عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
باز آمدیم در سر از آشوبِ عقل شور
بر آتش از حرارتِ دل سینه چون تنور
ما بس نیازمندِ وصالیم و راه نیست
آری گران‌بهاست مراد و مرید عور
مارانِ موش حرص رقیبانِ کویِ دوست
هر چند عیشِ شیرین بر ما کنند شور
آیا به کامِ ما بود آن درجِ لعل‌پوش
یارب به دستِ ما رسد آن حقّۀ بلور
آری رقیب گو به تسلّط بر آردست
تو آن نگر که کینه‌کش آمد ز شیر مور
معهود نیست دیو به دربانیِ ملک
سلطان نه لایق است به غم‌خواریِ ستور
آن‌جا که جلوه کرد خیالِ جمالِ او
نه شمعِ مهر نور دهد نه چراغِ هور
او را کسی ندید مگر هم به چشمِ او
یوسف قیاس کن که نشسته‌ست پیش‌ِ کور
آن‌جا نیاز عشق نه آز و امل برند
زاری نزاریا چو نه زر داری و نه زور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
مگر یاری درافتد محرم راز
که مرموزی توان گفتن بدو باز
ولی ترسم که گفتستند نتوان
به خورد صعوه دادن لقمهٔ باز
توانم آشنایی داد با دوست
گرم روزی دگر روزی شود باز
حدیث دوست هم با دوست گویم
که جز با او نیارم گفتن این راز
بباید ساختن با روزگارم
اگرچه روزگارم هست ناساز
بهشت این است و بس پس می‌برازد
اگر بر تخمهٔ آدم کنم ناز
من و روی تو دیدن الله الله
به رویت دیده آخر چون کنم باز
نیارم دیده در خورشید کردن
من و خیل خیالت در تک و تاز
ملامت گر برآرد بانگ تشنیع
اگر بیرون برم از پرده آواز
اگر مشرک نی‌ام در راه وحدت
کسی با دوست چون گیرم به انباز
قیامت می‌کند هر دم نزاری
به نقد الوقت تا انجام از آغاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
می بایدم که بشنوم آواز دل‌نواز
تا بار دیگرم شود امید تازه باز
در بارگاه نفس بهیمی بمانده‌ام
باشد که در خلاص دهندم خط جواز
تا کی توان شنید محالات و باز گفت
افسانهٔ میان‌تهی و قصهٔ دراز
بسیار در کشاکش ایام بوده‌ام
گه زیردست مدعیان گه زبرفراز
ما به اعتراض مشنّع چه التفات
خو کی توان ز همدم دیرینه کرد باز
هم عاقبت به سدره رسد مرغ آه من
نبود حجاب بر گذر مرغِ با نیاز
در ابتدا قبول اجابت نیافته
هرگز گمان مبر که نمازی بود نماز
محمود رفت و مظلمه برد از جهان و ماند
باقی میان خلق خردمندیِ ایاز
دست از جهان بشوی و طمع بگسل از حیات
نزدیک پادشاه چو گشتی محل راز
خفاش در حجاب بماند از جمال خور
سرّی بود هر آینه در چشم بندباز
حربا ز حیرتی که بر او غالب آمده است
از تاب خود نمی‌کند البته احتراز
گر قافیه دوباره شود شوق غالب است
آری نزاریا تو و درگاه بی‌نیاز
تا کی هوا کنی چو شتر هر زمان مده
از کف زمام عمر گران‌مایه بر مجاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
پیاپی بده ساقیا شیرهٔ رز
که دارد نشاطی عصیر زبان گز
اگرچند فرق است بر شیره می را
چو از رنگ بسّد به تخصیص بر کَز
ولیکن به وقت ضرورت به پشمین
قناعت کند صاحب اطلس و خز
فروماندگان را چه می‌آزمایم
که مهتاب را مرد نادان کند گز
ز کیف و کم صرف و نحوش چه حاصل
هنوز آن که ابجد نخوانده ست و هوّز
حجاب تو گر بشنوی نیست جز تو
هم از خود به خود بر متن گر نیی قز
به قلاشی افسر به سر برنهادن
قبایی است بر قامت من مطرّز
مرا چشم بر دور ساقی گرفتن
همان موج بحرست و امید از خز
نزاری و جام می و جان شیرین
سخن ختم کردم به الفاظ موجز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
خوش وقت صبوحیان شب‌خیز
بر دست گرفته آتش تیز
آتش نه که آب زندگانی
آبی است ولیکن آتش انگیز
تلخی و هزار جان شیرین
جانی و هزار ملک پرویز
ای دوست بیا به‌رغم دشمن
گر خون من است در قدح ریز
تا می به معاد خود رسد باز
با خون دل منش برآمیز
ناگه گیرد اجل گریبان
از دامن دوستان درآویز
پرهیز مکن ز می بیاموز
عیش و طرب و ز خود بپرهیز
جان است به جانی آرزومند
دریاب نزاریا و مستیز
بنشین پس کار خویش بنشین
برخیز ز هرچه هست برخیز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
بده به یار می خوش گوار شورانگیز
عقیق‌رنگ، معنبر نسیم، مشک آمیز
زمانه بر روش دور خویش می‌گردد
نه سازگاری او معتبر بود نه ستیز
گرت به دوست تقرب خوش آمد از خود دور
وگر به عشق تعلق کنی ز عقل گریز
شراب تلخ حرام است بی لب شیرین
حلال‌خواره ازین هر دو کی کند پرهیز
بلی جواب دهد گر کسی سؤال کند
ز استخوان بریزیده ی ملک پرویز
بیار خاک و در آن دیدهٔ مقلّد پاش
بیار آب و بر این سینهٔ پرآتش ریز
به خودپرست که می‌گوید از ره شفقت
که از سر هبل و لات درگذر برخیز
بخور که فردا آسان‌ترت بود ز امروز
اگر به تقدمه ادمان کنی در آتش تیز
ز پای خنب نزاری دگر مشو غایب
که حالیا به ازین نیست هیچ دست‌آویز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
ساقی به جان و سر که به جان دارمت سپاس
قد قامت الصلات برآمد بیار کاس
از می چه می‌هراسد می خواره محتسب
گو از حرام و فسق و ربا و زنا هراس
دل با خدای دار و به بت‌خانه راز گوی
در حشر کی خرند ز ما لابه و مکاس
تو هیچ نیستی به قیاس و همه تویی
کی آن گهی در همگی محو شد قیاس
ز اول بکوش تا نکنی پی رویّ و هم
بر راست کی روی چو شدی خود در انتکاس
هر روز آفتاب کند در نسیج و نخ
صحن جهان و شب به سرش درکشد لباس
یعنی که برحمایت من اعتماد نیست
گه برکنم ز بیخ، به ناگه نهم اساس
دنیاپرست گر به مثل هم چو سنبله
بر آسمان پرد نبرد سر ز زخم داس
منت نزاریا ز خدا واجب است و نیست
یک‌ذره خیر در سر بی‌مغز ناسپاس
بی‌ آب رز مباش که در خنبِ روزگار
خون می‌رود نه روغن ازین نیلگون خراس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
رسید وقت سحر ساقیا بگردان کاس
زمانه بر سر ما گو به خون بگردان آس
ز هم‌نشین موافق طلب حصول حیات
در سرای فرو بند بر عوام‌الناس
حذر ز صحبت جاهل که صفحهٔ کاغذ
سیاه‌روی شد از هم‌نشینی انقاس
اگرنه بر گل و سنبل گذر کند به بهار
نسیم باد صبا کی شود مسیح انفاس
دکان عطر فروشان طلب در این بازار
که بوی مشک نیاید ز خانهٔ کنّاس
برای ضبط اقالیم صبح غرّه مشو
که بحر عشق فرو برد ازین بسی اجناس
ملوک اگرچه جهان را به تیغ ضبط کنند
به عاقبت چه برند از جهان دو گز کرباس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
دریغ صحبت یاران و دوستان انیس
دریغ عمر گرامی و روزگار نفیس
مدارِ دور به هم برزد استقامتِ من
ز گفته‌های شنیع و ز کرده‌های خسیس
مگر شنیده نبودم که در بهشت برین
به مکر و شعبده با بوالبشر چه کرد ابلیس
هوای هاویه بر من مگر مسلّط شد
که شد مدبّر عقلم مسخّر تلبیس
زمانه داشت مجنّس حساب ما یک‌چند
کنون به تفرقه خطّی نهاد بر تجنیس
امید نیست که باز آورد به هیچ سبیل
بریدِ باد نسیمی ز روضهٔ بلقیس
به بی معامله سودا چه می‌پزند کسان
که نیست نقد وفایی زمانه را در کیس
تراب و رمل به سر بر چه سود اگر ریزم
چو در مقامه ی هفتم دوباره شد اِنکیس
چو احتراق زحل جان من بسوخت چه سود
ز استقامت تیر و سعادت برجیس
تراب بر سرِ من گر سرم فرود آید
به هندویی که بر افلاک و انجم است رئیس
نزاریا که نگویم دگر ز انجم و چرخ
خطی چنین به گواهی انجمن بنویس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
گر به جانان زنده ای جان گو مباش
هجر باشد وصلِ جانان گو مباش
درد را هم درد درمان است و بس
دردِ ما را هیچ درمان گو مباش
ما ز منزل فارغیم اینک قدم
راهِ ما را هیچ پایان گو مباش
تا قیامت مستِ او خواهیم بود
عشقِ ما را هیچ نقصان گو مباش
مردِ ترتیب و تکلّف نیستیم
کارِ ما را هیچ سامان گو مباش
شمعِ ما را هیچ نوری گو مبخش
کفرِ ما را هیچ ایمان گو مباش
چون ز ما برخاست تکلیفِ قلم
حرفِ ما را هیچ برهان گو مباش
خلدِ درویشانِ صادق خلوت است
خلدِ ما را هیچ رضوان گو مباش
چون نزاری هست ما خود نیستیم
مٌهر اگر باشد سلیمان گو مباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
درونِ سینه یی دارم پر آتش
دلی از آتشی چون آبِ رز خوش
به هم اضداد را چون ممتزج کرد
تعالی الله به یک جا آب و آتش
عجب خاصیّتی دارد از اوّل
بود بیگانه امّا آشنا وش
به آخر می کند اضداد را جمع
اگرچه ز ابتدا دارد مشوّش
به وجهِ می گرو کن هر چه داری
کلاه و موزه و قربان و ترکش
همه جز دوست کّلِ آفرینش
حجابِ تست باید کرد ترکش
من و یک هم نفس کوهست و من نه
زمین گو هفت می باش و جهت شش
هوایِ حرص و آز الحمدلله
نزاری را ندارد در کشاکش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
فرخنده روزگارِ گدایانِ خارکش
چون اشترانِ مستِ تنگ خوار و بارکش
آخر شتر به قوّت و شوکت چنان که هست
داده ست اختیار به دستِ مهارکش
گر شد دوباره قافیه امّا دو شاهدند
تو هر دو را سبک ز میان در کنار کش
از تو چه منفعت که شترمرغِ مطلقی
نه بالِ بر پریدن و نه پشتِ بارکش
ای سال خورده بر نود و صد کشیده گیر
وآن گه قیاس کرده ز صد بر هزار کش
چون عاقبت نهایت اعمار لازم است
باری به نقدِ وقت میِ خوش گوار کش
مهر از زمانه بگسل و دل در جهان مبند
زین بر کمیت می نه و تنگ استوار کش
از اهلِ روزگار مکن احتمالِ جور
باری چو می کشی ستمی هم ز بار کش
دنیا که هست مزرعه الآخرت درو
آسایش و مجاهده از نور و نار کش
نیک و بد و حلال و حرام و نشاط و غم
در می نخست عیش کن آن گه خمار کش
از طاعتِ مزوّرِ خود بیش ازین مناز
این می ز جامِ مرحمتِ کردگار کش
آزست و بس زبانۀ دوزخ نزاریا
نیلِ نیاز بر رخِ زردِ نزار کش
یا رب نیازمند به بخشایشِ توام
پاک از میانِ معصیتم بر کنار کش
خّطِ جواز ده به نزاری که بی حجاب
آزاد وار رخت به دار القرار کش
ای ناگزیر رحم کن و خّطِ مغفرت
در سیَئات بنده به روزِ شمار کش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
گفتم آیا در کنار آرم میانش
خود سبک در تاب شد و آمد گرانش
خواستم تا بوسه یی گیرم ز لعلش
بی دُرِ دندان نشد پیدا دهانش
قفلِ لب بگشاد و خندان شد به خنده
از دهان آن گه پدید آمد نشانش
چون رکابش پای بوسی چشم دارم
گر به دست من دهد دولت عنانش
منعمان و بستر و بالینِ نازک
ما و خاکِ کوی و خشتِ آستانش
هر که را شد جیبِ نام و ننگ پاره
بعد ازین دامن نگیرد این و آنش
گر شود در دوست مطلق محو نَبوَد
بیم و امیّد از جهنّم وز جنانش
ور برانگیزندش از خوابِ قیامت
بویِ عشق آید به حشر از استخوانش
از دلِ چون کوره گر آهی بر آرم
چشمۀ خور باز پوشاند دخانش
ناصحِ افسرده آگاهی ندارد
از تنورِ سینۀ آتش فشانش
یار شیرین است و دل فرهاد و خسرو
عشق خواهد زود کردن قصدِ جانش
گرچه ترکِ سینۀ سیمین نگیرد
می کند حالی به سنگی امتحانش
فارغ از پندست و آزاد از نصیحت
چون کند چون دوست می دارد چنانش
گردِ بدمستان چه می گردی نزاری
الحذر از چشم های ِناتوانش
از بلا پرهیز اولا تر نگه کن
تیرِ غمزه در کمان ِابروانش
هر که انسانیّتی دارد نزاری
ناگزر باشد ز یارِ مهربانش
تا چه کار آید چه خواهد کرد ممسک
گر نباشد جان فدایِ دل ستانش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
ای دل از گردش ایام مخالف مخروش
با قضایی که ز تدبیر برون است مکوش
غم بگذشته و اندیشه ی آینده هباست
حال دریاب و مخور بیهُده اندوه می نوش
دوش بگذشت و مبر رنج که نو باز آری
نتوان ساختن امروز ز سرمایه ی دوش
من اگر می نخورم ور بخورم هر دو یکی ست
با من شیفته نه عقل بماندست و نه هوش
صبر نیک است ولیکن ننشیند واله
پند خوب است ولیکن ننیوشد مدهوش
رنگ چون گیرم و چون توبه به تزویر کنم
من نه آنم که مزوَّز خرم از زرق فروش
من ز تصنیف معاند متغیر نشوم
هم مگر باز برد هرزه سوی هرزه نیوش
تا مصفا نشود مرد نباشد صوفی
تو که اسما ز مُسما نشناختی خاموش
گر به صوف است و صفا کیست که او صوفی نیست
کار خام است مگر پخته شوی پاک به جوش
آیت توبه ز مبدای ازل خوانده ام
هرچه خود وقت درآید به من آیند سروش
وای از دست نزاری که سبک بار چنین
برگرفت از سر اسرار نهانی سرپوش
هر زمانم نگریده ست به عین الله چشم
دم به دم می رسدم بانگ انالحق در گوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
همه را شادی و مارا غم جانانه خویش
همه با همدم و ما با دل دیوانه خویش
مبتلای غم و محنت زده هجرانیم
آشنا ناشده با دلبر بیگانه خویش
بر سر آتش و آبیم ز چشم و دل خود
چند سوزیم در این تنگ قفس خانه خویش
هر دم این سوخته پروانه ما یعنی دل
جان به کف بر نهد از همت مردانه ی خویش
راست چون جغد گرفتم به خرابی مسکن
نه که چون گنج نهانیم به ویرانه خویش
گر زمانی ز پس پرده برون آید دوست
پیش آن شمع بسوزیم ز پروانه خویش
مرد اگر معتکف خاک در دوست بود
به که بر مسند تعظیم به کاشانه خویش
سال ها شد که به دریای عدم غواصیم
تا وجودی به کف آریم ز دردانه خویش
هان نزاری مطلب صاف ز خم خانه دهر
چونکه در دُرد زدیم اول پیمانه ی خویش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
بیا که می کند از مشرق آفتاب طلوع
بیار باده و بگذار عذر نا مسموع
حرام‌ نیست به دینِ حکیم خمر بیار
حکیم خود نکند هیچ کار نا مشروع
که را رسد که کند فرق در حلال و حرام
مگر کسی که خبر دارد از اصول و فروع
زبان طعنه چرا می کشند در قومی
که جز به میکده ایشان نمی کنند رجوع
چنانم از شَرهِ باده‌ ی کهن تشنه
که نوجوان رمضان مشتهی ز غایت جوع
من از تعصب صاحب غرض نیندیشم
که کف برآورد از خشم راست چون مصروع
نیاز می کن و با دوستان قدح می کش
که اهل راز درین شیوه کرده اند شروع
سجود پیش ملایک سزد که استاده ست
در آرزوی زمین بر شش آسمان به رکوع
ادای نظم نزاری ز معدن جان است
بصیر گوهر کانی بداند از مصنوع
سخن حقیقت و حکمت بود چو دُر باید
الخصوص که باشد مهذب و مطبوع
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
خنبِ من کوثرست و راحِ رحیق
گنجِ من کُنجِ خانۀ تحقیق
نفسم روح خاصه روحِ مسیح
خاطرم بحر خاصه بحرِ عمیق
سخنم دانه دانه دُرِ نفیس
لغتم نکته نکته رمزِ دقیق
نه غلط می کنم چه حاجتِ آن
که مقاماتِ خود کنم تصدیق
کارِ من نیست طم طراق نی ام
مردِ جنگ و جدل به هیچ طریق
من به خود نیستم کم از کم هیچ
هم مگر هم رهم شود توفیق
آرزو داشتم قناعت و بخت
در کنارم نهاده بی تعویق
کُنج کی خواهم و صراحی کی
ور بود یارَکی شریف و شَفیق
ساقیِ ساده بر ستیزه ی عام
میِ برّاق ریز در ابریق
جز به کشتن مده نزاری را
باش گو در محیطِ خنب غریق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
آشکارا شد همه رازم دریغا نام و ننگ
چون چنین شد ساقیا درده شرابی بی درنگ
در مُقامر خانه ی عشق و خراباتِ کمال
پاک بازان فارغ اند از نام و ننگ و صلح و جنگ
هر دو عالم باختن در یک نَدَب فرزانگی ست
جامِ می بر دست کردن طوقِ گردن زلفِ چنگ
نیلِ مستانِ صبوحی بر جمالِ دوستان
کی به نیلِ مصر ماند خاصه نیلی پر نهنگ
راحتِ روح است با حورانِ آهو چشم می
کندنِ جان است بودن با رقیبانِ پلنگ
شیرۀ رز را همی گویند بد گویان شراب
حاش لله نوش دارو را لقب دادن شرنگ
هیچ کس را در جهان بر هیچ کس انکار نیست
چون توان بردن به حیلت صبغة الله را ز رنگ
صیقلِ اندوق کن بر کار یعنی می که می
می زداید از سوادِ دیدۀ دل تنگ زنگ
دستِ تشنیع و گریبانِ نزاری تا به کی
چون نزاری هر که زد در دامنِ تسلیم چنگ
چون کند بی چاره کز دستش برفتنه ست اختیار
چون خدنگ از شست و مرغ از دام و صید از پالهنگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
بیا دل ز دنیایِ دون بر گسل
که بس رونقی نیست در آب و گل
سلوکِ تو از خود برون رفتن است
شدن با دگر سالکان متّصل
به دنبالِ آن سالکان کی رسی
به احوالِ دنیا چنین مشتغل
گروهی گرفته رهِ فلسفه
گروهی دگر مذهبِ معتزل
علی الجمله هر کس به خود مذهبی
نهادند از یک دگر منفصل
مقصّر جدا گشته غالی جدا
برون رفته از جاده ی معتدل
رهِ راستان است و فرمان بَران
زری پاک و پاکیزه از غشّ و غل
قیامت که موقوف دارند خلق
به نَطوی السّماءَ کطیِ السِجِل
اگر سّرِ این سَتر پیدا کنم
کجا طاقت آرند کو محتمل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
ای دل از عمرِ گرانمایه چه داری حاصل
حاصلی نیست به جز هرزه درایی ای دل
گِردِ پا وسرِ آفاقِ جهان برگشتی
از جهان جز غم و اندوه چه کردی حاصل
بر تو دیرست که بستند مجانین عمدا
محضرِ ترکِ خردمندی و کردند سجل
بره و مرغ حلال است بر انسانِ شریف
همه مردار بخوردی و نکردی بسمل
دلِ آلوده به ادناس کجا خواهی برد
دل سِتان از تو دلی می طلبد بی غِش و غِل
از تو تا این چه بلا بودکه آمد به سرم
بحلی گر نکنی بیش ز من یاد بحل
گر برآید ز درونم نفسی گوید عقل
پیشِ ما بی ادبی می کنی ای لایعقل
ور برایِ جگرِسوخته خواهم آبی
بر جَهَد عقل که ای خام طمع لاتعجل
زین دو مشکل که برون آوردم الّا صبر
صبر اگر داشتمی کار نبودی مشکل
ترکِ دل بازی و دل گیر نزاری پس ازین
وقتِ آن است که دل باز شناسی از گل
نتوان کرد به پیرایه سر اکنون که خطاست
دست در چینِ سرِ زلفِ نگارانِ چگل