عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۰
باد دستانه مکن خرج نفس رازنهار
که برآردنفسی رازجگر صبح دوبار
به صدف بازنگردد گوهرازدامن بحر
مهر ازاین حقه گوهر به تأمل بردار
دل اگر تیره نخواهی بسخن لب مگشا
که ازاین رخنه درآیدبه دل صاف غبار
می کشد مهرخموشی زجگرزهرسخن
زخم این مارشود به ،به همین مهره مار
خامشی مهرسلیمان بود ودیو،سخن
به کف دیومده مهرسلیمان زنهار
تانبندی زسخن لب ،نشوددل گویا
عیسی ازمریم خاموش پذیردگفتار
خامشی آینه ونطق بود زنگارش
مکن این آینه راتخته مشق زنگار
سرخودداد به باد از سخن پوچ حباب
برمداراز لب خود مهر درین دریابار
نبرد زورکمان عیب کجی راازتیر
تاسخن راست نباشد به لب خویش میار
برلب چاه بود قیمت یوسف زرقلب
چون سخن تازه برآید زقلم، باشدخوار
گوش تاتشنه گفتارنباشد چو صدف
مفشان قطره خود همچو رگ ابربهار
تازآیینه بی زنگ نیابدمیدان
متکلم نشود طوطی شیرین گفتار
گفتن حرف بود خرج شنیدن چون دخل
خرج بردخل میفزاکه شوی بی مقدار
نتوان فضل خموشی به سخن صائب گفت
خامشی بحر بود ،کوزه خالی گفتار
که برآردنفسی رازجگر صبح دوبار
به صدف بازنگردد گوهرازدامن بحر
مهر ازاین حقه گوهر به تأمل بردار
دل اگر تیره نخواهی بسخن لب مگشا
که ازاین رخنه درآیدبه دل صاف غبار
می کشد مهرخموشی زجگرزهرسخن
زخم این مارشود به ،به همین مهره مار
خامشی مهرسلیمان بود ودیو،سخن
به کف دیومده مهرسلیمان زنهار
تانبندی زسخن لب ،نشوددل گویا
عیسی ازمریم خاموش پذیردگفتار
خامشی آینه ونطق بود زنگارش
مکن این آینه راتخته مشق زنگار
سرخودداد به باد از سخن پوچ حباب
برمداراز لب خود مهر درین دریابار
نبرد زورکمان عیب کجی راازتیر
تاسخن راست نباشد به لب خویش میار
برلب چاه بود قیمت یوسف زرقلب
چون سخن تازه برآید زقلم، باشدخوار
گوش تاتشنه گفتارنباشد چو صدف
مفشان قطره خود همچو رگ ابربهار
تازآیینه بی زنگ نیابدمیدان
متکلم نشود طوطی شیرین گفتار
گفتن حرف بود خرج شنیدن چون دخل
خرج بردخل میفزاکه شوی بی مقدار
نتوان فضل خموشی به سخن صائب گفت
خامشی بحر بود ،کوزه خالی گفتار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۱
گربه ما همسفری سلسله از پا بردار
پشت پا زن دو جهان را و پی ما بردار
ماقدم بر قدم سیل بهاران داریم
گرتو هم تشنه بحری قدم از جا بردار
نیست عالم به جز سلسله موج سراب
قدمی پیش نه این سلسله از پا بردار
جوش می از سرخم خشت به یک سو انداخت
توهم از دل غم معموره دنیا بردار
پیش بینا دو جهان چون دو صف مژگان است
چشم بینش بگشا این دو صف از جا بردار
چشم آهوست سیه خانه صحرای جنون
توشه وحشت جاوید از اینجا بردار
خون مرده است سودای که در او مجنون نیست
زین سیه خانه ماتم ره صحرا بردار
خار صحرای طلب راه ترا می پاید
تشنگی از جگرش ز آبله پا بردار
کاسه پرداز بود باده منصوری عشق
بگذر از کاسه سر، پنبه ز مینا بردار
صحبت خاک نهادان جهان اکسیرست
توتیایی ز پی دیده بینا بردار
گر ز رفتار به مردم نتوانی ره برد
نسخه نیک و بدخلق ز سیما بردار
دست خالی مرو از تربت روشن گهران
مشت خاکی ز پی دیده بینا بردار
رنگ این خانه ز خاکستر دل ریخته اند
دل ز نظاره آن نرگس شهلا بردار
تا غبار خط شبرنگ نگشته است بلند
از بناگوش بتان کام تماشا بردار
رزق سیماب ز آیینه جلای وطن است
چشم از دیدن هر آینه سیما بردار
تابه روشن گهری نام برآری صائب
گرد راه از رخ سیلاب چو دریا بردار
پشت پا زن دو جهان را و پی ما بردار
ماقدم بر قدم سیل بهاران داریم
گرتو هم تشنه بحری قدم از جا بردار
نیست عالم به جز سلسله موج سراب
قدمی پیش نه این سلسله از پا بردار
جوش می از سرخم خشت به یک سو انداخت
توهم از دل غم معموره دنیا بردار
پیش بینا دو جهان چون دو صف مژگان است
چشم بینش بگشا این دو صف از جا بردار
چشم آهوست سیه خانه صحرای جنون
توشه وحشت جاوید از اینجا بردار
خون مرده است سودای که در او مجنون نیست
زین سیه خانه ماتم ره صحرا بردار
خار صحرای طلب راه ترا می پاید
تشنگی از جگرش ز آبله پا بردار
کاسه پرداز بود باده منصوری عشق
بگذر از کاسه سر، پنبه ز مینا بردار
صحبت خاک نهادان جهان اکسیرست
توتیایی ز پی دیده بینا بردار
گر ز رفتار به مردم نتوانی ره برد
نسخه نیک و بدخلق ز سیما بردار
دست خالی مرو از تربت روشن گهران
مشت خاکی ز پی دیده بینا بردار
رنگ این خانه ز خاکستر دل ریخته اند
دل ز نظاره آن نرگس شهلا بردار
تا غبار خط شبرنگ نگشته است بلند
از بناگوش بتان کام تماشا بردار
رزق سیماب ز آیینه جلای وطن است
چشم از دیدن هر آینه سیما بردار
تابه روشن گهری نام برآری صائب
گرد راه از رخ سیلاب چو دریا بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۳
نیست بیرون ز تو مقصود، تکاپو بگذار
چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار
با حجاب تن خاکی نتوان واصل شد
کوزه خود بشکن، لب به لب جو بگذار
لعل و یاقوت درین داد و ستد سنگ کم است
وصل یوسف طلبی جان به ترازو بگذار
نقطه را دایره عیش ز پرگار بود
سر سودازده را در قدم او بگذار
خون شود مشک ز همصحبتی ناف غزال
دل خون گشته به آن حلقه گیسو بگذار
منه آینه به زانو چو زنان گر مردی
غنچه شو،روی در آیینه زانو بگذار
حسن از دایره عشق نباشد بیرون
نعل وارون مزن ای فاخته ،کوکو بگذار
عاشقان رابه اشارت بود ربط دگر
هرچه نتوان به زبان گفت به ابرو بگذار
بیش ازاین رنج سخن برلب نازک مپسند
شغل گفتار به آن چشم سخن گو بگذار
روی در دامن صحرا کن و از حلقه زلف
طوق چون فاخته برگردن آهو بگذار
نیست صائب به زر و سیم گران باده لعل
صرفه در کوی خرابات بیک سو بگذار
چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار
با حجاب تن خاکی نتوان واصل شد
کوزه خود بشکن، لب به لب جو بگذار
لعل و یاقوت درین داد و ستد سنگ کم است
وصل یوسف طلبی جان به ترازو بگذار
نقطه را دایره عیش ز پرگار بود
سر سودازده را در قدم او بگذار
خون شود مشک ز همصحبتی ناف غزال
دل خون گشته به آن حلقه گیسو بگذار
منه آینه به زانو چو زنان گر مردی
غنچه شو،روی در آیینه زانو بگذار
حسن از دایره عشق نباشد بیرون
نعل وارون مزن ای فاخته ،کوکو بگذار
عاشقان رابه اشارت بود ربط دگر
هرچه نتوان به زبان گفت به ابرو بگذار
بیش ازاین رنج سخن برلب نازک مپسند
شغل گفتار به آن چشم سخن گو بگذار
روی در دامن صحرا کن و از حلقه زلف
طوق چون فاخته برگردن آهو بگذار
نیست صائب به زر و سیم گران باده لعل
صرفه در کوی خرابات بیک سو بگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۶
ناله ای از ته دل کرد سپند آخر کار
سوخت خودرا و برون خوست ز بند آخر کار
از دل سوخته نومید نمی باید شد
می شود خال رخ شعله سپند آخر کار
عرق سعی محال است که گوهر نشود
می رسد ذره به خورشید بلند آخر کار
هرکه از پوست در آغاز نیامد بیرون
همچو بادام نپیوست به قند آخر کار
جان محال است که در جسم بماند جاوید
می رهد یوسف بی جرم زبند آخر کار
سخن حق چه خیال است افتد بر خاک؟
می شود رتبه منصور بلند آخر کار
که دعا کرد ندانم ز جگرسوختگان ؟
که شود روزی مور آن لب قند آخر کار
چون کمان گر چه به خود خلق کنندت نزدیک
همچو تیر از بر خود دور کنند آخر کار
دلگشای است نسیم سحری، می ترسم
که شود غنچه من بیهده خند آخر کار
همت آن نیست که آتش نزند در عالم
می جهد برقی ازین ابر بلند آخر کار
کاش در زندکی از خاک مرا بر می داشت
آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار
زینهار ای نی بی مغز سر از بند مپیچ
که شود تنگ شکرهر سر بند آخر کار
مشت خاک من سودازده را صائب چرخ
از چه برداشت نخست ازچه فکند آخر کار
سوخت خودرا و برون خوست ز بند آخر کار
از دل سوخته نومید نمی باید شد
می شود خال رخ شعله سپند آخر کار
عرق سعی محال است که گوهر نشود
می رسد ذره به خورشید بلند آخر کار
هرکه از پوست در آغاز نیامد بیرون
همچو بادام نپیوست به قند آخر کار
جان محال است که در جسم بماند جاوید
می رهد یوسف بی جرم زبند آخر کار
سخن حق چه خیال است افتد بر خاک؟
می شود رتبه منصور بلند آخر کار
که دعا کرد ندانم ز جگرسوختگان ؟
که شود روزی مور آن لب قند آخر کار
چون کمان گر چه به خود خلق کنندت نزدیک
همچو تیر از بر خود دور کنند آخر کار
دلگشای است نسیم سحری، می ترسم
که شود غنچه من بیهده خند آخر کار
همت آن نیست که آتش نزند در عالم
می جهد برقی ازین ابر بلند آخر کار
کاش در زندکی از خاک مرا بر می داشت
آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار
زینهار ای نی بی مغز سر از بند مپیچ
که شود تنگ شکرهر سر بند آخر کار
مشت خاک من سودازده را صائب چرخ
از چه برداشت نخست ازچه فکند آخر کار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۷
چشم آرام مدارید ز سر منزل عمر
که سبکسیرتر از موج بود ساحل عمر
سیل از کوه گرانسنگ به تعجیل رود
خواب غفلت نشود سنگ ره محمل عمر
همچو برگی که پریشان شود از باد خزان
نیست غیر از کف افسوس مرا حاصل عمر
از نسیم پر پروانه شود پا به رکاب
بی ثبات است ز بس روشنی محفل عمر
نتوان ریگ روان را ز سفر مانع شد
دل مبندید به آسودگی منزل عمر
دایم از داغ عزیزان جگرش پرخون است
هرکه چون خضر دراین نشأه بود مایل عمر
خبر عمر ز هم بیخبران می گیرند
هیچ کس نیست که گیرد خبر از حاصل عمر
کیسه چون غنچه براین خرده چه دوزی صائب؟
که درخشیدن برق است چراغ دل عمر
که سبکسیرتر از موج بود ساحل عمر
سیل از کوه گرانسنگ به تعجیل رود
خواب غفلت نشود سنگ ره محمل عمر
همچو برگی که پریشان شود از باد خزان
نیست غیر از کف افسوس مرا حاصل عمر
از نسیم پر پروانه شود پا به رکاب
بی ثبات است ز بس روشنی محفل عمر
نتوان ریگ روان را ز سفر مانع شد
دل مبندید به آسودگی منزل عمر
دایم از داغ عزیزان جگرش پرخون است
هرکه چون خضر دراین نشأه بود مایل عمر
خبر عمر ز هم بیخبران می گیرند
هیچ کس نیست که گیرد خبر از حاصل عمر
کیسه چون غنچه براین خرده چه دوزی صائب؟
که درخشیدن برق است چراغ دل عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۸
تیغ الماس بر اطراف کمر دارد مهر
از صف آرایی شبنم چه خطر داردمهر؟
حسن هر روز به آیین دگر جلوه کند
هر سحر تکیه به بالین دگر دارد مهر
نیست سرگشتگی عشق به جمعی مخصوص
همه اجزای جهان رابه سفر دارد مهر
برسر خشت عناصر چه قدر جلوه کند؟
شکوه از تنگی میدان سفر دارد مهر
عشق هر سوخته جان رابه زبانی دارد
پاس هر ذره به آستین دگر دارد مهر
چه کند داغ جنون را سرشوریده عشق
افسر از کوکبه خویش به سر دارد مهر
صائب از زردی رخسار و دم گرم سحر
می توان یافت که خاری به جگر دارد مهر
از صف آرایی شبنم چه خطر داردمهر؟
حسن هر روز به آیین دگر جلوه کند
هر سحر تکیه به بالین دگر دارد مهر
نیست سرگشتگی عشق به جمعی مخصوص
همه اجزای جهان رابه سفر دارد مهر
برسر خشت عناصر چه قدر جلوه کند؟
شکوه از تنگی میدان سفر دارد مهر
عشق هر سوخته جان رابه زبانی دارد
پاس هر ذره به آستین دگر دارد مهر
چه کند داغ جنون را سرشوریده عشق
افسر از کوکبه خویش به سر دارد مهر
صائب از زردی رخسار و دم گرم سحر
می توان یافت که خاری به جگر دارد مهر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۹
چند روزی چو قلم سربه ته انداخته گیر
ورقی چند به بازیچه سیه ساخته گیر
نیست در عالم ناساز چو امیدثابت
خانه ها درگذر سیل فنا ساخته گیر
این گهرها که به جمعیت آن می نازی
آخر الامر چو اشک از نظر انداخته گیر
نقش هر لحظه به روی دگری می خندد
هرچه بردی ز حریفان دغا، باخته گیر
نیست چون حوصله یک نگه دورترا
پرده از چهره مقصود بر انداخته گیر
بی مثال است چو رخساره آن جان جهان
از علایق دل چون آینه پرداخته گیر
نیست شایسته افسون، جدایی از خلق
جامه پرشپش از دوش خود انداخته گیر
نیست امید اجابت چو فغان را صائب
علم ناله به افلاک بر افراخته گیر
ورقی چند به بازیچه سیه ساخته گیر
نیست در عالم ناساز چو امیدثابت
خانه ها درگذر سیل فنا ساخته گیر
این گهرها که به جمعیت آن می نازی
آخر الامر چو اشک از نظر انداخته گیر
نقش هر لحظه به روی دگری می خندد
هرچه بردی ز حریفان دغا، باخته گیر
نیست چون حوصله یک نگه دورترا
پرده از چهره مقصود بر انداخته گیر
بی مثال است چو رخساره آن جان جهان
از علایق دل چون آینه پرداخته گیر
نیست شایسته افسون، جدایی از خلق
جامه پرشپش از دوش خود انداخته گیر
نیست امید اجابت چو فغان را صائب
علم ناله به افلاک بر افراخته گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۶
ز آب تیغ اثر در گلوی ما بگذار
ازین شراب نمی در سبوی ما بگذار
شکسته رنگی ما ترجمان گویایی است
به روی ما بنگر گفتگوی ما بگذار
شعور در حرم بیخودی ندارد راه
ز خود بر آی،دگر پا به کوی ما بگذار
ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد
اگر نه ساده دلی،جستجوی ما بگذار
به دست بسته گل از نوبهار نتوان چید
عنان خاطر بی آرزوی مابگذار
نسیم گردیتیمی نمی برد زگهر
نفس مسوز عبث ،رفت وروی مابگذار
نبست بخیه انجم شکاف سینه صبح
نه ای حریف خجالت ،رفوی مابگذار
برای آینه بی غبار، آه مکش
قدم به سینه بی آرزوی مابگذار
توان به آینه ازطوطیان کشیدسخن
زچهره آینه ای پیش روی مابگذار
اگرچه سلسله مابه عشق پیوسته است
ز زلف سلسله ای برگلوی مابگذار
نمی کندره خوابیده راجرس بیدار
به غافلان چو رسی گفتگوی مابگذار
به کوزه سیر زآب حیات نتوان شد
دهان تشنه خودرا به جوی ما بگذار
اگر به چاشنی حرف می رسی طوطی
سخن به صائب خوش گفتگوی مابگذار
ازین شراب نمی در سبوی ما بگذار
شکسته رنگی ما ترجمان گویایی است
به روی ما بنگر گفتگوی ما بگذار
شعور در حرم بیخودی ندارد راه
ز خود بر آی،دگر پا به کوی ما بگذار
ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد
اگر نه ساده دلی،جستجوی ما بگذار
به دست بسته گل از نوبهار نتوان چید
عنان خاطر بی آرزوی مابگذار
نسیم گردیتیمی نمی برد زگهر
نفس مسوز عبث ،رفت وروی مابگذار
نبست بخیه انجم شکاف سینه صبح
نه ای حریف خجالت ،رفوی مابگذار
برای آینه بی غبار، آه مکش
قدم به سینه بی آرزوی مابگذار
توان به آینه ازطوطیان کشیدسخن
زچهره آینه ای پیش روی مابگذار
اگرچه سلسله مابه عشق پیوسته است
ز زلف سلسله ای برگلوی مابگذار
نمی کندره خوابیده راجرس بیدار
به غافلان چو رسی گفتگوی مابگذار
به کوزه سیر زآب حیات نتوان شد
دهان تشنه خودرا به جوی ما بگذار
اگر به چاشنی حرف می رسی طوطی
سخن به صائب خوش گفتگوی مابگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۸
بیاکه عقده زکارجهان گشاد بهار
بهشت سربه گریبان غنچه دادبهار
نهشت یک دل افسرده درقلمروخاک
برات عیش به خلق ازشکوفه دادبهار
زخرمی درودیوارگلستان شدمست
زهرگلی درمیخانه ای گشاد بهار
به روشنایی مهتاب گل نشد قانع
چراغ لاله به هر رهگذرنهاد بهار
کشید دشنه برق ازنیان ابر برون
به خرمن غم بی حاصلان فتادبهار
گشت آنکه زدی طبل رعد زیرگلیم
صلای عیش به بانگ بلند داد بهار
برآر سرزگریبان خامشی صائب
کنون که غنچه منقارها گشاد بهار
بهشت سربه گریبان غنچه دادبهار
نهشت یک دل افسرده درقلمروخاک
برات عیش به خلق ازشکوفه دادبهار
زخرمی درودیوارگلستان شدمست
زهرگلی درمیخانه ای گشاد بهار
به روشنایی مهتاب گل نشد قانع
چراغ لاله به هر رهگذرنهاد بهار
کشید دشنه برق ازنیان ابر برون
به خرمن غم بی حاصلان فتادبهار
گشت آنکه زدی طبل رعد زیرگلیم
صلای عیش به بانگ بلند داد بهار
برآر سرزگریبان خامشی صائب
کنون که غنچه منقارها گشاد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۱
ز حال تشنه لبان خنجر ترا چه خبر؟
فرات را ز شهیدان کربلا چه خبر؟
تمام عمر به بیگانگان برآمده ای
دل ترا ز سخنهای آشنا چه خبر؟
مرا چگونه شناسد سپهر خود نشناس؟
خبرنیافته از خویش را زما چه خبر؟
ز پشت آینه روی مراد نتوان دید
تراکه روی به خلق است از خدا چه خبر؟
یکی است نسبت خارو حریر در ره من
مرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر؟
ترا که نیست خبر از هوای عالم آب
ز لطف آب و ز کیفیت هوا چه خبر؟
توان به درد رسیدن ز راه آگاهی
مراکه محو بلاگشتم از بلاچه خبر
ز حال صائب مسکین که خاک ره شده است
تراکه نیست نگاهی به زیر پاچه خبر
فرات را ز شهیدان کربلا چه خبر؟
تمام عمر به بیگانگان برآمده ای
دل ترا ز سخنهای آشنا چه خبر؟
مرا چگونه شناسد سپهر خود نشناس؟
خبرنیافته از خویش را زما چه خبر؟
ز پشت آینه روی مراد نتوان دید
تراکه روی به خلق است از خدا چه خبر؟
یکی است نسبت خارو حریر در ره من
مرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر؟
ترا که نیست خبر از هوای عالم آب
ز لطف آب و ز کیفیت هوا چه خبر؟
توان به درد رسیدن ز راه آگاهی
مراکه محو بلاگشتم از بلاچه خبر
ز حال صائب مسکین که خاک ره شده است
تراکه نیست نگاهی به زیر پاچه خبر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۳
اگر چه چهره بود بی نقاب روشنتر
شود عذار بتان از حجاب روشنتر
ز لفظ، معنی نازک برهنه تر گردد
رخ لطیف تو شد از نقاب روشنتر
بجز عرق که کند گل زروی یار، که دید
ستاره ای که بود ز آفتاب روشنتر؟
صفای روی تو از خط سبز افزون شد
که در بهار بود ماهتاب روشنتر
سیاه گشت ز پیری روان روشن من
اگر چه فصل خزان است آب روشنتر
ز گریه گفتم گردد دلم خنک، غافل
که گردد آتش از اشک کباب روشنتر
شود فزون ز نگین خانه آب و رنگ گهر
که در پیاله نماید شراب روشنتر
شود عذار بتان از حجاب روشنتر
ز لفظ، معنی نازک برهنه تر گردد
رخ لطیف تو شد از نقاب روشنتر
بجز عرق که کند گل زروی یار، که دید
ستاره ای که بود ز آفتاب روشنتر؟
صفای روی تو از خط سبز افزون شد
که در بهار بود ماهتاب روشنتر
سیاه گشت ز پیری روان روشن من
اگر چه فصل خزان است آب روشنتر
ز گریه گفتم گردد دلم خنک، غافل
که گردد آتش از اشک کباب روشنتر
شود فزون ز نگین خانه آب و رنگ گهر
که در پیاله نماید شراب روشنتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۹
درین جهان مزور به ترس وباک نگر
به دام بیشتر از دانه زیر خاک نگر
مشو چون دام درین صید گه سراپاچشم
به دیده های پر ازخاک زیرخاک نگر
زخون سوختگان طشت خاک لبریز ست
به جام لاله پرخون درین مغاک نگر
مسیح برفلک ازراه خاکساری رفت
اگربه چرخ برآیی همان به خاک نگر
به شکراین که تراعیسی زمان کردند
زروی لطف به دلهای دردناک نگر
خزان عمر، شب عید باددستان است
به دستهای نگارین برگ تاک نگر
مگیر دامن پاکان به پنجه خونین
به چشم پاک درآن روی شرمناک نگر
لباس کعبه به زناردوختن کفرست
درآن شکاف گریبان به چشم پاک نگر
مبادفتنه خوابیده راکنی بیدار
به احتیاط درآن چشم خوابناک نگر
فریب سوزن مژگان آن نگارمخور
به سینه هاکه زبیداداوست چاک نگر
گذشت عمر،چه ازکاررفته ای صائب ؟
دلیل بررخ اودردم هلاک نگر
به دام بیشتر از دانه زیر خاک نگر
مشو چون دام درین صید گه سراپاچشم
به دیده های پر ازخاک زیرخاک نگر
زخون سوختگان طشت خاک لبریز ست
به جام لاله پرخون درین مغاک نگر
مسیح برفلک ازراه خاکساری رفت
اگربه چرخ برآیی همان به خاک نگر
به شکراین که تراعیسی زمان کردند
زروی لطف به دلهای دردناک نگر
خزان عمر، شب عید باددستان است
به دستهای نگارین برگ تاک نگر
مگیر دامن پاکان به پنجه خونین
به چشم پاک درآن روی شرمناک نگر
لباس کعبه به زناردوختن کفرست
درآن شکاف گریبان به چشم پاک نگر
مبادفتنه خوابیده راکنی بیدار
به احتیاط درآن چشم خوابناک نگر
فریب سوزن مژگان آن نگارمخور
به سینه هاکه زبیداداوست چاک نگر
گذشت عمر،چه ازکاررفته ای صائب ؟
دلیل بررخ اودردم هلاک نگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۵
از انقلاب دهر نیفتم ز اعتبار
گرد یتیمی گهرم، چون شوم غبار
چون سرو نیست بی ثمری بار خاطرم
کج می کنم نگه به درختان میوه دار
از مشرب وسیع، درآفاق گشته ام
با مهر، هم پیاله و با صبح، هم خمار
از روی گرم عشق فروزد چراغ من
آتش مرا به رقص درآرد سپندوار
کاه سبک عنان ز ملاقات کهربا
درعهد بی نیازی من می کند کنار
ما چون صدف به کد یمین آب می خوریم
از بحر نیستیم به یک قطره شرمسار
برهر زمین که سایه کند سبز می شود
از کلک من ترست ز بس سرو جویبار
صائب که مرغ خانگیش نسر طایرست
درراه جغد کی فکند دام انتظار؟
گرد یتیمی گهرم، چون شوم غبار
چون سرو نیست بی ثمری بار خاطرم
کج می کنم نگه به درختان میوه دار
از مشرب وسیع، درآفاق گشته ام
با مهر، هم پیاله و با صبح، هم خمار
از روی گرم عشق فروزد چراغ من
آتش مرا به رقص درآرد سپندوار
کاه سبک عنان ز ملاقات کهربا
درعهد بی نیازی من می کند کنار
ما چون صدف به کد یمین آب می خوریم
از بحر نیستیم به یک قطره شرمسار
برهر زمین که سایه کند سبز می شود
از کلک من ترست ز بس سرو جویبار
صائب که مرغ خانگیش نسر طایرست
درراه جغد کی فکند دام انتظار؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۶
عارف ز نه سپهر چو صرصر کند گذار
چون برق ازین سیاهی لشکر کند گذار
از پیچ و تاب جسم، مسیح از فلک گذشت
باریک شد چو رشته ز گوهر کند گذار
هرکس که تن به آتش سوزان دهد چو عود
از تنگنای دیده مجمر کند گذار
از سر سبک برآکه درین بحر، چون حباب
دولت درآن سرست که از سر کند گذار
از پیچ و تاب رشته جانی که خشک شد
سالم ز آب تیغ چو جوهر کند گذار
همت بلند دار که با زور این کمان
از سنگ خاره ناوک بی پر کند گذار
بردار بار از دل مردم که از صراط
هر کس گرانترست سبکتر کند گذار
از نه سپهر آه جگردارمن گذشت
چون تیر کز شکاری لاغرکند گذار
تیغ از گلوی سوختگان تند نگذرد
آب از زمین تشنه به لنگر کند گذر
زینت دهد،چو مصرع رنگین کلام را
چون کشته تو بر صف محشر کند گذر
از دست و پا زدن نرود کار عشق پیش
از بحر مشکل است شناور کند گذار
از خود سبک برآی که دست دعا شود
بر هر زمین که مرغ سبک پر کند گذار
از دامگاه حادثه،پای سبکروان
چون خامه از قلمرو مسطر کند گذر
با عاشقان حرارت دوزخ چه می کند؟
آتش سبک ز بال سمندر کند گذار
جنت خمار تشنه دیدار نشکند
لب تشنه تو خشک ز کوثر کند گذار
غافل مشو ز خنده دندان نمای او
دست از دعا مدار چو اختر کند گذار
چون آب در زمین ز خجالت فرو رود
گر قامتش به سرو و صنوبر کند گذار
روشندلان ز سختی ایام خوشدلند
کز سنگلاخ آب سبکتر کند گذار
صائب ز هر چه هست تواند سبک گذشت
رندی که در خمار ز ساغر کند گذار
چون برق ازین سیاهی لشکر کند گذار
از پیچ و تاب جسم، مسیح از فلک گذشت
باریک شد چو رشته ز گوهر کند گذار
هرکس که تن به آتش سوزان دهد چو عود
از تنگنای دیده مجمر کند گذار
از سر سبک برآکه درین بحر، چون حباب
دولت درآن سرست که از سر کند گذار
از پیچ و تاب رشته جانی که خشک شد
سالم ز آب تیغ چو جوهر کند گذار
همت بلند دار که با زور این کمان
از سنگ خاره ناوک بی پر کند گذار
بردار بار از دل مردم که از صراط
هر کس گرانترست سبکتر کند گذار
از نه سپهر آه جگردارمن گذشت
چون تیر کز شکاری لاغرکند گذار
تیغ از گلوی سوختگان تند نگذرد
آب از زمین تشنه به لنگر کند گذر
زینت دهد،چو مصرع رنگین کلام را
چون کشته تو بر صف محشر کند گذر
از دست و پا زدن نرود کار عشق پیش
از بحر مشکل است شناور کند گذار
از خود سبک برآی که دست دعا شود
بر هر زمین که مرغ سبک پر کند گذار
از دامگاه حادثه،پای سبکروان
چون خامه از قلمرو مسطر کند گذر
با عاشقان حرارت دوزخ چه می کند؟
آتش سبک ز بال سمندر کند گذار
جنت خمار تشنه دیدار نشکند
لب تشنه تو خشک ز کوثر کند گذار
غافل مشو ز خنده دندان نمای او
دست از دعا مدار چو اختر کند گذار
چون آب در زمین ز خجالت فرو رود
گر قامتش به سرو و صنوبر کند گذار
روشندلان ز سختی ایام خوشدلند
کز سنگلاخ آب سبکتر کند گذار
صائب ز هر چه هست تواند سبک گذشت
رندی که در خمار ز ساغر کند گذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۲
از خط سبز چهره شود آبدارتر
در نو بهار، صبح بود بی غبارتر
با هم خوش است لطف و عتاب پر یرخان
ممزوج شد چو باده، بود کم خمارتر
دردل خلد ز قهر فزون لطف بی محل
درچشم، گل ز خار بود ناگوارتر
در پرده بیش جلوه کند حسن شوخ چشم
در زیر ابر، ماه بود بیقرارتر
گیراست گرچه پنجه شهباز درشکار
دست نگار بسته بود دل فشارتر
باشد وصال سیمبران بوته گداز
در گوهرست رشته دمادم نزارتر
عشق از دلم نبرد برون آرزوی خام
شد از گداز، نقره من کم عیارتر
افزود اشک حسرتم از آه آتشین
تبخال را کند تب گرم آبدارتر
کردی خمش مرا به نفس راست کردنی
باآتش است آب ازین سازگارتر
در پیر هست طول امل از جوان زیاد
ازنخلهاست نخل کهن ریشه دارتر
در دیده ها عزیزتر از توتیا شود
دردولت آن کسی که شود خاکسارتر
باشد به قدر ریشه سرافرازی نهال
دولت شود ز دست دعا پایدارتر
گردون گل پیاده نماید به چشم من
امروز کیست بر سخن از من سوارتر
صائب امید من به محبت زیاده شد
چندان که بیش کرد مرا خوار و زارتر
در نو بهار، صبح بود بی غبارتر
با هم خوش است لطف و عتاب پر یرخان
ممزوج شد چو باده، بود کم خمارتر
دردل خلد ز قهر فزون لطف بی محل
درچشم، گل ز خار بود ناگوارتر
در پرده بیش جلوه کند حسن شوخ چشم
در زیر ابر، ماه بود بیقرارتر
گیراست گرچه پنجه شهباز درشکار
دست نگار بسته بود دل فشارتر
باشد وصال سیمبران بوته گداز
در گوهرست رشته دمادم نزارتر
عشق از دلم نبرد برون آرزوی خام
شد از گداز، نقره من کم عیارتر
افزود اشک حسرتم از آه آتشین
تبخال را کند تب گرم آبدارتر
کردی خمش مرا به نفس راست کردنی
باآتش است آب ازین سازگارتر
در پیر هست طول امل از جوان زیاد
ازنخلهاست نخل کهن ریشه دارتر
در دیده ها عزیزتر از توتیا شود
دردولت آن کسی که شود خاکسارتر
باشد به قدر ریشه سرافرازی نهال
دولت شود ز دست دعا پایدارتر
گردون گل پیاده نماید به چشم من
امروز کیست بر سخن از من سوارتر
صائب امید من به محبت زیاده شد
چندان که بیش کرد مرا خوار و زارتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۳
ویرانه های کهنه بود جای مور و مار
در طبع پیر حرص و تمناست بیشتر
در پرده حجاب کند غنچه نوشخند
دلهای شب گشایش دلهاست بیشتر
میدان دهد به سرکشی اسب بال و پر
شور جنون به دامن صحراست بیشتر
مجنون حسد به شورش فرهاد می برد
درکوهسار سیل به غوغاست بیشتر
صائب کسی که عاقبت اندیش اوفتاد
روی دلش به عالم عقباست بیشتر
دل روشن از سیاهی سوداست بیشتر
سوز و گداز شمع به شبهاست بیشتر
در زیر خاک دانه به ابرست امیدوار
دل را نظر به عالم بالاست بیشتر
در دل گره زیاده به چشم است اشک من
گوهر نهفته در ته دریاست بیشتر
پوشیده است دردل عنبر بهارها
صبح امید دردل شبهاست بیشتر
سوزن همیشه خون خورد از خارپای خلق
زحمت نصیب دیده بیناست بیشتر
دولت شود ز پله تمکین گران رکاب
در کوه قاف شوکت عنقاست بیشتر
دشنام در مذاق من از بوسه خوشترست
چون باده تلخ گشت گواراست بیشتر
اشک ندامت است سیه کار را فزون
باران در ابر تیره مهیاست بیشتر
گر نیست تخم سوخته نشو ونما پذیر
چون دربهار شورش سوداست بیشتر؟
در طبع پیر حرص و تمناست بیشتر
در پرده حجاب کند غنچه نوشخند
دلهای شب گشایش دلهاست بیشتر
میدان دهد به سرکشی اسب بال و پر
شور جنون به دامن صحراست بیشتر
مجنون حسد به شورش فرهاد می برد
درکوهسار سیل به غوغاست بیشتر
صائب کسی که عاقبت اندیش اوفتاد
روی دلش به عالم عقباست بیشتر
دل روشن از سیاهی سوداست بیشتر
سوز و گداز شمع به شبهاست بیشتر
در زیر خاک دانه به ابرست امیدوار
دل را نظر به عالم بالاست بیشتر
در دل گره زیاده به چشم است اشک من
گوهر نهفته در ته دریاست بیشتر
پوشیده است دردل عنبر بهارها
صبح امید دردل شبهاست بیشتر
سوزن همیشه خون خورد از خارپای خلق
زحمت نصیب دیده بیناست بیشتر
دولت شود ز پله تمکین گران رکاب
در کوه قاف شوکت عنقاست بیشتر
دشنام در مذاق من از بوسه خوشترست
چون باده تلخ گشت گواراست بیشتر
اشک ندامت است سیه کار را فزون
باران در ابر تیره مهیاست بیشتر
گر نیست تخم سوخته نشو ونما پذیر
چون دربهار شورش سوداست بیشتر؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۴
نادان ز حرص درتب و تاب است بیشتر
در شوره زار موج سراب است بیشتر
درعالمی که خرج تماشا شود نگاه
در چشم باز، پرده خواب است بیشتر
آتش دل از فغان به نیستان تهی کند
در مغز پوچ شور شراب است بیشتر
نقصان درین بساط بود خوشتر از کمال
بدر از هلال پا به رکاب است بیشتر
از دل، غرض گداختن و آب گشتن است
گلهای باغ خرج گلاب است بیشتر
کام زمانه پرده ناکامی دل است
این آبها نقاب سراب است بیشتر
محرم ترست آتش جانسوز عشق را
هر سینه ای که داغ و کباب است بیشتر
زین آبها که درگره سخت گوهرست
امید من به موج سراب است بیشتر
افزود از دمیدن خط پیچ و تاب زلف
بیم ستمگران ز حساب است بیشتر
صائب به وصل گنج گهر زود می رسد
از عشق هردلی که خراب است بیشتر
در شوره زار موج سراب است بیشتر
درعالمی که خرج تماشا شود نگاه
در چشم باز، پرده خواب است بیشتر
آتش دل از فغان به نیستان تهی کند
در مغز پوچ شور شراب است بیشتر
نقصان درین بساط بود خوشتر از کمال
بدر از هلال پا به رکاب است بیشتر
از دل، غرض گداختن و آب گشتن است
گلهای باغ خرج گلاب است بیشتر
کام زمانه پرده ناکامی دل است
این آبها نقاب سراب است بیشتر
محرم ترست آتش جانسوز عشق را
هر سینه ای که داغ و کباب است بیشتر
زین آبها که درگره سخت گوهرست
امید من به موج سراب است بیشتر
افزود از دمیدن خط پیچ و تاب زلف
بیم ستمگران ز حساب است بیشتر
صائب به وصل گنج گهر زود می رسد
از عشق هردلی که خراب است بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۵
از سعی، کار عشق شود خام بیشتر
پیچد به مرغ بال فشان دام بیشتر
از خط فزود شوخی آن چشم پر خمار
درنوبهار دور کند جام بیشتر
تا بر محک زدم می شیرین و تلخ را
دارم ز بوسه رغبت دشنام بیشتر
از سنگها عقیق به همواریی که داشت
تحصیل نام کرد درایام بیشتر
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند
حرص گدا شود صرف شام بیشتر
از اوج اعتبار نیفتد اهل خلق
مست غرور افتد ازین بام بیشتر
موی سفید مرهم کافوری دل است
بیمار را سحر بود آرام بیشتر
از زاهدان سرد نفس پختگی مجوی
در سردسیر میوه بود خام بیشتر
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود
چندان که می خوری غم ایام بیشتر
از ره مرو به ظاهر هموار مردمان
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
صائب به گریه کوش که از دیده سفید
آن کعبه راست جامه احرام بیشتر
پیچد به مرغ بال فشان دام بیشتر
از خط فزود شوخی آن چشم پر خمار
درنوبهار دور کند جام بیشتر
تا بر محک زدم می شیرین و تلخ را
دارم ز بوسه رغبت دشنام بیشتر
از سنگها عقیق به همواریی که داشت
تحصیل نام کرد درایام بیشتر
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند
حرص گدا شود صرف شام بیشتر
از اوج اعتبار نیفتد اهل خلق
مست غرور افتد ازین بام بیشتر
موی سفید مرهم کافوری دل است
بیمار را سحر بود آرام بیشتر
از زاهدان سرد نفس پختگی مجوی
در سردسیر میوه بود خام بیشتر
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود
چندان که می خوری غم ایام بیشتر
از ره مرو به ظاهر هموار مردمان
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
صائب به گریه کوش که از دیده سفید
آن کعبه راست جامه احرام بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۶
از ره مرو به جلوه ناپایدار عمر
کز موجه سراب بود پود و تار عمر
فرصت نمی دهد که بشویم ز دیده خواب
از بس که تند می گذرد جویبار عمر
برگ سفر بساز که با دست رعشه دار
نتوان گرفت دامن باد بهار عمر
کمتر بود ز صحبت برق و گیاه خشک
در جسم زار جلوه ناپایدار عمر
بر چهره من آنچه سفیدی کند نه موست
گردی است مانده بررخم از رهگذار عمر
آبی که ماند درته جو سبز می شود
چون خضر زینهار مکن اختیار عمر
زنگ ندامتی است که روزم سیاه ازوست
در دست من ز نقره کامل عیار عمر
دست از ثمر بشوی که هرگز نرسته است
جز آه سرد، سنبلی از جویبار عمر
فهمیده خرج کن نفس خود که بسته است
در رشته نفس گهر آبدار عمر
مشکل که سر برآورد از خاک روز حشر
آن را که کرد بی ثمری شرمسار عمر
زهری است زهر مرگ که شیرین نمی شود
هرچند تلخ می گذرد روزگار عمر
روز مبارکی است که با عشق بوده ام
روز گذشته ای که بود در شمار عمر
اشگ ندامتی است چو باران نوبهار
چیزی که مانده است به من از بهار عمر
تا چند بر صحیفه ایام چون قلم
صائب به گفتگو گذرانی مدار عمر
کز موجه سراب بود پود و تار عمر
فرصت نمی دهد که بشویم ز دیده خواب
از بس که تند می گذرد جویبار عمر
برگ سفر بساز که با دست رعشه دار
نتوان گرفت دامن باد بهار عمر
کمتر بود ز صحبت برق و گیاه خشک
در جسم زار جلوه ناپایدار عمر
بر چهره من آنچه سفیدی کند نه موست
گردی است مانده بررخم از رهگذار عمر
آبی که ماند درته جو سبز می شود
چون خضر زینهار مکن اختیار عمر
زنگ ندامتی است که روزم سیاه ازوست
در دست من ز نقره کامل عیار عمر
دست از ثمر بشوی که هرگز نرسته است
جز آه سرد، سنبلی از جویبار عمر
فهمیده خرج کن نفس خود که بسته است
در رشته نفس گهر آبدار عمر
مشکل که سر برآورد از خاک روز حشر
آن را که کرد بی ثمری شرمسار عمر
زهری است زهر مرگ که شیرین نمی شود
هرچند تلخ می گذرد روزگار عمر
روز مبارکی است که با عشق بوده ام
روز گذشته ای که بود در شمار عمر
اشگ ندامتی است چو باران نوبهار
چیزی که مانده است به من از بهار عمر
تا چند بر صحیفه ایام چون قلم
صائب به گفتگو گذرانی مدار عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۸
منصوروار پختگی از چوب دار گیر
این میوه رسیده ازین شاخسار گیر
جنگ گریز چندتوان کرد چون سپند؟
یاقوت وار در دل آتش قرار گیر
چون سرو سربه حلقه آزادگان درآر
خط امان ز حادثه روزگار گیر
زین بیشتر کبوتر چاه وطن مباش
بر تخت مصررو، به عزیزی قرار گیر
نام بلند، مزد خراش جگر بود
یاد از عقیق این سخن نامدار گیر
این تیره باطنان همگی زنگ طینت اند
تاممکن است آینه را در غبار گیر
برگ خزان رسیده به دامن کشید پای
ای دل تو نیز اگر بتوانی قرار گیر
دست طلب به دامن شبنم گره مکن
دامان بحر چون گهر شاهوار مگیر
صائب بهار رفت، چه از کار رفته ای ؟
تاوان عیش رفته ز فصل بهار گیر
این میوه رسیده ازین شاخسار گیر
جنگ گریز چندتوان کرد چون سپند؟
یاقوت وار در دل آتش قرار گیر
چون سرو سربه حلقه آزادگان درآر
خط امان ز حادثه روزگار گیر
زین بیشتر کبوتر چاه وطن مباش
بر تخت مصررو، به عزیزی قرار گیر
نام بلند، مزد خراش جگر بود
یاد از عقیق این سخن نامدار گیر
این تیره باطنان همگی زنگ طینت اند
تاممکن است آینه را در غبار گیر
برگ خزان رسیده به دامن کشید پای
ای دل تو نیز اگر بتوانی قرار گیر
دست طلب به دامن شبنم گره مکن
دامان بحر چون گهر شاهوار مگیر
صائب بهار رفت، چه از کار رفته ای ؟
تاوان عیش رفته ز فصل بهار گیر