عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۲
ناقص از کامل برد لذت ز دنیا بیشتر
دیده احول کند عیش دو بالا بیشتر
زشت راآیینه تاریک باشد پرده پوش
می رسد آزاربد گوهربه بینا بیشتر
گوشه گیران را مسلم کی گذارد روزگار؟
از گرانان می کشد آزار،عنقا بیشتر
هیچ باغ دلگشا چون جبهه واکرده نیست
می کشد صاحبدلان را دل به صحرا بیشتر
عمر در برچیدن دامن سرآمد سرو را
می کنند آزادگان وحشت ز دنیا بیشتر
چون زمین نرم از من گرد بر می آورند
می کنم هر چند بامردم مدارا بیشتر
آب گوهر می فزاید تشنگی چون آب شور
می تپد از تشنگان برخاک دریابیشتر
در سر بی مغز باشد باده را شور دگر
درنیستان می شود این شعله رعنا بیشتر
تلخ شد از کوهکن بر چشم شیرین خواب ناز
کارشیرین دل برد از کارفرما بیشتر
گشت از دشنام شوق آن لب میگون زیاد
گردد از تلخی می لعلی گوارا بیشتر
درسیاهی می توان گل چید از آب حیات
گریه راباشد اثر دامان شبها بیشتر
خانه های کهنه صائب مسکن مارست ومور
درکهنسالان بود حرص وتمنابیشتر
دیده احول کند عیش دو بالا بیشتر
زشت راآیینه تاریک باشد پرده پوش
می رسد آزاربد گوهربه بینا بیشتر
گوشه گیران را مسلم کی گذارد روزگار؟
از گرانان می کشد آزار،عنقا بیشتر
هیچ باغ دلگشا چون جبهه واکرده نیست
می کشد صاحبدلان را دل به صحرا بیشتر
عمر در برچیدن دامن سرآمد سرو را
می کنند آزادگان وحشت ز دنیا بیشتر
چون زمین نرم از من گرد بر می آورند
می کنم هر چند بامردم مدارا بیشتر
آب گوهر می فزاید تشنگی چون آب شور
می تپد از تشنگان برخاک دریابیشتر
در سر بی مغز باشد باده را شور دگر
درنیستان می شود این شعله رعنا بیشتر
تلخ شد از کوهکن بر چشم شیرین خواب ناز
کارشیرین دل برد از کارفرما بیشتر
گشت از دشنام شوق آن لب میگون زیاد
گردد از تلخی می لعلی گوارا بیشتر
درسیاهی می توان گل چید از آب حیات
گریه راباشد اثر دامان شبها بیشتر
خانه های کهنه صائب مسکن مارست ومور
درکهنسالان بود حرص وتمنابیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۳
نیست بیصورت جدال زاهدان باصوفیان
می کندآیینه رسوا زنگیان رابیشتر
عمرپیران از جوانان زودتر طی می شود
قرب منزل گرم سازد رهروان رابیشتر
پشت هر شاخی که خم از بارمنت گشته است
از بهاران می کند شکر خزان رابیشتر
هرکه ازتن پروری زآیینه دل غافل است
پاس می دارد زگرد آیینه دان رابیشتر
در سبوی کهنه ممکن نیست گرددآب سرد
دل خنک می گردد از دنیا جوان رابیشتر
درد برعضو ضعیف از عضوهاریزدفزون
پیچ وتاب از زلف باشد آن میان را بیشتر
کور مادرزاد ازخواب پریشان فارغ است
می گزد وضع جهان روشندلان رابیشتر
در سبک مغزان اثر افزون کند رطل گران
برق در فریاد آرد نیستان رابیشتر
سردمهریهای معشوق است بر عاشق گران
پرتو مهتاب می سوزد کتان رابیشتر
از توکل گر به حفظ حق سپارد گله را
گرگ غمخواری کند از سک شبان رابیشتر
عارفان راجوز پوچ چرخ نتواند فریفت
می فریبد این سبکسر کودکان رابیشتر
صیقل جانهای تاریک است صائب جستجو
سبز سازد کاهلی آب روان رابیشتر
باده دارد بر سر پامیکشان رابیشتر
زندگی از آب باشد ماهیان رابیشتر
چین زابروی توزور باده روشن نبرد
گرچه آتش نرم می سازد کمان رابیشتر
غفلت من بیشتر گردید از موی سفید
صبح سنگین می کندخواب گران رابیشتر
می کندآیینه رسوا زنگیان رابیشتر
عمرپیران از جوانان زودتر طی می شود
قرب منزل گرم سازد رهروان رابیشتر
پشت هر شاخی که خم از بارمنت گشته است
از بهاران می کند شکر خزان رابیشتر
هرکه ازتن پروری زآیینه دل غافل است
پاس می دارد زگرد آیینه دان رابیشتر
در سبوی کهنه ممکن نیست گرددآب سرد
دل خنک می گردد از دنیا جوان رابیشتر
درد برعضو ضعیف از عضوهاریزدفزون
پیچ وتاب از زلف باشد آن میان را بیشتر
کور مادرزاد ازخواب پریشان فارغ است
می گزد وضع جهان روشندلان رابیشتر
در سبک مغزان اثر افزون کند رطل گران
برق در فریاد آرد نیستان رابیشتر
سردمهریهای معشوق است بر عاشق گران
پرتو مهتاب می سوزد کتان رابیشتر
از توکل گر به حفظ حق سپارد گله را
گرگ غمخواری کند از سک شبان رابیشتر
عارفان راجوز پوچ چرخ نتواند فریفت
می فریبد این سبکسر کودکان رابیشتر
صیقل جانهای تاریک است صائب جستجو
سبز سازد کاهلی آب روان رابیشتر
باده دارد بر سر پامیکشان رابیشتر
زندگی از آب باشد ماهیان رابیشتر
چین زابروی توزور باده روشن نبرد
گرچه آتش نرم می سازد کمان رابیشتر
غفلت من بیشتر گردید از موی سفید
صبح سنگین می کندخواب گران رابیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۵
خار و خس را چرخ گل برسرفشاند بیشتر
خاردرراه عزیزان می دماند بیشتر
می دهد مهلت بدان را خاک بیش از نیکوان
در سفال تشنه، درد از صاف ماند بیشتر
غوطه در خون می زند مهراز شفق هر صبح وشام
سرکشان راآسمان درخون نشاند بیشتر
نور بینش هست اگر دردیده گردون، چرا
درزمین شور تخم خود فشاند بیشتر؟
از تلاش قرب دوری کن که ازپاس ادب
ماه از خورشیدپرتو می ستاند بیشتر
زندگی خواهی، سخاوت کن که بر روی زمین
بیش ماند هرکه فیض خود رساند بیشتر
پایه دولت کریمان رانمی سازد خسیس
دربلندی ابر فیض خود رساند بیشتر
مجمر افلاک از آهن دلیها چون سپند
بیقراران رابر آتش می نشاند بیشتر
در زمین شور بر رغم لب خشک صدف
ابر نیسان گوهر خود می فشاند بیشتر
همچو کاغذ باد،گردون هر سبک مغزی که یافت
درتماشاگاه دنیا می پراند بیشتر
لطف افکار ترا صائب ز افکار دگر
می کند ادراک افزون، هرکه خواند بیشتر
خاردرراه عزیزان می دماند بیشتر
می دهد مهلت بدان را خاک بیش از نیکوان
در سفال تشنه، درد از صاف ماند بیشتر
غوطه در خون می زند مهراز شفق هر صبح وشام
سرکشان راآسمان درخون نشاند بیشتر
نور بینش هست اگر دردیده گردون، چرا
درزمین شور تخم خود فشاند بیشتر؟
از تلاش قرب دوری کن که ازپاس ادب
ماه از خورشیدپرتو می ستاند بیشتر
زندگی خواهی، سخاوت کن که بر روی زمین
بیش ماند هرکه فیض خود رساند بیشتر
پایه دولت کریمان رانمی سازد خسیس
دربلندی ابر فیض خود رساند بیشتر
مجمر افلاک از آهن دلیها چون سپند
بیقراران رابر آتش می نشاند بیشتر
در زمین شور بر رغم لب خشک صدف
ابر نیسان گوهر خود می فشاند بیشتر
همچو کاغذ باد،گردون هر سبک مغزی که یافت
درتماشاگاه دنیا می پراند بیشتر
لطف افکار ترا صائب ز افکار دگر
می کند ادراک افزون، هرکه خواند بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۶
تلخکام ایمن ز چشم شور ماند بیشتر
باده انگور از انگور ماند بیشتر
محفل آرایان شهرت، خرج چشم بدشوند
هرکه ماند از دیده ها مستور،ماند بیشتر
خاکساران رابقا از سرفرازان است بیش
کاسه چین از سر فغفور ماند بیشتر
پرده گنج است ویرانی درین عبرت سرا
دل چو شد زیر وزبر معمور ماند بیشتر
حرص درهنگام پیری از غلاف آیدبرون
بال وپر پیدا کند چون مور ماند بیشتر
زندگی بیش ازتنومندی نمی گرددکه تیر
در کمان سست از پرزور ماند بیشتر
قسمت اشرار گردد از قضا عمر دراز
دربساط خاک مار از مور ماند بیشتر
چون نباشد عزم صادق جستجو بی حاصل است
از کجی تیر ازهدف مهجور ماند بیشتر
نوش ونیش این جهان تلخ صائب باهم است
خانه پرشهد از زنبور ماند بیشتر
باده انگور از انگور ماند بیشتر
محفل آرایان شهرت، خرج چشم بدشوند
هرکه ماند از دیده ها مستور،ماند بیشتر
خاکساران رابقا از سرفرازان است بیش
کاسه چین از سر فغفور ماند بیشتر
پرده گنج است ویرانی درین عبرت سرا
دل چو شد زیر وزبر معمور ماند بیشتر
حرص درهنگام پیری از غلاف آیدبرون
بال وپر پیدا کند چون مور ماند بیشتر
زندگی بیش ازتنومندی نمی گرددکه تیر
در کمان سست از پرزور ماند بیشتر
قسمت اشرار گردد از قضا عمر دراز
دربساط خاک مار از مور ماند بیشتر
چون نباشد عزم صادق جستجو بی حاصل است
از کجی تیر ازهدف مهجور ماند بیشتر
نوش ونیش این جهان تلخ صائب باهم است
خانه پرشهد از زنبور ماند بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۸
می کشداز بی هنر کلفت هنرور بیشتر
می خورد دل درتمامی ماه انور بیشتر
گنج بیش از اژدها صاحبدلان را می گزد
هست از دریا خطر درآب گوهر بیشتر
بهره مست از پشیمانی زیاد از زاهدست
اشک وآه از خشک دارد هیزم تر بیشتر
در نیستان برق عالمسوز طوفان می کند
می کند تأثیر صهبا در سبکسر بیشتر
می کند سنگ ملامت شور عاشق رازیاد
می شود شوریده این دریازلنگربیشتر
طفل بدخو هر قدر خون دردل مادر کند
می شود از مهربانی شیر مادر بیشتر
منت دست حمایت شمع مغرور مرا
می کندبی دست وپا از باد صرصربیشتر
نیست صائب چشم ظاهر محرم سوز نهان
ورنه از پروانه می سوزد سمندر بیشتر
می خورد دل درتمامی ماه انور بیشتر
گنج بیش از اژدها صاحبدلان را می گزد
هست از دریا خطر درآب گوهر بیشتر
بهره مست از پشیمانی زیاد از زاهدست
اشک وآه از خشک دارد هیزم تر بیشتر
در نیستان برق عالمسوز طوفان می کند
می کند تأثیر صهبا در سبکسر بیشتر
می کند سنگ ملامت شور عاشق رازیاد
می شود شوریده این دریازلنگربیشتر
طفل بدخو هر قدر خون دردل مادر کند
می شود از مهربانی شیر مادر بیشتر
منت دست حمایت شمع مغرور مرا
می کندبی دست وپا از باد صرصربیشتر
نیست صائب چشم ظاهر محرم سوز نهان
ورنه از پروانه می سوزد سمندر بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۹
شورش دیوانه گردد از بیابان بیشتر
می شود وحشت فزون چون گشت میدان بیشتر
نیست ممکن دل شود ساکن زدست رعشه دار
وحشت مجنون شد از وحشی غزالان بیشتر
شوخ چشمی دربساط صنع عین غفلت است
هرکه بیناتر درین هنگامه حیران بیشتر
خشک سازد ریشه نخل هوس رانان خشک
آرزو گرددز نعمتهای الوان بیشتر
می شود طول امل در موسم پیری زیاد
موج دارددر سراب خشک جولان بیشتر
لقمه بیش ازدهن سرمایه حسرت بود
تلخ گردد عیش مور ازشکرستان بیشتر
منت دست حمایت کارصرصرمی کند
شمع می لرزد به جان در زیر دامان بیشتر
نیست در زندان تن جانهای کامل راقرار
خصم آرامند گوهرهای غلطان بیشتر
شسته رویان گرچه می شویند از خاطر غبار
می دواند ریشه دردل خط ریحان بیشتر
چرخ صائب برمراد سفلگان گردد مدام
در زمین شور بارد ابر احسان بیشتر
می شود وحشت فزون چون گشت میدان بیشتر
نیست ممکن دل شود ساکن زدست رعشه دار
وحشت مجنون شد از وحشی غزالان بیشتر
شوخ چشمی دربساط صنع عین غفلت است
هرکه بیناتر درین هنگامه حیران بیشتر
خشک سازد ریشه نخل هوس رانان خشک
آرزو گرددز نعمتهای الوان بیشتر
می شود طول امل در موسم پیری زیاد
موج دارددر سراب خشک جولان بیشتر
لقمه بیش ازدهن سرمایه حسرت بود
تلخ گردد عیش مور ازشکرستان بیشتر
منت دست حمایت کارصرصرمی کند
شمع می لرزد به جان در زیر دامان بیشتر
نیست در زندان تن جانهای کامل راقرار
خصم آرامند گوهرهای غلطان بیشتر
شسته رویان گرچه می شویند از خاطر غبار
می دواند ریشه دردل خط ریحان بیشتر
چرخ صائب برمراد سفلگان گردد مدام
در زمین شور بارد ابر احسان بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۵
گرچه از جان نیست چیزی بابدن نزدیکتر
باشد آن جان جهان ازجان به تن نزدیکتر
می کشم دوری ز حیرت ،ورنه با یوسف بود
چشم چون دستار من از پیرهن نزدیکتر
خال باآن قرب ازان لبهادهن شیرین نکرد
تلختر هر کس به آن شیرین دهن نزدیکتر
پرده شرم است مانع ،ورنه چشم پاک من
باشد از شبنم به آن گل پیرهن نزدیکتر
نعل لیلی رادر آتش وحشت مجنون گذاشت
از رمیدن شد بر جانان راه من نزدیکتر
چون عزیز مصر باغربت مدارا کن که هست
پله غربت به دولت از وطن نزدیکتر
گر چه با فانوس باشد درته یک پیرهن
هست با پروانه شمع انجمن نزدیکتر
از سخن دست سلیمان تکیه گاه مور شد
قرب را راهی نباشد از سخن نزدیکتر
می شود بی دست وپایی شهپر پرواز رزق
آب این چاه است بی دلو ورسن نزدیکتر
از جوانان گرچه نبود دور مرگ ،اما بود
موی چون کافور پیران باکفن نزدیکتر
صائب از پاس ادب گردید ازان زلف دراز
دست کوتاهم به آن سیب ذقن نزدیکتر
باشد آن جان جهان ازجان به تن نزدیکتر
می کشم دوری ز حیرت ،ورنه با یوسف بود
چشم چون دستار من از پیرهن نزدیکتر
خال باآن قرب ازان لبهادهن شیرین نکرد
تلختر هر کس به آن شیرین دهن نزدیکتر
پرده شرم است مانع ،ورنه چشم پاک من
باشد از شبنم به آن گل پیرهن نزدیکتر
نعل لیلی رادر آتش وحشت مجنون گذاشت
از رمیدن شد بر جانان راه من نزدیکتر
چون عزیز مصر باغربت مدارا کن که هست
پله غربت به دولت از وطن نزدیکتر
گر چه با فانوس باشد درته یک پیرهن
هست با پروانه شمع انجمن نزدیکتر
از سخن دست سلیمان تکیه گاه مور شد
قرب را راهی نباشد از سخن نزدیکتر
می شود بی دست وپایی شهپر پرواز رزق
آب این چاه است بی دلو ورسن نزدیکتر
از جوانان گرچه نبود دور مرگ ،اما بود
موی چون کافور پیران باکفن نزدیکتر
صائب از پاس ادب گردید ازان زلف دراز
دست کوتاهم به آن سیب ذقن نزدیکتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۶
زاهد از آلوده دنیاست دنیا خواه تر
رهرو این راه از رهزن بود گمراه تر
دستگاه غم به قدر دستگاه بینش است
می خورد خون بیشتر هر کس بودآگاه تر
فکر آن موی کمر نگذاشت درمن زندگی
درد پنهانی بود از دردها جانکاه تر
می تواند کرد داغ عشق، اگر خواهد دلش
سینه تار مرا از آسمان خوش ماه تر
شورش مجنون یکی صدگشت از زخم زبان
می کند مهمیز اسب تند رابد راه تر
لطف گردون بیشتر از قهر می سوزدمرا
تلختر هرچند می در کام، بی اکراه تر
هر قدر سر رشته آمال می گردد دراز
دست ما از دامن دنیا شودکوتاه تر
مستی رطل گران بالاتر از پیمانه است
بیخبرتر ازجهان هرکس که صاحب جاه تر
گر چه بیرون رفتن ازراه است تقصیر عظیم
برنمی گردد هر که بعد از آگهی، بیراه تر
خوش بود دلخواه بستن با پریرویان جناغ
گر فراموشی ازان جانب بود، دلخواه تر!
هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن
لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر
رهرو این راه از رهزن بود گمراه تر
دستگاه غم به قدر دستگاه بینش است
می خورد خون بیشتر هر کس بودآگاه تر
فکر آن موی کمر نگذاشت درمن زندگی
درد پنهانی بود از دردها جانکاه تر
می تواند کرد داغ عشق، اگر خواهد دلش
سینه تار مرا از آسمان خوش ماه تر
شورش مجنون یکی صدگشت از زخم زبان
می کند مهمیز اسب تند رابد راه تر
لطف گردون بیشتر از قهر می سوزدمرا
تلختر هرچند می در کام، بی اکراه تر
هر قدر سر رشته آمال می گردد دراز
دست ما از دامن دنیا شودکوتاه تر
مستی رطل گران بالاتر از پیمانه است
بیخبرتر ازجهان هرکس که صاحب جاه تر
گر چه بیرون رفتن ازراه است تقصیر عظیم
برنمی گردد هر که بعد از آگهی، بیراه تر
خوش بود دلخواه بستن با پریرویان جناغ
گر فراموشی ازان جانب بود، دلخواه تر!
هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن
لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۸
هرطرف صد راه پیما هست سر گردان خضر
تاکه راافتد درین وادی به کف دامان خضر
بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست
می دهد یادازخجالت جلوه پنهان خضر
قسمت آیینه از آب روان جز زنگ نیست
رزق اسکندر نگردد چشمه حیوان خضر
سعی در تعمیر دیوار یتیمان کن که شد
ایمن ازسیل فنا زین رهگذربنیان خضر
دستگیری فیضها دارددرین ظلمت سرا
تا به دامان قیامت می کشد دوران خضر
تا نگرددسبز در جوی توآب زندگی
خشک بگذر زینهار از چشمه حیوان خضر
تا چه باشد هستی ده روزه ماخاکیان
چون بنابر آب دارد عمر جاویدان خضر
می کنم داغ عزیزان زندگی راناگوار
آه افسوسی است مد عمر بی پایان خضر
آه کز بیمایگی در دفتر ایجاد نیست
مد احسانی بغیر ازعمر جاویدان خضر
سبز گردد کشت امیدش زآب زندگی
هرکه شد صائب درین مهمانسرا مهمان خضر
تاکه راافتد درین وادی به کف دامان خضر
بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست
می دهد یادازخجالت جلوه پنهان خضر
قسمت آیینه از آب روان جز زنگ نیست
رزق اسکندر نگردد چشمه حیوان خضر
سعی در تعمیر دیوار یتیمان کن که شد
ایمن ازسیل فنا زین رهگذربنیان خضر
دستگیری فیضها دارددرین ظلمت سرا
تا به دامان قیامت می کشد دوران خضر
تا نگرددسبز در جوی توآب زندگی
خشک بگذر زینهار از چشمه حیوان خضر
تا چه باشد هستی ده روزه ماخاکیان
چون بنابر آب دارد عمر جاویدان خضر
می کنم داغ عزیزان زندگی راناگوار
آه افسوسی است مد عمر بی پایان خضر
آه کز بیمایگی در دفتر ایجاد نیست
مد احسانی بغیر ازعمر جاویدان خضر
سبز گردد کشت امیدش زآب زندگی
هرکه شد صائب درین مهمانسرا مهمان خضر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۶
می برد دل حسن او هردم به نیرنگ دگر
می تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگر
اختلافی نیست در شست و کمان وتیر، لیک
می کند پرواز هر تیر از کمان رنگ دگر
گر چه غیر ازیک نوا در پرده خورشید نیست
می شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگر
وحشت ما از جهان موقوف دست افشاندنی است
می کندآواره این دیوانه را سنگ دگر
مرهم کافوراز ناسازگاریهای بخت
می شود بهر خراش سینه ام چنگ دگر
طفل بد خوبم، دلم رابرده شیرینی ز راه
بر امید صلح هر دم می کنم جنگ دگر
در چنین وقتی که شد چون شیشه نازک پای من
می شود درراه من هرنقش پا، سنگ دگر
غیر زنگ منت صیقل که می ماندبجا
می روداز خاطر آیینه هرزنگ دگر
گرچه بیرنگ است صائب باده پرزور عشق
زین قدح هر چهره ای بر می کند رنگ دگر
می تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگر
اختلافی نیست در شست و کمان وتیر، لیک
می کند پرواز هر تیر از کمان رنگ دگر
گر چه غیر ازیک نوا در پرده خورشید نیست
می شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگر
وحشت ما از جهان موقوف دست افشاندنی است
می کندآواره این دیوانه را سنگ دگر
مرهم کافوراز ناسازگاریهای بخت
می شود بهر خراش سینه ام چنگ دگر
طفل بد خوبم، دلم رابرده شیرینی ز راه
بر امید صلح هر دم می کنم جنگ دگر
در چنین وقتی که شد چون شیشه نازک پای من
می شود درراه من هرنقش پا، سنگ دگر
غیر زنگ منت صیقل که می ماندبجا
می روداز خاطر آیینه هرزنگ دگر
گرچه بیرنگ است صائب باده پرزور عشق
زین قدح هر چهره ای بر می کند رنگ دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۱
می شود طی در ورق گرداندنی دیوان عمر
داغ دارد شعله جواله را دوران عمر
از نسیمی می شود زیر وزبر شیرازه اش
چون قلم گردیده ام صدبار بر دیوان عمر
هست بر چرخ مقوس جلوه تیر شهاب
در زمین طینت ما خاکیان جولان عمر
نقطه آغاز باشد چون شرر انجام او
دل منه چون غافلان بر چهره خندان عمر
گر چه از قسمت بود صدسال بر فرض محال
طی به یک تسبیح گرداندن شود دوران عمر
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
ترمکن چون خضر لب از چشمه حیوان عمر
موجه ریگ روان را نعل در آتش بود
ساده لوح آن کس که می پیچد به کف دامان عمر
در جوانی خاکساری پیشه کن آسوده شو
برزمین چون نقش خواهی بست درپایان عمر
نیست جز خون روزی اطفال صائب در رحم
می توان بردن به پایان راه از عنوان عمر
داغ دارد شعله جواله را دوران عمر
از نسیمی می شود زیر وزبر شیرازه اش
چون قلم گردیده ام صدبار بر دیوان عمر
هست بر چرخ مقوس جلوه تیر شهاب
در زمین طینت ما خاکیان جولان عمر
نقطه آغاز باشد چون شرر انجام او
دل منه چون غافلان بر چهره خندان عمر
گر چه از قسمت بود صدسال بر فرض محال
طی به یک تسبیح گرداندن شود دوران عمر
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
ترمکن چون خضر لب از چشمه حیوان عمر
موجه ریگ روان را نعل در آتش بود
ساده لوح آن کس که می پیچد به کف دامان عمر
در جوانی خاکساری پیشه کن آسوده شو
برزمین چون نقش خواهی بست درپایان عمر
نیست جز خون روزی اطفال صائب در رحم
می توان بردن به پایان راه از عنوان عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۴
کی ز خواریهای غربت می کند پرواگهر؟
دایه از گردیتیمی داشت در دریا گهر
خاکساری قسمت صاحبدلان امروز نیست
در صدف گرد یتیمی داشت برسیماگهر
جوهر ذاتی به نور عاریت محتاج نیست
درشب تار از فروغ خود شود پیدا گهر
ماه کنعان رابرابر می کند باسیم قلب
درترازو آن که می سنجد سخن راباگهر
از تجردپایه روشندلان گرددبلند
جای بر سر می دهندش چون شود یکتاگهر
روزی روشندلان از عالم بالابود
آب از دریا نمی گیرد ز استغنا گهر
زیر پای خود نبیند همت سرشار من
گر مرا ریزند چون دریا به زیر پاگهر
بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویش بیرون آید از دریاگهر
نیست ممکن از روانی اشگ رامانع شدن
دارد از بی دست وپایی در گره صد پا گهر
ماه کنعان از غریبی شدعزیز روزگار
پای می پیچد به دامان صدف بیجاگهر
می کند از ساده لوحیها همان یادوطن
گر چه درخاک غریبی می شود بیناگهر
خاکساری کم نسازد صائب آب روی مرد
از بهای خود نمی افتد به زیر پا گهر
دایه از گردیتیمی داشت در دریا گهر
خاکساری قسمت صاحبدلان امروز نیست
در صدف گرد یتیمی داشت برسیماگهر
جوهر ذاتی به نور عاریت محتاج نیست
درشب تار از فروغ خود شود پیدا گهر
ماه کنعان رابرابر می کند باسیم قلب
درترازو آن که می سنجد سخن راباگهر
از تجردپایه روشندلان گرددبلند
جای بر سر می دهندش چون شود یکتاگهر
روزی روشندلان از عالم بالابود
آب از دریا نمی گیرد ز استغنا گهر
زیر پای خود نبیند همت سرشار من
گر مرا ریزند چون دریا به زیر پاگهر
بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویش بیرون آید از دریاگهر
نیست ممکن از روانی اشگ رامانع شدن
دارد از بی دست وپایی در گره صد پا گهر
ماه کنعان از غریبی شدعزیز روزگار
پای می پیچد به دامان صدف بیجاگهر
می کند از ساده لوحیها همان یادوطن
گر چه درخاک غریبی می شود بیناگهر
خاکساری کم نسازد صائب آب روی مرد
از بهای خود نمی افتد به زیر پا گهر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۱
برگ عیش خویش را چون گل زهم پاشیده گیر
این دکانی را که برخود چیده ای برچیده گیر
می کند عریان چومرگ از کسوت هستی ترا
چند روزی این لباس عاریت پوشیده گیر
عمر جاویدان این عالم همین روزوشبی است
پشت وروی این ورق را تاقیامت دیده گیر
چون زهر برگی به چندین چشم می باید گریست
یک دهن چون گل درین بستانسراخندیده گیر
چشم می باید چون پوشیدن زدنیا عاقبت
دیده را نادیده و نادیده هارادیده گیر
چون افزایش رانباشد غیر کاهش حاصلی
چند روزی خویش راچون ماه نو بالیده گیر
ازخط و زلف نکویان دیده رغبت بپوش
از دل بیدار، این خواب پریشان دیده گیر
گر نخواهی بست چون حلاج لب از حرف راست
ریسمان بهر گلوی خویشتن تابیده گیر
چون گرانبارست از خواب گران این کاروان
بادل صد چاک چندی چون جرس نالیده گیر
گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود
هر چه در حق تو گوید مدعی نشنیده گیر
چون به ارباب بصیرت عرض دادی جنس خویش
در ترازوی قیامت خویش راسنجیده گیر
نیست صائب حاصلی این عالم پرشور را
در زمین شور تخم خویش را پاشیده گیر
این دکانی را که برخود چیده ای برچیده گیر
می کند عریان چومرگ از کسوت هستی ترا
چند روزی این لباس عاریت پوشیده گیر
عمر جاویدان این عالم همین روزوشبی است
پشت وروی این ورق را تاقیامت دیده گیر
چون زهر برگی به چندین چشم می باید گریست
یک دهن چون گل درین بستانسراخندیده گیر
چشم می باید چون پوشیدن زدنیا عاقبت
دیده را نادیده و نادیده هارادیده گیر
چون افزایش رانباشد غیر کاهش حاصلی
چند روزی خویش راچون ماه نو بالیده گیر
ازخط و زلف نکویان دیده رغبت بپوش
از دل بیدار، این خواب پریشان دیده گیر
گر نخواهی بست چون حلاج لب از حرف راست
ریسمان بهر گلوی خویشتن تابیده گیر
چون گرانبارست از خواب گران این کاروان
بادل صد چاک چندی چون جرس نالیده گیر
گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود
هر چه در حق تو گوید مدعی نشنیده گیر
چون به ارباب بصیرت عرض دادی جنس خویش
در ترازوی قیامت خویش راسنجیده گیر
نیست صائب حاصلی این عالم پرشور را
در زمین شور تخم خویش را پاشیده گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۲
بوسه را کنج دهان یار دارد گوشه گیر
گوشه های دلنشین بسیاردارد گوشه گیر
سربه صحرا دادحشر آسودگان خاک را
همچنان ماراخیال یار داردگوشه گیر
نیست ازعزلت غرض زهاد را جز صید خلق
عنکبوتان را مگس در غار دارد گوشه گیر
سخت می گیرد فلک برمردم روشن گهر
لعل را خورشید درکهسارداردگوشه گیر
حسن عالمگیر او خورشید عالمتاب را
از حیا در رخنه دیوار دارد گوشه گیر
از تریهای فلک دل درحجابت غفلت است
در نیام این تیغ رازنگارداردگوشه گیر
می کنند از فتنه مردم گوشه گیری اختیار
فتنه راآن نرگس خونخوار دارد گوشه گیر
از گزند خال زیرزلف او ایمن مباش
زهررادرمهره اینجامارداردگوشه گیر
از ملامت اهل دل صائب به عزلت ساختند
غنچه را زخم زبان خار دارد گوشه گیر
گوشه های دلنشین بسیاردارد گوشه گیر
سربه صحرا دادحشر آسودگان خاک را
همچنان ماراخیال یار داردگوشه گیر
نیست ازعزلت غرض زهاد را جز صید خلق
عنکبوتان را مگس در غار دارد گوشه گیر
سخت می گیرد فلک برمردم روشن گهر
لعل را خورشید درکهسارداردگوشه گیر
حسن عالمگیر او خورشید عالمتاب را
از حیا در رخنه دیوار دارد گوشه گیر
از تریهای فلک دل درحجابت غفلت است
در نیام این تیغ رازنگارداردگوشه گیر
می کنند از فتنه مردم گوشه گیری اختیار
فتنه راآن نرگس خونخوار دارد گوشه گیر
از گزند خال زیرزلف او ایمن مباش
زهررادرمهره اینجامارداردگوشه گیر
از ملامت اهل دل صائب به عزلت ساختند
غنچه را زخم زبان خار دارد گوشه گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۴
به نادانی کند اقرارهرکس هست داناتر
زحیرت پرده خواب است هر چشمی که بیناتر
نهفتم دردل صد پاره رازعشق ازین غافل
که بوی گل زبرگ گل شود صد پرده رسواتر
به پیری گفتم ازدامان دنیا دست بردارم
ندانستم که درخشکی شود این خار گیراتر
زسنگینی شودکم لنگر تمکین فلاخن را
دل دیوانه از بند گران گرددسبکپاتر
مکن فکر اقامت درجهان گربینشی داری
که از ریگ روان کوه است اینجا دشت پیماتر
رعونت از شکست آرزو شد نفس راافزون
که سازد آتش افسرده را خاشاک رعناتر
یکی صد شد زحرف تلخ،شور آن لب میگون
که از تلخی می گلرنگ می گردد گواراتر
ریاض حسن او آب وهوای سرکشی دارد
که باشد سبزه خوابیده اش از سرو رعناتر
نبندد حجت ناطق زبان منکران ،ورنه
زعیسی روی شرم آلود مریم بود گویاتر
سفیدیهای مو غماز گردد رو سیاهی را
که باشد در میان شیر خالص موی رسواتر
زبال افشانی پروانه روشن می شود صائب
که عاشق درفراق از وصل می باشد شکیباتر
زحیرت پرده خواب است هر چشمی که بیناتر
نهفتم دردل صد پاره رازعشق ازین غافل
که بوی گل زبرگ گل شود صد پرده رسواتر
به پیری گفتم ازدامان دنیا دست بردارم
ندانستم که درخشکی شود این خار گیراتر
زسنگینی شودکم لنگر تمکین فلاخن را
دل دیوانه از بند گران گرددسبکپاتر
مکن فکر اقامت درجهان گربینشی داری
که از ریگ روان کوه است اینجا دشت پیماتر
رعونت از شکست آرزو شد نفس راافزون
که سازد آتش افسرده را خاشاک رعناتر
یکی صد شد زحرف تلخ،شور آن لب میگون
که از تلخی می گلرنگ می گردد گواراتر
ریاض حسن او آب وهوای سرکشی دارد
که باشد سبزه خوابیده اش از سرو رعناتر
نبندد حجت ناطق زبان منکران ،ورنه
زعیسی روی شرم آلود مریم بود گویاتر
سفیدیهای مو غماز گردد رو سیاهی را
که باشد در میان شیر خالص موی رسواتر
زبال افشانی پروانه روشن می شود صائب
که عاشق درفراق از وصل می باشد شکیباتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۶
خط سبز از دعای صبح خیزان است گیراتر
لب میگون زخون بیگناهان است گیراتر
ز روی نو خط آن خوش پسر چون چشم بردارم؟
کزاو هرحلقه ای ازچشم فتان است گیراتر
اگر چه دانه راکمتر بود ازدام گیرایی
ز زلف عنبر افشان خال جانان است گیراتر
درآن گلشن که من دارم به خاطر فکر آزادی
گل بی خارش از خارمغیلان است گیراتر
کسی چون چشم از آن چشم خمارآلود بردارد؟
که از قلاب ،آن برگشته مژگان است گیراتر
گزیدم راستی تاایمن از زخم زبان گردم
ندانستم که آتش در نیستان است گیراتر
به دنیا بیش می چسبند پیران درکهنسالی
که خار خشک در تسخیر دامان است گیراتر
به عنوانی مبدل شد به خشکی چرب نرمیها
که شیر از استخوان درکام طفلان است گیراتر
سروکارمن افتاده است با شیرین لبی صائب
که حرف تلخ او از شکرستان است گیراتر
لب میگون زخون بیگناهان است گیراتر
ز روی نو خط آن خوش پسر چون چشم بردارم؟
کزاو هرحلقه ای ازچشم فتان است گیراتر
اگر چه دانه راکمتر بود ازدام گیرایی
ز زلف عنبر افشان خال جانان است گیراتر
درآن گلشن که من دارم به خاطر فکر آزادی
گل بی خارش از خارمغیلان است گیراتر
کسی چون چشم از آن چشم خمارآلود بردارد؟
که از قلاب ،آن برگشته مژگان است گیراتر
گزیدم راستی تاایمن از زخم زبان گردم
ندانستم که آتش در نیستان است گیراتر
به دنیا بیش می چسبند پیران درکهنسالی
که خار خشک در تسخیر دامان است گیراتر
به عنوانی مبدل شد به خشکی چرب نرمیها
که شیر از استخوان درکام طفلان است گیراتر
سروکارمن افتاده است با شیرین لبی صائب
که حرف تلخ او از شکرستان است گیراتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۸
شراب زندگی درخاکساریهاست بی غش تر
بود نخل برومند از زمین نرم سرکش تر
به خون آرزویی می تپدهر ذره ازخاکم
ندارد گرد بادی دشت عشق ازمن مشوش تر
جهانسوزی کزاومن منصب پروانگی دارم
گل رخساراو درعالم آب است آتش تر
بهشتی کزخیالش خواب زاهدتلخ می گردد
نداردگوشه ای از گوشه چشم تو دلکش تر
نلغزد چون زبان طوطی من ،کان شکرلب را
بررویی است از آیینه ادراک بی غش تر
فلک درکاربی رویان کند هرزینتی دارد
که پشت آیینه را ازروی می باشدمنقش تر
در ایام خزان صاف است آب جویها صائب
زلال زندگی درموسم پیری است بی غش تر
بود نخل برومند از زمین نرم سرکش تر
به خون آرزویی می تپدهر ذره ازخاکم
ندارد گرد بادی دشت عشق ازمن مشوش تر
جهانسوزی کزاومن منصب پروانگی دارم
گل رخساراو درعالم آب است آتش تر
بهشتی کزخیالش خواب زاهدتلخ می گردد
نداردگوشه ای از گوشه چشم تو دلکش تر
نلغزد چون زبان طوطی من ،کان شکرلب را
بررویی است از آیینه ادراک بی غش تر
فلک درکاربی رویان کند هرزینتی دارد
که پشت آیینه را ازروی می باشدمنقش تر
در ایام خزان صاف است آب جویها صائب
زلال زندگی درموسم پیری است بی غش تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۹
زمهرخامشی شد خرده رازم پریشانتر
که زخم صبح گشت ازبخیه انجم نمایانتر
نه از گل نکهتی بردم نه زخمی خوردم ازخاری
نسیمی زین چمن نگذشت ازمن دامن افشانتر
درآغوش گلم ازغنچه خسبان برون در
ندارداین گلستان شبنم ازمن پاکدامانتر
به ذوقی سینه پیش تیر دلدوزش هدف سازم
که گردد غنچه پیکانش از سوفار خندانتر
نشد سنگ ملامت از دویدن مانع مجنون
که در کهسارها سیلال می باشد شتابانتر
مبین گستاخ در رخسار شرم آلوده خوبان
که باشد درنیام این تیغ بی زنهار عریانتر
به گرمی گرچه اخگر به کباب تازه می چسبد
به دل می چسبد آن لبهای چون یاقوت چسبانتر
اگربیند غزال آن گوشه چشمی که من دیدم
شود ازدیده قربانیان صدپرده حیرانتر
تمنا در دل مرغ قفس بسیار می باشد
نسازد تنگدستی آرزوراتنگ میدانتر
ثمر را می کند پیوند درچشم جهان شیرین
سرمنصوراز دار فنا گرددبه سامانتر
زگنج اندوختن گفتم شود طول امل ساکن
ندانستم که در گوهر شود این رشته پیچانتر
شد ازموی سفید آسودگی از رشته جانم
که وقت صبحدم شمع از دل شبهاست لرزانتر
بغیراز سنگ ،دندان طمع را نیست درمانی
که گردد اره از چوب ملایم تیز دندانتر
چنان کز برگ گل گردید رسوابوی گل صائب
زمهر خامشی راز نهانم گشت عریانتر
که زخم صبح گشت ازبخیه انجم نمایانتر
نه از گل نکهتی بردم نه زخمی خوردم ازخاری
نسیمی زین چمن نگذشت ازمن دامن افشانتر
درآغوش گلم ازغنچه خسبان برون در
ندارداین گلستان شبنم ازمن پاکدامانتر
به ذوقی سینه پیش تیر دلدوزش هدف سازم
که گردد غنچه پیکانش از سوفار خندانتر
نشد سنگ ملامت از دویدن مانع مجنون
که در کهسارها سیلال می باشد شتابانتر
مبین گستاخ در رخسار شرم آلوده خوبان
که باشد درنیام این تیغ بی زنهار عریانتر
به گرمی گرچه اخگر به کباب تازه می چسبد
به دل می چسبد آن لبهای چون یاقوت چسبانتر
اگربیند غزال آن گوشه چشمی که من دیدم
شود ازدیده قربانیان صدپرده حیرانتر
تمنا در دل مرغ قفس بسیار می باشد
نسازد تنگدستی آرزوراتنگ میدانتر
ثمر را می کند پیوند درچشم جهان شیرین
سرمنصوراز دار فنا گرددبه سامانتر
زگنج اندوختن گفتم شود طول امل ساکن
ندانستم که در گوهر شود این رشته پیچانتر
شد ازموی سفید آسودگی از رشته جانم
که وقت صبحدم شمع از دل شبهاست لرزانتر
بغیراز سنگ ،دندان طمع را نیست درمانی
که گردد اره از چوب ملایم تیز دندانتر
چنان کز برگ گل گردید رسوابوی گل صائب
زمهر خامشی راز نهانم گشت عریانتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۱
سخن کز عشق شادابی ندارددردهان بهتر
عقیقی راکه رنگی نیست درزیرزبان بهتر
سفربیش از وطن رسوا کند ناقص بصیرت را
ندارد تیر کج دارالامانی ازکمان بهتر
چه مشکل حل شود از اقبال فیل مست موران را؟
اگر برمدعای ما نگردد آسمانی بهتر
مروت نیست با پرورده خود دشمنی کردن
اگرگل را بدست خود نچیند باغبان بهتر
برومندی بود در خاکساری تازه رویان را
اگر در خاک باشد ریشه نخل جوان بهتر
می لعلی عنانداری کند عمرسبکرورا
ندارد بحر هستی لنگر از رطل گران بهتر
خزان بیوفایی شاخ گل درآستین دارد
به شاخ سروبندد مرغ زیرک آشیان بهتر
بود در زیرلب پیوسته منزل جان عاشق را
نباشد رفتنی راهیچ جا از آستان بهتر
کند استادگی آیینه آب تیره را صائب
خموشی می کند اسرارپنهان را نهان بهتر
عقیقی راکه رنگی نیست درزیرزبان بهتر
سفربیش از وطن رسوا کند ناقص بصیرت را
ندارد تیر کج دارالامانی ازکمان بهتر
چه مشکل حل شود از اقبال فیل مست موران را؟
اگر برمدعای ما نگردد آسمانی بهتر
مروت نیست با پرورده خود دشمنی کردن
اگرگل را بدست خود نچیند باغبان بهتر
برومندی بود در خاکساری تازه رویان را
اگر در خاک باشد ریشه نخل جوان بهتر
می لعلی عنانداری کند عمرسبکرورا
ندارد بحر هستی لنگر از رطل گران بهتر
خزان بیوفایی شاخ گل درآستین دارد
به شاخ سروبندد مرغ زیرک آشیان بهتر
بود در زیرلب پیوسته منزل جان عاشق را
نباشد رفتنی راهیچ جا از آستان بهتر
کند استادگی آیینه آب تیره را صائب
خموشی می کند اسرارپنهان را نهان بهتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۵
فریب دل مخور از دیده شیرانه اخگر
که از یک قطره (می)پر می شود پیمانه اخگر
دل عشاق دریک پله دارد شادی و غم را
به یک نرخ است عود و خس به وحدتخانه اخگر
اگر چون گل گریبان چاک سازد جای آن دارد
زدل آن را که درپیراهن افتد دانه اخگر
فضایی همچو آب زندگانی درنظر دارد
شرر راکی نشیند دل به ماتمخانه اخگر؟
ز داغ لاله درتابم که بااین تنگ ظرفیها
جگر دارانه بر سر می کشد پیمانه اخگر
زدلسوزی به چشم روشن خود می دهد جایش
اگر خاشاک می آید به مهمانخانه اخگر
دل ما می جهد آخر ز قید چرخ بر انجم
سپند ما نخواهد مانددر غمخانه اخگر
چه آتش بود عشق انداخت در دامان این صحرا
که شد هر دانه زنجیر مجنون دانه اخگر
بررویی که من زان آتشین رو دیده ام صائب
به یک صحبت سمندر راکند بیگانه اخگر
که از یک قطره (می)پر می شود پیمانه اخگر
دل عشاق دریک پله دارد شادی و غم را
به یک نرخ است عود و خس به وحدتخانه اخگر
اگر چون گل گریبان چاک سازد جای آن دارد
زدل آن را که درپیراهن افتد دانه اخگر
فضایی همچو آب زندگانی درنظر دارد
شرر راکی نشیند دل به ماتمخانه اخگر؟
ز داغ لاله درتابم که بااین تنگ ظرفیها
جگر دارانه بر سر می کشد پیمانه اخگر
زدلسوزی به چشم روشن خود می دهد جایش
اگر خاشاک می آید به مهمانخانه اخگر
دل ما می جهد آخر ز قید چرخ بر انجم
سپند ما نخواهد مانددر غمخانه اخگر
چه آتش بود عشق انداخت در دامان این صحرا
که شد هر دانه زنجیر مجنون دانه اخگر
بررویی که من زان آتشین رو دیده ام صائب
به یک صحبت سمندر راکند بیگانه اخگر