عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶
ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم؟
ای چرخ همچو زنگی خون خوارهٔ خلایق
من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم
ای دل بسوز خوش خوش مگریز ازین دو آتش
کین است بر تو واجب کایی به نار تیزم
مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم؟
ای چرخ همچو زنگی خون خوارهٔ خلایق
من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم
ای دل بسوز خوش خوش مگریز ازین دو آتش
کین است بر تو واجب کایی به نار تیزم
مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷
آری ستیزه میکن تا من همیستیزم
چندین زبون نیم که زاستیز تو گریزم
از حیله خواب رفتی هر سوی میبیفتی
والله که گر بخسپی این باده بر تو ریزم
ای دولت مصور پیش من آر ساغر
زودم به ره مکن جان من سخت دیرخیزم
هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم
هر لحظه موت گوید من ناف مشک بیزم
نپذیرم ای سمن بر کمتر ز هجده ساغر
نرمی کن و حلیمی ای یار تند و تیزم
ای لطف بیکناره خوش گیر در کنارم
چون در بر تو میرم نغز است رستخیزم
ساغر بیار و کم کن این لاغ و این ندیمی
من مست آن عروسم نی سخرهٔ جهیزم
خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری؟
کی گرد دیگ گردم آخر نه کفچلیزم
درده شراب رهبان ای همدم مسیحان
نی چون خران عنگم نی عاشق کمیزم
خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی
من یار رستمانم نی یار مرد حیزم
چندین زبون نیم که زاستیز تو گریزم
از حیله خواب رفتی هر سوی میبیفتی
والله که گر بخسپی این باده بر تو ریزم
ای دولت مصور پیش من آر ساغر
زودم به ره مکن جان من سخت دیرخیزم
هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم
هر لحظه موت گوید من ناف مشک بیزم
نپذیرم ای سمن بر کمتر ز هجده ساغر
نرمی کن و حلیمی ای یار تند و تیزم
ای لطف بیکناره خوش گیر در کنارم
چون در بر تو میرم نغز است رستخیزم
ساغر بیار و کم کن این لاغ و این ندیمی
من مست آن عروسم نی سخرهٔ جهیزم
خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری؟
کی گرد دیگ گردم آخر نه کفچلیزم
درده شراب رهبان ای همدم مسیحان
نی چون خران عنگم نی عاشق کمیزم
خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی
من یار رستمانم نی یار مرد حیزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸
ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم؟
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهیی گسسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم؟
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهیی گسسته از تو کجا گریزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم
خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم
بر تختهٔ خیالت آن را نه من نبشتم؟
چون سر دل ندانم کندر میان جانم؟
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم
گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی؟
ای ذره چون گریزی از جذبهٔ عیانم؟
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فریش میفرستم پریش میستانم
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش ویات نشانم
ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را در قعر میکشانم
ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین
زان دام مقبلان را از کفر میرهانم
ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی
کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین که آن نشانهست از لطف بینشانم
هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است
وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم
خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم
بر تختهٔ خیالت آن را نه من نبشتم؟
چون سر دل ندانم کندر میان جانم؟
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم
گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی؟
ای ذره چون گریزی از جذبهٔ عیانم؟
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فریش میفرستم پریش میستانم
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش ویات نشانم
ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را در قعر میکشانم
ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین
زان دام مقبلان را از کفر میرهانم
ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی
کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین که آن نشانهست از لطف بینشانم
هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است
وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۱
آوازهٔ جمالت از جان خود شنیدیم
چون باد و آب و آتش، در عشق تو دویدیم
اندر جمال یوسف، گر دستها بریدند
دستی به جان ما بر، بنگر چهها بریدیم
رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد
این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم
در عشق جان سپاران مانند ما هزاران
هستند لیک چون تو در خواب هم ندیدیم
مانندهٔ ستوران در آب وقت خوردن
چون عکس خویش دیدیم، از خویش میرمیدیم
چون باد و آب و آتش، در عشق تو دویدیم
اندر جمال یوسف، گر دستها بریدند
دستی به جان ما بر، بنگر چهها بریدیم
رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد
این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم
در عشق جان سپاران مانند ما هزاران
هستند لیک چون تو در خواب هم ندیدیم
مانندهٔ ستوران در آب وقت خوردن
چون عکس خویش دیدیم، از خویش میرمیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
درده شراب یکسان، تا جمله جمع باشیم
تا نقشهای خود را یک یک فروتراشیم
از خویش خواب گردیم، هم رنگ آب گردیم
ما شاخ یک درختیم، ما جمله خواجه تاشیم
ما طبع عشق داریم، پنهان آشکاریم
در شهر عشق پنهان، در کوی عشق فاشیم
خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم
خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم
هر صورتی که روید بر آینهی دل ما
رنگ قلاش دارد، زیرا که ما قلاشیم
ما جمع ماهیانیم، بر روی آب رانیم
این خاک بوالهوس را بر روی خاک پاشیم
تا ملک عشق دیدیم، سرخیل مفلسانیم
تا نقد عشق دیدیم، تجار بیقماشیم
تا نقشهای خود را یک یک فروتراشیم
از خویش خواب گردیم، هم رنگ آب گردیم
ما شاخ یک درختیم، ما جمله خواجه تاشیم
ما طبع عشق داریم، پنهان آشکاریم
در شهر عشق پنهان، در کوی عشق فاشیم
خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم
خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم
هر صورتی که روید بر آینهی دل ما
رنگ قلاش دارد، زیرا که ما قلاشیم
ما جمع ماهیانیم، بر روی آب رانیم
این خاک بوالهوس را بر روی خاک پاشیم
تا ملک عشق دیدیم، سرخیل مفلسانیم
تا نقد عشق دیدیم، تجار بیقماشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
اشکم دهل شدهست ازین جام دم به دم
میزن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر میزن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
میریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا میزند به جوش؟
از من شنو که بحریام و بحر اندرم
تنگ آمدهست و میطلبد موضع فراخ
برمیجهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج میزنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنیست
ما راضیایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکندهیی به شهر
خاموشیاش مجوی که دریاست جان عم
میزن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر میزن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
میریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا میزند به جوش؟
از من شنو که بحریام و بحر اندرم
تنگ آمدهست و میطلبد موضع فراخ
برمیجهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج میزنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنیست
ما راضیایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکندهیی به شهر
خاموشیاش مجوی که دریاست جان عم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم
از رشک و غیرت است که در چادری شدیم
روزی که افکنیم زجان چادر بدن
بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم
رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما
ورنی تو دور باش، که ما شاهد خودیم
آن شاهدی نهایم که فردا شود عجوز
ما تا ابد جوان و دلارام و خوشقدیم
آن چادر ار خلق شد، شاهد کهن نشد
فانیست عمر چادر و ما عمر بیحدیم
چادر چو دید از آدم ابلیس، کرد رد
آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم
باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند
گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم
در زیر چادر است بتی کز صفات او
ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم
اشکال گنده پیر زاشکال شاهدان
گر عقل ما نداند، در عشق مرتدیم
چه جای شاهد است، که شیر خداست او
طفلانه دم زدیم، که با طفل ابجدیم
با جوز و با مویز فریبند طفل را
ور نی که ما چه لایق جوزیم و کنجدیم؟
در خود و در زره چو نهان شد عجوزهیی
گوید که رستم صف پیکار امجدیم
از کر و فر او، همه دانند کو زن است
ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم؟
مومن ممیز است، چنین گفت مصطفی
اکنون دهان ببند، که بیگفت مرشدیم
بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیاش
زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
از رشک و غیرت است که در چادری شدیم
روزی که افکنیم زجان چادر بدن
بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم
رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما
ورنی تو دور باش، که ما شاهد خودیم
آن شاهدی نهایم که فردا شود عجوز
ما تا ابد جوان و دلارام و خوشقدیم
آن چادر ار خلق شد، شاهد کهن نشد
فانیست عمر چادر و ما عمر بیحدیم
چادر چو دید از آدم ابلیس، کرد رد
آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم
باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند
گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم
در زیر چادر است بتی کز صفات او
ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم
اشکال گنده پیر زاشکال شاهدان
گر عقل ما نداند، در عشق مرتدیم
چه جای شاهد است، که شیر خداست او
طفلانه دم زدیم، که با طفل ابجدیم
با جوز و با مویز فریبند طفل را
ور نی که ما چه لایق جوزیم و کنجدیم؟
در خود و در زره چو نهان شد عجوزهیی
گوید که رستم صف پیکار امجدیم
از کر و فر او، همه دانند کو زن است
ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم؟
مومن ممیز است، چنین گفت مصطفی
اکنون دهان ببند، که بیگفت مرشدیم
بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیاش
زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
چیزی مگو که گنج نهانی خریدهام
جان دادهام، ولیک جهانی خریدهام
رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو
دادم قراضهٔ زر و کانی خریدهام
از چشم ترک دوست چه تیری که خوردهام
وز طاق ابروش چه کمانی خریدهام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریدهام
هر چند بیزبان شده بودم چو ماهییی
دیدم شکرلبی و زبانی خریدهام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ بینشانه، نشانی خریدهام
گفتم میان باغ، خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریدهام
کردم قران به مفخر تبریز، شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریدهام
جان دادهام، ولیک جهانی خریدهام
رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو
دادم قراضهٔ زر و کانی خریدهام
از چشم ترک دوست چه تیری که خوردهام
وز طاق ابروش چه کمانی خریدهام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریدهام
هر چند بیزبان شده بودم چو ماهییی
دیدم شکرلبی و زبانی خریدهام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ بینشانه، نشانی خریدهام
گفتم میان باغ، خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریدهام
کردم قران به مفخر تبریز، شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریدهام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۸
ای گوش من گرفته، تویی چشم روشنم
باغم چه میبری؟ چو تویی باغ و گلشنم
عمریست کز عطای تو من طبل میخورم
در سایهٔ لوای کرم، طبل میزنم
میمالم این دو چشم که خواب است یا خیال
باور نمیکنم عجب ای دوست کین منم
آری، منم، ولیک برون رفته از منی
چون ماه نو ز بدر تو باریک میتنم
در تاج خسروان به حقارت نظر کنم
تا شوق روی توست مها طوق گردنم
با ماهیان ز بحر تو من نزل میخورم
با خاکیان ز رشک تو چون آب و روغنم
گر چه ز بحر صنعت من آب خوردنیست
چون ماهیام، نبیند کس آب خوردنم
گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا
من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم
خود پی ببردهیی تو که رگ دار نیستم
گر میجهد رگی، بنما تاش برکنم
گفتی چه کار داری؟ بر نیست کار نیست
گر نیست نیستم، ز چه شد نیست مسکنم؟
نفخ قیامتی تو و من شخص مردهام
تا جان نوبهاری و من سرو و سوسنم
من نیمکاره گفتم، باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم
من صورتی کشیدم، جان بخشی آن توست
تو جان جان جانی و من قالب تنم
باغم چه میبری؟ چو تویی باغ و گلشنم
عمریست کز عطای تو من طبل میخورم
در سایهٔ لوای کرم، طبل میزنم
میمالم این دو چشم که خواب است یا خیال
باور نمیکنم عجب ای دوست کین منم
آری، منم، ولیک برون رفته از منی
چون ماه نو ز بدر تو باریک میتنم
در تاج خسروان به حقارت نظر کنم
تا شوق روی توست مها طوق گردنم
با ماهیان ز بحر تو من نزل میخورم
با خاکیان ز رشک تو چون آب و روغنم
گر چه ز بحر صنعت من آب خوردنیست
چون ماهیام، نبیند کس آب خوردنم
گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا
من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم
خود پی ببردهیی تو که رگ دار نیستم
گر میجهد رگی، بنما تاش برکنم
گفتی چه کار داری؟ بر نیست کار نیست
گر نیست نیستم، ز چه شد نیست مسکنم؟
نفخ قیامتی تو و من شخص مردهام
تا جان نوبهاری و من سرو و سوسنم
من نیمکاره گفتم، باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم
من صورتی کشیدم، جان بخشی آن توست
تو جان جان جانی و من قالب تنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
پروانهیی تو، بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را زعشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق، نخواهیم ایمنی
زیرا زخوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را زشمع تو هر روز مژدهییست
یعنی که مات شو، که همیمات ضامنیم
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بی من شویم از خود، وز عشق صد منیم
تا باغ گلستان جمال تو دیدهایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو، زان سوی گلشنیم
ای آن که سستدل شدهیی در طریق عشق
در ما گریز زود، که ما برج آهنیم
از ذوق آتش شه تبریز، شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
پروانهیی تو، بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را زعشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق، نخواهیم ایمنی
زیرا زخوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را زشمع تو هر روز مژدهییست
یعنی که مات شو، که همیمات ضامنیم
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بی من شویم از خود، وز عشق صد منیم
تا باغ گلستان جمال تو دیدهایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو، زان سوی گلشنیم
ای آن که سستدل شدهیی در طریق عشق
در ما گریز زود، که ما برج آهنیم
از ذوق آتش شه تبریز، شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رویم
نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دلها همیطپند، به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبیایم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز
شکرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقشها نشانهٔ نقاش بینشان
پنهان ز چشم بد هله تا بینشان رویم
راهی پر از بلاست، ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که درو بر چهسان رویم
هر چند سایهٔ کرم شاه حافظ است
در ره همان به است که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم، چو تیر از کمان رویم
در خانه ماندهایم چو موشان زگربگان
گر شیرزادهایم، بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف، با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آنچنان که گوید، ما آنچنان رویم
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رویم
نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دلها همیطپند، به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبیایم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز
شکرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقشها نشانهٔ نقاش بینشان
پنهان ز چشم بد هله تا بینشان رویم
راهی پر از بلاست، ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که درو بر چهسان رویم
هر چند سایهٔ کرم شاه حافظ است
در ره همان به است که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم، چو تیر از کمان رویم
در خانه ماندهایم چو موشان زگربگان
گر شیرزادهایم، بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف، با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آنچنان که گوید، ما آنچنان رویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
امشب جان را ببر از تن چاکر تمام
تا نبود در جهان، بیش مرا نقش و نام
این دم مست توام، رطل دگر دردهم
تا بشوم محو تو، از دو جهان، والسلام
چون ز تو فانی شدم، وانچه تو دانی شدم
گیرم جام عدم، میکشمش جام جام
جان چو فروزد ز تو، شمع بروزد ز تو
گر بنسوزد ز تو، جمله بود خام خام
این نفسم دم به دم درده بادهی عدم
چون به عدم درشدم، خانه ندانم ز بام
چون عدمت میفزود، جان کندت صد سجود
ای که هزاران وجود، مر عدمت را غلام
باده دهم طاس طاس، ده زوجودم خلاص
باده شد انعام خاص، عقل شد انعام عام
موج برآر از عدم تا برباید مرا
بر لب دریا بترس، چند روم گام گام
دام شهم شمس دین، صید به تبریز کرد
من چو به دام اندرم، نیست مرا ترس دام
تا نبود در جهان، بیش مرا نقش و نام
این دم مست توام، رطل دگر دردهم
تا بشوم محو تو، از دو جهان، والسلام
چون ز تو فانی شدم، وانچه تو دانی شدم
گیرم جام عدم، میکشمش جام جام
جان چو فروزد ز تو، شمع بروزد ز تو
گر بنسوزد ز تو، جمله بود خام خام
این نفسم دم به دم درده بادهی عدم
چون به عدم درشدم، خانه ندانم ز بام
چون عدمت میفزود، جان کندت صد سجود
ای که هزاران وجود، مر عدمت را غلام
باده دهم طاس طاس، ده زوجودم خلاص
باده شد انعام خاص، عقل شد انعام عام
موج برآر از عدم تا برباید مرا
بر لب دریا بترس، چند روم گام گام
دام شهم شمس دین، صید به تبریز کرد
من چو به دام اندرم، نیست مرا ترس دام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۷
لولیکان توایم، دربگشا ای صنم
لولیکان را دمی بارده ای محتشم
ای تو امان جهان، ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم
امن دو عالم تویی، گوهر آدم تویی
هین که رسید از حبش بر سر کویت حشم
چون برسد کوس تو، کمتر جاسوس تو
گردد هر لولییی صاحب طبل و علم
رایت نصرت فرست، لشکر عشرت فرست
تا که ز شادی ما، جان نبرد هیچ غم
تیغ عرب برکنیم، بر سر ترکان زنیم
چون لطفت برکشد، برخط لولی رقم
خوف مهل در میان، بانگ بزن کالامان
عشرت با خوف جان، راست نیاید به هم
مهر برآورد به جوش، وز دل چنگ آن خروش
پر کن از عیش گوش، پر کن از می شکم
تا سوی تبریز جان، جانب شمس الزمان
آید صافی، روان گوید ای من منم
لولیکان را دمی بارده ای محتشم
ای تو امان جهان، ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم
امن دو عالم تویی، گوهر آدم تویی
هین که رسید از حبش بر سر کویت حشم
چون برسد کوس تو، کمتر جاسوس تو
گردد هر لولییی صاحب طبل و علم
رایت نصرت فرست، لشکر عشرت فرست
تا که ز شادی ما، جان نبرد هیچ غم
تیغ عرب برکنیم، بر سر ترکان زنیم
چون لطفت برکشد، برخط لولی رقم
خوف مهل در میان، بانگ بزن کالامان
عشرت با خوف جان، راست نیاید به هم
مهر برآورد به جوش، وز دل چنگ آن خروش
پر کن از عیش گوش، پر کن از می شکم
تا سوی تبریز جان، جانب شمس الزمان
آید صافی، روان گوید ای من منم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۸
ای تو ترش کرده رو، تا که بترسانیام
بسته شکرخنده را تا که بگریانیام
ترش نگردم از آنک، از تو همه شکرم
گریه نصیب تن است، من گهر جانیام
در دل آتش روم، تازه و خندان شوم
همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانیام
در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم
دار مرا سنگسار زانچه من ارزانیام
هیچ نشینم به عیش، هیچ نخیزم به پا
جز تو که برداریام، جز تو که بنشانیام
این دل من صورتی گشت و به من بنگرید
بوسه همیداد دل بر سر و پیشانیام
گفتم ای دل بگو، خیر بود، حال چیست؟
تو نه که نوری همه؟ من نه که ظلمانیام
ور تو منی، من توام، خیرگی از خود ز چیست؟
مست بخندید و گفت دل که نمیدانیام
رو، مطلب تو محال، نیست زبان را مجال
سورهٔ کهفم که تو خفته فروخوانیام
زود بر او درفتاد صورت من پیش دل
گفت بگو راست ای صادق ربانیام
گفت که این حیرت از منظر شمس حق است
مفخر تبریزیان، آن که درو فانیام
بسته شکرخنده را تا که بگریانیام
ترش نگردم از آنک، از تو همه شکرم
گریه نصیب تن است، من گهر جانیام
در دل آتش روم، تازه و خندان شوم
همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانیام
در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم
دار مرا سنگسار زانچه من ارزانیام
هیچ نشینم به عیش، هیچ نخیزم به پا
جز تو که برداریام، جز تو که بنشانیام
این دل من صورتی گشت و به من بنگرید
بوسه همیداد دل بر سر و پیشانیام
گفتم ای دل بگو، خیر بود، حال چیست؟
تو نه که نوری همه؟ من نه که ظلمانیام
ور تو منی، من توام، خیرگی از خود ز چیست؟
مست بخندید و گفت دل که نمیدانیام
رو، مطلب تو محال، نیست زبان را مجال
سورهٔ کهفم که تو خفته فروخوانیام
زود بر او درفتاد صورت من پیش دل
گفت بگو راست ای صادق ربانیام
گفت که این حیرت از منظر شمس حق است
مفخر تبریزیان، آن که درو فانیام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۹
پیشترآ، می لبا تا همه شیدا شویم
پیشترآ، گوهرا تا همه دریا رویم
دست به هم وادهیم، حلقه صفت جوق جوق
جمع، معلقزنان، مست به دریا دویم
بر لب دریای عشق، تازه بروییم باز
های که چون گلستان، تا به ابد ما نویم
وز جگر گلستان، شعلهٔ دیگر زنیم
چون زرخ آتشین، مایهٔ صد پرتویم
جوهر ما رو نمود، لیک از آن سوی بحر
آه که تو زین سوی، آه که ما زان سویم
شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین
تاج تو را گوهریم، اسپ تو را ما جویم
بر سر دارش کنیم هر که بگوید یکیم
آتش اندر زنیم، هر که بگوید دویم
پیشترآ، گوهرا تا همه دریا رویم
دست به هم وادهیم، حلقه صفت جوق جوق
جمع، معلقزنان، مست به دریا دویم
بر لب دریای عشق، تازه بروییم باز
های که چون گلستان، تا به ابد ما نویم
وز جگر گلستان، شعلهٔ دیگر زنیم
چون زرخ آتشین، مایهٔ صد پرتویم
جوهر ما رو نمود، لیک از آن سوی بحر
آه که تو زین سوی، آه که ما زان سویم
شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین
تاج تو را گوهریم، اسپ تو را ما جویم
بر سر دارش کنیم هر که بگوید یکیم
آتش اندر زنیم، هر که بگوید دویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۰
بار دگر ذرهوار، رقص کنان آمدیم
زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم
بر سر میدان عشق، چون که یکی گو شدیم
گه به کران تاختیم، گه به میان آمدیم
عشق نیاز آورد، گر تو چنانی رواست
ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم
خواجهٔ مجلس تویی، مجلسیان حاضرند
آب چو آتش بیار، ما نه بنان آمدیم
شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو
چون که به جان آمدیم، زود به جان آمدیم
شمس حق این عشق تو، تشنهٔ خون من است
تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم
جز نمکت نشکند شورش تبریز را
فخر زمین در غمت، شور زمان آمدیم
زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم
بر سر میدان عشق، چون که یکی گو شدیم
گه به کران تاختیم، گه به میان آمدیم
عشق نیاز آورد، گر تو چنانی رواست
ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم
خواجهٔ مجلس تویی، مجلسیان حاضرند
آب چو آتش بیار، ما نه بنان آمدیم
شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو
چون که به جان آمدیم، زود به جان آمدیم
شمس حق این عشق تو، تشنهٔ خون من است
تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم
جز نمکت نشکند شورش تبریز را
فخر زمین در غمت، شور زمان آمدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
خوش سوی ما آدمی، زانچه که ما هم خوشیم
آب حیات توایم، گر چه به شکل آتشیم
تو جو کبوتر بچه، زادهٔ این لانهیی
گر تو نیایی به خود، مات ازین سو کشیم
حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم
مست میاش میشویم، باده ازو میچشیم
تیزروان همچو سیل، گر چه چو که ساکنیم
نعرهزنان همچو رعد، گر چه چنین خامشیم
جان چو دریا تو راست، بر کف خود نه بیا
گر چه که ما همچو چرخ، بیگنهی میکشیم
زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن
کان سوی این شش جهت، خسرو این هر ششیم
در پی سرنای عشق، تیزدم و دلنواز
کز رگ جان همچو چنگ، بهر تو در نالشیم
صحت دعوی عشق، مسند و بالش مجو
ما نه چو رنجورکان، عاشق آن بالشیم
نور فلک شمس دین، مفخر تبریز، ما
از رخ آن آفتاب، چرخ درون، مه وشیم
آب حیات توایم، گر چه به شکل آتشیم
تو جو کبوتر بچه، زادهٔ این لانهیی
گر تو نیایی به خود، مات ازین سو کشیم
حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم
مست میاش میشویم، باده ازو میچشیم
تیزروان همچو سیل، گر چه چو که ساکنیم
نعرهزنان همچو رعد، گر چه چنین خامشیم
جان چو دریا تو راست، بر کف خود نه بیا
گر چه که ما همچو چرخ، بیگنهی میکشیم
زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن
کان سوی این شش جهت، خسرو این هر ششیم
در پی سرنای عشق، تیزدم و دلنواز
کز رگ جان همچو چنگ، بهر تو در نالشیم
صحت دعوی عشق، مسند و بالش مجو
ما نه چو رنجورکان، عاشق آن بالشیم
نور فلک شمس دین، مفخر تبریز، ما
از رخ آن آفتاب، چرخ درون، مه وشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۲
بدار دست ز ریشم که بادهیی خوردم
ز بیخودی سر و ریش و سبال گم کردم
زپیشگاه و زدرگاه نیستم آگاه
به پیشگاه خرابات روی آوردم
خرد که گرد برآورد از تک دریا
هزار سال دود، درنیابد او گردم
فراختر ز فلک گشت سینهٔ تنگم
لطیفتر ز قمر گشت چهرهٔ زردم
دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد
که من سعادت بیمار و داروی دردم
شرابخانهٔ عالم شدهست سینهٔ من
هزار رحمت بر سینهٔ جوامردم
هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را
که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم
چو خاک شاه شدم، ارغوان ز من رویید
چو مات شاه شدم، جمله لعب را بردم
چو دانهیی که بمیرد هزار خوشه شود
شدم به فضل خدا صد هزار، چون مردم
منم بهشت خدا، لیک نام من عشق است
که از فشار رهد هر دلی کش افشردم
رهد ز تیر فلک، وز سنان مریخش
هران مرید که او را به عشق پروردم
چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل
دو صد تموز بجوشید از دی سردم
خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی
هزار پرده دریدی زبان من هر دم
ز بیخودی سر و ریش و سبال گم کردم
زپیشگاه و زدرگاه نیستم آگاه
به پیشگاه خرابات روی آوردم
خرد که گرد برآورد از تک دریا
هزار سال دود، درنیابد او گردم
فراختر ز فلک گشت سینهٔ تنگم
لطیفتر ز قمر گشت چهرهٔ زردم
دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد
که من سعادت بیمار و داروی دردم
شرابخانهٔ عالم شدهست سینهٔ من
هزار رحمت بر سینهٔ جوامردم
هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را
که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم
چو خاک شاه شدم، ارغوان ز من رویید
چو مات شاه شدم، جمله لعب را بردم
چو دانهیی که بمیرد هزار خوشه شود
شدم به فضل خدا صد هزار، چون مردم
منم بهشت خدا، لیک نام من عشق است
که از فشار رهد هر دلی کش افشردم
رهد ز تیر فلک، وز سنان مریخش
هران مرید که او را به عشق پروردم
چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل
دو صد تموز بجوشید از دی سردم
خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی
هزار پرده دریدی زبان من هر دم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
نیم ز کار تو فارغ، همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم، به لطف بردارم
رخ تو را زشعاعات خویش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر، بر سرت بارم
ببسته است میان لطف من به تیمارت
که دیدهیی برکات وصال و تیمارم
هزار شربت شافی به مهر میجوشد
از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم
بیا به پیش که تا سرمهٔ نوت بکشم
که چشم روشن باشی به فهم اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید؟
که از کمال کرم دستگیر اغیارم
تو را که دزد گرفتم، سپردمت به عوان
که یافت شد به جوال تو صاع انبارم
تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی
هزار لطف در آن بود، اگر چه قهارم
نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش؟
به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم
به خلوتش همه تاویل آن بیان فرمود
که من گزاف کسی را به غم نیازارم
خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد، ای گرفتارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم، به لطف بردارم
رخ تو را زشعاعات خویش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر، بر سرت بارم
ببسته است میان لطف من به تیمارت
که دیدهیی برکات وصال و تیمارم
هزار شربت شافی به مهر میجوشد
از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم
بیا به پیش که تا سرمهٔ نوت بکشم
که چشم روشن باشی به فهم اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید؟
که از کمال کرم دستگیر اغیارم
تو را که دزد گرفتم، سپردمت به عوان
که یافت شد به جوال تو صاع انبارم
تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی
هزار لطف در آن بود، اگر چه قهارم
نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش؟
به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم
به خلوتش همه تاویل آن بیان فرمود
که من گزاف کسی را به غم نیازارم
خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد، ای گرفتارم