عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷۶
هم در آن وقت کی شیخ بنشابور بود روزی بگورستان حیره می‌رفت چون بسر خاک مشایخ رسید جمعی را دید آنجا کی خمر می‌خوردند و چیزی می‌زدند. صوفیان در اضطراب آمدند، خواستند کی ایشان را احتساب کنند و برنجانند، شیخ مانع شد. چون نزدیک ایشان رسید گفت: خداوند چنانک درین جهان خوش دل می‌باشید، در آن جهان نیز خوش دلتان داراد. جماعت برخاستند و جمله در پای شیخ افتادند و خمرها را بریختند و توبه کردند و از یک نظر شیخ از نیک مردان شدند.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷۸
آورده‌اند کی چون شیخ به شهر مرو رفت و آن ماجرا با پیر بوعلی سیاه برفت از آنجا بیرون آمد و به صحرا می‌شد، خواجۀ به حکم ارادت در رکاب شیخ می‌رفت چون شیخ بدر سرای او رسید آن خواجه عنان شیخ بگرفت و از وی استدعا کرد کی می‌باید کی شیخ بسرای من درآید و ما را مشرف گرداند. شیخ با جمع به سرای فرود آمد، ستونی بود بزرگ و بسیار چوبها را سر بروی نهاده چنانک بیشتر آن عمارت را بار برین ستون بود. چون شیخ را چشم بران ستون افتاد گفت: لاستوائک حملتَ ماحملت. چون این کلمه برزفان شیخ برفت آن خواجه گفت آری ای شیخ مرا چندین خرج افتاده است برین ستون و چندین گردون ببرده‌ام و مشقتها تحمل کرده تا این ستون را اینجا آورده‌ایم و در همه شهر ازین بزرگتر ستونی نیست. شیخ گفت ای سبحان اللّه ما کجاییم و این مرد کجاست! هم بر پای از آنجا بیرون آمد و چندانک شیخ را استدعا کرد ننشست و از آنجا برباط عبداللّه مبارک آمد و در مرو مقام نکرد و بمیهنه آمد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷۹
خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةاللّه علیه، کی در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود یک روز شیخ را جامۀ زیر نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و بر حبل انداخته تا خشک شود. ایزار پای ضایع شد هر کسی می‌گفتند این گستاخی کی تواند کردن؟ و شیخ در رواق خانقاه نشسته بود و هیچ نمی‌گفت و پیری بود که در بر شیخ او را عظیم دوست داشتی، صوفیان گفتند زاویها بجوییم و بنگریم تا کجا یابیم. ابتدا بدین پیر کردند کی بخدمت شیخ نشسته بود، دست بزیرش بردند ایزار پای شیخ دیدند بر میان بسته، شیخ را چون چشم برآن افتاد فرمود کی زاویه‌اش بکوی بازنهید! زاویۀ پیر بدر خانقاه باز نهادند و آن پیر از آنجا بیرون شد و دیگر کس او را ندید.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۸۰
آورده‌اند کی شیخ را بازرگانی کنیزکی ترک آورده بود و آن کنیزک خدمت شیخ می‌کرد و کنیزکی نیکو اعتقاد بود. شیخ کنیزک را بخواجه بوطاهر داد، کنیزک بخدمت شیخ آمد و بگریست و گفت ای شیخ من هرگز ندانستم کی تو مرا از خدمت خویش دور گردانی! شیخ گفت بوطاهر هم پارۀ ازماست،ترا بحکم او می‌باید بود، ما ترا از خدمت خویش دور نمی‌کنیم. آنگه آن کنیزک بخدمت بوطاهر می‌بود و خدمتهای شیخ بدست خود می‌کرد و در راه دین اعجوبۀ گشت و او را حالتی نیکو بود چنانک یک روز شیخ وی را گفت:
از ترکستان کی بود آرندۀ تو
گو رو دیگر بیار مانندۀ تو
و آن کنیزک والدۀ خواجه بوالفتح شیخ بود.
از سخنان شیخ بوسعیدست کی گفت:
ما می‌شدیم تا بحد کوهستان بدیهی رسیدیم کی آنرا طرق خوانند. آنجا فرود آمدیم و گفتیم اینجا هیچ کس بوده است از پیران؟ گفتند بلی یکی بوده است کی او را دادا گفته‌اند. بسر خاک آن پیر آمدیم و زیارت کردیم و آسایشی تمام یافتیم. جماعتی از دیه بیرون آمدند، گفتیم کسی باید که دادا را دیده بود. گفتند کی پیریست دیرینه، او دیده است. کس فرستادیم تا او را آوردند. مردی بود بشکوه، از وی پرسیدیم که ای پیر دادا را دیدی؟ گفت کودک بودم کی او را دیدم. گفتیم که از وی چه شنیدی؟ گفت مرا پایگاه آن نبود که من سخن او را دانستمی لکن یک سخن یاد دارم از آن او. گفتیم برگوی. گفت روزی مرقع داری درآمد به نزدیک او و سلام گفت و گفت پای افزار بیرون کنم ایها الشیخ کی بتو بیاسایم کی در همه عالم گشتم هیچ نیاسودم و نه نیز آسودۀ را دیدم. دادا گفت ای غافل، چرا از همگی خویش دست بنداشتی تا هم تو بیاسودیی و هم خلقان بتو بیاسودندی؟ ما گفتیم تمام سخنی گفته است، مقصود ما برآمد، رنجه شدی. بازجای شو. آنگاه شیخ روی با یکی از قوم کرد و گفت: ماکلّ هذا الّا نفسکَ اِنَّ قَتَلْتَها واِلّا قَتَلَتْکَ و اِنْ صَدَمْتَها و اِلّا صَدَمَتْکَ و اِنْ شَغَلْتَها وَ اِلَّا شَغَلَتْکَ. پس شیخ گفت: لا یَصلُ الْمَخْلُوقُ اِلَی الْمَخْلُوِقِ اِلّا بِالسَّیر اِلَیْه وَلایَصلُ المَخْلوقُ اِلَیَ الخالِقِ اِلّا بالصَّبْرِ عَلَیه وَ الصَّبرُ عَلَیه بِقَتْل النَّفْسِ وَ الْهَوی فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْه حقّا.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۸۲
شیخ بوسعید گفت قدس اللّه روحه العزیز کی ما را بخواب دیدند مرده و زنخ بربسته و سخن می‌گوییم. کسی گویدی فرا مردمان کی سخن مگویید و اگر گویید چنین گویید کی شیخ گفت آنگاه که بمردی او بماند و بس ماتَ الْعَبْدُ وَهُوَ لَمْ یَزَلْ.
مقریی در پیش شیخ این آیت برخواند کی اِنَّ الَّذی فَرَض عَلَیْکَ الْقُرْانَ لَرادُّکَ اِلی مَعادٍ شیخ گفت مفسران درین آیت چنین گفته‌اند کی: اَرادبه فتح مکة، ما چنین می‌گوییم که وی برای فتح مکه قسم یاد نکند، اَراد به لقاء الاخوان.
حکایات و فوائد
این فواید برزفان مبارک شیخ ابوسعید رفته است پراکنده:
شیخ ما گفت کی عمر خطاب پرسید مرکعب الاحبار را کی کدام آیت یافتی در توریة مختصر تر، کعب گفت اندر توریة ایدون یافتم کی حقّ سبحانه و تعالی می‌گوید اَلا مَنْ طَلَبَنی وَجَدَنی َومَنْ طَلَب غَیْری لَمْ یَجدنی هرکه مراجست مرا یافت و هرکه جز مرا جست هرگز مرا نیافت و در برابر این نبشته بود: قَدْطالَ شَوْقُ الاَبْرارِ اِلی لقائی وَاَنا اِلی لقائهم
شیخ گفت بایزید بسطامی گفت کی حقّ سبحانه و تعالی فردست او را بتفرید باید جست تو او را به مداد و کاغذ جویی، کی یابی؟
شیخ گفت بعضی حکما گفته‌اند کی: وُلدتَ باکیاً وَالنّاسُ یَضْحَکُونَ فَاجْتَهدْ بِاَنْ تَمُوتَ ضاحِکاً وَالنَّاسُ یَبْکُونَ:
جایی کی حدیث تو کنند خندانم
خندان خندان بلب برآید جانم
شیخ گفت هر کرا اطلاع دادند بر ذرۀ از علم توحید از حمل پشۀ عاجز آید از گرانی آنچ برونهاده باشند.
شیخ ما گفت:
تا عشق ترا ببر درآوردم تنگ
از بیشه برون کرد مرا روبَه لنگ
شیخ ما گفت: اشْرَف کَلَمةٍ فِی التَّوحیدِ قَولُ النَّبِی صَلَّی اللّه عَلَیْه وَسَلَّم سُبْحانَ مَنْ لمْ یَجْعَلْ لِخَلْقِهِ سَبیْلاً اِلی مَعْرِفَتِهِ اِلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِه.
شیخ گفت یوسف بن الحسین گفت هرکه در بحر توحید افتاد هر روز تشنه‌تر باشد و هرگز سیراب نگردد و آن تشنگی جز بحقّ ساکن نگردد.
جنید گفت آن توحید که صوفیانراست از خصوص جدا کردن حدیثست از قدیم و بیرون شدن ازوطنها و بدیدن محنتها و بگذاشتن هرکه داند ونداند، و بجای این همه حقّ باشد.
شیخ گفت مردی به نزدیک ذوالنون مصری آمد و گفت مرا دعایی گوی ذوالنون گفت اگر ترا در علم غیب سابقتست بعلم توحید همه دعاها ترا سابقست و اگر نه غرقه را بانگ و نعرۀ نظارگی کی رهاند.
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره و لکن زتو بینم هنرا
شیخ گفت پرسیدند خواجه بوالحسن بوشنجی را رحمةاللّه علیه کی ایمان چیست و توکل چیست؟ گفت آنکه از پیش خوری و لقمه را خُرد بخایی بآرام دل، و بدانی کی آنچ تراست از تو فوت نشود.
شیخ گفت بوعبداللّه الرازی گفت مرا سرما و گرسنگی دریافت، پس بغنودم، آوازهاتفی شنودم کی گفت: چه پنداری که عبادت نماز و روزه است، خویشتن فرو گرفتن در احکام خداوند تعالی فاضلتر از نماز و روزه است.
شیخ را پرسیدند که: تصوف چیست؟ گفت این تصوف همه شرکست. گفتند ایها الشیخ چرا؟ گفت از بهر آنکه تصوف دل از غیر و جُزو نگاه داشتنست و غیر و جزوُ نیست.
شیخ گفت روزی جنید نشسته بود باجماعت فقرا و سخنش می‌رفت در فضلها و نعمتهاء حقّ جل جلاله. درویشی گفت الحمدلله. جنید گفت حمد تمام گوی چنانک خدای تعالی گفته است که الحمدلله رب العالمین درویش گفت و این عالمین کی باشد کی ایشان را باویاد باید کرد؟ جنید گفت و گو تمام بگوی که چون حدیث به قدیم مقرون کنی محدث متلاشی گردد در جنب آن و قدیم بماند.
شیخ گفت شبلی بسیار گفتی اللّه اللّه اللّه. پرسیدند کی چه سبب است کی گویی اللّه اللّه و نگویی لااله الااللّه؟ جواب داد کی حشمت دارم کی او را برزفان انکار یاد کنم و ترسم کی درلااله مرگ درآید بالااللّه نرسم.
شیخ گفت لا اله طریق این حدیثست و الااللّه نهایت این حدیث تا این کس سالها درلااله درست نگردد بالااللّه نرسد.
شیخ گفت معاویة بن ابی سفیان گفت جایی کی تازیانه کفایت بود شمشیر را کار نفرماییم کی اگر میان من و همۀ خلق مویی بود آن موی هرگز گسسته نگردد بدانکه چون ایشان بکشند من فرو گذارم و چون ایشان بگذارند من بکشم.
شیخ گفت در کلیله و دمنه گویند کی با سلطان قوی کس تاب ندارد و مَثَل این چون حشیش تر باشد که هرگاه که باد غلبه کرد خویشتن فراباد دهد تا در زمین همی گرداندش و آخر نجات یابد و درختهای قوی کی گردن ندهند از بیخ بیرون کند. و چون شیر را بینی و ازو بترسی در زمین غلط و تواضع کن تا برهی کی شیر عظیم بود اما کریم بود. و بعدوِّ ضعیف فریفته مشو کی ستور قوی از خاشک ضعیف نفور شود بل کی هلاک گردد. وآتش چنان نسوزد فتیله را که عداوت سوزد قبیله را. و عتاب بهتر از حقّد اندرون و زخم نصیحت کننده بهتر از سلام دشمن بدآموز.
شیخ گفت مَثَل ادب کردن احمق را چون آبست در زیر حنظل، هرچند آب بیش خورد طلخ تر گردد.
شیخ گفت خردمند آنست که چون کارش پدید آید همه رایها را جمع کند و به بصیرت در آن نگرد تا آنچ صوابست ازو بیرون کند و دیگر را یله کند همچنانک کسی را دیناری گم شود اندر میان خاک اگر زیرک باشد همه خاک را که در آن حوالی بود جمع کند و به غربالی فرو گذارد تا دینار پدید آید.
شیخ گفت اعرابی را پسری بود و برحمت خدای پیوست، او جزع همی کرد، گفتند صبر کن که حقّ سبحانه و تعالی وعده کرده است صابرانرا ثوابها، گفت چون منی کی بود که بر قدرت خداوند سبحانه و تعالی صبر کند وَاللّه کی جزع کردن از کار او دوستر بدو از صبر کردن کی این صبر دل را سیاه گرداند.
شبلی گفت وقتی دو دوست بودند با یکدیگر در حضر و سفر صحبت می‌داشتند، پس اتفاق چنان افتاد کی ایشان را به دریا گذر همی بایست کرد، چون کشتی به میان دریا رسید یکی از ایشان بکران کشتی فراز شد، قضا را در آب افتاد، آن دیگر دوست خویش را از پس او در آب افگند. پس کشتی را لنگر انداختند و غواصان در آب شدند و ایشان را برآوردند بسلامت.، آن دوست نخستین فرادیگر گفت: گیرم کی من در آب افتادم ترا باری چه افتاد؟ گفت من بتو از خویشتن غایب بودم، چنان دانستم که من توم.
شیخ گفت خلیفه را دختر عمی بود کی دل اوبدو آویخته بود. پس روزی هر دو برطرف چاهی نشسته بودند، انگشتری خلیفه در چاه افتاد، آن دختر انگشتری خود بیرون کرد و در چاه انداخت. خلیفه دختر را پرسید کی چنین چرا کردی؟ دختر گفت فراق آزموده داشتم چون میان مامحل انس بود نخواستم که انگشتری ترا وحشت جدایی بود، انگشتری خود را مونس وی کردم.
شیخ گفت:
ای روی تو چو روز دلیل موحّدان
وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد
ای من مقدم از همه عشاق چون توی
مرحسن را مقدم چون از کلام قد
مکی به کعبه فخر کند مصریان بنیل
ترسا با سقف و علوی بافتخار جد
فخر رهی بدان دوسیه چشمکان تست
کامد پدید زیر نقاب از بَرِد و خد
شیخ گفت کودکی در حلقۀ شبلی بایستاد و گفت یا ابابکر مرا از من غایب گردان پس مرا بامن ده تا من باشم و وی چنانک من هستم و وی. شبلی گفت ترا این سخن از کجا آمد که نابینا گردی یا غلام! گفت من این از کجا یابم یا ابابکر که درو نابینا گردم؟ پس از پیش او بگریخت.
شیخ گفت فاذا ابصرتنی ابصرته و اذا ابصرته ابصرتنا
چون مرا دیدی تو او را دیدیی
چون ورا دیدی
شیخ گفت یحیی معاذ الرازی گوید مادام تا بنده در طلبست او را گویند ترا باختیار چه کار کی توامیرنۀ در اختیار خویش، پس چون این بنده بفنا شد گویند او را اگر خواهی یله کن کی اگر اختیار کنی اختیار تو بماست و اگر یله کنی یله کردن توهم بماست،اختیار تو اختیار ماست و کار تو کار ماست.
امروز که معشوقه بعشقم برخاست
بر درگه میر اسب ما باید خواست
شیخ گفت سهل بن عبداللّه گوید کی صعب‌ترین حجابی میان خدای و بنده دعویست.
شیخ گفت که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلم: مَنْ لَمْ یَقْبَل من...(؟) صادِقاً کانَ اَوْکاذِباً لَمْ یَرِدْ عَلی الْحَوْض هرکه قبول نکند عذر مجرمی کی بعذر پیش آید راست یا دروغ از حوض من آب نخورد.
شیخ گفت عبداللّه بن الفرج العابد گوید بر خویشتن در شبانروزی از یک وجه چهارده هزار نعمت بشمردیم، گفتند چگونه بود شمردن این؟ گفت نَفَس خویش بشمردم در شبانروزی چهارده هزار بود.
شیخ گفت که محمد بن حسام گوید طبیبی کی ترا داروی طلخ دهد تا درست شوی مشفق‌تر از آنکه حلوا دهد تا بیمار شوی و هر جاسوسی که ترا حذر فرماید کی ایمن شوی مهربان‌تر از آن کس کی ترا ایمن کند کی پس از آن بترسی.
شیخ گفت پادشاهی با وزیر گفت که کی بود که مرد شریف گردد؟ گفت چون هفت خصلت جمع گردد اندر وی. گفت آن چیست؟ گفت: اول همت آزادگان، دوم شرم دوشیزگان،سوم تواضع بندگان، چهارم سخاوت عاشقان، پنجم سیاست پادشاهان، ششم علم و تجربت پیران، هفتم عقل غریزی اندرون نهان.
شیخ گفت بوجعفر قاینی گوید کی از پدر شنیدم کی گفت مردان به چهار چیز فخر کنند، لکن تأویل نشناختند، بحسب و غنی و علم و ورع. پنداشتند کی حسب شرف نسبت است و خود حسب خلق نیکوست و پنداشتند کی غنا بسیاری مالست و غنا خود غنای دلست، و علم نوریست کی خداوند تعالی بدل بنده افگند، و ورع از حرام کَرْدِ خدای تعالی باز ایستادنست.
شیخ گفت اعرابی را کنیزکی بود نامش زهره، پس او را گفتند کی خواهی کی امیرالمؤمنین باشی و کنیزکت بمیرد؟ گفت نه کی زهرۀ من رفته شود و کارامت شوریده گردد.
شیخ گفت دهقانی وکیل خود را گفت مرا دراز گوشی بخر نه خرد و نه بزرگ چنانک مرا در شیب و بالا نگاه دارد و در میان زحمت فرو نماند و از سنگها یکسو رود و اگر علف اندک دهی صبر کند و اگر بسیار دهی افزون کند. وکیل گفت یا خواجه من این صفت ندانم خریدن الا در بویوسف قاضی، از خداوند خویش درخواه کی او را از بهر تو خری گرداند.
شیخ گفت مردی از جهودان به نزدیک امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه آمد و گفت یا امیرالمؤمنین خدای ما جل جلاله کی بود و چگونه بود؟ گونۀ روی علی بگشت و گفت خدای ما بی‌صفت بود و بی‌چگونه بود، چنانک بود همیشه بود، او را پیش نیست و از پیش همۀ پیشهاست، بی‌غایت و منتهاست و همۀ غایتها دون او منقطع، زیرا که او غایت غایتهاست. یهودی گفت گواهی دهم کی در روی زمین هر که جز چنین بگوید باطلست و انا اشهد ان لااله الااللّه و ان محمداً رسول اللّه.
سید این طایفه جنید گوید که بوی توحید نشنوی سوی توحقّی بود کی تو آن حقّ را ادا نکرده باشی کی این حدیث داد خویش تمام بخواهد.
شیخ گفت وقتی درویشی از بادیه برآمد فاقۀ بسیار کشیده، و رفیقی داشت، بکوفه رسیدند، به خرماستانی شدند، درویش سؤال کرد، خداوند باغ گفت درآی و بر درخت شو و چندانکه خواهی بخور و با خود ببر. درویش بردرخت شد و رفیقش در زیر درخت بنشست. درویش را پای از جای برفت و از درخت بیفتاد، خاری از خرما بشکمش درشد و تاسینه‌اش بدرید. آن درویش فرونگریست، چون شکم خویش دریده دید گفت الحمدلله بنمردم تا به مراد خویشت ندیدم معدۀ گرسنه و شکم دریده و جانی به لب رسیده کی سزای تو بتر ازینست! رفیقش فراشد تا شکمش ببیند و ببندد، چون دامنش برگرفت درویش این بیت بگفت:
اَلْیوم لایَرْفَعُ غَیری ذَیْلی
لَیْلی نَهاری ونَهارِی لَیْلی
درویش گفت اینجا هیچ خیانت نماند.
شیخ گفت خیانت بندگان را عذر جمال ونوال خداوند خواهد، در عفوتو اظهار خداوندی اوست و در عقوبت تو اظهار جرم تو.
شیخ گفت سری سقطی بیمار شد، جنید بعیادت او در شد و مروحۀ برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر گردد. جنید گفت چونست؟ سری گفت عَبْدٌ مَلُولٌ لایقْدرُ عَلی شَیءٍ. جنید گفت وصیتی بکن! گفت لاتَشْغَلْ عَن صُحْبَةِ اللّه بصُحْبَةِ الْاَغْیار. جنید گفت اگر پیش ازین شنیدمی باتو نیز صحبت نداشتمی.
شیخ گفت: اَوْحَی اللّه تَعالی الی داوُدیا داود قُلْ لِعِبادِی اِنِّی لَمْ اَخْلقهم لاریح عَلَیْهم وَلکنْ خَلَقْتُهُمْ لِیَرْبَحُوا عَلَّی.
شیخ گفت بوبکر کتانی بزرگ بوده است و علم و مجاهدتهاء بسیار دیده است کی کسی بدان درجه نرسیده و یکی از مجاهدتهای او آن بوده است که سی سال به مکه در زیر ناودان نشسته است و درین مدت در شبانروزی یک طهارت کرده است و این صعب باشد کی هیچ شب خواب نیافته است بلکه خواب در میانه نبوده است در آن نشست وی. روزی پیری از باب بنی شیبه درآمد به شکوه، ونزدیک وی آمد و سلام گفت و او را گفت یا ابابکر چرا آنجا نروی که مقام ابرهیم است، کی مردمان جمع گشته‌اند و حدیث رسول صلی اللّه علیه و سلم می‌شنوند تا تو نیز بشنوی و پیری آمده بود و اخبار عالی داشت و املا می‌کرد. ابوبکر سربرآورد وگفت ای شیخ آن پیر کی روایت می‌کند از کی می‌کند؟ گفت از عبدالرزاق صنعانیست از معمر از هری از بوهریره. گفت ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچ ایشان آنجا باسناد و خبر می‌گویند ما اینجا بی‌اسناد می‌شنویم. گفت از کی می‌شنوی؟ گفت حَدَّثَنی قَلْبِی عَنْ رَبّی. آن پیر گفت چه دلیل کی تو براینی؟ گفت دلیل آنکه تو خضری. خضر گفت تا آن وقت پنداشتم که هیچ ولی نیست خدای را که من او را ندانم تا که شیخ بوبکر کتانی را بدیدم که او مرا بدانست و من او را ندانستم.
شیخ گفت استاد بوعلی دقاق به نزدیک بوعلی شبوبی آمد به مرو، و ما بمرو بودیم و پیر شبویی صحیح بخاری یاد داشت و محدث بود و ما صحیح بخاری از وی استماع داریم و پیر را ازین معنی آگاهی تمام بوده است و استاد بوعلی را فرازین سخن وی آورد. پیر بوعلی را گفت ما را درین معنی نفسی زن. استاد بوعلی گفت برما این سخن بسته است و گشاده نیست. گفت روا بود ما نیاز خویش حاضر کنیم تا ترا درنیاز ما سخن گشاید. آن معنی آتش است ونیاز سوخته. استاد بوعلی اجابت کرد و مجلس نهادند و او را بر سر منبر سخن نمی‌گشاد که مردمان اهل آن نبودند. پیر شبویی از دَرِ مسجد درآمد، استاد را چشم بروافتاد، سخن بگشاد چون مجلس به آخر رسید پیر شبویی گفت تو آنی که بودی این ما بودیم.
شیخ گفت نیاز باید کی هیچ راه بنده را به خداوند نزدیکتر از نیاز نیست که اگر بر سنگ خاره افتد چشمۀ آب بگشاید، اصل اینست و این درویشانرا بود و آن رحمت خداوند کرده است با ایشان.
شیخ گفت وقتی به تابستان بقیلوله بگرمای گرم پیرشبویی را دیدم که در آن گرد و خاک می‌رفت، گفتم ایها الشیخ کجا می‌روی؟ گفت بدین بیرون خانقاهست و آنجا درویشانند ومن شنیده‌ام که هرکه در وقت قیلوله در میان درویشان باشد در روزی صد و بیست رحمت بر وی بارد، خاصه بدین وقت که می‌روم.
شیخ گفت خویشتن دریشان بندید و خود را به دوستی ایشان فرا نمایید.
شیخ گفت سری سقطی در بازار بغداد نشستی و دکانی داشتی و هیچ چیز در دکان نبود که بفروختی ولکن پَردگکی از آن دکان آویخته بودی و پس پرده نماز می‌کردی. وقتی کسی از جبل اللکام به زیارت وی بنشان به بازار درآمد تا به دکان وی و آن پرده بر گرفت و سلام گفت. سری سقطی را گفت فلان پیر از جبل اللکام ترا سلام گفته است. گفت وی ازینجا رفته است، باز کوه شدن مردی نبود مرد باید کی به میان بازار در میان مردمان بخدای مشغول باشد و یک لحظه بدل ازو خالی نبود.
شیخ گفت کی شیخ بوالعباس بسیار گفتی هر آن مریدی که بیک خدمت درویشی قیام کند او را بهتر از صد رکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه طعام کم کند آن وی را بهتر کی همه شب نماز کند.
شیخ گفت آن درویش بسیار بگردید و سفرها کرد، می‌نیاسودو هیچ نمی‌یافت، دلش بگرفت، زیر خاربنی بخفت و گلیم بسر درکشید، دلش خوش گشت، سر بر آسمان کرد و گفت یارَبِّ اَنتَ مَعِی فِی الْکساءِ و اَنَا اَطْلُبُکَ فِی الْبَوادِی مُذْکّذا یا بارخدای! تو خود با منی درین گلیم، و من ترا در بادیها می‌جویم از چندین سال باز.
شیخ گفت جنید روزی بیرون آمد،کودکی را دید از جای بشده، گفت ایها الشیخ اِلی مَتی انتظرُکَ تا کی مرا در انتظار داری؟ جنید گفت اَعْن وَعْدٍ؟ با من وعده کرده بودی؟ گفت بلی سَأَلْتُ مُقِّبَ الْقُلُوب اَنْ یُحَرِّکَ قَلْبَکَ اِلَّی جنید گفت راست گفتی، چه فرمایی؟ پسر گفت آمده‌ام تا جواب دهی از آنکه می‌گوید اِذا خالَفْتَ النَّفْسَ هَواها صارَدَواها جنید گفت آری این بیماریها خلق را می‌کشد چون مخالفت کرد هوا را بیماریش شفا گردد.
شیخ گفت مرتعش گفت چندین حج کردم به تجرید بی‌زاد و بی‌دلو و بی‌چیزی، بدانستم که این همه بر هوای نفس کرده‌ام. گفتند چرا؟ گفت زیرا که مرا روزی مادر گفت سبوی آب برکش. من برکشیدم، مرا رنج آمد، دانستم کی این همه بر هوای نفس کرده‌ام.
شیخ گفت سفیان ثوری گوید اگر کسی ترا گوید نعم الرجل انت خوشتر آید از آنکه گوید بئس الرجل انت بدانکه هنوز بدمردی.
شیخ گفت وقتی جولاهۀ بوزیری رسیده بود هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و ساعتی در آنجا مقام کردی پس بیرون آمدی و بخدمت امیر شدی. امیر را ازآن حال خبر کردند کی او چه می‌کند.امیر را هوس افتاد کی تادر آن خانه چیست؟ روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه شد. مغاکی دید در آن خانه چنانک جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای دران گَو کرده، امیر گفت این چیست؟ وزیر گفت یا امیر این همه دولت که هست آن امیرست ما ابتدای خویش فراموش نکرده‌ایم، خود را با یاد خود دهیم تا در خود بغلط نیفتیم. امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت خود کن! اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری.
شیخ گفت بایزید شیری را مرکب کردی و مار افعی راتازیانه و چون در نماز آمدی گفتی اِلهِی بسِتْرِک عِشْنا فَلَوْرَفَعْتَ عَنّا غطاءَکَ لافْتَضَحْنا.
شیخ گفت بوعلی دقاق مجلس می‌گفت و گرم شده بود و مردمان خوش شده بودند. مردی گفت ای استاد این همه می‌بینیم خدای کوی؟ گفت چه دانم، من نیز هم ازین بفریادم. گفت چون ندانی مگو! گفت پس چه گویم؟
شیخ گفت کی بایزید را گفتند کی تو می‌گویی کی کسی بسفر شود برای خدای شود و او با اوست، چرا می‌شود که هم بر جای مقصود حاصل شود؟ گفت زمینها باشد کی بحقّ تعالی بنالد که ای بار خدای از اولیاء خویش بمن بنمای و چشم ما بآمدن دوستی منور گردان حقّ تعالی ایشان را سفر در پیش نهد تا مقصود آن بقعه حاصل گردد.
شیخ گفت دانشمندی بود در شهر مرو هرگز از خانه بیرون نیامدی. اتفاق را روزی بیرون آمده بود و در مسجد نشسته. شخصی ماحضری آوردو در پیش وی نهاد، او دست دراز کرد واندک اندک بکار می‌برد. چون بخورد سگی درآمد و قصد وی کرد و دامن وی می‌گرفت دانشمند گفت با منت آسانست، مرا نفس از تو دریغ نیست، دانم که ترا فرستاده است و که بر گماشته است و لکن آن دیگران غافلند، ندانم که ترا فروگذارند یا نه. ساعتی بود مؤذن درآمد با چوبی و وی را بزد محکم، سگ فریاد کرد، او روی سوی سگ کرد و گفت دیدی که ترا گفتم مرا تن از تو دریغ نیست و لکن ندانم کی دیگران ترا فرو گذارند یا نه! دوست را از دوست هیچ چیز دریغ نباشد.
شیخ گفت دانشمندی پیری را بشهر سمرقند گفت که ما را ازین سخنان چیزی بنویس. پیر گفت سی سالست کی با یک کلمه می‌آویزم وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی هنوز باوی برنیامده‌ام.
شیخ گفت روز قیامت ابلیس را بدیوان حاضر گردانند، گویند این همه خلق را تو از راه ببردی؟ گوید نه ولکن من دعوت کردم ایشان را، مرا اجابت نبایستی کرد. گویند آن خود شد اکنون آدم را سجدۀ بیار تا برهی. دیوان بفریاد آیند کی سجده بیار تا ما و تو ازین محنت برهیم! اودر گریستن ایستد و گویداگر من سجده روز اول کردمی.
شیخ گفت به نزدیک بوبکر جوزفی درشدیم و گفتیم ما را حدیثی روایت کن. او جزوی بازکرد و ما را این حدیث روایت کرد کی خدای را عزوجل دو لشکرند یکی در آسمان جامهای سبز پوشیده، و دیگر در زمین‌اند و آن لشکر خراسان‌اند. اکنون این لشکر زمین صوفیانند کی همۀ زمین بخواهند گرفت.
شیخ گفت وقتی یکی از عزیزان درگاه را پسری بود معشوق و نام او احمدک بود. کسی بایستی کی با وی سخن احمدک می‌گفتی. چون کسی را نیافتی برفتی آنجا که مزدورکاران و یکی را گفتی کی ای جوامرد روزی چند مزدخواهی؟ گفتی سه درم و خوردنی. مزدور را بخانه بردی و خوردنی پیش او آوردی و سه درم بوی دادی و گفتی بنشین تا حدیث احمدک باتو می‌گویم و تو سری می‌جنبان. مرد ساعتی بودی، گفتی ای خواجه اگر کاری دیگر داری بگوی تا بکنم که روز دور برآمد. گفتی کار ما باتو اینست و بس.
شیخ گفت محمود را کسی از آنِ او بخواب دید گفت کی سلطان را چگونه است؟ گفت خاموش! چه جای سلطانست؟ من هیچ کس ندانم، سلطان اوست و آن غلطی بود! گفت آخر ترا چگونه است؟ گفت مرا اینجا به پای داشته‌اند و ذره ذره می‌پرسند. بیت المال کسی دیگر ببرد و حسرت وداع بما بماند.
شیخ گفت آنکه زکریا علیه السلام اعتماد بر درخت کرد گفت یا رب درخت را گوی تا ما را نگاه دارد. گفت اعتماد بر درخت کردی؟ خودبینی کی چه آید پیش اره بیاوردند و بر درخت نهادند. از سر درخت درگرفتند و بدرازا می‌بریدند تا به مغز سر زکریا رسید آه کرد،گفتند خاموش! تو اعتماد بر درخت کردی اکنون آه می‌کنی؟ اگر اعتماد برماکردیی ترا نگاه داشتیمی.
شیخ گفت مردی با یکی دیگر گفت بیا تا ترا مهمان کنم. گفت آری گفت اگر خواهی تا کسی بیارم تا ترا سماع کند. مرد گفت باری نخست ازین شراب چاشنیی بده. پارۀ شراب بوی داد، مرد بخورد و سرخوش گشت میزبان را گفت اگر تو مرا ازین شراب قدحی چند دیگر بدهی مرا به سماع حاجت نیست. خود هزار تن را سماع کنم. هرگه که ازین شراب بچشیدم هفت اندام من گوش گردد و همه سماع شنوم که وَسَقیْهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهوراً.
شیخ می‌گفت که با دست بدست ایشان و بدست سلیمان هم که وَلِسُلیمانَ الرّیحَ. بدانکه او ملکت خواست، بچهل سال به سال آن جهانش و به چهل سال بعد از همۀ پیغامبران در بهشت شود.
شیخ گفت کی پیران گفته‌اند کی خداوند ما دوست دارد کی می‌زند و می‌کشد و همی اندازد ازین پهلو بدان پهلو تا آنگه کی پستش کند و نیست، چنانک اثر نماند آنجا، آنگه بنور بقای خویش تجلّی کند برآن خاک پاک.
شیخ گفت بوحفص آهنگری می‌کرد و پتک بر آهن می‌زد. شاگردان را فرمود تا پتک بزنند تا پاک گشت و گفت دیگر پتک بزنید. شاگردان گفتند ای استاد بر کجا زنیم کی پاک شد و هیچ نماند؟ بوحفص چون بشنید در حال افتاد و نعرۀ بزد و پتک از دست بیفگند و دکان بغارت بداد و پیری بزرگوار شد.
شیخ گفت کی پیرابوالحسن خرقانی گفت که صوفی ناآفریده باشد.
شیخ گفت: قالَ رَجُلٌ لِعَبْدِاللّه بِن الْمُبارَک اَسْلَمَ عَلی یَدِی یَهُودیُّ فَقَطَعْتُ زُنّارَه فَقال قَطَعْتَ زُنّارَه فَمافَعَلْتَ بِزُنّارِکَ؟
شیخ گفت: قِیلَ لِاَعْرابی هَلْ تَعْرفُ الرَبِّ قالَ لااَعْرفُ مَنْ جوّ عَنی وعَرّانِی وافقَرَنی وطَوَّفَنی فِی البلاد کانَ یَقُولُ هذا ویتواجد.
شیخ روزی مجلس می‌گفت در میان مجلس روی باستاد امام ابوالقسم القشیری کرد و گفت نه تو گفتی که استاد ابواسحقّ اسفراینی گفته است النّاسُ کُلُّهُم فِی التَوحید عیالٌ عَلی الصُّوفیة، گفت بلی. شیخ گفت ازوی بشنوید تا چه می‌گوید.
شیخ گفت که به نزدیک عبدالرحمن سلّمی درشدم اول کرّت که او را دیدم مرا گفت ترا تذکرۀ نویسم بخط خویش؟ گفتم بنویس! بخط خویش بنوشت سَمِعْتُ جَدّی اَباعمروبنِ نجیدالسّلمی یَقُولُ سَمِعتُ اَبَاالقسم جنید بن محمد البَغدادی یَقُولُ التَصوُّفُ هوالخُلق. من زادَ عَلَیک بِالخُلقِ زادَ عَلَیْکَ بِالتَصوّف واَحْسن ماقِیل فِی تَفْسِیر الخُلقِ ما قالهُ الشّیخُ الْامام ابوُسَهل الصّعلوکی الْخُلْقُ هُوَ الْاعراض عَنِ الإِعتراض.
شیخ را بسیار رفتی کی پیری در کشتی نشست زادش برسید. خشک نانۀ مانده بود، به دهان برد دندان بر وی کار نکرد بدست بشکست و به دریا انداخت موج درآمد و گفت تو کیی؟ گفت خشک نانه. گفت اگر سرو کارت با ما خواهد بود ترنانه گردی.
شیخ گفت ما بشهر مرو بودیم پیری صراف را دیدیم. گفت یا شیخ در همه عالم هیچ کس را بنگذارد کی شربتی آب بمن دهد یا بر من سلام کند و همه خلق می‌خواهند تا ساعتی از خویشتن برهندو من می‌خواهم کی یک ساعت بدانم کی کجا ایستاده‌ام بآخر عمر آتشی درو افتادو بسوخت.
شیخ گفت آن مردمال بسیار داشت،در دلش افتاد کی تجارت کند، در کشتی نشسته بود، کشتی بشکست و مال و خواسته غرق شد و هرکه در آنجا بودند هلاک شدند و او بر لوحی از الواح کشتی بماند. بجزیرۀ افتاد خالی. شبی بر لب دریا نشسته بود برهنه و موی بالیده و جامها از وی رفته، این بیت می‌گفت:
اِذا شابَ الغُرابُ اَتَیْتُ اَهْلِی
وَهَیهاتَ الغرابُ مَتی یَشِیبُ
آوازی شنید کی کسی گفت از دریا:
عَسَی الْکَربُ الَّذِی اَمْسَیْتُ فِیهِ
یَکْونُ وَراءَهُ فَرَجٌ قَرِیب
یا مرد! نومید مباش! چه دانی که این سختی و رنج را که این ساعت تو درویی فرجی نزدیک پدید آمده باشد؟ دیگر روز این مرد را چشم به دریا افتاد، چیزی عظیم دید، چون نزدیک فراز آمد کشتی اهل او بود. چون آن مرد را بدیدند گفتند حال تو چیست؟ گفت قصۀ من درازست و قصۀ حال خود بگفت و گفت کی من از کدام شهرم. گفتند ترا هیچ فرزندی بود؟ گفت مرا فرزندی بود خرد. چون بشنیدند روی برزمین نهادند و گفتند این پسر تست و این کشتی از آن اوست و ما همه بندگان اوییم پس او را جامها پوشیدند و گفتند اکنون اگر خواهی بازگردیم. پس با او بازگشتند و بجای خویش رسانیدند.
شیخ گفت:
کارچون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا
یک روز شیخ نشسته بود شاعری بر پای خاست تا شعری را بر خواند. آغاز کرد کی:
همی چه خواهد این گردش زمن زمنا!
شیخ گفت بس بس! بنشین که ابتدا از حدیث خویش کردی، مزه بردی!
شیخ گفت بوحامد دوستان با رفیقی می‌رفت درراهی، آن رفیق گفت مرا اینجا دوستیست، تو باش تامن درایم وصلت الرحمن بجای آرم. بوحامد بنشست و آن مرد در شد و آن شب بیرون نیامد وآن شب برفی عظیم آمد،، بوحامد در آن میان برف می‌جنبید و برف ازو می‌ریخت. آن مرد گفت توهنوز اینجایی؟ گفت نگفته بودی کی اینجای باش؟ دوستان وفا بسر برند.
شیخ گفت کی کلب الروم رسولی فرستاد بامیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه، چون درآمدسرای اوطلب کرد چون در سرای او بیافت او را عجب آمد پرسید از حاضران، گفتند بگورستان رفته است. بر اثر او برفت. اورا دید در گورستان بمیان ریگ فروشده و بی‌خویشتن افتاده. پس رسول گفت حکم کردی و داددادی لاجرم ایمن و خوش نشستۀ و ملک ماحکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت.
شیخ گفت بمرو بودیم، پیرزنی بود آنجا او را سیاری گفتندی، به نزدیک ما آمد و گفت یا باسعید به تظلم آمده‌ام. شیخ گفت بازگوی گفت مردمان دعا می‌کنند کی ما را یک طرفة العین بخود بازمگذار. سی سالست تا می‌گویم کی ما را یک طرفة العین بمن بازگذار تا ببینم که من کیم یا خود کیستم. هنوز اتفاق نیفتاده است.
شیخ گفت مردی به مجلس یحیی بن معاذ الرازی بگذشت و او وعظ می‌گفت و پند می‌داد، آن مرد او را گفت ما اَعْرَفکَ بِالْطَّرِیق وَما اَجْهلکَ بِرَبِّ الطَّریق!
شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند کی دعایی بکن کی باران می‌نیامد. گفت آری، آن شب برفی آمد بزرگ، گفتند چه کردی؟ گفت ترینه وا خوردم یعنی من خنک ببودم،جهان خنک ببود.
شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند برای این سلطان یعنی محمود دعایی بکن تا مگر به شود. اندیشه کرد ساعتی، آنگه گفت بس خُردم همی نماید این گفتار، یعنی خود او را مه بینید.
شیخ گفت بوحمزۀ نوری را بدیدند، ظاهری نیک بشولیده و موی بالیده و جامۀ شوخگن. یکی گفت این تشویش ظاهر دلیل تشویش باطن باشد. گفت کلاّ انّ اللّه تعالی ساکن الاسرار فحملها و باین الابدان فاهملها.
شیخ گفت بوالحسن نوری گفت اهل المعرفة عرفوا القلیل من القلیل لانهم عرفوا الدلیل و السبیل و الحقّ وراء ذلک.
شیخ گفت بویعقوب نهر جوری شیخی بزرگوار بود و با آن همه یک ساعت از عبادت و جهدکمتر نکردی و یک ساعت خوش دل نبودی، پس درمناجات با حقّ تعالی بنالید، نداشنید که: یا با یعقوب اعلم انک عبدواسترح.
شیخ گفت مَنْ اَحَبَّ ثلثة فالنّارُ اَقرَبُ اِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الوَرِید: لیُنُ الکلام وَلینُ الطَّعام وَلیُن اللّباس.
شیخ گفت درویشی به نزدیک شبلی درآمد و گفت ای شیخ کسی خفته ماند در آن راه، او رفته آید؟ شبلی گفت اگر در ظل اخلاص خفته باشد عین خوابش صدر منزل باشد. آنگاه شیخ گفت سخن شبلی آنست کی رسول صلی اللّه علیه و سلم گفت نَومُ العالِمُ عِبادَةُ.
شیخ گفت وحی آمد به موسی کی بنی اسرائیل را بگوی کی بهترین کسی را از میان شما اختیار کنید، هزار کس اختیار کردند. وحی آمد کی ازین هزار بهترین اختیار کنید، ده تن اختیار کردند. وحی آمد که ازین ده تن بهترین اختیار کنید، یکی اختیار کردند. وحی آمد کی بهترین را بگویید تا بدترین بنی اسرائیل را بیارد، او چهار روز مهلت خواست و گرد برمی‌گشت تا مردی را دید کی بانواع ناشایست و فساد معروف شده بود، خواست کی او را ببرد، اندیشۀ بدلش درآمد کی بظاهر حکم نشاید کرد، روا بود که او را قدری و پایگاهی بود، بقول مردمان خطی بوی فرو نتوان کشید و با این کی خلق مرا اختیار کردند کی تو بهتری غره نتوان شد. چون هرچ کنم به گمان خواهد بود، این گمان درخویش برم بهتر. دستار در گردن خویش نهاد و نزدیک موسی آمد. گفت هرچندنگاه کردم هیچ کس را بتر از خویش می‌نبینم. وحی آمد به موسی کی آن مرد بهترین ایشانست نه با آنکه طاعت او بیش است لکن با آنکه خویشتن را بترین دانست.
شیخ گفت کی بوبکر واسطی گفت آفتاب بروزن خانه درافتد و ذرّها دروی پدید آید، بادبرخیزد و آن ذرّها را در میان آن روشنایی حرکت می‌دهد، شما را از آن هیچ بیم بود؟ گفتند نه. گفت همۀ کَون پیش دل بندۀ موحد همچنان ذرۀ است که باد آنرا حرکت می‌دهد.
شیخ گفت شبلی گفت: لایکون الصوفی صوفیاً حتی یَکون الخلقُ کلّهم عیالاً علیه. شیخ گفت یعنی به چشم شفقت بهمه می‌نگرد و کشیدن بار ایشان برخویشتن فریضه می‌داند کی همه در تصرف قضا و مشیت‌اند.
شیخ گفت بوعثمان مغربی گفت کی: الخلق قوّالب و اشباح تجری علیها احکام القدرة.
شیخ گفت محمدبن علی القصاب گفت: کانَ التَصَوُّفُ حَالاً فَصارَ قالاً ثُمَّ ذَهَبَ الحالُ وَ الْقالُ و جاء الاحتیالُ.
شیخ گفت از ابوالعباس قصاب شنیدم درشهر آمل کی از وی پرسیدند از قل هواللّه احد. گفت: قل شغلست و هو اشارتست واللّه عبارتست و معنی توحید از اشارت و عبارت منزه است.
شیخ گفت روزی لقمان سرخسی گفت سی سالست تا سلطان حقّ این شارستان نهاد ما فروگرفته است که کس را زهرۀ آن نیست کی درو تصرف کند و بنشیند.
شیخ گفت از استاد ابوعلی دقاق پرسیدند از سماع، گفت: السماع هوالوقت فمن لاسماع له لاسمع له و من لاسمع له فلا دین له لان اللّه تعالی قال اِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ وقال قالُوالَوْ کُنّا نَسْمَعُ اَوْ نَعْقِلُ ما کُنا فِی اَصْحاب السَّعیر فالسماع سفیر من الحقّ و رسول من الحقّ یحمل اهل الحقّ بالحقّ الی الحقّ فمن اصغی الیه بحقّ تحقّق و من اصغی الیه بطبع تزندق.
شیخ گفت روزی عایشۀ صدیقه رضی اللّه عنها به نزدیک رسول درآمد از عروسی، رسول صلی اللّه علیه گفت یا عایشه عروسی چون بود،خوش بود، کسی بود که شما را بیتکی گفتی؟
شیخ گفت از آنکه: سماع دوستان بحقّ باشد ایشان بر نیکوترین رویی فراشنوند. خدای تعالی می‌فرماید: فَبَشِّر عِبادِیَ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْل فَیَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ سماع هر کس رنگ روزگار وی دارد: کس باشد کی بدنیا شنود و کس بود کی بر هوای نفس شنود و کس باشد کی بردوستی شنود کی بر وصال و فراق شنود، این همه وبال و مظلمت آنکس باشد، چون روزگار با ظلمت باشد سماع با ظلمت بود و کس باشد که درمعرفتی شنود سماع آن درست باشد کی از حقّ شنودوآن کسانی باشند کی خداوند ایشان را بلطفهاء خویش گردانیده باشد وَاللّه لَطیفٌ بِعِبادِهِ بندۀ تملیک خدا باشد و بندۀ تخصیص خدا باشد، بعباده این های تخصیص است ایشان را شنوایی از حقّ بحقّ بود.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۸۴
روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز در نشابور بتعزیتی می‌رفت، معرفان پیش شیخ آمدند و خواستند کی شیخ را تعریفی کنند چنانک رسم ایشان بود. چون شیخ را بدیدند فرو ماندند، ندانستند کی چه گویند از مریدان شیخ پرسیدند که شیخ را چه لقب گوییم؟ شیخ را معلوم شد کی چه گویند، ایشان را گفت در روید و آواز دهید کی: هیچ کس بن هیچ کس را راه دهید! همۀ بزرگان بشنیدند، سربرآوردند، شیخ را دیدند کی می‌آمد و همه را وقت خوش شد و بگریستند.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۸۵
روزی شیخ براهی می‌گذشت، کناسان مبرز پاک می‌کردند و آن نجاست بخیک بیرون می‌آوردند، صوفیان چون آنجا رسیدند خویشتن فراهم گرفتند و می‌گریختند. شیخ ایشان را بخواند و گفت این نجاست بزفان حال با ما سخنی می‌گوید. بیک شب کی با شما صحبت داشتیم برنگ شما شدیم، از ما بچه سبب می‌گریزید؟ ما را از شما باید گریخت! چون شیخ این سخن تقریر کرد فریاد از جمع برآمد و بگریستند وحالتها رفت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۸۶
آورده‌اند کی یک شب در میهنه حسن مؤدب چراغ در پیش شیخ بنهاد و برفت. شیخ او را آواز داد و گفت چه سبب است کی امشب این چراغ روشنایی تمام ندارد، چنانک هر شب؟ حسن گفت معلوم نیست. شیخ گفت تفحص کن. چون تفحص کرد گفت چوبی کی چراغ صوفیان بدان پاک می‌کرده‌اند درین چراغ‌دان نهاده‌اند، شیخ گفت بردار این چراغ از پیش ما! حسن چراغ را از پیش برداشت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۸۸
خواجه بوالفتح شیخ گفت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز در نشابور بود یکروز به بستقان می‌شد و خواجه علی طرسوسی با شیخ ما بهم بود، شیخ در راه می‌گفت: اللّهم اجعلنی من الاقلین. چون ببستقان رسیدند خواجه علی از شیخ پرسید که درین راه بر لفظ شیخ بسیار می‌رفت که اللّهم اجعلنی من الاقلین. شیخ گفت خداوند تعالی می‌گوید: وَقَلیلٌ مِنْ عِبادِیَ الشَّکُور ما می‌خواستیم که ازآن قوم باشیم کی شکر نعمت او بجای آریم.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۰
خواجه بوبکر مؤدب گفت که روزی شیخ با خطیب کوفی سخنی می‌گفت آهسته، پس روی سوی من کرد و گفت می‌شنودی که چه می‌گفتیم؟ گفتم نه. شیخ گفت می‌گفتیم: العجزُ عجزان التوانی فی الامر اِذا امکن والجد فی طلبه اذافات و در آن ساعت کی شیخ این سخن می‌گفت قوّال این مصراع می‌خواند: ولاتسقنی سراً اذا امکن الجهر.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۱
در آن وقت کی شیخ بنشابور بود کسی کوزۀ آب بوی آورد و گفت بادی بر اینجا دَم از بهر بیماری. شیخ بادی برآن کوزه دمید و از آن مرد بستد و بخورد. مرد گفت ای شیخ چرا چنین کردی؟ گفت این باد کی برینجا دمیدیم درکَون این شربت کسی جز ما نکشد اکنون فردا بازآی تا باد شفا بدودمیم.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۲
در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز به نشابور بود، به حمام شد، درویشی او را خدمت می‌کرد و دست بر بازوی شیخ می‌نهاد و شوخ از پشت شیخ بر بازو جمع می‌کرد، چنانکه رسم ایشانست، تا آنکس ببیند. در میان این خدمت از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ جوانمردی چیست؟ شیخ گفت آنکه شوخ مرد پیش روی او نیاری. حاضران انصاف بدارند کی کسی درین معنی بهتر ازین سخنی نگفته است.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۴
در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یک سال مردمان سخن منجمان و احکام ایشان می‌گفتندو عوام خلق بیکبار در زفان گرفته بودند کی امسال چنین و چنین خواهد بود. شیخ روزی بر سر منبر گفت ما امروز شما را از احکام نجوم سخن خواهیم گفت. پس گفت امسال همه آن خواهد بود که خدای تعالی خواهد چنانک پارهمه آن بود کی خدای تعالی خواست و صلی علی محمد و آله اجمعین. دست بر روی فرود آورد و مجلس ختم کرد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۵
روزی یکی از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ در حقّ من دعایی کن. بگفت:
وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست
و این بیت بر لفظ مبارک شیخ بسیار رفته است.
شیخ گفت اگر درست شود آنکه از امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه روایت می‌کنند که او بر مرده پنج تکبیر کرده است در نماز جنازه، ازآن چهار تکبیر بر مرده بوده باشد و پنجم تکبیر بر جملۀ خلق.
روزی یکی در مجلس شیخ برخاسته بود و از مردمان چیزی می‌خواست و می‌گفت من مردی فقیرم. شیخ گفت چنین نباید گفت باید گفت که من مردی گداام برای آنکه فقر سرّیست از سِرّهای حقّ جل جلاله.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۶
در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود، دختر علوی پیش شیخ درآمد و مادر و پدر این دختر سؤال کردندی از مردمان. شیخ آن دختر را پیش خویش بنشاند و گفت این پوشیده از فرزندان پیغامبرست و شما دوستی او می‌کنید و در وقت صلوات دادن بر وی آوازها بلند می‌کنید. اکنون بُرهان آن دعوی بنمایید که در حقّ جد او می‌کنید بنیکویی کردن شیخ جامه از سر برکشید و بدان دختر داد و آن جمع کی آنجا حاضر بودند موافقت کردند و دختر به مراد تمام رسید.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۸
حسن مؤدب گفت که شیخ یک روز مجلس می‌گفت، چون از مجلس فارغ شد من پیش وی ایستاده بودم، شیخ گفت ای حسن به شهر بیرون شو و بنگر کی درین شهر که ما را دشمن‌تر دارد و این حدیث را منکرتر است، به نزدی وی شو و بگو درویشان را بی‌برگیست و چیزی معلوم نیست کی بکار برند. من بیرون آمدم و بخاطر گرد شهر برآمدم. هیچ کس را منکرتر از علی صندلی ندانستم، گفتم شاید کی این خاطر صواب نباشد، دیگر بار بهمت گرد همۀ شهر برآمدم و هم خاطر من بدو شد. دیگر بار اندیشه بهمه اطراف شهر فرستادم هم خاطرم بدو شد.دانستم کی حقّ باشد. رفتم تا بخانقاه وی او نشسته بود، شاگردان در خدمت وی و او کتابی مطالعه می‌کرد، سلام گفتم، جواب داد از سر نخوتی چنانک عادت او بود، و گفت شغلی هست؟ گفتم شیخ سلام می‌گوید و می‌گوید کی هیچ چیز معلوم نیست نیابتی می‌باید داشت در حدیث درویشان. و او مردی نکته گوی بود و طناز، گفت اینت مهم شغلی و فریضه کاری! پنداشتم کی آمدۀ کی چیزی بپرسی، بروای دوست کی من کاری دارم مهمتر ازین کی من چیزی بشما دهم کی شما بحدکورند (؟) و کخ کخ کنیدو این بیت برگویید و رقص کنید:
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی کی گرفتار آیی؟
من چون این سخن شنیدم بخدمت شیخ آمدم و خواستم که آنچ رفته بود باز ننمایم. گفتم کی می‌گوید وقت را چیزی معلوم نیست تا پس ازین چه بود. شیخ گفت خیانت نباید، چنانک رفته است باید گفت. من آنچ رفته بود براستی حکایت کردم. شیخ گفت دیگر بار بباید رفت و او را بگویی که آراسته بزینت دنیاومست و مخمور دوستی دنیا به بازار آیی، فردا در بازار قیامت نترسی کی گرفتار آیی؟ کی خداوند می‌گوید اِهْدنَاالصَّراطَ المُسْتَقِیم. من بازگشتم و به نزدیک وی شدم و پیغام شیخ بدادم. او سر در پیش افگند و ساعتی اندیشه کرد و گفت فلان نانوا را بگوی و صد درم سیم ازو بستان کی شما کی سرود را چنین تفسیر توانید کرد من با شما هیچ چیز ندارم و کسی با شما برنیاید!
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۹
آورده‌اند کی درآن وقت کی شیخ در خانقاه کوی عدنی کویان بود، روزی سفره نهاده بودند و شیخ با درویشان چیزی بکار می‌بردند در میانه شیخ بومحمد جوینی درآمد و سلام کرد شیخ سلام وی جواب نداد و التفات نکرد، بومحمد بشکست و برنجید و بنشست. چون طعام بکار بردند و دست بشستند شیخ بر پای خاست و سلام بومحمد جوینی جواب بازداد پس گفت که سلام نامیست از نامهای حقّ جل جلاله و ما روا نداریم که با دهان آلوده نام او بریم. بومحمد خوش دل گشت وگفت آنچ شیخ را هست از طریقت و شریعت کس را نیست! و جملۀ متصوفه کی حاضر بودند از آن کلمه فایده گرفتند. از اینجاست کی چون صوفیان بر سفره باشند سلام نگویند تا فارغ نشوند.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۳
وقتی درویشی در پیش شیخ خانقاه می‌رُفت، شیخ گفت ای اَخی چون گوی می‌باش در پیش جاروب، چون کوهی مباش در پس جاروب.
: یک روز شیخ با جمعی صوفیان بدر آسیایی رسیدند، اسب باز داشت و ساعتی توقف کرد، پس گفت می‌دانید کی این آسیا چه می‌گوید؟ می‌گوید کی تصوف اینست کی من دارم درشت می‌ستانم و نرم باز می‌دهم و گرد خود طواف می‌کنم، سفر خود در خود می‌کنم تا آنچ نباید از خوددور می‌کنم. همۀ جمع را وقت خوش شد ازین رمز.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۴
آورده‌اند کی استاد بوصالح را کی مُقری بود رنجی پدید آمد چنانک صاحب فراش گشت شیخ خواجه بوبکر مؤدب را گفت دوات وقلم بیار تا برای بوصالح حرزی املا کنم. پس فرمود کی بنویس، بیت:
حورا بنظارۀ نگارم صف زد
رضوان بعجب بماند کف بر کف زد
یک خال سیه بران رخ مطرف زد
ابدال ز بیم چنگ در مصحف زد
خواجه بوبکر مؤدب بنوشت و به نزدیک بوصالح بردند و بروی بسته، در حال اثر صحت پدید آمد و آن عارضه زایل گشت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۵
آورده‌اند کی یکی از مشایخ در عهد شیخ بغزا رفته بود بولایت روم، روزی در آن دارالحرب می‌رفت، ابلیس را دید، گفت: ای ملعون اینجا چه می‌کنی که دل تو ازین جماعت کی اینجا هستند فارغست؟ گفت من اینجا بی‌اختیار خویش افتاده‌ام. گفت چگونه؟ گفت من بمیهنه می‌گذشتم، شیخ بوسعید بوالخیر از مسجد با سرای می‌شد در راه عطسۀ داد مرا اینجا افگند.
و هم از شیخ سؤال کردند کی ای شیخ کسیست کی بشب دزدی می‌کند و بروز نماز می‌کند. شیخ گفت عجب نیست کی برکۀ نماز روزش از دزدی شب باز دارد.
شیخ را یکی از پیران گفت کی ترا بخواب دیدم، گفتم ایها الشیخ چه کنیم تا ازین نفس برهیم؟ شیخ گفت هیچ چیز نباید کرد برای آن معنی که همه کرده است و بوده، هیچ چیز از سر نتوان گرفت. اگر خدای نهاده است توفیق دهد و اگر ننهاده است ذرۀ نه کم باشد و نه بیش. اگر نهاده است ترا در طلب اندازدو بحقّیقت او ترا می‌طلبد، آنگاه ترا نیز در طلب اندازد.
شیخ گفت کی در خبر است قومی به نزدیک رسول صلی اللّه علیه و سلم آمدند و پرسیدند کی درویشی چیست؟ یکی را ازیشان خواند و گفت تو پنج درم داری؟ گفت دارم، وی را گفت که تو درویش نیستی. دیگری را بخواند وگفت پنج درم داری؟ گفت ندارم، گفت پنج درم معلوم داری؟ گفت دارم، گفت تو هم درویش نیستی. دیگری را بخواند و گفت پنج درم داری؟ گفت نه، گفت پنج درم وجوه داری؟ گفت نه، گفت به پنج درم جاه داری؟ گفت نه، گفت پنج درم کسب توانی کرد؟ گفت توانم،گفت برخیز کی تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت ترا ازین همه هیچ چیز هست؟ گفت نه، گفتا اگر پنج درم پدید آید گویی کی مرا ازین نصیب است؟ گفت کم ازین نباشد، گفت برخیز کی تو درویش نیستی. دیگری را بخواند وگفت ازین همه کی گفتیم ترا هیچ هست؟ گفت هم نه. گفت اگر پنج درم پدید آید ترا در آن تصرف باشد؟ گفتا نه یا رسول اللّه. گفت چه کنی؟ گفت به حکم جمع باشد. رسول گفت تو درویشی و درویشی چنین باشد. چون رسول این بگفت ایشان همه در گریستن ایستادند و گفتند یا رسول اللّه ما را همه درویش می‌خوانند و درویشی خود اینست کی تو نشان کردی، اکنون ما کیستیم؟ گفت درویش اوست و شما طفیل او باشید.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز وقتی زنبوری بموری رسید، او را دید دانۀ گندم بخانه می‌برد، مردمان پای بر او می‌نهادندو او ر ا خسته می‌گردانیدند، زنبور آن مور را گفت کی این چه سختی و مشقت است کی تو برای دانۀ بر خویشتن نهادۀ؟ بیک دانۀ محقّر چندین مذلت می‌کشی بیا تا ببینی که من چگونه آسان می‌خورم، بی این مشقت نصیب می‌گیرم. پس مور را بدکان قصابی برد. گوشت آویخته بود، زنبور درآمد از هوا و بر گوشت نشست و سیر بخورد و پارۀ فراهم آورد تا ببرد، قصاب فراز آمد و کاردی بر میان وی زد و او را بدو نیم کرد و بینداخت. زنبور بر زمین افتاد، آن مور فراز آمد و پایش بگرفت و می‌کشید و می‌گفت هرکه آنجا نشیند کی خواهد چنانش کشند کی نخواهد.