عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۳
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۵
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۱
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۰
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۴
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۶
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
به امیدی که بگشاید ز لعل یار مشکل ها
خیال آن لب میگون چه خون افتاده در دل ها
مخسب ای دیده چون نرگس به خوش خوابی و مخموری
که شب خیزان همه رفتند و بربستند محمل ها
دلا در دامن پیر مغان زن دست و همت خواه
که بی سالک نشاید کرد قطعاً قطع منزل ها
سبک باران برون بردند رخت از بحر بیپایان
نمییابند بیرون شو گران باران به ساحل ها
نظر ابن حسام از ماسوی بردند و او را بین
«مَتی ما تَلقَ مَن تَهوی دَع الدنیا وَ اهمِلها»
ز حد بگذشت مشتاقی به جام باده ی باقی
«اَلا یا ایُّها الساقی ادر کَاساً وَناوِلها»
خیال آن لب میگون چه خون افتاده در دل ها
مخسب ای دیده چون نرگس به خوش خوابی و مخموری
که شب خیزان همه رفتند و بربستند محمل ها
دلا در دامن پیر مغان زن دست و همت خواه
که بی سالک نشاید کرد قطعاً قطع منزل ها
سبک باران برون بردند رخت از بحر بیپایان
نمییابند بیرون شو گران باران به ساحل ها
نظر ابن حسام از ماسوی بردند و او را بین
«مَتی ما تَلقَ مَن تَهوی دَع الدنیا وَ اهمِلها»
ز حد بگذشت مشتاقی به جام باده ی باقی
«اَلا یا ایُّها الساقی ادر کَاساً وَناوِلها»
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
ای به سر کوی تو مسکن و مأوی مرا
خاک درت خوشتر از جنت اعلی مرا
روی توام در نظر فکر توام در ضمیر
بهتر از این چون بود صورت و معنی مرا
گوشهنشینان کنند دعوی هر قبلهای
قبلهٔ ابروی توست کعبه دعوی مرا
دانهٔ خال تو شد راهزن زهد من
عشق تو بر باد داد خرمن تقوی مرا
من که شدم کشتهٔ آن بت عیسی سرشت
بو که حیاتی دهد از دم عیسی مرا
خاطر مسکین به هجر چون ره تسکین برد
گر ندهد مژدهای وصل تسلی مرا
گر شود ابن حسام در غم عشقش تمام
بس بود این دولت از دنیی و عقبی مرا
خاک درت خوشتر از جنت اعلی مرا
روی توام در نظر فکر توام در ضمیر
بهتر از این چون بود صورت و معنی مرا
گوشهنشینان کنند دعوی هر قبلهای
قبلهٔ ابروی توست کعبه دعوی مرا
دانهٔ خال تو شد راهزن زهد من
عشق تو بر باد داد خرمن تقوی مرا
من که شدم کشتهٔ آن بت عیسی سرشت
بو که حیاتی دهد از دم عیسی مرا
خاطر مسکین به هجر چون ره تسکین برد
گر ندهد مژدهای وصل تسلی مرا
گر شود ابن حسام در غم عشقش تمام
بس بود این دولت از دنیی و عقبی مرا
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
ای غمزه تیز کرده به قصد هلاک ما
بر باد داده آتش عشق تو خاک ما
صد دل فدای چاک گریبان و دامنت
آخر بپرس حال دل چاک چاک ما
آتش گرفت سینه ز سوز درون من
اندیشه کن ز سوز دل دردناک ما
همچون بنفشه سر بدر آرم به پای بوس
سرو تو گر کند گذری بر مغاک ما
ساقی بیار کوزه و پر کن که روزگار
روزی بود که کوزه بسازد ز خاک ما
ترسم که آه ابن حسام آتشین کند
آیینهٔ ضمیر مصفّای پاک ما
بر باد داده آتش عشق تو خاک ما
صد دل فدای چاک گریبان و دامنت
آخر بپرس حال دل چاک چاک ما
آتش گرفت سینه ز سوز درون من
اندیشه کن ز سوز دل دردناک ما
همچون بنفشه سر بدر آرم به پای بوس
سرو تو گر کند گذری بر مغاک ما
ساقی بیار کوزه و پر کن که روزگار
روزی بود که کوزه بسازد ز خاک ما
ترسم که آه ابن حسام آتشین کند
آیینهٔ ضمیر مصفّای پاک ما
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
چو فیض ابر به نم لاله را کلاه بشست
بنفشه تازه شد و طرّه دوتاه بشست
کف سحاب چو سقّا گلاب زن برداشت
ز خاک غالیه گون چهره گیاه بشست
بیا بیا که گر از عشق توبه می کردم
به بوی زلف تو دل دست ازین گناه بشست
اگر به غیر تو چشم نظر سیه کردم
بیا که خاک درت چشم عذرخواه بشست
بر آستان تو چندان گریست ابن حسام
که آب دیدهٔ او نامه سیاه بشست
بنفشه تازه شد و طرّه دوتاه بشست
کف سحاب چو سقّا گلاب زن برداشت
ز خاک غالیه گون چهره گیاه بشست
بیا بیا که گر از عشق توبه می کردم
به بوی زلف تو دل دست ازین گناه بشست
اگر به غیر تو چشم نظر سیه کردم
بیا که خاک درت چشم عذرخواه بشست
بر آستان تو چندان گریست ابن حسام
که آب دیدهٔ او نامه سیاه بشست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
دلم فریفتهٔ آن شمایل عربیست
که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست
خیال لعل لبش در درون سینه من
چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبیست
بکشت فتنهٔ چشمش مرا و میبینم
که همچنان نظرش سوی من به بولعجبیست
مرید پیر مغانم که شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیست
مخار پای دل رهروان به خار جفا
که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبیست
مرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
که شوربختی مردم ز راه کم ادبیست
کجاست بانی قصر ارم که ترکیبش
به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبیست
ز جام لم یزلی جرعهای به من دادند
مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبیست
مکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام
که عادت فلک دون پرست منقلبیست
برو به آب قناعت بشوی دست طمع
که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیست
که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست
خیال لعل لبش در درون سینه من
چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبیست
بکشت فتنهٔ چشمش مرا و میبینم
که همچنان نظرش سوی من به بولعجبیست
مرید پیر مغانم که شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیست
مخار پای دل رهروان به خار جفا
که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبیست
مرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
که شوربختی مردم ز راه کم ادبیست
کجاست بانی قصر ارم که ترکیبش
به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبیست
ز جام لم یزلی جرعهای به من دادند
مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبیست
مکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام
که عادت فلک دون پرست منقلبیست
برو به آب قناعت بشوی دست طمع
که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
ای خوشا آن دم که بنشینیم رویاروی دوست
شکوه دل باز رانم یک به یک با موی دوست
چون بنفشه بر سر زانوی خدمت سالها
بوده ام ، باشد که یارم بود هم زانوی دوست
بر سر آنم که تا سر دارم از دستم دهد
بر ندارم سر ز خاک رهگذار کوی دوست
پهلو از پهلو نشینان زان جهت کردم تهی
تا مگر روزی توانم بود هم پهلوی دوست
راه دشوار ست و منزل دور و مقصد ناپدید
سالکی باید که ما را ره نماید سوی دوست
تا دگر مشک از خطای خود نیارد دم زدن
گو صبا بر باد ده یک حلقه از گیسوی دوست
هر کسی را قبله از سویی و روی از جانبی است
قبله ابن حسام از جانب ابروی دوست
شکوه دل باز رانم یک به یک با موی دوست
چون بنفشه بر سر زانوی خدمت سالها
بوده ام ، باشد که یارم بود هم زانوی دوست
بر سر آنم که تا سر دارم از دستم دهد
بر ندارم سر ز خاک رهگذار کوی دوست
پهلو از پهلو نشینان زان جهت کردم تهی
تا مگر روزی توانم بود هم پهلوی دوست
راه دشوار ست و منزل دور و مقصد ناپدید
سالکی باید که ما را ره نماید سوی دوست
تا دگر مشک از خطای خود نیارد دم زدن
گو صبا بر باد ده یک حلقه از گیسوی دوست
هر کسی را قبله از سویی و روی از جانبی است
قبله ابن حسام از جانب ابروی دوست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
شرر آتش هجران تو در سینه ماست
پرتو عکس خیال تو در آیینه ماست
همدمی نیست که لا او نفسی بنشینم
جز غم عشق تو کان مونس دیرینه ماست
داد خود عاقبت کار ز ما بستاند
روزگار ستم اندیش که در کینه ماست
هر کسی ابن حسام از پی گنجی رنجی
برد نقد سخن ماست که گنجینه ماست
کرسی ما نسزد چرخ که هنگام سخن
ز بر ذروه او پایه زیرینه ماست
پرتو عکس خیال تو در آیینه ماست
همدمی نیست که لا او نفسی بنشینم
جز غم عشق تو کان مونس دیرینه ماست
داد خود عاقبت کار ز ما بستاند
روزگار ستم اندیش که در کینه ماست
هر کسی ابن حسام از پی گنجی رنجی
برد نقد سخن ماست که گنجینه ماست
کرسی ما نسزد چرخ که هنگام سخن
ز بر ذروه او پایه زیرینه ماست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
مپیچ در سر زلفش که سر به سر سوداست
مرو به جانب کویش که در به در غوغاست
دلا ز عشوه چشمش به گوشه ای بنشین
که چشم فتنه کنش دیده ای که عین بلاست
هزار نقش خیال قدت بر آب زدم
بدان شمایل موزون یکی نیامد راست
به سان سرو سهی بر کنار چشمه آب
خیال قد تو در چشمه سار دیده ماست
ز بوی زلف تو در هر چمن که می پویم
نسیم غالیه گردان و باد مجمره ساست
به هر طرف که شود سنبل تو نافه گشای
سخن ز مشک نگویم که ان حدیث خطاست
رواست گر لب تو کام جان ابن حسام
روا کند که لبت جانفزای و کامرواست
مرو به جانب کویش که در به در غوغاست
دلا ز عشوه چشمش به گوشه ای بنشین
که چشم فتنه کنش دیده ای که عین بلاست
هزار نقش خیال قدت بر آب زدم
بدان شمایل موزون یکی نیامد راست
به سان سرو سهی بر کنار چشمه آب
خیال قد تو در چشمه سار دیده ماست
ز بوی زلف تو در هر چمن که می پویم
نسیم غالیه گردان و باد مجمره ساست
به هر طرف که شود سنبل تو نافه گشای
سخن ز مشک نگویم که ان حدیث خطاست
رواست گر لب تو کام جان ابن حسام
روا کند که لبت جانفزای و کامرواست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ما را به کوی وحدت تا با تو آشنائیست
از خاک آستانت در دیده روشنائیست
هم بی تو مستمندیم هم با تو دردمندیم
این عقد مشکل آمد وقت گره گشائیست
با محنت فراقت در انتظار وصلیم
با دولت وصالت اندیشه جدائیست
از عشوه های چشمش ای دل به گوشه بنشین
کاین شوخ فتنه انگیز در عین دلربائیست
در روی خوب رویان چون بنگری ببینی
آثار حسن معنی کآیینه خدائیست
زنهار تا نبندی دل در عروس دنیا
هر چند دلفروزیست کش پیشه بی وفائیست
ابن حسام عمری بر رهگذر کویت
بنشست و کس نگفتش کاین مبتلا کجائیست
از خاک آستانت در دیده روشنائیست
هم بی تو مستمندیم هم با تو دردمندیم
این عقد مشکل آمد وقت گره گشائیست
با محنت فراقت در انتظار وصلیم
با دولت وصالت اندیشه جدائیست
از عشوه های چشمش ای دل به گوشه بنشین
کاین شوخ فتنه انگیز در عین دلربائیست
در روی خوب رویان چون بنگری ببینی
آثار حسن معنی کآیینه خدائیست
زنهار تا نبندی دل در عروس دنیا
هر چند دلفروزیست کش پیشه بی وفائیست
ابن حسام عمری بر رهگذر کویت
بنشست و کس نگفتش کاین مبتلا کجائیست