عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۵
می شود دایره خلق ز بیماری تنگ
زین سبب چشم تو پیوسته بود بر سر جنگ
تندخو را نشود آینه دل بی زنگ
که محال است سیاهی فتد از داغ پلنگ
در دل سخت بتان عجز چه تاثیر کند
نخل مومین چه رگ ریشه دواند درسنگ
چشم آسودگی از عالم پر شور خطاست
مهد آسایش این بحر بود کام نهنگ
عجبی نیست اگر پشت کمان راست شود
از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ
داده خویش نگیرند کریمان واپس
لعل ویاقوت ز خورشید نمی بازد رنگ
نشود روزی شیرین سخنان آزادی
تا برآمد شکر از بند نی افتاد به تنگ
در ریاضی که بود شبنم گلها سیماب
به چه امید زند بلبل مابرآهنگ
دل ازان زلف محال است رهایی یابد
چه خیال است مسلمان از قید فرنگ
به شکوهی که نشسته است مرا در دل عشق
هیچ شاهی ننشسته است چنان بر او رنگ
محملی لیلی اگر در صدد جولان نیست
چون درین بادیه هر ذره بود گوش به زنگ
هر که را درد طلب هست ز پا ننشیند
نیست در قافله ریگ روان صائب لنگ
زین سبب چشم تو پیوسته بود بر سر جنگ
تندخو را نشود آینه دل بی زنگ
که محال است سیاهی فتد از داغ پلنگ
در دل سخت بتان عجز چه تاثیر کند
نخل مومین چه رگ ریشه دواند درسنگ
چشم آسودگی از عالم پر شور خطاست
مهد آسایش این بحر بود کام نهنگ
عجبی نیست اگر پشت کمان راست شود
از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ
داده خویش نگیرند کریمان واپس
لعل ویاقوت ز خورشید نمی بازد رنگ
نشود روزی شیرین سخنان آزادی
تا برآمد شکر از بند نی افتاد به تنگ
در ریاضی که بود شبنم گلها سیماب
به چه امید زند بلبل مابرآهنگ
دل ازان زلف محال است رهایی یابد
چه خیال است مسلمان از قید فرنگ
به شکوهی که نشسته است مرا در دل عشق
هیچ شاهی ننشسته است چنان بر او رنگ
محملی لیلی اگر در صدد جولان نیست
چون درین بادیه هر ذره بود گوش به زنگ
هر که را درد طلب هست ز پا ننشیند
نیست در قافله ریگ روان صائب لنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۳
چون قفس پر رخنه شد دیوار باغ از جوش گل
بال مرغان غنچه گشت از تنگی آغوش گل
جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد
نیست ممکن در خزان آید به خود مدهوش گل
رخنه منقار بلبل زود می آید بهم
هست اگر این چاشنی باخنده چون نوش گل
دوش کان سروروان مستانه از گلشن گذشت
باغ تنگی کرد بر خمیازه آغوش گل
من که چشم پاک شبنم را شمارم چشم شور
چون توانم دید صائب خار را همدوش گل
بال مرغان غنچه گشت از تنگی آغوش گل
جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد
نیست ممکن در خزان آید به خود مدهوش گل
رخنه منقار بلبل زود می آید بهم
هست اگر این چاشنی باخنده چون نوش گل
دوش کان سروروان مستانه از گلشن گذشت
باغ تنگی کرد بر خمیازه آغوش گل
من که چشم پاک شبنم را شمارم چشم شور
چون توانم دید صائب خار را همدوش گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۹
بدر از روشنی عاریه گردید هلال
کوته اندیش محال است کند فکر مال
در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر
پای طاوس نگارین نشود از پر وبال
از چراغی که گدا می طلبد روشن شد
که شود روز شب تیره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ
خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خیال است نفس راست تواند کردن
هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز
ساغر هرکه درین بزم شود مالامال
شرکت آینه بر عشق غیورست گران
من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال
خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق
در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق
که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دایره چرخ به جا چون مرکز
اختر ماچه خیال است برآید زوبال
گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا
خرمن هستی من پاک نشد زین غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
به چه امید کنم نامه خود را ارسال
می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان
کار زنگار به آیینه کند طوطی لال
( . . . )
نعمتی را که بود دیده شور از دنبال
هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت
مرگ را می کند از ساده دلی استقبال
مور را تا به کف دست سلیمان جا داد
حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال
سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خیال
به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال
چون کمالات ندارد ثمری جز خواری
جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال
قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش
که می ناب ز دردست فزون رزق سفال
ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال
کوته اندیش محال است کند فکر مال
در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر
پای طاوس نگارین نشود از پر وبال
از چراغی که گدا می طلبد روشن شد
که شود روز شب تیره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ
خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خیال است نفس راست تواند کردن
هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز
ساغر هرکه درین بزم شود مالامال
شرکت آینه بر عشق غیورست گران
من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال
خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق
در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق
که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دایره چرخ به جا چون مرکز
اختر ماچه خیال است برآید زوبال
گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا
خرمن هستی من پاک نشد زین غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
به چه امید کنم نامه خود را ارسال
می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان
کار زنگار به آیینه کند طوطی لال
( . . . )
نعمتی را که بود دیده شور از دنبال
هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت
مرگ را می کند از ساده دلی استقبال
مور را تا به کف دست سلیمان جا داد
حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال
سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خیال
به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال
چون کمالات ندارد ثمری جز خواری
جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال
قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش
که می ناب ز دردست فزون رزق سفال
ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۳
دل شبها مشو از دیده گریان غافل
در سیاهی مشو از چشمه حیوان غافل
نیست بی خار درین شوره زمین یک کف خاک
مشو ای راهرو از چیدن دامان غافل
قد خم گشته رسول سفر آخرت است
مشو ای گوی سبک مغز ز چوگان غافل
نقش درآینه صاف نگردد پنهان
چون زمعشوق شود عاشق حیران غافل
هست هر صفحه گل نامه ای از عالم غیب
در بهاران مشو از سیر گلستان غافل
فیض در دامن شب بیشتر از روز بود
مشو ایام خط از آینه رویان غافل
پرده خواب بود عینک جویای گهر
که صدف را نکند بحر زنیسان غافل
نکند حسن فراموش نظربازان را
که زیعقوب نگردد مه کنعان غافل
دوسه روزی به مراد تو اگر گشت فلک
مشو از گردش این مهره غلطان غافل
چون گشودی به شکر خنده لب از بی مغزی
از سر خود مشو ای پسته خندان غافل
در غریبی زوطن کامروا می گردد
در وطن هرکه نگردد ز غریبان غافل
شمع بی رشته محال است کند قامت راست
مشو ای دیده وراز پاس ضعیفان غافل
کف افسوس شود برگ نشاطش صائب
هرکه گردید زبی برگ و نوایان غافل
در سیاهی مشو از چشمه حیوان غافل
نیست بی خار درین شوره زمین یک کف خاک
مشو ای راهرو از چیدن دامان غافل
قد خم گشته رسول سفر آخرت است
مشو ای گوی سبک مغز ز چوگان غافل
نقش درآینه صاف نگردد پنهان
چون زمعشوق شود عاشق حیران غافل
هست هر صفحه گل نامه ای از عالم غیب
در بهاران مشو از سیر گلستان غافل
فیض در دامن شب بیشتر از روز بود
مشو ایام خط از آینه رویان غافل
پرده خواب بود عینک جویای گهر
که صدف را نکند بحر زنیسان غافل
نکند حسن فراموش نظربازان را
که زیعقوب نگردد مه کنعان غافل
دوسه روزی به مراد تو اگر گشت فلک
مشو از گردش این مهره غلطان غافل
چون گشودی به شکر خنده لب از بی مغزی
از سر خود مشو ای پسته خندان غافل
در غریبی زوطن کامروا می گردد
در وطن هرکه نگردد ز غریبان غافل
شمع بی رشته محال است کند قامت راست
مشو ای دیده وراز پاس ضعیفان غافل
کف افسوس شود برگ نشاطش صائب
هرکه گردید زبی برگ و نوایان غافل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۹
چراغ ماه خطر دارد از رمیدن دل
به ساق عرش فتد لرزه از تپیدن دل
طلسم هستی خود هر که نشکند چو حباب
نمی رسد به مقام نفس کشیدن دل
فغان که نیست درین روزگار بی حاصل
غمی که تنگ کند جای برتپیدن دل
ز شارع کشش دل قدم برون مگذار
که خضر کعبه مقصد بود کشیدن دل
خرد به پرده سرای حواس محتاج است
به گوش و لب نبود گفتن و شنیدن دل
چه فتنه بود نگاه تو درجهان انداخت
که جست عالمی از خواب آرمیدن دل
بیا که می خلد از انتظار آمدنت
چو دشنه ام به جگر شهپر تپیدن دل
چو غنچه جامه رنگین به روی هم مگذار
که می شود همه اسباب لب گزیدن دل
نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک
نیافتیم فضای نفس کشیدن دل
ترا که هست دل آرمیده ای خوش باش
که من افتاده ام از چشم آرمیدن دل
چسان به بستر آسودگی نهم پهلو
مرا که سنگ به پهلو زند تپیدن دل
ز شیشه های فلک بانگ الامان خیزد
در آن مقام که میدان کشد رمیدن دل
به گوش هرکه گران نیست از شراب غرور
نوای طبل رحیل است هر تپیدن دل
در آن مقام که صائب به نغمه پردازد
ز شاخسار فتد بلبل از تپیدن دل
به ساق عرش فتد لرزه از تپیدن دل
طلسم هستی خود هر که نشکند چو حباب
نمی رسد به مقام نفس کشیدن دل
فغان که نیست درین روزگار بی حاصل
غمی که تنگ کند جای برتپیدن دل
ز شارع کشش دل قدم برون مگذار
که خضر کعبه مقصد بود کشیدن دل
خرد به پرده سرای حواس محتاج است
به گوش و لب نبود گفتن و شنیدن دل
چه فتنه بود نگاه تو درجهان انداخت
که جست عالمی از خواب آرمیدن دل
بیا که می خلد از انتظار آمدنت
چو دشنه ام به جگر شهپر تپیدن دل
چو غنچه جامه رنگین به روی هم مگذار
که می شود همه اسباب لب گزیدن دل
نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک
نیافتیم فضای نفس کشیدن دل
ترا که هست دل آرمیده ای خوش باش
که من افتاده ام از چشم آرمیدن دل
چسان به بستر آسودگی نهم پهلو
مرا که سنگ به پهلو زند تپیدن دل
ز شیشه های فلک بانگ الامان خیزد
در آن مقام که میدان کشد رمیدن دل
به گوش هرکه گران نیست از شراب غرور
نوای طبل رحیل است هر تپیدن دل
در آن مقام که صائب به نغمه پردازد
ز شاخسار فتد بلبل از تپیدن دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۴
اگر شود زنی بوریا شکر حاصل
شود ز خامه بی مغز هم ثمر حاصل
اگر چه بر سر خوان محیط مهمان است
صدف به کد یمین می کند گهر حاصل
به سالها نشود آنچه حاصل از خلوت
ز پیر میکده گردد به یک نظر حاصل
سفید ساز نظر تابه مدعا برسی
که بی شکوفه نمی گردد این ثمر حاصل
کند جلای وطن عالمی اگر گویم
مرا چه تجربه ها گشت از سفر حاصل
توان ز سختی ایام سرخ رویی یافت
که لعل می شود از کوه واز کمر حاصل
ببند لب ز طمع تا ترا دهند از غیب
گشایشی که نگردد ز هیچ در حاصل
بپوش دیده ز خورشید طلعتان که مرا
نشد ز دیدنشان غیر چشم تر حاصل
بجز ندامت و افسوس و حسرت بسیار
نگشت صائب ازین عمر مختصر حاصل
شود ز خامه بی مغز هم ثمر حاصل
اگر چه بر سر خوان محیط مهمان است
صدف به کد یمین می کند گهر حاصل
به سالها نشود آنچه حاصل از خلوت
ز پیر میکده گردد به یک نظر حاصل
سفید ساز نظر تابه مدعا برسی
که بی شکوفه نمی گردد این ثمر حاصل
کند جلای وطن عالمی اگر گویم
مرا چه تجربه ها گشت از سفر حاصل
توان ز سختی ایام سرخ رویی یافت
که لعل می شود از کوه واز کمر حاصل
ببند لب ز طمع تا ترا دهند از غیب
گشایشی که نگردد ز هیچ در حاصل
بپوش دیده ز خورشید طلعتان که مرا
نشد ز دیدنشان غیر چشم تر حاصل
بجز ندامت و افسوس و حسرت بسیار
نگشت صائب ازین عمر مختصر حاصل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۸
جدا ز دولت وصلش به گریه ام مشغول
به سبحه است سرو کار عامل معزول
به آب تا نرساند روان نمی گردد
به خانه ای که کند قهرمان عشق نزول
سپهر دشمن جانهای آرزومندست
که بر بخیل گران است میهمان فضول
تمام سجده سهوست طاعتی که مرا ست
مگر به قبله ابروی او شود مقبول
نظر سیاه نسازد به کام هردو جهان
ز گرد راه تو هر دیده ای که شد مکحول
تلاش کام ترا زیر چرخ زیبنده است
به صید ماهی اگر غرقه می شود مشغول
مرا ز پست و بلند سپهر باکی نیست
به یک قرار بود مهر در طلوع و افول
بود چو سنگ فلاخن همیشه سر گردان
سبکسری که ز میزان عدل کرد عدول
مراست گوشه دل خوشتر از چمن صائب
که زیر بال بود گلستان مرغ ملول
به سبحه است سرو کار عامل معزول
به آب تا نرساند روان نمی گردد
به خانه ای که کند قهرمان عشق نزول
سپهر دشمن جانهای آرزومندست
که بر بخیل گران است میهمان فضول
تمام سجده سهوست طاعتی که مرا ست
مگر به قبله ابروی او شود مقبول
نظر سیاه نسازد به کام هردو جهان
ز گرد راه تو هر دیده ای که شد مکحول
تلاش کام ترا زیر چرخ زیبنده است
به صید ماهی اگر غرقه می شود مشغول
مرا ز پست و بلند سپهر باکی نیست
به یک قرار بود مهر در طلوع و افول
بود چو سنگ فلاخن همیشه سر گردان
سبکسری که ز میزان عدل کرد عدول
مراست گوشه دل خوشتر از چمن صائب
که زیر بال بود گلستان مرغ ملول
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۲
چرخ است حلقه در دولتسرای دل
عرش است پرده حرم کبریای دل
باآن که پای بر سر گردون نهاده است
برخاک می کشد ز درازی قبای دل
دل رابه خسروان مجازی چه نسبت است
دارد به دست لطف یدالله لوای دل
چندان که می روی به نهایت نمی رسد
بی انتهاست عالم بی ابتدای دل
دل آنچنان که هست اگر جلوه گر شود
نه اطلس سپهر نگردد قبای دل
با نور آفتاب به انجم چه حاجت است
با خلق آشنا نشود آشنای دل
درزیر آسمان نفسش تنگ می شود
هرکس کشیده است نفس در فضای دل
هرگز نمی شود سفر اهل دل تمام
در خاک هم به گرد بود آسیای دل
گرگی که زیر پوست به خون تو تشنه است
یوسف شود زپرتو نور و صفای دل
ما خود چه ذره ایم که نه محمل سپهر
رقص الجمل کنند ز بانگ درای دل
دست از کتابخانه یونانیان بشوی
صد شهر عقل گرد سر روستای دل
خود را اگر گرفت جگر دار عالم است
آن را که از خرام تو لغزید پای دل
صائب اگر به دیده همت نظر کنی
افتاده است قصر فلک پیش پای دل
عرش است پرده حرم کبریای دل
باآن که پای بر سر گردون نهاده است
برخاک می کشد ز درازی قبای دل
دل رابه خسروان مجازی چه نسبت است
دارد به دست لطف یدالله لوای دل
چندان که می روی به نهایت نمی رسد
بی انتهاست عالم بی ابتدای دل
دل آنچنان که هست اگر جلوه گر شود
نه اطلس سپهر نگردد قبای دل
با نور آفتاب به انجم چه حاجت است
با خلق آشنا نشود آشنای دل
درزیر آسمان نفسش تنگ می شود
هرکس کشیده است نفس در فضای دل
هرگز نمی شود سفر اهل دل تمام
در خاک هم به گرد بود آسیای دل
گرگی که زیر پوست به خون تو تشنه است
یوسف شود زپرتو نور و صفای دل
ما خود چه ذره ایم که نه محمل سپهر
رقص الجمل کنند ز بانگ درای دل
دست از کتابخانه یونانیان بشوی
صد شهر عقل گرد سر روستای دل
خود را اگر گرفت جگر دار عالم است
آن را که از خرام تو لغزید پای دل
صائب اگر به دیده همت نظر کنی
افتاده است قصر فلک پیش پای دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۴
آن کس که درد رابه دوا می کند بدل
راه صواب رابه خطا می کند بدل
دنیا گذشته ای که بهشت است مطلبش
از سادگی هوا به هوا می کند بدل
دل در تنم ز بیم شبیخون غمزه اش
هر شب هزار مرتبه جا می کند بدل
با خواب امن دولت اگر جمع می شود
شب شاه جای خویش چرا می کند بدل
آن سرو جامه زیب که عمرش دراز باد
هر روز صد هزار قبا می کند بدل
از ظلم خویش ظالم اگر در هراس نیست
پیکان به جسم بهر چه جا می کند بدل
گر ره برد جوان به مال شکستگی
قد خدنگ خود به عصا می کند بدل
گر درد پای خویش چنین سخت می کند
بیتابی مرا به رضا می کند بدل
بی دولت آن که سایه دیوار خویش را
با سایبان بال هما می کند بدل
آرام اگر نمی برد از دل طمع چرا
هر روز جای خویش گدا می کند بدل
صائب ز نقش هرکه دل خویش ساده کرد
آیینه را به آب بقا می کند بدل
راه صواب رابه خطا می کند بدل
دنیا گذشته ای که بهشت است مطلبش
از سادگی هوا به هوا می کند بدل
دل در تنم ز بیم شبیخون غمزه اش
هر شب هزار مرتبه جا می کند بدل
با خواب امن دولت اگر جمع می شود
شب شاه جای خویش چرا می کند بدل
آن سرو جامه زیب که عمرش دراز باد
هر روز صد هزار قبا می کند بدل
از ظلم خویش ظالم اگر در هراس نیست
پیکان به جسم بهر چه جا می کند بدل
گر ره برد جوان به مال شکستگی
قد خدنگ خود به عصا می کند بدل
گر درد پای خویش چنین سخت می کند
بیتابی مرا به رضا می کند بدل
بی دولت آن که سایه دیوار خویش را
با سایبان بال هما می کند بدل
آرام اگر نمی برد از دل طمع چرا
هر روز جای خویش گدا می کند بدل
صائب ز نقش هرکه دل خویش ساده کرد
آیینه را به آب بقا می کند بدل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۱
چو خواهی عاقبت شد رزق موران
به دولت گر سلیمانی چه حاصل
چو آخر می شود تابوت تختت
اگر جمشید و خاقانی چه حاصل
چو دوران می کند درکاسه ات خاک
تو گر فغفور دورانی چه حاصل
به عالم نیست چون صائب سخن سنج
تو در ترتیب دیوانی چه حاصل
تو در تن غافل از جانی چه حاصل
اسیر چاه و زندانی چه حاصل
تن خاکی است زندانی و تو از جهل
در استحکام زندانی چه حاصل
به دل خوردن شود جان سیر از تن
تو در اندیشه نانی چه حاصل
به جان دادن توان عمر ابد یافت
تو لرزان بر سر جانی چه حاصل
عزیزان جهان جویای دردند
تو در تحصیل درمانی چه حاصل
به ظاهر بنده رحمانی اما
ز مردودان شیطانی چه حاصل
لباس ادمیت خلق نیکوست
تو زین تشریف عریانی چه حاصل
به بیداری توان فرمانروا شد
تو زین دولت گریزانی چه حاصل
بود بی پرده نور حق هویدا
تو از پوشیده چشمانی چه حاصل
شود کوته به شبگیر این ره دور
تو در رفتن گرانجانی چه حاصل
خط آزادگی چون سرو داری
ز رعنایی نمی خوانی چه حاصل
شب قدری ولی از دل سیاهی
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل
دهن می باید از غیبت کنی پاک
تو در پرداز دندانی چه حاصل
توان شد از خرابی مخزن گنج
تو در تعمیر ایوانی چه حاصل
نفس ذکرست چون باشد شمرده
تو ظاهر سبحه گردانی چه حاصل
به دولت گر سلیمانی چه حاصل
چو آخر می شود تابوت تختت
اگر جمشید و خاقانی چه حاصل
چو دوران می کند درکاسه ات خاک
تو گر فغفور دورانی چه حاصل
به عالم نیست چون صائب سخن سنج
تو در ترتیب دیوانی چه حاصل
تو در تن غافل از جانی چه حاصل
اسیر چاه و زندانی چه حاصل
تن خاکی است زندانی و تو از جهل
در استحکام زندانی چه حاصل
به دل خوردن شود جان سیر از تن
تو در اندیشه نانی چه حاصل
به جان دادن توان عمر ابد یافت
تو لرزان بر سر جانی چه حاصل
عزیزان جهان جویای دردند
تو در تحصیل درمانی چه حاصل
به ظاهر بنده رحمانی اما
ز مردودان شیطانی چه حاصل
لباس ادمیت خلق نیکوست
تو زین تشریف عریانی چه حاصل
به بیداری توان فرمانروا شد
تو زین دولت گریزانی چه حاصل
بود بی پرده نور حق هویدا
تو از پوشیده چشمانی چه حاصل
شود کوته به شبگیر این ره دور
تو در رفتن گرانجانی چه حاصل
خط آزادگی چون سرو داری
ز رعنایی نمی خوانی چه حاصل
شب قدری ولی از دل سیاهی
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل
دهن می باید از غیبت کنی پاک
تو در پرداز دندانی چه حاصل
توان شد از خرابی مخزن گنج
تو در تعمیر ایوانی چه حاصل
نفس ذکرست چون باشد شمرده
تو ظاهر سبحه گردانی چه حاصل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۵
گر تشنه اسراری پیش آر شراب اول
گر گنج خواهی می گرد خراب اول
ان نقطه خاموشی درحرف نمی گنجد
بر طاق فراموشی بگذار کتاب اول
از ترک هوا آخر با بحر یکی گردند
هر چند هوا جویند مردم چو حباب اول
از لطف بهار آخر دریای گهر گردد
جز دود و بخاری نیست هر چند سحاب اول
تا در پس این پرده است دل صاف نمی گردد
چون زنده دلان بگذر از پرده خواب اول
از خنده عشق ای دل زنهار مشو ایمن
بستر ز نمک سازند از بهرکباب اول
حاشا که طمع گردد دل سایل
گر عرض دهد بردل تلخی جواب اول
آنان که خبر دارند ار آخر کار خود
شرط است که بگذارند پارا به حساب اول
افسرده تر از پیری است دولت چو کهن گردد
هر چنددل افروزست چون عهد شباب اول
هر چند چمن پیرا درپاس چمن کوشد
آتش نفسان از گل گیرند گلاب اول
با ما سخنی سرکن کان مهر جهان آرا
ذرات جهان را داد تشریف خطاب اول
هشیار به حرف ما صائب نتوان پی برد
تر طیب دماغی کن ازباده ناب اول
گر گنج خواهی می گرد خراب اول
ان نقطه خاموشی درحرف نمی گنجد
بر طاق فراموشی بگذار کتاب اول
از ترک هوا آخر با بحر یکی گردند
هر چند هوا جویند مردم چو حباب اول
از لطف بهار آخر دریای گهر گردد
جز دود و بخاری نیست هر چند سحاب اول
تا در پس این پرده است دل صاف نمی گردد
چون زنده دلان بگذر از پرده خواب اول
از خنده عشق ای دل زنهار مشو ایمن
بستر ز نمک سازند از بهرکباب اول
حاشا که طمع گردد دل سایل
گر عرض دهد بردل تلخی جواب اول
آنان که خبر دارند ار آخر کار خود
شرط است که بگذارند پارا به حساب اول
افسرده تر از پیری است دولت چو کهن گردد
هر چنددل افروزست چون عهد شباب اول
هر چند چمن پیرا درپاس چمن کوشد
آتش نفسان از گل گیرند گلاب اول
با ما سخنی سرکن کان مهر جهان آرا
ذرات جهان را داد تشریف خطاب اول
هشیار به حرف ما صائب نتوان پی برد
تر طیب دماغی کن ازباده ناب اول
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۶
عاشق صادق نمی دارد تمناهای خام
تخم انجم در زمین صبح می سوزد تمام
کام و ناکامی درین گلشن هم آغوش همند
بیشتر از فصلها در فصل گل باشد ز کام
فسق پیش من زطاعات ریایی بهترست
استخوان صد پیرهن باشد به از مغز حرام
تیرگی بیرون نرفت از دل به علم ظاهری
خانه را روشن نمی سازد چراغ پشت بام
ز انتقام حق کند ایمن عدوی خویش را
می کشد هرکوته اندیشی که از خصم انتقام
می توان آسان گسستن دامهای سست را
دل مخور گر کار دنیای تو باشد بی نظام
سالکی کز نور وحدت صیقلی شد دیده اش
می کند چون کعبه هر سنگ نشان را احترام
عالم روشن به چشم خویش می سازد سیاه
چون عقیق از سادگی هرکس کند تحصیل نام
از گرانسنگی پرستاران مودب می شوند
سجده پیش بت برهمن می کند جای سلام
چشم بد را ناتمامیهاست نیل چشم زخم
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
از طوع پیش خسان مگشا لب خواهش که نیست
تا لب گور این جراحت را امید التیام
اره با آهن دلی با نخل بارآور نکرد
انچه با عزلت گزینان می کند سین سلام
نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند
سرکشی بارآورد چون نخل آب بی لجام
می شود کام سخنورتر ز شعر آبدار
سبز سازد تیغ اگراز آب خود صائب نیام
تخم انجم در زمین صبح می سوزد تمام
کام و ناکامی درین گلشن هم آغوش همند
بیشتر از فصلها در فصل گل باشد ز کام
فسق پیش من زطاعات ریایی بهترست
استخوان صد پیرهن باشد به از مغز حرام
تیرگی بیرون نرفت از دل به علم ظاهری
خانه را روشن نمی سازد چراغ پشت بام
ز انتقام حق کند ایمن عدوی خویش را
می کشد هرکوته اندیشی که از خصم انتقام
می توان آسان گسستن دامهای سست را
دل مخور گر کار دنیای تو باشد بی نظام
سالکی کز نور وحدت صیقلی شد دیده اش
می کند چون کعبه هر سنگ نشان را احترام
عالم روشن به چشم خویش می سازد سیاه
چون عقیق از سادگی هرکس کند تحصیل نام
از گرانسنگی پرستاران مودب می شوند
سجده پیش بت برهمن می کند جای سلام
چشم بد را ناتمامیهاست نیل چشم زخم
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
از طوع پیش خسان مگشا لب خواهش که نیست
تا لب گور این جراحت را امید التیام
اره با آهن دلی با نخل بارآور نکرد
انچه با عزلت گزینان می کند سین سلام
نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند
سرکشی بارآورد چون نخل آب بی لجام
می شود کام سخنورتر ز شعر آبدار
سبز سازد تیغ اگراز آب خود صائب نیام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۰
گر چه از دریا به ظاهر چون گهر بگسسته ام
ازره پنهان به آن روشن روان پیوسته ام
در سرانجام جهان از بی دماغیهای من
می توان دانست دل بر جای دیگر بسته ام
چون شود مانع مرا از سیر زنجیر جنون
من که از بند فرنگ عقل بیرون جسته ام
آشنا جویان عالم خویش را گم کرده اند
فارغم از آشنایان تا به خود پیوسته ام
در شکست کشتی من موج خونخواری شده است
هر لب نانی که بر خوان فلک بشکسته ام
گر چه عالم منتظم از فکر باریک من است
درنظر بیقدرتر از رشته گلدسته ام
بگذرانم چون سلام آشنایی را ز خود
از دهان شیر پندارم مسلم جسته ام
می شمارد عشق صائب از تن آسانان مرا
گر چه از درد طلب هرگز ز پا ننشسته ام
ازره پنهان به آن روشن روان پیوسته ام
در سرانجام جهان از بی دماغیهای من
می توان دانست دل بر جای دیگر بسته ام
چون شود مانع مرا از سیر زنجیر جنون
من که از بند فرنگ عقل بیرون جسته ام
آشنا جویان عالم خویش را گم کرده اند
فارغم از آشنایان تا به خود پیوسته ام
در شکست کشتی من موج خونخواری شده است
هر لب نانی که بر خوان فلک بشکسته ام
گر چه عالم منتظم از فکر باریک من است
درنظر بیقدرتر از رشته گلدسته ام
بگذرانم چون سلام آشنایی را ز خود
از دهان شیر پندارم مسلم جسته ام
می شمارد عشق صائب از تن آسانان مرا
گر چه از درد طلب هرگز ز پا ننشسته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۳
فکر حاصل ره ندارد در دل آزاده ام
تخم خال عیب باشد در زمین ساده ام
قطره بی ظرفم اما چون به جوش آید دلم
می کند تنگی خم گردون به جوش باده ام
گر چه صحرایی است بر مشت غبارم چشم مور
دربغل دارد فلکها را دل بگشانده ام
هیچ کس را دل نمی سوزد به من چون آفتاب
گرچه از بام بلند آسمان افتاده ام
اختیاری نیست سیر موجه بیتاب من
سالها شد از بام بلند آسمان افتاده ام
می زنم در لامکان پر با پریزادان قدس
پشت بردیوار جسم از کاهلی ننهاده ام
گردش چشمی که من زان دشمن دین دیده ام
بادبان کشتی می می کند سجاده ام
از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت
کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام
می شود قفل خموشی غنچه منقار او
گر شود آیینه طوطی ضمیر ساده ام
انتظار همرهان صائب عنانگیر من است
ورنه من عمری است تا پرواز را آماده ام
تخم خال عیب باشد در زمین ساده ام
قطره بی ظرفم اما چون به جوش آید دلم
می کند تنگی خم گردون به جوش باده ام
گر چه صحرایی است بر مشت غبارم چشم مور
دربغل دارد فلکها را دل بگشانده ام
هیچ کس را دل نمی سوزد به من چون آفتاب
گرچه از بام بلند آسمان افتاده ام
اختیاری نیست سیر موجه بیتاب من
سالها شد از بام بلند آسمان افتاده ام
می زنم در لامکان پر با پریزادان قدس
پشت بردیوار جسم از کاهلی ننهاده ام
گردش چشمی که من زان دشمن دین دیده ام
بادبان کشتی می می کند سجاده ام
از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت
کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام
می شود قفل خموشی غنچه منقار او
گر شود آیینه طوطی ضمیر ساده ام
انتظار همرهان صائب عنانگیر من است
ورنه من عمری است تا پرواز را آماده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۴
چون قدح از عکس ساقی در بهشت افتاده ام
در خرابات مغان خوش سر نوشت افتاده ام
در جهان آب و گل از درد و داغ عشق او
دوزخی دارم که از یاد بهشت افتاده ام
خارو گل آب از بهارستان وحدت می خورد
من ز غفلت در تمیز خوب وزشت افتاده ام
خم به فکر خاکساریهای من خواهد فتاد
چند روزی بر زمین گر همچو خشت افتاده ام
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را
خال موزونم که به رخسار زشت افتاده ام
من که صائب تا به گردن در گل تن مانده ام
زین چه حاصل کز ازل گردون سرشت افتاده ام
در خرابات مغان خوش سر نوشت افتاده ام
در جهان آب و گل از درد و داغ عشق او
دوزخی دارم که از یاد بهشت افتاده ام
خارو گل آب از بهارستان وحدت می خورد
من ز غفلت در تمیز خوب وزشت افتاده ام
خم به فکر خاکساریهای من خواهد فتاد
چند روزی بر زمین گر همچو خشت افتاده ام
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را
خال موزونم که به رخسار زشت افتاده ام
من که صائب تا به گردن در گل تن مانده ام
زین چه حاصل کز ازل گردون سرشت افتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۶
در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام
مهره مومم به دست روزگار افتاده ام
ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام
نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا
سایه سروم به روی جویبار افتاده ام
چون نگردد داغ حسرت فلس براندام من
از محیط بیکران در چشمه سارافتاده ام
دیده ام در نقطه آغاز انجام فنا
چون شرر در جانفشانی بیقرار افتاده ام
هرکه بردارد مرا از خاک اندازد به خاک
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده ام
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده ام
دست موج از زخم دندان گهر نیلی شده است
تا من از دریای هستی برکنار افتاده ام
هیچ کس حق نمک چون من نمی دارد نگاه
داده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده ام
خنده گل در رکاب چشم خونبار من است
گریه رو هرچند چون ابر بهار افتاده ام
تارو پود هستی من جامه فانوس نیست
من همان نورم که بیرون زین حصار افتاده ام
خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است
نیست جرم من اگر دررهگذار افتاده ام
نیست غیر از ساده لوحی خط پاکی درجهان
من چو طفلان درپی نقش و نگار افتاده ام
نیست صائب بی سرانجامی مرا مانع ز عشق
گر چه بد نقشم ولی عاشق قمار افتاده ام
مهره مومم به دست روزگار افتاده ام
ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام
نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا
سایه سروم به روی جویبار افتاده ام
چون نگردد داغ حسرت فلس براندام من
از محیط بیکران در چشمه سارافتاده ام
دیده ام در نقطه آغاز انجام فنا
چون شرر در جانفشانی بیقرار افتاده ام
هرکه بردارد مرا از خاک اندازد به خاک
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده ام
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده ام
دست موج از زخم دندان گهر نیلی شده است
تا من از دریای هستی برکنار افتاده ام
هیچ کس حق نمک چون من نمی دارد نگاه
داده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده ام
خنده گل در رکاب چشم خونبار من است
گریه رو هرچند چون ابر بهار افتاده ام
تارو پود هستی من جامه فانوس نیست
من همان نورم که بیرون زین حصار افتاده ام
خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است
نیست جرم من اگر دررهگذار افتاده ام
نیست غیر از ساده لوحی خط پاکی درجهان
من چو طفلان درپی نقش و نگار افتاده ام
نیست صائب بی سرانجامی مرا مانع ز عشق
گر چه بد نقشم ولی عاشق قمار افتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۶
تا شده است از دوربینی عاقبت بین دیده ام
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده ام
منت دست نوازش می کشم از دست رد
از قبول خلق از بس بی تمیزی دیده ام
کی نظر بندم به صحرا می کند چشم غزال
این نوازشها که من از سنگ طفلان دیده ام
می کند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهی
بس که از شرم غدار او نظر دزدیده ام
بوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر من
جامه ای چون کعبه در سالی اگر پوشیده ام
برزمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستی را بهم پیچیده ام
زینهار از کامجویی دست خود کوتاه دار
کز گل ناچیده من صد دامن گل چیده ام
کرده ام از بهر کاهش خویش را گرد آوری
چون مه نو ز التفات مهر اگر بالیده ام
مد احسان می شمارم پیچ و تاب ماررا
چین ابرویی که من از اهل دولت دیده ام
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
از جهان نادیدنی از بس که صائب دیده ام
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده ام
منت دست نوازش می کشم از دست رد
از قبول خلق از بس بی تمیزی دیده ام
کی نظر بندم به صحرا می کند چشم غزال
این نوازشها که من از سنگ طفلان دیده ام
می کند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهی
بس که از شرم غدار او نظر دزدیده ام
بوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر من
جامه ای چون کعبه در سالی اگر پوشیده ام
برزمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستی را بهم پیچیده ام
زینهار از کامجویی دست خود کوتاه دار
کز گل ناچیده من صد دامن گل چیده ام
کرده ام از بهر کاهش خویش را گرد آوری
چون مه نو ز التفات مهر اگر بالیده ام
مد احسان می شمارم پیچ و تاب ماررا
چین ابرویی که من از اهل دولت دیده ام
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
از جهان نادیدنی از بس که صائب دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۰
گاه گاه از دیده عبرت با دنیا دیده ام
کی به این هنگامه از بهر تماشا دیده ام
چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسیحادیده ام
پیش چشم من سواد شهر خون مرده ای است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیده ام
تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیده ام
درته پیراهن هستی نگنجم چون حباب
قطره نا چیز خود را تا به دریا دیده ام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا
روی گرمی تا ازان خورشید سیما دیده ام
سنگ خواهد داد مزد سخت جانیهای من
دیده نرمی که من از کارفرما دیده ام
نشاه صهبای عشرت را نمی دانم که چیست
خوشه ای از دور در دست ثریا دیده ام
نیست صائب هیچ کس در خرده بینی همچو من
صد سواد اعظم از خال سویدا دیده ام
کی به این هنگامه از بهر تماشا دیده ام
چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسیحادیده ام
پیش چشم من سواد شهر خون مرده ای است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیده ام
تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیده ام
درته پیراهن هستی نگنجم چون حباب
قطره نا چیز خود را تا به دریا دیده ام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا
روی گرمی تا ازان خورشید سیما دیده ام
سنگ خواهد داد مزد سخت جانیهای من
دیده نرمی که من از کارفرما دیده ام
نشاه صهبای عشرت را نمی دانم که چیست
خوشه ای از دور در دست ثریا دیده ام
نیست صائب هیچ کس در خرده بینی همچو من
صد سواد اعظم از خال سویدا دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۱
آب حیوان من نهان در ظلمت شب دیده ام
نور بیداری همین در چشم کوکب دیده ام
گر بگویم خواب شیرین تلخ بر مردم شود
آنقدر فیضی که من در پرده شب دیده ام
لب که عقد اوست در افواه مردم سی و دو
در درون حقه اش سی ودو کوکب دیده ام
من که نتوانم سفیدی از سیاهی فرق کرد
شیشه گردون پر از جهل مرکب دیده ام
در گره چیزی ندارند این هوسناکان پوچ
رشته امیدها را رشته تب دیده ام
پای لغز صد هزاران عاشق لب تشنه است
چاه سیمینی که من در سیب غبغب دیده ام
جمله افاق جهان راقطع با سر کرده ام
تا چو ماه از مهر جام خود لبالب دیده ام
مهرتابان چون چراغ روز باشد پیش او
آفتابی را که من در پرده شب دیده ام
جای آرام و قرار از کوته اندیشان شده است
ورنه من روی زمین را پشت مرکب دیده ام
چون به تلخی نگذرانم روزگار خویش را
من که نوش خلق را در نیش عقرب دیده ام
به که مهر خامشی بر لب زنم اظهار را
من که صائب قتل خود در عرض مطلب دیده ام
نور بیداری همین در چشم کوکب دیده ام
گر بگویم خواب شیرین تلخ بر مردم شود
آنقدر فیضی که من در پرده شب دیده ام
لب که عقد اوست در افواه مردم سی و دو
در درون حقه اش سی ودو کوکب دیده ام
من که نتوانم سفیدی از سیاهی فرق کرد
شیشه گردون پر از جهل مرکب دیده ام
در گره چیزی ندارند این هوسناکان پوچ
رشته امیدها را رشته تب دیده ام
پای لغز صد هزاران عاشق لب تشنه است
چاه سیمینی که من در سیب غبغب دیده ام
جمله افاق جهان راقطع با سر کرده ام
تا چو ماه از مهر جام خود لبالب دیده ام
مهرتابان چون چراغ روز باشد پیش او
آفتابی را که من در پرده شب دیده ام
جای آرام و قرار از کوته اندیشان شده است
ورنه من روی زمین را پشت مرکب دیده ام
چون به تلخی نگذرانم روزگار خویش را
من که نوش خلق را در نیش عقرب دیده ام
به که مهر خامشی بر لب زنم اظهار را
من که صائب قتل خود در عرض مطلب دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۵
از سواد شهر وحشت می کند دیوانه ام
می کشد از لفظ دامن معنی بیگانه ام
داغ دارد پاکی دامان من فانوس را
شمع را دست حمایت می شود پروانه ام
دل به درد آید ز عاجزنالی من سنگ را
آسیا را باز می دارد ز گردش دانه ام
خانه من چون کمان پاک است از اسباب عیش
پر برآرد میهمان چون تیردر کاشانه ام
باده گلرنگ نتواند مرا سیراب کرد
می مکد انگشت ساقی رالب پیمانه ام
گر چه چشم نوبهار از لاله من روشن است
باده را می سوزد از لب تشنگی پیمانه ام
با خرابیهای ظاهر باطنی دارم چو گنج
جغد باشد نیل چشم زخم در ویرانه ام
گر چه زندانی است دست خالیم در آستین
کارساز عالمی از همت مردانه ام
نیست از موج حوادث بر دلم صائب غبار
جوهر شمشیر باشد ابجد طفلانه ام
می کشد از لفظ دامن معنی بیگانه ام
داغ دارد پاکی دامان من فانوس را
شمع را دست حمایت می شود پروانه ام
دل به درد آید ز عاجزنالی من سنگ را
آسیا را باز می دارد ز گردش دانه ام
خانه من چون کمان پاک است از اسباب عیش
پر برآرد میهمان چون تیردر کاشانه ام
باده گلرنگ نتواند مرا سیراب کرد
می مکد انگشت ساقی رالب پیمانه ام
گر چه چشم نوبهار از لاله من روشن است
باده را می سوزد از لب تشنگی پیمانه ام
با خرابیهای ظاهر باطنی دارم چو گنج
جغد باشد نیل چشم زخم در ویرانه ام
گر چه زندانی است دست خالیم در آستین
کارساز عالمی از همت مردانه ام
نیست از موج حوادث بر دلم صائب غبار
جوهر شمشیر باشد ابجد طفلانه ام