عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
هر دل که مقیم لامکان شد
در عالم امر قهرمان شد
فارغ ز قبول کفر و دین گشت
بیرون زحدود جسم و جان شد
او نیست ولی به حکم وحدت
هر چیز که اوست مطلق آن شد
در غیب سخن نمی توان گفت
وز غیب به در نمی توان شد
آنکس بدید بی بصر گشت
وآنکس که شنید بی زبان شد
سریست میان اهل باطن
کز عینِ عیان ما نهان شد
چون کرد ظهور در بطون باز
بر چشم عیان ما نهان شد
از ذات و صفات هرکه شد محو
مستغرق ذات بی نشان شد
گویند نزاریِ هوایی
از عقل بگشت و در هوان شد
دنیا به خران دهر بگذاشت
عیسی به طواف آسمان شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
ساقیا خیز که گل باز به بستان آمد
بلبل مست دگر باره به دستان آمد
می بگردان که برین تشت نگون سار فلک
دم به دم چون قدح دور تو گردان آمد
در چنین دور به بستان رو با خانه میا
تا نگویند که خود باز به زندان آمد
سبزه بر آب روان باز بدان می‌ماند
که خضر باز سوی چشمه حیوان آمد
مرده با خویش عجب نبود اگر وقت بهار
از خروشیدن مرغان سحر خوان آمد
این بخوری ست که بر مجمر عطار افتاد
یا نسیمی ست که از روضه رضوان آمد
روی کُهسار چنان است که کس پندارد
بر سرش برگ گل و لاله چو باران آمد
هر جواهر که بپرورد و نهان کرد فلک
از دل کوه مگر بر زبرِ کان آمد
بعد از این تو سپری پیش نظر قایم دار
برکش از غنچه بادام که پیکان آمد
وقت عیش است در اطراف گلستان که سحاب
راست چون طبع نزاری گهر افشان آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
جماعتی که به اصرار جهل منسوبند
مثال شب پره از آفتاب محجوب‌اند
جمال یوسف در سَترِ غیب پوشیده
جهانیان همه در انتظار یعقوب‌اند
کسان که خیر ز دنیا و آخرتشان نیست
که محو مطلق در عین ذات محبوب‌اند
مثال شیفتگان آهن است و مغناطیس
به حکم جاذبه بی اختیار مجذوب اند
مقلدان که به رای و قیاس مغرورند
اگرچه دعوی غالب کنند مغلوب‌اند
کسان که سرزنش بی دلان کنند چرا
به ترک عیب نگیرند از آنکه معیوب‌اند
چنان که سرّ نبوت به سحر شد منسوب
محلّ راز به انواع زرق منسوب‌اند
چنانکه عاشق و معشوق هر دو یک روی‌اند
به وحدت ازلی طالب‌اند و مطلوب‌اند
نزاریا متصرف مباش در ابداع
اگر چنانکه همه زشت ار همه خوب‌اند
برو ز کیسه اینان مجوی نقد ، الوقت
مخالفان مثل تازیانه و چوب‌اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
محققان که ز خُم‌خانه ی ازل مست‌اند
نخست نیست بباشند و بعد از آن هستند
روندگان حقایق برسته‌اند از خود
که هم ز گام نخستین به دوست پیوستند
ز پا فرو ننشینیم تا به دست آریم
بسا که بیهده برخاستند و بنشستند
به میوه زان نرسیده دست بدبختان
که شاخ نیک بلند ست و عاجزان پست‌اند
گره از آن نگشادند باز از این رشته
که هر گروه دگر صورتی دگر بستند
سر مقام نداریم و فارغیم ز گنج
بسی چو ما ز چنین کُنج ها برون جستند
به نزد ما چه خطا توبه‌ء مزلزل را
هزار توبه محکم درست بشکستند
بیا به کوی خرابات عارفان را بین
به می نشسته و هر یک دو جام بر دست اند
شراب شوق بخورند و مست لایعقل
چنان شدند که از هر دو کون وارستند
نزاریا ببُر از خود که بت پرستیدن
به مذهب من از آن به که خویش بپرستند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
عاقلان بسیار از من احتراز آورده اند
پیش از این اکنون همان آوازه بازآورده اند
احتراز از خلق برامرست انکاری صحیح
کس نمی داند که از فطرت چه راز آورده اند
هر کسی را هست بازاری و قدر و قیمتی
نیست آن نقدی که اینجا بر مجاز آورده اند
در میان نامرادی هست رازی سر به مهر
کان نهان از گرد نان سرفراز آورده اند
خلق نازک معده را چون طاقت این نقد نیست
لاجرم بر راز دانا احتراز آورده اند
ناشناسان هر کس از رای و توان خویشتن
ابلهانه قصه ای دور و دراز آورده اند
ترک آنها کن که می آرند پیش بت نماز
سجده آنجا کن که بت را در نماز آورده اند
آفرین بر همت آزادگان کز ابتدا
بر خلاص خویشتن خط جواز آورده اند
این همه حوران فردوسی به صحرای جهان
از برای عارفان پاک باز آورده اند
نیست شو در خود نزاری ترک سوز و ساز کن
کفر و دین را از برای سوز و ساز آورده اند
محو می باید شدن در دوست چندین قصه چیست
جان در این منزل ز بهر دلنواز آورده اند
بنده بخشایا به مردانی که وقف امتحان
سر برون از پای مال حرص و آز آورده اند
بی سر و پایی تهی دستم نیازم در پذیر
خود تهی دستان به درگاهت نیاز آورده اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
از مبادی که مرا سر به جهان در دادند
هیچ شک نیست که بی فایده نفرستادند
جام و جان هر دو ز یک میکده همره کردند
عشق و می هر دو به من ز اول فطرت دادند
دولت راه روانی که رسیدند به عشق
شادی جان کسانی که به من دلشادند
حکم لشکر کش ارواح مبدل نشود
تا در آن تفرقه هر کس به کجا افتادند
ما چه دانیم که بر ما چه قلم رانده اند
ظاهر آنست که در باطن ما بنهادند
آفرینش چو برینست ز مبدای وجود
بنده لاله رخانم که چو سرو آزادند
گرنه از بهر جگر خوردن و جان کندن ماست
امهات این همه دل درد چرا می زادند
عاقلان در پی لیلی صفتان مجنوند
عاشقان بر لب شیرین سخنان فرهادند
زاهدان در خبرند از من و یاران که چو من
مست از رایحه راحِ کدیر آبادند
طاقت بار ملامت نبود هر کس را
خاصه قومی که درین مرتبه بی بنیادند
مظلم ام روز منم وای بر آن ها فردا
مَثَل تخته و شاگرد و سر استادند
تو و خلوتگه احباب علیرغم عدو
باده پیمای نزاری دگران بر بادند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
دکانِ رازِ من گویی به سر بازار بنهادند
مرا با یار پنداری خلافِ یار بنهادند
چو با او در نمی‌گنجد جز و من کیستم باری
ز گردن در مبادی گر]د[ نان این بار بنهادند
خیال و عقل و وهم و دانش و بینش اگر زین پیش
مجالی داشتند اندر دماغ این بار بنهادند
نمی‌بارم بگردیدن ز حال خود که بنیادم
ز بدوِ آفرینش هم برین هنجار بنهادند
کسی را نیست از رویِ حقیقت بر کس انکاری
که داند تا چه در هر دل ز نور و نار بنهادند
من ار بی طاقتی کردم چنین آمد تو رحمت کن
که در جنبِ گناه خلق استغفار بنهادند
اگر طاقت ندارم در فراقِ دوست معذورم
سرِ بی‌چارگی این‌جا چو من بسیار بنهادند
چه سنجد قطرهٔی در معرضِ دریایِ بی‌پایان
ولی در پهلویِ یک برگِ گل صد خار بنهادند
اگر چه آفتابِ عشق از کونین می‌تابد
ولی در فطرتِ هر ذرّه صد دیدار بنهادند
به باغی مشتبه کردند خلدِ جاودانی را
گروهی منظرِ خاطر ازین پندار بنهادند
بهشتِ عدن خواهی نیست دیگر جز رضایِ او
همه تنزیل و تاویل از پیِ این کار بنهادند
بهشت ای یار اگر هشت است و گر و هشتاد پنداری
دو عالم از برایِ یک دلِ بیدار بنهادند
محبت در میانِ دوستان پیوسته خواهد بود
بنایِ آفرینش گرچه ناهموار بنهادند
بلی در کثرت وحدت یکی غیرست و دیگر او
اگر غیرت برم شاید که با اغیار بنهادند
نزاری هم تو بوده‌ستی که پیشِ خود براستادی
ندانستی حجابی هست چون دیوار بنهادند
برو در عالمِ کثرت به حلاّجی مکن دعوی
که اسرارِ انا الحق بر فرازِ دار بنهادند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
هر چند که می حرام کردند
رمزی‌ست که در کلام کردند
امّا چه کنم اگر حلال است
می خوردن اگر حرام کردند
با ما سخن از مبادیِ کون
در کُن‌فیکون تمام کردند
گر زان که حلال نیست باده
از چه لقبش مدام کردند
چون صورت جان بدید در جام
زان نسبت جم به جام کردند
در حک بدید احمدِ جام
زان ___ به جام کردند
چه جام و چه جم برو که رندان
سلطانان را غلام کردند
بر سر کردند جام و جان را
سکرانِ علی‌الدوام کردند
صیدِ من و ما شدی نزاری
مردان کم ننگ و نام کردند
اسرارِ بهشت و دانه آدم
صید از من و از تو دام کردند
لا حول مگو اگر ملایک
بر تو هر دم سلام کردند
گر تو نه تو ای سر نهادی
بر سجدهء تو قیام کردند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
جماعتی که محبت ز فطرت آوردند
شرابِ شوق به جامِ یگانگی خوردند
عدو مبین که یکی‌اند جمله در توحید
بدان دلیل که فرمان‌برانِ یک مردند
تو نیز سجدهء بت کن به طوع اگر بینی
که اقتدا به کنشت و کلیسیا کردند
ازین گروه کسانی شدند سویِ بهشت
که سایه بر سرِ طوبا به حسن گستردند
به چشمِ خوار مبین جانبِ عزیزانی
که دایگانِ ازل‌شان به عشق پروردند
مسیحِ دور کمال‌‎اند در سلوک چو خضر
نشسته ساکن و در بر و بحر می‌گردند
امیدِشان نه به درمان و بیمِ‌شان نه به درد
نه کس ز خویش نه خویش از کسی بیازردند
سموم شوق نیفتاد در فسرده‌دلان
چو سوزِ عشق ندارند خام و دل سردند
نزاریا به تکلّف طریقِ عشق مرو
که طالبانِ بقا سالکان پُر دردند
اگرچه محتملِ کَون و کثرتِ عددند
چو بنگری به حقیقت به ذاتِ او فردند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
این حوریان مگر ز سماوات می‌رسند
یا خود ز خیل خانۀ جنّات می‌رسند
گویی مگر گریخته‌اند از بهشتِ عدن
مستعجلان ز بهرِ ملاقات می‌رسند
یا از برای طوف به دنیا درآمدند
یا از پیِ وفورِ مهمّات می‌رسند
نی‌نی قرینه‌ای دگرست این سئوال را
مهمانِ ما ز محضِ کرامات می‌رسند
بسیار برده‌ایم به حاجت نیازِ خویش
بر موجبِ قبولِ مناجات می‌رسند
ما خود به حقِّ خود برسیدیم و لا محال
با حقِّ خود به وجهِ مکافات می‌رسند
هر قوم را که می‌گذرانند ازین مقام
قومی دگر ز عالمِ طامات می‌رسند
آری چنین بود که بدایات دورها
با سر برند چون به نهایات می‌رسند
اوّل ز لااله به ألّا الله آمدند
از نفی بگذرند و به اثبات می‌رسند
ماییم و پیرِ خویش و خراباتِ عاشقان
هم عارفان به سرِّ خرابات می‌‌رسند
آن‌ها که در بدایتِ فطرت بمرده‌اند
مشکل به زندگی‌ِ قیامات می‌رسند
نی مشکلاتِ سرّ و علن می‌کنند حلّ
نی در رموزِ بحثِ مقالات می‌رسند
در ذاتِ دوست محو شو آخر نزاریا
هم ذاتِ کامل‌اند که در ذات می‌رسند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
گر همه عالم به بد گفتن زبان در من کشند
من چه غم دارم اگر با من خوش‌اند ار ناخوش‌اند
خودپرستان می‌رمند از ما که ما مَی می‌خوریم
ز آدمیّت‌شان نصیبی نیست یا مستوحش‌اند
این همه شوریدگی و مستی و دیوانگی
جرعۀ جامی است کز مبدایِ فطرت می‌چشند
اهل کثرت غافل‌اند از خلد و غافل از بهشت
وز حسد فی‌الجمله باری در میان‌ِ آتش‌اند
در میانه هیچ‌نه خود را همه پنداشتند
حسرتا غبنا که این مشتی گدا سلطان‌وش‌اند
تا کدامین قوم را بینند در توحید محو
آن گروه‌اند از همه عالم که در غلّ و غش‌اند
گفته‌اند این کز پریشانی چه غم مجموع را
پای‌مالان را چه نقصان گر بر ایشان بر کشند
زهره را باری بر انجام‌دوست می‌دارم دگر
هیچ‌ دیگر نیست با سیّارم ار هفت ار شش‌اند
خوب‌رویان را برای عاشقان آورده‌اند
دل به ایشان می‌دهم الحق که زیبا و کش‌اند
گیسوان‌شان بین که پنداری کمند رستم‌اند
ابروان‌شان بین که پنداری کمانِ آرشند
من نمی‌دانم نزاری را چه سودا در سرست
این همی‌دانم که مستان محقّق بی‌هُش‌اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
در سرم شوری تقاضا می کند
رغبت دیوانگی ها می کند
من نمی دانم چه دارد در حساب
راز پنهان آشکارا می کند
می نماید روی و می پوشد جمال
امتحان است این که با ما می کند
عشق یعنی پادشاه ملک و دین
حکم بر اعضا و اجزا می کند
رازدار خاص سلطان ستر او
زهره کی دارد که پیدا می کند
خویشتن پوشیده می دارد ز خلق
وان نه بر تقلید و عمیا می کند
هر که دارد سینه پرگوهر مقام
چون صدف در قعر دریا می کند
پای در ره نه نزاری مردوار
استعانت حق تعالی می کند
هیچ کس هرگز به خود کاری نکرد
ورکند کاری از آنجا می کند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
تو را عشق اگر رهنمایی کند
ز پیوند عقلت جدایی کند
همه استحالت صلاحی دهد
همه استفادت خدایی کند
ز عقل درونت خلاصی دهد
که او حکم های ریایی کند
بیاموزدت پس بیاندازدت
فریبت دهد خودنمایی کند
وگر قول کردی و یابد قبول
به تدبیر در سست رایی کند
وگر اندک اندک ز تو زلتی
تولد کند حق ستایی کند
چو ره بازیابد به حل و به عقل
جهانگیری و کدخدایی کند
چو درماند از جمله تدبیر و رای
حریصت چو سگ بر گدایی کند
از او آشنایی چنان کن قیاس
که بیگانه را آشنایی کند
اگر نه نزاری شوریده را
چرا هر زمان پیشوایی کند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
کی به عشق افسرده اولی کی بود
خام را این سوز یعنی کی بود
گر ترا عین الیقین حاصل شود
با منت من بعد معنی کی بود
عقل را در آفتاب امتحان
طاقت نور تجلی کی بود
خویشتن بینی و لاف معرفت
هر دو با هم این چه معنی کی بود
نور شمع و ظل شب در خاصیت
مختلف در چشم اعمی کی بود
تا نگیرد ترک استحرام لاف
رجعت مولی به مولی کی بود
منکران را طاقت اقرار نیست
در اوابی هم خودآری کی بود
هر عصایی نیل نتواند کشافت
هر شبانی حد موسی کی بود
کی بود سوز نزاری خام را
در یهودا صدق عیسی کی بود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
قضا ز عشق چو نازل شود گریز چه سود
دلم مکابره از دست شد ستیز چه سود
به گریه گر چه مدد می دهد بسی چشمم
چو دیده می رود از اشک لاله ریز چه سود
مگر به وقت کند دوست رحمتی ور نی
چو شد عظامم در خاک ریز ریز چه سود
به صبر وعده دهد ناصحم نمی دانی
که خفتگان عدم را ز رستخیر چه سود
چو نقد عشق نزاری به دار ضرب رسید
پس از مبالغت عقل خاک بیز چه سود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
آن بر شکسته از ما باشد که باز آید
این جا دری گشاید آن جا رهی نماید
ما منتظر نشسته برخاسته قیامت
روزی که بار باشد بر ما که در گشاید
هی هی چه گفته آخر با دوست در حضورم
آن جا که دوست باشد چیزی دگر نباید
دنیا و آخرت را بر هم زدیم کلّی
چیزی نمانده این جا حاسد چه بر فزاید
تسلیم شو محقّ را پرهیز کن ز مبطل
بی گانه چون برن شد خانه کیا درآید
این کار را بباید گُردی و پهلوانی
نازک مزاجِ بد دل تسلیم را نشاید
منکر مباش چندین گر در مقامِ وحدت
دوشیزه یی چو مریم روح اللّهی بزاید
نَبوَد شگفت اگر چه بد گو نکو نگوید
عادت بود که عقرب بر سنگ می گزاید
شوریدنِ نزاری چون بلبل است عمدا
کز فرطِ شوق چندی بر گل بُنی سراید
دو کَون در برابر یک ذرّه یی نسنجد
آن جا که غمزۀ او ما را ز ما رباید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
خیز و به یرغو بده زود ایاغِ نبید
هین که ز اردویِ باغ ایل چیِ گل رسید
سبزه به اشجار بر حلّۀ اخضر فکند
لاله به کُهسار در چادرِ اطلس کشید
خاک مثالِ هوا غالیه فرسای گشت
باد گریبانِ گل تا بُنِ دامن درید
کلبۀ عطّار شد ساحتِ گیتی ز بس
بویِ ریاحین که باز وقتِ سحر در دمید
چارصفت کرده ام وقتِ بهار اختیار
شاهد و دیدارِ گل سایۀ بید و نبید
آن که ثباتیش هست در قدمِ ما برفت
و آن که حیاتیش هست شیوۀ ما برگزید
فرقتِ احباب عیش می برد از طبعِ ما
ورنه که کرده ست فوت صحبتِ عیشِ رغید
آن که ز غفلت نداشت دامنِ عیش استوار
بس که ز جورِ فراق دست به دندان گزید
رنجِ شبِ گور برد آن که شبی روز کرد
وان که به شب برد باز روزِ قیامت گُزید
بویِ سلامی نداد بادِ قهستانِ ما
ورنه ز ما نامه برد مرغ کزان سو پرید
پیشِ حبیب ای صبا حالِ نزاری بگو
غم که به رویش رسید خون که ز زخمش دوید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
خوش آید به آوازِ بلبل نبید
سحر کاسه یی دو بباید چشید
جمادی بود گر نجنبد ز جای
که آواز بربط به گوشش رسید
دمِ نقد را دان که داند که باز
که خواهد ز ما سالِ آینده دید
چو بَر شد ز آوازِ بلبل سماع
صلاتِ مؤذّن که خواهد شنید
چو شد ممتلی مغزت از خند ریس
چنان دان که ایزد جهان نافرید
ز بالایِ منبر میِ صاف را
نباید شکستن بباید شمید
دری کان ز بدوِ ازل بسته اند
چه گویی که آن در ندارد کلید
سکندر ز ظلمت نمی رست اگر
ز آبِ خَضر جرعه یی می کشید
فرو رفت بر هرزه شوریده کار
از آن گه که گردِ جهان بر دوید
ندانست کان قطرۀ آب چیست
چو ماهی از آن آرزو می تپید
به دورِ نزاری اگر می فتاد
نمی گفت مسکین نمی آرمید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
بویِ بهشت می‌دمد از بامِ نوبهار
هان تا به سر بریم خوش ایّامِ نوبهار
خفتن حرام اگر هم چو عندلیب
پیوندِ صبح دم نکنی شامِ نوبهار
باد صبا به وقتِ سحر می‌کند نثار
بر فرقِ سبزه دِرهمِ بادامِ نوبهار
دستِ قضا ستیزۀ خورشید می‌کشد
بر آسمان علاقۀ اَعلامِ نوبهار
خون است در پیالۀ لاله نه چیست پس
لعلِ مذاب ریخته در جامِ نوبهار
سوسن نگر که بر طرفِ جوی می‌کشد
باز از نیامِ نامیه صمصامِ نوبهار
گل‌ بین که بر سرش ز پیِ دفعِ آفتاب
از ابر سایه‌بان زده خیّامِ نوبهار
بلبل فراز منبرِ سرو آمده است تا
در نشر خطبه تازه کند نامِ نوبهار
هم چون سهیل و زهره و شِعرا و مشتری
آراسته‌ست باغ به اَجرامِ نوبهار
عام است بر خلایقِ عالم چو صیتِ عدل
کس بی‌نصیب نیست ز انعامِ نوبهار
با این همه طراوت و لطف و جمال و حسن
هم عاقبت فناست سرانجامِ نوبهار
تلخ است بر نزاریِ شوریده روزگار
زهرِ فراقِ دوست در ایّامِ نوبهار
هر صبح دم‌ سحاب ز لؤلؤیِ چشمِ من
پر می‌کند چو بطنِ صدف کامِ نوبهار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
بس که خوردیم تازیانۀ دور
پا کشیدیم بر کرانۀ دور
قندِ شیرین و زهرِ تلخ به هم
هر دو دیدیم در خزانۀ دور
گه‌گهی شوقِ عشقِ پوشیده
جلوه می‌کرد در میانۀ دور
عاقبت آمد از کمانِ مراد
تیرِ امّید بر نشانۀ دور
تا گوارنده خنبکی باقی
مانده بود از شراب‌خانۀ دور
تا به اکنون به کوزه می‌پیمود
بیش و کم قابض زمانۀ دور
هین که زین پس رسید کوزه به دُرد
شد تهی خنبِ باقیانۀ دور
منقطع شد بهانۀ ساقی
ختم شد مقطعِ فسانۀ دور
حالیا لامحاله زود نه دیر
متبدّل کند یگانۀ دور
خود نزاری چو مرغ تسلیم است
بود فارغ ز دام و دانۀ دور