عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۹
ایا قطره جانت از بحر نور
چو عیسی مجرد چو یحیی حصور
بدنیا مقید مکن جان پاک
بحنی ملوث مکن دست حور
بعشق اندرین ظلمت آباد کون
ببین ره که عشق است مصباح نور
بنزد من ارواح بی عشق هست
همه مرده و کالبدها قبور
چو زنده نگردند اینجا بعشق
همان مرده خیزند روز نشور
چو عشقت بتیغ محبت بکشت
همو زنده گرداندت بی قصور
بصور ارچه خلقی بمیرند لیک
دگر ره کند زنده شان نفخ صور
چو با عشق میری ازین زندگی
ترا ماتم خویشتن هست سور
دم از عشق جانان زند جان پاک
که فخر از تجلی کند کوه طور
ز معشوق اگر دور باشی منال
که در عشق دوری نیارد فتور
شعاعش بتو می رسد دم بدم
وگر چند خورشید هست از تو دور
چو چشم تو از عشق آبی نریخت
چنین چشم را خاک شاید ذرور
ندارد خرد قوت کار عشق
نیارند تاب تجلی صخور
پس پشت کردی جحیم و صراط
چو از هستی خویش کردی عبور
وراین ره نرفتی برین ره نشین
که بی آب را خاک باشد طهور
محب را مدان چون من و تو حریص
ملک را مخوان همچو انسان کفور
نخوردست زاهد دمی خمر عشق
از آنست مست از شراب غرور
گرت نیست از شرع عشق آگهی
بر اسرار شعرم نیابی شعور
وگر پاک داری درون چون صدف
چه درها بدست آوری زین بحور
توی ابر در پیش خورشید خویش
چو خود را توانی ز خود کرد دور
شوی بر زمین آسمانی چنان
که آن ماه را از تو باشد ظهور
چو عاشق غزل گوید از درد دل
تو دم درکش ای خواجه زین قول زور
که زردشت پنهان کند زند خویش
بجایی که داود خواند زبور
غم سیف فرغانی از درد دل
که او بسط دل کرد و شرح صدور
بنزد کسانی که این غم خورند
مزیت بود حزن را بر سرور
چو عیسی مجرد چو یحیی حصور
بدنیا مقید مکن جان پاک
بحنی ملوث مکن دست حور
بعشق اندرین ظلمت آباد کون
ببین ره که عشق است مصباح نور
بنزد من ارواح بی عشق هست
همه مرده و کالبدها قبور
چو زنده نگردند اینجا بعشق
همان مرده خیزند روز نشور
چو عشقت بتیغ محبت بکشت
همو زنده گرداندت بی قصور
بصور ارچه خلقی بمیرند لیک
دگر ره کند زنده شان نفخ صور
چو با عشق میری ازین زندگی
ترا ماتم خویشتن هست سور
دم از عشق جانان زند جان پاک
که فخر از تجلی کند کوه طور
ز معشوق اگر دور باشی منال
که در عشق دوری نیارد فتور
شعاعش بتو می رسد دم بدم
وگر چند خورشید هست از تو دور
چو چشم تو از عشق آبی نریخت
چنین چشم را خاک شاید ذرور
ندارد خرد قوت کار عشق
نیارند تاب تجلی صخور
پس پشت کردی جحیم و صراط
چو از هستی خویش کردی عبور
وراین ره نرفتی برین ره نشین
که بی آب را خاک باشد طهور
محب را مدان چون من و تو حریص
ملک را مخوان همچو انسان کفور
نخوردست زاهد دمی خمر عشق
از آنست مست از شراب غرور
گرت نیست از شرع عشق آگهی
بر اسرار شعرم نیابی شعور
وگر پاک داری درون چون صدف
چه درها بدست آوری زین بحور
توی ابر در پیش خورشید خویش
چو خود را توانی ز خود کرد دور
شوی بر زمین آسمانی چنان
که آن ماه را از تو باشد ظهور
چو عاشق غزل گوید از درد دل
تو دم درکش ای خواجه زین قول زور
که زردشت پنهان کند زند خویش
بجایی که داود خواند زبور
غم سیف فرغانی از درد دل
که او بسط دل کرد و شرح صدور
بنزد کسانی که این غم خورند
مزیت بود حزن را بر سرور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - مدحی دیگر از آن پادشاه
ای آذر تو بافته از غالیه چادر
اندر دل عشاق ز دست آذرت آذر
زلفین تو ریحان دل عشاق تو جنت
دیدار تو خور دیده عشاق تو خاور
نه سرو سهی چون تو و نه لاله خودرو
نه طرفه چین چون تو و نه لعبت آذر
اندر دل عشاق تو آنست ز عشقت
کاندر دل حساد شهنشاه ز خنجر
سیف دول آن شاه که از رای رفیعش
گشتست جهان هنر و رادی انور
ای شاه سخی دست که درگاه سخاوت
لفظت درر افشاند دستت در و گوهر
ای شاه تو خورشیدی زیرا که چو خورشید
نور تو رسیدست به آفاق سراسر
لرزان شده از بیم سر تیغ تو فغفور
ترسان شده از هول سر گرز تو قیصر
تو شاه جهانگیری ای شاه جهاندار
تو خسرو صفداری ای خسرو صفدر
ای چتر تو را نصرت و تأیید شده یار
وی تیغ تو را فتح و سعادت شده یاور
در صدر چو خاقانی و در قدر چو هوشنگ
در عدل چو نوشروان در جنگ چو نوذر
حیران شود از وصف تو وصاف سخنگوی
عاجز شود از نعمت تو دانای سخنور
فرخنده کناد ایزد روی تو چو رایت
یار تو خداوند جهاندار کروگر
گه کار تو این نزهت و این کشتن کفار
در دست تو گه خنجر و گه زرین ساغر
رخسار نکوخواه تو چون لاله خود رنگ
رخسار حسود تو شده چون گل اصغر
اندر دل عشاق ز دست آذرت آذر
زلفین تو ریحان دل عشاق تو جنت
دیدار تو خور دیده عشاق تو خاور
نه سرو سهی چون تو و نه لاله خودرو
نه طرفه چین چون تو و نه لعبت آذر
اندر دل عشاق تو آنست ز عشقت
کاندر دل حساد شهنشاه ز خنجر
سیف دول آن شاه که از رای رفیعش
گشتست جهان هنر و رادی انور
ای شاه سخی دست که درگاه سخاوت
لفظت درر افشاند دستت در و گوهر
ای شاه تو خورشیدی زیرا که چو خورشید
نور تو رسیدست به آفاق سراسر
لرزان شده از بیم سر تیغ تو فغفور
ترسان شده از هول سر گرز تو قیصر
تو شاه جهانگیری ای شاه جهاندار
تو خسرو صفداری ای خسرو صفدر
ای چتر تو را نصرت و تأیید شده یار
وی تیغ تو را فتح و سعادت شده یاور
در صدر چو خاقانی و در قدر چو هوشنگ
در عدل چو نوشروان در جنگ چو نوذر
حیران شود از وصف تو وصاف سخنگوی
عاجز شود از نعمت تو دانای سخنور
فرخنده کناد ایزد روی تو چو رایت
یار تو خداوند جهاندار کروگر
گه کار تو این نزهت و این کشتن کفار
در دست تو گه خنجر و گه زرین ساغر
رخسار نکوخواه تو چون لاله خود رنگ
رخسار حسود تو شده چون گل اصغر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - ستایش سیف الدوله محمود
شبی چو روز فراق بتان سیاه و دراز
درازتر ز امید و سیاه تر ز نیاز
ز دور چرخ فرو ایستاده چنبر چرخ
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
برآمده ز صحیفه فلک چو شب انجم
چو روز در دل گیتی فرو شده آواز
من و جهان متحیر ز یکدگر هر دو
پدید و پنهان گشته مرا و او را راز
مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤ ریز
ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فردست و با غمان انباز
فراز عشق مرا در نشیبی افکندست
که باز می نشناسم نشیب را ز فراز
دلا چه داری انده به شاد کامی زی
بتاب غم چه گدازی به ناز و لهو گزار
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
کسی چه دارد غم کش بود خداوندی
بسان خسرو محمود شاه بنده نواز
خدایگان جهان سیف دولت آنکه برو
در سعادت شد بر جهان دولت باز
بسوخت خانه ظلم و بکند خانه کفر
برید بیخ نیاز و درید جامه آز
کند چو گرم کند باره عقاب صفت
عقاب مرگی گردد سنان او پرواز
برند بی شک هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه او چون به پیش کعبه نماز
گذشت سوی حجاز آفتاب کینه او
از آن همیشه بود تافته زمین حجاز
به خواب دیدست اهواز تیغ او زان رو
ز تب تهی نبود هیچ بقعه اهواز
ندید یارد دشمن سپاه او را روی
از آنکه بر وی کوته شود بقای دراز
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن کوزن چهره باز
خدایگانا شادی فزای و رامش کن
نبید بستان از دست دلبران طراز
مباد زین ده خالی خجسته مجلس تو
همیشه تا به جهان در حقیقتست و مجاز
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز
به شاد کامی در عز بیکرانه بزی
به کامرانی در ملک جاودانه بتاز
درازتر ز امید و سیاه تر ز نیاز
ز دور چرخ فرو ایستاده چنبر چرخ
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
برآمده ز صحیفه فلک چو شب انجم
چو روز در دل گیتی فرو شده آواز
من و جهان متحیر ز یکدگر هر دو
پدید و پنهان گشته مرا و او را راز
مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤ ریز
ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فردست و با غمان انباز
فراز عشق مرا در نشیبی افکندست
که باز می نشناسم نشیب را ز فراز
دلا چه داری انده به شاد کامی زی
بتاب غم چه گدازی به ناز و لهو گزار
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
کسی چه دارد غم کش بود خداوندی
بسان خسرو محمود شاه بنده نواز
خدایگان جهان سیف دولت آنکه برو
در سعادت شد بر جهان دولت باز
بسوخت خانه ظلم و بکند خانه کفر
برید بیخ نیاز و درید جامه آز
کند چو گرم کند باره عقاب صفت
عقاب مرگی گردد سنان او پرواز
برند بی شک هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه او چون به پیش کعبه نماز
گذشت سوی حجاز آفتاب کینه او
از آن همیشه بود تافته زمین حجاز
به خواب دیدست اهواز تیغ او زان رو
ز تب تهی نبود هیچ بقعه اهواز
ندید یارد دشمن سپاه او را روی
از آنکه بر وی کوته شود بقای دراز
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن کوزن چهره باز
خدایگانا شادی فزای و رامش کن
نبید بستان از دست دلبران طراز
مباد زین ده خالی خجسته مجلس تو
همیشه تا به جهان در حقیقتست و مجاز
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز
به شاد کامی در عز بیکرانه بزی
به کامرانی در ملک جاودانه بتاز
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - ایضا شکوه و ناله
از دو دیده سرشک خون بارم
چون ز گفتارهات یاد آرم
باز ترسم که آگهی یابند
به ستم خویش را فرو دارم
من خیال تو را کجا بینم
چون همه شب ز رنج بیدارم
بر دو دیده همی به اندیشه
هر شبی صورت تو بنگارم
با مبارک خیال تو هر شب
غم دل زار زار بگسارم
تا بریدم ز تو رفیق غمم
تا جدایی ز عز تو خوارم
به سر تو که زندگانی را
زندگانی همی نپندارم
تا خریداریم همی نکنی
کاسد کاسدست بازارم
منکر نعمتت ندانم شد
که شنیدست هر کس اقرارم
فخر جویم همی به خدمت تو
ور چه هست از همه جهان عارم
صد رها گر زمین تهیست چه شد
چو جهان پر شدست ز آثارم
ور ببندم نمی توانم رفت
می رود در زمانه اشعارم
از غم و رنج بر دلم کوهیست
تا برین خشک تند کهسارم
خار اندام گشت پیرهنم
موی مالیده گشت دستارم
روزیئی دارم اندک و همه سال
در میان بلای بسیارم
گر نگیرم قرار معذورم
که درین تنگ سله چون مارم
نالم و ناله ام ندارد سود
ای عجب تندرست بیمارم
از ضعیفی چنان شدم که ز تن
در دل من ببینی اسرارم
آن به من می رسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم
چیره شد بر جوانیم پیری
قار شد شیر و شیر شد قارم
نیست هنگام آنکه گویم من
به خطرها دلیر و عیارم
بر بلاها چو باد برگذرم
پای بر غم چو کوه بفشارم
تا سرشته شدم چو گل به عنا
ز آب دیده میان گلزارم
جان من نقطه ایست گویی راست
زانکه سرگشته تر ز پرگارم
فلک از من دریغ دارد خاک
زو زر و سیم امید کی دارم
که به هر قلعه ای و زندانی
در دو گز بیش نیست رفتارم
هیچ کس را هنر گناهی نیست
رنجه زین گنبد نگونسارم
زان همی عاجزم درین کوشش
که نه با چون خودی به پیکارم
دشمن خویشتن منم بی شک
از زمانه همی نیازارم
دی نرفتم به رسم تا امروز
به همه محنتی سزاوارم
همت من همی ز دل خیزد
من به همت ز دل گرفتارم
چه کنم بنده این فضولی را
واجبست ار ز غم دل افگارم
شاید ار ز اندهان دو تا پشتم
وز دو دیده به رخ فرو بارم
محض دیوانه ام ندارم عقل
کس نگوید همی که هشیارم
چون ز گفتارهات یاد آرم
باز ترسم که آگهی یابند
به ستم خویش را فرو دارم
من خیال تو را کجا بینم
چون همه شب ز رنج بیدارم
بر دو دیده همی به اندیشه
هر شبی صورت تو بنگارم
با مبارک خیال تو هر شب
غم دل زار زار بگسارم
تا بریدم ز تو رفیق غمم
تا جدایی ز عز تو خوارم
به سر تو که زندگانی را
زندگانی همی نپندارم
تا خریداریم همی نکنی
کاسد کاسدست بازارم
منکر نعمتت ندانم شد
که شنیدست هر کس اقرارم
فخر جویم همی به خدمت تو
ور چه هست از همه جهان عارم
صد رها گر زمین تهیست چه شد
چو جهان پر شدست ز آثارم
ور ببندم نمی توانم رفت
می رود در زمانه اشعارم
از غم و رنج بر دلم کوهیست
تا برین خشک تند کهسارم
خار اندام گشت پیرهنم
موی مالیده گشت دستارم
روزیئی دارم اندک و همه سال
در میان بلای بسیارم
گر نگیرم قرار معذورم
که درین تنگ سله چون مارم
نالم و ناله ام ندارد سود
ای عجب تندرست بیمارم
از ضعیفی چنان شدم که ز تن
در دل من ببینی اسرارم
آن به من می رسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم
چیره شد بر جوانیم پیری
قار شد شیر و شیر شد قارم
نیست هنگام آنکه گویم من
به خطرها دلیر و عیارم
بر بلاها چو باد برگذرم
پای بر غم چو کوه بفشارم
تا سرشته شدم چو گل به عنا
ز آب دیده میان گلزارم
جان من نقطه ایست گویی راست
زانکه سرگشته تر ز پرگارم
فلک از من دریغ دارد خاک
زو زر و سیم امید کی دارم
که به هر قلعه ای و زندانی
در دو گز بیش نیست رفتارم
هیچ کس را هنر گناهی نیست
رنجه زین گنبد نگونسارم
زان همی عاجزم درین کوشش
که نه با چون خودی به پیکارم
دشمن خویشتن منم بی شک
از زمانه همی نیازارم
دی نرفتم به رسم تا امروز
به همه محنتی سزاوارم
همت من همی ز دل خیزد
من به همت ز دل گرفتارم
چه کنم بنده این فضولی را
واجبست ار ز غم دل افگارم
شاید ار ز اندهان دو تا پشتم
وز دو دیده به رخ فرو بارم
محض دیوانه ام ندارم عقل
کس نگوید همی که هشیارم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۰ - مکاتبه با دوستان و مدح سیف الدوله محمود
سپاس ازو که مر او را بدو همی دانیم
وزانچه هست نگردیم و دل نگرانیم
چنانکه دانیم او را به عقل کی باشد
چنانکه باشد او را به وهم کی دانیم
چگونه انکار آریم هستی او را
که ما به هستی او را دلیل و برهانیم
چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم
ازین سبب همه ساله اسیر حرمانیم
اگر به خواسته یکسان نه ایم شاید از آنک
نه آدمیم و به اصل و نژاد یکسانیم
ز رنج بر ما خانه بسان زندان شد
به دست انده ازین روی را گروگانیم
زبان و دیده فضل و فضاحتیم همه
چو دیده و چو زبان در میان زندانیم
شدست بر ما گردان سپهر پنداری
از آن چو مرکز بر جا همی فرومانیم
هزاردستان گشتیم در روایت شعر
از آن ز خلق جهان چون هزار دستانیم
نیاز نیست به ما خلق را همی به جهان
چنانکه گویی ما همچنان از ارکانیم
اگر ز خاک نگشته ست خوب صورت ما
شگفت نیست از آن در میان دیوانیم
اگر نه دیوند این مردمان دیو نشان
چرا چو مردم مصروع گشته حیرانیم
به کان حکمت مانند نور خورشیدیم
به بحر دانش مانند ابر نیسانیم
چنانکه تابش خورشید و ابر و باران ما
گهی به شوره ستانیم و گه به بستانیم
خیال آن بت خورشید روی نادیده
چو مه به آخر اندر محاق و نقصانیم
ندیده خوبی گشته اسیر عاشقی ایم
ندیده وصلی مانده اسیر هجرانیم
نه عاشق صنمانیم عاشق کیشیم
نه از نگارین دوریم دور از اقرانیم
بخاصه ناصر مسعود شمس نادر دهر
که ما به یکجا در مهر چون تن و جانیم
اگر نه روز و شب اندر ستایش اوییم
یقین بدانکه نه از پشت سعد سلمانیم
ز بهر حضرت غزنین و اهل فضلش را
غلام و بنده گردیز و زابلستانیم
بسان آدم دوراوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم
چنانکه آدم از کرد خود پشیمان شد
ز کردهای خود امروز ما پشیمانیم
چو شاخ بیدیم از راستی همیشه از آنک
ز باده هر کس چون برگ بید لرزانیم
نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم
که بندگان خداوند شاه کیهانیم
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که او چو احمد مکی و ما چو حسانیم
ز بس که بر ما زو رحمت است پنداری
که کف رادش ابرست و ما گلستانیم
ز روزگار نداریم هیچگونه گله
که سخت خرم و بانعمت و تن آسانیم
جواب ناصر مسعود شمس گفتم ازین
که بهر آن سخنان را چنین همی رانیم
که از قصیده ما حاصل آمد این معنی
زبان ندارد اگر قافیه برگردانیم
عطای یعقوب ای روشن از تو عالم علم
تو آفتابی و ما ذره را همی مانیم
کنون که دوریم از تو زروی و رای تو ما
چو ذره بی مهر از چشم عدل پنهانیم
عجب نداریم از روزگار خویش که ما
نه چون دگر کس در نعمت فراوانیم
بر زمانه ز ما این گنه بسنده بود
که نیک شعر و قوی خاطر و سخندانیم
ثنا نگوییم الا خدایگانی را
که ما ز دولت او زیر بر و احسانیم
نه از درودگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم
سخن بر تو فرستم از آنکه تو دانی
که ما به دانش نه چون فلان و بهمانیم
به شعر داد بدادیم داد ما تو بده
که ما چو داد بدادیم داد بستانیم
وزانچه هست نگردیم و دل نگرانیم
چنانکه دانیم او را به عقل کی باشد
چنانکه باشد او را به وهم کی دانیم
چگونه انکار آریم هستی او را
که ما به هستی او را دلیل و برهانیم
چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم
ازین سبب همه ساله اسیر حرمانیم
اگر به خواسته یکسان نه ایم شاید از آنک
نه آدمیم و به اصل و نژاد یکسانیم
ز رنج بر ما خانه بسان زندان شد
به دست انده ازین روی را گروگانیم
زبان و دیده فضل و فضاحتیم همه
چو دیده و چو زبان در میان زندانیم
شدست بر ما گردان سپهر پنداری
از آن چو مرکز بر جا همی فرومانیم
هزاردستان گشتیم در روایت شعر
از آن ز خلق جهان چون هزار دستانیم
نیاز نیست به ما خلق را همی به جهان
چنانکه گویی ما همچنان از ارکانیم
اگر ز خاک نگشته ست خوب صورت ما
شگفت نیست از آن در میان دیوانیم
اگر نه دیوند این مردمان دیو نشان
چرا چو مردم مصروع گشته حیرانیم
به کان حکمت مانند نور خورشیدیم
به بحر دانش مانند ابر نیسانیم
چنانکه تابش خورشید و ابر و باران ما
گهی به شوره ستانیم و گه به بستانیم
خیال آن بت خورشید روی نادیده
چو مه به آخر اندر محاق و نقصانیم
ندیده خوبی گشته اسیر عاشقی ایم
ندیده وصلی مانده اسیر هجرانیم
نه عاشق صنمانیم عاشق کیشیم
نه از نگارین دوریم دور از اقرانیم
بخاصه ناصر مسعود شمس نادر دهر
که ما به یکجا در مهر چون تن و جانیم
اگر نه روز و شب اندر ستایش اوییم
یقین بدانکه نه از پشت سعد سلمانیم
ز بهر حضرت غزنین و اهل فضلش را
غلام و بنده گردیز و زابلستانیم
بسان آدم دوراوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم
چنانکه آدم از کرد خود پشیمان شد
ز کردهای خود امروز ما پشیمانیم
چو شاخ بیدیم از راستی همیشه از آنک
ز باده هر کس چون برگ بید لرزانیم
نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم
که بندگان خداوند شاه کیهانیم
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که او چو احمد مکی و ما چو حسانیم
ز بس که بر ما زو رحمت است پنداری
که کف رادش ابرست و ما گلستانیم
ز روزگار نداریم هیچگونه گله
که سخت خرم و بانعمت و تن آسانیم
جواب ناصر مسعود شمس گفتم ازین
که بهر آن سخنان را چنین همی رانیم
که از قصیده ما حاصل آمد این معنی
زبان ندارد اگر قافیه برگردانیم
عطای یعقوب ای روشن از تو عالم علم
تو آفتابی و ما ذره را همی مانیم
کنون که دوریم از تو زروی و رای تو ما
چو ذره بی مهر از چشم عدل پنهانیم
عجب نداریم از روزگار خویش که ما
نه چون دگر کس در نعمت فراوانیم
بر زمانه ز ما این گنه بسنده بود
که نیک شعر و قوی خاطر و سخندانیم
ثنا نگوییم الا خدایگانی را
که ما ز دولت او زیر بر و احسانیم
نه از درودگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم
سخن بر تو فرستم از آنکه تو دانی
که ما به دانش نه چون فلان و بهمانیم
به شعر داد بدادیم داد ما تو بده
که ما چو داد بدادیم داد بستانیم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۰ - مدح سیف الدوله محمود
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آنکه نشان منست پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش ازین دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در مانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد و انده هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاه تر از روی و رأی اهریمن
نمی گشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرقه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه ازین شب تیره چه خواهدم زادن
از آنکه هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه وز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفته ام همه شب دوش و بوده ام نالان
خیال دوست گوای منست و نجم پرن
نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کندد و زلف و بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
ز دوده طلعت بنمود چشمه روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمینست و شهریار زمن
جهانستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانه توسن
نموده اند به ایوانش سروران طاعت
نهاده اند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت باد افراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش زمانه ریمن
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
مگر که ذات تو جانست کش نداند وهم
مگر که وصف تو عقلست کش نیابد ظن
چگونه باشد دستت به جود بی گوهر
چگونه آید تیغت به رزم بی دشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظرم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ روی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را مأوا
همیشه درگه تو عدل و ملک را مأمن
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آنکه نشان منست پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش ازین دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در مانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد و انده هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاه تر از روی و رأی اهریمن
نمی گشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرقه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه ازین شب تیره چه خواهدم زادن
از آنکه هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه وز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفته ام همه شب دوش و بوده ام نالان
خیال دوست گوای منست و نجم پرن
نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کندد و زلف و بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
ز دوده طلعت بنمود چشمه روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمینست و شهریار زمن
جهانستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانه توسن
نموده اند به ایوانش سروران طاعت
نهاده اند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت باد افراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش زمانه ریمن
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
مگر که ذات تو جانست کش نداند وهم
مگر که وصف تو عقلست کش نیابد ظن
چگونه باشد دستت به جود بی گوهر
چگونه آید تیغت به رزم بی دشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظرم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ روی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را مأوا
همیشه درگه تو عدل و ملک را مأمن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۷ - مدیح دیگر از آن پادشاه
مگر که هجران هست از چهار طبع جهان
که چار طبع مرا داد هر زمان هجران
دلم پر آتش گردید و گشت دیده پر آب
تنم چو باد سبک گشت و سر چو خاک گران
ببرد جانم جانان و زنده ماندم من
که دید هرگز در دهر زنده بی جان
عجب نباشد اگر زنده ام که در تن من
مرکب است ز هجران او چهار ارکان
چو شد حرارت عشقش بر این دلم غالب
از این دو دیده گشادم من اکحل و شریان
اگر حرارت کمتر شود به رفتن خون
چرا حرارت من شد فزون ز رفتن آن
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چو دیدار و فکرت شیطان
سیه نبود ولیکن مرا سیاه نمود
سیاه باشد خود روز عاشق حیران
به چشم همچو هم آمد مرا سیاه و سپید
به حکم هر دو چو هم بود آشکار و نهان
چنان نمود به چشم من از درازی شب
نبود خواهد گویی که هرگزش پایان
چو خیل پروین بر آسمان پدید آمد
بنات نعش نهان شد ز گنبد گردان
پگاه دلبر دلجوی من ز حجره خویش
نهاد دست بر آن روی بیروان و توان
ز لعل و شکر در وی دمید باد به هم
هزاردستان گفتی که می زند دستان
چو گشت گویا آن بی زبان هزار آواز
گل مورد او گشت لاله نعمان
نگر چه گفت مرا گفت مرمرا درنی
که خیز و برجه مسعود سعدبن سلمان
مدیح گوی که فردا به شادکامی و لهو
شراب خواهد خوردن خدایگان جهان
سر ملوک جهان تاج خسروان محمود
که هر چه گویمش از مدح هست صد چندان
خدایگانی و شاهی که مدح و خدمت او
گزیده چون هنرست و ستوده چون احسان
به گاه بخشش مانند عیسی مریم
به گاه کوشش مانند موسی عمران
دو دست او به گه بزم بر ولیش جنان
حسام او به گه رزم بر عدو ثعبان
زمین شود چو هوا و هوا شود چو زمین
چو شد گران و سبک شاه را رکاب و عنان
خدایگانا شاها کیا تو آن ملکی
که در کمال تو عاجز شدست وصف و بیان
زمانه حرزی سازد همی از آن نامه
که سیف دولت محمود باشدش عنوان
به کشوری که به نامت کنند خطبه ادا
درو نبینند از قحط و از نیاز نشان
هر آن بنا که به نامت نهند بنیادش
به عمرها نکند دست حادثه ویران
هر آن دیار که ویران کند سیاست تو
فلک نداند کردنش هرگز آبادان
ز رای تست همه معجزات دهر پدید
ز لفظ تست همه مشکلات چرخ عیان
به نزد دست تو بسیار سوزیان اندک
به نزد تیغ تو دشوار روزگار آسان
همیشه تا بود از آسمان زمین ساکن
کند به گرد زمین آسمان همی دوران
به قدر و رفعت مانند آسمان بادی
چو آسمانت روانت باد بر جهان فرمان
سپهر با تو بکرده به مملکت بیعت
زمانه با تو ببسته به خسروی پیمان
به عون دولت عالم به دوستان بسپار
به تیغ نصرت گیتی ز دشمنان بستان
بزن به باغ جلالت سرای پرده فتح
درو بگستر از انصاف و عدل شادروان
بساط خسروی اندر جهان فرو گستر
علامت ملکی از سپهر بر گذران
ز ملک خویش بناز و عدل خود برخور
به کام و لهو بپای و به عز و ناز بمان
تو شادمانه و سلطان اعظم ابراهیم
به روزگار تو همواره خرم و شادان
که چار طبع مرا داد هر زمان هجران
دلم پر آتش گردید و گشت دیده پر آب
تنم چو باد سبک گشت و سر چو خاک گران
ببرد جانم جانان و زنده ماندم من
که دید هرگز در دهر زنده بی جان
عجب نباشد اگر زنده ام که در تن من
مرکب است ز هجران او چهار ارکان
چو شد حرارت عشقش بر این دلم غالب
از این دو دیده گشادم من اکحل و شریان
اگر حرارت کمتر شود به رفتن خون
چرا حرارت من شد فزون ز رفتن آن
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چو دیدار و فکرت شیطان
سیه نبود ولیکن مرا سیاه نمود
سیاه باشد خود روز عاشق حیران
به چشم همچو هم آمد مرا سیاه و سپید
به حکم هر دو چو هم بود آشکار و نهان
چنان نمود به چشم من از درازی شب
نبود خواهد گویی که هرگزش پایان
چو خیل پروین بر آسمان پدید آمد
بنات نعش نهان شد ز گنبد گردان
پگاه دلبر دلجوی من ز حجره خویش
نهاد دست بر آن روی بیروان و توان
ز لعل و شکر در وی دمید باد به هم
هزاردستان گفتی که می زند دستان
چو گشت گویا آن بی زبان هزار آواز
گل مورد او گشت لاله نعمان
نگر چه گفت مرا گفت مرمرا درنی
که خیز و برجه مسعود سعدبن سلمان
مدیح گوی که فردا به شادکامی و لهو
شراب خواهد خوردن خدایگان جهان
سر ملوک جهان تاج خسروان محمود
که هر چه گویمش از مدح هست صد چندان
خدایگانی و شاهی که مدح و خدمت او
گزیده چون هنرست و ستوده چون احسان
به گاه بخشش مانند عیسی مریم
به گاه کوشش مانند موسی عمران
دو دست او به گه بزم بر ولیش جنان
حسام او به گه رزم بر عدو ثعبان
زمین شود چو هوا و هوا شود چو زمین
چو شد گران و سبک شاه را رکاب و عنان
خدایگانا شاها کیا تو آن ملکی
که در کمال تو عاجز شدست وصف و بیان
زمانه حرزی سازد همی از آن نامه
که سیف دولت محمود باشدش عنوان
به کشوری که به نامت کنند خطبه ادا
درو نبینند از قحط و از نیاز نشان
هر آن بنا که به نامت نهند بنیادش
به عمرها نکند دست حادثه ویران
هر آن دیار که ویران کند سیاست تو
فلک نداند کردنش هرگز آبادان
ز رای تست همه معجزات دهر پدید
ز لفظ تست همه مشکلات چرخ عیان
به نزد دست تو بسیار سوزیان اندک
به نزد تیغ تو دشوار روزگار آسان
همیشه تا بود از آسمان زمین ساکن
کند به گرد زمین آسمان همی دوران
به قدر و رفعت مانند آسمان بادی
چو آسمانت روانت باد بر جهان فرمان
سپهر با تو بکرده به مملکت بیعت
زمانه با تو ببسته به خسروی پیمان
به عون دولت عالم به دوستان بسپار
به تیغ نصرت گیتی ز دشمنان بستان
بزن به باغ جلالت سرای پرده فتح
درو بگستر از انصاف و عدل شادروان
بساط خسروی اندر جهان فرو گستر
علامت ملکی از سپهر بر گذران
ز ملک خویش بناز و عدل خود برخور
به کام و لهو بپای و به عز و ناز بمان
تو شادمانه و سلطان اعظم ابراهیم
به روزگار تو همواره خرم و شادان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴ - هجا
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶ - شکایت
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - به عمر کاک فرستاده
عمر کاک را که خواهد گفت
کای عزیز و گزین برادر دوست
در هوای من اردل تو دوتاست
دل من در هوای تو یک توست
مهر هر کس کهن کهن گشته
در دل من زمان زمان نو نوست
برگ و پوست گشته ای با من
چون توانم نشست به برگ و پوست
به تو محتاج گشته ام که مرا
پای بی زور و دست بی نیروست
آنکه محتاج او نیم همه روز
مانده در پیش من چو دست آهوست
برود آنکه زوست راحت من
نرود آنکه غصه من ازوست
شدن او چو مهر بر آبست
ماندن این چو نقش بر زیلوست
تو بر من به آمدن خو کن
که مرا خوست باز جستن دوست
کای عزیز و گزین برادر دوست
در هوای من اردل تو دوتاست
دل من در هوای تو یک توست
مهر هر کس کهن کهن گشته
در دل من زمان زمان نو نوست
برگ و پوست گشته ای با من
چون توانم نشست به برگ و پوست
به تو محتاج گشته ام که مرا
پای بی زور و دست بی نیروست
آنکه محتاج او نیم همه روز
مانده در پیش من چو دست آهوست
برود آنکه زوست راحت من
نرود آنکه غصه من ازوست
شدن او چو مهر بر آبست
ماندن این چو نقش بر زیلوست
تو بر من به آمدن خو کن
که مرا خوست باز جستن دوست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۳ - اسیر خوبان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۷ - دست بدان قبضه خنجر زدیم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۱ - ای جوانی تو را کجا جویم
ای جوانی تو را کجا جویم
با که گویم غم تو گر گویم
یاسمین تو تا سمن گشته ست
سمن و یاسمین نمی بویم
نزد خوبان سیاه روی شوم
تا ز پیری سپید شد مویم
موی و رویم سپید گشت و سیاه
روی شد موی و موی شد رویم
نشود پاک رنگ هر دو همی
گر چه هر دو به خون همی شویم
گر مرا شهریار شهر گشای
بند کرده ست بنده اویم
مجلس او چرا نمی سپرم
گر ز باغ هنر همی رویم
گاه تازه چو لاله بر چمنم
گاه یازان چو سرو بر جویم
یاربم عفو او تو روزی کن
کز جهان عفو او همی جویم
با که گویم غم تو گر گویم
یاسمین تو تا سمن گشته ست
سمن و یاسمین نمی بویم
نزد خوبان سیاه روی شوم
تا ز پیری سپید شد مویم
موی و رویم سپید گشت و سیاه
روی شد موی و موی شد رویم
نشود پاک رنگ هر دو همی
گر چه هر دو به خون همی شویم
گر مرا شهریار شهر گشای
بند کرده ست بنده اویم
مجلس او چرا نمی سپرم
گر ز باغ هنر همی رویم
گاه تازه چو لاله بر چمنم
گاه یازان چو سرو بر جویم
یاربم عفو او تو روزی کن
کز جهان عفو او همی جویم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - به ابوالفرج رونی نویسد
ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من
تا شاد گردد این دل ناشاد من
دانی که هست بنده آزاد تو
هر کس که هست بنده و آزاد من
نازم بدانکه هستم شاگرد تو
شادم بدانکه هستی استاد من
ای رونی ای که طرفه بغدادی
دارد نشستگاه تو بغداد من
مانا نه آگهی تو که باران اشگ
از تن همی بشوید بنیاد من
در کوره ای ز آتش غم یافته ست
نرم آهن است گویی پولاد من
نزدیک و دوربینی که خاص و عام
فریاد گر برفت ز فریاد من
پنجاه و پنج وعده درین سال شد
کز هیچ گونه ناگذرد داد من
بنشاد روزگار و اندر نشاند
در عاج سفته و سفته شمشاد من
ران هزبر لقمه کند رنگ من
مغز عقاب طعمه کند خاد من
چون باد و آب در که و دشت اوفتد
تیغ چو آب و آب چون باد من
با گیتی استوار کنم کار خویش
گر بخت استوار کند لاد من
از روزگار باز نخواهم شدن
تا روزگار می بدهد داد من
هیچم مکن فرامشم از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من
تا شاد گردد این دل ناشاد من
دانی که هست بنده آزاد تو
هر کس که هست بنده و آزاد من
نازم بدانکه هستم شاگرد تو
شادم بدانکه هستی استاد من
ای رونی ای که طرفه بغدادی
دارد نشستگاه تو بغداد من
مانا نه آگهی تو که باران اشگ
از تن همی بشوید بنیاد من
در کوره ای ز آتش غم یافته ست
نرم آهن است گویی پولاد من
نزدیک و دوربینی که خاص و عام
فریاد گر برفت ز فریاد من
پنجاه و پنج وعده درین سال شد
کز هیچ گونه ناگذرد داد من
بنشاد روزگار و اندر نشاند
در عاج سفته و سفته شمشاد من
ران هزبر لقمه کند رنگ من
مغز عقاب طعمه کند خاد من
چون باد و آب در که و دشت اوفتد
تیغ چو آب و آب چون باد من
با گیتی استوار کنم کار خویش
گر بخت استوار کند لاد من
از روزگار باز نخواهم شدن
تا روزگار می بدهد داد من
هیچم مکن فرامشم از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - مدح شاهینی
باز شاهینی نکو دیدار
بزم را کرد همچو باغ بهار
شاهش افزوده از شرف جاهی
شادمانه نشسته چون ماهی
ره به سوی نشاط بر بردار
سنگی از هر که هست برخوردار
نه طلا بن بود نه حازه بود
هر زمان زو بساط تازه بود
در طرب همچو گل همی خندد
هر چه او گفت شاه بپسندد
از لطافت قرین جانست او
پاک چون آب آسمانست او
گر چه او را به سالها زین پیش
هوسی کرده بود در سر خویش
هر دو حالی شراب خوردندی
مست گشته نشاط کردندی
پیش از این هیچ کار دیگر بود
که شبی مست پیش او بغنود
دست بر ناف او نهاد بر مهر
بر برش بوسه داد و داد به مهر
ور کنون طیبتی کند گه گه
نیست او را سخن معاذالله
از حکایات آن امیر گزین
نتوان هیچ چیز گفت جز این
حال مردانگیش معلوم است
کآهن او را به دست چون موم است
او نه زین پر دلان اکنونست
که به مردی ز رستم افزونست
چون نهد دست زور میل به میل
نهد انگشت بر میانه کیل
خیزد از جای خویش و هوی کشد
گرنه او را بدید عوی کشد
حمله آرد چو شیر بگرازد
میل خونین ز کف بیندازد
او ز برگ کلم گذاره کند
شلغم پخته را دو پاره کند
آخر او برکشد به مردی سر
نکند کس زیان به مردی بر
بزم را کرد همچو باغ بهار
شاهش افزوده از شرف جاهی
شادمانه نشسته چون ماهی
ره به سوی نشاط بر بردار
سنگی از هر که هست برخوردار
نه طلا بن بود نه حازه بود
هر زمان زو بساط تازه بود
در طرب همچو گل همی خندد
هر چه او گفت شاه بپسندد
از لطافت قرین جانست او
پاک چون آب آسمانست او
گر چه او را به سالها زین پیش
هوسی کرده بود در سر خویش
هر دو حالی شراب خوردندی
مست گشته نشاط کردندی
پیش از این هیچ کار دیگر بود
که شبی مست پیش او بغنود
دست بر ناف او نهاد بر مهر
بر برش بوسه داد و داد به مهر
ور کنون طیبتی کند گه گه
نیست او را سخن معاذالله
از حکایات آن امیر گزین
نتوان هیچ چیز گفت جز این
حال مردانگیش معلوم است
کآهن او را به دست چون موم است
او نه زین پر دلان اکنونست
که به مردی ز رستم افزونست
چون نهد دست زور میل به میل
نهد انگشت بر میانه کیل
خیزد از جای خویش و هوی کشد
گرنه او را بدید عوی کشد
حمله آرد چو شیر بگرازد
میل خونین ز کف بیندازد
او ز برگ کلم گذاره کند
شلغم پخته را دو پاره کند
آخر او برکشد به مردی سر
نکند کس زیان به مردی بر
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - صفت زرور بربطی
زرور از بربط بدیع نوا
برکند لحظه ای به لحن هوا
باربد زخم و سرکش آوازست
شادی افزای و رنج پردازست
زان نواها که او تواند زد
هیچ خنیاگری نداند زد
هیچ مطرب به گرد او نرسد
که کس اندر نبرد او نرسد
چه شد از کودکی نکو بودست
خوش عنان و لطیف خو بودست
من نبودم او فراز رسید
الحق از لطف دلنواز رسید
خلق را صورتش نگاری شد
لهو را از رخش بهاری شد
با سماع غریب دلجویش
بر رخ لاله رنگ گل بویش
مردمان باده ها همی خوردند
مهتران عیش ها بسی کردند
هم به خانه نثار کردندش
به همه خانه ها ببردندش
بر کف دست همچو آبله ای
کس نکردی ز بار او گله ای
عامل سرسنی ازو بر خورد
که شبی ناگهان بدو برخورد
چون می و شیر یافت اندامی
راند هر ساعتی بر او کامی
بنشستی و پیش بنشاندی
همه وقتیش نوش لب خواندی
وآنچه خورشید کرد کس نکند
دست خفاش پشت پس نکند
اندرو گفته بود بیچاره
چون شد از درد عشق دل پاره
آن دو بینی که نام بهروزیست
آخرش روشنی و پیروزیست
ای دریغا که برنخوردم من
زان رخ چون گل و تن چو سمن
زآن نکویی گذشته یافتمش
تو بره ریش گشته یافتمش
برکند لحظه ای به لحن هوا
باربد زخم و سرکش آوازست
شادی افزای و رنج پردازست
زان نواها که او تواند زد
هیچ خنیاگری نداند زد
هیچ مطرب به گرد او نرسد
که کس اندر نبرد او نرسد
چه شد از کودکی نکو بودست
خوش عنان و لطیف خو بودست
من نبودم او فراز رسید
الحق از لطف دلنواز رسید
خلق را صورتش نگاری شد
لهو را از رخش بهاری شد
با سماع غریب دلجویش
بر رخ لاله رنگ گل بویش
مردمان باده ها همی خوردند
مهتران عیش ها بسی کردند
هم به خانه نثار کردندش
به همه خانه ها ببردندش
بر کف دست همچو آبله ای
کس نکردی ز بار او گله ای
عامل سرسنی ازو بر خورد
که شبی ناگهان بدو برخورد
چون می و شیر یافت اندامی
راند هر ساعتی بر او کامی
بنشستی و پیش بنشاندی
همه وقتیش نوش لب خواندی
وآنچه خورشید کرد کس نکند
دست خفاش پشت پس نکند
اندرو گفته بود بیچاره
چون شد از درد عشق دل پاره
آن دو بینی که نام بهروزیست
آخرش روشنی و پیروزیست
ای دریغا که برنخوردم من
زان رخ چون گل و تن چو سمن
زآن نکویی گذشته یافتمش
تو بره ریش گشته یافتمش
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۲
گفتم که چند صبر کنم ای نگار گفت
تا هست عمر گفتم رنجه مدار گفت
بی رنج عشق نبود گفتم نیم به رنج
فرسوده چند باشد ازین ای نگار گفت
جز انتظار روی ندارد تو را همی
گفتم شدم هلاک من از انتظار گفت
این روزگار با تو بدست این ازو شناس
گفتم که نیک کی شودم روزگار گفت
چون گشت زایل این سخط شهریار راد
گفتم که کی شود سخط شهریار گفت
چون بخت رام گردد تا تو رسی به کام
گفتم که بخت کی شودم جفت و یار گفت
آمرزشی بخواه شود عفو جرم تو
این گفت در کریم نبی کردگار گفت
تا هست عمر گفتم رنجه مدار گفت
بی رنج عشق نبود گفتم نیم به رنج
فرسوده چند باشد ازین ای نگار گفت
جز انتظار روی ندارد تو را همی
گفتم شدم هلاک من از انتظار گفت
این روزگار با تو بدست این ازو شناس
گفتم که نیک کی شودم روزگار گفت
چون گشت زایل این سخط شهریار راد
گفتم که کی شود سخط شهریار گفت
چون بخت رام گردد تا تو رسی به کام
گفتم که بخت کی شودم جفت و یار گفت
آمرزشی بخواه شود عفو جرم تو
این گفت در کریم نبی کردگار گفت
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۶
در دل چو خیره خیره کند عشق خار خار
با رنج دیر دیر کند صبر دار دار
در تن خزد ز بویه وصل تو مور مور
در من جهد ز انده هجر تو مار مار
سر در کشم به جامه در از شرم زیر زیر
گریم ز فرقت تو دل آزار زار زار
بر دیده ام چو اشک زند یار تیر تیر
پیچان شوم چنانکه کنم جامه تار تار
آویزدم نظر نظر اندر مژه مژه
از دانه دانه لؤلؤ دیده چو هار هار
تا کی برآزماییم ای دوست نیک نیک
تا چند برگراییم ای یار بار بار
گل گل فتاده بر دو رخ من رده رده
تا تازه تازه در جگرم خست خار خار
غم کم خورم که هست زیانکار خیر خیر
دل خوش کنم که هست جفاکار یار یار
از راهها که هست مخوفست راه راه
وز کارها که هست نه خوبست کار کار
با رنج دیر دیر کند صبر دار دار
در تن خزد ز بویه وصل تو مور مور
در من جهد ز انده هجر تو مار مار
سر در کشم به جامه در از شرم زیر زیر
گریم ز فرقت تو دل آزار زار زار
بر دیده ام چو اشک زند یار تیر تیر
پیچان شوم چنانکه کنم جامه تار تار
آویزدم نظر نظر اندر مژه مژه
از دانه دانه لؤلؤ دیده چو هار هار
تا کی برآزماییم ای دوست نیک نیک
تا چند برگراییم ای یار بار بار
گل گل فتاده بر دو رخ من رده رده
تا تازه تازه در جگرم خست خار خار
غم کم خورم که هست زیانکار خیر خیر
دل خوش کنم که هست جفاکار یار یار
از راهها که هست مخوفست راه راه
وز کارها که هست نه خوبست کار کار
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بدم دوش با آن نیازی به هم
زده پیشم از بی نیازی علم
همه گوی از روی او لاله رنگ
همه حجره از موی او مشک شم
نشاط اندر آمد ز در چون نسیم
ز روزن برون رفت چون درد و غم
ز شادی رویش بخندید جام
ز اندوه جانم بنالید بم
چو نرگس همه چشم گشتم از آنک
چو لاله همه روی بود آن صنم
بدو گفتم ای کرده جانم غمی
بدو گفتم ای کرده پشتم به خم
نعم از برای چه ناموختی
همه زلف تو پر حروف نعم
به من گفت اینم که بینی همی
نه افزون شوم زینکه هستم نه کم
گزیده ترین عادت من جفاست
ستوده ترین خصلت من ستم
مپیوند با یار بد مهر مهر
مکن پیش معشوقه محتشم
زده پیشم از بی نیازی علم
همه گوی از روی او لاله رنگ
همه حجره از موی او مشک شم
نشاط اندر آمد ز در چون نسیم
ز روزن برون رفت چون درد و غم
ز شادی رویش بخندید جام
ز اندوه جانم بنالید بم
چو نرگس همه چشم گشتم از آنک
چو لاله همه روی بود آن صنم
بدو گفتم ای کرده جانم غمی
بدو گفتم ای کرده پشتم به خم
نعم از برای چه ناموختی
همه زلف تو پر حروف نعم
به من گفت اینم که بینی همی
نه افزون شوم زینکه هستم نه کم
گزیده ترین عادت من جفاست
ستوده ترین خصلت من ستم
مپیوند با یار بد مهر مهر
مکن پیش معشوقه محتشم
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۵ - در ستایش بهرامشاه
شد پرنگار ساحت باغ ای نگار من
در نوبهار می بده ای نوبهار من
من در خمار هجر تو نابوده مست وصل
تو می کنی بلب بتر از می خمار من
شد باغ لاله زار و گر نیز کم شود
ای لاله زار باغ تویی لاله زار من
زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار
زین هر دو بی قرار ببردی قرار من
گویی که سال و ماه به هم عهد کرده اند
آن بی قرار زلف و دل بی قرار من
گل گشت خار گشت مرا هجر و وصل تو
ای وصل تو گل من و هجر تو خار من
می ده میی که غم نخورم هیچ تا تویی
در عمر غمگسار من و میگسار من
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
آمد به سوی باغ درود و سلام می
جام می آر کآمد هنگام خام می
از بهر سور باغ که کرد دست نوبهار
آید همی بلهو نوید و خرام می
در پوست می نگنجد گل تا به گل رسید
بر لفظ باغ وقت صبوحی پیام می
گر پخته ای به عقل می خام خواه از آنک
رامش نخیزدت مگر از ذات جام می
می اصل شادی آمد خیز ای غلام من
می ده مرا به شادی ای من غلام می
کام می آن بود که تو باشی همیشه شاد
باشی همیشه شاد چو باشی به کام می
می را عزیز بدار و به چشم خرد ببین
در بزم شاه عالم عز و مقام می
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
تا تو بتاب کردی زلف سپاه را
در تو بماند چشم به خوبی سیاه را
ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری
در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را
گر هیچ بایدت که شوی مشک بوی تو
یکبار برفشان سر زلف سیاه را
شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمیست دل نیکخواه را
گردون به تخت و ملک همی تهنیت کند
سلطان ملک پرور بهرامشاه را
جمشید خسروان شد و خورشید آسمان
بوسد زمین درگه او عز و جاه را
تاج و کلاه سر به فلک بر کشید ازو
کآراست عز و ملکش تاج کلاه را
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای آفتاب دولت بر آسمان ملک
وز طلعت تو روشن گشته روان ملک
تا ابروار بارد دست تو بر جهان
خرم چو بوستان شد و تو بوستان ملک
قوت گرفت و قوت او باد بر فزون
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک
چون داستان ملک نهاد این جهان همی
بر نام تو نهاد سر داستان ملک
تا پای تو بسود به دولت رکاب فتح
در دست تو نهاد جلالت عنان ملک
سر در کشید فتنه و روی جهان ندید
تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملک
صاحبقران تو باشی و هستی و هیچ وقت
جز با تو چشم ملک نبیند قران ملک
چون بر فلک دعای تو گوید همی ملک
اندر جهان ثنای تو گوید زبان ملک
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای پادشاه دولت دین را یمین تویی
ای شهریار ملت حق را امین تویی
آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آن را پشت و معین تویی
روی زمین چو خلد برین شد ز نیکویی
از فخر آنکه خسرو روی زمین تویی
نیک و بعد عدو و ولی مهر و کین توست
چون نیک بنگریم سپهر برین تویی
ایزد تو را به ملک جهان برگزید از آنک
اندر جهان ملک ز شاهان گزین تویی
دولت بدان مسلط گشته ست بر جهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین تویی
گویند هفت کشور زیر نگین کند
شاهی ز اصل و نسل یمینی و این تویی
اندر جهان نخواهد بودن پس از تو شاه
ای شاه تا قیامت شاه پسین تویی
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
چون در کف تو کشت کشیده حسام تو
آمد به گوش دولت عالی پیام تو
هنگام حمله خواست که ناگه به ذات خویش
بی دست تو برآید تیغ از نیام تو
از خون سرکشان ویلان شد عقیق رنگ
اندر کف تو خنجر الماس فام تو
اقبال دست ملک روان کرد هر سویی
منشورها نوشت جهان را به نام تو
در بارگاه ملک میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت پدرام رام تو
در دهر داد دین ز تو آسوده شد که هست
از بهر دین و داد قعود و قیام تو
اندر زمانه حاصل گشته ز جود توست
هر کام دل که باد زمانه به کام تو
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد
ماه دو هفته چتر شده بر سر تو باد
از خدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه کعبه شاهان در تو باد
اندر جهان چو خنجر برهان ملک توست
برهان ملک در کف تو خنجر تو باد
یاری گری تو خلق جهان را با من و عدل
ایزد بهر چه خواهی یاری گر تو باد
اقبال آسمانی و تأیید ایزدی
هر سو که قصد و عزم کنی رهبر تو باد
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایه سعود سپهر اختر تو باد
فخر سخا ز دست سخا کستر تو خاست
عز هنر ز رای هنر پرور تو باد
گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
در نوبهار می بده ای نوبهار من
من در خمار هجر تو نابوده مست وصل
تو می کنی بلب بتر از می خمار من
شد باغ لاله زار و گر نیز کم شود
ای لاله زار باغ تویی لاله زار من
زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار
زین هر دو بی قرار ببردی قرار من
گویی که سال و ماه به هم عهد کرده اند
آن بی قرار زلف و دل بی قرار من
گل گشت خار گشت مرا هجر و وصل تو
ای وصل تو گل من و هجر تو خار من
می ده میی که غم نخورم هیچ تا تویی
در عمر غمگسار من و میگسار من
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
آمد به سوی باغ درود و سلام می
جام می آر کآمد هنگام خام می
از بهر سور باغ که کرد دست نوبهار
آید همی بلهو نوید و خرام می
در پوست می نگنجد گل تا به گل رسید
بر لفظ باغ وقت صبوحی پیام می
گر پخته ای به عقل می خام خواه از آنک
رامش نخیزدت مگر از ذات جام می
می اصل شادی آمد خیز ای غلام من
می ده مرا به شادی ای من غلام می
کام می آن بود که تو باشی همیشه شاد
باشی همیشه شاد چو باشی به کام می
می را عزیز بدار و به چشم خرد ببین
در بزم شاه عالم عز و مقام می
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
تا تو بتاب کردی زلف سپاه را
در تو بماند چشم به خوبی سیاه را
ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری
در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را
گر هیچ بایدت که شوی مشک بوی تو
یکبار برفشان سر زلف سیاه را
شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمیست دل نیکخواه را
گردون به تخت و ملک همی تهنیت کند
سلطان ملک پرور بهرامشاه را
جمشید خسروان شد و خورشید آسمان
بوسد زمین درگه او عز و جاه را
تاج و کلاه سر به فلک بر کشید ازو
کآراست عز و ملکش تاج کلاه را
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای آفتاب دولت بر آسمان ملک
وز طلعت تو روشن گشته روان ملک
تا ابروار بارد دست تو بر جهان
خرم چو بوستان شد و تو بوستان ملک
قوت گرفت و قوت او باد بر فزون
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک
چون داستان ملک نهاد این جهان همی
بر نام تو نهاد سر داستان ملک
تا پای تو بسود به دولت رکاب فتح
در دست تو نهاد جلالت عنان ملک
سر در کشید فتنه و روی جهان ندید
تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملک
صاحبقران تو باشی و هستی و هیچ وقت
جز با تو چشم ملک نبیند قران ملک
چون بر فلک دعای تو گوید همی ملک
اندر جهان ثنای تو گوید زبان ملک
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای پادشاه دولت دین را یمین تویی
ای شهریار ملت حق را امین تویی
آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آن را پشت و معین تویی
روی زمین چو خلد برین شد ز نیکویی
از فخر آنکه خسرو روی زمین تویی
نیک و بعد عدو و ولی مهر و کین توست
چون نیک بنگریم سپهر برین تویی
ایزد تو را به ملک جهان برگزید از آنک
اندر جهان ملک ز شاهان گزین تویی
دولت بدان مسلط گشته ست بر جهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین تویی
گویند هفت کشور زیر نگین کند
شاهی ز اصل و نسل یمینی و این تویی
اندر جهان نخواهد بودن پس از تو شاه
ای شاه تا قیامت شاه پسین تویی
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
چون در کف تو کشت کشیده حسام تو
آمد به گوش دولت عالی پیام تو
هنگام حمله خواست که ناگه به ذات خویش
بی دست تو برآید تیغ از نیام تو
از خون سرکشان ویلان شد عقیق رنگ
اندر کف تو خنجر الماس فام تو
اقبال دست ملک روان کرد هر سویی
منشورها نوشت جهان را به نام تو
در بارگاه ملک میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت پدرام رام تو
در دهر داد دین ز تو آسوده شد که هست
از بهر دین و داد قعود و قیام تو
اندر زمانه حاصل گشته ز جود توست
هر کام دل که باد زمانه به کام تو
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد
ماه دو هفته چتر شده بر سر تو باد
از خدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه کعبه شاهان در تو باد
اندر جهان چو خنجر برهان ملک توست
برهان ملک در کف تو خنجر تو باد
یاری گری تو خلق جهان را با من و عدل
ایزد بهر چه خواهی یاری گر تو باد
اقبال آسمانی و تأیید ایزدی
هر سو که قصد و عزم کنی رهبر تو باد
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایه سعود سپهر اختر تو باد
فخر سخا ز دست سخا کستر تو خاست
عز هنر ز رای هنر پرور تو باد
گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد