عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۸
در نبندد چون کمان برروی مهمان خانه ام
می ستاند چوب منع از دست دربان خانه ام
در پناه نیستی آزادم از تشویق خلق
همچو داراز بوی خون دارد نگهبان خانه ام
نیست بی شور محبت یک سر مو بر تنم
زین نمک لبریز باشد چون نمکدان خانه ام
چون کمان هر کس به من پیوست می گردد جدا
می کشد شرمندگی از روی مهمان خانه ام
در قدوم میهمان رنگینی من بسته است
چون سر دارست مستغنی زسامان خانه ام
نیست با معموری ظاهر مرا دلبستگی
از نسیمی می شود چون غنچه ویران خانه ام
تهمت خامی همان چون عود می سوزد مرا
گرچه چون مجمر شده است ازآه سوزان خانه ام
نیستم چون خار و خس بازیچه اطفال موج
کشتی نوحم که می خندد به طوفان خانه ام
چون صدف باتلخرویان نیست آمیزش مرا
می گشاید در به روی ابر نیسان خانه ام
می شد از زور جنون چون پسته خندان خانه ام
نقش برآیینه نتواند نفس را تنگ کرد
از هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام
نیست از دریامرا صائب شکایت چون حباب
از هوای خود شود پیوسته ویران خانه ام
می کشد از رخنه دیوار و در خمیازه ها
در هوای ساغر سرشار طوفان خانه ام
این زبان بی مغز گردیدم، و گرنه پیش ازین
می ستاند چوب منع از دست دربان خانه ام
در پناه نیستی آزادم از تشویق خلق
همچو داراز بوی خون دارد نگهبان خانه ام
نیست بی شور محبت یک سر مو بر تنم
زین نمک لبریز باشد چون نمکدان خانه ام
چون کمان هر کس به من پیوست می گردد جدا
می کشد شرمندگی از روی مهمان خانه ام
در قدوم میهمان رنگینی من بسته است
چون سر دارست مستغنی زسامان خانه ام
نیست با معموری ظاهر مرا دلبستگی
از نسیمی می شود چون غنچه ویران خانه ام
تهمت خامی همان چون عود می سوزد مرا
گرچه چون مجمر شده است ازآه سوزان خانه ام
نیستم چون خار و خس بازیچه اطفال موج
کشتی نوحم که می خندد به طوفان خانه ام
چون صدف باتلخرویان نیست آمیزش مرا
می گشاید در به روی ابر نیسان خانه ام
می شد از زور جنون چون پسته خندان خانه ام
نقش برآیینه نتواند نفس را تنگ کرد
از هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام
نیست از دریامرا صائب شکایت چون حباب
از هوای خود شود پیوسته ویران خانه ام
می کشد از رخنه دیوار و در خمیازه ها
در هوای ساغر سرشار طوفان خانه ام
این زبان بی مغز گردیدم، و گرنه پیش ازین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۹
ساغر می کی بشوید گرد غم از سینه ام
همچو جوهر ریشه کرده زنگ درآیینه ام
هرسرمویم چو سوزن رخنه ای دارد زغم
مشرق آه است چون مجمر سراسر سینه ام
گرچه خود عاجزترم از مور در جنگاوری
ناخن شیر از جگرها می دماند کینه ام
لاله زاری درجگر دارم ز زخم مشکسود
می چکد چون نافه خون از خرقه پشمینه ام
حرف مهر از دشمن خونخوار باور می کنم
داغ دارد صبح را در ساده لوحی سینه ام
سینه ام از پرتو داغ است روشن این چنین
از فروغ این گهر فانوس شد گنجینه ام
بس که دارم بر جگر سوراخها از نیش خلق
سفته می آید برون گوهر ز بحر سینه ام
تا گذشتم همچو صائب ازمی لعلی قبا
چون ردای زاهدان در مجلس می پینه ام
همچو جوهر ریشه کرده زنگ درآیینه ام
هرسرمویم چو سوزن رخنه ای دارد زغم
مشرق آه است چون مجمر سراسر سینه ام
گرچه خود عاجزترم از مور در جنگاوری
ناخن شیر از جگرها می دماند کینه ام
لاله زاری درجگر دارم ز زخم مشکسود
می چکد چون نافه خون از خرقه پشمینه ام
حرف مهر از دشمن خونخوار باور می کنم
داغ دارد صبح را در ساده لوحی سینه ام
سینه ام از پرتو داغ است روشن این چنین
از فروغ این گهر فانوس شد گنجینه ام
بس که دارم بر جگر سوراخها از نیش خلق
سفته می آید برون گوهر ز بحر سینه ام
تا گذشتم همچو صائب ازمی لعلی قبا
چون ردای زاهدان در مجلس می پینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۱
صاف چون صبح است با عالم دل بی کینه ام
می توان رو دید از روشندلی در سینه ام
از می روشن سیاهی آب حیوان می شود
نیست بر خاطر غباری از شب ادینه ام
گر زنم مهر خموشی برلب خود می شود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
داشت چون طوطی نهان در زنگ خودبینی مرا
تا نظر بستم ز خود بی زنگ شد آیینه ام
نیستند ایمن ز چشم زخم روشن گوهران
دارد از جوهر زره زیر قبا آیینه ام
فقر بر من از خسیسی چون گدایان پینه نیست
رقعه حاجت ندارد خرقه پشمینه ام
تا سفیدی از سیاهی فرق کردم چون قلم
بود دایم مشرق زخم نمایان سینه ام
یکقلم گر موج دریا دست یغمایی شود
صائب از گوهر نمی گردد تهی گنجینه ام
می توان رو دید از روشندلی در سینه ام
از می روشن سیاهی آب حیوان می شود
نیست بر خاطر غباری از شب ادینه ام
گر زنم مهر خموشی برلب خود می شود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
داشت چون طوطی نهان در زنگ خودبینی مرا
تا نظر بستم ز خود بی زنگ شد آیینه ام
نیستند ایمن ز چشم زخم روشن گوهران
دارد از جوهر زره زیر قبا آیینه ام
فقر بر من از خسیسی چون گدایان پینه نیست
رقعه حاجت ندارد خرقه پشمینه ام
تا سفیدی از سیاهی فرق کردم چون قلم
بود دایم مشرق زخم نمایان سینه ام
یکقلم گر موج دریا دست یغمایی شود
صائب از گوهر نمی گردد تهی گنجینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۳
کم نگردد میهمان از خانه چون آیینه ام
نیست قفلی بردر کاشانه چون آیینه ام
هر غبار آلوده ای کز خاک بر دارد مرا
شسته رو بیرون رود از خانه چون آیینه ام
زشت و زیبا وبلند و پست از روشندلی
در نظر آید به یک دندانه چون آیینه ام
کفر و دین را کرده ام تسخیر از روشندلی
روشناس کعبه و بتخانه چون آیینه ام
صاف اگر باشد شراب مشرب من دور نیست
کز نمدپوشان این میخانه چون آیینه ام
هر چه هر کس آورد باخویش مهمانش کنم
پاک باشد از تکلف خانه چون آیینه ام
چون توانم پاس روی آشنایان داشتن
من که از حیرت ز خود بیگانه چون آیینه ام
پرده خوابم به چشم دل سیاهان جهان
گر چه در روشندلی افسانه چون آیینه ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
گرچه با عکس رخش همخانه چون آیینه ام
می پذیرم گرچه هر نقشی که می آید به چشم
در برون کردن زدل مردانه چون آیینه ام
تخته مشق دوصد نقش پریشان کرده است
از تهی چشمی دل دیوانه چون آیینه ام
من که بودم کعبه صدق وصفا صائب کنون
از فرنگی طلعتان بتخانه چون آیینه ام
نیست قفلی بردر کاشانه چون آیینه ام
هر غبار آلوده ای کز خاک بر دارد مرا
شسته رو بیرون رود از خانه چون آیینه ام
زشت و زیبا وبلند و پست از روشندلی
در نظر آید به یک دندانه چون آیینه ام
کفر و دین را کرده ام تسخیر از روشندلی
روشناس کعبه و بتخانه چون آیینه ام
صاف اگر باشد شراب مشرب من دور نیست
کز نمدپوشان این میخانه چون آیینه ام
هر چه هر کس آورد باخویش مهمانش کنم
پاک باشد از تکلف خانه چون آیینه ام
چون توانم پاس روی آشنایان داشتن
من که از حیرت ز خود بیگانه چون آیینه ام
پرده خوابم به چشم دل سیاهان جهان
گر چه در روشندلی افسانه چون آیینه ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
گرچه با عکس رخش همخانه چون آیینه ام
می پذیرم گرچه هر نقشی که می آید به چشم
در برون کردن زدل مردانه چون آیینه ام
تخته مشق دوصد نقش پریشان کرده است
از تهی چشمی دل دیوانه چون آیینه ام
من که بودم کعبه صدق وصفا صائب کنون
از فرنگی طلعتان بتخانه چون آیینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۴
شد جهان پر نور تا دل را مصفا ساختم
خاک یوسف زار شد تا سینه را پرداختم
تا شدم آواره از دارالامان نیستی
تیغ می زد موج گردن هرکجا افراختم
چون توانم دور گردان را به یک دیدن شناخت
من که با این قرب خود را سالها نشناختم
سرمه شد در استخوانم مغز از دود چراغ
تا دو چشم سرمه سایش را سخنگو ساختم
گوش سنگین سنگ دندان ملامت بوده است
رخنه غم بسته شد تا گوش را کر ساختم
گردن افرازی سرم را داشت دایم برسنان
بدنیامد پیش من تا سر به پیش انداختم
از بساط خاک نقشی دلنشین من نشد
جز همان نقشی که خود را بی تامل باختم
نیست از سیل حوادث بر دلم صائب غبار
من که از روی زمین با گوشه دل ساختم
خاک یوسف زار شد تا سینه را پرداختم
تا شدم آواره از دارالامان نیستی
تیغ می زد موج گردن هرکجا افراختم
چون توانم دور گردان را به یک دیدن شناخت
من که با این قرب خود را سالها نشناختم
سرمه شد در استخوانم مغز از دود چراغ
تا دو چشم سرمه سایش را سخنگو ساختم
گوش سنگین سنگ دندان ملامت بوده است
رخنه غم بسته شد تا گوش را کر ساختم
گردن افرازی سرم را داشت دایم برسنان
بدنیامد پیش من تا سر به پیش انداختم
از بساط خاک نقشی دلنشین من نشد
جز همان نقشی که خود را بی تامل باختم
نیست از سیل حوادث بر دلم صائب غبار
من که از روی زمین با گوشه دل ساختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۰
من به آب و نان اگر چون بیغمان می زیستم
بی محبت کافرم گر یک زمان می زیستم
زنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان می زیستم
مرگ بر من زندگانی راگواراکرده بود
دربهاران من به امید خزان می زیستم
گر نمی شد پرده چشم جهان بین بیخودی
من چسان در وحشت آباد جهان می زیستم
حاصلم از زندگی چون شمع اشک وآه بود
من درین محفل برای دیگران می زیستم
خنده می آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان می زیستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات
من به دوزخ در بهشت جاودان می زیستم
گر ز کاوش خانه خود می رسانیدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان می زیستم
ماهی بی آب در خشکی چشان غلطد به خاک
دور ازان جان جهان صائب چنان می زیستم
بی محبت کافرم گر یک زمان می زیستم
زنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان می زیستم
مرگ بر من زندگانی راگواراکرده بود
دربهاران من به امید خزان می زیستم
گر نمی شد پرده چشم جهان بین بیخودی
من چسان در وحشت آباد جهان می زیستم
حاصلم از زندگی چون شمع اشک وآه بود
من درین محفل برای دیگران می زیستم
خنده می آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان می زیستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات
من به دوزخ در بهشت جاودان می زیستم
گر ز کاوش خانه خود می رسانیدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان می زیستم
ماهی بی آب در خشکی چشان غلطد به خاک
دور ازان جان جهان صائب چنان می زیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۲
گر نگردد بر مرادم چرخ در غم نیستم
جوهر تیغم ز پیچ و تاب درهم نیستم
جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار
در میان عالمم وز اهل عالم نیستم
خارخشکم دودمان گلخن از من روشن است
روشناس لاله و گل همچو شبنم نیستم
گل افتد از پنبه راحت به چشم داغ من
زیر بار چوب نرمیهای مرهم نیستم
یک سر سوزن تعلق نیست با دنیا مرا
در تجرد کمتر از عیسی مریم نیستم
نیستم داغ عزیزان، چند سوزم بی سبب
در کشاکش چند باشم زلف ماتم نیستم
بس که بر حسن گلو سوز تو دل می سوزدم
در حرم ایمن ز چشم شور زمزم نیستم
زین گلستان گل صائب خوشم افتاده است
تا نباشم در یمان خار خرم نیستم
جوهر تیغم ز پیچ و تاب درهم نیستم
جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار
در میان عالمم وز اهل عالم نیستم
خارخشکم دودمان گلخن از من روشن است
روشناس لاله و گل همچو شبنم نیستم
گل افتد از پنبه راحت به چشم داغ من
زیر بار چوب نرمیهای مرهم نیستم
یک سر سوزن تعلق نیست با دنیا مرا
در تجرد کمتر از عیسی مریم نیستم
نیستم داغ عزیزان، چند سوزم بی سبب
در کشاکش چند باشم زلف ماتم نیستم
بس که بر حسن گلو سوز تو دل می سوزدم
در حرم ایمن ز چشم شور زمزم نیستم
زین گلستان گل صائب خوشم افتاده است
تا نباشم در یمان خار خرم نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۴
تا ز اهل حیرتم خاطر پریشان نیستم
شمع بی فانوسم آن روزی که حیران نیستم
تیغ بی آبم به دست کارفرمایان عشق
چون رگ ابر بهارانم که گریان نیستم
همچو داغ عشق می جویم دل صد پاره ای
لاله هر باغ و شمع هر شبستان نیستم
با خس و خاشاک عالم تازه رو برمی خورم
درلباس تلخ همچون آب حیوان نیستم
می کنم گوهر به همت اشک تلخ خویش را
چون صدف در زیر بار ابرنیسان نیستم
می رسانم خانه آیینه خود را به آب
چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم
برق آفت در کمین خرمن جمعیت است
تا پریشان خاطرم، خاطر پریشان نیستم
بید مجنونم لباس من بود موی سرم
از لباس شرم چون آیینه عریان نیستم
هر زمان در کوچه ای جولان وحشت می زنم
همچو مجنون بار دوش یک بیابان نیستم
نیست از دار فنا اندیشه منصور مرا
آتشم از چوب دربان روی گردان نیستم
نقش امیدی که من از عشق دارم د رنظر
گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم
رزق می آید به پای خویش تا دندان به جاست
آسیا تا هست در اندیشه نان نیستم
سینه چون پروانه بر شمع تجلی می زنم
چون شرار از صحبت آتش گریزان نیستم
بوته خاری مرا از دامن صحرا بس است
در قفس پیوسته از فکر گلستان نیستم
تا گریبان دامن از خار تعلق چیده ام
همچو بحر از خار و خس آلوده دامان نیستم
چون نباشم ایمن از درد بلند اقبال عشق
نزل خاصان است درد و من از ایشان نیستم
رهروان را می دهم در چشم خود چون اشک جا
تشنه آزار چون خار مغیلان نیستم
همچو جان آثار من پیداست بر لوح وجود
گرچه پنهانم به ظاهر لیک پنهان نیستم
هیچ نقشی را نمی گیرم به غیر از سادگی
مهره موئین چرخ حال گردان نیستم
سایه دیوار رااز دور می بوسم زمین
همچو شبنم خوش نشین باغ و بستان نیستم
آبهای شکرین مصر غربت خورده ام
من حریف آب تلخ چاه کنعان نیستم
شربت بیماری من گریه تلخ من است
چون هوس بیمار آن سیب زنخدان نیستم
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
من حریف باد دستیهای مژگان نیستم
شمع بی فانوسم آن روزی که حیران نیستم
تیغ بی آبم به دست کارفرمایان عشق
چون رگ ابر بهارانم که گریان نیستم
همچو داغ عشق می جویم دل صد پاره ای
لاله هر باغ و شمع هر شبستان نیستم
با خس و خاشاک عالم تازه رو برمی خورم
درلباس تلخ همچون آب حیوان نیستم
می کنم گوهر به همت اشک تلخ خویش را
چون صدف در زیر بار ابرنیسان نیستم
می رسانم خانه آیینه خود را به آب
چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم
برق آفت در کمین خرمن جمعیت است
تا پریشان خاطرم، خاطر پریشان نیستم
بید مجنونم لباس من بود موی سرم
از لباس شرم چون آیینه عریان نیستم
هر زمان در کوچه ای جولان وحشت می زنم
همچو مجنون بار دوش یک بیابان نیستم
نیست از دار فنا اندیشه منصور مرا
آتشم از چوب دربان روی گردان نیستم
نقش امیدی که من از عشق دارم د رنظر
گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم
رزق می آید به پای خویش تا دندان به جاست
آسیا تا هست در اندیشه نان نیستم
سینه چون پروانه بر شمع تجلی می زنم
چون شرار از صحبت آتش گریزان نیستم
بوته خاری مرا از دامن صحرا بس است
در قفس پیوسته از فکر گلستان نیستم
تا گریبان دامن از خار تعلق چیده ام
همچو بحر از خار و خس آلوده دامان نیستم
چون نباشم ایمن از درد بلند اقبال عشق
نزل خاصان است درد و من از ایشان نیستم
رهروان را می دهم در چشم خود چون اشک جا
تشنه آزار چون خار مغیلان نیستم
همچو جان آثار من پیداست بر لوح وجود
گرچه پنهانم به ظاهر لیک پنهان نیستم
هیچ نقشی را نمی گیرم به غیر از سادگی
مهره موئین چرخ حال گردان نیستم
سایه دیوار رااز دور می بوسم زمین
همچو شبنم خوش نشین باغ و بستان نیستم
آبهای شکرین مصر غربت خورده ام
من حریف آب تلخ چاه کنعان نیستم
شربت بیماری من گریه تلخ من است
چون هوس بیمار آن سیب زنخدان نیستم
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
من حریف باد دستیهای مژگان نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۶
چون صدف دستی که از بهر گهر برداشتم
گر به دندان می گرفتم عقد گوهر داشتم
بستر وبالین من بود از پروبال هما
تا درین بستانسرا سر در ته پرداشتم
دامن پاک قیامت را چرا در خون کشم
من که زخم از خنده خود همچو گل برداشتم
تیرم از تسخیر آن آیینه رو آمد به سنگ
من که در پیشانی اقبال سکندر داشتم
کار روغن می کند با شعله بیباک آب
شد زیاد از تیغ او شوری که در سر داشتم
پای سیرم خشک گردید از غرور زهد کاش
بادبانی چون حباب از دامن ترداشتم
نشتر از نامردمی در پرده چشمم شکست
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم
سبزه خط زهر قاتل شد بر آن تیغ نگاه
من به این فصل بهار امید دیگرداشتم
آه سردی بود کز دل از ندامت جسته بود
سایه بیدی که در صحرای محشر داشتم
از رگ خامی همان در پیچ و تابم گرچه من
بستر وبالین زآتش چون سمندر داشتم
هرگز از وحشت نیاسودم درین آرامگاه
تکیه بر شمشیر از پهلوی لاغر داشتم
چون سبو در گردن می شد حمایل عاقبت
دست کوتاهی که دایم در ته سر داشتم
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم
حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم
طوطی من صائب از گفتار شکر می فشاند
تا ز عشق آیینه رویی در برابر داشتم
گر به دندان می گرفتم عقد گوهر داشتم
بستر وبالین من بود از پروبال هما
تا درین بستانسرا سر در ته پرداشتم
دامن پاک قیامت را چرا در خون کشم
من که زخم از خنده خود همچو گل برداشتم
تیرم از تسخیر آن آیینه رو آمد به سنگ
من که در پیشانی اقبال سکندر داشتم
کار روغن می کند با شعله بیباک آب
شد زیاد از تیغ او شوری که در سر داشتم
پای سیرم خشک گردید از غرور زهد کاش
بادبانی چون حباب از دامن ترداشتم
نشتر از نامردمی در پرده چشمم شکست
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم
سبزه خط زهر قاتل شد بر آن تیغ نگاه
من به این فصل بهار امید دیگرداشتم
آه سردی بود کز دل از ندامت جسته بود
سایه بیدی که در صحرای محشر داشتم
از رگ خامی همان در پیچ و تابم گرچه من
بستر وبالین زآتش چون سمندر داشتم
هرگز از وحشت نیاسودم درین آرامگاه
تکیه بر شمشیر از پهلوی لاغر داشتم
چون سبو در گردن می شد حمایل عاقبت
دست کوتاهی که دایم در ته سر داشتم
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم
حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم
طوطی من صائب از گفتار شکر می فشاند
تا ز عشق آیینه رویی در برابر داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۷
شب که آن آیینه رو را در برابر داشتم
طالع فغفور و اقبال سکندر داشتم
شرح می دادم به آن لب تلخکامیهای خویش
راه حرفی همچو طوطی پیش شکر داشتم
بر لب سر چشمه کوثر ز روی شرمگین
سینه ای سوزانتر از صحرای محشرداشتم
آن که در گردنکشی مینای می را داغ داشت
تا سحر لب بر لب او همچو ساغر داشتم
نعل وارون دوربینان را حصار آهن است
دل به جایی و نظر بر جای دیگر داشتم
سادگی آیینه ام را شد حصار عافیت
روزیم خون بود تا چون تیغ جوهر داشتم
زنده ام فکر عمارت کرد چون قارون به خاک
یاد ایامی که خشتی در ته سر داشتم
در گرفتاری همان بودم گرفتاری طلب
در قفس بودم نظر بردام دیگر داشتم
تا سر شوریده ام از داغ سودا گرم بود
چون مسیحا چتر از خورشید بر سر داشتم
تشنه چشمی چون صدف مهر ازدهانم بر گرفت
ورنه من در پرده تبخاله کوثر داشتم
در محیط آفرینش از سخنهای گزاف
لال بودم چون صدف با آن که گوهر داشتم
نیست صائب آتشین گفتاری من این زمان
آتشی در سینه دایم همچو مجمر داشتم
طالع فغفور و اقبال سکندر داشتم
شرح می دادم به آن لب تلخکامیهای خویش
راه حرفی همچو طوطی پیش شکر داشتم
بر لب سر چشمه کوثر ز روی شرمگین
سینه ای سوزانتر از صحرای محشرداشتم
آن که در گردنکشی مینای می را داغ داشت
تا سحر لب بر لب او همچو ساغر داشتم
نعل وارون دوربینان را حصار آهن است
دل به جایی و نظر بر جای دیگر داشتم
سادگی آیینه ام را شد حصار عافیت
روزیم خون بود تا چون تیغ جوهر داشتم
زنده ام فکر عمارت کرد چون قارون به خاک
یاد ایامی که خشتی در ته سر داشتم
در گرفتاری همان بودم گرفتاری طلب
در قفس بودم نظر بردام دیگر داشتم
تا سر شوریده ام از داغ سودا گرم بود
چون مسیحا چتر از خورشید بر سر داشتم
تشنه چشمی چون صدف مهر ازدهانم بر گرفت
ورنه من در پرده تبخاله کوثر داشتم
در محیط آفرینش از سخنهای گزاف
لال بودم چون صدف با آن که گوهر داشتم
نیست صائب آتشین گفتاری من این زمان
آتشی در سینه دایم همچو مجمر داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۱
گر چه زیر تیغ لنگردار مسکن داشتم
پای چون کوه از گرانسنگی به دامن داشتم
نیل چشم زخم شد سودای مجنون مرا
جای هر سنگی که از اطفال بر تن داشتم
ذوق دلتنگی گریبانگیر شد چون غنچه ام
ورنه برگ عیش چون گل من به دامن داشتم
کاسه دریوزه از روزن نبردم پیش ماه
خانه خود را ز برق آه روشن داشتم
بیخبر نگذشتم از پایی که زخم خار داشت
چشم در دنبال دایم همچو سوزن داشتم
تا چو ماهی بر کنار افتادم از بحر عدم
داغ حسرت گشت هر فلسی که بر تن داشتم
قامت خم برنیاورد از گرانخوابی مرا
پشت خود بر کوه چون سنگ از فلاخن داشتم
برگ کاهی قسمت مور حریص من نشد
از عزیزانی که من امید خرمن داشتم
سرو را آزادیم در پیچ و تاب رشک داشت
گرچه طوق بندگی صائب به گردن داشتم
پای چون کوه از گرانسنگی به دامن داشتم
نیل چشم زخم شد سودای مجنون مرا
جای هر سنگی که از اطفال بر تن داشتم
ذوق دلتنگی گریبانگیر شد چون غنچه ام
ورنه برگ عیش چون گل من به دامن داشتم
کاسه دریوزه از روزن نبردم پیش ماه
خانه خود را ز برق آه روشن داشتم
بیخبر نگذشتم از پایی که زخم خار داشت
چشم در دنبال دایم همچو سوزن داشتم
تا چو ماهی بر کنار افتادم از بحر عدم
داغ حسرت گشت هر فلسی که بر تن داشتم
قامت خم برنیاورد از گرانخوابی مرا
پشت خود بر کوه چون سنگ از فلاخن داشتم
برگ کاهی قسمت مور حریص من نشد
از عزیزانی که من امید خرمن داشتم
سرو را آزادیم در پیچ و تاب رشک داشت
گرچه طوق بندگی صائب به گردن داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۴
گر به ملک بیخودی امید جامی داشتم
می شدم بیرون ز خود چندان که پا می داشتم
نرمی ره شد چو محفل تاروپود خواب من
جای گل ای کاش آتش زیر پا می داشتم
کاسه من هم اگر بی مغز می بود از ازل
بهره ای از سایه بال هما می داشتم
دست ازین دار فنا گر می توانستم کشید
کرسی افلاک را در زیر پا می داشتم
قسمت آتش نمی شد خرده من همچو گل
گر درین گلزار بویی از وفا می داشتم
پرده بیگانگی شد پاکدامانی مرا
ورنه من هم راه حرف آشنا می داشتم
بی زبانی حلقه بیرون در دارد مرا
ورنه در گیسوی او چون شانه جا می داشتم
عاقبت زد برزمینم آن که از روی نیاز
سالها بر روی دستش چون دعا می داشتم
گوشه دل گر نمی شد پرده دار گوهرم
من درین دریای پرشورش کجا می داشتم
عشرت روی زمین می بود صائب زان من
جای پایی گر در اقلیم رضا می داشتم
می شدم بیرون ز خود چندان که پا می داشتم
نرمی ره شد چو محفل تاروپود خواب من
جای گل ای کاش آتش زیر پا می داشتم
کاسه من هم اگر بی مغز می بود از ازل
بهره ای از سایه بال هما می داشتم
دست ازین دار فنا گر می توانستم کشید
کرسی افلاک را در زیر پا می داشتم
قسمت آتش نمی شد خرده من همچو گل
گر درین گلزار بویی از وفا می داشتم
پرده بیگانگی شد پاکدامانی مرا
ورنه من هم راه حرف آشنا می داشتم
بی زبانی حلقه بیرون در دارد مرا
ورنه در گیسوی او چون شانه جا می داشتم
عاقبت زد برزمینم آن که از روی نیاز
سالها بر روی دستش چون دعا می داشتم
گوشه دل گر نمی شد پرده دار گوهرم
من درین دریای پرشورش کجا می داشتم
عشرت روی زمین می بود صائب زان من
جای پایی گر در اقلیم رضا می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۷
گر زخود بیرون کسی فریادرسی می داشتم
می کشیدم ناله از دل تا نفس می داشتم
سود من در پله نقصان ز بی سرمایگی است
می شدم سیمرغ اگر بال مگس می داشتم
صحبت همدرد زندانم را گلستان می کند
هم نوایی کاش در کنج قفس می داشتم
وحشت ذاتی گوارا کرد عزلت را به من
می شدم دیوانه گر الفت به کس می داشتم
این زمان شد سینه ام تاریک ورنه پیش ازین
صبح را آیینه در پیش نفس می داشتم
شد ز قحط آه از مطلب کمندم نارسا
کاش دودی در جگر چون خاروخس می داشتم
پله دوری ز محمل بود منظور ادب
گوش اگر گاهی به آواز جرس می داشتم
حرف تلخی از دهان او به من هم می رسید
گر زبان شکوه چون اهل هوس می داشتم
بیکسیها ناله را بر من گوارا کرده است
مهر بر لب می زدم گر دادرس می داشتم
پختگی دریای پر شور مرا خاموش کرد
کاش جوشی چون شراب نیمرس می داشتم
تا دل از ذوق گرفتاری به آزادی رسید
شد تمام امید بیمی کز عسس می داشتم
از نفسهای پریشان تیره شد آیینه ام
صبح می گشتم اگر پاس نفس می داشتم
گر نمی گردید در عالم کس من بی کسی
از کسان صائب من بیکس چه کس می داشتم
می کشیدم ناله از دل تا نفس می داشتم
سود من در پله نقصان ز بی سرمایگی است
می شدم سیمرغ اگر بال مگس می داشتم
صحبت همدرد زندانم را گلستان می کند
هم نوایی کاش در کنج قفس می داشتم
وحشت ذاتی گوارا کرد عزلت را به من
می شدم دیوانه گر الفت به کس می داشتم
این زمان شد سینه ام تاریک ورنه پیش ازین
صبح را آیینه در پیش نفس می داشتم
شد ز قحط آه از مطلب کمندم نارسا
کاش دودی در جگر چون خاروخس می داشتم
پله دوری ز محمل بود منظور ادب
گوش اگر گاهی به آواز جرس می داشتم
حرف تلخی از دهان او به من هم می رسید
گر زبان شکوه چون اهل هوس می داشتم
بیکسیها ناله را بر من گوارا کرده است
مهر بر لب می زدم گر دادرس می داشتم
پختگی دریای پر شور مرا خاموش کرد
کاش جوشی چون شراب نیمرس می داشتم
تا دل از ذوق گرفتاری به آزادی رسید
شد تمام امید بیمی کز عسس می داشتم
از نفسهای پریشان تیره شد آیینه ام
صبح می گشتم اگر پاس نفس می داشتم
گر نمی گردید در عالم کس من بی کسی
از کسان صائب من بیکس چه کس می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۹
می شدم بیرون ز خود گر منزل می داشتم
دست و پایی می زدم گر ساحلی می داشتم
بهترست از عقل ناقص چون جنون کامل افتاد
کاشکی من هم جنون کاملی می داشتم
ای که گویی دست بر دل نه مکن بیطاقتی
می نهادم دست بر دل گر دلی می داشتم
دانه اشکی که دارم چون صدف در دل گره
می فشاندم گر زمین قابلی می داشتم
بیقراریهای من می داشت پایان چون سپند
راه فریادی اگر در محفلی می داشتم
در گرفتاری است آزادی درین بستانسرا
می شدم آزاد اگر پا در گلی می داشتم
دیگ بحر از احتیاج ابر می آید به جوش
جوش احسان می زدم گر سایلی می داشتم
گرد من بیرون نمی رفت از بیابان جنون
همچو مجنون گر امید محملی می داشتم
از دل بی حاصل خود شرمسارم جای دل
در بغل ای کاش فرد باطلی می داشتم
از تلاش گلشن فردوس فارغ می شدم
جا اگر در خاطر صاحبدلی می داشتم
باده را می داشت خونم داغ از جوش نشاط
در نظر گر دست و تیغ قاتلی می داشتم
آه من صائب نمی شد سرد چون باد خزان
از بهار زندگی گر حاصلی می داشتم
دست و پایی می زدم گر ساحلی می داشتم
بهترست از عقل ناقص چون جنون کامل افتاد
کاشکی من هم جنون کاملی می داشتم
ای که گویی دست بر دل نه مکن بیطاقتی
می نهادم دست بر دل گر دلی می داشتم
دانه اشکی که دارم چون صدف در دل گره
می فشاندم گر زمین قابلی می داشتم
بیقراریهای من می داشت پایان چون سپند
راه فریادی اگر در محفلی می داشتم
در گرفتاری است آزادی درین بستانسرا
می شدم آزاد اگر پا در گلی می داشتم
دیگ بحر از احتیاج ابر می آید به جوش
جوش احسان می زدم گر سایلی می داشتم
گرد من بیرون نمی رفت از بیابان جنون
همچو مجنون گر امید محملی می داشتم
از دل بی حاصل خود شرمسارم جای دل
در بغل ای کاش فرد باطلی می داشتم
از تلاش گلشن فردوس فارغ می شدم
جا اگر در خاطر صاحبدلی می داشتم
باده را می داشت خونم داغ از جوش نشاط
در نظر گر دست و تیغ قاتلی می داشتم
آه من صائب نمی شد سرد چون باد خزان
از بهار زندگی گر حاصلی می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۳
برگ عیش بی خزان در بینوایی یافتم
آنچه می جستم ز شاهی در گدایی یافتم
خاکساری دانه را بال و پر نشوونماست
بال گردون سیر از بی دست وپایی یافتم
از دو عالم قطع کردم رشته پیوند را
تا به آن بیگانه پرور آشنایی یافتم
تا شدم چون سکه خوش نقش رو گردان زر
رو به هر مطلب که اوردم روایی یافتم
در شمار خلق بودم داشتم تارو به خلق
پشت کردم بر خلایق مقتدایی یافتم
می شمارم مهد آسایش دهان شیر را
تا ز قید عقل چون مجنون رهایی یافتم
گر شود عالم به چشم خلق از بستن سیاه
من ز راه چشم بستن روشنایی یافتم
تا به زانو پای من از پیروی فرسوده شد
تا میان رهنوردان پیشوایی یافتم
نیست امیدم به جنت کز قبول مردمان
مزد خود اینجا زطاعات ریایی یافتم
چون ز سنگ کودکان صائب کنم پهلوتهی
من که در سختی کشیدن مومیایی یافتم
آنچه می جستم ز شاهی در گدایی یافتم
خاکساری دانه را بال و پر نشوونماست
بال گردون سیر از بی دست وپایی یافتم
از دو عالم قطع کردم رشته پیوند را
تا به آن بیگانه پرور آشنایی یافتم
تا شدم چون سکه خوش نقش رو گردان زر
رو به هر مطلب که اوردم روایی یافتم
در شمار خلق بودم داشتم تارو به خلق
پشت کردم بر خلایق مقتدایی یافتم
می شمارم مهد آسایش دهان شیر را
تا ز قید عقل چون مجنون رهایی یافتم
گر شود عالم به چشم خلق از بستن سیاه
من ز راه چشم بستن روشنایی یافتم
تا به زانو پای من از پیروی فرسوده شد
تا میان رهنوردان پیشوایی یافتم
نیست امیدم به جنت کز قبول مردمان
مزد خود اینجا زطاعات ریایی یافتم
چون ز سنگ کودکان صائب کنم پهلوتهی
من که در سختی کشیدن مومیایی یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۴
از دل گم گشته خود گر نشان می یافتم
یوسف خود را میان کاروان می یافتم
چشم من از نقش تا بر خامه نقاش بود
برگ عیش نوبهاران از خزان می یافتم
می توانستم به گرد خود حصاری ساختن
خاکساری همچو خود گردرجهان می یافتم
رشته پرواز من تا در کف تسلیم بود
در قفس دایم حضور آشیان می یافتم
بلبلان چون برگ گل از آشیان می ریختند
رخصت یک ناله گر از باغبان می یافتم
روزاول کاش خود را راست می کردم چو تیر
تا خلاصی از کشاکش چون کمان می یافتم
این زمان در کعبه چون سنگ نشانم بیخبر
من که فیض کعبه از سنگ نشان می یافتم
این زمان بیداریم خواب است، ورنه پیش ازین
دولت بیدار در خواب گران می یافتم
ناله تنهایی من باغ را دیوانه کرد
آه اگر هم ناله ای در بوستان می یافتم
گر نمی شد تنگ صائب خلق من ازروزگار
هم درین عالم بهشت جاودان می یافتم
یوسف خود را میان کاروان می یافتم
چشم من از نقش تا بر خامه نقاش بود
برگ عیش نوبهاران از خزان می یافتم
می توانستم به گرد خود حصاری ساختن
خاکساری همچو خود گردرجهان می یافتم
رشته پرواز من تا در کف تسلیم بود
در قفس دایم حضور آشیان می یافتم
بلبلان چون برگ گل از آشیان می ریختند
رخصت یک ناله گر از باغبان می یافتم
روزاول کاش خود را راست می کردم چو تیر
تا خلاصی از کشاکش چون کمان می یافتم
این زمان در کعبه چون سنگ نشانم بیخبر
من که فیض کعبه از سنگ نشان می یافتم
این زمان بیداریم خواب است، ورنه پیش ازین
دولت بیدار در خواب گران می یافتم
ناله تنهایی من باغ را دیوانه کرد
آه اگر هم ناله ای در بوستان می یافتم
گر نمی شد تنگ صائب خلق من ازروزگار
هم درین عالم بهشت جاودان می یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۱
ترک سر کردم زجیب آسمان سر برزدم
بی گره چون رشته گشتم غوطه در گوهر زدم
تن پرستی پرده بینایی من گشته بود
شمع عریان بود چون آتش به بال و پر زدم
صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم
شد دلم از خانه بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنه دل عاقبت بر در زدم
تنگ گیری بر من ای گردون عاجز کش بس است
سوختم از بس نفس در زیر خاکستر زدم
آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه
وز غلط بینی در آیینه دیگر زدم
سعی بی قسمت پریشانی دهد بر ورنه من
قطره در ظلمات هستی بیش از سکندر زدم
چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من
بس که چون دریا کف از شور جنون بر سر زدم
در میان آتش سوزان نشستم تا کمر
تادمی خوش در بساط خاک چون مجمر زدم
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
ناله ای کردم که آتش در دل کوثر زدم
می خوردم بر یکدگر از جنبش مژگان او
من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم
درسواد آفرینش هیچ کس در خانه نیست
ورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر در زدم
هر چه می آرد رعونت دشمن جان من است
تیغ خون آلود شد گرشاخ گل بر سر زدم
تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم غوطه در شکر زدم
خاک شد در زیر اوراق پر و بالم نهان
در تمنای تو از بس گرد عالم پرزدم
سوز دل را تشنگی دست از گریبان بر نداشت
ساغر تبخال را چندان که برکوثر زدم
این جواب آن که می گوید نظیری در غزل
تا کواکب سبحه گردانید من ساغر زدم
بی گره چون رشته گشتم غوطه در گوهر زدم
تن پرستی پرده بینایی من گشته بود
شمع عریان بود چون آتش به بال و پر زدم
صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم
شد دلم از خانه بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنه دل عاقبت بر در زدم
تنگ گیری بر من ای گردون عاجز کش بس است
سوختم از بس نفس در زیر خاکستر زدم
آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه
وز غلط بینی در آیینه دیگر زدم
سعی بی قسمت پریشانی دهد بر ورنه من
قطره در ظلمات هستی بیش از سکندر زدم
چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من
بس که چون دریا کف از شور جنون بر سر زدم
در میان آتش سوزان نشستم تا کمر
تادمی خوش در بساط خاک چون مجمر زدم
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
ناله ای کردم که آتش در دل کوثر زدم
می خوردم بر یکدگر از جنبش مژگان او
من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم
درسواد آفرینش هیچ کس در خانه نیست
ورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر در زدم
هر چه می آرد رعونت دشمن جان من است
تیغ خون آلود شد گرشاخ گل بر سر زدم
تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم غوطه در شکر زدم
خاک شد در زیر اوراق پر و بالم نهان
در تمنای تو از بس گرد عالم پرزدم
سوز دل را تشنگی دست از گریبان بر نداشت
ساغر تبخال را چندان که برکوثر زدم
این جواب آن که می گوید نظیری در غزل
تا کواکب سبحه گردانید من ساغر زدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۳
پیش چشمم شد روان گر تشنه دریا شدم
یافتم جویاتر از خود هر چه را جویا شدم
چون الف کز مد بسم الله بیرون شد نیافت
محو در نظاره ان قامت رعنا شدم
چون شرر بر نقد جان می لرزم از آهن دلان
در ته سنگ ملامت گرچه نا پیدا شدم
کور بودم تا نظر بر عیب مردم داشتم
از نظر بستن به عیب خویشتن بینا شدم
دام زیر خاک شد رگ در تنم از خاکمال
تا چو سیل نوبهاران واصل دریا شدم
از گرانسنگی به کوه قاف پهلو می زنم
تا زوحشت گوشه گیر از خلق چون عنقا شدم
در میان مردمان بودم به گمراهی علم
رهبر عالم شدم چون خضر تا تنها شدم
نامه سربسته بودم تا زبانم بسته بود
چون قلم شق در دلم افتاد تا گویا شدم
بر سر هر برگ می لرزد دل بی حاصلم
گرچه در آزادگی چون سرو پا بر جا شدم
شد به کاغذ باد اوراق حواسم همسفر
تا درین بستانسرا چون غنچه گل وا شدم
در شکستم هر خم طاقی میان بسته ای است
تا تهی از باده گلرنگ چون مینا شدم
من که بودم گردباد این بیابان عافیت
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم
در کنار لاله و گل دارم آتش زیرپا
تا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدم
از لگدکوب حوادث صائب ایمن نیستم
در بساط خاکساری گرچه نقش پا شدم
یافتم جویاتر از خود هر چه را جویا شدم
چون الف کز مد بسم الله بیرون شد نیافت
محو در نظاره ان قامت رعنا شدم
چون شرر بر نقد جان می لرزم از آهن دلان
در ته سنگ ملامت گرچه نا پیدا شدم
کور بودم تا نظر بر عیب مردم داشتم
از نظر بستن به عیب خویشتن بینا شدم
دام زیر خاک شد رگ در تنم از خاکمال
تا چو سیل نوبهاران واصل دریا شدم
از گرانسنگی به کوه قاف پهلو می زنم
تا زوحشت گوشه گیر از خلق چون عنقا شدم
در میان مردمان بودم به گمراهی علم
رهبر عالم شدم چون خضر تا تنها شدم
نامه سربسته بودم تا زبانم بسته بود
چون قلم شق در دلم افتاد تا گویا شدم
بر سر هر برگ می لرزد دل بی حاصلم
گرچه در آزادگی چون سرو پا بر جا شدم
شد به کاغذ باد اوراق حواسم همسفر
تا درین بستانسرا چون غنچه گل وا شدم
در شکستم هر خم طاقی میان بسته ای است
تا تهی از باده گلرنگ چون مینا شدم
من که بودم گردباد این بیابان عافیت
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم
در کنار لاله و گل دارم آتش زیرپا
تا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدم
از لگدکوب حوادث صائب ایمن نیستم
در بساط خاکساری گرچه نقش پا شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۵
گرچه چون مجنون زشور عشق صحرایی شدم
خاررا دست حمایت از سبک پایی شدم
داشت چشم باز عالم راسیه در دیده ام
تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم
تابع خورشید باشد سایه در سیر و سکون
چون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدم
خاکساری پیشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسایی شدم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدم
طاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشایی شدم
داشت فارغبال خاموشی من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدم
علم رسمی می کند دلهای روشن راسیاه
من به نادانی ازان قانع ز دانایی شدم
نیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگی
تا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدم
نقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرایی شدم
داشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلی
دل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدم
چون توانم سر برآورد از محیط بیکنار
من که در سیر وجود قطره دریایی شدم
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم
خاررا دست حمایت از سبک پایی شدم
داشت چشم باز عالم راسیه در دیده ام
تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم
تابع خورشید باشد سایه در سیر و سکون
چون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدم
خاکساری پیشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسایی شدم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدم
طاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشایی شدم
داشت فارغبال خاموشی من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدم
علم رسمی می کند دلهای روشن راسیاه
من به نادانی ازان قانع ز دانایی شدم
نیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگی
تا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدم
نقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرایی شدم
داشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلی
دل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدم
چون توانم سر برآورد از محیط بیکنار
من که در سیر وجود قطره دریایی شدم
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۶
هر که می آید به ملک هستی از کوی عدم
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هرکه می داند چه آشوب است درملک وجود
بی تامل برندارد سر ز زانوی عدم
هست در میزان هستی راه ورسم امتیاز
خاک وزرباشد برابر درترازوی عدم
هرکه رفت آنجا ز فکر باز گشت آسوده شد
دلنشین افتاده است از بس سر کوی عدم
سجده شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را محراب گردد طاق ابروی عدم
تا بیفتی از نفس چون دیده قربانیان
رو مکن زنهار رد آیینه روی عدم
نیست در ملک پرآشوب وجود آسودگی
چون نفس ازپای منشین در تکاپوی عدم
خاک می مالد به لب صائب ز بیم چشم زخم
ورنه سیراب است از آب زندگی جوی عدم
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هرکه می داند چه آشوب است درملک وجود
بی تامل برندارد سر ز زانوی عدم
هست در میزان هستی راه ورسم امتیاز
خاک وزرباشد برابر درترازوی عدم
هرکه رفت آنجا ز فکر باز گشت آسوده شد
دلنشین افتاده است از بس سر کوی عدم
سجده شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را محراب گردد طاق ابروی عدم
تا بیفتی از نفس چون دیده قربانیان
رو مکن زنهار رد آیینه روی عدم
نیست در ملک پرآشوب وجود آسودگی
چون نفس ازپای منشین در تکاپوی عدم
خاک می مالد به لب صائب ز بیم چشم زخم
ورنه سیراب است از آب زندگی جوی عدم