عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
ز گشت مست رسید و به هوش خویش نبود
دلم ز صبر بسی لاف زد، ولیش نبود
زدند راه دلم آهوان بی انصاف
که از هزار خدنگش یکی به کیش نبود
به صد هزار دلش عاشقان خریدارند
بهای یوسف اگر هفده قلب بیش نبود
دل او فگند مرا در چه زنخدانش
وگرنه چشم من خون گرفته پیش نبود
نبود امشب سوزنده مرا جز تپ
دل ار چه بود، ولیکن به دست خویش نبود
نمک به ریش من، ای پارسا، مزن از پند
به شکر آنکه دلت هیچگاه ریش نبود
خوش است عشق به گفتن، ولی چه دانی درد
ترا که بود لبی و نمک به ریش نبود
چو وصل می طلبی خسرو، از بلا مگریز
که در جهان عسلی بی گزند نیش نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
مرا به صبح ازل جز رخت دلیل نبود
به گاه آمدنم جز به تو سبیل نبود
چنان به زور وداعش ز دیده سیل آمد
که همرهان مرا همره رحیل نبود
گمان مبر که شود گل به سعی کس آتش
که از جلیل بدان لطف، از خلیل نبود
به قتلگاه شهیدان عشق بگذشتم
یکی به غمزه ترکان چو من قتیل نبود
بسی به مژده وصل تو دیده سیم فشاند
ولیک روز وصالش به جز قلیل نبود
مگر ز شرم لب لعل یار شد بی آب
وگرنه مردم چشمم چنین بخیل نبود
به تشنگان صداع خمار برگویید
که دوش باده ما کم ز سلسبیل نبود
حدیث لذت خرما ز ما مپرس که هیچ
بغیر خار نصیبم از آن نخیل نبود
مدام خسرو از آن جام می نهد در پیش
که هیچ آینه جز جام می صقیل نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
چمن ز سبزه خطی بر رخ جمیل کشید
به باغ سرو روان قامت طویل کشید
به رنگ و بوی بیاراست گلستان خود را
به گوشه های گلستان بنفشه نیل کشید
بتان آزری از بتکده برون جستند
چو لاله زار به دشت آتش خلیل کشید
بهار در ره آیندگان باغ نگر
که فرش دیده نرگس به چند میل کشید
سرودگویان بلبل به جام لاله شتافت
گهی خفیف گرفت و گهی ثقیل کشید
بهشت شد چمن و خوش کسی که با خوبان
در آن بهشت شرابی چو سلسبیل کشید
به می سبیل کنم خون خود که خوبان را
به سوی خویش توانم بدین سبیل کشید
نهاد نرگس بیمار چون به بالین سر
حباب از آب روان شیشه دلیل کشید
دوید خوی ز بناگوش پیل مست سحاب
شب از هلال کژک بر سرای پیل کشید
دوال داد میی کز رکاب اهل کرم
دوال بستد و در گردن بخیل کشید
برون خرام کنون، خسروا، اگر خواهی
قدح به روی خود و صورت جمیل کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
در آن هجوم که یار تو پادشا باشد
غم گدا که بود، زیر پاکرا باشد؟
منم به سوز و گدازش، به یاد سیم برت
چو مفلسی که هوسناک کیمیا باشد
یگانه با تو چنانم که در جدایی تو
چو یک تنم که ازو نیمه جدا باشد
تو پادشاه بتانی و خاطرم اینست
که شغل روسیهی بر درت مرا باشد
شوم فدای جمالی که گر هزاران سال
کنم نظاره، هنوز آرزو به جا باشد
بلا و فتنه از ان نخل باد، یارب، دور
که برگ و فتنه او میوه بلا باشد
ندانم این دل آواره را که فتوی داد
که بت پرستی در عاشقی روا باشد
فغان ز باد که بوی تو بهر کشتن خلق
همی برد که چو من بیدلی کجا باشد؟
مخواه عاقبت، ای پندگوی، خسرو را
چو عاشق است، رها کن که مبتلا باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
دلی که نرگس مستش به ناز بستاند
کراست زهره کز آن حیله ساز بستاند
زهی نواله شیرین دهان آن کس را
که چاشنی خود ازان لب به گاز بستاند
ببرد جانم و ای کاشکی که ندهد باز
نداد بوسه و یارب که باز بستاند
خوشا جوانی و مستی من دران ساعت
که من پیاله دهم، او به ناز بستاند
خیال برد صلاح مرا که روزی او
مرا ز خویشتن اندر نماز بستاند
بر آستانش برم آب دیده را به نیاز
مگر که تحفه اهل نیاز بستاند
کسی که دل ز خم زلف او برون آرد
کبوتری ست که از چنگ باز بستاند
دلم فروشد صد جان که تار مویش را
ز بهر مایه عمر دراز بستاند
قوی دلی که به معشوق او سپر سازد
نکو دلی که ز محمود ایاز بستاند
بسوخت خسرو و در آتش غمت بگداخت
مراد از تو به سوز و گداز بستاند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
وفا ز یار جفاکار چون نمی آید
جفا ز یار وفادار هم نمی شاید
جفا چه باشد و نام وفا که باز برد؟
به حضرتی که دو عالم به هیچ برناید
مرا ز جمله جهان صحبت تو می باید
ترا ز خدمت من ذره ای نمی باید
به رغم خاطر من قول دشمنان کردی
چه طالعی ست مرا آه، تا چه پیش آید؟
منوش می به حریفان سفله طبع خسیس
که تا به وقت خمارت صداع نفزاید
به آبروی محبت که بی غرض بشنو
که از مصاحب ناجنس هیچ نگشاید
بترس از آه دل من که مبتلای توام
به سالها دگرت کی چو من به دست آید
به روز وصل تو دارد خبر، دل شادی
مرا دو دیده شب هجر خون بپالاید
اگر چه خلوت خسرو منور است، ولی
به جز حضور تواش هیچ در نمی باید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
مرا غمی ست که پیدا نمی توانم کرد
حکایت دل شیدا نمی توانم کرد
تو حال من خود ازین روی زرد بیرون بر
که من به روی تو پیدا نمی توانم کرد
درونه خون شد و سختی جان من بنگر
که دل هنوز شکیبا نمی توانم کرد
بدین خوشم که تو باری درون جان منی
من ار به خاطر تو جا نمی توانم کرد
ازان گهی که تماشای روی تو کردم
به هیچ باغ تماشا نمی توانم کرد
مگر تو خود به کرم باز بخشی این دل ریش
که من ز شرم تقاضا نمی توانم کرد
گذاشتم دل خسرو به زلف تو، چه کنم؟
ز دزد خواهش کالا نمی توانم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
شب اوفتاد و غمم باز کار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
به کینه، ای بت نامهربان، چنین خونم
مخور که این میت آخر خمار خواهد کرد
چو یار دید که قصد رقیب دارم، گفت
گدا نگر که به سگ کارزار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف، ای صبر
بیا که باز مرا بیقرار خواهد کرد
مرا ز تنگی خاطر هوای این خانه
چنین که می نگرم، سایه وار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر خرابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو، هر جفا که هست، بکن
که بنده هر چه بود، اختیار خواهد کرد
مگو حکایت او، ای رقیب بد، چندین
که در دلم همه شب خارخار خواهد کرد
مشو وبال زده ای اجل، تو در حق من
که آنچه مصلحت تست یار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته، وین هنر، خسرو
اگر حیات بود، مردوار خواهد کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
جماعتی که ز هم صحبتان جدا باشند
چگونه با خرد و صبر آشنا باشند
هلاکت من بیچاره از کسانی پرس
که چندگه ز عزیزان خود جدا باشند
ز بنده پرسی کاخر کجا همی باشی؟
ز خان و مان بدرافتادگان کجا باشند؟
به شهر چون تو حریفی بلای توبه خلق
عجب ز زاهد و صوفی که پارسا باشند
شراب صاف و سلامت ز بهر بیخبری ست
ولیک با خبران تشنه بلا باشند
دلا، ز کرده خود سوختی، نمی گفتی
که خوبرویان البته بیوفا باشند
بلای عشق بکش، خسروا، چو آن مرغان
که بند چنگل شاهین پادشا باشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
نه با تو نسبت سرو چمن شود پیوند
نه شاخ سبزه به شاخ سمن شود پیوند
خوش است دولت آنم که جان به جان پیوست
کجاست بخت که تن هم به تن شود پیوند!
بسی نماند که از رشته دراز فراق
لباس عمر مرا با کفن شود پیوند
نکشت بنده، ولی زخم غمزه ای خوردم
شکاف تیغ کجا از سخن شود پیوند؟
به سوز دل مددی بر زبان، که رخنه دل
به خون گرم نه ز آب دهن شود پیوند
به هجر شد همه عمرم گهیت خواهم یافت
که عمر دیگری با عمر من شود پیوند
رسیده شد مه من، خسروا، نپندارم
که بیش خاک دل مرد و زن شود پیوند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۶
دل که نز عشق پاره پاره بود
دل نگویم که سنگ خاره بود
پیرمردی که از جفای جوان
خون نخورده ست شیرخواره بود
ای که مه با کمال خوبی خویش
پیش روی تو پیشکاره بود
هر که یکبار دید روی ترا
تا زند در غم دوباره بود
گر ز کافر بود هزار سوار
چشم تو میر آن هزاره بود
چون لبت را به گاز پاره کنم
لب نباشد نبات پاره بود
نیست یک چاره وصل را، وانگاه
می زیم من هزار چاره بود
خاک پای تو می کشم در چشم
مگر این اشک را کناره بود
هر شبی خسرو است و بیداری
مونسش گر بود، ستاره بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
دل ز نادیدنت به جان نشود
اگرم هوش بیش از آن نشود
مخرام اینچنین به نازکه تا
خلق را جان و دل زیان نشود
دیده را خاک پات روشن شد
نور بر دیده ها گران نشود
تو چسان می رباییم، باری
تن مرده به حیله جان نشود
مرغکت، بیند ار به باغ روی
پیش هرگز به آشیان نشود
عشق پشتم شکست و کیش گراینست
تیر خسرو چرا کمان نشود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
یار ما را از آن خویش نشد
بهر بیداد او به کیش نشد
دوش در پاش دیده می سودم
پاش آزرد و دیده ریش نشد
می دهم جان به عشق و می دانم
که کسی را از آن خویش نشد
از تو محروم می روم، چه کنم؟
عمر روزی و عهد بیش نشد
صنما، غمزه تو قصابی ست
که پشیمان ز خون میش نشد
تا به روی تو چشم کردم باز
هم به رویت که بیش بیش نشد
دل خسرو که از قرار برفت
بر قرار نخست پیش نشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
عاشقی مرد را سزای دهد
اشک را سوی دوست رای دهد
محنت عالم آزمایش را
بر دل محنت آزمای دهد
سوختم از غم و چنین باشد
هر که دل را به دلربای دهد
رنج بر من درین سرای گذشت
دادم ایزد در آن سرای دهد
کیست کو را ز من خبر گوید؟
شاه را قصه گدای دهد
حال من، گر دمی چنین باشد
دل به تو شوخ دلربای دهد
گفته عقل را به خود بگمار
عقل دیوانه را خدای دهد
سخنم جای می کند در سنگ
گویم، ار در دل تو جای دهد
میهمان شو شبی که تا خسرو
با تو شرح نفیر و نای دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۵
از دهانت سخن به کام رسد
از لبان تو می به جام رسد
از پی بستن لب، از زلفت
هر شبی صد هزار دام رسد
زلفت ار چاشتگه بپیمایم
تا به پایان نماز شام رسد
به سلامیت جان به باد دهم
آن زمان کز توام سلام رسد
تو کنی جور و تیر ناله من
هم بدین جان ناتمام رسد
خام کاری مکن مباد امروز
کاتش من به چون تو خام رسد
وصل و هجرت به کنه کار منند
تا ازین هر دوام کدام رسد
وصل اگر دست داد، هم در پی
هجر ناگه به انتقام رسید
کشد از هجر و غصه، گر روزی
بنده خسرو بدان غلام رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
از نکو بد نگو نمی آید
تو نکویی، نکو نمی آید
با من اربد کنی، نکو کن، از آنک
بد جز از تو نکو نمی آید
می روی سوی باغ با آن لطف
آب در هیچ جو نمی آید
آنکه خورشید می کند بر چرخ
تو کنی به، کز او نمی آید
عقل من با تو رفت، وین طرفه
که تو می آیی، او نمی آید
تاب سنگین دلت ندارم من
کار سنگ از سبو نمی آید
دل خسرو که در هوای تو ماند
جای دیگر فرو نمی آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
شب که بادم ز سوی یار آمد
مست گشتم که بوی یار آمد
بو که بر جان زنده ره از بادم
بو که باد روی یار آمد
آب چشمم دوید از سر جان
پای کوبان به سوی یار آمد
گریه خویش، گریه دگر است
کاب رفته به جوی یار آمد
می کنم یاد و می خورم حسرت
هر چه خوردم ز جوی یار آمد
نیک نبود که بد کنم دل، اگر
بد ز روی نکوی یار آمد؟
خویش را نیز کرد گم خسرو
جستن دل که سوی یار آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
شیوه کان ترک ماهرو داند
قتل یاران مهرجو داند
گر دلم خون کند، وگر سوزد
من کیم، زان اوست، او داند
گل چه داند که درد بلبل چیست؟
او همین کار رنگ و بو داند
شاهد مست گاه سنگ انداز
سر درویش را سبو داند
هر که در عشق دیده را تر کرد
آب روی خود آب جو داند
چند گویی دلت که دزدیده ست؟
بنده چشم ترا نکو داند
بی زبان شد ز دیدنت خسرو
کاو همه کار گفتگو داند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
شحنه غم دواسپه می آید
صبر نزدیک من نمی پاید
روزگارم به خشم می نارد
و آسمانم به سرمه می ساید
رفت روزی که با تو خوش بودیم
هرگز آن روز رفته باز آید؟
لب چه خایی برای کشتن من؟
خود فلک پست دست می خاید
زان لب آسایشی بده دل را
زانکه از گریه می نیاساید
بعد ازینم به بند زلف مبند
کز چنین بسته هیچ نگشاید
خسروت چون به عشق شد بنده
خوانیش گر غلام خود، شاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
چو آن شوخ شب در دل زار گردد
مرا خواب در دیده دشوار گردد
دلم گرد آن زلف گردد همه شب
چو دزدی که اندر شب تار گردد
شب و روز گردد در آن کوی جانم
چو بادی که بر بام و دیوار گردد
بلایی جز این نیست بر جان مسکین
که آن شوخ در سینه بسیار گردد
مرا کشت و بیداری بخت ما را
هوس هم نیاید که بیدار گردد
طبیبم همان به که سویم نیاید
که ترسم ز درد من افگار گردد
چو بیزار شد یار، جان کیست، باری
رها کن که او نیز بیزار گردد
گرفتار از طعن بدگوی، یارب
به روز بد من گرفتار گردد
چگونه کند وصف آن روی خسرو
که در دیدنش عقل بیکار گردد