عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۴
دیوانه شدم ز یار بدخوی
بیگانه پرست و آشنا روی
دل بردن عاشقانست خویش
من جان نبرم ازان جفاجوی
از جعد ترش تن چو مویم
در تافته گشت موی در موی
پرسند نشان صبر، گویم
گامی دو سه از عدم بر آن سوی
خواهم به درت روم به صد آه
سوزم سر و پای خود در آن کوی
او گر چه به سوز من نبیند
باری رسدش ز داغ من بوی
ساقی، به زکات می پرستان
از من به دو جرعه غم فروشوی
ای دیده، به سوز من ببخشای
کامروز تراست آب در جوی
خسرو چو به نیک گویی تست
یاد آر او را به گفت بدگوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۵
بر لب اثر شراب داری
وز غمزه خیال خواب داری
شب خسپی و ما کنیم فریاد
آگه نشوی، چه خواب داری؟
نارسته ز پوست می نماید
خطت که ز مشک ناب داری
در آب حیات غرقه شد خضر
زان سبزه که زیر آب داری
تری خطت بجای خویش است
هر چند بر آفتاب داری
لب از تو و دل ز من، خوشی کن
چون هم می و هم کباب داری
خون ریز که گر بپرسدت کس
در هر مژه صد جواب داری
گفتی کنمت به غمزه بسمل
بسم الله اگر شتاب داری
گر کشتنی است بنده خسرو
بیهوده چه در عذاب داری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۶
جانا، تو زغم خبر نداری
کز سوز دلم اثر نداری
بردار چو بر درت فتادم
یا خود فگنی و برنداری
تا کی به جواب تلخ سوزی
نی آنکه به لب شکر نداری
جای تو دل من است، بنشین
دل جای دگر اگر نداری
می کن ز جفا هر آنچه خواهی
دانم که جز این هنر نداری
ای غم، تو ز جان من چه خواهی؟
یا کار دگر مگر نداری
خسرو، تو به راه خوبرویان
یکسر چه روی، دو سر نداری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۷
نی کار کسی ست عشقبازی
کو دل ننهد به جانگدازی
عشقی که نه جان دهند در وی
بازی باشد، نه عشقبازی
می آیی و می چکد ز تو ناز
کز سر تا پای جمله نازی
تن غرقه خونست، سجده بپذیر
کاین جامه نمی شود نمازی
محمودوشان عشق را کشت
حسنت به کرمشه ایازی
زلفت که حدیث او درازست
آموخت شب مرا درازی
از غمزه تو کجا رهد دل
این کافر و آن کشنده غازی
بر یاد تو می زیم، ولی جان
تا کی ماند به چاره سازی
خسرو چو نهاده سر به تسلیم
باری بکش، ار نمی نوازی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۸
ای برده دلم به دلستانی
هم جان منی و هم جهانی
جان می رودم برون و غم نیست
غم زانست که در میان جانی
دود از دل عاشقان برآرد
حسن تو ز آتش جوانی
از سوز غم تو برنخیزم
با آنکه بر آتشم نشانی
بگشای دهان خویش تا دست
شوییم ز آب زندگانی
هر شب منم و خیال زلفت
شبهای دراز و پاسبانی
من خواهم داد جان به عشقت
هر چند تو قدر آن ندانی
از دوستی تو ناتوانم
ای دوست، ببر اگر توانی
خسرو که بمرد، زنده گردد
گر دم دهدش مسیح ثانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۹
ای آنکه تمام هم چو ماهی
با زلف چو چتر پادشاهی
مردم ز برای نقش و زلفت
از دیده برون کشد سیاهی
گر خط سیاه خود ببینی
بر مشک دهی به خون گواهی
ای زلف ترت مراغه کرده
بر روی تو چون در آب ماهی
آخر چه شود گر از لب خویش
یک بوسه برای من بخواهی
از خسرو خسته رو بگردان
زان رو که تمام همچو ماهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۰
ای مردم دیده نکویی
شاد آنکه درون چشم اویی
من بی تو چگویمت که چونم
بی من تو چگونه ای، نگویی
سیب ار چه تراست، آب او را
چاه زنخ تو برد گویی
بر پسته لب تو تا نخندید
از پسته نرفت تنگ خویی
بر مشک دهی به خون گواهی
گر طره خویشتن ببویی
گل پیش تو، گر به باغ رانی
خیزد به هزار تازه رویی
دریاب که گوهری چو اشکم
در خاک نیابی، ار بجویی
من پای ز آب دیده شویم
تو دست ز خون من نشویی
با این همه از تو چشم بد دور
ای مردم دیده را نکویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۱
بخرام، ای سرو روان کز باغ رضوان خوشتری
دلدادگان خویش را می کش که از جان خوشتری
در هوشیاری مهوشی، سرمست و غلتان دلکشی
چون مو کنی شانه کشی، طره پریشان خوشتری
چوگانت سر جو از همه، سر برد گو از همه
خوش می بری گو از همه، در لعب چوگان خوشتری
با آنکه خوش باشد چمن با سرو و نسرین و سمن
بسیار دیدم در تو من، بسیار از ایشان خوشتری
هر چند می بینم ترا، تشنه ترست این دل مرا
خواهم بیاشامم ترا کز آب حیوان خوشتری
گر چه جوانی خوش بود، بی تو ندانم خوش بود
ور زندگانی خوش بود، حقا که تو زان خوشتری
باری چه باشد دل ببین کانجا کنی منزل گزین
در چار سوی دل نشین کز هشت بستان خوشتری
نقش تو، ای شمع چگل، بیرون دهم زین آب و گل
لیکن تویی چون گنج دل، در کنج ویران خوشتری
دارم به دل درد قوی، می خواهمش منزل قوی
با آنکه درد خسروی، لیکن ز درمان خوشتری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۲
ای قامت چون شاخ گل، از برگ گل خندان تری
چون لاله تر نازکی، چون سرو در بستان تری
گل داشت وقتی بوی تو، آمد به دعوی سوی تو
از آفتاب روی تو شد خشک با چندان تری
یارب چه اندام تر است آن کت به پیراهن در است
آب حیات ار چه تر است، اما ندارد آن تری
اکنون که برنا می شوی، آرام دلها می شوی
هر چند دانا می شوی، از کودکان نادانتری
با عهدت، ای پیمان شکن، گفتی نمی یارم سخن
کز عهد زلف خویشتن بدعهد و بد پیمان تری
یوسف به هفده قلب اگر ارزان بود اندر نظر
گر جان دهم عالم به سر، از وی بسی ارزان تری
گفت منت آید گران، وز همچو من تو بر کران
خوبی و رعنایی، از آن هر روز نافرمان تری
سلطان کند گر هر زمان تیغ سیاست را روان
تو در سیاست جان جان، حقا کزو سلطانتری
گر جان کند خسرو زیان، با تو چه در گیرد از آن
کز بهر جان عاشقان هر روز نافرمان تری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۳
ای مه، بدین چابک روی، از آسمان کیستی
وی گل، بدین نازک تنی، از بوستان کیستی؟
سیمین تری از بادتر، در لب ز شیرینی اثر
با قامتی چون نیشکر پسته دهان کیستی؟
بادام چشمت پر فتن، عناب لعلت پر شکن
با ما نمی گویی سخن، بسته دهان کیستی؟
ترکی، ولی یغمانه ای، می بینمت تنها نه ای
باری از آن ما نه ای، آخر از آن کیستی؟
نی سر به پیمان می بری، نی هیچ فرمان می بری
ره می روی، جان می بری، سرو روان کیستی؟
از غمزه بیباک تو شد جان مردم خاک تو
ای من سگ فتراک تو، مطلق عنان کیستی؟
می نالد از غم چون چرس خسرو، نگویی یک نفس
کای مرغ نالان در قفس! از گلستان کیستی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۴
زینسان که از هر موی خود زنجیر صد دل می کنی
مردن هم از گیسوی خود بر خلق مشکل می کنی
هم جان و تن مأوای تو، هم دیده و دل جای تو
ای از تو ویران خانه ها هر جا که منزل می کنی
بیرون میا در آفتاب، آزرده م گردد تنت
با روی خود با روی او نسخه مقابل می کنی
دلها بری و خون کنی، ای ظالم، آخر رحمتی
آن دل که خواهی کرد خون بهر چه حاصل می کنی
با خار و خس خاک رهش کردم به دیده، گفت چون
می نایم از ننگ اندرون، خانه چه کهگل می کنی
بر من چه غمزه می زنی، کآمد به لب جانم ز غم
این جان یک دم مانده را بهر چه بسمل می کنی؟
ای پندگو، گر شد فزون از خوردن خون جگر
چون من نخواهم زیستن دانم چه بر دل می کنی
خاک ره خود می کنی آلوده از خون کسان
چون حق چشم ماست این، بهر چه بسمل می کنی؟
خسرو که در چاه زنخ اندازی و برناریش
جادوست، پس او را نگر، در چاه بابل می کنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۵
ای چهره زیبای تو رشک بتان آزری
هر چند وصفت می کنم، در حسن از آن زیباتری
هرگز نیاید در نظر نقشی ز رویت خوبتر
شمسی ندانم یا قمر، حوری ندانم یا پری
آفاق را گر دیده ام، مهر بتان ورزیده ام
بسیار خوبان دیده ام، اما تو چیز دیگری
ای راحت و آرام جان، با قد چون سرو روان
زینسان مرو دامن کشان، کآرام جانم می بری
عزم تماشا کرده ای، آهنگ صحرا کرده ای
جان و دل ما برده ای، این است رسم دلبری
عالم همه یغمای تو، خلقی همه شیدای تو
آن نرگس رعنای تو آورده کیش کافری
خسرو غریب است و گدا، افتاده در شهر شما
باشد که از بهر خدا سوی غریبان بنگری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۶
جان به فدات می کنم، بو که از آن من شوی
مرده تنی من ببین، کوش کز آن من شوی
شد به بقین دیگران ماه تمام روی تو
چشمه آفتاب شو، گر به گمان من شوی
چند به چربی زبان همچو چراغ سوزیم
سوخته عاقبت گهی هم به زبان من شوی
گر به فغان من ترا دردسری ست، باز ده
نیستم آن طمع که تو دردستان من شوی
سیم بگیرم از برت، گر بکنی عنایتی
وام بخواهم از لبت، گر تو ضمان من شوی
برگذر دو چشم من کاب روانست در گذر
پیش که غرقه ناگهان ز آب روان من شوی
فتنه خسروی به رخ، پهلوی من نشین دمی
بو که به چیزی از بلا، فتنه نشان من شوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۷
نیست دلی که هر دمش آفت دین نمی شوی
مهر فزون نمی شود تا تو به کین نمی شوی
صد ستم و جفای تو یاد نمی کنم به دل
هیچ فرامشم به دل، ای بت چین، نمی شوی
می نگری در آینه، من ز قرار می شوم
گر چه تو نیز می شوی، لیک چنین نمی شوی
از تو چنین که می رسد نور به ماه آسمان
در عجبم که تو چرا ماه زمین نمی شوی!
جان کسان که می شود هر شبی ار به کین تو
خود دل تو نمی شود تا تو به کین نمی شوی
جور و جفا نبود بس، بر سکنات نیز شد
باری از آن بتر مشو، گر به از این نمی شوی
آخر امید پای تو داشت سرم به خاک ره
گیر که از کرشمه تو بر سر این نمی شوی
چون دل خسرو از غمت گوشه نشین غم شده
وه که تو هیچگه بر او گوشه نشین نمی شوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۹
می گذری که سینه را وقف هوای خود کنی
من که بوم که بر دلم داغ جفای خود کنی
گویمت این چنین مرو، وز بد چشم کن حذر
لیک تو گفت نشنوی، کار برای خود کنی
حیف بود که در روش پای تو بر زمین رسد
دیده به خاک می نهم، گر ته پای خود کنی
ماهی و آفتاب سان گرم بر آسمان روی
آه مرا اگر شبی راهنمای خود کنی
گفتی اگر نگه کنی دو رخ من سزا کنم
آینه گر کنی نگه، هم تو سزای خود کنی
جان تو هست در دلم، وز سر لطف و مردمی
هر چه بجای دل کنی، آنگه بجای خود کنی
خسرو از اشتیاق تو سوخته گشت و وقت شد
گر نظری به مرحمت سوی گدای خود کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۰
دست به گل نمی زنی، زانکه نگار من تویی
بوی سمن نمی کشم، زانکه بهار من تویی
روی زمین گر از صبا سیرگه شکوفه شد
من چه گره کنم از آن، لاله عذرا من تویی
گر ز قرار می رود هوش من از تو، گو برو
من به قرار خود خوشم، هوش و قرار من تویی
گر چه سوار آسمان خانه به خانه می رود
کی نگرم به سوی او، فتنه سوار من تویی
چشم من از نگار خون نقش تو می کند به رخ
دل بنهم به نقش او هر چه نگار من تویی
خسرو خسته بر درت کشته تیر غمزه شد
هیچ نگفتی، ای فلان، کشته زار من تویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۱
کج کلها، کمان کشا، تنگ قبای کیستی؟
لابه گرا و دلبرا، عشوه نمای کیستی؟
زیر کلاه جعد تو بر کمرت کشیده سر
بسته به چابکی کمر چست قبای کیستی؟
مرکب ناز کرده زین، داده به تیغ غمزه کین
ساخته آمده چنین باز برای کیستی؟
سینه بنده جای تو، دیده به زیر پای تو
ما همه در هوای تو، تو به هوای کیستی؟
تا رخ خود نموده ای، جان ز تنم ربوده ای
کاهش من فزوده ای، مهر فزای کیستی؟
خانه جان همی بری، دانه دل همی خوری
نیک بلند می پری، مرغ هوای کیستی؟
خسرو خسته را سخن بسته شد از تو در دهن
طوطی شکرین من، نغز ندای کیستی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۳
رخ خوبت به چه ماند، به گلستان و بهاری
چشم مست تو بدان نرگس رعنای خماری
می روی در ره و می گردد جان گرد سر تو
هم بدان گونه که گرد سر گل باشد خاری
تیغ بگذار که باری حق عشقت بگذارم
گر نه آنی تو که با ما حق صحبت بگذاری
بیهده ست این که سر کوی تو باران دو چشمم
کز وفا خوشه نیابم که تو این تخم بکاری
شادمانم به غمت گر چه دل سوخته خون شد
شاد بادا دل تو گر چه ز ما یاد نیاری
صید آن چشم شدم، گر کشدم نیست ملامت
گر بجویند ز ترکان دیت خون شکاری
ای خیال رخ آن یار جدامانده درین دل
او چون مهمان نرسد، خانه به صورت چه نگاری؟
ای که بی فایده پندم دهی، آن روی ندیده
گر ببینیش تو هم گوش به آن پند نداری
آبگینه ست دل نازک بی طاقت خسرو
بشکند وه که چنین گر تو ز دستت بگذاری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۶
سبزه نوخیز است و باران در فشان آید همی
میل دل بر سبزه و آب روان آید همی
ابر گوهر بار پنداری که از دریا کنار
بار مروارید بسته کاروان آید همی
جای آن باشد که دل چون گل ز شادی بشکفد
کز صبا امروز بوی آن جوان آید همی
می رود آن نازنین گیسوکشان از هر طرف
صد هزاران دل به دنبالش کشان آید همی
جان من گر زنده ماند جاودان نبود عجب
کآب حیوان از لبت در جوی جان آید همی
وه که هر شب با چنان فریاد کاندر کوی تست
خواب در چشمت ندانم بر چه سان آید همی
باد هر دم تازه تر گلزار حسنت کز چه رو
هر سحر خسرو چو بلبل در فغان آید همی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۷
باز بهر جان ما را ناز در سر می کنی
دیده بیننده را هر دم به خون ترمی کنی
گر چو مویم میکنی، بهر عدم هم دولت است
زانکه ره دورست و بار من سبک تر می کنی
آفتابی تو، ولی زانجا که روز چون منی ست
کی سر اندر خانه تاریک من در می کنی
گفتی از دل دور کن جان را و هم با من بساز
شرم بادت خویش را با جان برابر می کنی
می کنی آن خنده ای تا ریش من بهتر شود
باز خنده می زنی و آزار دیگر می کنی
ای بت بدکیش، چشم نامسلمان را بپوش
در مسلمانی چرا تاراج کافر می کنی؟
هر زمان گویی که حال خویش پیش من بگوی
آری آری، گفت خسرو نیک باور می کنی