عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۹
تجلی سنگ را نومید نگذاشت
مترس از دورباش لن ترانی
خموشی را امانت دار لب کن
پشیمانی ندارد بی زبانی
شراب کهنه و یار کهن را
غنیمت دان چو ایام جوانی
به حرف عشق سرگرم که باشد
حیات شمع از آتش زبانی
اگر عاشق نمی بودیم صائب
چه می کردیم با این زندگانی؟
زهی رویت بهار زندگانی
به لعلت زنده نام بی نشانی
دو زلفت شاهراه لشکر چین
دو چشمت خوابگاه ناتوانی
دو روزی شوق اگر از پا نشیند
شود ارزان متاع سرگرانی
بدآموز هوس عاشق نگردد
نمی آید ز گلچین باغبانی
مکن چون خضر بر خود راه را دور
که نزدیک است راه جانفشانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۲
ای از خراباتت زمین درد ته پیمانه ای
در پای شمعت آسمان پرسوخته پروانه ای
از آرزوی صحبتت، از اشتیاق دیدنت
هر بلبلی شیونگری، هر شاخ گل حنانه ای
جوش اناالحق می زند، گلبانگ وحدت می کشد
از نغمه توحید تو ناقوس هر بتخانه ای
هر ذره دارد در بغل خورشیدی از رخسار تو
هر قطره دارد در گره از چشم تو میخانه ای
تا چند در خوف و رجا عمر گرامی بگذرد؟
یا لنگر عقل گران، یا لغزش مستانه ای
از دیده بیدار من چشم کواکب گرده ای
از چشم خواب آلود تو خواب بهار افسانه ای
از سینه صد چاک خود صائب شکایت چون کند؟
بر قدر روزن می فتد خورشید در هر خانه ای
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۰
توتولموش کونلوم جام ایله شادان ایلمک اولماز
ال ایلن پسته نین آغزینی خندان ایلمک اولماز
نه سوز دوربو که اولسون صاحب مشرب قوری زاهد
قرا توپراغی هرگز آب حیوان ایلمک اولماز
بولوت قیلان کسر جولان ایدنده ایلدیریم تیغی
کونوللر پرده سینده عشقی پنهان ایلمک اولماز
منیم گوزیاشیمی چیقگیل فلک لردن تماشا قیل
حبابی قصرلر ایچینده طوفان ایلمک اولماز
قلیج گر ایچسه عالم قانینی سیرابلیق بیلمز
سنی عشاق قتلیندن پشیمان ایلمک اولماز
من مجنونی عاقل ایلمک ممکن دگول ناصح
سوز ایلن مشک ناب اولان قانی قان ایلمک اولماز
خطادن کیچدی جیران قانینی مشک ایلدی صائب
دیمه عصیانی طاعت، کفری ایمان ایلمک اولماز
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۴
دوتما اول گل دامنین محشر گونینده جان ایچون
قیلما یوزسیزلیق نگارایلن بیر آووج قان ایچون
آچماگیل آغزین گورنده خال مشکین دانه سی
اگمه باش پرگار تک هر نقطه یه دوران ایچون
یولداش اولدورکیم قارا گونلرده یولدان چیخماسون
کسمه یولداشدان خضر تک چشمه حیوان ایچون
ینگی آی باشین اگر خورشیده تا اولسون تمام
ساده دل بیلمز که بسلر ئوزینی نقصان ایچون
مشرب ایچون قویماگیل الدن عنان اختیار
خام لیغدان آتینی ئولدورمه گیل میدان ایچون
حسن جولانیندان ال کسمکدور آروادلار ایشی
کس ئوزیندن مردلر تک یوسف کنعان ایچون
منت ایلن دیریلیک صائب ئولومدن دور بتر
جان ویرورلر اهل غیرت درد بی درمان ایچون
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۷
بیزنه ایمدی ذره تک جولانه گلمیشلر دنوز
آفتاب عشق ایلن دورانه گلمیشلر دنوز
گون گیچر مکدور حسابی شاهد، اگریلیخ ایچون
دوغرولیغدان، بیز بوگون دیوانه گلمیشلر دنوز
سانه روز باران رحمت گر قلیج گوگدن یاقار
قوچ کیمی قربان ایچون میدانه گلمیشلر دنوز
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در توصیف کابل و مدح نواب ظفرخان
خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش
که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش
خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد
شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش
ز وصف لاله او، رنگ بر روی سخن دارم
نگه را چهره ای سازم ز سیر ارغوان زارش
چه موزون است یارب طاق ابروی پل مستان
خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش
خضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش؟
اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارش
اگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیند
چرا خورشید را از طرف سرافتاده دستارش؟
حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماند
ولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارش
نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر می آید به بازارش
حساب مه جبینان لب بامش که می داند؟
دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش
به صبح عید می خندد گل رخساره صبحش
به شام قدر پهلو می زند زلف شب تارش
تعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآرا
که طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارش
ناز صبح واجب می شود بر پاکدامانان
سفیدی می کند چون در دل شب یاسمین زارش
به عمر خضر سروش طعن کوتاهی ازان دارد
که عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارش
نمی دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانم
که بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارش
گلوسوزست از بس نغمه های عندلیب او
چو آتش برگ، می ریزد شرر از نوک منقارش
درختانش چو سرو از برگریزی ایمن اند ایمن
خزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارش
خضر تیری به تاریکی فکند از چشمه حیوان
بیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارش
تکلف بر طرف، این قسم ملکی را به این زینت
سپهداری چو نواب ظفرخان بود در کارش
نوای جغد چون آوازه عنقا به گوش آید
خوشا ملکی که باشد شحنه عدل تو معمارش
فلک از آفتاب آیینه داری پیشه می سازد
که گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک او
خورد صد مارپیچ رشک کبک از طرز رفتارش
نباشد حاجت سر سایه بال هما او را
سعادت همچو گل می روید از اطراف دستارش
بلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازد
به زور بازوی قدرت کند با خاک هموارش
ز بس در عهد او دزدی برافتاده است از عالم
نیارد خصم دزدیدن سر از شمشیر خونبارش
رباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجان
نماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارش
خدنگش را مگو بهر چه سرخی در دهن دارد
ز خون دشمنان پان می خورد لبهای سوفارش
سری کز جنبش ابروی تیغش بر زمین افتد
که برمی دارد از خاک مذلت جز سر دارش؟
عنان باددستی چون گذارد رایض جودش
اگر صد بادپا باشد که می بخشد به یکبارش
چه گویم از بلندیهای طبع آسمان سیرش
به دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارش
الهی تا جهان آرا و شهرآرا به جا باشد
جهان آرایی و آرایش کشور بود کارش
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۲۰
من دوش پنهان می‌شدم تا قصر جانان سنگنک
نرمک نهادم پای را رفتم به ایوان سنگنک
دیدم نگار نازنین بر تخت زر در خواب خوش
من از نهیب بیم او چون بید لرزان سنگنک
کردم دو انگشتان دراز آهستهک آهستهک
برداشتم برقع به ناز از ماه تابان سنگنک
یک نیمه نرگس باز کرد از خواب جنبانید سر
شد بر رخ همچون مهش زلف پریشان سنگنک
گفتا به من ای باهنر گفتم منم مسکین تو
تا گر کسی یابد خبر ای راحت جان سنگنک
باری به کام خویشتن آوردمش در بر دمی
بانگ نوا زد آن زمان مرغ سحرخوان سنگنک
گفتا که حافظ خیز و رو صبح است بر ایوان شاه
بر شاه خوان این قصه را از خلق پنهان سنگنک
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳
گر چنین ابروی او ره می زند اصحاب را
رفته رفته طاق نسیان می کند محراب را
از شبیخون حوادث عشقبازان غافلند
می کند خون در جگر صید حرم قصاب را
سیر چشمان خیال از فکر وصل آسوده اند
می گزد می شیرمست پرتو مهتاب را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵
تا نگیرم بوسه از لب گلعذار خویش را
نشکنم از چشمه ی کوثر خمار خویش را
چون کند برق تجلی پای شوخی در رکاب
کوه نتواند نگه دارد وقار خویش را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۹
بی نگاه من نشد در عشق معشوقی تمام
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰
نیست ظرف راز عشق او حریم سینه را
آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
در دل من نقش چون گیرد، که با خود می برد
شوخی عکس تو دام جوهر آیینه را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۷
فروغ عارضت پروانه سازد شمع بالین را
پر پرواز گردد چشم شوخت خواب سنگین را
ز تاراج هوسناکان بود ایمن گلستانت
که شرمت پای خواب آلود سازد دست گلچین را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹
ز هجران که دارد لاله داغی دلسیاهی را؟
غزال دشت از چشم که دارد خوش نگاهی را؟
مکن در عشق منع دیده بیدار ما ناصح
به خواب از دست نتوان داد ذوق پادشاهی را
ز شوق خال مشکینش به گرد کعبه می گردم
که ره گم کرده خضری می شمارد هر سیاهی را
اگر فردای محشر عفو میر عدل خواهد شد
که ثابت می کند بر خود گناه بی گناهی را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۸
رنگ بر روی گل آید ز وفاداری ما
سرو بر خویش ببالد ز هواداری ما
به دم عیسی اگر ناز کند جا دارد
نسخه از چشم تو برداشته بیماری ما
(آنقدر در دهن تیغ تغافل باشیم
کآورد خوی تو ایمان به وفاداری ما)
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰
(مده ز دست درین فصل جام صهبا را
که موج لاله به می شست روی صحرا را)
(جنون ما به نسیم بهانه ای بندست
بس است آتش گل دیگجوش سودا را)
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۱
اسیر ساخت به یک خنده نهان ما را
گشاده رویی گل کرد باغبان ما را
وصال او به نسیم ملامت ارزان است
تفاوتی نکند حرف باغبان ما را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۲
در زیر بار مهره گل نیست دست ما
ز اشک تاک سبحه کند می پرست ما
نه گوشه کلاه و نه زلف و نه توبه ایم
خوبان چه بسته اند کمر در شکست ما؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴
قانع به جرعه نیست لب میگسار ما
میخانه را به آب رساند خمار ما
ای جلوه نسیم ترحم چه کوتهی است
در غنچه زنگ بست گل اعتبار ما
از نخل موم صد گل رنگین شکفت و ریخت
یک برگ سبز سر نزد از شاخسار ما
امشب که آمده است به کف سیب آن ذقن
خالی است جای شیشه می در کنار ما
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۸
بلبل به ثنای تو گشوده است زبان را
گل غنچه به پابوس تو کرده است دهان را
در بندگی قامت موزون تو بسته است
هر فاخته از طوق کمر سرو روان را
هر شاخ گل آماده به نظاره رویت
از غنچه و شبنم دل و چشم نگران را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۵
(ای لعل تو جان بخش ترا ز عیسی مشرب
چشم تو فریبنده تر از لولی مشرب)
(در خار و گل دهر به یک چشم نظر کن
سرچشمه خورشید شو از معنی مشرب)
(چون ابر شب جمعه گران است به خاطر
از خشک مزاجان ریا دعوی مشرب)