عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۷۸ - اشارت به تقسیم علم به علمی که مضاف به مرتبه جمع است و به علمی که مضاف به مرتبه فرق است و علی هذاالقیاس سائرالصفات
علم حق است کامده ست پدید
لیکن اندر مراتب تقیید
علم یاد آرد استناد به حق
چون بود حق ز قیدها مطلق
یا بود مستند به حق زان رو
که برآید به صورت من و تو
قسم اول بود به نسبت ذات
مستمرالثبوت و الاثبات
نشود متصف به قسم دگر
جز به وقت ظهور و در مظهر
هر لنعلم که هست در قرآن
قسم ثانی بود مصحح آن
ور نه قسم نخست از ادراک
از حدوث و عروض باشد پاک
ذکرالعلم مع کلا قسمیه
فرعوا سایر الصفات علیه
جامی : دفتر اول
بخش ۷۹ - در بیان اندراج و اندماج شئون و اعتبارات فی اول رتب الذات و عدم تمایز ایشان از یکدیگر لا علما و لا عینا و تمایز ایشان فی ثانی رتب الذات علما لا عینا و ظهور ایشان فی مراتب الکون متفرقة مفصلة پس ظهور ایشان در مرتبه انسان کامل مجتمعة وحدانیة کما فی اول رتب الذات و ذلک غایة الغایات و نهایة النهایات
بود جمله شئون حق ز ازل
مندرج در تعین اول
همه بالذات متحد با هم
همه در ضمن یکدگر مدغم
همه در ستر جمع متواری
همه از فرق و حکم او عاری
در میانشان تعدد و تمییز
خارجا منتفی و علما نیز
بعد ازان در تعین ثانی
شد مفصل شئون پنهانی
شد حقایق ز یکدگر ممتاز
امتیازی درون پرده راز
امتیازی ز روی علم فقط
ز امتیازات خارجی منحط
وز پی آن حقایق مذکور
آمد از موطن بطون به ظهور
گر چه بودند باطن اندر ذات
ظاهر ذات بود چون مرآت
عکس باطن نمود در ظاهر
گشت امکان وجوب را ساتر
واجب از عکس صورت باطن
منصبغ شد به صبغ هر ممکن
متعدد به پیش چشم شهود
بود واحد به ذات لیک نمود
ز اختلاف تنوعات ظهور
شد مراتب عوالم مشهور
اولا عالم عقول و نفوس
وز پی آن مثال بس محسوس
زین عوالم باسرها اسما
نشد الا جدا جدا پیدا
بود هر شخص شخصی از اشخاص
زین عوالم به اسم دیگر خاص
آمد آیینه جمله کون ولی
همچو آیینه ای نکرده جلی
ننمود اندر او به وجه کمال
صورت ذوالجلال و الافضال
زانکه بود این تفرق عددی
مانع از سر جمعی احدی
گشت آدم جلای این مرآت
شد عیان ذات او به جمله صفات
مظهری گشت کلی و جامع
سر ذات و صفات ازو لامع
متجلی شد اندرین مظهر
همه اسما به رنگ یکدیگر
شد تفاصیل کون را مجمل
بر مثال تعین اول
به وی این دایره مکمل شد
آخرین نقطه عین اول شد
مصحفی گشت جامع آیات
هستی اش غایت همه غایات
جامی : دفتر اول
بخش ۸۰ - اشارة الی بعض بطون قوله تعالی انا عرضناالأمانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملهاالانسان انه کان ظلوما جهولا
هیچ موجود نیست در عالم
که شناسد حقیقت آدم
داند آدم حقیقت همه چیز
عین حق را حقیقت همه نیز
بیند آن عین را به چشم عیان
گشت ظاهر به صورت اعیان
غیر ازو در جهان نبیند هیچ
آشکار و نهان نبیند هیچ
لیکن این دولتی نه آسان است
بلکه خاص خواص انسان است
جانب آن اشارتیست نهفت
آن امانت که حضرت حق گفت
بر سماوات و ارض و ما فی البین
قد عرضنا الامانت فابین
لیس فی الکون کائنا ماکان
کافل حملها سوی الانسان
غیر انسان کسش نکرد قبول
زانکه انسان ظلوم بود و جهول
ظلم او آنکه هستی خود را
ساخت فانی بقای سرمد را
جهل او آنکه هر چه جز حق بود
صورت آن ز لوح دل بزدود
نیک ظلمی که عین معدلت است
نغز جهلی که مغز معرفت است
ای نکرده دل از علایق صاف
مزن از دانش حقایق لاف
زانکه در عالم خدا دانی
جهل علم است و علم نادانی
جامی : دفتر اول
بخش ۸۲ - حکایت نحوی و عامی و صوفی که هر کدام از الفاظ و عباراتی که میان ایشان گذشت مناسب فهم و حال خویش معنی دیگر خواستند
نحویی گفت در حضور عوام
«کان » گه ناقص است و گاهی تام
تام از اسم بهره ور باشد
لیک همواره بی خبر باشد
وان که ناقص بود خبردار است
خبرش همچو اسم ناچار است
عامیی بانگ برکشید که هی
مولوی قول منعکس تا کی
بی خبر را به عکس خوانی تام
با خبر را به نقص رانی نام
تام آن کس بود که با خبر است
ناقص آن کز خبر نه بهره ور است
خبر آمد دلیل آگاهی
جهل برهان نقص و گمراهی
پیش ارباب دانش و عرفان
کی بود این تمامی آن نقصان
صوفیی بود دور بنشسته
عقد صحبت ز خلق بگسسته
لب گشاد و در حقیقت سفت
گفت خوش نکته ای که نحوی گفت
کامل و تام آن بود الحق
که در اسم حق است مستغرق
ساخت حق ز اسم خویش بهره ورش
نیست از حال ماسوا خبرش
وان که ناقص فتاد اسم خدا
نکندش بی خبر ز غیر و سوا
نشود محو اسم حق اثرش
باشد از غیر اسم حق خبرش
متکلم سه و کلام یکی
نیست کس را درین مقام شکی
هر کسی زان کلام کامده پیش
معنیی خواسته مناسب خویش
وین خلافی که می شود مفهوم
هست ناشی ز اختلاف فهوم
جامی : دفتر اول
بخش ۸۴ - در تأسف و تلهف بر نایافت صحبت عزیزانی که اذا رأوا ذکر الله نشان ایشان است و اولئک الذین انعم الله علیهم در شأن ایشان است
سالها شد که روی در دیوار
دل برآرم به گرد شهر و دیار
تا بیایم نشان آدمیی
کاید از وی نسیم محرمیی
بروم خاک پای او باشم
نقد جان زیر پای او پاشم
یک زمان یکزبان شوم با او
دو بگویم دو بشنوم با او
چشم باشم چو مجلس آراید
گوش باشم چو نکته فرماید
دیدنش از خدا دهد یادم
کند از دیدن خود آزادم
سخنش را چو جا کنم در گوش
سازدم از سخنوری خاموش
وه کزین کس نشانه پیدا نیست
اثری در زمانه قطعا نیست
ور کسی را برم گمان که وی است
چون شود ظاهر آنچنان که وی است
یابمش معجبی به خود مغرور
طورش از اهل دین و دانش دور
نه ازین کار در دلش دردی
نه ازین راه بر رخش گردی
نه ز علم و دراستش خبری
نه ز سر وراثتش اثری
سخن او به غیر دعوی نی
همه دعوی و هیچ معنی نی
کار او روز و شب خلاف هوا
ورد او صبح و شام نفی سوا
آن هوا را کند خلاف ولی
که بود عشق حضرت مولی
وان سوا را کند به نفی ز جان
که بود غیر او نه غیر خدای
طالبان را شود به توبه دلیل
بنماید به سوی زهد سبیل
توبه از آمدن به خانه او
زهد از خوان لولیانه او
چون پی گفتگو نهد مجلس
تا شود مایه بخش هر مفلس
به یکی لحظه سازدش روزی
مایه غیبت شبانروزی
رهنما نیست آن که راهزن است
بر سر راه خلق چاه کن است
چون شود گم به سوی حق ره ازو
هست شیطان نعوذ بالله ازو
گر کسی را بود شکیبایی
وقت تنهایی است و یکتایی
خانه در کوی انزوا کردن
رو به دیوار عزلت آوردن
دل به یکباره در خدا بستن
خاطر از فکر خلق بگسستن
بر در دل نشستن از پی پاس
تا به بیهوده نگذرد انفاس
ور ز غوغای نفس اماره
از جلیسی نباشدت چاره
شو انیس کتابهای نفیس
انها فی الزمان خیر جلیس
مصحفی جوی روشن و خوانا
راست چون طبع مردم دانا
وز حدیث صحیح مصطفوی
ناشی از خلق و سیرت نبوی
نسخه ای چون بخاری و مسلم
که ز سقم و علل بود سالم
وز تفاسیر آنچه مشهور است
که ز تحریف مبتدع دور است
وز اصول و فروع شرع هدی
آنچه الیق نماید و اولی
وز فنون ادب چو نحو و چو صرف
آنچه باشد در آن علوم شگرف
وز رسالات اهل کشف و شهود
وز مقالات اهل ذوق و وجود
آنچه باشد به عقل و فهم قریب
که شود منکشف به فکر لبیب
وز دواوین شاعران فصیح
وز مقولات ناظمان ملیح
آنچه قبضت کند به بسط بدل
چه قصاید چه مثنوی چه غزل
چون تو را جمع گردد این اسباب
روی دل ز اختلاط خلق بتاب
گوشه ای گیر و گوش با خود دار
دیده عقل و هوش با خود دار
بگذر از نفس و صاحب دل باش
حسب الامکان مراقب دل باش
از کلام و حدیث غیرهما
بهره وقت خود بگیر اما
نه چنان کان به غفلت انجامد
دل به غیر خدای آرامد
نیست مانند عمر را مپسند
صرف آن جز به یار بی مانند
صرفه در صرف عمر کن حرفه
که ز کوشش فزون بود صرفه
جامی : دفتر اول
بخش ۹۱ - در بیان معنی اسم الله
هر تعین که گشت لا حق ذات
هست معدود در عداد صفات
ذات با هر تعین تنها
اسم آمد ز جمله اسما
ور بود با تعینات تمام
اسم جامع همی نهندش نام
لفظ الله و صورت کامل
اسم این اسم دان و زین مگسل
فابتداء الکلام بسم الله
کان بالکامل الذی حاذاه
ابتدا و انتها که قرآن راست
هر دو شرح کمال انسان راست
ختم بر ناس و ابتدا از ناس
قدر انسان ازین میان بشناس
وصف او لایزال و لم یزل است
اول الفکر و آخرالعمل است
این بود شأن علت غایی
جهد کن کین مقام را شایی
جامی : دفتر اول
بخش ۹۸ - تمثیل
خس و خاشاک بین که در تگ پا
می رود لحظه لحظه جای به جا
جنبش خس اگر ز خس دانی
رخش در کوی شرک می رانی
ور نبینی به غیر جنبش باد
وز خس و جنبشی نیاری یاد
غرقه موج بحر توحیدی
خسرو بارگاه تفریدی
ور همی بینی اش ز باد اما
دانی از جنبش خسش پیدا
عارف کاملی ز اهل طریق
کرده منزل به ذوره تحقیق
جامی : دفتر اول
بخش ۹۹ - در بیان آنکه چون تالی کلام حق را سبحانه به واسطه دوام مراقبه متکلم عز شأنه دولت جمیعت خاطر و سعادت مشاهده دست دهد می باید که به ملاحظه تفاصیل معانی مشغول نشود تا ازدولت مشاهده باز نماند بلکه به ملاحظه اجمالی اکتفا کند و اگر نعوذبالله آن معنی در حجاب شود و خواطر پراکنده مستولی گردد به تأمل و تدبر در تفاصیل معانی بر وجهی که موافق شرع و سنت و مطابق اشارت کبراء امت باشد دفع آن خواطر بکند و در مذمت آنان که نه به این طریق در معانی آن غور کنند
بار دیگر چو برد حضرت شاه
از خراسان سوی عراق سپاه
گفت من بعد شاه فرخنده
به خراسان نمی رسد زنده
شاه آمد به تخت بار دگر
مرد شهزاده پیشتر ز پدر
بعد ازو شاه سالهای دراز
زیست بر تختگاه حشمت و ناز
هر دو حکمش خلاف واقع شد
محنت و رنج خواجه ضایع شد
این و امثال این بسی احکام
منعکس شد ز گردش ایام
لیک قطعا خجل نمی گردند
زین صفت منفعل نمی گردند
شد مبین ز جرئت اینان
کالحیاء شعبه من الایمان
جفر اگر هست حکمت نبویست
مقتبس از چراغ مصطفویست
جز به نور متابعت حاشا
که شود از جمال پرده گشا
جفر دان زمانه مست و جنب
پیش بنهاده زین مقوله کتب
نه ز احوال عاقبت ترسان
نه ز اسباب عافیت پرسان
چند حرفی نوشته پهلوی هم
وز عدد زیرشان نهاده رقم
بسته بر خود تخیلی باطل
یکسر از حیله خرد عاطل
مر ورا دقت اهل دل را دق
چیست این جفر جعفر صادق
جعفر صادق از تو بیزار است
صادقان را ز کاذبان عار است
صدق زین است و کذب شین و چه شین
هر دو ضدین غیر مجتمعین
طرفه تر آنکه اهل جاه و جلال
که ندارند در زمانه مثال
به خرد گر چه در جهان سمراند
این زخارف ازین خران بخرند
آن جواهر که فاضلان سفتند
وان معارف که عارفان گفتند
همه در گوش هوششان باد است
طبعشان ز اجتناب ازان شاد است
کهنه خوانند جمله را و قدید
کی بود در قدید ذوق جدید
چند خاییدن قدید کسان
لب به نوباوه جدید رسان
من ندانم که این جدید کجاست
ذوق نوباه جدید که راست
مدعی کز جدید می لافد
تار و پود جدید می بافد
کهنه بگذاشت نا رسیده به نو
کهنه را ریخت نو نکرده درو
بی نو و کهنه بر زمین مانده
هم ازان رانده هم ازین مانده
در تلاوت اگر به چشم شهود
متکم تو را شود مشهود
مده از نفس ضال و دیو مضل
به تفاصیل لفظ و معنی دل
بلکه چشم شهود بر حق دوز
وز فروغش چراغ جان افروز
خوش نباشد که یار پیش نظر
تو نظر افکنی به جای دگر
با تو معشوق خفته در آغوش
تو سپاری به نامه او هوش
نامه در هجر نزهت بصر است
لیک یوم التلاق درد سر است
چون رسد روز وصل دست به یار
نامه را جای به سر دستار
ور شوی از جمال او محجوب
فکر در نامه کردن آید خوب
لیک فکری که در سراچه روح
بگشاید هزار باب فتوح
از عهود قدیم یاد دهد
صد در فیض را گشاد دهد
یوسف جانت را به رفع حجب
برهاند از این غیابه جب
شوق دیرینه را بجنباند
رویت از ماسوا بگرداند
بر تو تابد سرائر توحید
بر تو ریزد جواهر تفرید
گنج اسرار را شوی گنجور
دست احرار را شوی دستور
پی به دروازه نجات بری
می ز پیمانه حیات خوری
نه که از نهر عذب دور افتی
مرغ کوری به آب شور افتی
همچو این ابلهان بی فرجام
که به زرق فسون درین ایام
دم خبرت ز علم جفر زنند
تار تزویر گرد جفر تنند
می دهند از کمال بی عونی
صد خبر از حوادث کونی
همه مستنبط از کتاب خدای
همه مستخرج از بواطن آی
نه بر آنها ز روی عقل دلیل
نه بدان ها ز کوی نقل سبیل
سر به سر ز اقتضای فهم ردی
مبتنی بر قواعد عددی
ابتنایی تهی ز جزم و ز ظن
بلکه از بیت عنکبوت اوهن
هیچ از آنها به وفق واقع نه
وز یکی نور صدق لامع نه
قدوه این فریق بی توفیق
که سپرده ست شیوه تحقیق
سالها محنت و عنا برده
واندر این فن کتابها کرده
از کلام مجید کرد آگاه
که فلان شاهزاده بعد از شاه
وارث ملک و مال خواهد بود
عمر او دیر سال خواهد بود
بلکه گیرد به طالع میمون
چند کشور دگر ز شاه فزون
واندر این باب فصلی آماده
کرد و آورد پیش شهزاده
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۲ - رحم اللاه مرئا عرف قدره و لم یتجاوز طوره
فرخ آن کس که وار خود بشناخت
کار خود را به وار خود پرداخت
شد به حکمت بلند آوازه
گام بیرون نزد ز اندازه
متقارب نهاد در ره گام
متجانب ز طفره نظام
هر که زد طفره از سر صرفه
تا به مقصد رسد به یک طرفه
نرسیدش به پای مقصد دست
گردن و پشت هر دو خرد شکست
مرغ نورس نگشته نیرومند
می پرد ز اوج آشیان بلند
می زند پر شر و بال و بال
می کند چرب گربه را چنگال
ور تو گویی که همت عالی
کز هوا و هوس بود خالی
طلب مقصد بلند کند
میل مقصود ارجمند کند
از امور دنی به بیهوده
نکند دامن خود آلوده
خوش نباشد که باز شه پرور
به هوای مگس گشاید پر
بد نماید که شیر آهو جوی
به شکار شکال آرد روی
گویم آری ولی حکیم ازل
که بود حکم او بری ز خلل
بهر هر مقصدی رهی بنمود
سوی هر خانه ای دری بگشود
طالبان را به لطف کرد خطاب
گفت فأتوا البیوت من ابواب
گر تو از در روی مبارک باد
تاج فضلت کلاه تارک باد
ور گذاری در و ز بام روی
هدف طعن خاص و عام شوی
طشت رسوائیت فتد از بام
دیگ اندیشه تو ماند خام
من نمی گویمت به کعبه مرو
همت خود مکن به کعبه گرو
می روی زادگیر و راحله جوی
روز و شب در قفای قافله پوی
ور نه غولی شوی بیابانی
هم ز کعبه هم از وطن مانی
بلکه فرسوده پای و خونین دل
باز گردی ز اولین منزل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۶ - در بیان آنکه چون پیری غالب یا یاری طالب یافت نشود عزلت بهتر از صحبت نماید چنانکه درین روزگار اختیار عزلت و ترک صحبت باید کرد
کل من کان یوثر العزله
حصل العزلت بلا مهله
چون بود عزلتت ز صحبت به
پا ز صحبت به کنج عزلت نه
عزلت آمد کلید گنج شهود
عزلت آمد علاج رنج وجود
اندر او عز و لت که متصل است
آن لت نفس عز جان و دل است
عینش از علم و «ز» ز زهد شناس
یعنی او راست علم و زهد اساس
نیست بی «عین » علم جز زلت
نست بی «زای » زهد جز علت
یافتن عز زین دو حرف عزلت تو
نیست بی این دو حرف جز لت تو
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۷ - در بیان آنکه عزلت و اقسامش که مذکور شد یکی از آن چهار رکن است که ابدال به سبب مداومت بر آن به مقام خود رسیده اند و آن سه رکن دیگر صحت و جوع و سهر است چنانکه خواهد آمد
قدوه عارفان به سر قدم
قطب حق صاحب فصوص حکم
قدس الله سره الأصفی
و هدانا لقسطه الأوفی
کرده نقل از زبان معتمدی
در حکایات اهل دل سندی
که شبی در درون خلوت خاص
بودم از گفت و گوی خلق خلاص
در خانه بر این و آن بسته
بر مصلای خویش بنشسته
چشم جان در شهود شاهد غیب
پا به دامن کشیده سر در جیب
ناگه آمد کسی درون و ربود
آن مصلا که زیر پایم بود
زیر من یک دو گز حصیر افکند
که مصلا به غیر ازین مپسند
زو هراسی فتاد در دل من
زانکه در بسته بود منزل من
گفت ای ساده بهر چیست هراس
نهراسد ز کس خدای شناس
ثم قال اتق الله المتعال
فی جمیع الأمور و الأحوال
بود ز ابدال و در دلم افتاد
آندم از ملهم سداد و رشاد
که بپرم ازو به وجه سؤال
کز چه ابدال گشته اند ابدال
گفت ازان چار خصلت مشهور
که به قوت القلوب شد مسطور
عزلت و خامشی و جوع و سهر
کین بود عمده خصال و سیر
این سخن گفت و زد به رفتن رای
در فرو بسته و حصیر به جای
خارج آمد ز حد فهم عقول
که چه سان بود آن خروج و دخول
گر تو گویی تمثل ارواح
بود آن نی تحول اشباح
آید از حول و قوت کمل
که مجرد شوند ازین هیکل
چون ملایک به خلع و لبس صور
متمثل شوند جای دگر
گویم آری ولی بدین تقریر
نشود راست انتقال حصیر
هست جسمی کثیف و ظلمانی
نیست چیزی لطیف و روحانی
به تمثل چه سان شوی قابل
تا بدان قول حل شود مشکل
گر تو گویی که کاملان را هست
از خدا بر وجود اشیا دست
شاید آن را به قوت ایجاد
داخل خانه وصف هستی داد
خارج خانه اش وجود نبود
داخل خانه اش وجود فزود
گویم این نیست خود بکلی رد
لیک باشد عظیم مستعبد
زانکه هر چه آفریندش کامل
گر شود لحظه ای ازان غافل
کشد از عرصه وجود قدم
رخت هستی برد به کوی عدم
این نشاید که کامل از همه سوی
آورد جانب حصیری روی
عمرها روی ازان نگرداند
چشم همت ازو نپوشاند
تا کند روزگار دور و دراز
تو نیازی بر آن ادای نماز
گر تو گویی سزد ز صاحب دید
که کند نقل آن به خلق جدید
دل برون زو وجود برباید
در درون مثل آن بیفزاید
عرش بلقیس و نقل آن ز سبا
اینچنین گفت عارف دانا
در سبا کرد آصفش اعدام
داد جای دگر به هستی نام
ور نه یک ماهه راه در یک آن
قطع کردن برون بود ز امکان
زانکه تحریک جسم و جسمانی
امر تدریجی است نی آنی
گویم این وجه بس قویم و قویست
گر چه بیرون ز حد وهم غویست
لیک کار خدا و خاص خدا
نیست محصور در مدارک ما
ای بسا کار کاید از ابدال
که بود پیش عقل خلق محال
باشد از خالق قوی و قدر
کارشان خارق قوای بشر
هر چه فهم تو زان بود قاصر
مشو آن را ز ابلهی منکر
هر چه عقلت کند بر آن اقبال
مبر آن را برون ز حد محال
معنی استحالت و امکان
باشد از اکثر عقول نهان
بس که باشی مصدق و موقن
کان بود مستحیل و این ممکن
لیک نسبت به قدرت صانع
نبود هیچ یک ازان واقع
تا نورزی طریقت ابدال
کی شناسی حقیقت این حال
عزلت و صمت و جوع و کم خوابی
پیشه کن تا مقامشان یابی
شرح عزلت گذشت و اسرارش
نیست حاجت دگر به تکرارش
زان سه رکن دگر سخن بشنو
ترک انکار کن بدان بگرو
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۸ - اشارت به رکن دوم از ارکان مقام ابدال که دوام صمت است
چون نشستن خموش نتوانم
باری از خامشی سخن رانم
چون سخن لله و مع الله نیست
شیوه عارفان آگه نیست
با خدا گوی یا برای خدای
ور نه لب را ببند و ژاژ مخای
دل احرار گنج اسرار است
راه آن گنج چیست گفتار است
هر که این ره به سوی گنج گشاد
داد بیهوده نقد گنج به باد
تا زبان از سخن نفرسوده ست
مایه اش بی سخن همه سود است
چون بر او نقطه ای ز نطق افزود
شد زیان گر چه بود یکسر سود
بر دو قسم است صمت اگر دانی
صمت پیدا و صمت پنهانی
هست قسم نخست صمت لسان
که ببندی زبان ز همنفسان
وان دگر صمت دل بود که حدیث
نکند در درونه نفس خبیث
هر که را لب خموش و دل گویاست
خفت وزر خویش را جویاست
گر چه بردش حدیث نفس ز راه
کم نویسد بر او فرشته گناه
وان که برعکس این گرفت قرار
جز به حکمت نمی کند گفتار
نزند جز به طبق صدق نطق
هر چه گوید صواب گوید و حق
هر که را شد زبان و دل خاموش
معدن حکمت است و مخزن هوش
جان او در تجلیات قدم
یافته جاودان ثبات قدم
با خدا گوید از خدا شنود
یک نفس از خدا جدا نشود
هر که را زین دو صمت حرمان است
سخره حکم نفس و شیطان است
قول او منحرف ز سمت سداد
فعل او متصف به نعت فساد
نرود جز ره خطا و غلط
نزند جز در بلا و سخط
چون دهد جای در دل اندیشه
نبودش غیر باطل اندیشه
ور زبان را دهد ز نطق فروغ
سر به سر باشد افترا و دروغ
شده سر خیل اهل خذلان را
گشته نایب مناب شیطان را
بلکه بگذشته کارش از شیطان
مانده شیطان به کار او حیران
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲۶ - سؤال و جواب
گر تو گویی به حکم عقل روا
نیست قلب حقایق اشیا
عرض آخر چه سان شود جوهر
یا معانی بدل به ذات و صور
گویم این نیست از مقوله قلب
تاتو نفیش کنی بزودی و سلب
بلکه چون بر حقیقت واحد
در مراتب وجود شد وارد
زو به هر مرتبه نمود اثری
که ندارد نمود در دگری
در همه ذهن ها به قول اصح
عین اشیا بود نه ظل و شبح
لیکن اندر وجود ذهنی شان
نیست ز احکام نفس الامر نشان
جوهر اندر وجود ذهنی خود
هست قایم به ذهن اهل خرد
لیکن اندر وجود نفس الامر
نیست در ذهن کس چه زید و چه عمرو
در وجودین خویشتن دائم
گاه لا قائم است و گه قائم
حکم اثبات لاقیام و قیام
ز اختلاف مراتب است و مقام
همچنین در وجود فی الاعیان
که وجودیست خارج اذهان
متعدد مواطن است و رتب
که بود زان ذهول مستغرب
آن رتب چیست حس و روح و خیال
هر یکی عالمی به استقلال
وان مواطن چو دنیی و برزخ
نشات بهشت یا دوزخ
یک حقیقت ز اختلاف ظهور
چون بر اینها کند مرور و عبور
نیست پوشیده بر ذوی الافهام
که بر او مختلف شود احکام
در یکی از مقوله هیئات
باش گو و اندر آن دگر ز ذوات
در یکی از معانی و اوصاف
که بر اعیان بود مفاض و مضاف
در دگر از شماره اعیان
که بود در مراتب امکان
بنگر اندر حقیقت هستی
کوست اصل بلندی و پستی
که چه سان در مراتب و اطوار
مختلف می نمایدش آثار
گاه تابع بود گهی متبوع
گاه سامع شود گهی مسموع
گه کند جلوه بالتبع چو صفات
گه کند بالاصاله همچو ذوات
اهست یک جا به غیر خود قائم
جای دیگر به ذات خود دائم
وین تغیر به فهم اهل ادب
در اضافات واقع است و نسب
پایه عز ذات ازان اعلاست
کش تو گویی فزود یا خود کاست
جاودان در مقر اجلال است
وز ازل تا ابد به یک حال است
دامن قدس او کجا شاید
کز خیال تغیر آلاید
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲۸ - اشارة الی معنی قوله تعالی: قل هذه سبیلی ادعوا الی الله علی بصیرة انا و من اتبعنی و سبحان الله و ما انا من المشرکین
شاه این راه کز سر معنی
بود ادعوا الی الله ش دعوی
یافت ادعو چو استناد به وی
کرد قید علی بصیره ز پی
یعنی این دعوتم نه بر عمیاست
بینم آن را که از خدا به خداست
بلکه مدعو وی است داعی نیز
در هدی و ضلال ساعی نیز
خود ز خود خویش را به خود خواند
خود کند هر چه خواهد و داند
گمرهان را درین نشیمن بیم
خوانم از اسم منتقم به رحیم
من کیم مر خدای را سایه
اسم هادی دهد مرا مایه
کیست گمراه ظل اسم مضل
ظل بود فی الحقیقه عین مظل
گر چه ما در شمار اسماییم
لیکن از روی ذات یکتاییم
من و هر کس گرفته است سبق
ز من اندر شهود وحدت حق
خلق را سوی حق چنین خوانیم
سر این کار را چنین دانیم
دانم او را ز نقص شرکت پاک
لست ممن یقول بالاشراک
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۷ - اشارت به تقسیم جوع به اختیاری و اضطراری
جوع آیین سالک راه است
شیوه عارفان آگاه است
جوع سالک به اختیار بود
جوع عارف به اضطرار بود
می نماید رونده مرتاض
از مطاعم به قصد خویش اعراض
تا دلش خوی با خوشی نکند
نفسش آهنگ سرکشی نکند
راهش آخر به مقصد انجامد
چون به مقصد رسد بیارامد
مرد عارف چو یافت لذت قرب
نه به اکلش فتد کشش نه به شرب
اکل و شربش چه باشد انس به حق
دایم او در حق است مستغرق
لقمه از خوان یطعمش بینی
شربت از چشمه سار یسقینی
جان او در تجلی صمدی
دارد از حق تسلی ابدی
حاجت خوردن از تهی شکمیست
مر صمد را تو خود بگو چه کمیست
گر صمد را کسی کند تعریف
فهو مالم یکن له تجویف
وصف تجویف خاص امکان است
پری او ز فیض رحمان است
گر نه رحمان کند وجود دهی
ماند از معنی وجود تهی
ذات رحمان چو هست عین وجود
خالی از کجا تواند بود
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۵ - در بیان سهر و بیخوابی که رکن چهارم ولایت و مقام ابدال است
خواب مرگ و حیات بیداریست
صلح مرگ از حیات بیزاریست
می گریزی ز زخم نشتر مرگ
چه کنی روی در برادر مرگ
خواب دزدیست زندگانی کاه
نقد خود را ز دزد دار نگاه
مثلی روشن است بر که و مه
که سپردن به دزد کالا به
مگر این دزد ازان بود بالا
که سپردن توان به او کالا
باشد ای کرده رو به راه طلب
نیم عمر تو روز و نیمی شب
شب تو چون همه گذشت به خواب
عر تو نیمه شد به وقت حساب
بر تو خواهی دراز گردد روز
چیزی از شب بدزد و بر وی دوز
فی المثل گر شود ز عمر تو کم
روزی افتی میان غصه و غم
صد شب از عمر خویش کم کردی
غم آن از غرور کم خوردی
قصد شبگیر کن که بی شبگیر
نیست این راه انقطاع پذیر
شبروان را ز ره بریدن شب
گر چه باشد هزار گونه تعب
چون به منزل شتر بخوابانند
آن زمان مدح شبروی خوانند
انما السائرون کل رواح
یحمدون السری لدی الاصباح
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۸ - اشارة الی بعض بطون قوله تعالی و جنة عرضها السموات و الارض
اصل جنات جنت الذات است
عرضها الارض و السماوات است
ارض چه بود، حقایق اعیان
مستقر در نشیمن امکان
آسمان چه صفات یا اسما
متأثر ز حکم شان اشیا
بود اعیان باسرها و صفات
مندمج در نخست رتبه ذات
وحدت صرف و هستی ساذج
بود اینها همه در او مدرج
امتیازی و اختلافی نه
اتفاقی و ائتلافی نه
ذات خود را چو کرد بر خود عرض
عرضش این آسمان شد و این ارض
هم درآمد به کسوت اسما
هم برآمد به صورت اشیا
لیک در علم خویش نی در عین
بود در علم مندمج کونین
باز دیگر چو عرض کرد آغاز
کرد ارض و سمای دیگر ساز
ارض شد ملک و آسمان ملکوت
هر دو در تحت سطوت جبروت
شاید چو بار نخست در دومین
عرض او عین آسمان و زمین
هر چه در غیب ذات باطن بود
در شهادت ظهور کرد و نمود
آنچه در وی تجرد و تأثیر
گشت ظاهر شد آسمان و اثیر
آسمانی ولیک روحانی
نه هیولانی و نه جسمانی
وانچه آمد مخالف ارواح
ارض اجساد باشد و اشباح
طبقات است آن زمین و ازان
باشد اطباق آسمان جهان
ذات حق را که جنت آیین است
عرضهاالارض و السما این است
چون عیان شد ز غیب قدس قدم
عرضش این هر دو شد نه بیش و نه کم
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۷ - در بیان آنکه حضرت شیخ ابوسعید ابوالخیر قدس الله تعالی سره همیشه از خود به ایشان تعبیر کردی و کلمه ما و من را هرگز بر زبان نیاوردی
شیخ مهنه که بود پیوسته
از من و مای خویشتن رسته
صد حکایت ز خویش واگفتی
لیک هرگز نه من نه ما گفتی
رفتی اندر صف صفا کیشان
بر زبانش به جای من ایشان
بود بر وی شهود حق غالب
دید خود را ز چشم خود غایب
لفظ ایشان که خاص غایب راست
جامه ای بود بر قد او راست
خرد آن ساده را کند تعییر
که ز غایب به من کند تعبیر
خاصه از غایبی که ماند دور
جاودان از حریم قرب و حضور
بکشد رخت خود ز شهر وجود
بنشیند به گوشه ای نابود
گر بجوید به سال های دراز
اثر خویشتن نیابد باز
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۸ - اشارت به آنکه نکته در آن چه بوده باشد که حضرت شیخ قدس سره از خود به کلمه ایشان تعبیر کرده نه به او که غایب واحد راست
گر تو گویی که شیخ دین ز چه رو
لفظ ایشان وظیفه ساخت نه او
گویمت زانکه لفظ او مطلق
هست اشارت سوی هویت حق
پیش چشم شهود دیده وران
محو باشد هویت دگران
در عبارت چو او و هو رانند
غرض از او و هو همو دانند
نیست مشهود جز هویت او
لا هو فی الوجود الاهو
وان هویت که واحد است و احد
برتر از وهم کثرت است و عدد
لیک چون در عدد شود ساری
رو نماید تعددی طاری
به تک و پو چو مرد وحدت جوی
از تعدد نهد به وحدت روی
سر وحدت بر او شود غالب
وصف کثرت ازو شود غایب
چون شود دور کثرتش ز نظر
لفظ ایشان به آن بود در خور
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۹ - سؤال و جواب
ور تو گویی که کاملان بسیار
ما و من آورند در گفتار
بی شک ایشان بسی شتافته اند
وز من و ما خلاص یافته اند
ما و من بر زبان چرا رانند
غرض از ما و من که را دانند
گویم آن کس که شد ز خویش خلاص
شد به سر شهود وحدت خاص
غیر مشهود خود نداند هیچ
غیر ازان بر زبان نراند هیچ
نشود زانش ما و من مانع
هر چه گوید بر آن شود واقع
من چو گوید مرادش از من اوست
اوست چون مغز و لفظ ها همه پوست
بلکه حق بر زبان او گویاست
نطق حق از زبان او پیداست
متکلم ز خود چو گوید راز
جز من و ما دگر چه گوید باز
قایل من چو نیست جز ذوالمن
غیر ذوالمن کجا بود آن من
قطره چون بحر ساخت ناچیزش
که تواند ز بحر تمییزش
به من و ما اگر شود گویا
من و مایش بود همان دریا
گر چه آرد هزار طوفان زور
نفتدش در شهود بحر فتور