عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۹
آفت ز خودپسند جدایی نمی کند
خلوت علاج زهد ریایی نمی کند
مانع نمی شود ز سفر سیل را حباب
سالک حذر ز آبله پایی نمی کند
هر کس که دید داغ کلف بر جبین ماه
از آفتاب نور گدایی نمی کند
آزادگان ز شکر و شکایت منزهند
عاشق ز درد چهره حنایی نمی کند
بارست همچو ناخنه بر چشم اهل دید
هر ناخنی که عقده گشایی نمی کند
قارون به زیر خاک همان در ترددست
حرص زر از بخیل جدایی نمی کند
گوش سخن پذیر طلب کن که عندلیب
در برگریز نغمه سرایی نمی کند
بر مرغ پر شکسته قفس باغ دلگشاست
جان از بدن ز عجز جدایی نمی کند
صد رخنه در حصار تن افتاد چون قفس
غافل هنوز فکر رهایی نمی کند
هر چند نسبت تو به طوبی است نارسا
زین بیشتر خیال رسایی نمی کند
مزدور کارخانه ابلیس می شود
بی حاصلی که کار خدایی نمی کند
با صد دلیل مرکز پرگار حیرت است
آن را که شوق راهنمایی نمی کند
از آفت است کوتهی بال و پر حصار
شهباز قصد مرغ سرایی نمی کند
تا پنبه اش به لب نگذارند چون جرس
بی مغز ترک هرزه درایی نمی کند
شد بوته گداز تمامی هلال را
الماس کار نان گدایی نمی کند
نور کلام صدق جهانگیر می شود
در پرده صبح چهره گشایی نمی کند
صائب اگر چه در قفس آهنین فتد
از خود گسسته فکر رهایی نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۰
در موج خیز غم دل آزاد نشکند
جوهر طلسم بیضه فولاد نشکند
تیغ ترا ملاحظه از جان سخت نیست
از کوه قاف بال پریزاد نشکند
تا می توان شکست پرو بال خویش را
مرغ اسیر ما دل صیاد نشکند
گو تخته کن دکان که سرآمد نمی شود
طفلی که تخته بر سر استاد نشکند
این می کشد مرا که مبادا ز لاغری
خونم خمار خنجر جلاد نشکند
گودم مزن ز خشکی سودا که ناقص است
در هر رگی که نشتر فصاد نشکند
این دامنی که زد به کمر کوه بیستون
سخت است تیشه بر سر فرهاد نشکند
بر سرکشی مناز که سروی درین چمن
قامت نکرد راست که آزاد نشکند
دستی نشد دراز بر این گرد خوان که نی
در ناخنش قلمرو ایجاد نشکند
کام از جهان مجو که درین صید گاه نیست
مرغی که بیضه بر سر صیاد نشکند
ایمن نیم ز تنگی دل بر خیال او
از شیشه گر چه بال پریزاد نشکند
صائب جهان فروز نگردد چو آفتاب
رنگی که از تپانچه استاد نشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۱
مهر لب مرا می منصور نشکند
زنجیر موج باده پر زور نشکند
از درد عشق چون دل رنجور نشکند
چون زیر کوه قاف پر مور نشکند
از کاسه سر نگون دگران فیض می برند
هرگز خمار نرگس مخمور نشکند
پا چون شراب بر سر مستان نمی نهد
در زیر پا سری که چو انگور نشکند
عاجز نواز باش که در دیده هاشکر
شیرین ازان بود که دل مور نشکند
مرهم چه می کند به دل داغدار ما
این تب ز سردمهری کافور نشکند
آتش ز چوب خشک سرافراز می شود
از دار پشت رایت منصور نشکند
بی مرکزست دایره عیش ناتمام
شان عسل حقارت زنبور نشکند
چون تر شود ز آب گره سختترشود
مهر حجاب را می پر زور نشکند
لاف بزرگی از تو پسندیده است اگر
بر یکدگر ترا دهن گور نشکند
چرخ نشاط کاسه سایل نمی زند
تا سنگ فتنه کاسه فغفور نشکند
آزاده آن رونده که با کوههای درد
در زیر پای او کمر مور نشکند
ما می ز کاسه سر منصور خورده ایم
صائب خمار ما می انگور نشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۲
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند
از هر دوکون همت والای ما گذشت
تا گرد این خدنگ شود از کجا بلند
معراج اعتبار به قدر فتادگی است
از سایه است رتبه بال هما بلند
تختش بود چو کشتی نوح ایمن از خطر
شد پایه شهی که ز دست دعا بلند
همواره می شود به نظر باز کردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچ کس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
رعناترست یک سر وگردن ز آفتاب
هر سر که شد ز سجده آن خاک پابلند
سنگین نمی شود اینهمه خواب ستمگران
می شد گر از شکستن دلها صدابلند
درویش هم شکایت از ایام می کند
از خاک نرم اگر شود آواز پابلند
امیدها به عاقبت عمر داشتم
غافل که دست حرص شود از عصا بلند
از دود شد به دیده آتش جهان سیاه
اینش سزا که کرد سر ناسزا بلند
دلهای گرم سلسله جنبان گفتگوست
بی آتش از سپند نگردد صدا بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد می کند سخنان بلندما
آوازه ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
بیرون روم ز خود چو شد آواز پابلند
احسان بی سوال زبان بند خواهش است
از دست کوته است زبان گدا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۳
بعد از فنا ز هستی ما شور شد بلند
از چوب دار رایت منصور شد بلند
نتوان به خاک خون مرا پایمال کرد
شور قیامت زلب گور شد بلند
در دور خط دهان توشیرین کلام شد
گرد شکر ز قافله مور شد بلند
از ترک خانمان به طلبکاری کلیم
دست نوازش شجر طور شد بلند
رازی که سر به مهر ادب بود عمرها
آخر ز کاسه سر منصور شد بلند
پروانه نجات به دست آورد چو شمع
دستی که در دل شب دیجور شد بلند
بلبل نبرد راه ز مستی به وصل گل
چندان که دست شاخ گل از دور شد بلند
فریاد از درازی شبهاست خسته را
از زلف ناله دل رنجور شد بلند
در دیده ستاره نمک ریخت خواب تلخ
از خنده نهان که این شور شد بلند
در هیچ تربتی نبود شمع خانه زاد
از خاک کشتگان تو این نور شد بلند
آزار خلق اگر نبود برق خانمان
آتش چرا ز خانه زنبور شد بلند
چون زلفهای عاریه کوتاه گرد نیست
هر همتی که از می انگور شد بلند
گلبانگ عشق پرده نشین بود سالها
از صائب این ترانه مستور شدبلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۵
جمعی که زیر تیغ فنا دست وپا زنند
چون موج پشت دست به آب بقا زنند
دور قدح به مرکز ما می شود تمام
در محفلی که ساغر مرد آزما زنند
هر قطره ایش پرده خواب دگر شود
بر روی بخت خفته گر آب بقا زنند
قرصی اگر به سفره روشندلان بود
ذرات را ز پرتو همت صلا زنند
سنگ ملامتی که به روشندلان رسد
گیرند از هوا در صلح وصفا زنند
جمعی که روی تلخ کنند از قضای حق
غافل که زهر بر دم تیغ قضا زنند
داریم نامه ای ز دل خود سیاهتر
مهر قبول بر ورق ما کجا زنند
صائب به شیشه خانه دل سنگ می زنند
آنان که حرف سخت به روی گدا زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۹
گر یوسف مرا به دو عالم بها کنند
گرد کسادیم به نظر توتیا کنند
جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند
چون شمع دل خنک به نسیم فنا کنند
چون برق تیغ نعل زوالش در آتش است
کسب سعادتی که ز بال هما کنند
نتوان به خواب دردل شب فیض صبح یافت
کاین در به روی دیده بیدار واکنند
این راه دور زود به انجام می رسد
از دست اختیار عنان گر رها کنند
آزادگان که دست به عالم فشانده اند
سیر بهشت در دل بی مدعاکنند
جای ترحم است به جمعی که چون حباب
خود را ز بحر دور به کسب هوا کنند
ای مدعی بسوز که عشاق بی زبان
صد داستان به یک تپش دل ادا کنند
اشکش ز دل غبار کدورت نمی برند
چشمی که تر به یاوری توتیا کنند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
حاشا که التفات به آب بقا کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۱
مردان به آب تیغ شهادت وضو کنند
تا بی غبار سجده بر آن خاک کو کنند
گام نخست پشت به دیوار می دهند
از کعبه خلق اگر به دل خویش رو کنند
چون شیشه عالمی همه گردن کشیده اند
تا از شراب عشق که را سرخ رو کنند
باز آید آب رفته هستی به جوی ما
روزی که خاک تربت ما را سبو کنند
تیغ زبان سلاح نظرهای بسته است
آیینه خاطران به نظر گفتگو کنند
خواهند بهر خرج غم یار نقد عمر
عشاق زندگانی اگر آرزو کنند
در دست من چو دست سبو اختیار نیست
گر آب اگر شراب مرا در گلو کنند
نامحرم است بال ملک در حریم دل
این خانه را به آه مگر رفت و رو کنند
بر زخم عندلیب نمک بیش می زنند
از گل جماعتی که قناعت به بو کنند
عالم ز خون مرده انگور شد خراب
ای وای اگر چکیده دل در سبو کنند
گر رشته های طول امل را کنند صرف
مشکل که چاک سینه ما را رفو کنند
جای درست در جگر مانمانده است
چندان که دلبران سر مژگان فرو کنند
آنها که در مقام رضا آرمیده اند
کفران نعمت است بهشت آرزو کنند
گم کرده را کنند طلب خلق واین عجب
کآنها که یافتند ترا جستجو کنند
نور گهر محیط به دریا نمی شود
چون با چراغ عقل ترا جستجو کنند
موج شراب صیقل دلهای روشن است
خورشید را با شبنم گل جستجو کنند
با خلق نرم باش که پیران دوربین
با طفل مشربان به ادب گفتگو کنند
از جام تلخ مرگ نسازند رو ترش
مردم اگر به تلخی ایام خو کنند
گیرند خون مرده دهند آب زندگی
جمعی که صرف نان گهر آبرو کنند
صائب ز سادگی است که آیینه خاطران
ما را به طوطیان طرف گفتگو کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۵
مستان که رو در آینه جام می کنند
خونها ز غصه در دل ایام می کنند
دامان عشق گیر که اسباب حسرت است
جز درد وداغ هر چه سرانجام می کنند
بی حاصل آن گروه که اوقات عمر را
صرف گشودن گره دام می کنند
پر سرکشی مکن که غزال رمیده را
دیوانگان به نیم نگه رام می کنند
تلخی نمی کشند گروهی که از بتان
از بوسه اختصار به پیغام می کنند
مهمان باغ کیست که گلهای شرمگین
از هم به التماس نظر وام می کنند
دارد کباب سینه سیراب خضر را
خونی که عاشقان تو در جام می کنند
از موج فیض بحر کرم را قرار نیست
اهل سؤال بیهده ابرام می کنند
جمعی که قانعند به دنیا ز آخرت
از دانه صلح با گره دام می کنند
غفلت نگر که در ره نقش سبک عنان
دلهای همچو آینه را دام می کنند
آنان که محو چاشنی وصل شکرند
برزخم سنگ صبر چو بادام می کنند
چون لاله صاف ودرد جهان را سبکروان
از پاک طینتی همه یک جام می کنند
خوش وقت آن گروه که نقد حیات خویش
نشمرده صرف راه دلارام می کنند
جمعی که می دهند به دل راه آرزو
صبح امید خود به ستم شام می کنند
صائب زمانه ای است که خاصان روزگار
در راه ورسم پیروی عام می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۰
آمد بهار وخلق به گلزار می روند
دیوانگان به دامن کهسار می روند
گلها که دوش رو ننمودندی از حجاب
امروز دسته دسته به بازار می روند
دریاب فیض صحبت روحانیان که زود
چون بوی گل ز کیسه گلزار می روند
از قید دود زود برون می جهد شرار
روشندلان به عالم انوار می روند
آنان که تکیه گاه خود از خار کرده اند
چون گل جبین گشاده ز گلزار می روند
آنها که می شدند به شبگیر سوی کار
پیش از سحر ز بوی گل از کار می روند
دلبستگی به تار ندارند نغمه ها
از بهر مصلحت به رگ تار می روند
بیدار مشو که راه فنا را سبکروان
شبنم صفت به دیده بیدار می روند
خامش نشین که مغز به تاراج دادگان
یکسر چو خامه بر سر گفتار می روند
آنها که دل به عقده گوهر نبسته اند
چون موج ازین محیط سبکبار می روند
آیینه خاطران گهی از بیم چشم زخم
دانسته زیر پرده زنگار می روند
از آه عندلیب محابا نمی کنند
این غنچه ها که در بغل خار می روند
چون بال شوق هست ز افتادگی چه باک
مرغان دلیر بر سر دیوار می روند
آنها که برده اند به گلزار عشق بوی
صائب ز گفتگوی تو از کار می روند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۳
توفیق درد وداغ به هر دل نمی دهند
این فیض را به هر دل غافل نمی دهند
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
این شوخ دیدگان به سخن دل نمی دهند
آزادگان تلاش شهادت نمی کنند
تا خونبهای خویش به قاتل نمی دهند
از تلخی سوال گروهی که واقفند
فرصت به لب گشودن سایل نمی دهند
دیوانگی است قفل در رزق راکلید
عاقل مشو که سنگ به عاقل نمی دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۵
دولت ز دستگیری مردم بپا بود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
هر غنچه واشود به نسیمی درین چمن
مفتاح قفل جود ز دست گدا بود
بازیچه نسیم شود کاسه سرش
هر دل که چون حباب اسیر هوا بود
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
تا کی گره به کار من بینوا بود
شرم حضورچشم ز تردامنان مدار
آیینه را به چشم چه نور حیا بود
آماده شکست خودم زیر آسمان
چون دانه ای که در دهن آسیا بود
روزی درین بساط به بخت است واتفاق
ورنه شکر خوش است که رزق هما بود
شوید به آب تیغ ز دل زنگ زندگی
هر کس که چون قلم به سخن آشنا بود
در آتشم ز کشمکش عقل خام خود
آسوده آن سفینه که بی ناخدابود
صائب زخانقه به خرابات روی کن
کانجا شکسته ای که بود بوریا بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۷
اشکی که گوهرش ز نژاد جگر بود
هرقطره اش ستاره صبح اثر بود
در حسرت قلمرو آرام سوختیم
چون آفتاب چند کسی دربدر بود
گوهرنمای جوهر ذاتی خویش باش
خاکش به سر که زنده به نام پدر بود
عمر دراز سرو به اقبال سر کشی است
خون گل پیاده به طفلان هدر بود
قاصد به گرد جذبه عاشق نمی رسد
بند قبای گرمروان بال و پر بود
از جوش العطش ننشیند به آب تیغ
خون کسی که تشنه لب نیشتر بود
تا چند جنس یوسفی طالع مرا
خاک غم از غبار کسادی به سر بود
صائب ز اشک هرزه درا درحساب باش
طفلی که شوخ چشم بود پرده دربود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۸
از دل هرآنچه خاست دل آن را مکان بود
از گوش نگذرد سخنی کز زبان بود
بی برگی آرمیدگی دل دهد ثمر
خواب بهار باغ به فصل خزان بود
از دور باش عقل چه پرواست عشق را
سیل بهار را چه غم دیده بان بود
معشوق بی حجاب مهیای آفت است
گل چون شکفت بار دل باغبان بود
کردار رابه هر سر مویی است ده زبان
گفتار را چو تیغ همین یک زبان بود
بر دوش کوه بسته سبکبار می رویم
در وادیی که آبله بر پاگران بود
در عالمی که همت ما سیر می کند
گردون گل پیاده آن بوستان بود
صائب چه شکوه می کنی از خاکمال چرخ
غیر از غبار دل چه درین خاکدان بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۹
آن را که در جگر نفس آتشین بود
خورشید آسمان وچراغ زمین بود
چون ماه حسن ساخته بیش ازدوهفته نیست
مارا نظر به حسن خدا آفرین بود
معلوم شد زخواب گران گذشتگان
کآسودگی نهفته به زیر زمین بود
روزی به آبروی نیابند خاکیان
رزق تنور از قفس آتشین بود
چون آفتاب هر که ننازد به اعتبار
گر بر فلک رود نظرش بر زمین بود
آن خرمن گلی که نظر نیست محرمش
مپسند بی حجاب در آغوش زین بود
چون برق و باد دولت دنیا سبکروست
در دست دیو یک دو سه روزی نگین بود
گویند سنت است که در وقت احتضار
ذکر بلند ورد زبان حزین بود
چون ذکر را بلند نگوییم روز وشب
ماراکه هرنفس نفس واپسین بود
جان تازه شد ز روی عرقناک او مرا
باران نرم روزی مغز زمین بود
صائب صبور باش که تا یار خوشدل است
عاشق همیشه خسته و زار و حزین بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۰
آن راکه زخمی از دم شمشیر او بود
بی چشم زخم آب حیاتش به جو بود
آسودگی به خواب نبیند تمام عمر
آن را که خار پیرهن از آرزو بود
هرکس زجود پیر خرابات آگه است
دستش همیشه در ته سر چون سبو بود
دست خود از غبار تعلق کسی که شست
جایز بود نمازش اگر بی وضوبود
رنگی که نیست عاریتی چون شراب لعل
درآفتاب زرد خزان سرخ روبود
گر خامه را کند دو زبان جای حرف نیست
چون کاغذ دورو طرف گفتگو بود
صائب کجا ز عالم بیرنگ بو برد
هر کس که قبله نظرش رنگ وبو بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۱
غیر از دل دو نیم که خندان چوپسته بود
بر هر دری که روی نهادیم بسته بود
قسمت نگر که طوطی بی طالع مرا
روی سخن به آینه زنگ بسته بود
قحط سخن نداشت مرا از سخن خموش
این رشته از گرانی گوهر گسسته بود
بخت سیاه پرده چشم حسود شد
این جغد در خرابه ماپی خجسته بود
دلها از آن مسخر من شد که همچو زلف
پرواز من همیشه به بال شکسته بود
دیوار شد میان من وآتش جحیم
گرد خجالتی که به رویم نشسته بود
روزی که بود دل ز کمر بستگان تو
از کهکشان سپهر میان رانبسته بود
صائب نباخت لنگر صبر از جفای چرخ
چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۴
هر کس که در نماز به روی و ریا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
بر عشق رهروی که کند عقل اختیار
از خضر بگسلد ز پی نقش پا رود
تا باز می کنند نظر بسته می شود
از هر دری که اهل طلب بینوا رود
این قفل وا شود به کلید شکستگی
هردانه ای که نرم شد از آسیا رود
بینا کسی بود که نهد پا به احتیاط
در وادیی که کوردر او بی عصا رود
خواب غرور لازم ارباب دولت است
کی تیرگی ز سایه بال هما رود
بیرون نرفت سرمه به شستن ز چشم یار
دود از سیاه خانه لیلی کجا رود
نادان شود ز اهل بصیرت به خاکمال
کوتاه دیدگی اگر از توتیا رود
بی مغز را ز جای برد گفتگوی پوچ
کاه سبک عنان ز پی کهربا رود
هر کس هرآنچه یافته زین خاک یافته است
از آستان میکده صائب کجارود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۵
هر جا حدیث خامه من بر زبان رود
بلبل چو بیضه در بغل آشیان رود
مرغ ز دام جسته ز دل دانه می خورد
آدم دگر چرا به ریاض جنان رود
هر شاخ گل خدنگ به خون آب داده ای است
خونش به گردن است که در بوستان رود
خوش وقت بلبلی که در ایام نوبهار
از بیضه سر برآورد وپیش از خزان رود
زنگار خودپرستی از آیینه غرور
از خاکبوس درگه پیر مغان رود
نام ونشان حلال بر آن کس که در جهان
بی نام زندگی کند وبی نشان رود
بر عندلیب زمزمه عشق تهمت است
ورنه چرا شمیم گل از گلستان رود
ایمن مشو ز فتنه آن خال دلفریب
کاین دزد خیره در نظر پاسبان رود
صائب به درگه که ازین آستان رود
باجبهه ای که داغ وفا خانه زاد اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۶
چون غمزه تو بر سر بیداد می رود
آسایش از قلمرو ایجاد می رود
سرو از چمن برون به دل شاد می رود
آزاده هر که می زید آزاد می رود
دل چیست کز فشار محبت نگردد آب
اینجا سخن ز بیضه فولاد می رود
گردون ز سخت رویی ما تند و سرکش است
از کوهسار سیل به فریاد می رود
هر بلبلی که سر به ته بال خود کشید
پیوسته زیر چتر پریزاد می رود
حاجت به حلقه نیست در باز کرده را
صوفی عبث به حلقه ارشاد می رود
بر تاج دل منه که پر از باد نخوت است
بر تخت دل مبند که بر باد می رود
دربند چرخ نیست امید فراغ بال
جوهر کجا ز بیضه فولاد می رود
پیوند روح نگسلد از جسم زیر خاک
این دام کی ز خاطر صیاد می رود
صید رمیده ای که به وحشت گرفت انس
از یاد پیش دیده صیاد می رود
این می کشد مرا که ازین طرفه صیدگاه
کارم تمام ناشده جلاد می رود
در خاک تخم سوخته اش سبز می شود
از خرمنی که برق فنا شاد می رود
صائب خموش باش که آن ناخدای ترس
از داد بیش بر سر بیداد می رود