عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۵
ای باد صبح گاهی، خه از کدام سویی؟
وی بوی مهربانی، وه از کدام بویی؟
گر چه غمت به خونم تعویذ می نویسد
تعویذ جانت سازم، ای آیت نکویی
پنهان مشو ز دلها، آتش زن آشکارا
هر روز گرم تر کن بازار خوبرویی
خونها ز دیده سویت رفت و شبی نگفتی
کای آب آشنایی، تو از کدام جویی؟
تو مست همچو غنچه، دل در خیال حسنت
گلبرگ من، نگویی تو در کدام بویی؟
با آن که کشته گشتم از خنجر جفایت
بوی وفات آید، گر خاک من بگویی
ای باد، من نیارم گفتن که پاش بوسی
لیکن سلام چشمم با خاک در بگویی
چندم ز گریه بگویی، ای پندگو، که بازآ
پیکان درون سینه، خون از برون چه شویی؟
شب قصه های خسرو پیش که گویم، ای جان؟
با تو نگویم، ای دل، زیرا که زان اویی
وی بوی مهربانی، وه از کدام بویی؟
گر چه غمت به خونم تعویذ می نویسد
تعویذ جانت سازم، ای آیت نکویی
پنهان مشو ز دلها، آتش زن آشکارا
هر روز گرم تر کن بازار خوبرویی
خونها ز دیده سویت رفت و شبی نگفتی
کای آب آشنایی، تو از کدام جویی؟
تو مست همچو غنچه، دل در خیال حسنت
گلبرگ من، نگویی تو در کدام بویی؟
با آن که کشته گشتم از خنجر جفایت
بوی وفات آید، گر خاک من بگویی
ای باد، من نیارم گفتن که پاش بوسی
لیکن سلام چشمم با خاک در بگویی
چندم ز گریه بگویی، ای پندگو، که بازآ
پیکان درون سینه، خون از برون چه شویی؟
شب قصه های خسرو پیش که گویم، ای جان؟
با تو نگویم، ای دل، زیرا که زان اویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۷
دلم که لاف زدی از کمال دانایی
نگر که چون شد از اندیشه تو سودایی
دمی اگر چه که جان من از تو تنها نیست
به جان تو که به جان آمدم ز تنهایی
در انتظار نسیمی ز تو به راه صبا
گذشت عمر گرامی به باد پیمایی
اگر چه عرصه عالم پر است از خوبان
بیا که از همه عالم مرا تو می نایی
چو وصل نیست مرا، قرب تو همینم بس
که استان خود از خون من بیالایی
چو گل فشانی بر دوستان خود کم از آنک
مرا طفیل همه سنگسار فرمایی
دلم که رفت، نیاورد یاد هم چیزی
از آن مسافر آواره گرد هر جایی
درید جامه عمر و نماند آن مقدار
که زیر پا بکشم دامن شکیبایی
به بند باز نیامد چو خسرو از خوبان
رهاش کن که بمیرد کنون به رسوایی
نگر که چون شد از اندیشه تو سودایی
دمی اگر چه که جان من از تو تنها نیست
به جان تو که به جان آمدم ز تنهایی
در انتظار نسیمی ز تو به راه صبا
گذشت عمر گرامی به باد پیمایی
اگر چه عرصه عالم پر است از خوبان
بیا که از همه عالم مرا تو می نایی
چو وصل نیست مرا، قرب تو همینم بس
که استان خود از خون من بیالایی
چو گل فشانی بر دوستان خود کم از آنک
مرا طفیل همه سنگسار فرمایی
دلم که رفت، نیاورد یاد هم چیزی
از آن مسافر آواره گرد هر جایی
درید جامه عمر و نماند آن مقدار
که زیر پا بکشم دامن شکیبایی
به بند باز نیامد چو خسرو از خوبان
رهاش کن که بمیرد کنون به رسوایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۸
هر بار که تو در دل شب در دلم آیی
خون دلم آید ز دو دیده به روایی
ای جان به تو می دادم و یادم نکنی هیچ
فریاد که جانم به لب آمد ز جدایی
آیی چو خرامان و زنی راه همه خلق
با آن روش و ناز، چه گویم، چه بلایی
جانم به سر رفتن و شکل تو کشنده
بیچاره من آن دم که تو در پیش من آیی
بی دیدن روی تو، چه گویم به چه روزم؟
یارب که تو این روز کسی را ننمایی
ای شاهد سرمست، ببر موی کشانم
تا در سر و کارت کنم این زهد ریایی
چون طوطی آموخته با شکر دردت
در بند بمیرم که نیم خوش به رهایی
خوش وقت من آن دم که کشم باده به یادت
چون جان بدهم بر سر کویت به گدایی
هر شب منم و خاک سر کوی تو تا روز
ای روز و شب اندر دل خسرو، تو کجایی؟
خون دلم آید ز دو دیده به روایی
ای جان به تو می دادم و یادم نکنی هیچ
فریاد که جانم به لب آمد ز جدایی
آیی چو خرامان و زنی راه همه خلق
با آن روش و ناز، چه گویم، چه بلایی
جانم به سر رفتن و شکل تو کشنده
بیچاره من آن دم که تو در پیش من آیی
بی دیدن روی تو، چه گویم به چه روزم؟
یارب که تو این روز کسی را ننمایی
ای شاهد سرمست، ببر موی کشانم
تا در سر و کارت کنم این زهد ریایی
چون طوطی آموخته با شکر دردت
در بند بمیرم که نیم خوش به رهایی
خوش وقت من آن دم که کشم باده به یادت
چون جان بدهم بر سر کویت به گدایی
هر شب منم و خاک سر کوی تو تا روز
ای روز و شب اندر دل خسرو، تو کجایی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۹
تو، ای پسر، که از این سو سوار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۰
ما را در آرزویت بگذشت زندگانی
باقیست تا دو سه دم، دریاب گر توانی
چشمت که کشت ما را باشد همین قصاصش
کز دور مردن من بنماییش نهانی
گر این تن چو مویم بوده ست از تو گویی
تو دیر زی که اینک مردیم از گرانی
رشک آیدم ز تیغت بر عاشقان دیگر
این لطف هم مرا کن از بهر آن جوانی
چون بر سرم رسیدی، بر من مبارک آمد
مردن بر آستانت، ای جان زندگانی
شکر غم تو گویم کز دولتش همه شب
با دیده در شرابم، با دل به دوستگانی
با سوز خود خوشم من، بر من مخند گه گه
تا بیشتر نگردد این داغهای جانی
گر بگذری بدانسو، ای باد، زلف او را
زان گونه کو نداند، از من دعا رسانی
بی او، دلا، ز خسرو کم جو قرار و سامان
کو رسم صبر داند، لیکن چنانکه دانی
باقیست تا دو سه دم، دریاب گر توانی
چشمت که کشت ما را باشد همین قصاصش
کز دور مردن من بنماییش نهانی
گر این تن چو مویم بوده ست از تو گویی
تو دیر زی که اینک مردیم از گرانی
رشک آیدم ز تیغت بر عاشقان دیگر
این لطف هم مرا کن از بهر آن جوانی
چون بر سرم رسیدی، بر من مبارک آمد
مردن بر آستانت، ای جان زندگانی
شکر غم تو گویم کز دولتش همه شب
با دیده در شرابم، با دل به دوستگانی
با سوز خود خوشم من، بر من مخند گه گه
تا بیشتر نگردد این داغهای جانی
گر بگذری بدانسو، ای باد، زلف او را
زان گونه کو نداند، از من دعا رسانی
بی او، دلا، ز خسرو کم جو قرار و سامان
کو رسم صبر داند، لیکن چنانکه دانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۲
به ناز هر نفسی سوی من گذر چه کنی؟
همین که این دل من خون کنی، دگر چه کنی؟
اگر چنین که تویی نیم شب روی بر بام
تبارک الله تا بر سر قمر چه کنی؟
یکی کرشمه ابروت بهر فتنه بس است
به گرد روی ز مو این همه حشر چه کنی؟
خدای از پی دل بردن آفرید ترا
تو موی بهر چه بافی و سر به بر چه کنی؟
چو هر چه کردم امانم نبود از دستت
کنون ز دیده بخواهم کشید هر چه کنی
نعوذبالله امید وفا ز پس از تو
من استوار ندارم ترا، اگر چه کنی
کمر همی طلبی تا به کشتنم بندی
ترا که نیست میانی، بگو کمر چه کنی؟
ز رنج خسرو گفتی همیشه بر حذرم
کنون که کار دل از دست شد، حذر چه کنی؟
همین که این دل من خون کنی، دگر چه کنی؟
اگر چنین که تویی نیم شب روی بر بام
تبارک الله تا بر سر قمر چه کنی؟
یکی کرشمه ابروت بهر فتنه بس است
به گرد روی ز مو این همه حشر چه کنی؟
خدای از پی دل بردن آفرید ترا
تو موی بهر چه بافی و سر به بر چه کنی؟
چو هر چه کردم امانم نبود از دستت
کنون ز دیده بخواهم کشید هر چه کنی
نعوذبالله امید وفا ز پس از تو
من استوار ندارم ترا، اگر چه کنی
کمر همی طلبی تا به کشتنم بندی
ترا که نیست میانی، بگو کمر چه کنی؟
ز رنج خسرو گفتی همیشه بر حذرم
کنون که کار دل از دست شد، حذر چه کنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۳
ای جان ز تن رفته، به تن باز کی آیی؟
وی سرو خرامان، به چمن باز کی آیی؟
جانی تو که از دوری روی تو بمردم
تا زنده شوم باز، به من باز کی آیی؟
شد جان هوایی به عنان گیری تو، لیک
زان باد تو، ای ترک به من، باز کی آیی؟
ما را وطن تنگ و تو خو کرده به صحرا
در ظلمت زندان وطن باز کی آیی؟
سرمایه خسرو به جهان جز سختی نیست
عمری که تو رفتی به سخن، باز کی آیی؟
وی سرو خرامان، به چمن باز کی آیی؟
جانی تو که از دوری روی تو بمردم
تا زنده شوم باز، به من باز کی آیی؟
شد جان هوایی به عنان گیری تو، لیک
زان باد تو، ای ترک به من، باز کی آیی؟
ما را وطن تنگ و تو خو کرده به صحرا
در ظلمت زندان وطن باز کی آیی؟
سرمایه خسرو به جهان جز سختی نیست
عمری که تو رفتی به سخن، باز کی آیی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۴
تو نیز ای بی وفا، تا کی ستم بر جان من خواهی؟
بیا تا کین من از بخت بی سامان من خواهی
چه کم گردد ز خاک پای تو، آخر اگر گاهی
بدین مقدار عذر دیده گریان من خواهی
اگر جان بایدت، پیش آی و بی فرمان من، بستان
که از بیگانگی باشد، اگر فرمان من خواهی
اگر خواهم دهی بوسی به پشت پای خود بینی
وگر خواهی نهی، داغی دل بریان من خواهی
مرا تا زنده ام از درد عشقت راحتی نبود
بکش تیغ و سرم بفگن، اگر درمان من خواهی
بدان می ماند، ای غمزه که جان می خواهی از خسرو
من مسکین چه خواهم دیگر، ار تو جان من خواهی
بیا تا کین من از بخت بی سامان من خواهی
چه کم گردد ز خاک پای تو، آخر اگر گاهی
بدین مقدار عذر دیده گریان من خواهی
اگر جان بایدت، پیش آی و بی فرمان من، بستان
که از بیگانگی باشد، اگر فرمان من خواهی
اگر خواهم دهی بوسی به پشت پای خود بینی
وگر خواهی نهی، داغی دل بریان من خواهی
مرا تا زنده ام از درد عشقت راحتی نبود
بکش تیغ و سرم بفگن، اگر درمان من خواهی
بدان می ماند، ای غمزه که جان می خواهی از خسرو
من مسکین چه خواهم دیگر، ار تو جان من خواهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۵
ز من برگشته ای، جانا، ندانم با که می سازی؟
حدیث ما نمی پرسی، که داند با که همرازی؟
کلاه اندازد از سر گاه دیدن قامت خوبان
تو سر می افگنی، جانا، مکن چندین سرافرازی
نوازش می کنی و جان برون می آید از حسرت
توانی مردمی کردن که چشمی بر من اندازی
دلم گر کافری ورزید گریه چیست، ای دیده؟
چو نتوانم که بستانم، مکن بیهوده غمازی
مرا بر جان رسیده زخم و او مشغول ناز خود
شکاری می طپد در خون و ترک مست در بازی
بقای شمع باد، ار صد هزاران چون تو می میرد
ایا پروانه مقبل که بر آتش به پروازی
چو جانان کرد جا در دل، تورو، ای جان بی حاصل
که با سلطان به یک خانه گدایی را چه انبازی؟
ز درد آگه نه ای، ای پارسا، زان می دهی پندم
اگر چون من شوی بی دل، بدین گفتن نپردازی
چه درد سر دهی، خسرو، ز گفت و گوی خویش او را
چه نالی اندران بستان، نه بس مرغ خوش آوازی؟
حدیث ما نمی پرسی، که داند با که همرازی؟
کلاه اندازد از سر گاه دیدن قامت خوبان
تو سر می افگنی، جانا، مکن چندین سرافرازی
نوازش می کنی و جان برون می آید از حسرت
توانی مردمی کردن که چشمی بر من اندازی
دلم گر کافری ورزید گریه چیست، ای دیده؟
چو نتوانم که بستانم، مکن بیهوده غمازی
مرا بر جان رسیده زخم و او مشغول ناز خود
شکاری می طپد در خون و ترک مست در بازی
بقای شمع باد، ار صد هزاران چون تو می میرد
ایا پروانه مقبل که بر آتش به پروازی
چو جانان کرد جا در دل، تورو، ای جان بی حاصل
که با سلطان به یک خانه گدایی را چه انبازی؟
ز درد آگه نه ای، ای پارسا، زان می دهی پندم
اگر چون من شوی بی دل، بدین گفتن نپردازی
چه درد سر دهی، خسرو، ز گفت و گوی خویش او را
چه نالی اندران بستان، نه بس مرغ خوش آوازی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۷
هندوی زلف را چو تو یغما چنین دهی
در روم و ری منادی تاراج دین دهی
پیش لب تو گر چه گداییست کار من
ملک جهان مراست، گر انگشترین دهی
چون من روم، به تربت من بوسه ای زنی
حلوای روح من چو دهی، این چنین دهی
آنجا که گشت تست، بگو تا شویم خاک
باری چنین چو کشته خود را زمین دهی
جان بردن نهفته، میاموز غمزه را
جلاد را چه استره در آستین دهی؟
تلخی عشق بی مزه گردد ز نوش وصل
ناخوش میی که چاشنیش انگبین دهی
من کیستم که خنده زنی تو به روی من؟
خسرو خس و بهاش تو در ثمین دهی
در روم و ری منادی تاراج دین دهی
پیش لب تو گر چه گداییست کار من
ملک جهان مراست، گر انگشترین دهی
چون من روم، به تربت من بوسه ای زنی
حلوای روح من چو دهی، این چنین دهی
آنجا که گشت تست، بگو تا شویم خاک
باری چنین چو کشته خود را زمین دهی
جان بردن نهفته، میاموز غمزه را
جلاد را چه استره در آستین دهی؟
تلخی عشق بی مزه گردد ز نوش وصل
ناخوش میی که چاشنیش انگبین دهی
من کیستم که خنده زنی تو به روی من؟
خسرو خس و بهاش تو در ثمین دهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۸
چو لب زنی به می و در میان بگردانی
من آن شراب نگویم که جان بگردانی
مگرد ساقی ازینسان چه آرزو داری؟
که مست بی خبرم در جهان بگردانی
گران رکابی حسنت بس است مستی ما
چه حاجت است که رطل گران بگردانی
خوش آن زمان که بری نام عاشقان، وانگاه
که نام من به لب آید، زبان بگردانی
مرا بکشتی و خصمان به خون گرت گیرند
به یک کرشمه دل همگنان بگردانی
رسد که روی بگردانی از رهی، لیکن
چگونه روی من از آستان بگردانی
فدای چشم توام وز سرم کنی زنده
گرم تو بر سر آن ناتوان بگردانی
سوار می روی و تیر آه می بارد
تو آن نه ای که از اینها عنان بگردانی
رسید یار، توانی که ای رقیب، امروز
بلای آمده از عاشقان بگردانی
غلام رویم و گر ببینی آن رخ، ای زاهد
غلام تو شدم، ار چشم ارزان بگردانی
به خون خسرو مسکین، چو تشنه است، بکوش
مگر که آن دل نامهربان بگردانی
من آن شراب نگویم که جان بگردانی
مگرد ساقی ازینسان چه آرزو داری؟
که مست بی خبرم در جهان بگردانی
گران رکابی حسنت بس است مستی ما
چه حاجت است که رطل گران بگردانی
خوش آن زمان که بری نام عاشقان، وانگاه
که نام من به لب آید، زبان بگردانی
مرا بکشتی و خصمان به خون گرت گیرند
به یک کرشمه دل همگنان بگردانی
رسد که روی بگردانی از رهی، لیکن
چگونه روی من از آستان بگردانی
فدای چشم توام وز سرم کنی زنده
گرم تو بر سر آن ناتوان بگردانی
سوار می روی و تیر آه می بارد
تو آن نه ای که از اینها عنان بگردانی
رسید یار، توانی که ای رقیب، امروز
بلای آمده از عاشقان بگردانی
غلام رویم و گر ببینی آن رخ، ای زاهد
غلام تو شدم، ار چشم ارزان بگردانی
به خون خسرو مسکین، چو تشنه است، بکوش
مگر که آن دل نامهربان بگردانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۰
ای دل، مرا به هر کو افسانه چند خواهی؟
جان زلف یار دارد، از شانه چند خواهی؟
در عهد او چه جویی دلهای خسته، ای جان؟
در ملک میر ظالم ویرانه چند خواهی
ای مرغ آن گلستان، کت جان ماست دانه
گر نامه زان بت آری، زین دانه چند خواهی؟
گفتی ز کیست طعنه از دست عشق بر تو؟
ای آشنای جانها، بیگانه چند خواهی؟
تا چند عاشقان را دیوانه خواهی از غم
تو زلف را بجنبان، دیوانه چند خواهی؟
گفتی فسانه ای گو، از سرگذشت هجران
باید که تو نخسپی، افسانه چند خواهی؟
تو دیر زی، اگر من جان در سر تو گردم
جایی که شمع باشد، پروانه چند خواهی؟
پرسی که چند باشد دلها به گرد کویم
در سومنات گبران بتخانه چند خواهی؟
زینسان که هم به بویی مست و خراب گشتی
خسرو، هنوز آخر پیمانه چند خواهی؟
جان زلف یار دارد، از شانه چند خواهی؟
در عهد او چه جویی دلهای خسته، ای جان؟
در ملک میر ظالم ویرانه چند خواهی
ای مرغ آن گلستان، کت جان ماست دانه
گر نامه زان بت آری، زین دانه چند خواهی؟
گفتی ز کیست طعنه از دست عشق بر تو؟
ای آشنای جانها، بیگانه چند خواهی؟
تا چند عاشقان را دیوانه خواهی از غم
تو زلف را بجنبان، دیوانه چند خواهی؟
گفتی فسانه ای گو، از سرگذشت هجران
باید که تو نخسپی، افسانه چند خواهی؟
تو دیر زی، اگر من جان در سر تو گردم
جایی که شمع باشد، پروانه چند خواهی؟
پرسی که چند باشد دلها به گرد کویم
در سومنات گبران بتخانه چند خواهی؟
زینسان که هم به بویی مست و خراب گشتی
خسرو، هنوز آخر پیمانه چند خواهی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۱
بدین صفت که ببستی کمر به خونخواری
درست شد که نداری سر وفاداری
به هر جفا که توان کرد کار من کردی
خدای تو به دهادت ازین جفاکاری
تویی چو آینه و صد هزار رو در تست
ولی چه سود که یک رو نگه نمی داری؟
رخ تو احسن تقویم، چون شوی طالع
ستارگان فلک در حیات نشماری
ببست گویی آب حیات را زنگار
در آن زمان که بپوشی قبای زنگاری
ز رشک چشم تو نرگس که خاستی به چمن
نمی تواند برخاستن ز بیماری
چنان شدم که به جایم نیاری، ار بینی
هنوز شرط تعهد به جا نمی آری
حدیث بشنو، از آزار مردمان برخیز
که هیچ چیز نخیزد ز مردم آزاری
مرا که باد هوایت بر آسمان برده ست
بگیر دست، به شرطی که باز نگذاری
ز زنده داری شبهای من ترا چه خبر؟
شبی به خواب ندیدی چو روی بیداری
مریز خون دو چشم عزیز خسرو، ازآنک
نریخت خون عزیزان کسی بدین خواری
درست شد که نداری سر وفاداری
به هر جفا که توان کرد کار من کردی
خدای تو به دهادت ازین جفاکاری
تویی چو آینه و صد هزار رو در تست
ولی چه سود که یک رو نگه نمی داری؟
رخ تو احسن تقویم، چون شوی طالع
ستارگان فلک در حیات نشماری
ببست گویی آب حیات را زنگار
در آن زمان که بپوشی قبای زنگاری
ز رشک چشم تو نرگس که خاستی به چمن
نمی تواند برخاستن ز بیماری
چنان شدم که به جایم نیاری، ار بینی
هنوز شرط تعهد به جا نمی آری
حدیث بشنو، از آزار مردمان برخیز
که هیچ چیز نخیزد ز مردم آزاری
مرا که باد هوایت بر آسمان برده ست
بگیر دست، به شرطی که باز نگذاری
ز زنده داری شبهای من ترا چه خبر؟
شبی به خواب ندیدی چو روی بیداری
مریز خون دو چشم عزیز خسرو، ازآنک
نریخت خون عزیزان کسی بدین خواری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۲
سزد که سجده کنند، ای برهمن عجمی
همه بتانت که محراب چشم هر صنمی
در آب و آینه بینی همیشه صورت خویش
که آفتاب پرستی و بت پرستی همه
همه ولایت روی تو یاغی ست مگر
سواد خطه تو اندکی قلمی
به فرق تاج زمرد برآر چون طاووس
درآ به جلوه که طاووس هندی، ای عجمی
برون کشم رگ جان، بهر چه کشم بارش
ز عشق تو که نه از لات سومنات کمی
دریغ نیست که سوزند هندوان خود را
ز دوستیست که چون سومنات محترمی
نموده می شود آفاق، در صفای تنت
تو آبگینه هنری نه ای که جام جمی
سیاه تخته هندو بود سفید رخم
تو از سیاهی هند ز سفیدیی رقمی
چو گشت خسرو جادو زبون غمزه تو
به خواب بستنش افسون هندیی چه دمی؟
همه بتانت که محراب چشم هر صنمی
در آب و آینه بینی همیشه صورت خویش
که آفتاب پرستی و بت پرستی همه
همه ولایت روی تو یاغی ست مگر
سواد خطه تو اندکی قلمی
به فرق تاج زمرد برآر چون طاووس
درآ به جلوه که طاووس هندی، ای عجمی
برون کشم رگ جان، بهر چه کشم بارش
ز عشق تو که نه از لات سومنات کمی
دریغ نیست که سوزند هندوان خود را
ز دوستیست که چون سومنات محترمی
نموده می شود آفاق، در صفای تنت
تو آبگینه هنری نه ای که جام جمی
سیاه تخته هندو بود سفید رخم
تو از سیاهی هند ز سفیدیی رقمی
چو گشت خسرو جادو زبون غمزه تو
به خواب بستنش افسون هندیی چه دمی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۳
نشان آن دهن از من چه پرسی؟
حدیث جانست این، از تن چه پرسی؟
مرا جان بخش بی دستوری چشم
ازان عیار مردافگن چه پرسی؟
ز سوز سینه پر آتش من
چو دانی یک به یک روشن چه پرسی؟
سگان کوی خود را پرس حالم
مرا از خانه و مسکن چه پرسی؟
به رسوایی دریدم جامه صبر
برون شد پایم از دامن چه پرسی؟
مرا گویی، چه کردی آن دل خویش؟
ز خود پرس این خبر، از من چه پرسی؟
ز مستوران چه پرسی درد عشاق؟
غم یوسف ز پیراهن چه پرسی؟
کمال عشق نامردان چه دانند؟
نبرد تهمتن از زن چه پرسی؟
بپرس از شیرمردان، خسرو، این راز
ز رعنایان روبه فن چه پرسی؟
حدیث جانست این، از تن چه پرسی؟
مرا جان بخش بی دستوری چشم
ازان عیار مردافگن چه پرسی؟
ز سوز سینه پر آتش من
چو دانی یک به یک روشن چه پرسی؟
سگان کوی خود را پرس حالم
مرا از خانه و مسکن چه پرسی؟
به رسوایی دریدم جامه صبر
برون شد پایم از دامن چه پرسی؟
مرا گویی، چه کردی آن دل خویش؟
ز خود پرس این خبر، از من چه پرسی؟
ز مستوران چه پرسی درد عشاق؟
غم یوسف ز پیراهن چه پرسی؟
کمال عشق نامردان چه دانند؟
نبرد تهمتن از زن چه پرسی؟
بپرس از شیرمردان، خسرو، این راز
ز رعنایان روبه فن چه پرسی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۴
به یک کرشمه کزان چشم دلربا کردی
چو جان به سینه درون آمدی و جا کردی
خدنگ ناز چو از غمزه راست بگشادی
به دل درست زدی، گر ز تن خطا کردی
من ار چه تیغ زنم، دل ز تو جدا نشود
تو ناوکی زدی و دل ز من جدا کردی؟
دلم که شادی وصل ترا نکرده شکر
هزار شکر کنم کز غمش سزا کردی
بگفتمت که غم جان مگوی با هر کس
به غمزه گفتی و بر جان من بلا کردی
اگر میان تو گم گشت در میان کمر
دهانت نیز نمی دانم، آن کجا کردی؟
بسوختی دل خسرو، هنوز خواهی سوخت
چو کس نگفت ترا این چنین، چرا کردی؟
چو جان به سینه درون آمدی و جا کردی
خدنگ ناز چو از غمزه راست بگشادی
به دل درست زدی، گر ز تن خطا کردی
من ار چه تیغ زنم، دل ز تو جدا نشود
تو ناوکی زدی و دل ز من جدا کردی؟
دلم که شادی وصل ترا نکرده شکر
هزار شکر کنم کز غمش سزا کردی
بگفتمت که غم جان مگوی با هر کس
به غمزه گفتی و بر جان من بلا کردی
اگر میان تو گم گشت در میان کمر
دهانت نیز نمی دانم، آن کجا کردی؟
بسوختی دل خسرو، هنوز خواهی سوخت
چو کس نگفت ترا این چنین، چرا کردی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۵
به خوبی همچو مه تابنده باشی
به ملک دلبری پاینده باشی
من درویش را کشتی به غمزه
کرم کردی، الهی زنده باشی
جفا کم کن که فردا روز محشر
ز روی عاشقان شرمنده باشی
ز غمهای جهان آزاد باشم
اگر تو همنشین بنده باشی
جهان سوزی، اگر در غمزه آیی
شکرریزی، اگر در خنده باشی
به رندی و به شوخی و به صد ناز
هزاران خان و مان برکنده باشی
به ملک دلبری پاینده باشی
من درویش را کشتی به غمزه
کرم کردی، الهی زنده باشی
جفا کم کن که فردا روز محشر
ز روی عاشقان شرمنده باشی
ز غمهای جهان آزاد باشم
اگر تو همنشین بنده باشی
جهان سوزی، اگر در غمزه آیی
شکرریزی، اگر در خنده باشی
به رندی و به شوخی و به صد ناز
هزاران خان و مان برکنده باشی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۶
ای که امروز به زیبایی او می نازی
جای آن است که بر ماه کنی طنازی
بوسه ای چند بخواهم ز لبت
چشم تو گر نکند پیش لبت غمازی
تا که در سینه کنون تخم وفایت کارد
اشک با خون دل بنده کند انبازی
خود کشی عاشق و بر طره مشکین بندی
خود دلم دزدی و اندر سر زلف اندازی
از رخت بنده چه بریست به جز دلسوزی؟
بلبل از لاله چه آموخت جز آتش بازی؟
چشم تو با همه بد می کند، الا با تو
زانکه با غمزه بدساز نکو می سازی
من ز اندوه چو خسرو به تو پرداخته ام
تو پی آنکه به من هیچ نمی پردازی
جای آن است که بر ماه کنی طنازی
بوسه ای چند بخواهم ز لبت
چشم تو گر نکند پیش لبت غمازی
تا که در سینه کنون تخم وفایت کارد
اشک با خون دل بنده کند انبازی
خود کشی عاشق و بر طره مشکین بندی
خود دلم دزدی و اندر سر زلف اندازی
از رخت بنده چه بریست به جز دلسوزی؟
بلبل از لاله چه آموخت جز آتش بازی؟
چشم تو با همه بد می کند، الا با تو
زانکه با غمزه بدساز نکو می سازی
من ز اندوه چو خسرو به تو پرداخته ام
تو پی آنکه به من هیچ نمی پردازی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۷
در تو، ای دوست به خون ریختنم داری رای
تو همین روی نما، تیغ خود از خون پالای
تن من موی شده، غم نیز گرهی شد در وی
ناوک غمزه زن و آن گره از مو بگشای
می کنم هر نفسی ناله ز دم دادن تو
کاستخوان تهیم در دم سردت چون نای
در پیت رفت دل سوخته و داغ بماند
خستگی چون برود داغ بماند بر جای
وای کردم که مگر غم ز دلم برخیزد
گر دل این است ازو هیچ نخیزد جز وای
دل درین بود که ناگاه بدیدم رخ دوست
باز دیوانه شد این عقل نصیحت فرسای
عشق می گفت که خسرو، تو مرا می دانی
چون امان یافته ای پیش دلیری منمای
تو همین روی نما، تیغ خود از خون پالای
تن من موی شده، غم نیز گرهی شد در وی
ناوک غمزه زن و آن گره از مو بگشای
می کنم هر نفسی ناله ز دم دادن تو
کاستخوان تهیم در دم سردت چون نای
در پیت رفت دل سوخته و داغ بماند
خستگی چون برود داغ بماند بر جای
وای کردم که مگر غم ز دلم برخیزد
گر دل این است ازو هیچ نخیزد جز وای
دل درین بود که ناگاه بدیدم رخ دوست
باز دیوانه شد این عقل نصیحت فرسای
عشق می گفت که خسرو، تو مرا می دانی
چون امان یافته ای پیش دلیری منمای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۸
فسون چشمش ار خوابم نبستی
چرا چشمم چنین در خون نشستی؟
وگر بودی به چشمش مردمی هیچ
بدینسان در به روی من نبستی
ور از خوبان به آسانی شدی دل
ز آه عاشقان آتش بخستی
خوش آن وقتی که گاهی از سر ناز
بدیدی سوی ما و برشکستی
ببازم جان که دل خود بیش از آن برد
مقامر پخته ای من خام دستی
مؤذن چند خوانی در نمازم
چه می خواهی ز چون من بت پرستی
بتا، گر گویمت بوسی ز لب ده
مگیر این بیهده گویی ز پستی
ز تو یک غمزه، وز عشاق شهری
ز تو یک تیر، وز عشاق شستی
رخت را کاش خسرو سیر دیدی
که مردی و ز نادیدن برستی
چرا چشمم چنین در خون نشستی؟
وگر بودی به چشمش مردمی هیچ
بدینسان در به روی من نبستی
ور از خوبان به آسانی شدی دل
ز آه عاشقان آتش بخستی
خوش آن وقتی که گاهی از سر ناز
بدیدی سوی ما و برشکستی
ببازم جان که دل خود بیش از آن برد
مقامر پخته ای من خام دستی
مؤذن چند خوانی در نمازم
چه می خواهی ز چون من بت پرستی
بتا، گر گویمت بوسی ز لب ده
مگیر این بیهده گویی ز پستی
ز تو یک غمزه، وز عشاق شهری
ز تو یک تیر، وز عشاق شستی
رخت را کاش خسرو سیر دیدی
که مردی و ز نادیدن برستی