عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۸
مردم چشم مرا برد آب و گر آیی درو
مردمی باشد که بنشینی چو بینایی درو
ماه را با چون تویی باری که نسبت می کند
نیست چون عیاری و شوخی و رعنایی درو
در رخت گم گشت عقل و گفت، یارب، چون کنم
وصف زیبایی که حیران است زیبایی درو
عشق استاد است و شاگردش بلای کوی دوست
مکتبش بدبختی وتعلیم رسوایی درو
تشنه تو میرد آب زندگی گر بیندت
زنده ای سیراب گردد گر فرود آیی درو
گرد کویت را نبیزم من به دامان دو چشم
زانکه گم گردد دل بد روز هر جایی درو
خلق گوید، خسروا، از عشق کی دیوانه شد
چون کند بیچاره، چون نبود شکیبایی درو
مردمی باشد که بنشینی چو بینایی درو
ماه را با چون تویی باری که نسبت می کند
نیست چون عیاری و شوخی و رعنایی درو
در رخت گم گشت عقل و گفت، یارب، چون کنم
وصف زیبایی که حیران است زیبایی درو
عشق استاد است و شاگردش بلای کوی دوست
مکتبش بدبختی وتعلیم رسوایی درو
تشنه تو میرد آب زندگی گر بیندت
زنده ای سیراب گردد گر فرود آیی درو
گرد کویت را نبیزم من به دامان دو چشم
زانکه گم گردد دل بد روز هر جایی درو
خلق گوید، خسروا، از عشق کی دیوانه شد
چون کند بیچاره، چون نبود شکیبایی درو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۱
پرده صبرم درید غمزه دلدوز تو
زهره من آب کرد عشق جهانسوز تو
من که سحر هر شبی دم نزنم تا به صبح
ترسم روشن شود مهر دل افروز تو
رنگ گل عارضت روز به روز است نو
خارکشی را چه رنگ از گل نوروز تو
هندوی چشم ترا غارت ترکان چین
نیکویی آموخته است زلف بدآموز تو
تا تو بر اهل صواب تیر زنی بی خطا
هست کمان بلند ابروی کین توز تو
خسرو بیچاره کرد وقف هوای تو دل
گر چه پی جانست گرد غمزه دلدوز تو
زهره من آب کرد عشق جهانسوز تو
من که سحر هر شبی دم نزنم تا به صبح
ترسم روشن شود مهر دل افروز تو
رنگ گل عارضت روز به روز است نو
خارکشی را چه رنگ از گل نوروز تو
هندوی چشم ترا غارت ترکان چین
نیکویی آموخته است زلف بدآموز تو
تا تو بر اهل صواب تیر زنی بی خطا
هست کمان بلند ابروی کین توز تو
خسرو بیچاره کرد وقف هوای تو دل
گر چه پی جانست گرد غمزه دلدوز تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۲
گر نه کمند بلاست بر دل عشاق تو
بهر چه نازی کند زلف تو بر ساق تو
تو که به غلتاق تنگ چست در آمد تنت
پرده دل را درید رشک بغلتاق تو
بو که بیاید ز تو شستن نعل سمند
پای بزرگان گرفت گریه عشاق تو
گریه کنم تا مگر ز ابرو اشارت کنی
لیک ز باران من غم نخورد طاق تو
پیش تو مردن مرا چون نگذارد رقیب
بهر چه باری زید خسرو مشتاق تو
بهر چه نازی کند زلف تو بر ساق تو
تو که به غلتاق تنگ چست در آمد تنت
پرده دل را درید رشک بغلتاق تو
بو که بیاید ز تو شستن نعل سمند
پای بزرگان گرفت گریه عشاق تو
گریه کنم تا مگر ز ابرو اشارت کنی
لیک ز باران من غم نخورد طاق تو
پیش تو مردن مرا چون نگذارد رقیب
بهر چه باری زید خسرو مشتاق تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۳
نوبت خوبی زدند در شب گیسوی تو
فتنه عسس گشت باز گرد سر کوی تو
گر به ترازوی چرخ دست رسد مر مرا
حسن تو یکسو نهم، مه به دگر سوی تو
روی مرا زرد کرد روی تو منکر شود
اینک اگر راست است، روی من و روی تو
نیست کمان غمت چون که به بازوی من
گوشه گرفتم، ولی گوشه ابروی تو
من به فسون وفا زان خودت می کنم
تفرقه گر نفگند نرگس جادوی تو
بس که شکسته دلان بسته زلفت شدند
هست هزاران شکست در سر هر موی تو
ای به دو رخ چون پری زلف ز رخ دور کن
دیو نه نیکو بود خاصه به پهلوی تو
قامت خسرو ز غم چون دم سگ حلقه شد
تا فلکش طوق ساخت بهر سگ کوی تو
فتنه عسس گشت باز گرد سر کوی تو
گر به ترازوی چرخ دست رسد مر مرا
حسن تو یکسو نهم، مه به دگر سوی تو
روی مرا زرد کرد روی تو منکر شود
اینک اگر راست است، روی من و روی تو
نیست کمان غمت چون که به بازوی من
گوشه گرفتم، ولی گوشه ابروی تو
من به فسون وفا زان خودت می کنم
تفرقه گر نفگند نرگس جادوی تو
بس که شکسته دلان بسته زلفت شدند
هست هزاران شکست در سر هر موی تو
ای به دو رخ چون پری زلف ز رخ دور کن
دیو نه نیکو بود خاصه به پهلوی تو
قامت خسرو ز غم چون دم سگ حلقه شد
تا فلکش طوق ساخت بهر سگ کوی تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۴
عاشق و دیوانه ام، سلسله یار کو
سینه ز هجران بسوخت، شربت دیدار کو
گر چه گلستان خوش است، ورچه چمن دلکش است
آن همه دیدم، ولی آن گل رخسار کو
ناله هر عاشقی از دل افگار خویش
از من مسکین مپرس کان دل افگار کو
نقش من بت پرست هست به کشتن سزا
تیغ سیاست کجاست، بازوی این کار کو
آه که دعوی عشق، پس غم جان، چون بود
دوستی جان گرفت، دوستی یار کو
وه که جمالی چنان روزی این چشم نیست
دیده بیدار هست، دولت بیدار کو
بر سخن درد ما گوش نهد گر چه یار
خسرو بیچاره را طاقت گفتار کو
سینه ز هجران بسوخت، شربت دیدار کو
گر چه گلستان خوش است، ورچه چمن دلکش است
آن همه دیدم، ولی آن گل رخسار کو
ناله هر عاشقی از دل افگار خویش
از من مسکین مپرس کان دل افگار کو
نقش من بت پرست هست به کشتن سزا
تیغ سیاست کجاست، بازوی این کار کو
آه که دعوی عشق، پس غم جان، چون بود
دوستی جان گرفت، دوستی یار کو
وه که جمالی چنان روزی این چشم نیست
دیده بیدار هست، دولت بیدار کو
بر سخن درد ما گوش نهد گر چه یار
خسرو بیچاره را طاقت گفتار کو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۵
خون گریم ار چه از ستم بیکران تو
هم خاک روبم از مژه بر آستان تو
بسیار آبگینه دلها شکسته ای
زین جرم سنگ شد دل نامهربان تو
جان رفت و نه وصال توام شد نه عیش خوش
نه من از آن خویش شدم نه از آن تو
در دل که شب جفای تو می گشت تا به روز
گفتم که، ای تو، در دل من، گفت، جان تو
ابرو ترش مکن که شود کشته عالمی
زین چاشنی که می نگرم در کمان تو
از تنگی دهان توام دست کی دهد
روزی من چو تنگ تر است از دهان تو
گفتی که خسرو آن من است این چه دولت است
یعنی منم که می گذرم بر زبان تو
هم خاک روبم از مژه بر آستان تو
بسیار آبگینه دلها شکسته ای
زین جرم سنگ شد دل نامهربان تو
جان رفت و نه وصال توام شد نه عیش خوش
نه من از آن خویش شدم نه از آن تو
در دل که شب جفای تو می گشت تا به روز
گفتم که، ای تو، در دل من، گفت، جان تو
ابرو ترش مکن که شود کشته عالمی
زین چاشنی که می نگرم در کمان تو
از تنگی دهان توام دست کی دهد
روزی من چو تنگ تر است از دهان تو
گفتی که خسرو آن من است این چه دولت است
یعنی منم که می گذرم بر زبان تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۶
هر جا که لب به خنده گشاید دهان تو
خونابه ایست از لب چون ناردان تو
ای بس عنان که بر سر کوی تو شد ز دست
کز راه جور باز نتابد عنان تو
شد خانمان صبر همه غارت و خراب
از ترکتاز غمزه نامهربان تو
از خوی بد چه ظلم که بر ما نمی کنی
آخر چه کرده ام من مسکین از آن تو
عشق تو بس که بر دل خسرو زده ست زخم
گرهست امید زیستنم هم به جان تو
خونابه ایست از لب چون ناردان تو
ای بس عنان که بر سر کوی تو شد ز دست
کز راه جور باز نتابد عنان تو
شد خانمان صبر همه غارت و خراب
از ترکتاز غمزه نامهربان تو
از خوی بد چه ظلم که بر ما نمی کنی
آخر چه کرده ام من مسکین از آن تو
عشق تو بس که بر دل خسرو زده ست زخم
گرهست امید زیستنم هم به جان تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۷
کس چون جهد ز گیسوی همچون کمند تو
جایی که آن کمند شود پای بند تو
آموخت چشمهای مرا گریه های تلخ
در دیده خنده های لب نوشخند تو
شویم ز گریه روی زمین را که هست حیف
کافتد به خاک سایه سرو بلند تو
ای پندگو که گوییم از عشق او بخیز
چون دل به جای نیست، چه خیزد ز پند تو
تا کی هنوز در دلت از خسته غبار
کز خون دل نشاند غبار سمند تو
دل تنگیم بکشت، مفرمای عیب اگر
تنگ است این قبا به تن ارجمند تو
دلهاست آخر این، نه سپند، اینچنین مسوز
یک پند من به گوش کن، ای من سپند تو
گو تا به روح من کند از بعد مردنم
کش گر بود نصیبه ز حلوای قند تو
گرد آر زلف را که ز عالم برون گریخت
خسرو هنوز می نجهد از کمند تو
جایی که آن کمند شود پای بند تو
آموخت چشمهای مرا گریه های تلخ
در دیده خنده های لب نوشخند تو
شویم ز گریه روی زمین را که هست حیف
کافتد به خاک سایه سرو بلند تو
ای پندگو که گوییم از عشق او بخیز
چون دل به جای نیست، چه خیزد ز پند تو
تا کی هنوز در دلت از خسته غبار
کز خون دل نشاند غبار سمند تو
دل تنگیم بکشت، مفرمای عیب اگر
تنگ است این قبا به تن ارجمند تو
دلهاست آخر این، نه سپند، اینچنین مسوز
یک پند من به گوش کن، ای من سپند تو
گو تا به روح من کند از بعد مردنم
کش گر بود نصیبه ز حلوای قند تو
گرد آر زلف را که ز عالم برون گریخت
خسرو هنوز می نجهد از کمند تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۸
گر باده می خورم به سر من خمار تو
ور در چمن روم به دلم خارخار تو
خون شد ز نالشم جگر سنگ و همچنان
با سنگ خویشتن دل با استوار تو
از دیدن تو مست و خرابم تمام روز
جان می کنم تمام شب اندر خمار تو
بیرون جهان سمند که پیشت به صد هوس
مردن به پای خویشتن آید شکار تو
دل راتب غم تو چو بی من نمی خورد
شرمنده دلم من و دل شرمسار تو
عمرم به یاری سگ کوی تو شد به سر
روزی نگفتیش که چگونه ست یار تو
داغ تو دارم ار نکنم خدمتی دگر
کم زانکه با زمین برم این یادگار تو
بهر کدام روز بود عقل و جان و دل
گر این متاع خرج نگردد به کار تو
صد پاره شد چو غنچه دل خسرو و هنوز
باری گلی کشفت مرا در بهار تو
ور در چمن روم به دلم خارخار تو
خون شد ز نالشم جگر سنگ و همچنان
با سنگ خویشتن دل با استوار تو
از دیدن تو مست و خرابم تمام روز
جان می کنم تمام شب اندر خمار تو
بیرون جهان سمند که پیشت به صد هوس
مردن به پای خویشتن آید شکار تو
دل راتب غم تو چو بی من نمی خورد
شرمنده دلم من و دل شرمسار تو
عمرم به یاری سگ کوی تو شد به سر
روزی نگفتیش که چگونه ست یار تو
داغ تو دارم ار نکنم خدمتی دگر
کم زانکه با زمین برم این یادگار تو
بهر کدام روز بود عقل و جان و دل
گر این متاع خرج نگردد به کار تو
صد پاره شد چو غنچه دل خسرو و هنوز
باری گلی کشفت مرا در بهار تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۰
بوی وفا ز طره عنبرفشان تو
عشاق را نه جز ستم بیکران تو
شب نیستی که می نکنم تا به وقت صبح
افغان ز جور غمزه نامهربان تو
برق از نفس گشایم و ژاله زنم ز اشک
شاخ وفا دمد مگر از گلستان تو
نادیده کس میان تو و تابدیده ام
گم گشته ام ز لاغری اندر میان تو
تن موی شد مرا و به هر موی از تنم
غم کوه کوه در غم کوه روان تو
زرد و خمیده شد تن خسرو که تا شود
خلخال پایهای سگ پاسبان تو
عشاق را نه جز ستم بیکران تو
شب نیستی که می نکنم تا به وقت صبح
افغان ز جور غمزه نامهربان تو
برق از نفس گشایم و ژاله زنم ز اشک
شاخ وفا دمد مگر از گلستان تو
نادیده کس میان تو و تابدیده ام
گم گشته ام ز لاغری اندر میان تو
تن موی شد مرا و به هر موی از تنم
غم کوه کوه در غم کوه روان تو
زرد و خمیده شد تن خسرو که تا شود
خلخال پایهای سگ پاسبان تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۱
مست آمد آن نگار که ما مست روی او
دیوانگیست کار من از جستجوی او
با خود برید چشم من از روی مردمی
گر آرزو کنید که بینید روی او
بر خاک کوی وی دل من دوش گم شده ست
یک ره طلب کنید دل از خاک کوی او
خواهید تا چو من نشوید از بلای هجر
در من نگه کنید و ببینید سوی او
گر تلخ پاسخی دهد از خوی تلخ خویش
هم بشنوید و تلخ مدانید خوی او
گر هیچ نیست، پیش نسیم صبا روید
بر خسرو شکسته رسانید بوی او
دیوانگیست کار من از جستجوی او
با خود برید چشم من از روی مردمی
گر آرزو کنید که بینید روی او
بر خاک کوی وی دل من دوش گم شده ست
یک ره طلب کنید دل از خاک کوی او
خواهید تا چو من نشوید از بلای هجر
در من نگه کنید و ببینید سوی او
گر تلخ پاسخی دهد از خوی تلخ خویش
هم بشنوید و تلخ مدانید خوی او
گر هیچ نیست، پیش نسیم صبا روید
بر خسرو شکسته رسانید بوی او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۲
عشق نوست و یار نوست و بهار نو
زان روی خوب روز نو و روزگار تو
چون در نیاید از در من نوبهار من
زانم چه خوشدلی که در آید بهار نو
در نوبهار چون تو نه ای در چمن مرا
از سرو و گل چه خیزد و از لاله زار نو
بس نوبهار کهنه که بشکست زانکه کرد
در چشم نیم مست تو هر دم خمار تو
دارم دل غمین و ندانستم این که باز
هر روز نو شود غمم از غمگسار نو
با خاک یادگار برم درد تو که باز
هم یادگاریی شود و یادگار تو
بردی دلم مرنج ز گستاخیش، ازآنک
نوبرده ایست پیش خداونگار نو
خواهی ببین و خواه نه، باری من از دو چشم
ریزم به خاک کوی تو هر دم نثار تو
خسرو ز عشق لافی و جویی قرار دل
بخشد مگر خدای دلت را قرار نو!
زان روی خوب روز نو و روزگار تو
چون در نیاید از در من نوبهار من
زانم چه خوشدلی که در آید بهار نو
در نوبهار چون تو نه ای در چمن مرا
از سرو و گل چه خیزد و از لاله زار نو
بس نوبهار کهنه که بشکست زانکه کرد
در چشم نیم مست تو هر دم خمار تو
دارم دل غمین و ندانستم این که باز
هر روز نو شود غمم از غمگسار نو
با خاک یادگار برم درد تو که باز
هم یادگاریی شود و یادگار تو
بردی دلم مرنج ز گستاخیش، ازآنک
نوبرده ایست پیش خداونگار نو
خواهی ببین و خواه نه، باری من از دو چشم
ریزم به خاک کوی تو هر دم نثار تو
خسرو ز عشق لافی و جویی قرار دل
بخشد مگر خدای دلت را قرار نو!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۳
سوی شکار، ای پسر نازنین، مرو
رحمی بکن به این دل اندوهگین مرو
شیران نیند مرد تو، چون غمزه می زنی
بر آهوان خسته به آهنگ کین مرو
بگذار تا به خویشتن آیم ز بیهشی
روزی دو مردمی کن و بر پشت زین مرو
چشم تو آفت است، به روی کسی مبین
پای تو نازک است، به روی زمین مرو
شب تیری از کمان توام می کند هوس
امروز هم مرا کش و حالی به کین مرو
دی گشت رفتی و دل خلقی ز جا برفت
رفت آنچه رفت، بار دگر اینچنین مرو
یک پارسا نماند به شهر، از خدا بترس
مست و خراب موی، برو، بیش ازین مرو
گل کیست تا به پات رسد، یا مرا بکش
یا پا برهنه بر گل و بر یاسمین مرو
گفتی ببینم ار نروی، خون بریزمت
می کن بر آنچه رای تو باشد، همین مرو
بر نازکان باغ ببخشای و لطف کن
زینسان به ناز در چمن، ای نازنین، مرو
ای آنکه در نظاره آن شوخ می روی
دیوانگی خسرو مسکین ببین، مرو
رحمی بکن به این دل اندوهگین مرو
شیران نیند مرد تو، چون غمزه می زنی
بر آهوان خسته به آهنگ کین مرو
بگذار تا به خویشتن آیم ز بیهشی
روزی دو مردمی کن و بر پشت زین مرو
چشم تو آفت است، به روی کسی مبین
پای تو نازک است، به روی زمین مرو
شب تیری از کمان توام می کند هوس
امروز هم مرا کش و حالی به کین مرو
دی گشت رفتی و دل خلقی ز جا برفت
رفت آنچه رفت، بار دگر اینچنین مرو
یک پارسا نماند به شهر، از خدا بترس
مست و خراب موی، برو، بیش ازین مرو
گل کیست تا به پات رسد، یا مرا بکش
یا پا برهنه بر گل و بر یاسمین مرو
گفتی ببینم ار نروی، خون بریزمت
می کن بر آنچه رای تو باشد، همین مرو
بر نازکان باغ ببخشای و لطف کن
زینسان به ناز در چمن، ای نازنین، مرو
ای آنکه در نظاره آن شوخ می روی
دیوانگی خسرو مسکین ببین، مرو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۵
ای به بالا بلند و زیبا تو
رشک سرو بلند بالا تو
زرگر از سیم چون تو بت نکند
خواه هم برد و خواه فرما تو
در دلت هیچ جا نمی گیریم
گر چه ما هسته ایم و خرما تو
تیغ برکش که جان فدا کردیم
گر نخواهی برید از ما تو
خیز و بر دیده شین چنانکه بود
مردم دیده زیر و بالا تو
روزها شد که اندر این هوسم
که شوم همنشین شبی با تو
گل دمانید اشک من از خاک
بو که آیی بدین تماشا تو
همه راهت برفتم از مژگان
گر چه دور است ره ز من تا تو
جان خسرو، چو جای خود کردی
دور تا کی شوی ازینجا تو
رشک سرو بلند بالا تو
زرگر از سیم چون تو بت نکند
خواه هم برد و خواه فرما تو
در دلت هیچ جا نمی گیریم
گر چه ما هسته ایم و خرما تو
تیغ برکش که جان فدا کردیم
گر نخواهی برید از ما تو
خیز و بر دیده شین چنانکه بود
مردم دیده زیر و بالا تو
روزها شد که اندر این هوسم
که شوم همنشین شبی با تو
گل دمانید اشک من از خاک
بو که آیی بدین تماشا تو
همه راهت برفتم از مژگان
گر چه دور است ره ز من تا تو
جان خسرو، چو جای خود کردی
دور تا کی شوی ازینجا تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۶
یا دلم را به راز محرم شو
یا تنم را بدوز و مرهم شو
گر نه ای آگه از درونه من
یک زمانی بیا و همدم شو
نشوی کم به پرسشی که کنی
ورشوی کم بدین قدر کم شو
چند سر برکنی ز جیب جفا
یا به دامن کش و فراهم شو
ور غمت بهر بردن دل ماست
دل ما را بگیر و بی غم شو
گر شوی دیده، می توانی شد
مردم دیده گر شوی، هم شو
جای در چشم خسرو ار نکنی
خاک پای سر معظم شو
یا تنم را بدوز و مرهم شو
گر نه ای آگه از درونه من
یک زمانی بیا و همدم شو
نشوی کم به پرسشی که کنی
ورشوی کم بدین قدر کم شو
چند سر برکنی ز جیب جفا
یا به دامن کش و فراهم شو
ور غمت بهر بردن دل ماست
دل ما را بگیر و بی غم شو
گر شوی دیده، می توانی شد
مردم دیده گر شوی، هم شو
جای در چشم خسرو ار نکنی
خاک پای سر معظم شو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۷
لاله دمد از خون شهیدان غم او
تا حشر در آیند به خوان علم او
از جور و وفا و ستم هر که بپرسی
در عشق مساوی ست وجود و عدم او
می زد رقم غالیه نقاش سیه کار
بشکست ز رشک خط سبزت قلم او
در پای خم امروز چو من صاف دلی نیست
جز درد که پیوسته بود در قدم او
خسرو چو خورد می ز سفال سگ کویش
جمشید حسد می برد از جام جم او
تا حشر در آیند به خوان علم او
از جور و وفا و ستم هر که بپرسی
در عشق مساوی ست وجود و عدم او
می زد رقم غالیه نقاش سیه کار
بشکست ز رشک خط سبزت قلم او
در پای خم امروز چو من صاف دلی نیست
جز درد که پیوسته بود در قدم او
خسرو چو خورد می ز سفال سگ کویش
جمشید حسد می برد از جام جم او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۸
تا شدم چشم آشنا با روی تو
چشمه ها از من روان شد سوی تو
بس که مویت در خیال من نشست
در خیالم کین منم با موی تو
عاشق روی توام کز بس صفا
روی توان دیدن اندر روی تو
من کجا خسپم که از فریاد من
شب نمی خسپد کسی در کوی تو
گفتیم بی روی من در گل مبین
چون کنم، می آیدم زو بوی تو
نفگنی در گردنم دستی که نیست
این کمان را طاقت بازوی تو
سر به زانو مانده ام از دامنت
تا چرا بوسد سر زانوی تو
بنده خسرو از سر جان خواستت
تا نشیند ساعتی پهلوی تو
چشمه ها از من روان شد سوی تو
بس که مویت در خیال من نشست
در خیالم کین منم با موی تو
عاشق روی توام کز بس صفا
روی توان دیدن اندر روی تو
من کجا خسپم که از فریاد من
شب نمی خسپد کسی در کوی تو
گفتیم بی روی من در گل مبین
چون کنم، می آیدم زو بوی تو
نفگنی در گردنم دستی که نیست
این کمان را طاقت بازوی تو
سر به زانو مانده ام از دامنت
تا چرا بوسد سر زانوی تو
بنده خسرو از سر جان خواستت
تا نشیند ساعتی پهلوی تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۹
آیین تو دل بردن است، ای چشم خلقی سوی تو
خوی تو مردم کشتن است، ای من غلام روی تو
گه جان به بویی می دهم، گه دل به مویی می نهم
کاری ست افتاده مرا با هر خم گیسوی تو
از بس که کویت هیچگه خالی نباشد ز آه کس
هر لحظه بینم تازه تر داغ سگان گوی تو
نزدیک مردن می شوم از بوی زلفت می زیم
تا حال چون خواهد شدن روزی که نبود بوی تو
گر من نمانم، ظن مبر کز کوی او دامن کشم
با باد همراهی کند خاک من اندر کوی تو
آیم به کویت هر شبی چون خواب ناید چون کنم
مشغول دارم تا سحر خود را به گفت و کوی تو
گفتی که سوی باغ رو تا بو که دل بگشایدت
او فتح ما را کی زند چندین گره در موی تو
امشب که مهمان منی، فردا که خواهد زیستن؟
بگذار تا یک ساعتی می بینم اندر روی تو
دست رقیبت بس بود، گر تیغ بر من می زنی
پیکار خسرو چون نهم بر ساعد و بازوی تو
خوی تو مردم کشتن است، ای من غلام روی تو
گه جان به بویی می دهم، گه دل به مویی می نهم
کاری ست افتاده مرا با هر خم گیسوی تو
از بس که کویت هیچگه خالی نباشد ز آه کس
هر لحظه بینم تازه تر داغ سگان گوی تو
نزدیک مردن می شوم از بوی زلفت می زیم
تا حال چون خواهد شدن روزی که نبود بوی تو
گر من نمانم، ظن مبر کز کوی او دامن کشم
با باد همراهی کند خاک من اندر کوی تو
آیم به کویت هر شبی چون خواب ناید چون کنم
مشغول دارم تا سحر خود را به گفت و کوی تو
گفتی که سوی باغ رو تا بو که دل بگشایدت
او فتح ما را کی زند چندین گره در موی تو
امشب که مهمان منی، فردا که خواهد زیستن؟
بگذار تا یک ساعتی می بینم اندر روی تو
دست رقیبت بس بود، گر تیغ بر من می زنی
پیکار خسرو چون نهم بر ساعد و بازوی تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۰
دل و جان مرا زاندازه و بگذشت آرزوی تو
بباید خون من تا جان کنم قربان خوی تو
دلم بستی چو در زلف درازش آن قدر رشته
که گردد هر زمان گرد سر هر تار موی تو
تو خود هم زین دل پر خون برون بر حال دل، جانا
که من گفتن نمی آرم بر آن خوی نکوی تو
نمازت را به خون بودی وضوی مردم دیده
چو خون کم شد تیمم می کند از خاک کوی تو
تو خوش خوش می روی چون گل به پیشت بادپا خندان
هزاران جان سرگشته دوان دنبال بوی تو
به راهت خاک گشته عاشقانست و تو در جولان
مبادا کان چنین گردی نشنید گرد روی تو
نمی یابد خبر خلق از دل گم گشته جز آن دم
که بوی خون دلها باد می آرد ز سوی تو
نه بر تو بلکه هم بر دیده خود می نهم منت
اگر دزدیده پا گردم ز بهر جست و جوی تو
من و شبها و بیداری و حیرانی و خاموشی
که محرم نیست خسرو را زبان در گفت و گوی تو
بباید خون من تا جان کنم قربان خوی تو
دلم بستی چو در زلف درازش آن قدر رشته
که گردد هر زمان گرد سر هر تار موی تو
تو خود هم زین دل پر خون برون بر حال دل، جانا
که من گفتن نمی آرم بر آن خوی نکوی تو
نمازت را به خون بودی وضوی مردم دیده
چو خون کم شد تیمم می کند از خاک کوی تو
تو خوش خوش می روی چون گل به پیشت بادپا خندان
هزاران جان سرگشته دوان دنبال بوی تو
به راهت خاک گشته عاشقانست و تو در جولان
مبادا کان چنین گردی نشنید گرد روی تو
نمی یابد خبر خلق از دل گم گشته جز آن دم
که بوی خون دلها باد می آرد ز سوی تو
نه بر تو بلکه هم بر دیده خود می نهم منت
اگر دزدیده پا گردم ز بهر جست و جوی تو
من و شبها و بیداری و حیرانی و خاموشی
که محرم نیست خسرو را زبان در گفت و گوی تو