عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۵
به درد و داغ توان گشت کامیاب سخن
به قدر گریه و آه است آب و تاب سخن
زبان خامه به بانگ بلند می گوید
که می شود ز دل چاک فتح باب سخن
گلابها اگر از آفتاب تلخ شوند
ز سوز عشق بود تلخی گلاب سخن
سخن که شور قیامت ز دل نینگیزد
به کیش زنده دلان نیست در حساب سخن
به جیب کش سر دعوی که از رگ گردن
نگشته است کسی مالک الرقاب سخن
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
سبکروی که نفس سوخت در رکاب سخن
شود به موی شکافان خرده بین معلوم
سخن شناسی هر کس ز انتخاب سخن
ز مرگ، روز سخنور نمی شود تاریک
که بی زوال بود نور آفتاب سخن
به قدر آنچه کنند ایستادگی در فکر
جهان نورد به آنقدر گردد آب سخن
ز دل میار نسنجیده حرف را به زبان
که هست جوهر این تیغ پیچ و تاب سخن
ز تیره روزی اهل سخن بود روشن
که نیست آب حیاتی به غیر آب سخن
چو خامه در دهن تیغ آبدار رود
سیاه مست شود هر که از شراب سخن
نقاب سوز بود حسن آتشین رویان
به زیر ابر نمی ماند آفتاب سخن
به نیم جرعه قلم سر به جای پای گذاشت
ز می زیاده بود مستی شراب سخن
شکار مردم کوته نظر نمی گردد
فتاده است بلند آشیان عقاب سخن
به نیم چشم زدن می دود به گرد جهان
چو آب خضر زمین گیر نیست آب سخن
زیاده است ز فرزند فیض حسن غریب
مرا ز فکر برآورد انتخاب سخن
تتبع سخن آبدار کن صائب
مرو ز راه به هر موجه سراب سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۸
ز دور تا بتوان سیر گلستان کردن
به شاخ گل ز ادب نیست آشیان کردن
چو بوی گل ز در بسته می رسد به مشام
چه لازم است تملق به باغبان کردن؟
دل تو نرم به افسون ما کجا گردد؟
که خط ترا نتوانست مهربان کردن
نهان چگونه کنم عشق را، که ممکن نیست
به پنبه آتش سوزنده را نهان کردن
ز عارفان نظربسته از جهان، آید
به چشم بسته نگهبانی جهان کردن
ز روزگار جوانی تو دلپذیرتری
ترا چگونه فراموش می توان کردن؟
دلی است نرم مرا چون طلای دست افشار
چرا به سنگ محک باید امتحان کردن؟
ز شوق مرحله پیمای عشق می آید
چو کبک کوه گرانسنگ را روان کردن
به کیمیای اثر می توان درین عالم
دو روزه هستی خود عمر جاودان کردن
به خون مرده بود نیشتر زدن صائب
به بی غمان، سخن عشق را بیان کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۰
ز عشق صبر تمنا نمی توان کردن
قرار در دل دریا نمی توان کردن
ز صدق شد دهن صبح پر ز خون شفق
به حرف راست دهن وا نمی توان کردن
به سنگ خاره عبث تیشه می زند فرهاد
به زور در دل کس جا نمی توان کردن
مرا ز آینه روی یار چون طوطی
به حرف و صوت دل آسا نمی توان کردن
چه گل توان ز رخ یار با حیا چیدن؟
به چشم بسته تماشا نمی توان کردن
متاب روی ز اهل سخن که طوطی را
ز پشت آینه گویا نمی توان کردن
میسرست جلا تا به سرمه عبرت
نظر سیه به تماشا نمی توان کردن
ز آسمان و زمین هست تا اثر بر جا
ز دود و گرد نظر وا نمی توان کردن
بساز با غم جانان که ترک وصل گهر
به تلخرویی دریا نمی توان کردن
دل دو نیم به دست آر چون قلم صائب
که قطع راه به یک پا نمی توان کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۴
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن
به روی سبزه و گل همچو آب غلطیدن
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار
که در بهشت حلال است باده نوشیدن
کنون که شیشه می مالک الرقاب شده است
ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
دو نعمت است که بالاترین نعمتهاست
شراب خوردن و در پای یار غلطیدن
پیاله از کف ساقی به ناز می گیرم
درین بهار که دارد دماغ گل چیدن؟
به غیر عشق که هر روز سخت تر گردید
کدام کار که آسان نشد به ورزیدن؟
لباس شهرت شمع است جامه فانوس
به راز عشق محال است پرده پوشیدن
به اشک و آه اگر دسترس بود صائب
خوش است دامن شب را به دست پیچیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۹
ز نور شمع چه مقدار جا شود روشن؟
خوش آن چراغ کز او هر سرا شود روشن
به گرد دیر و حرم دل به دست می گردیم
چراغ مرده ما تا کجا شود روشن
چه غم ز تیرگی خانه صدف دارد؟
دلی که همچو گهر از صفا شود روشن
ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
دلی که از نفس گرم ما شود روشن
چنان به سرعت ازین تیره خاکدان گذرم
که شمع کشته ام از نقش پا شود روشن
چنین که تیره شده است از غبار خاطر من
مگر به صبح قیامت هوا شود روشن
غبار حادثه از یکدگر نمی گسلد
چگونه آینه سینه ها شود روشن؟
مگر ز پرتو اقبال ذره پرور عشق
چراغ صائب بی دست و پا شود روشن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۶
زمین به لرزه درآید ز دل تپیدن من
شود سپهر زمین گیر از آرمیدن من
شکوه دانه من تا به آسمان چه کند
دو نیم شد جگر خاک از دمیدن من
گذشت عمر به خامی، مگر قضا افکند
به آفتاب قیامت ثمر رسیدن من؟
توان شنیدن آواز حلقه در مرگ
اگر گران نبود گوش از خمیدن من
هزار مرحله را چون جرس دل شبها
توان برید به آواز دل تپیدن من
مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال
نمی رسد چو به کس فیضی از رسیدن من
فغان که زیر فلک نیست آنقدر میدان
که داد وحشت خاطر دهد رمیدن من
هزار فتنه خوابیده چون شراب کهن
نهفته است در آغوش آرمیدن من
درین ریاض چو چشم آن ضعیف پروازم
که برگ کاه شود مانع پریدن من
ز ریشه کند دو صد سرو پای در گل را
به جستجوی تو از خود برون دویدن من
مرا چو صبح به دست دعا نگه دارید
که روشن است جهان از نفس کشیدن من
حیات من به تماشای گلعذاران است
ز راه چشم چو شبنم بود چریدن من
ز بوریا نتوان شعله را به دام کشید
قفس چگونه شود مانع پریدن من؟
چه شد که گوش به حرفم نکرد، می دانم
که هست گوش بر آواز دل تپیدن من
عیار آن لب شیرین و ساعد سیمین
توان گرفتن از دست و لب گزیدن من
ز بس که تلخی دوران کشیده ام صائب
دهان مار شود تلخ از گزیدن من
من آن رمیده غزالم درین جهان صائب
که در جدایی خلق است آرمیدن من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۴
ز تن شکفته رود جان صادقان بیرون
که تیر راست جهد صاف از کمان بیرون
حضور خانه خود مغتنم شمار که تیر
به زور می رود از خانه کمان بیرون
کسی که چشم گشایش ز بستگی دارد
قدم چو در نگذارد ز آستان بیرون
به التماسم اگر خضر بخشد آب حیات
عقیق صبر نمی آرم از دهان بیرون
ترحم است بر آن غنچه گرفته جبین
که ناشکفته برندش ز گلستان بیرون
کسی است عاشق یکرنگ گلستان صائب
که از چمن نرود موسم خزان بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۶
غم حریص ز دینار می شود افزون
ز گنج پیچ و خم مار می شود افزون
جنون ز سنگ ملامت نمی کند پروا
که شور سیل ز کهسار می شود افزون
مبر به گلشن جنت مرا که از کوثر
خمار تشنه دیدار می شود افزون
ازان به خاک قناعت نموده ام چون مور
که حرص من ز شکرزار می شود افزون
مرا به بی کسی خویشتن کنید رها
که درد من ز پرستار می شود افزون
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز خط فروغ رخ یار می شود افزون
یکی هزار شد از عندلیب شورش من
که ذوق کار ز همکار می شود افزون
امیدها به خطش داشتم، ندانستم
که شب گرانی بیمار می شود افزون
نمی شود ز مگس خیرگی به راندن دور
ز منع، حرص طمعکار می شود افزون
اگر چه بار ز دلها به برگ می خیزد
ز برگ بر دل من بار می شود افزون
به قدر آنچه دهی ره به دل تمنا را
تردد دل افگار می شود افزون
سبک شدی به نظرها و از تهی مغزی
علاقه تو به دستار می شود افزون
شکست هر قدر افزون رسد به گوهر من
امید من به خریدار می شود افزون
چه حالت است که از سر زدن مرا چو قلم
کشش به عالم گفتار می شود افزون
ز حرف تلخ مرا خارخار دل صائب
به آن دو لعل شکربار می شود افزون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۵
خامی بود سر از پی دنیا گذاشتن
کاین صید رام می شود از وا گذاشتن
بی انتظار دامن ساحل گرفتن است
چون موج دست بر دل دریا گذاشتن
دل را ز اشک تلخ سبکبار می کند
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتن
دیوانه ای، ز سنگ ملامت متاب روی
بازیچه نیست سلسله بر پا گذاشتن
تا هست سنگ در کف طفلان شهر و کوی
دیوانگی است روی به صحرا گذاشتن
ای عشق، خود بگوی کز انصاف دور نیست
ما را به اختیار خرد واگذاشتن؟
در عالمی که عبرت ازو موج می زند
نتوان مدار خود به تماشا گذاشتن
سرسبز باد خامه صائب که حق اوست
سر در ره سخن عوض پا گذاشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۹
خاکم به چشم در نگه واپسین مزن
زنهار بر چراغ سحر آتشین مزن
افتاده را دوباره فکندن کمال نیست
آن را که خاک راه تو شد بر زمین مزن
کافی است بهر سوختنم یک نگاه گرم
آتش به جانم از سخن آتشین مزن
بگذار چشم فتنه خوابیده را به خواب
ناخن به داغ سینه اندوهگین مزن
انصاف نیست آیه رحمت شود عذاب
چینی که حق زلف بود بر جبین مزن
چون شیشه توتیا شود از سنگ فارغ است
بر سنگ خاره شیشه ما بیش ازین مزن
خواهی که گیرد از تو سپهر برین حساب
زنهار ناشمرده قدم بر زمین مزن
صائب به گوشه دل خود تا توان خزید
زنهار حلقه بر در خلق برین مزن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۱
دل را به هم شکن که فروزان شود ز حسن
کآیینه شکسته چراغان شود ز حسن
گر تن دهد به کاوش مژگان اسیر عشق
هر رخنه ای ز دل لب خندان شود ز حسن
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
بی منت بهار، گلستان شود ز حسن
شورابه سرشک اسیران تلخکام
شیرین چو آب چشمه حیوان شود ز حسن
سنگ ملامتی که به خونین دلان رسد
سیرابتر ز لعل بدخشان شود ز حسن
هر آه سرد کز دل عشاق سر کشد
سرسبز همچو سرو خرامان شود ز حسن
بخت سیاه من چه عجب سبز اگر شود
جایی که آه، سنبل و ریحان شود ز حسن
صائب بهشت نقد که جویای اوست خلق
مخصوص دیده ای است که حیران شود ز حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۳
ساقی دمید صبح قدح پر شراب کن
از روی گرم خود بط می را کباب کن
زان پیشتر که یاسمن صبح بشکفد
خود را به یک پیاله گل آفتاب کن
چون غنچه تا به چند توان پوست خنده زد؟
از یک پیاله همچو گلم بی حجاب کن
آواز می مباد به گوش عسس خورد
وقت خروس خوان بط می پر شراب کن
چون برق، فیض صبح عنان ریز می رود
ساقی تو هم به گرمی صحبت شتاب کن
از روی آفتاب قدح چشمی آب ده
چندین هزار خانه تقوی خراب کن
آیینه شکسته زمین را فرو گرفت
آن روی آتشین، نفسی بی نقاب کن
شمشیر آبدار چو موج از میان بکش
روی محیط صاف ز نقش حباب کن
ای آن که می دوی به سر زلف چون نسیم
اول دهان زخم پر از مشک ناب کن
بر روی فرد باطل کثرت قلم بکش
مشق تجرد از نقط انتخاب کن
صائب بگیر رطل گرانی سبک ز من
عقل سبک عنان را پا در رکاب کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۶
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن
خورشید را ز پرده شب آشکار کن
رنگ شکسته می شکند شیشه در جگر
از می خزان چهره ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مرده دلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
گوهر اگر چه لنگر دریا نمی شود
پیمانه ای به کار من بی قرار کن
درد پیاله ای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عتیق آبدار کن
خود را شکفته دار به هر حالتی که هست
خونی که می خوری به دل روزگار کن
مپسند شمع دولت بیدار را خموش
خاک سیه به کاسه خواب خمار کن
هر چند زخم می چکد از تیغ روزگار
این درد را دوا به می خوشگوار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا از میان کار توانی خبر گرفت
چون موج ازین محیط تلاش کنار کن
دست گهر فشان به ثمر زود می رسد
چون شاخ پر شکوفه زر خود نثار کن
دندان خامشی به جگر چون صدف گذار
دامان خود پر از گهر شاهوار کن
غافل مشو ز پرده نیرنگ روزگار
سیر خزان در آینه نوبهار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
حسن ازل به قدر صفا جلوه می کند
تا ممکن است آینه را بی غبار کن
مغز از نسیم سوختگی تازه می شود
صائب شبی به روز درین لاله زار کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۴
غیرت کن و ز آه برافروز شمع خویش
دریوزه فروغ ز شمس و قمر مکن
خواهی که چون شکوفه ازین باغ برخوری
با خاک ره مضایقه سیم و زر مکن
پای حنا گرفته به جایی نمی رسد
از خود برون نیامده عزم سفر مکن
تا دیده ات ز نور یقین غیبت بین شود
در عیب مردم و هنر خود نظر مکن
این آن غزل که اهلی شیرین کلام گفت
می در پیاله نوبت من بیشتر مکن
در کارزار عشق حدیث جگر مکن
با تیغ آفتاب ز شبنم سپر مکن
بی بادبان سفینه به ساحل نمی رسد
زنهار ترک ناله و آه سحر مکن
جوش بهار آبله در خار بسته است
ای سست رگ، ملاحظه از نیشتر مکن
خون را نشسته است به خون هیچ ساده دل
می در پیاله من خونین جگر مکن
از ماجرای پشه و نمرود پند گیر
در هیچ دشمنی به حقارت نظر مکن
گر آه سردی از جگر اینجا کشیده ای
از آفتابروی قیامت حذر مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۵
چون تخم سوخته است ز سودا دماغ من
کز ابر نوبهار شود تازه داغ من
منت کند سیاه، دل روشن مرا
دست حمایت است نفس بر چراغ من
از خرقه داغهای مرا می توان شمرد
دیوار نیست مانع گلگشت باغ من
مجنون من ز وصل لباسی است بی نیاز
ورنه سیاه خیمه لیلی است داغ من
نومید چون ز توبه سنگین خود شوم؟
کز سنگ همچو لاله برآید ایاغ من
از بوستان به برگ خزان دیده ای خوشم
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
زنگ از دلم به باده گلگون نمی رود
دایم چو لاله زیر سیاهی است داغ من
شیرین لبان به رخصت من آب می خورند
میراب جوی شیر بود سنگداغ من
گر آب زندگی عوض می به من دهند
چون لاله خون مرده شود در ایاغ من
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
سرگشته آن کسی که بود در سراغ من
صائب گذشته ام ز سر خویش عمرهاست
بر خود ز باد صبح نلرزد چراغ من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۱
گمراه شد ز غفلت من رهنمای من
گردید میل چشم عصاکش عصای من
پیدا نشد کسی که به فریاد من رسد
در شیشه ماند باده مردآزمای من
از دست خود بود چو سبو متکا مرا
پهلوی خشک خویش بود بوریای من
تا سر کشیده ام به گریبان بی خودی
چون پای خم به گنج فرورفته پای من
همصحبت خسیس کند نفس را خسیس
پهلو تهی ز کاه کند کهربای من
از بس گداخته است مرا داغ تشنگی
موج سراب سلسله گردد به پای من
هر بی جگر به من نتواند طرف شدن
برخاستن بود ز سر جان لوای من
آسوده تر ز دیده قربانیان شده است
از ترک آرزو دل بی مدعای من
چون آتش است در شب تاریک رهنما
گم گشتگان بادیه را نقش پای من
خاک مرا به اشک ندامت سرشته اند
با چشم سازگار بود توتیای من
صائب به غیر سیه پرجوش عشق نیست
امروز ساغری که شود غم زدای من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۶
هر شبنمی است دیده بینا درین چمن
زنهار ناشمرده منه پا درین چمن
آیینه تو زنگ گرفته است، ورنه هست
هر برگ سبز طوطی گویا درین چمن
چون بوی گل جریده روان شو که کرده است
هر غنچه برگ عیش مهیا درین چمن
حاجت به باده نیست که از سرو و گل، بهار
آماده است ساغر و مینا درین چمن
از برگ گل که هر طرفی باد می برد
در گردش است ساغر صهبا درین چمن
از لاله نوبهار سبکدست کرده است
چندین هزار پیشه مهیا درین چمن
از ساغری چو لاله سیه مست می شود
هر کس که در خمار نهد پا درین چمن
گردد به گرد باغ ز بیرون در نسیم
از جوش گل نمانده ز بس جا درین چمن
تنگ است بس که جای نشستن ز جوش گل
استاده است سرو به یک پا درین چمن
در را مبند ای چمن آرا که جوش گل
نگذاشته است راه تماشا درین چمن
در اولین پیاله دوبالاست نشأه اش
آن را که هست ساقی رعنا درین چمن
پای سفر کراست، که هر شاخ سنبلی
آماده است سلسله پا درین چمن
آب روان چو آینه گردیده است خشک
از حیرت نظاره گلها درین چمن
از اتحاد عاشق و معشوق می دهد
یادی نظاره گل رعنا درین چمن
از طوق قمریان شده سر تا به پای چشم
هر سرو در هوای تماشا درین چمن
افتد ز صبح مرغ سحرخیز در غلط
از خنده شکوفه به شبها درین چمن
طاوس از نظاره گلهای رنگ رنگ
خجلت ز پر فزون کشد از پا درین چمن
نشو و نما ترقی اگر این چنین کند
بالد چو سرو سبزه مینا درین چمن
هر برگ گل شده است ز شبنم تمام چشم
دارد ز بس که ذوق تماشا درین چمن
چون مست سربرهنه نسازد، که برگرفت
جوش نشاط پنبه ز مینا درین چمن
مطرب چه حاجت است، که از شور بلبلان
گلبانگ عشرت است مهیا درین چمن
کیفیت از هوا چو می ناب می چکد
صائب چه حاجت است به صهبا درین چمن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۷
گریان ز کوی او دل ما می رود برون
زین باغ، آب رو به قفا می رود برون
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
با میهمان ز خانه صفا می رود برون
گر درد استخوان رود از مغز بوریا
درد از دل شکسته ما می رود برون
بر رنگ و بوی عالم امکان مبند دل
کز دست همچو رنگ حنا می رود برون
بلبل چگونه بال گشاید درین چمن
کز جوش گل نسیم صبا می رود برون
دل را نجات داد ز زندان جسم، عشق
خون مشک چو شود ز ختا می رود برون
یک ساعت است گرمی هنگامه هوس
زود از سر حباب هوا می رود برون
از سختی زمانه شود چرب نرم دل
نخوت به استخوان ز هما می رود برون
این رعشه ای که در تن ما پی فشرده است
زود این کمان ز قبضه ما می رود برون
آرام نیست موی بر آتش فکنده را
از زلف پیچ و تاب کجا می رود برون
از رهروان عشق مجویید کجروی
کی راست ز تیر قضا می رود برون؟
سهل است اگر به باد رود نقد جان ما
قارون ز کوی عشق گدا می رود برون
صائب ز هر طرف که صدایی شود بلند
از خود دل رمیده دل می رود برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۸
از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون
چون ناوک کجی که رود از کمان برون
از پیر، حرص زرد به مداوا نمی رود
این تب به مرگ می رود از استخوان برون
خونم اگر دهی به سگان، می کنم حلال
خاک مرا مریز ازین آستان برون
بوی عبیر پیرهن از گرد ره نرفت
هر چند رفت یوسف ازین کاروان برون
چون باغ را ز خاطر ما می برد بدر؟
ما را اگر ز باغ کند باغبان برون
باید به خیره چشمی شبنم بود صبور
هر غنچه ای که کرد زبان از دهان برون
خونش به گردن است که در موج خیز گل
آرد به عزم سیر سر از آشیان برون
هر کس نشد به حسن غریب تو آشنا
آمد غریب و رفت غریب از جهان برون
گنج گهر به غارت سیلاب داده ای است
از هر دلی که رفت غم دلستان برون
گردد ز خامشی جگر تشنه آبدار
زنهار این عقیق میار از دهان برون
در حلقه های زلف تو پیچد به خویشتن
آهم که کرده است سر از آسمان برون
در عقده های سرسری چرخ عاجزست
از کار عشق، عقل سرآرد چسان برون؟
بردار دل ز عمر چو سال تو شصت شد
کز زور شست تیر رود از کمان برون
صائب به محفلی که در او نیست روی دل
آیینه را میار ز آیینه دان برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۴
بی درد مشکل است سخن گفتن این چنین
رنگین شود سخن ز جگر سفتن این چنین
خامش نشین و خون جگر خور که می شود
خون غزال، مشک ز بنهفتن این چنین
بی نقش شو که خواب پریشان بینش است
آیینه وار نقش پذیرفتن این چنین
سیلاب شکوه است سخن چون گره شود
شد حرف من دراز ز ناگفتن این چنین
هر غنچه ای که هست هلاک شکفتن است
ما خوش برآمدیم به نشکفتن این چنین
کار من سیاه گلیم است در چمن
مانند داغ لاله به خون خفتن این چنین
زلف تو برد دین و دل و عقل و هوش من
شب پاک خانه را نتوان رفتن این چنین
آلوده می کند به هوس عشق پاک را
عذر گناه غیر پذیرفتن این چنین
از خواب ناز نرگس او وا نمی شود
در آفتابرو نتوان خفتن این چنین
در پیش باطلان جهان حرف حق مگو
منصور شد هلاک ز حق گفتن این چنین
کار من است صاب و این جان بی قرار
با دست رعشه دار گهر سفتن این چنین