عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
خرابم از آن نرگسِ نیم مست
تمام اختیارم برون شد ز دست
توقّع مکن کز کماندار تیر
اعادت کند چون برون شد زشست
به دیرِ مغان میپرستیدهام
ز بس می پرستی شدم بت پرست
اگر بت پرستی در اسلام نیست
کسی را ندانم در اسلام هست
که رویِ بتی دید و پوشید چشم
که مکروه دید و مقابل نشست
بیا بگذر ای خواجه از زهدِ خشک
موحّد ز تردامنی باز رست
دری هست بیش از مبادیِ عقل
که بر عشق بازست تا بر که بست
ز تو هیچ نگشاید از خود ببُر
مجرّد ز هم راهِ بد بر شکست
چو افسرده خام است و عاشق بسوخت
ملامت مکن بر نزاریِ مست
تمام اختیارم برون شد ز دست
توقّع مکن کز کماندار تیر
اعادت کند چون برون شد زشست
به دیرِ مغان میپرستیدهام
ز بس می پرستی شدم بت پرست
اگر بت پرستی در اسلام نیست
کسی را ندانم در اسلام هست
که رویِ بتی دید و پوشید چشم
که مکروه دید و مقابل نشست
بیا بگذر ای خواجه از زهدِ خشک
موحّد ز تردامنی باز رست
دری هست بیش از مبادیِ عقل
که بر عشق بازست تا بر که بست
ز تو هیچ نگشاید از خود ببُر
مجرّد ز هم راهِ بد بر شکست
چو افسرده خام است و عاشق بسوخت
ملامت مکن بر نزاریِ مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چه کنم با دلِ شوریدهء دیوانهء مست
که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست
پیش از این گر بهجوانی قدمی میرفتی
گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست
باز پیرانه سرم واقعهٔی پیش آورد
که نخواهد ز بلایی که در افتاد برست
گفتمش توبه کن ای غافل از این دلبازی
کرد و ناکرد همان است و همان باز شکست
التفاتش نه و شرمش نه و تیمارش نه
کارش این است و جزین کار ندارد پیوست
بر دلِ هر دلی آخر چه مُعوَّل باشد
مگس است این مثلِ عام که بر مار نشست
چه کند در خمِ ابرویِ کمان افتاده
هیچ دل جان نبرد عاقبت ارغمزه پرست
غصّهها دارم از آن رفته و برگشته زمن
غبنِ صیّاد بود صید که از دام بجست
صبغهالله نتوان کرد به تزویر دگر
نقشِ آموخته از ما نتوان بر ما بست
بر کسی هیچ حرج نیست نزاری خاموش
همه مستیِّ قدیم است ز مبدایِ الست
که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست
پیش از این گر بهجوانی قدمی میرفتی
گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست
باز پیرانه سرم واقعهٔی پیش آورد
که نخواهد ز بلایی که در افتاد برست
گفتمش توبه کن ای غافل از این دلبازی
کرد و ناکرد همان است و همان باز شکست
التفاتش نه و شرمش نه و تیمارش نه
کارش این است و جزین کار ندارد پیوست
بر دلِ هر دلی آخر چه مُعوَّل باشد
مگس است این مثلِ عام که بر مار نشست
چه کند در خمِ ابرویِ کمان افتاده
هیچ دل جان نبرد عاقبت ارغمزه پرست
غصّهها دارم از آن رفته و برگشته زمن
غبنِ صیّاد بود صید که از دام بجست
صبغهالله نتوان کرد به تزویر دگر
نقشِ آموخته از ما نتوان بر ما بست
بر کسی هیچ حرج نیست نزاری خاموش
همه مستیِّ قدیم است ز مبدایِ الست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مستم امروز چنین مستی مست
که زمن نیستی آمد در هست
گرنه پیوسته چنین باید بود
پس چرا عاشق و مستم پیوست
بر من انکار چرا چون همهاند
عاشق و شیفته و دوست پرست
محتسب مست و مشنِّع بر من
که دگر باره فلان توبه شکست
ای مسلمانان از بهر خدای
کیست کو نیست چو من عاشق و مست
هیچ کس نیست در آفاق که نیست
زیر پای هوسی دیگر پست
از سرِ دنیی و عقبی برخاست
هر که در کنج خرابات نشست
عاقبت در سرِ دل کردم جان
جان و دل هر دو بدادم از دست
دارم از شیخ سوالی موجز
نکتهٔی نادره بر خواهم بست
آن که زو روح بیاساید به
یا از آن کو دلِ دلداده بخست
با صبا گفتم اگر بتوانی
که ز سر تازه کنی عهدِ الست
اگر از ظلمتِ بیت الاحزان
روی آن هست که بتوانم جست
راه بر مصرِ نزاری کن زود
بویِ پیراهنِ یوسف بفرست
که زمن نیستی آمد در هست
گرنه پیوسته چنین باید بود
پس چرا عاشق و مستم پیوست
بر من انکار چرا چون همهاند
عاشق و شیفته و دوست پرست
محتسب مست و مشنِّع بر من
که دگر باره فلان توبه شکست
ای مسلمانان از بهر خدای
کیست کو نیست چو من عاشق و مست
هیچ کس نیست در آفاق که نیست
زیر پای هوسی دیگر پست
از سرِ دنیی و عقبی برخاست
هر که در کنج خرابات نشست
عاقبت در سرِ دل کردم جان
جان و دل هر دو بدادم از دست
دارم از شیخ سوالی موجز
نکتهٔی نادره بر خواهم بست
آن که زو روح بیاساید به
یا از آن کو دلِ دلداده بخست
با صبا گفتم اگر بتوانی
که ز سر تازه کنی عهدِ الست
اگر از ظلمتِ بیت الاحزان
روی آن هست که بتوانم جست
راه بر مصرِ نزاری کن زود
بویِ پیراهنِ یوسف بفرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست
چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست
خیال بین که مرا بر خیال میدارد
من آن نیام که بدانستمی خیال از دوست
چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من
نه عقل ماند و نه هوش و نه مغز ماند و نه پوست
درین میانه شنیدم که گفت با ما باش
ز خویشتن به درآ آخر این چه عادت و خوست
نگفتهایم که از هر چه غیرِ ما باز آی
به دستِ وسوسه دادن زمامِ دل نه نکوست
جحیم وسوسهء شیطن است پس ز جحیم
ببر کآخر کمتر عطایِ ما مینوست
به دفع شیطنه لا حول گوی و لا قوّه
به غیر الّا بالله دگر چه راه و چه روست
نزاریا همه از بهرِ ما و با ما گوی
سخن سرای که از ما نگفت بیهده گوست
چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست
خیال بین که مرا بر خیال میدارد
من آن نیام که بدانستمی خیال از دوست
چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من
نه عقل ماند و نه هوش و نه مغز ماند و نه پوست
درین میانه شنیدم که گفت با ما باش
ز خویشتن به درآ آخر این چه عادت و خوست
نگفتهایم که از هر چه غیرِ ما باز آی
به دستِ وسوسه دادن زمامِ دل نه نکوست
جحیم وسوسهء شیطن است پس ز جحیم
ببر کآخر کمتر عطایِ ما مینوست
به دفع شیطنه لا حول گوی و لا قوّه
به غیر الّا بالله دگر چه راه و چه روست
نزاریا همه از بهرِ ما و با ما گوی
سخن سرای که از ما نگفت بیهده گوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
آخر بدین صفت که منم مبتلایِ دوست
ممکن بود ز من که نجویم رضای دوست
با عاشقان مجاز بود عشقِ عاشقی
کو ترکِ هر دو کون نگیرد برایِ دوست
کردم به عشق زیر و زبر خان و مان دل
تا هیچ کس دگر ننشیند به جایِ دوست
تسلیمِ راهِ دوست شوم چون به نزدِ من
چیزی نیافرید خدا ماورایِ دوست
جاوید زنده مانم و باقی شوم چو خضر
گر سجده ایی به من رسد از خاکِ پایِ دوست
هر دم قیامتی ز ملامت بدیده ام
نادیده یک نفس به ارادت لقایِ دوست
تا جان بود مرا بکشم از میان جان
جنگ و ستیزِ دشمن و جور و جفایِ دوست
نی نی به عینِ صدق نزاری خطا مبین
خالی شمر ز جور و جفا ماجرایِ دوست
ممکن بود ز من که نجویم رضای دوست
با عاشقان مجاز بود عشقِ عاشقی
کو ترکِ هر دو کون نگیرد برایِ دوست
کردم به عشق زیر و زبر خان و مان دل
تا هیچ کس دگر ننشیند به جایِ دوست
تسلیمِ راهِ دوست شوم چون به نزدِ من
چیزی نیافرید خدا ماورایِ دوست
جاوید زنده مانم و باقی شوم چو خضر
گر سجده ایی به من رسد از خاکِ پایِ دوست
هر دم قیامتی ز ملامت بدیده ام
نادیده یک نفس به ارادت لقایِ دوست
تا جان بود مرا بکشم از میان جان
جنگ و ستیزِ دشمن و جور و جفایِ دوست
نی نی به عینِ صدق نزاری خطا مبین
خالی شمر ز جور و جفا ماجرایِ دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
گمان مبر که ز یادِ تو غافلم ای دوست
که نیست یادِ کسی جز تو در دلم ای دوست
به جانِ تو که اگر بگسلد ز تن جانم
که من ز مهرِ تو پیوند نگسلم ای دوست
کسی دگر به دل و دیده در نمی آید
که ایستاده تویی در مقابلم ای دوست
وصال داشتم امیّد چون نگه کردم
خیال بود ز وصلِ تو حاصلم ای دوست
به آبِ مهرِ تو بوده ست خاکِ عشق مگر
کسی که کرد به قدرت عجین گلم ای دوست
محبّتِ تو وجودم فرو گرفت چنان
که خون نماند دگر در مفاصلم ای دوست
به اختیار نزاری نبود عزمِ سفر
قضا ز کویِ تو برداشت منزلم ای دوست
که نیست یادِ کسی جز تو در دلم ای دوست
به جانِ تو که اگر بگسلد ز تن جانم
که من ز مهرِ تو پیوند نگسلم ای دوست
کسی دگر به دل و دیده در نمی آید
که ایستاده تویی در مقابلم ای دوست
وصال داشتم امیّد چون نگه کردم
خیال بود ز وصلِ تو حاصلم ای دوست
به آبِ مهرِ تو بوده ست خاکِ عشق مگر
کسی که کرد به قدرت عجین گلم ای دوست
محبّتِ تو وجودم فرو گرفت چنان
که خون نماند دگر در مفاصلم ای دوست
به اختیار نزاری نبود عزمِ سفر
قضا ز کویِ تو برداشت منزلم ای دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
بار دگر هوایِ نشابورم آرزوست
بر کف گرفته شیرۀ انگورم آرزوست
خوش در کنارِ دوست میان نخ و نسیج
تا روز خفته در شبِ دیجورم آرزوست
او از پیِ عیادتِ من رنجه کرده پای
بنهاده دست بر دلِ رنجورم آرزوست
لولویِ زیرِ حُقّۀ لعلِ لبش نهان
پیدا ز حقّه لولویِ منشورم آرزوست
تا گوش من بگیرد و در حلق ریزدم
افتاده هالک و شده مخمورم آرزوست
آوازۀ رقیب که دردِ سرم ازوست
چون بانگِ نا خوشِ دهل از دورم آرزوست
می خواهمش به حلق در آویخته ز دار
نه نه دو نیم کرده به ساطورم آرزوست
از قهستان شده به خراسان زمان زمان
آوازۀ نزاریِ مهجورم آرزوست
بر کف گرفته شیرۀ انگورم آرزوست
خوش در کنارِ دوست میان نخ و نسیج
تا روز خفته در شبِ دیجورم آرزوست
او از پیِ عیادتِ من رنجه کرده پای
بنهاده دست بر دلِ رنجورم آرزوست
لولویِ زیرِ حُقّۀ لعلِ لبش نهان
پیدا ز حقّه لولویِ منشورم آرزوست
تا گوش من بگیرد و در حلق ریزدم
افتاده هالک و شده مخمورم آرزوست
آوازۀ رقیب که دردِ سرم ازوست
چون بانگِ نا خوشِ دهل از دورم آرزوست
می خواهمش به حلق در آویخته ز دار
نه نه دو نیم کرده به ساطورم آرزوست
از قهستان شده به خراسان زمان زمان
آوازۀ نزاریِ مهجورم آرزوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
سرِ آن دارم و در خاطرم این رغبت هست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست
با خود آورده ام این قاعده از بدوِ الست
هر چه هم ره نشد این جا نتوانم بربست
نیست بر مستیِ من عیب و گر هست چه غم
خود همین است و همین خاصیتِ جامِ الست
خردۀ عشق برون است ز ادراکِ خرد
میوه بر شاخِ بلندست و مرا قامت پست
عشق در مکتبِ تسلیم ز مبدایِ وجود
به من آموخت و زان جا به وقوفم پیوست
با کسی باش که محتاج نباشد به کسی
توبه خود هیچ نِی غیر خودی چیزی هست
جا نمانَد من و ما را چو درون آید دوست
بنده را باید برخاست چو سلطان بنشست
او درآید به همه حال برون باید شد
هم به خود از خودیِ خود که تواند وارست
ترکِ عزی نکند بی خبر از عّزِ عزیز
لاجرم الّا بالا نبود لات پرست
ای نزاری چو کمان گوشه گرفتن تا کی
تیرِ قدّت چو به هفتاد رساندی از شست
هم اگر چند نزاری شده قربان اولا
توز شد رویت و پشتِ چو کمانت بشکست
رخت بر کنگرۀ منظر شست آوردی
آخر از رخنۀ هفتاد کجا خواهی جست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست
با خود آورده ام این قاعده از بدوِ الست
هر چه هم ره نشد این جا نتوانم بربست
نیست بر مستیِ من عیب و گر هست چه غم
خود همین است و همین خاصیتِ جامِ الست
خردۀ عشق برون است ز ادراکِ خرد
میوه بر شاخِ بلندست و مرا قامت پست
عشق در مکتبِ تسلیم ز مبدایِ وجود
به من آموخت و زان جا به وقوفم پیوست
با کسی باش که محتاج نباشد به کسی
توبه خود هیچ نِی غیر خودی چیزی هست
جا نمانَد من و ما را چو درون آید دوست
بنده را باید برخاست چو سلطان بنشست
او درآید به همه حال برون باید شد
هم به خود از خودیِ خود که تواند وارست
ترکِ عزی نکند بی خبر از عّزِ عزیز
لاجرم الّا بالا نبود لات پرست
ای نزاری چو کمان گوشه گرفتن تا کی
تیرِ قدّت چو به هفتاد رساندی از شست
هم اگر چند نزاری شده قربان اولا
توز شد رویت و پشتِ چو کمانت بشکست
رخت بر کنگرۀ منظر شست آوردی
آخر از رخنۀ هفتاد کجا خواهی جست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هیچ طبیبم دوایِ درد نگفته ست
درد که درمان پذیر نیست شگفت است
هر کسَم از علّتی بگفت علاجی
نیش به ظاهر زدند و ریش نهفته ست
بر که کنم اعتماد و با که بگویم
کاین دلِ بی چاره را چه درد گرفته ست
هم برِ لیلی برم حکایتِ مجنون
آن شنود ماجرایِ شب که نخفته ست
تا ز کجا سر برآرد این همه سودا
کز دلِ غافل در اندرون بنهفته ست
بویِ گلی می برم که گل بُنِ فطرت
هرگز از آن تازه تر گلی نشکفته ست
قبلۀ اهلِ دل است از آن دلِ نا اهل
روی به محرابِ طاقِ ابرویِ جفت است
خاک بر آن سر بود که خاکِ زمین را
در قدمِ نازنین به دیده نرفته ست
این همه سهل است ترهاتِ به تقلید
جهلِ مرکب نگر که در پذرفته ست
هیچ سخن گفته اند نیست نگفته
این که تو گفتی نزاریا که نگفته ست
باش که در دُرجِ سر به مُهرِ گهرها
هست که الماس کس هنوز نسفته ست
درد که درمان پذیر نیست شگفت است
هر کسَم از علّتی بگفت علاجی
نیش به ظاهر زدند و ریش نهفته ست
بر که کنم اعتماد و با که بگویم
کاین دلِ بی چاره را چه درد گرفته ست
هم برِ لیلی برم حکایتِ مجنون
آن شنود ماجرایِ شب که نخفته ست
تا ز کجا سر برآرد این همه سودا
کز دلِ غافل در اندرون بنهفته ست
بویِ گلی می برم که گل بُنِ فطرت
هرگز از آن تازه تر گلی نشکفته ست
قبلۀ اهلِ دل است از آن دلِ نا اهل
روی به محرابِ طاقِ ابرویِ جفت است
خاک بر آن سر بود که خاکِ زمین را
در قدمِ نازنین به دیده نرفته ست
این همه سهل است ترهاتِ به تقلید
جهلِ مرکب نگر که در پذرفته ست
هیچ سخن گفته اند نیست نگفته
این که تو گفتی نزاریا که نگفته ست
باش که در دُرجِ سر به مُهرِ گهرها
هست که الماس کس هنوز نسفته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
کار ما با نفسِ بازپسین افتاده ست
آخر ای دوست همه مهرِ تو کین افتاده ست
تا مگر رسمِ عیادت ز جهان برخیزد
در میان این همه تعویق ازین افتاده ست
نه همانا که ز تأثیرِ مرض رنجه شود
هر که را هم نفسی چون تو قرین افتاده ست
ندهد خاصیتِ چشمۀ نوشینِ لبت
حوضِ کوثر که درو ماءِ معین افتاده ست
بر درِ روضه که دیده ست زمانی بوّاب
با رقیبِ تو مرا راست همین افتاده ست
من و بی داد کشیدن تو و شلتاق و عقاب
آری از بدوِ ازل حکم چنین افتاده ست
چارمیخِ غمِ عشقِ تو بمانده ست دلم
راست در حلقۀ زلفِ تو نگین افتاده ست
غمِ تنهایی و اندوهِ جدایی هیهات
این همه قسمِ نزاریِ حزین افتاده ست
آخر ای دوست همه مهرِ تو کین افتاده ست
تا مگر رسمِ عیادت ز جهان برخیزد
در میان این همه تعویق ازین افتاده ست
نه همانا که ز تأثیرِ مرض رنجه شود
هر که را هم نفسی چون تو قرین افتاده ست
ندهد خاصیتِ چشمۀ نوشینِ لبت
حوضِ کوثر که درو ماءِ معین افتاده ست
بر درِ روضه که دیده ست زمانی بوّاب
با رقیبِ تو مرا راست همین افتاده ست
من و بی داد کشیدن تو و شلتاق و عقاب
آری از بدوِ ازل حکم چنین افتاده ست
چارمیخِ غمِ عشقِ تو بمانده ست دلم
راست در حلقۀ زلفِ تو نگین افتاده ست
غمِ تنهایی و اندوهِ جدایی هیهات
این همه قسمِ نزاریِ حزین افتاده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
مرا با دوست کاری اوفتاده ست
که دل با او به جانم در نهاده ست
ولیکن اختیاری نیست این کار
که خشت از کالبد بیرون فتاده ست
جمالش از دماغم هوش برداشت
خیالش پیشِ چشمم ایستاده ست
به جز می مونس دیگر ندارم
دلِ غم گین به می پیوسته شادست
مراد از هر دو عالم گر بدانی
حضورِ دوستان و جام باده ست
وگرنه هر چه بیرون زین دو قسم است
به نزدیکِ خرد فی الجمله بادست
چو موعد زان جهان حور و شراب است
مرا این هر دو این جا دست داده ست
نخواهم انتظارِ نسیه بردن
بهشت نقد بر ما در گشاده ست
نزاری مریم رز را نکو دار
که می او را مسیحی پاک زاده ست
که دل با او به جانم در نهاده ست
ولیکن اختیاری نیست این کار
که خشت از کالبد بیرون فتاده ست
جمالش از دماغم هوش برداشت
خیالش پیشِ چشمم ایستاده ست
به جز می مونس دیگر ندارم
دلِ غم گین به می پیوسته شادست
مراد از هر دو عالم گر بدانی
حضورِ دوستان و جام باده ست
وگرنه هر چه بیرون زین دو قسم است
به نزدیکِ خرد فی الجمله بادست
چو موعد زان جهان حور و شراب است
مرا این هر دو این جا دست داده ست
نخواهم انتظارِ نسیه بردن
بهشت نقد بر ما در گشاده ست
نزاری مریم رز را نکو دار
که می او را مسیحی پاک زاده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
مرا مسکراتی به تخصیص هست
نه از شیرۀ رز ز جامِ الست
چه مستی بود کز بخاری شود
دماغی مشوّش سری گشته پست
شرابِ محبّت کزو جرعه یی
کند مرد را نا به جا و به دست
که خود را به شورید گانِ طهور
نیارند خمّاریان بازبست
به حجّت نکرده درست التزام
نشاید محق را به مبطل شکست
کسی را که زان جام دادند می
به کلّی و جزوی ز خود بازرست
تبّرا کن از خویشتن پروری
که از بت پرستی بتر خود پرست
تو باید که بیرون شوی از میان
که با خود محال است با او نشست
کسی را خبر نیست از حالِ من
که مسکین دلم را چه ضربت بخست
خیال از درِ حجره یعنی سروش
همین تا درآمد دل از جا بجست
نزاری ملول از ملامت مباش
چو در دوستی دست دادی به دست
چنین تا به کی بازپوشی کمان
که این تیر بیرون شد از قیدِ شست
نه از شیرۀ رز ز جامِ الست
چه مستی بود کز بخاری شود
دماغی مشوّش سری گشته پست
شرابِ محبّت کزو جرعه یی
کند مرد را نا به جا و به دست
که خود را به شورید گانِ طهور
نیارند خمّاریان بازبست
به حجّت نکرده درست التزام
نشاید محق را به مبطل شکست
کسی را که زان جام دادند می
به کلّی و جزوی ز خود بازرست
تبّرا کن از خویشتن پروری
که از بت پرستی بتر خود پرست
تو باید که بیرون شوی از میان
که با خود محال است با او نشست
کسی را خبر نیست از حالِ من
که مسکین دلم را چه ضربت بخست
خیال از درِ حجره یعنی سروش
همین تا درآمد دل از جا بجست
نزاری ملول از ملامت مباش
چو در دوستی دست دادی به دست
چنین تا به کی بازپوشی کمان
که این تیر بیرون شد از قیدِ شست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ما را سخنِ مولّهانه ست
تو پنداری مگر فسانه ست
گرچه سخنی رود دو وجهی
لیکن زدویی یکی یگانه ست
این یک به اضافت است و کثرت
وآن یک بنگر موحّدانه ست
عقل ار چه مقدّم است لیکن
او نیز مسخّرِ زمانه ست
بشنو که مدارِ عشق بر چیست
وین موعظه یی محقّقانه ست
بر نقطۀ امرو نقطۀ جان
بر مرکزِ عمرِ جاودانه ست
بحری متغیّرست و دروی
نه عمق پدید و نه کرانه ست
در آرزویِ لب و کناری
یک نکته عجب درین میانه ست
هان تا بزنیم دست و پایی
تا خود چه یقین درین گمانه ست
عشق است و می و می و نزاری
دیگر همه حیلت و بهانه ست
هر جا که زمرحلی برفتیم
منزل گه ما شراب خانه ست
در سایۀ قصرِ او نشستیم
هر مرغ مقیمِ آشیانه ست
ما لایقِ صدرِ او نباشیم
آری سر ما و آستانه ست
تو پنداری مگر فسانه ست
گرچه سخنی رود دو وجهی
لیکن زدویی یکی یگانه ست
این یک به اضافت است و کثرت
وآن یک بنگر موحّدانه ست
عقل ار چه مقدّم است لیکن
او نیز مسخّرِ زمانه ست
بشنو که مدارِ عشق بر چیست
وین موعظه یی محقّقانه ست
بر نقطۀ امرو نقطۀ جان
بر مرکزِ عمرِ جاودانه ست
بحری متغیّرست و دروی
نه عمق پدید و نه کرانه ست
در آرزویِ لب و کناری
یک نکته عجب درین میانه ست
هان تا بزنیم دست و پایی
تا خود چه یقین درین گمانه ست
عشق است و می و می و نزاری
دیگر همه حیلت و بهانه ست
هر جا که زمرحلی برفتیم
منزل گه ما شراب خانه ست
در سایۀ قصرِ او نشستیم
هر مرغ مقیمِ آشیانه ست
ما لایقِ صدرِ او نباشیم
آری سر ما و آستانه ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
بهارِ تیر ماهی خوش بهاری ست
و لیکن عشق موقوفِ نگاری ست
حضورِ یارِ همدم در مه دی
اگر حاصل شود خوش نوبهاری ست
به واجب روزگارِ عمر دریاب
اگر دریافتی خوش روزگاری ست
گلِستانی ست امّا مشکل این ست
که در پیراهنِ هر برگ خاری ست
اگر مردانه عزمِ دوست داری
به ترکِ وایه گفتن سهل کاری ست
همین است و بس ار دانی که با دوست
وفایِ عهد محکم یادگاری ست
مرا در داستانِ عشق سرّی ست
که در هر حرف مرموز اعتباری ست
نزاری ترکِ انکار و تصرّف
که در هر گوشه ای بینی تو یاری ست
محیطِ موج و طوفانِ قیامت
که را این جا مجالِ اختیاری ست
نشاید آشنایی کرد با موج
خنک بی گانه ای کو بر کناری ست
و لیکن عشق موقوفِ نگاری ست
حضورِ یارِ همدم در مه دی
اگر حاصل شود خوش نوبهاری ست
به واجب روزگارِ عمر دریاب
اگر دریافتی خوش روزگاری ست
گلِستانی ست امّا مشکل این ست
که در پیراهنِ هر برگ خاری ست
اگر مردانه عزمِ دوست داری
به ترکِ وایه گفتن سهل کاری ست
همین است و بس ار دانی که با دوست
وفایِ عهد محکم یادگاری ست
مرا در داستانِ عشق سرّی ست
که در هر حرف مرموز اعتباری ست
نزاری ترکِ انکار و تصرّف
که در هر گوشه ای بینی تو یاری ست
محیطِ موج و طوفانِ قیامت
که را این جا مجالِ اختیاری ست
نشاید آشنایی کرد با موج
خنک بی گانه ای کو بر کناری ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دو ده گذشت ز ماه و ده دگر باقی ست
شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست
که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض
که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست
ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش
وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست
کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ
به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست
چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من
همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست
زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان
به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست
کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر
که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست
من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات
که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست
محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست
حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست
اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص
به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست
شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست
که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض
که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست
ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش
وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست
کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ
به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست
چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من
همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست
زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان
به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست
کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر
که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست
من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات
که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست
محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست
حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست
اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص
به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
دانی مرا به توبه چرا التفات نیست
زیرا که روی توبه ما در ثبات نیست
در آتش فراغ اگر می نمیخورم
تسکین التهاب به آب فرات نیست
گو گرد راز آتش باکو شنیده ای
کز سوختن به غربت قلزم نجات نیست
دودی سیه به جای نفس میرود ز حلق
عهد فراق و مدت هجران حیات نیست
با شاهدان مجالست و توبه برقرار
این خود حکایتی است که در ممکنات نیست
در صحبت رنود خرابات و متّقی
چیزی طمع مدار که در کاینات نیست
با شاهدان کوی خرابات های و هوی
زین بت پرست حاجت عزّی و لات نیست
مایل به روح و راح چو حاجی به کعبه ایم
این جا مجال شرح و محل صفات نیست
آنجا که پرتو حسنات مهیمن است
ماهیّتی ز مظلمه ی سیئات نیست
ماییم و پای خنب نزاری و دست دوست
از ما ببر اگر سر پیوند مات نیست
تن در زفان خلق ده و ترک توبه کن
ممکن نمیشود سر این قصه هات نیست
زیرا که روی توبه ما در ثبات نیست
در آتش فراغ اگر می نمیخورم
تسکین التهاب به آب فرات نیست
گو گرد راز آتش باکو شنیده ای
کز سوختن به غربت قلزم نجات نیست
دودی سیه به جای نفس میرود ز حلق
عهد فراق و مدت هجران حیات نیست
با شاهدان مجالست و توبه برقرار
این خود حکایتی است که در ممکنات نیست
در صحبت رنود خرابات و متّقی
چیزی طمع مدار که در کاینات نیست
با شاهدان کوی خرابات های و هوی
زین بت پرست حاجت عزّی و لات نیست
مایل به روح و راح چو حاجی به کعبه ایم
این جا مجال شرح و محل صفات نیست
آنجا که پرتو حسنات مهیمن است
ماهیّتی ز مظلمه ی سیئات نیست
ماییم و پای خنب نزاری و دست دوست
از ما ببر اگر سر پیوند مات نیست
تن در زفان خلق ده و ترک توبه کن
ممکن نمیشود سر این قصه هات نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
عذابی چو مهجوری از دوست نیست
خیال ار تصور کنی اوست، نیست
و گر تو بر آنی که از روزگار
سر و کار من بی تو نیکوست ، نیست
چنان زار شد از نزاری تنم
که بر استخوانم به جز پوست نیست
مکن این تصور که مسکین دلم
بر آن طاق جفت دو ابروست، نیست
مرا گر برانی به جانت قسم
که هیچم به جایی ره و روست ، نیست
وگر بر خیالت گذر میکند
که خصمی بتر زان دوجا دوست نیست
وگر نیز گویی که درد مرا
به جز از وصل تو داروست، نیست
نزاری مپندار و صورت مبند
که روزی به نیروی بازوت نیست
خیال ار تصور کنی اوست، نیست
و گر تو بر آنی که از روزگار
سر و کار من بی تو نیکوست ، نیست
چنان زار شد از نزاری تنم
که بر استخوانم به جز پوست نیست
مکن این تصور که مسکین دلم
بر آن طاق جفت دو ابروست، نیست
مرا گر برانی به جانت قسم
که هیچم به جایی ره و روست ، نیست
وگر بر خیالت گذر میکند
که خصمی بتر زان دوجا دوست نیست
وگر نیز گویی که درد مرا
به جز از وصل تو داروست، نیست
نزاری مپندار و صورت مبند
که روزی به نیروی بازوت نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
عقل اگر گوید به وصل عشق حاجتمند نیست
راست میگوید که ضدّان را به هم پیوند نیست
بندگی کن تا بود در حضرت عشقت قبول
پادشاهان را به استحقاق خویشاوند نیست
امر و نهی عشق جاویدست در ملک وجود
طمطراق عقل حالا بیش روزی چند نیست
دوست چون از در درآمد خانه خالی شد ز غیر
خانه ی دل غیر جای خلوت دلبند نیست
گر شدم شوریده ی زنجیره ی زلفین دوست
بند فرماییدش آن را کش قبول پند نیست
پالهنگ شوق باید گردن مشتاق را
آهنی بر پای نادانی نهند این بند نیست
زین شکر نی کز زمین قهستان برخاسته ست
خوب تر در مصر اگر انصاف خواهی قند نیست
الحق از جان هیچ شیرین تر بود شیرین تر است
خود لبش میگوید آنک حاجت سوگند نیست
چون نزاری تشنه ای وز چشمه های چشم سر
در میان بحر غرقاب است و هم خرسند نیست
راست میگوید که ضدّان را به هم پیوند نیست
بندگی کن تا بود در حضرت عشقت قبول
پادشاهان را به استحقاق خویشاوند نیست
امر و نهی عشق جاویدست در ملک وجود
طمطراق عقل حالا بیش روزی چند نیست
دوست چون از در درآمد خانه خالی شد ز غیر
خانه ی دل غیر جای خلوت دلبند نیست
گر شدم شوریده ی زنجیره ی زلفین دوست
بند فرماییدش آن را کش قبول پند نیست
پالهنگ شوق باید گردن مشتاق را
آهنی بر پای نادانی نهند این بند نیست
زین شکر نی کز زمین قهستان برخاسته ست
خوب تر در مصر اگر انصاف خواهی قند نیست
الحق از جان هیچ شیرین تر بود شیرین تر است
خود لبش میگوید آنک حاجت سوگند نیست
چون نزاری تشنه ای وز چشمه های چشم سر
در میان بحر غرقاب است و هم خرسند نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
چون کنم با دل که هیچش با خرد پیوند نیست
هرچه میگویند تمکینش به چون و چند نیست
عمر در سودای دلبازی به غفلت کرده صرف
وین عجب کز نا به کاری ذره ای خرسند نیست
راستی را بر سبک روحان نازک دل به جور
از گرانی بار توبه کمتر از الوند نیست
توبه خود هرگز نخواهد کرد اینک بررسند
خود گواهی میدهد بر معترف سوگند نیست
یار شیرین است و من فرهاد و از افسردگان
هیچ تلخی در مذاق عاشقان چون پند نیست
ابروی تلخ رقیب از سم بسی قاتل تر است
ور نه شیرین چون دهان تنگ خوبان قند نیست
دین براندازان دنیا دشمن اند آنان که هیچ
التفاتیشان به حالات زن و فرزند نیست
گرچه عشق از جمله ی انسان نگیرد هر که را
دل به زنجیر سر زلف بتی در بند نیست
دولت روشن دلی کز مال و ملک این جهان
چون نزاری جز به جام باده حاجتمند نیست
توبه از می چون کنم کز اختصاص منفعت
در جهان گر هست چیزی، اوست کش مانند نیست
هرچه میگویند تمکینش به چون و چند نیست
عمر در سودای دلبازی به غفلت کرده صرف
وین عجب کز نا به کاری ذره ای خرسند نیست
راستی را بر سبک روحان نازک دل به جور
از گرانی بار توبه کمتر از الوند نیست
توبه خود هرگز نخواهد کرد اینک بررسند
خود گواهی میدهد بر معترف سوگند نیست
یار شیرین است و من فرهاد و از افسردگان
هیچ تلخی در مذاق عاشقان چون پند نیست
ابروی تلخ رقیب از سم بسی قاتل تر است
ور نه شیرین چون دهان تنگ خوبان قند نیست
دین براندازان دنیا دشمن اند آنان که هیچ
التفاتیشان به حالات زن و فرزند نیست
گرچه عشق از جمله ی انسان نگیرد هر که را
دل به زنجیر سر زلف بتی در بند نیست
دولت روشن دلی کز مال و ملک این جهان
چون نزاری جز به جام باده حاجتمند نیست
توبه از می چون کنم کز اختصاص منفعت
در جهان گر هست چیزی، اوست کش مانند نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گر زبان در من کشند انکار نیست
مدعی را حد این اسرار نیست
قصه ی مجنون هم از مجنون شنو
عاقلان را با مجانین کار نیست
گر زبان طعن شد بر من دراز
چون کنم کوته نظر را بار نیست
در نمیگنجد کسی با او جز او
در حریم عاشقان دیّار نیست
تا بننمایند نتوانی شناخت
علم و عقل آنجا به جز پندار نیست
تا که را روشن کند توفیق چشم
ورنه کس را زهره ی دیدار نیست
احتمال سِرِّ صاحب درد را
یار می باید و لیکن یار نیست
عاشقان هستند در کویش ولیک
بنگر اکنون چون نزاری زار نیست
خواب اگر بر دیده بیند همچو نعل
جز مژه در چشم او مسمار نیست
مدعی را حد این اسرار نیست
قصه ی مجنون هم از مجنون شنو
عاقلان را با مجانین کار نیست
گر زبان طعن شد بر من دراز
چون کنم کوته نظر را بار نیست
در نمیگنجد کسی با او جز او
در حریم عاشقان دیّار نیست
تا بننمایند نتوانی شناخت
علم و عقل آنجا به جز پندار نیست
تا که را روشن کند توفیق چشم
ورنه کس را زهره ی دیدار نیست
احتمال سِرِّ صاحب درد را
یار می باید و لیکن یار نیست
عاشقان هستند در کویش ولیک
بنگر اکنون چون نزاری زار نیست
خواب اگر بر دیده بیند همچو نعل
جز مژه در چشم او مسمار نیست