عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۸
در جنون فکر سرو سامان ندارد هیچ کس
مدعا چون دیده حیران ندارد هیچ کس
در دیار ما که روزی ازدل خود می خورند
آرزوی نعمت الوان ندارد هیچ کس
زیر چرخ نیلگون، چون پسته، آن هم زیر پوست
با دل پرخون لب خندان ندارد هیچ کس
در دیار ما که جان از بهر مردن می دهند
آرزوی عمر جاویدان ندارد هیچ کس
عالمی رفته است از خانه سازی پا به گل
فکر خودسازی درین دوران ندارد هیچ کس
می شود اوقات مردم صرف در تعمیر تن
فکر آزادی ازین زندان ندارد هیچ کس
بر ندارد طوق منت گردن آزادگان
شکرالله دست در احسان ندارد هیچ کس
میوه های سردسیر عقل، صائب نارس است
سینه گرم و دل سوزان ندارد هیچ کس
مدعا چون دیده حیران ندارد هیچ کس
در دیار ما که روزی ازدل خود می خورند
آرزوی نعمت الوان ندارد هیچ کس
زیر چرخ نیلگون، چون پسته، آن هم زیر پوست
با دل پرخون لب خندان ندارد هیچ کس
در دیار ما که جان از بهر مردن می دهند
آرزوی عمر جاویدان ندارد هیچ کس
عالمی رفته است از خانه سازی پا به گل
فکر خودسازی درین دوران ندارد هیچ کس
می شود اوقات مردم صرف در تعمیر تن
فکر آزادی ازین زندان ندارد هیچ کس
بر ندارد طوق منت گردن آزادگان
شکرالله دست در احسان ندارد هیچ کس
میوه های سردسیر عقل، صائب نارس است
سینه گرم و دل سوزان ندارد هیچ کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۹
نیست ما را شکوه ای از تنگی جا در قفس
کز دل واکرده ماداریم صحرا درقفس
بلبل از کوتاه بینی چشم برگل دوخته است
ورنه آماده است صددام تماشا در قفس
نیست ممکن دل شود در سینه صدچاک باز
چون تواند بال و پر واکرد عنقا در قفس ؟
از هم آوازان شودزندان بهشت دلگشا
وای بر مرغی که افتاده است تنها در قفس
نامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای است
از غبار کاهلی بال و پر ما در قفس
برگ عیش از دوری احباب داغ حسرت است
نیست آب و دانه بربلبل گوارا در قفس
داغ غربت شعله آواز را روشنگرست
ناله مرغ چمن گردد دو بالا در قفس
لب درین بستانسرا چون غنچه گل وامکن
کز زبان خویش باشد مرغ گویا در قفس
می رسد رزق گرفتاران دنیا بی طلب
هست آب و دانه مرغان مهیا در قفس
روح از طول امل مانده است در زندان جسم
بر نیارد هیچ مرغی رشته از پا در قفس
دور باش شرم اگر حایل نگردد در میان
تنگ بر بلبل شود از جوش گل جا در قفس
بوی گل رابود پای دلنوازی در نگار
بلبل بی طالع ما داشت تا جا در قفس
ما همان از بدگمانیها دل خود می خوریم
گرچه آماده است صائب روزی ما در قفس
کز دل واکرده ماداریم صحرا درقفس
بلبل از کوتاه بینی چشم برگل دوخته است
ورنه آماده است صددام تماشا در قفس
نیست ممکن دل شود در سینه صدچاک باز
چون تواند بال و پر واکرد عنقا در قفس ؟
از هم آوازان شودزندان بهشت دلگشا
وای بر مرغی که افتاده است تنها در قفس
نامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای است
از غبار کاهلی بال و پر ما در قفس
برگ عیش از دوری احباب داغ حسرت است
نیست آب و دانه بربلبل گوارا در قفس
داغ غربت شعله آواز را روشنگرست
ناله مرغ چمن گردد دو بالا در قفس
لب درین بستانسرا چون غنچه گل وامکن
کز زبان خویش باشد مرغ گویا در قفس
می رسد رزق گرفتاران دنیا بی طلب
هست آب و دانه مرغان مهیا در قفس
روح از طول امل مانده است در زندان جسم
بر نیارد هیچ مرغی رشته از پا در قفس
دور باش شرم اگر حایل نگردد در میان
تنگ بر بلبل شود از جوش گل جا در قفس
بوی گل رابود پای دلنوازی در نگار
بلبل بی طالع ما داشت تا جا در قفس
ما همان از بدگمانیها دل خود می خوریم
گرچه آماده است صائب روزی ما در قفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۰
دامگاه تازه ای پرواز را منظور بود
این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس
گز ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است
هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس
چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است
کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس
از دل صدچاک می بینم جمال یار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس
چاره زندانی افلاک تسلیم است و بس
نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس
دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان
می رود هرمویم از غفلت به راهی در قفس
سایه گل نیست جای خواب و ما دلمردگان
راست می سازیم هردم خوابگاهی در قفس
بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس
گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس
خط آزادی شود هر مد آهی در قفس
گوشه چشمی است از صیاد ما را التماس
هست باغ دلگشای مانگاهی در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس
خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن
ورنه داردسینه صد چاک، آهی در قفس
در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار
می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس
این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس
گز ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است
هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس
چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است
کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس
از دل صدچاک می بینم جمال یار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس
چاره زندانی افلاک تسلیم است و بس
نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس
دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان
می رود هرمویم از غفلت به راهی در قفس
سایه گل نیست جای خواب و ما دلمردگان
راست می سازیم هردم خوابگاهی در قفس
بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس
گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس
خط آزادی شود هر مد آهی در قفس
گوشه چشمی است از صیاد ما را التماس
هست باغ دلگشای مانگاهی در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس
خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن
ورنه داردسینه صد چاک، آهی در قفس
در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار
می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۶
زپرده داری هستی است در حجاب، نفس
که درفنا زته دل کشد حباب، نفس
ز اضطراب دل آید به اضطراب نفس
زآرمیدگی دل رود به خواب نفس
میان گریه وگفتار من تفاوت نیست
زبس که در دل گرمم شده است آب نفس
درین محیط، نشان گهر زجمعی جوی
که سر به مهر کشیدندچون حباب نفس
علاج خنجر سیراب عشق تسلیم است
چه دست و پای تواند زدن درآب نفس؟
به مرگ باز نمانند سالکان ز طلب
همان تردد خود می کند به خواب نفس
غبار حادثه از یکدیگر نمی گسلد
بجان رسید درین منزل خراب نفس
چو آب خضر سیه پوش شد محیط سراب
ز بس که سوخت درین دشت سینه تاب نفس
ز عرض حال ازان خامشند سوختگان
که شعله می کشد ار جانب کباب نفس
به جستجو نتوان دامن وصال گرفت
و گرنه سوخت درین راه آفتاب نفس
ز وصف لعل لبش شد حدیث من رنگین
اگر چه رنگ نمی گیرد از شراب نفس
محاسبان قیامت حساب می طلبند
درین بساط مکن خرج بی حساب نفس
بنای خانه گردون چو همتش پست است
چگونه راست کند قد درین خراب نفس
زبیم خوی تو چون موی زنگیان شده است
درون سینه صائب ز پیچ و تاب نفس
که درفنا زته دل کشد حباب، نفس
ز اضطراب دل آید به اضطراب نفس
زآرمیدگی دل رود به خواب نفس
میان گریه وگفتار من تفاوت نیست
زبس که در دل گرمم شده است آب نفس
درین محیط، نشان گهر زجمعی جوی
که سر به مهر کشیدندچون حباب نفس
علاج خنجر سیراب عشق تسلیم است
چه دست و پای تواند زدن درآب نفس؟
به مرگ باز نمانند سالکان ز طلب
همان تردد خود می کند به خواب نفس
غبار حادثه از یکدیگر نمی گسلد
بجان رسید درین منزل خراب نفس
چو آب خضر سیه پوش شد محیط سراب
ز بس که سوخت درین دشت سینه تاب نفس
ز عرض حال ازان خامشند سوختگان
که شعله می کشد ار جانب کباب نفس
به جستجو نتوان دامن وصال گرفت
و گرنه سوخت درین راه آفتاب نفس
ز وصف لعل لبش شد حدیث من رنگین
اگر چه رنگ نمی گیرد از شراب نفس
محاسبان قیامت حساب می طلبند
درین بساط مکن خرج بی حساب نفس
بنای خانه گردون چو همتش پست است
چگونه راست کند قد درین خراب نفس
زبیم خوی تو چون موی زنگیان شده است
درون سینه صائب ز پیچ و تاب نفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۷
دردی که سازگار تو گردد دواشناس
زهری که خوشگوار شد آب بقاشناس
نان جوین خویش به از گندم کسان
پهلوی خشک خویش به از بوریا شناس
هر طایری که سایه به فرق تو افکند
از بهر فال، سایه بال هماشناس
از هردری که دست کرم رو گشاده نیست
چون برق و باد بگذر و دارفناشناس
هرخون که در دل تو کند دور آسمان
خون جگر مخور، می لعلی قباشناس
آب مروت از قدح هیچ کس مجوی
خود را حسین و روی زمین کربلاشناس
چون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟
عیسی شناس نیست طبیب گیاشناس
خود را ز چار موجه تدبیر وارهان
دارالامان خاک، مقام رضاشناس
هر آدمی که نیست دراو رنگ مردمی
بی قدر و اعتبار چو مردم گیاشناس
این آن غزل که گفت نظیری خوش سخن
اقبال اهل دل ز قبول خداشناس
زهری که خوشگوار شد آب بقاشناس
نان جوین خویش به از گندم کسان
پهلوی خشک خویش به از بوریا شناس
هر طایری که سایه به فرق تو افکند
از بهر فال، سایه بال هماشناس
از هردری که دست کرم رو گشاده نیست
چون برق و باد بگذر و دارفناشناس
هرخون که در دل تو کند دور آسمان
خون جگر مخور، می لعلی قباشناس
آب مروت از قدح هیچ کس مجوی
خود را حسین و روی زمین کربلاشناس
چون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟
عیسی شناس نیست طبیب گیاشناس
خود را ز چار موجه تدبیر وارهان
دارالامان خاک، مقام رضاشناس
هر آدمی که نیست دراو رنگ مردمی
بی قدر و اعتبار چو مردم گیاشناس
این آن غزل که گفت نظیری خوش سخن
اقبال اهل دل ز قبول خداشناس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۱
صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس
صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس
باتشنگی بساز که در ساغرسپهر
غیر از دل گداخته ،آبی ندیدکس
آب حیات می طلبد حرص تشنه لب
در وادیی که موج سرابی ندید کس
طی شد جهان واهل دلی از جهان نخاست
دریا به ته رسید و سحابی ندید کس
این ماتم دگر که درین دشت آتشین
دل آب گشت وچشم پرآبی ندید کس
حرفی است این که خضر به آب بقا رسید
زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس
از گردش فلک ،شب کوتاه زندگی
زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس
از دانش آنچه داد، کم رزق می نهد
چون آسمان درست حسابی ندید کس
بشکن طلسم هستی خود راکه غیر از ین
بر روی آن نگارنقابی ندیدکس
باد غرور در سرحیران عشق نیست
در بحر آبگینه حبابی ندید کس
صائب به هر که می نگرم مست و بیخودست
هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس
باتشنگی بساز که در ساغرسپهر
غیر از دل گداخته ،آبی ندیدکس
آب حیات می طلبد حرص تشنه لب
در وادیی که موج سرابی ندید کس
طی شد جهان واهل دلی از جهان نخاست
دریا به ته رسید و سحابی ندید کس
این ماتم دگر که درین دشت آتشین
دل آب گشت وچشم پرآبی ندید کس
حرفی است این که خضر به آب بقا رسید
زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس
از گردش فلک ،شب کوتاه زندگی
زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس
از دانش آنچه داد، کم رزق می نهد
چون آسمان درست حسابی ندید کس
بشکن طلسم هستی خود راکه غیر از ین
بر روی آن نگارنقابی ندیدکس
باد غرور در سرحیران عشق نیست
در بحر آبگینه حبابی ندید کس
صائب به هر که می نگرم مست و بیخودست
هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۲
بی نوش لبان آب بقا را چه کند کس؟
بی سبز خطان برگ ونوا را چه کندکس؟
توفیق در ایام جوانی مزه دارد
بی قوت پا راهنما را چه کند کس ؟
چون دفتر دل هر ورقی درکف بادی است
شیرازه آن زلف رسا راچه کند کس ؟
بی آب ،هوا سلسله جنبان غباراست
هرجا نبود باده هوارا چه کند کس ؟
پیش رخ او حرف گرفتم که نگویم
آیینه اندیشه نما راچه کند کس ؟
دولت که دهد رو،به جوانی مزه دارد
چون سر نبود بال هما راچه کندکس ؟
بیماری آن نرگس خونخوارمرا کشت
این ظالم مظلوم نماراچه کند کس؟
همراهی دل تاسرآن کوی ضرورست
در صحن حرم قبله نمارا چه کند کس ؟
صائب اگر آن دشمن جانهانپذیرد
آخر چو شرر نقد بقا راچه کند کس ؟
بی سبز خطان برگ ونوا را چه کندکس؟
توفیق در ایام جوانی مزه دارد
بی قوت پا راهنما را چه کند کس ؟
چون دفتر دل هر ورقی درکف بادی است
شیرازه آن زلف رسا راچه کند کس ؟
بی آب ،هوا سلسله جنبان غباراست
هرجا نبود باده هوارا چه کند کس ؟
پیش رخ او حرف گرفتم که نگویم
آیینه اندیشه نما راچه کند کس ؟
دولت که دهد رو،به جوانی مزه دارد
چون سر نبود بال هما راچه کندکس ؟
بیماری آن نرگس خونخوارمرا کشت
این ظالم مظلوم نماراچه کند کس؟
همراهی دل تاسرآن کوی ضرورست
در صحن حرم قبله نمارا چه کند کس ؟
صائب اگر آن دشمن جانهانپذیرد
آخر چو شرر نقد بقا راچه کند کس ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۴
حیف است که سر در سر مینانکند کس
با دختر رزعیش دوبالا نکند کس
زان پیش که در خاک رود، قطره خود را
حیف است که پیوسته به دریا نکند کس
در گرگ نبیند اثر جلوه یوسف
تا آینه خویش مصفا نکند کس
دیوانه درین شهر گران است به سنگی
چون سیل چرا روی به صحرا نکند کس؟
در چشم کند خانه، مگس را چو دهی روی
با سفله همان به که مدارا نکند کس
حال دل صائب ز جبین روشن و پیداست
این آینه ای نیست که رسوا نکند کس
با دختر رزعیش دوبالا نکند کس
زان پیش که در خاک رود، قطره خود را
حیف است که پیوسته به دریا نکند کس
در گرگ نبیند اثر جلوه یوسف
تا آینه خویش مصفا نکند کس
دیوانه درین شهر گران است به سنگی
چون سیل چرا روی به صحرا نکند کس؟
در چشم کند خانه، مگس را چو دهی روی
با سفله همان به که مدارا نکند کس
حال دل صائب ز جبین روشن و پیداست
این آینه ای نیست که رسوا نکند کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۶
دل ز تن چون دور شد وامی شود غمگین مباش
کور را فرزند بینا می شود غمگین مباش
گر ترا از کار کردن فرصت گفتار نیست
رفته رفته کار گویا می شود غمگین مباش
چون حباب این عقده کز کسب هوا در کار توست
از نسیمی عین دریا می شود غمگین مباش
گر ترا در پرده دل هست حسن یوسفی
مشتری بسیار پیدا می شود غمگین مباش
در کنار گل نخواهد ماند شبنم جاودان
آخر از پستی به بالا می شود غمگین مباش
گر نسیم صبح غافل از گشاد دل شود
این گره چون غنچه خود وا می شود غمگین مباش
خون به مهلت مشک شد درناف آهوی ختن
گریه های تلخ صهبا می شود غمگین مباش
جوهر تیغ زبان لاف یک دم بیش نیست
صبح کاذب زود رسوا می شود غمگین مباش
نقطه خاک سیه، صائب اگر صاحبدلی
دلنشین تر از سویدا می شود غمگین مباش
کور را فرزند بینا می شود غمگین مباش
گر ترا از کار کردن فرصت گفتار نیست
رفته رفته کار گویا می شود غمگین مباش
چون حباب این عقده کز کسب هوا در کار توست
از نسیمی عین دریا می شود غمگین مباش
گر ترا در پرده دل هست حسن یوسفی
مشتری بسیار پیدا می شود غمگین مباش
در کنار گل نخواهد ماند شبنم جاودان
آخر از پستی به بالا می شود غمگین مباش
گر نسیم صبح غافل از گشاد دل شود
این گره چون غنچه خود وا می شود غمگین مباش
خون به مهلت مشک شد درناف آهوی ختن
گریه های تلخ صهبا می شود غمگین مباش
جوهر تیغ زبان لاف یک دم بیش نیست
صبح کاذب زود رسوا می شود غمگین مباش
نقطه خاک سیه، صائب اگر صاحبدلی
دلنشین تر از سویدا می شود غمگین مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۸
ظاهر مردان به زیور گرنباشد گو مباش
حلقه بیرون در گر زر نباشد گومباش
رخنه های دام، فتح الباب صید بسته است
سینه مارا رفو گر گر نباشد گو مباش
حلقه زنجیر اگر ازهم بریزد گو بریز
کار دنیا را نظامی گرنباشد گو مباش
بی زبانی آیه رحمت بود درشان جهل
طفل رادر دست اگر خنجر نباشد گو مباش
در عقیق بی نیازی هست آب صد محیط
نم اگر در قلزم اخضر نباشد گو مباش
چون صدف درپرده دل اشک باریدن خوش است
گر به ظاهر چشم عاشق ترنباشد گو مباش
از تپیدن می توان کوتاه کرد این راه را
قوت پرواز اگر در پر نباشد گو مباش
سایه بیدست، آه سرد اهل جرم را
سایه گر در عرصه محشر نباشد گو مباش
خازن گنج گهر را خلق خوش دام بلاست
در بساط بحر اگر عنبر نباشد گو مباش
از گداز جسم، خون خویش خوردن غافلی است
درد اگر در باده احمر نباشد گومباش
سوده یاقوت سازد پرتو می مغز را
میکشان را تاج گوهر گرنباشد گو مباش
تخم امیدی ندارم تاکنم باران طلب
آب اگر در دیده اختر نباشد گو مباش
ازتماشا به ندارد حاصلی دنیای خشک
صورت دیوار اگر دربر نباشد گو مباش
خوابگاه نرم، صائب سنگ راه رهروست
بستر وبالین ما گر پرنباشد گو مباش
حلقه بیرون در گر زر نباشد گومباش
رخنه های دام، فتح الباب صید بسته است
سینه مارا رفو گر گر نباشد گو مباش
حلقه زنجیر اگر ازهم بریزد گو بریز
کار دنیا را نظامی گرنباشد گو مباش
بی زبانی آیه رحمت بود درشان جهل
طفل رادر دست اگر خنجر نباشد گو مباش
در عقیق بی نیازی هست آب صد محیط
نم اگر در قلزم اخضر نباشد گو مباش
چون صدف درپرده دل اشک باریدن خوش است
گر به ظاهر چشم عاشق ترنباشد گو مباش
از تپیدن می توان کوتاه کرد این راه را
قوت پرواز اگر در پر نباشد گو مباش
سایه بیدست، آه سرد اهل جرم را
سایه گر در عرصه محشر نباشد گو مباش
خازن گنج گهر را خلق خوش دام بلاست
در بساط بحر اگر عنبر نباشد گو مباش
از گداز جسم، خون خویش خوردن غافلی است
درد اگر در باده احمر نباشد گومباش
سوده یاقوت سازد پرتو می مغز را
میکشان را تاج گوهر گرنباشد گو مباش
تخم امیدی ندارم تاکنم باران طلب
آب اگر در دیده اختر نباشد گو مباش
ازتماشا به ندارد حاصلی دنیای خشک
صورت دیوار اگر دربر نباشد گو مباش
خوابگاه نرم، صائب سنگ راه رهروست
بستر وبالین ما گر پرنباشد گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۹
هست چون دلبر بجا، دل گر نباشد گو مباش
مدعا لیلی است محمل گر نباشد گو مباش
می شناشد ذره خورشید جهان افروز را
حق شناسان رادلایل گر نباشد گو مباش
مدعا از انجمن پروانه راجز شمع نیست
شمع چون بر جاست محفل گر نباشد گو مباش
نارسایی در کمند جذبه معشوق نیست
گردن مارا سلاسل گر نباشد گومباش
نیست جان بیقراران را به تن دلبستگی
پیش پای موج،ساحل گر نباشد گو مباش
تا هدف جایی نمی استد خدنگ گرمرو
درمیان راه، منزل گر نباشد گو مباش
کشتی دریای بی ساحل نمی دارد خطر
اهل دل را خانه گل گر نباشد گو مباش
تشنه بحر فنا رامد احسان است زخم
رحم در شمشیر قاتل گر نباشد گو مباش
مور از درد طلب آورد بال و پر برون
جانب ما یار مایل گر نباشد گومباش
می رسد احسان به هر کس قابل احسان شود
تنگدستان را وسایل گر نباشد گو مباش
دل چو شد بی عشق،لرزیدن بر او بی حاصل است
در بغل این فرد باطل گر نباشد گو مباش
صد هزاران پرده شرم عشق سامان می دهد
بر رخ دلدار حایل گر نباشد گو مباش
نیست صائب عالم امکان به جز موج سراب
درنظر این نقش باطل گرنباشد گومباش
مدعا لیلی است محمل گر نباشد گو مباش
می شناشد ذره خورشید جهان افروز را
حق شناسان رادلایل گر نباشد گو مباش
مدعا از انجمن پروانه راجز شمع نیست
شمع چون بر جاست محفل گر نباشد گو مباش
نارسایی در کمند جذبه معشوق نیست
گردن مارا سلاسل گر نباشد گومباش
نیست جان بیقراران را به تن دلبستگی
پیش پای موج،ساحل گر نباشد گو مباش
تا هدف جایی نمی استد خدنگ گرمرو
درمیان راه، منزل گر نباشد گو مباش
کشتی دریای بی ساحل نمی دارد خطر
اهل دل را خانه گل گر نباشد گو مباش
تشنه بحر فنا رامد احسان است زخم
رحم در شمشیر قاتل گر نباشد گو مباش
مور از درد طلب آورد بال و پر برون
جانب ما یار مایل گر نباشد گومباش
می رسد احسان به هر کس قابل احسان شود
تنگدستان را وسایل گر نباشد گو مباش
دل چو شد بی عشق،لرزیدن بر او بی حاصل است
در بغل این فرد باطل گر نباشد گو مباش
صد هزاران پرده شرم عشق سامان می دهد
بر رخ دلدار حایل گر نباشد گو مباش
نیست صائب عالم امکان به جز موج سراب
درنظر این نقش باطل گرنباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۲
خال بر رخسار جانان گرنباشد گو مباش
مور در ملک سلیمان گرنباشد گو مباش
می فشاند خار در راه تماشا شرم عشق
خار دیوار گلستان گرنباشد گو مباش
قیمت یوسف عزیز مصر می داند که چیست
اعتبارش پیش اخوان گر نباشد گومباش
حسن را شرم محبت پرده داری می کند
چشم بیدار نگهبان گرنباشد گو مباش
عندلیب مست را، هم نغمه ای درکارنیست
نغمه سنجی در گلستان گرنباشد گومباش
طوق زنجیر جنون کار گریبان می کند
جامه مارا گریبان گرنباشد گو مباش
از سر ما گو سر خود گیر عقل خشک مغز!
کف به روی بحر عمان گرنباشد گو مباش
ماکه از درد طلب مطلوب خود رایافتیم
کعبه مقصد نمایان گر نباشد گو مباش
خامه صائب به طوفان می دهد آفاق را
در بساط ابر، باران نباشد گو مباش
مور در ملک سلیمان گرنباشد گو مباش
می فشاند خار در راه تماشا شرم عشق
خار دیوار گلستان گرنباشد گو مباش
قیمت یوسف عزیز مصر می داند که چیست
اعتبارش پیش اخوان گر نباشد گومباش
حسن را شرم محبت پرده داری می کند
چشم بیدار نگهبان گرنباشد گو مباش
عندلیب مست را، هم نغمه ای درکارنیست
نغمه سنجی در گلستان گرنباشد گومباش
طوق زنجیر جنون کار گریبان می کند
جامه مارا گریبان گرنباشد گو مباش
از سر ما گو سر خود گیر عقل خشک مغز!
کف به روی بحر عمان گرنباشد گو مباش
ماکه از درد طلب مطلوب خود رایافتیم
کعبه مقصد نمایان گر نباشد گو مباش
خامه صائب به طوفان می دهد آفاق را
در بساط ابر، باران نباشد گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۳
دیده ما گرز خون رنگین نباشد گومباش
حلقه بیرون در زرین نباشد گو مباش
نیل چشم زخم باشد باده را جام سفال
اهل دل را جامه (گر) رنگین نباشد گو مباش
می شود از وسعت مشرب گوارا تلخ و شور
نقل میخواران اگرشیرین نباشد گو مباش
چون بنای زندگی نقش بر آبی بیش نیست
ساحت منزل اگر سنگین نباشد گو مباش
لذت ادراک معنی دلگشای ما بس است
رزق ما گر از سخن تحسین نباشد گو مباش
روی آتشناک را پیرایه ای در کار نیست
شمع را فانوس اگر رنگین نباشد گومباش
خواب سنگین می کند هموار خشت و خاک را
گر ز مخمل بستر و بالین نباشد گو مباش
نیست از قحط سخن سنجان سخنور راملال
گردرین بستانسراگلچین نباشد گومباش
دیده آلودگان شایسته دیدار نیست
خلق را گر دیده حق بین نباشد گو مباش
می کند منقار طوطی راسخن تنگ شکر
عیش ما صائب اگر شیرین نباشد گومباش
حلقه بیرون در زرین نباشد گو مباش
نیل چشم زخم باشد باده را جام سفال
اهل دل را جامه (گر) رنگین نباشد گو مباش
می شود از وسعت مشرب گوارا تلخ و شور
نقل میخواران اگرشیرین نباشد گو مباش
چون بنای زندگی نقش بر آبی بیش نیست
ساحت منزل اگر سنگین نباشد گو مباش
لذت ادراک معنی دلگشای ما بس است
رزق ما گر از سخن تحسین نباشد گو مباش
روی آتشناک را پیرایه ای در کار نیست
شمع را فانوس اگر رنگین نباشد گومباش
خواب سنگین می کند هموار خشت و خاک را
گر ز مخمل بستر و بالین نباشد گو مباش
نیست از قحط سخن سنجان سخنور راملال
گردرین بستانسراگلچین نباشد گومباش
دیده آلودگان شایسته دیدار نیست
خلق را گر دیده حق بین نباشد گو مباش
می کند منقار طوطی راسخن تنگ شکر
عیش ما صائب اگر شیرین نباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۶
جسم اگر ازیکدگر ریزد غباری گو مباش
روح اگر ازتن هواگیرد بخاری گو مباش
برنیاید صبح راگر دست مهر از آستین
بردل آفاق دست رعشه داری گو مباش
گر زجولان باز ماند آسمان طفل طبع
خاکدان دهر را دامن سواری گو مباش
گر نباشد آسمان و ثابت و سیار او
گلخن ایجاد را دود وشراری گو مباش
از زمین و آسمان عالم اگر خالی شود
برسر گور خرابی سوکواری گو مباش
ما حریف برق جانسوز حوادث نیستیم
مزرع امید ما را نوبهاری گومباش
نفس رادر دست اگر نبود عنان اختیار
درکف بدمست تیغ آبداری گو مباش
دست ما خالی اگر باشد ز دنیای خسیس
یوسف گل پیرهن رامشت خاری گو مباش
گر چراغ مه شود بر چرخ مینایی خموش
کرم شب تابی میان سبزه زاری گو مباش
نیست صائب شکوه ای از ساده لوحیها مرا
برید بیضای من نقش و نگاری گو مباش
روح اگر ازتن هواگیرد بخاری گو مباش
برنیاید صبح راگر دست مهر از آستین
بردل آفاق دست رعشه داری گو مباش
گر زجولان باز ماند آسمان طفل طبع
خاکدان دهر را دامن سواری گو مباش
گر نباشد آسمان و ثابت و سیار او
گلخن ایجاد را دود وشراری گو مباش
از زمین و آسمان عالم اگر خالی شود
برسر گور خرابی سوکواری گو مباش
ما حریف برق جانسوز حوادث نیستیم
مزرع امید ما را نوبهاری گومباش
نفس رادر دست اگر نبود عنان اختیار
درکف بدمست تیغ آبداری گو مباش
دست ما خالی اگر باشد ز دنیای خسیس
یوسف گل پیرهن رامشت خاری گو مباش
گر چراغ مه شود بر چرخ مینایی خموش
کرم شب تابی میان سبزه زاری گو مباش
نیست صائب شکوه ای از ساده لوحیها مرا
برید بیضای من نقش و نگاری گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۷
گر نباشم من غبار آستانی گو مباش
دربهشت جاودان برگ خزانی گو مباش
گرنباشد طوطی من در شکرزار جهان
سبزه بیگانه ای دربوستان گو مباش
موج دریای کرم شیرازه گوهر بس است
چون گهر برگردن ماریسمانی گو مباش
بامکان ربطی نباشد لامکان پرواز را
جان قدسی رازمین و آسمان گو مباش
بازگشت ما چو بادریای آب زندگی است
دربساط هستی مانیم جانی گو مباش
تار و پود جسم اگر از هم بریزد گو بریز
ماه روشن چون به جاباشد کتانی گو مباش
گوهر از گرد یتیمی در کنار مادرست
جان روشن گوهران راخاکدانی گو مباش
جان چو پا بر جاست پروا از فنای جسم نیست
در شبستان سبکروحان گرانی گو مباش
بلبل از هرغنچه دارد خانه دربسته ای
از خس و خاشاک ما را آشیانی گو مباش
نیست مجنون مرا از دامن صحرا ملال
بر سر هر کوچه از من داستانی گو مباش
حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
در میان بلبل و گل ترجمانی گو مباش
روزی ما از سعادتمندی ذاتی بس است
چون هما ما را ز عالم استخوانی گو مباش
طوطیان را سینه روشن کم ازآیینه نیست
کلک شکر بار مارا همزبانی گو مباش
گر به چاه افتد کسی، بهتر که ازقیمت فتد
یوسف مارا به طالع کاروانی گو مباش
رفتن دل می کند انشای مطلبهای من
کلک کوتاه مرا طبع روانی گو مباش
جبهه آشفته حالان نامه واکرده ای است
داستان شکوه مارازبانی گو مباش
بی نشانی درجهان بی نشانی رهبرست
در بیابان طلب سنگ نشانی گو مباش
چند صائب برفنای جسم خواهی خون گریست
شاهباز لامکان را آشیانی گو مباش
دربهشت جاودان برگ خزانی گو مباش
گرنباشد طوطی من در شکرزار جهان
سبزه بیگانه ای دربوستان گو مباش
موج دریای کرم شیرازه گوهر بس است
چون گهر برگردن ماریسمانی گو مباش
بامکان ربطی نباشد لامکان پرواز را
جان قدسی رازمین و آسمان گو مباش
بازگشت ما چو بادریای آب زندگی است
دربساط هستی مانیم جانی گو مباش
تار و پود جسم اگر از هم بریزد گو بریز
ماه روشن چون به جاباشد کتانی گو مباش
گوهر از گرد یتیمی در کنار مادرست
جان روشن گوهران راخاکدانی گو مباش
جان چو پا بر جاست پروا از فنای جسم نیست
در شبستان سبکروحان گرانی گو مباش
بلبل از هرغنچه دارد خانه دربسته ای
از خس و خاشاک ما را آشیانی گو مباش
نیست مجنون مرا از دامن صحرا ملال
بر سر هر کوچه از من داستانی گو مباش
حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
در میان بلبل و گل ترجمانی گو مباش
روزی ما از سعادتمندی ذاتی بس است
چون هما ما را ز عالم استخوانی گو مباش
طوطیان را سینه روشن کم ازآیینه نیست
کلک شکر بار مارا همزبانی گو مباش
گر به چاه افتد کسی، بهتر که ازقیمت فتد
یوسف مارا به طالع کاروانی گو مباش
رفتن دل می کند انشای مطلبهای من
کلک کوتاه مرا طبع روانی گو مباش
جبهه آشفته حالان نامه واکرده ای است
داستان شکوه مارازبانی گو مباش
بی نشانی درجهان بی نشانی رهبرست
در بیابان طلب سنگ نشانی گو مباش
چند صائب برفنای جسم خواهی خون گریست
شاهباز لامکان را آشیانی گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۳
هرکه درمد نظر نازک میانی نیستش
دربساط زندگانی نیم جانی نیستش
خون گل در باغ بی دیوار می باشد هدر
وای بر حسنی که بر سر دیده بانی نیستش
برگ برگ این گلستانرا سراسر دیده ام
چون گل رعنا بهار بی خزانی نیستش
هرکه را از بیقراری نبض جان آسوده است
در ریاض زندگی آب روانی نیستش
جان عاشق هیچ جایک دم نمیگیرد قرار
می توان دانست کاینجا آشیانی نیستش
چون نمکدان در نمک پاشی است سر تا پا دهان
آن که وقت بوسه دادنها دهانی نیستش
هر که را چون صبح موی سر ز پیری شد سفید
می شود بیدار اگر خواب گرانی نیستش
خلق را بی حفظ حق نگشاید از هم هیچ کار
گله از گرگ است چون بر سر شبانی نیستش
گرمی هنگامه فکرش دو روزی بیش نیست
در سخن هر کس طرف آتش زبانی نیستش
می شود چون مرغ یک بال از پرافشانی ملول
در طریق فکر هر کس همعنانی نیستش
آن که دولت در رکاب سایه او میرود
چون هما از خوان قسمت استخوانی نیستش
بر فقیران محنت پیری نباشد نا گوار
کی غم دندان خورد آن کس که نانی نیستش ؟
گرچه آن آیینه رو دارد نواسنجان بسی
همچو صائب طوطی شیرین زبانی نیستش
دربساط زندگانی نیم جانی نیستش
خون گل در باغ بی دیوار می باشد هدر
وای بر حسنی که بر سر دیده بانی نیستش
برگ برگ این گلستانرا سراسر دیده ام
چون گل رعنا بهار بی خزانی نیستش
هرکه را از بیقراری نبض جان آسوده است
در ریاض زندگی آب روانی نیستش
جان عاشق هیچ جایک دم نمیگیرد قرار
می توان دانست کاینجا آشیانی نیستش
چون نمکدان در نمک پاشی است سر تا پا دهان
آن که وقت بوسه دادنها دهانی نیستش
هر که را چون صبح موی سر ز پیری شد سفید
می شود بیدار اگر خواب گرانی نیستش
خلق را بی حفظ حق نگشاید از هم هیچ کار
گله از گرگ است چون بر سر شبانی نیستش
گرمی هنگامه فکرش دو روزی بیش نیست
در سخن هر کس طرف آتش زبانی نیستش
می شود چون مرغ یک بال از پرافشانی ملول
در طریق فکر هر کس همعنانی نیستش
آن که دولت در رکاب سایه او میرود
چون هما از خوان قسمت استخوانی نیستش
بر فقیران محنت پیری نباشد نا گوار
کی غم دندان خورد آن کس که نانی نیستش ؟
گرچه آن آیینه رو دارد نواسنجان بسی
همچو صائب طوطی شیرین زبانی نیستش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۶
خیره می سازد نظر را در قبا سیمین برش
می نماید در صدف خود رافروغ گوهرش
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در صفا مستور چون آیینه باشد جوهرش
خنده می گردد تبسم، لفظ معنی می شود
تا برون می آیداز تنگ لب چون شکرش
سرخ می دارد به سیلی روی ماه مصر را
کوته اندیشی که ریزد برگ گل دربسترش
می کند پروانه را خامش ز حرف خونبها
سرمه دنباله دار شمع ازخاکسترش
هرکه از همصحبتان دارد می گلگون دریغ
میشود چون لاله خون مرده، میدر ساغرش
کشتی هرکس درین دریای پرشورش فتاد
نیست فرقی درمیان بادبان و لنگرش
ازخط تسلیم هرکس می کند گردنکشی
گوی چوگان حوادث می کند دوران سرش
دل بود درسینه اش دایم به مو آویخته
هرکه از تار نفس شیرازه دارد دفترش
هر سبک مغزی که اینجا گردن افرازی کند
در قیامت ازگریبان برنمی آید سرش
در گلستان بی پرو بالی است صائب برگ عیش
وای برمرغی که ریزد در قفس بال و پرش
می نماید در صدف خود رافروغ گوهرش
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در صفا مستور چون آیینه باشد جوهرش
خنده می گردد تبسم، لفظ معنی می شود
تا برون می آیداز تنگ لب چون شکرش
سرخ می دارد به سیلی روی ماه مصر را
کوته اندیشی که ریزد برگ گل دربسترش
می کند پروانه را خامش ز حرف خونبها
سرمه دنباله دار شمع ازخاکسترش
هرکه از همصحبتان دارد می گلگون دریغ
میشود چون لاله خون مرده، میدر ساغرش
کشتی هرکس درین دریای پرشورش فتاد
نیست فرقی درمیان بادبان و لنگرش
ازخط تسلیم هرکس می کند گردنکشی
گوی چوگان حوادث می کند دوران سرش
دل بود درسینه اش دایم به مو آویخته
هرکه از تار نفس شیرازه دارد دفترش
هر سبک مغزی که اینجا گردن افرازی کند
در قیامت ازگریبان برنمی آید سرش
در گلستان بی پرو بالی است صائب برگ عیش
وای برمرغی که ریزد در قفس بال و پرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۷
در سر زینت خودآرا می رود آخر سرش
حلقه فتراک طاووس است از بال و پرش
هرکه دارد خرده خود از نواسنجان دریغ
همچو گل در هفته ای می ریزد از هم دفترش
چون سبو هرکس کند، بالین زدست خشک خویش
ازشراب لاله گون ریزند گل دربسترش
شمع من در هر که آتش می زند پروانه وار
رنگ عشق تازه ای می ریزد ازخاکسترش
روزن آهی شود هرموی براندام او
هرکه باشد عود خام آرزو در مجمرش
سوخت هرکس را که داغ آتشین رخساره ای
پرده دار اخگر خورشید شد خاکسترش
گر چنین از زنگ می آید برون آیینه ام
چشم می بازد به اندک فرصتی روشنگرش
می کند چون موی آتشدیده مشق پیچ و تاب
رشته زنار ازشرم میان لاغرش
بیضه اسلام گردید آن سنگین ز خط
همچنان صلب است دربیداد چشم کافرش
دولت دنیا نگردد جمع صائب با حضور
شمع می لرزد تمام شب به زرین افسرش
حلقه فتراک طاووس است از بال و پرش
هرکه دارد خرده خود از نواسنجان دریغ
همچو گل در هفته ای می ریزد از هم دفترش
چون سبو هرکس کند، بالین زدست خشک خویش
ازشراب لاله گون ریزند گل دربسترش
شمع من در هر که آتش می زند پروانه وار
رنگ عشق تازه ای می ریزد ازخاکسترش
روزن آهی شود هرموی براندام او
هرکه باشد عود خام آرزو در مجمرش
سوخت هرکس را که داغ آتشین رخساره ای
پرده دار اخگر خورشید شد خاکسترش
گر چنین از زنگ می آید برون آیینه ام
چشم می بازد به اندک فرصتی روشنگرش
می کند چون موی آتشدیده مشق پیچ و تاب
رشته زنار ازشرم میان لاغرش
بیضه اسلام گردید آن سنگین ز خط
همچنان صلب است دربیداد چشم کافرش
دولت دنیا نگردد جمع صائب با حضور
شمع می لرزد تمام شب به زرین افسرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۲
می کند برتن گرانی سرچو می افتد ز جوش
چون سبوخالی شد ازمی بار می گرددبه دوش
صحبت اشراق راتیغ زبان درکار نیست
صبح چون گردید روشن شمع می گردد خموش
می شود دست نوازش باعث آرام دل
خشت اگر مانع تواند شد خم می را ز جوش
در سخن لب جلوه زخم نمایان می کند
می شود تیغ دودم هرگاه می گردد خموش
صبح آگاهی شود گفتم مراموی سفید
پرده دیگر فزون شد برگرانیهای گوش
بازی جنت مخور، کز بهر عبرت بس بود
آنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروش
شورش عشق است درفرهاد از مجنون زیاد
سیل در کهسار صائب بیشتر دارد خروش
چون سبوخالی شد ازمی بار می گرددبه دوش
صحبت اشراق راتیغ زبان درکار نیست
صبح چون گردید روشن شمع می گردد خموش
می شود دست نوازش باعث آرام دل
خشت اگر مانع تواند شد خم می را ز جوش
در سخن لب جلوه زخم نمایان می کند
می شود تیغ دودم هرگاه می گردد خموش
صبح آگاهی شود گفتم مراموی سفید
پرده دیگر فزون شد برگرانیهای گوش
بازی جنت مخور، کز بهر عبرت بس بود
آنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروش
شورش عشق است درفرهاد از مجنون زیاد
سیل در کهسار صائب بیشتر دارد خروش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۳
پوچ شد از دعوی بیهوده مغز خود فروش
آب را کف می کند دیگی که ننشیند ز جوش
می کنند از سود، مردم خرج و ازبی حاصلی
می کند از مایه خود خرج دایم خود فروش
از هزار آهو یکی راناف مشکین داده اند
صوفی صافی نگردد هرکه شد پشمینه پوش
هرچه می گویند بامن ناصحان شایسته ام
بی تأمل پنبه غفلت بر آوردیم ز گوش
می کند مستی گوارا تلخی ایام را
وای برآن کس که می آید درین محفل به هوش
می زند حرفی برای خویش واعظ، می بکش
نیست پشمی در کلاه محتسب، ساغر بنوش
خرقه آلوده ما را بهای می گرفت
نیست در اندک پذیری کس چو پیر میفروش
عاشقان رااز گرستن دل نمی گردد خنک
چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
نیست گر پیوسته با هم تاوپود حسن و عشق
چون شود پروانه ساکن؟ شمع چون گردد خموش
دست بردل می نهم چون شوق غالب می شود
می کنم با خاک آتش را زبی آبی خموش
گرچه ازنطق است صائب جوهر تیغ زبان
درنظر دارد شکوه تیغ، لبهای خموش
آب را کف می کند دیگی که ننشیند ز جوش
می کنند از سود، مردم خرج و ازبی حاصلی
می کند از مایه خود خرج دایم خود فروش
از هزار آهو یکی راناف مشکین داده اند
صوفی صافی نگردد هرکه شد پشمینه پوش
هرچه می گویند بامن ناصحان شایسته ام
بی تأمل پنبه غفلت بر آوردیم ز گوش
می کند مستی گوارا تلخی ایام را
وای برآن کس که می آید درین محفل به هوش
می زند حرفی برای خویش واعظ، می بکش
نیست پشمی در کلاه محتسب، ساغر بنوش
خرقه آلوده ما را بهای می گرفت
نیست در اندک پذیری کس چو پیر میفروش
عاشقان رااز گرستن دل نمی گردد خنک
چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
نیست گر پیوسته با هم تاوپود حسن و عشق
چون شود پروانه ساکن؟ شمع چون گردد خموش
دست بردل می نهم چون شوق غالب می شود
می کنم با خاک آتش را زبی آبی خموش
گرچه ازنطق است صائب جوهر تیغ زبان
درنظر دارد شکوه تیغ، لبهای خموش