عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
مرا چو کار بدان زلف تابدار افتاد
نماند تاب دل و عقدهام به کار افتاد
ز من چو غنچه نپوشی جمال اگر دانی
به دل ز دیدن رویت چه خارخار افتاد
غلام بخت سیاهم چرا که میدانم
ز نسبتش سر و کارم به زلف یار افتاد
مرا چو آینه شاید به دست خود گیرد
خوشم که دیده چو آیینهام ز کار افتاد
جدا ز روی تو داد گریستن دادم
ز گریه چشم مرا دجله در کنار افتاد
نماند تاب دل و عقدهام به کار افتاد
ز من چو غنچه نپوشی جمال اگر دانی
به دل ز دیدن رویت چه خارخار افتاد
غلام بخت سیاهم چرا که میدانم
ز نسبتش سر و کارم به زلف یار افتاد
مرا چو آینه شاید به دست خود گیرد
خوشم که دیده چو آیینهام ز کار افتاد
جدا ز روی تو داد گریستن دادم
ز گریه چشم مرا دجله در کنار افتاد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
کسی چگونه دلم را پی سراغ شود
که در سراغ دلم خضر بیدماغ شود
هلاک مشرب پروانهای شوم که چو صبح
تمام زندگیاش صرف یک چراغ شود
فراق روی بتان را طبیعت اجل است
که یک فتیله چو سوزد هزار داغ شود
فرشتهخوی کند عشق، دیوسیرت را
به گلخن ار گذرد بوی عشق، باغ شود
اگر به گلشن کوی تو بگذرد یک بار
نسیم، باعث ترتیب صد دماغ شود
که در سراغ دلم خضر بیدماغ شود
هلاک مشرب پروانهای شوم که چو صبح
تمام زندگیاش صرف یک چراغ شود
فراق روی بتان را طبیعت اجل است
که یک فتیله چو سوزد هزار داغ شود
فرشتهخوی کند عشق، دیوسیرت را
به گلخن ار گذرد بوی عشق، باغ شود
اگر به گلشن کوی تو بگذرد یک بار
نسیم، باعث ترتیب صد دماغ شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
هرگزم دیده چنین مایل دیدار نبود
شوق تا بود، به این گرمی بازار نبود
بود بسیارم ازین پیش ضرورت، اما
هرگزم عشق چو این مرتبه در کار نبود
برو ای عقل و مشو مانع رسوایی من
عشق کی بود که افسانه بازار نبود؟
عشقم آورد درین دایره روزی که هنوز
بر زبانها سخن از نقطه و پرگار نبود
شوقم آن روز کهن بود که در کعبه و دیر
هیچکس را خبر از سبحه و زنار نبود
از ازل گرد هوس بر دل قدسی ننشست
هرگز این آینه سیلیخور زنگار نبود
شوق تا بود، به این گرمی بازار نبود
بود بسیارم ازین پیش ضرورت، اما
هرگزم عشق چو این مرتبه در کار نبود
برو ای عقل و مشو مانع رسوایی من
عشق کی بود که افسانه بازار نبود؟
عشقم آورد درین دایره روزی که هنوز
بر زبانها سخن از نقطه و پرگار نبود
شوقم آن روز کهن بود که در کعبه و دیر
هیچکس را خبر از سبحه و زنار نبود
از ازل گرد هوس بر دل قدسی ننشست
هرگز این آینه سیلیخور زنگار نبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
نام تو بردم آتش شوقم به جان فتاد
باز این نهفتنی سخنم بر زبان فتاد
طفلی بود که خون دلم خورده جای شیر
هر قطره اشک کز مژه خونفشان فتاد
غوغای رستخیز برآمد ز هر طرف
چشمت مگر به نیمنگه در زمان فتاد؟
در دیدهام خیال تو هرچند سیر کرد
هرجا نظر فکند بر آب روان فتاد
آگه ز حال غرقه به خونان نهای، ای رفیق
کشتی ز موجخیز غمت بر کران فتاد
باز این نهفتنی سخنم بر زبان فتاد
طفلی بود که خون دلم خورده جای شیر
هر قطره اشک کز مژه خونفشان فتاد
غوغای رستخیز برآمد ز هر طرف
چشمت مگر به نیمنگه در زمان فتاد؟
در دیدهام خیال تو هرچند سیر کرد
هرجا نظر فکند بر آب روان فتاد
آگه ز حال غرقه به خونان نهای، ای رفیق
کشتی ز موجخیز غمت بر کران فتاد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر سر پیمانه غم هرگز این صحبت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوهام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان میآید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پارهکردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین میکشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچکس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوهام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان میآید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پارهکردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین میکشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچکس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
کس چرا بیهده با مردم عالم باشد
هیچ غم نیست ز تنهایی اگر غم باشد
نگشایند ز پا سلسله، سودا زده را
دل همان به که در آن طره پر خم باشد
نگسلد از پی هم مرحمت ساقی عشق
زهر در شیشه کند باده اگر کم باشد
ساغر غیرتم آن به که نماند بیخون
نبود نور در آن دیده بینم باشد
خاک در چشم، اگر اشک علاجش نکند
تا به کی آینه در پیش تو محرم باشد؟
لذت عمر کسی یافت در ایام وصال
که غنیمت شمرد گر همه یک دم باشد
هرکه گردید گدای در میخانه عشق
فارغ از ملک کی و سلطنت جم باشد
ناخن کس نبرد زو سَبَل بهبودی
چشم هر داغ که بر حقه مرهم باشد
سنبل زلف تو از بس که رطوبت دارد
حلقه موی تو چون دیده پر نم باشد
آدمیزادهای از من چه گریزی چو پری
کی پری نیز گریزد اگر آدم باشد
کار شمشیر به سوزن نتوان پوشیدن
حیف باشد که لب زخم فراهم باشد
طاقت محرمی شانه ندارد قدسی
زلف او را بگذارید که درهم باشد
هیچ غم نیست ز تنهایی اگر غم باشد
نگشایند ز پا سلسله، سودا زده را
دل همان به که در آن طره پر خم باشد
نگسلد از پی هم مرحمت ساقی عشق
زهر در شیشه کند باده اگر کم باشد
ساغر غیرتم آن به که نماند بیخون
نبود نور در آن دیده بینم باشد
خاک در چشم، اگر اشک علاجش نکند
تا به کی آینه در پیش تو محرم باشد؟
لذت عمر کسی یافت در ایام وصال
که غنیمت شمرد گر همه یک دم باشد
هرکه گردید گدای در میخانه عشق
فارغ از ملک کی و سلطنت جم باشد
ناخن کس نبرد زو سَبَل بهبودی
چشم هر داغ که بر حقه مرهم باشد
سنبل زلف تو از بس که رطوبت دارد
حلقه موی تو چون دیده پر نم باشد
آدمیزادهای از من چه گریزی چو پری
کی پری نیز گریزد اگر آدم باشد
کار شمشیر به سوزن نتوان پوشیدن
حیف باشد که لب زخم فراهم باشد
طاقت محرمی شانه ندارد قدسی
زلف او را بگذارید که درهم باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
موسم گل چون حریفان جای در بستان کنند
عندلیبان را ز جای خویش سرگردان کنند
عاشق از مردن نیاساید بگو با اهل مصر
در لحد روی زلیخا جانب کنعان کنند
پر مکرر شد ز خامان دعوی پروانگی
شمع را ای کاش امشب ساعتی پنهان کنند
برنمیگردد به فریاد از سر بازار، گل
عندلیبان در چمن بیهوده چند افغان کنند؟
همچو خاکستر ز آتش بینیاز است آنکه سوخت
نیم جانان همچو شمع آتش غذای جان کنند
بر خلاف رسم پیشین، گلرخان شهر ما
ساعتی صد عید و در هر عید صد قربان کنند
کفر و ایمان را ز من عارست قدسی، چون کنم
گر ز ناشایستگی بر من مرا تاوان کنند
عندلیبان را ز جای خویش سرگردان کنند
عاشق از مردن نیاساید بگو با اهل مصر
در لحد روی زلیخا جانب کنعان کنند
پر مکرر شد ز خامان دعوی پروانگی
شمع را ای کاش امشب ساعتی پنهان کنند
برنمیگردد به فریاد از سر بازار، گل
عندلیبان در چمن بیهوده چند افغان کنند؟
همچو خاکستر ز آتش بینیاز است آنکه سوخت
نیم جانان همچو شمع آتش غذای جان کنند
بر خلاف رسم پیشین، گلرخان شهر ما
ساعتی صد عید و در هر عید صد قربان کنند
کفر و ایمان را ز من عارست قدسی، چون کنم
گر ز ناشایستگی بر من مرا تاوان کنند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
رشک نام او زبانم را ز غیرت لال کرد
عشقم از گفت و شنود خلق فارغبال کرد
سرفرازیهای گردون از تنزلهای ماست
پستی ما، نام دشمن را بلند اقبال کرد
ناله شوریدگان شور آورد، چون عندلیب
خود پریشان بود گل را همپریشان حال کرد
{بیاض}
از برای امتحان، اول مرا پامال کرد
من که زیر لب بر افلاطون تمسخر میزدم
عشق طفلی آخرم بازیچه اطفال کرد
عشقم از گفت و شنود خلق فارغبال کرد
سرفرازیهای گردون از تنزلهای ماست
پستی ما، نام دشمن را بلند اقبال کرد
ناله شوریدگان شور آورد، چون عندلیب
خود پریشان بود گل را همپریشان حال کرد
{بیاض}
از برای امتحان، اول مرا پامال کرد
من که زیر لب بر افلاطون تمسخر میزدم
عشق طفلی آخرم بازیچه اطفال کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
میرم ار خوی ستمکاری ز سر بیرون کند
شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
دایه را پستان به ناخن میتراشد طفل عشق
تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
آنکه میخواهد غمی بردارد از روی دلم
کاش دل را از شکاف سینهام بیرون کند
گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را
چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
باز لیلی بر سر بالین مجنون میرود
چند عاشق شکوه از بیمهری گردون کند؟
نقش ما و بخت، قدسی چون بد افتاد از ازل
هرچه در دل نقش بندم، بخت دیگرگون کند
شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
دایه را پستان به ناخن میتراشد طفل عشق
تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
آنکه میخواهد غمی بردارد از روی دلم
کاش دل را از شکاف سینهام بیرون کند
گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را
چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
باز لیلی بر سر بالین مجنون میرود
چند عاشق شکوه از بیمهری گردون کند؟
نقش ما و بخت، قدسی چون بد افتاد از ازل
هرچه در دل نقش بندم، بخت دیگرگون کند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
در مجلسی که احباب شرب مدام کردند
نوبت به ما چو افتاد آتش به جام کردند
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند
از بس که شیشهها راست، از هر طرف سجودی
میخانه را ز طاعت، بیتالحرام کردند
چون ساغر شکسته در دیدهها نمینیست
اسباب گریه امشب گویا تمام کردند
در چاره وصالت کان را کسی ندانست
سوداییان زلفت صد فکر خام کردند
بتخانه از بتان پر، میخانه از حریفان
این خانه تهی را، چون کعبه نام کردند؟
دارند پارسایان دایم ز وجد، مستی
آب حلال خود چون بر ما حرام کردند؟
در روزگار دوری گویا نمیشود روز
یک شام ناشده صبح، صد صبح شام کردند
از خیل کامجویان، قدسی کناره بهتر
کاین قوم، عاشقان را بی ننگ و نام کردند
نوبت به ما چو افتاد آتش به جام کردند
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند
از بس که شیشهها راست، از هر طرف سجودی
میخانه را ز طاعت، بیتالحرام کردند
چون ساغر شکسته در دیدهها نمینیست
اسباب گریه امشب گویا تمام کردند
در چاره وصالت کان را کسی ندانست
سوداییان زلفت صد فکر خام کردند
بتخانه از بتان پر، میخانه از حریفان
این خانه تهی را، چون کعبه نام کردند؟
دارند پارسایان دایم ز وجد، مستی
آب حلال خود چون بر ما حرام کردند؟
در روزگار دوری گویا نمیشود روز
یک شام ناشده صبح، صد صبح شام کردند
از خیل کامجویان، قدسی کناره بهتر
کاین قوم، عاشقان را بی ننگ و نام کردند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
گفتم از عشقت کشم دامن گریبانگیر شد
سر کشیدم، گردنم تا پای در زنجیر شد
کاوکاو چشمه اندازد ز صافی آب را
آنقدر در گریه کوشیدم که بیتاثیر شد
از خدنگ عشق، پیکانی که شد در سینه جمع
کوهکن را تیشه گردید و مرا زنجیر شد
ذوق تنهایی و دام غم چه میپرسی که چیست
عندلیبی را که با گل در گلستان پیر شد
گرچه عمری کرد تدبیر رهایی از غمش
عشق چون آمد، خرد شرمنده تدبیر شد
عشق چون قایم شود راحت کند آزار را
آنچه در پیمانهام خون بود اکنون شیر شد
چون بنای دوستی هرگز نمیگردد خراب
عشق هر ویرانهای را کز پی تعمیر شد
دیدن روی جوانان چشم روشن میکند
دیده یعقوب در هجران یوسف پیر شد
تیر عشقت از دل قدسی نشد هرگز خطا
رد نگردد هرچه از روز ازل تقدیر شد
سر کشیدم، گردنم تا پای در زنجیر شد
کاوکاو چشمه اندازد ز صافی آب را
آنقدر در گریه کوشیدم که بیتاثیر شد
از خدنگ عشق، پیکانی که شد در سینه جمع
کوهکن را تیشه گردید و مرا زنجیر شد
ذوق تنهایی و دام غم چه میپرسی که چیست
عندلیبی را که با گل در گلستان پیر شد
گرچه عمری کرد تدبیر رهایی از غمش
عشق چون آمد، خرد شرمنده تدبیر شد
عشق چون قایم شود راحت کند آزار را
آنچه در پیمانهام خون بود اکنون شیر شد
چون بنای دوستی هرگز نمیگردد خراب
عشق هر ویرانهای را کز پی تعمیر شد
دیدن روی جوانان چشم روشن میکند
دیده یعقوب در هجران یوسف پیر شد
تیر عشقت از دل قدسی نشد هرگز خطا
رد نگردد هرچه از روز ازل تقدیر شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
رسد گر بر لبم جان، چون رسی، ناچار برگردد
بیا تا آفتابم از سر دیوار برگردد
چنان از خوی او شد برطرف آیین پیوستن
که با هم سربهسر ننهاده خط، پرگار برگردد
ز بس طبع جفا نازک شد از همراهی خویت
چو گل پهلو زند بر خار، نیش خار برگردد
به نوعی روی دل سوی تو آوردم که میترسم
سوی دل مردمان دیده را رفتار برگردد
غمش در خاطر از بس مانده، ترسم خرمی گردد
که بر شاخی چو ماند میوهای بسیار، برگردد
سخن زان غمزه گویا بر زبان دارد، که قدسی را
نفس آید سلامت بر لب و افگار برگردد
بیا تا آفتابم از سر دیوار برگردد
چنان از خوی او شد برطرف آیین پیوستن
که با هم سربهسر ننهاده خط، پرگار برگردد
ز بس طبع جفا نازک شد از همراهی خویت
چو گل پهلو زند بر خار، نیش خار برگردد
به نوعی روی دل سوی تو آوردم که میترسم
سوی دل مردمان دیده را رفتار برگردد
غمش در خاطر از بس مانده، ترسم خرمی گردد
که بر شاخی چو ماند میوهای بسیار، برگردد
سخن زان غمزه گویا بر زبان دارد، که قدسی را
نفس آید سلامت بر لب و افگار برگردد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
شکیب عاشقان، معشوق را دیوانه میسازد
محبت، شمع را پروانه پروانه میسازد
ز سنگ محتسب خالی نگردد حلقه مستان
ز خاک یک سبو، ایام صد پیمانه میسازد
به دیوار حرم چون تکیه کردم، چاک زد جامه
سر شوریدهحالان، سنگ را دیوانه میسازد
تو هم در بیقراریها مرنج از من چو میبینی
که با آن سرکشیها شمع با پروانه میسازد
ز حرف آشنا بگریز در کوی بتان قدسی
که این آب و هوا با مردم بیگانه میسازد
محبت، شمع را پروانه پروانه میسازد
ز سنگ محتسب خالی نگردد حلقه مستان
ز خاک یک سبو، ایام صد پیمانه میسازد
به دیوار حرم چون تکیه کردم، چاک زد جامه
سر شوریدهحالان، سنگ را دیوانه میسازد
تو هم در بیقراریها مرنج از من چو میبینی
که با آن سرکشیها شمع با پروانه میسازد
ز حرف آشنا بگریز در کوی بتان قدسی
که این آب و هوا با مردم بیگانه میسازد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
مرده بودم از خمار می، شرابم زنده کرد
کشته بود آتش مرا، ساقی به آبم زنده کرد
از نصیحتهای غمخواران، جنون بازم خرید
گلشن افسرده بودم آفتابم زنده کرد
مرده بودم در کفن، افکند از عارض نقاب
همچو کرم پیله شوقش در نقابم زنده کرد
بی تو ضعفم بود غالب، مردهام پنداشتند
مژده وصلت رسید و اضطرابم زنده کرد
زندگی از هر عذابی هست مشکلتر مرا
بعد مردن باید از بهر عذابم زنده کرد
از خجالت مرده بودم کز چه بی او زندهام
تا خیال او کُشد باز از حجابم، زنده کرد
بس که افغان دوستم قدسی، اجل چون در رسد
میتواند مطرب از صوت ربابم زنده کرد
کشته بود آتش مرا، ساقی به آبم زنده کرد
از نصیحتهای غمخواران، جنون بازم خرید
گلشن افسرده بودم آفتابم زنده کرد
مرده بودم در کفن، افکند از عارض نقاب
همچو کرم پیله شوقش در نقابم زنده کرد
بی تو ضعفم بود غالب، مردهام پنداشتند
مژده وصلت رسید و اضطرابم زنده کرد
زندگی از هر عذابی هست مشکلتر مرا
بعد مردن باید از بهر عذابم زنده کرد
از خجالت مرده بودم کز چه بی او زندهام
تا خیال او کُشد باز از حجابم، زنده کرد
بس که افغان دوستم قدسی، اجل چون در رسد
میتواند مطرب از صوت ربابم زنده کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
عجب قیدیست عشق سخت بنیاد
مبادا گردنی زین قید، آزاد
همین دانم که کارم رفته از دست
نمیدانم که کارم با که افتاد
ز غم مردم، که چون من کشته گردم
که خواهد خواست عذر تیغ جلاد؟
ز بس ویرانهجویی، بعد مردن
ز خاکم خانه نتوان کرد بنیاد
نهد در سینه، دل بر پای غم، رو
شناسد صید آنجا قدر صیاد
مرا گر خانه ویران کرد، شاید
که گردد آسمان را خانهآباد
مبادا گردنی زین قید، آزاد
همین دانم که کارم رفته از دست
نمیدانم که کارم با که افتاد
ز غم مردم، که چون من کشته گردم
که خواهد خواست عذر تیغ جلاد؟
ز بس ویرانهجویی، بعد مردن
ز خاکم خانه نتوان کرد بنیاد
نهد در سینه، دل بر پای غم، رو
شناسد صید آنجا قدر صیاد
مرا گر خانه ویران کرد، شاید
که گردد آسمان را خانهآباد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آسودگی نصیب دل زار کس مباد!
مرهم وبال سینه افگار کس مباد!
بس دلشکستهایم ز آسودهخاطری
یا رب که عافیت پی آزار کس مباد!
شادم به کوچهگردی عالم چو آفتاب
آسایشم ز سایه دیوار کس مباد!
شد زهد شیخ و برهمن آمد به راه عشق
دل در گرو به سبحه و زنار کس مباد!
تا دل به خون خویش نغلتد، نمیشود
این صید خونگرفته، گرفتار کس مباد!
قدسی ز غنچه دلت آتش علم کشید
این گل، نصیب گوشه دستار کس مباد
مرهم وبال سینه افگار کس مباد!
بس دلشکستهایم ز آسودهخاطری
یا رب که عافیت پی آزار کس مباد!
شادم به کوچهگردی عالم چو آفتاب
آسایشم ز سایه دیوار کس مباد!
شد زهد شیخ و برهمن آمد به راه عشق
دل در گرو به سبحه و زنار کس مباد!
تا دل به خون خویش نغلتد، نمیشود
این صید خونگرفته، گرفتار کس مباد!
قدسی ز غنچه دلت آتش علم کشید
این گل، نصیب گوشه دستار کس مباد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
هرگز مرا به کعبه ز دیر التجا نشد
یک حاجتم نماند که آنجا روا نشد
بختم فریب جلوه نیکاختری نخورد
فرقم زبون سایه بال هما نشد
در حیرت از شکستگی شیشه دلم
با آنکه هرگز از کف خوبان رها نشد
روز وصال نیست جز این حیرتم که چون
در دیدهام نظاره ازین بیش جا نشد؟
تا عشق، توبه داد دلم را ز ترک خویش
یک سجدهام ز طاعت خوبان قضا نشد
باشد هنوز حسرت تیر تو در دلم
با آنکه یک خدنگ تو از دل خطا نشد
ننشست فتنهای ز حوادث درین دیار
کز قامت تو فتنه دیگر بپا نشد
روزی به شام برد به کوری، چو خفتگان
صبحی که چشم مهر به روی تو وا نشد
یک بار یافتم ز تو دستور سجدهای
چون سایهام ز خاک، دگر تن جدا نشد
با آنکه نقد عمر، مرا صرف دوست شد
یک روزه دین مدت وصلش ادا نشد
هرجا حدیث زلف تو مذکور شد مرا
بر تن کدام مو که زبان دعا نشد؟
ما را همین بس است که بیگانه شد ز غیر
قدسی چه غم که یار به ما آشنا نشد
یک حاجتم نماند که آنجا روا نشد
بختم فریب جلوه نیکاختری نخورد
فرقم زبون سایه بال هما نشد
در حیرت از شکستگی شیشه دلم
با آنکه هرگز از کف خوبان رها نشد
روز وصال نیست جز این حیرتم که چون
در دیدهام نظاره ازین بیش جا نشد؟
تا عشق، توبه داد دلم را ز ترک خویش
یک سجدهام ز طاعت خوبان قضا نشد
باشد هنوز حسرت تیر تو در دلم
با آنکه یک خدنگ تو از دل خطا نشد
ننشست فتنهای ز حوادث درین دیار
کز قامت تو فتنه دیگر بپا نشد
روزی به شام برد به کوری، چو خفتگان
صبحی که چشم مهر به روی تو وا نشد
یک بار یافتم ز تو دستور سجدهای
چون سایهام ز خاک، دگر تن جدا نشد
با آنکه نقد عمر، مرا صرف دوست شد
یک روزه دین مدت وصلش ادا نشد
هرجا حدیث زلف تو مذکور شد مرا
بر تن کدام مو که زبان دعا نشد؟
ما را همین بس است که بیگانه شد ز غیر
قدسی چه غم که یار به ما آشنا نشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
من و آیینه حسنی که تابش را بسوزاند
دلم را سجدههای گرم او ابرو بسوزاند
دماغم پر شد از سودای آتشپارهای چندان
که شب در کنج تنهایی سرم زانو بسوزاند
دلم را کرد بوی نافه سرگردان به صحرایی
که ریگ دشتش از گرمی سم آهو بسوزاند
همان خاکسترم چون گرد از دنبال او افتد
گرم صد ره به رنگ آن غمزه جادو بسوزاند
چو قدسی بعد ازین دست من و دامان غمناکی
دلم را بستر آسودگی، پهلو بسوزاند
دلم را سجدههای گرم او ابرو بسوزاند
دماغم پر شد از سودای آتشپارهای چندان
که شب در کنج تنهایی سرم زانو بسوزاند
دلم را کرد بوی نافه سرگردان به صحرایی
که ریگ دشتش از گرمی سم آهو بسوزاند
همان خاکسترم چون گرد از دنبال او افتد
گرم صد ره به رنگ آن غمزه جادو بسوزاند
چو قدسی بعد ازین دست من و دامان غمناکی
دلم را بستر آسودگی، پهلو بسوزاند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
نوک مژگان چه حیرت گر ز دلها بگذرد؟
دل چه باشد تیر عشق از سنگ خارا بگذرد
خنجر ناز تو در دل حسرت دیدار را
خون کند، تا بر لبم حرف تمنا بگذرد
چند بر ما طعنه عشق بتان ای شیخ شهر
شیخ صنعان را بگو کز عشق ترسا بگذرد
دورباش غمزه را نازم، کزان کو آفتاب
دیده را بر پشت پا دوزد چو زانجا بگذرد
دیدن قدسی چنین بیمار و ناپرسیدنش
از تو این بد مینماید ورنه بر ما بگذرد
دل چه باشد تیر عشق از سنگ خارا بگذرد
خنجر ناز تو در دل حسرت دیدار را
خون کند، تا بر لبم حرف تمنا بگذرد
چند بر ما طعنه عشق بتان ای شیخ شهر
شیخ صنعان را بگو کز عشق ترسا بگذرد
دورباش غمزه را نازم، کزان کو آفتاب
دیده را بر پشت پا دوزد چو زانجا بگذرد
دیدن قدسی چنین بیمار و ناپرسیدنش
از تو این بد مینماید ورنه بر ما بگذرد