عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکی‌ست
پاک‌بین را همه جانب نظر پاک یکی‌ست
عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من
کشته بسیار ولی بسته فتراک یکی‌ست
زخم شمشیر بلا بر سر هم می‌آید
خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکی‌ست
قرب بعدم نشود موجب شادی و ملال
پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکی‌ست
هرکجا هست ملالی همه مخصوص من است
هیچ‌جا نیست ز غم خالی و غمناک یکی‌ست
غیر آیینه کسی روی تو را سیر ندید
کوکب سعد همانا که بر افلاک یکی‌ست
نکته‌سنجان همه یک نوع شناسند سخن
در طبیعت همه‌جا نشات ادراک یکی‌ست
قدسی از حب وطن چند نشینی به قفس؟
خیز و پرواز سفر کن همه‌جا خاک یکی‌ست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از خارخار وصل گلم دل فگار نیست
محرومی‌ام گلی‌ست کش آسیب خار نیست
بی‌بهره نیست چشم هوس هم ز نور حسن
آیینه را به روی بد و نیک کار نیست
خورشید هیچکاره بود در دیار تو
این عرصه بیش جلوه‌گه یک سوار نیست
چون آفتاب با همه صافم ز دوستی
بر روی هیچ آینه از من غبار نیست
احوال من در آینه روشن نمی‌شود
حال درون ما ز برون آشکار نیست
دانسته بگذرم ز خوشی‌های خود مرا
دیگر دماغ ناخوشی روزگار نیست
جسمم غبار گشت و درآمیخت با نسیم
فرسودم و هنوز ز عشقم قرار نیست
قدسی ز رحم نیست گرت هجر دیر کُشت
داند که کشتنی بتر از انتظار نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
فتنه‌جویی ز بت خویش مرا باور نیست
گر دمی بر سر نازست دمی دیگر نیست
شکوه از خامی عاشق نکند معشوقی
حسن از عشق در آیین وفا کمتر نیست
بهر ظرفی که ندارم چه کشم رنج خمار
شیشه را بر لب خود گیرم اگر ساغر نیست
سینه سوراخ شد از گرمی خونم گویا
که ز خونابه حسرت مژه امشب تر نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
به گریه سحر و آه شب دلم شادست
چو گل که تازه ز آب و شکفته از بادست
فسردگی به دل بوالهوس میاموزید
که مرده در روش آرمیدن استاد است
خیال زلف تو ننشسته هرگز از پرواز
مگو که مرغ هوایی ز قید آزاد است
چو ترکش تو ز پیکان پرست دیده من
نیم گر آینه چشمم چرا ز فولادست؟
چو غنچه سر به گریبان کشد همیشه ز شرم
کسی که گردنش از قید عشق آزاد است
نشد ز سلسله ما برون گرفتاری
درین قبیله مگر عشق وقف اولادست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
عشق را چون شعله غیر از سوختن دربار نیست
هرکه شد ز اهل سلامت مرد این بازار نیست
کاش یک بار افتدش بر گلشن کویت گذر
آنکه گوید سرو را پا هست چون رفتار نیست؟
ماجرای عشق چندان هست کایشان را بس است
عاشقان را پرسش روز جزا در کار نیست
غنچه از بهر صبا چیده‌ست بر هم برگ گل
ورنه مرغان چمن را آشیان جز خار نیست
چون گره بر رشته افتد دست دست ناخن است
بر دل آزرده‌ام رحمی به از آزار نیست
باغ را نظاره‌گی چون دیده در مژگان گرفت
بلبلان را ناله تنها از جفای خار نیست
کفر و دین منسوخ گشت و عشق در کار خودست
قید عاشق همچو شغل سبحه و زنار نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آنکه دایم می‌خراشد سینه ما ناخن است
خارخار سینه ما را مداوا ناخن است
زاهد و ترسا ز من هر یک به نوعی راضی‌اند
می‌گشایم عقده از هر رشته‌ای تا ناخن است
عشق اگر باشد کشد هر لاغری صد کوه غم
از گره بر رشته باکی نیست هرجا ناخن است
نیست ظاهر از برون زخم و درون صد جای ریش
استخوان در سینه احباب گویا ناخن است
می‌کند افغان ما آخر سرایت در دلی
می‌خراشد سینه‌ای گر ناخن ما ناخن است
نیم بسمل را علاج درد تیغ دیگری‌ست
با دلم زان پنجه غم را مدارا ناخن است
دیده‌ام را مانع نظاره آب دیده شد
موج دایم در خراش روی دریا ناخن است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
بازم نشسته تا مژه در دل نگاه کیست
روزم سیاه‌کرده چشم سیاه کیست
با آنکه صرف شد همه عمرم در انتظار
آگه نیم هنوز که چشمم به راه کیست
دل‌دادن و سخن‌نشنیدن گناه من
دل‌بردن و نگاه‌نکردن گناه کیست
جرم مرا امید به رحمت حواله کرد
در حیرتم که دیده نر عذرخواه کیست
داند کسی که دیده کله کج نهادنت
گل غرق خون ز حسرت طرف کلاه کیست
گر پی بری به مرتبه محرمان عشق
دانی که عفو دست‌‌نشان گناه کیست
تیرش تمام سینه‌پسندست و دلنشین
این غمزه دست‌پرور طرز نگاه کیست
قدسی اگر دلم نخراشیده غمزه‌اش
الماس بر جراحتم از برق آه کیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خطش را کس به جز من مبتلا نیست
به این خط چشم هرکس آشنا نیست
چمن شد از هجوم گل چنان تنگ
که مرغان را برای ناله جا نیست
به من خوش می‌رسد لطف تو امروز
مگر چشم بداندیش از قفا نیست؟
چه شد بوی گل امید یا رب
که رفت از بوستان و با صبا نیست
خموشی پیشه کن گر مرد عشقی
که مرغ این گلستان را نوا نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
باغی که گلش بو ندهد عشق مجازست
تخمی که کسش برنخورد، اشک نیازست
خواری و عزیزی به هم آمیخته در عشق
هرگام درین بادیه صد شیب و فراز است
در عشق، بلا می‌سپرد دست به دستم
از بوته چو زر باز رهد در دم گازست
نرمی و درشتی ز کسی چشم ندارم
گر صلح‌پذیرست، وگر عربده‌سازست
سر بر نزد از ناز ز گلگشت مرادم
زان روز که تخم املم اشک نیازست
بی جاذبه عشق به منزل نتوان رفت
گر راه خرابات، وگر راه حجازست
عشقت به دل گیر و مسلمان زده آتش
جولانی حسنت همه جا در تک و تازست
مرغ دل محمود هنوز از اثر عشق
پروانه فانوس سر خاک ایازست
آگاهی دل را نبرد غفلت ظاهر
در خواب نیم گرچه مرا دیده فرازست
قدسی سخن من همه‌جا آفت من بود
چون شمع که از چرب‌زبانی به گدازست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
گشادی طره و مشک ختن سوخت
نقاب از رخ فکندی و چمن سوخت
اسیران غمت را آتش عشق
چو تار شمع در یک پیرهن سوخت
نشستی با رقیب و من کبابم
زدی آتش به غیر و جان من سوخت
نگشتم آشنای کس ز مهرت
مرا داغ غریبی در وطن سوخت
برآمد دود از جان زلیخا
مگر یعقوب در بیت‌الحزن سوخت؟
ندارد بر جگر چون لاله داغی
دلم بر حال برگ نسترن سوخت
به عهد استوار خویش نازم
که چون قدسی دلم را در کفن سوخت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
نشسته بر سر کویی و فتنه بر پا نیست
ز حیرت تو کسی را به جنگ پروا نیست
ز چشمم از به کناری، نشو ز طوفان امن
کنار چشم من است این، کنار دریا نیست
قدح به دست و چو نرگس همیشه مخموریم
می خمارشکن در پیاله ما نیست
نسوخت چون دگری را به بزم، دانستم
که جز به خدمت پروانه شمع بر پا نیست
از آن ز مصر به کنعان نمی‌رود یوسف
که مهربانی یعقوب چون زلیخا نیست
به یاد زلف بتان آنقدر قلم زده‌ایم
که در سفینه ما جز خط چلیپا نیست
به جرم مهر خود از چشم خلق افتادیم
وگرنه چشم بداندیش در پی ما نیست
به قتل خود مکن ایما به غمزه‌اش قدسی
ستیزه‌خوی تو را حاجت تقاضا نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دوران نگر که سینه‌اش از کینه صاف نیست
جز شیشه در میان دگری سینه صاف نیست
تا کی خیال روی تو را در بغل کشد؟
هرگز دلم ز رشک به آیینه صاف نیست
تا دیده‌ام نزاع شب جمعه با شراب
دانسته‌ام که باطن آدینه صاف نیست
آرد همیشه بخیه او را به روی کار
درویش هم به خرقه پشمینه صاف نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
مرا چو لاله ز بخت سیه رهایی نیست
شب مرا به دم صبح آشنایی نیست
چو نقش زلف تو بندم چرا نریزم اشک
که می‌رسد شب و در خانه روشنایی نیست
ز من برای چه رنجیده باز بر سر هیچ
بهانه‌جوی مرا گر سر جدایی نیست
ز خون دیده مشو دامن مرا زاهد
که قید عشق بتان قید پارسایی نیست
بقا کمند تو دارد ازآن حسد بردم
بر آن اسیر که در طالعش رهایی نیست
ره گذار هوس بسته‌اند بر چمنم
گل بهار مرا رنگ بی‌وفایی نیست
درین دیار ندیدیم جز دل قدسی
شکسته‌ای که نیازش به مومیایی نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ز بوی او به دل غنچه ارمغانی هست
ز داغ من جگر لاله را نشانی هست
به باغ رفتم و داغم چنان که پنداری
مرا به غنچه ز دلبستگی گمانی هست
گریزم از نفس خلق وقت دلتنگی
که از نسیم، دل غنچه را زیانی هست
نمانده در گرو سایه همای، سرم
ز من هنوز بر او حق استخوانی هست
مباد حسرت تیغ ترا به خاک برم
برآر دست هنوزم که نیم جانی هست
مخوان به کعبه برای زیارت سنگم
که بهر سجده من خاک آستانی هست
ز کار خویش مگو زآنکه پیش کارشناس
چو غنچه هر گره کار را زبانی هست
ز راز تنگ‌دلان بی‌خبر نیم قدسی
که با دلم دل هر غنچه را زبانی هست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بازآی که سینه‌ام کباب است
بی روی تو حال دل خراب است
دلگرمی من ز دیدن توست
این آینه رو بر آفتاب است
هر گوشه چشم فتنه‌بارت
طوفان کرشمه و عتاب است
مینای دلم پی شکستن
هم‌بیعت شیشه حباب است
هرگز دلم از تپش نیاسود
سیماب طلسم اضطراب است
پیداست ز شام طره تو
صبحی که سراسر آفتاب است
از پرده چشم من ز مردم
تا نقش پی تو در نقاب است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آنکه در هر چین زلفش صدمه کنعان گم است
چون توانم گفتنش کآنجا مرا هم جان گم است
کعبه گویا شد بنا در روزگار بخت ما
ورنه چون در تیرگی چون چشمه حیوان گم است؟
بس که دایم حسرت تیر تو، راهم می‌زند
در میان دیده و دل لذت پیکان گم است
همچو قدسی دور از آن آشوب جان، شام فراق
گریه‌ای دارم که در هر قطره‌اش طوفان گم است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
هر سر موی من از دود تو در فریاد است
ناله‌ام نغمه نی نیست که گویی بادست
دیده بی‌نور شود گر نکنم گریه چو شمع
مردم چشم مرا خانه ز سیل آباد است
تندی خوی تو از تاله فرو بسته لبم
ورنه حیثیت مرغان چمن فریادست
برگ سبزی به چمن کو که نشوید ابرش؟
بر خط سبز مکن تکیه که سرو آزادست
بر سر چارسوی عشق هنرمندانند
هرکه شاگردی این طایفه کرد استادست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
لذت شادی نداند جان چو با غم خو گرفت
دشمن عیدست هر دل کو به ماتم خو گرفت
دایم از جام بلا زهر هلاهل می‌کشد
کی لب عاشق به آب خضر و زمزم خو گرفت؟
زاهد از عشق نکورویان مکن منع دلم
هست مشکل، کندن از هم دل، چو با هم خو گرفت
دل ز سنبل نشکفد، تکلیف گلزارش مکن
هرکه را چون من دلش با زلف پرخم خو گرفت
دامنت خواهد شدن قدسی پر از خون جگر
گریه از هم نگسلد چشمی که با غم خو گرفت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
هرگزم عشق چنین در رگ جان چنگ نداشت
نغمه تا بود بدین نازکی آهنگ نداشت
ناله از جای دگر خورد به گوشم ورنه
مطرب این نغمه در آواز دف و چنگ نداشت
عشق تا دید مرا زار، چنین زار ندید
شوق تا داشت مرا تنگ چنین تنگ نداشت
بود کج‌بینی ما باعث حرمان ورنه
هیچ‌وقت آینه حسن بتان زنگ نداشت
عشق را شیوه دگر گشته وگرنه زین پیش
داشت نیرنگ، ولی این همه نیرنگ نداشت
از شکستن به نوا می‌رسدم دل ورنه
هرگز این شیشه چنین آرزوی سنگ نداشت
گر ز هم‌صحبتی‌ام یار کند ننگ چه غم
شکر لله که غم از ضحبت من ننگ نداشت
قدسی از روز ازل کز عدم آمد به وجود
از در صلح درآمد به کسی جنگ نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
من لبالب آروز، لیک آرزوی دل یکی‌ست
عالمی پر از شهید و غمزه قاتل یکی‌ست
خواه سوی کعبه رو خواهی ره بتخانه گیر
کوی عشق است این به هر جا می‌روی منزل یکی‌ست
نه ز هجران خسته دل گردیم نی از وصل خوش
موج دریاییم ما را لجه و ساحل یکی‌ست
وادی عشق است اینجا ساربان آهسته ران
هر قدم مجنونی افتاده‌ست اگر محمل یکی‌ست