عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۹
ای زده ناوکم به جان، یک دو سه چار و پنج و شش
کشته چو بنده هر زمان، یک دو سه چار و پنج و شش
گفته به وعده گه گهی یک شب از آن تو شوم
روز گذشته در میان، یک دو سه چار و پنج و شش
گفت صبا ز غیرتم کاید اگر ز کوی تو
همره بوی تست جان، یک دو سه چار و پنج و شش
پیش در تو هر نفس از هوس دهان تو
بوسه زنم بر آستان، یک دو سه چار و پنج و شش
منع دو چشم کن که شد از دل خسته هر دمی
رایت آن دو ناتوان، یک دو سه چار و پنج و شش
گاه نظاره چون که تو جلوه کنی جمال را
کشته شوند عاشقان، یک دو سه چار و پنج و شش
آه و فغان ز مردمان بس که همی کند دمی
خسرو خسته دل فغان، یک دو سه چار و پنج و شش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۰
پیش چشم خود مگو، گر با تو گویم سوز خویش
زانکه می دانی مزاج غمزه کین توز خویش
غمزه را گویی چو شاهان زن که نه مردانگیست
بر گدایان آزمودن خنجر فیروز خویش
من چو گردم کشته، گه گاهی بگردانی به زلف
جان من گرد سر آن ناوک دل دوز خویش
همره جان کردم از جولانت گردی تا کنم
توشه فردای حشر این نعمت امروز خویش
خاک شد جانها به ره، مپسند از بهر خدا
این غبار غم بر آن روی جهان افروز خویش
هر شبی پیش چراغی سوز خود گویم، از آنک
سوخته با سوخته بیرون فشاند سوز خویش
در دلم باز آمد او، یاری کن، ای خون جگر
تا بگریم سیر من بر روزگار و روز خویش
بنده خسرو بر رخ از خون حرف بی صبری نوشت
تا کند تعلیم رسوایی به صبرآموز خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۱
گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش
بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش
چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر
خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش
رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو
سلسله بندم به پای جان بی آرام خویش
نیست چون بخت وصالم بهر صبر از خون دل
هر دمی یک جا نویسم نام تو با نام خویش
صد سموم فتنه ز آه خلق سویت می وزد
روی پنهان کن، ببخشا بر رخ گلفام خویش
کیست خسرو تا لب خود رنجه داری در جفاش؟
این چنین هم جابه جا ضایع مکن دشنام خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۲
سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش
تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش
از خیال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست
من به خون خویش پروردم بلای جان خویش
بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوی تو
ره نیابم باز سوی خانه ویران خویش
مزد دندانم بر آن دردم که خیزد بس بود
بی تو چون انگشت حسرت خایم از دندان خویش
گر کشندم بهر او پیش و به من آتش زنند
تا همی سوزم، همی بینم رخ سلطان خویش
شهسوار عاشقان را در رهت سر خاک شد
تو کجا داری سر دیوانه یکران خویش؟
می کشم خاک درت در چشم و کشته می شوم
چند خونابه خورم زین دیده گریان خویش
از جفای تست خون اندر دل خسرو مدام
از وفا نبود که باشم در پی سامان خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۳
ای جفا آموخته، از غمزه بدخوی خویش
نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش
می روم در راه بیداد و جفا از خوی بد
بد نباشد گر دمی باز ایستی از خوی خویش
چون تنم از ناتوانی موی شد بی هیچ فرق
فرق کن گر می توانی از تنم تا موی خویش
چون به پهلوی خودم در رنج و بس ترسم که پیش
خویشتن را هم ببینم بعد ازین پهلوی خویش
روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد
روی خود در روی من بین، روی من در روی خویش
یک دم، ای آیینه جان، رو نما تا جا کنم
بر سر دست خودت یا بر سر زانوی خویش
چشم باشد زیر ابرو، ور تو باشی چشم من
از عزیزی شانمت بالاتر از ابروی خویش
از نزاری آن چنان گشتم که گر می بنگرم
می توانم دیدن از یک سوی دیگر سوی خویش
یک شبی دزدیده می خواهم که آیم سوی تو
که شفیع عفو باشی بر سگان کوی خویش
گر خیال قامتت اندر سر سرو اوفتد
سرنگون همچون خیال خود فتد و در جوی خویش
گوش هندو پاره باشد، ور منم هندوی تو
پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوی خویش
هر زمان گویی که خسرو جادویی چون می کنی
این مپرس از من، بپرس از غمزه جادوی خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۶
دل که برد از ما اگر چه مبتلا می داردش
گر خوش است او را بدین بگذار تا می داردش
از که پرسم تا کجا می دارد آن درمانده را؟
ای صبا، از من بپرسی هر کجا می داردش
پند گوید عقل، لیکن کی کند فرمان عقل؟
آنکه بی فرمان او دل در بلا می داردش
ای مسلمانان، ز آه عاشقان یادش دهید
کان رقیب نامسلمان بر بلا می داردش
غمزه جانداری ست آن سلطان خوبان را رفیق
کز پی جان بردن مشتی گدا می داردش
چند ماند جان مسکینی که هر شب تا سحر
همچو بیماران به افسوس و دعا می داردش
سرو را نبود قبا سرو است بالایش، ولیک
بی بلایی نیست آن کاندر قبا می داردش
از اجل نالد همه کس کو کند جان را جدا
من ز بخت خویشتن کز من جدا می داردش
چند گه دیگر نخواهم کرد هم با او وفا
آن همه خوبی که با ما بی وفا می داردش
گر سلامت نیست، باری کم ز دشنامی کزو
گوش خسرو را که در راه صبا می داردش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۷
ما به جان درمانده و دل سوی ما می خواندش
وه که این بر خود نبخشوده کجا می خواندش؟
تا هوس بد زیستن، دل را همی گفتم مخوان
چون ز جان برخاستم بگذار تا می خواندش
چون ستاده بهر رفتن دین و دل بیگانه خواه
غیرتی هم نیست کز دست صبا می خواندش
خیز، ای ابرو ببر زین دیده آبی و بشوی
پای آن سرو و بگو آنگه که ما می خواندش
مردمان را زو بلای دل، مرا تشویش جان
من قیامت خوانم و خلقی بلا می خواندش
چشم او در جادویی تا خلق دیوانه شوند
خلق دیوانه شده هر دم دعا می خواندش
خوانمش در جان و گوید خانه من نیست این
با چنین بیگانگی دل آشنا می خواندش
ما و مردن بر درش، مشتاق را با آن چه کار؟
کو همی راند ز پیش خویش یا می خواندش
راست می گویند، باشد کور عاشق، زانکه نیست
خاک پایش، چشم خسرو توتیا می خواندش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۸
مشک تر بر مه پراگندی و شب می خوانیش
برگ گل را پر شکر کردی و لب می خوانیش
آفتاب نیمروزی و به خدمت کردنت
می رسد خورشید، اگر در نیم شب می خوانیش
هست بر خورشید پیشت نام خورشیدی خطا
تو بدین نام از پی حسن ادب می خوانیش
نسخه ای کز خط تست اندر دل سوزان من
سحر آتش بند یا تعویذ تب می خوانیش
لب رطب سازی و آنگه خسته از دندان کنی
خسته از دندان من کن، گر رطب می خوانیش
ماه من زلف ذنب وش را چه می گیری به دست؟
ماه کی گیرد ذنب را چون ذنب می خوانیش
ناله عشاق را شور و شغب، گفتی ز چیست؟
نفخ صور است این که تو شور و شغب می خوانیش
با رقیبت نیست کار و خوانیش می دانم این
تا مرا سوزی ز حسرت بی سبب می خوانیش
سجده کردن پیش طاق ابرویت از دوستی
فرض شد بر خسرو، ار تو مستحب می خوانیش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
دوش ما بودیم و جام باده و مهتاب خوش
وان پسر مهمان و عشرت را همه اسباب خوش
سوی لب می برد جام وانگبین می گشت می
بس که می را چاشنی می داد زان جلاب خوش
از خم ابرو سخن می گفت آن خورشید رو
من نماز چاشت می کردم در آن محراب خوش
گفتم امشب خرم و خوش دیدمت در خواب، گفت
پاسبان خفته نباید، گر چه بیند خواب خوش
خواب بود آن یا خیال، آخر کجا شد آن نشاط؟
از لب و روی و شراب و خلوت و مهتاب خوش
بر لبش تا سرخ کردم دیده، پر خون ماند چشم
جوشش خون را فرو نشاند از لب عناب خوش
خسروا، خوش خوش ز دیده خون نابی می خوری
تا منم از چشم خود هرگز نخوردم آب خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۰
خوش رفیقی او که گه گه در نظر می آیدش
لیک حیرانم که دل بر جای چون می بایدش
زلف بر بالین و او در خواب خوش، وه کای رقیب
با چنان تشویش دلها خواب چون می آیدش
صوفی ما دعوی پرهیزگاری می کند
باش تا ساقی مستان روی خود بنمایدش
ساقیا، چون دور گردانی ز خون من بشوی
آن لب ساغر که لبهای تو می آلایدش
عشق را اسباب خون من همه حاصل شده ست
یک کرشمه از سر ابروی تو می بایدش
باغ رو، جانا، که نرگس در هوای روی تست
روی گل می بیند، اما دل نمی آسایدش
عاشق مسکین و کنجی و خیالی و غمی
چون کند بیچاره، چون دل با کسی نگشایدش
نیست عاشق را دوایی بهتر از صبر و شکیب
گر بود دانا، چنین دانم همی فرمایدش
خسروا، دل بد مکن، گر یار بدخویست، ازآنک
هر چه با آن روی زیبا می کند، می شایدش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
نام سرچشمه حیوان چه بری با دهنش؟
سخن قند، مگو با لب شکر شکنش
گر زند با دهنش پسته ز بی مغزی لاف
هر که بیند شکند با لب و دندان دهنش
ای صبا، گوی ز من غنچه تر دامن را
چیست آن غنچه که پنهان شده در پیرهنش؟
دوش جستم ز دهانش خبر آب حیات
گفت، باید طلبید از لب شیرین منش
گر شود در غم تو چهره عاشق کاهی
باز گلگون کند از خون دل خویشتنش
زلف کج طبع تو هندوی بلاانگیز است
چشم سرمست تو ترکی ست که یغماست فنش
روز و شب وصف رخ خوب تو گوید خسرو
تا چه طوطی ست که از آینه باشد سخنش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
آن سخن گفتن تو هست هنوزم در گوش
وان شکر خنده شیرین تو از چشمه نوش
گریه می آیدم از دور به آواز بلند
که ازان گریه نمی آیدم آواز به گوش
سر و قد، از چمن سبز به بیرون چه روی؟
سر برون نازده از لاله تر مرزنگوش
دوش در خواب بدیدم رخ چون خورشیدت
نیم شب روز شد از شعله آهم شب دوش
ای به خشم از بر من رفته و تنها خفته
چشم را گوی که چندین طرف خواب بپوش
خسروا، گرم برون می دودت خواب از چشم
دیگ دل شد مگر از پختن سودا خاموش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۶
از خدنگ غمزه دلدوز خویش
پاره سازم سینه بهر سوز خویش
تا شب هجران ناخوش در رسید
بعد ازان هرگز ندیدم روز خویش
ز آشنایان بر سر بالین من
نیست غیر از شمع کس دلسوز خویش
در خزان هجرم از دست رقیب
از وصالت کی رسد نوروز خویش؟
از رخت بر آسمان مه شد خجل
در چمن هم بوستان افروز خویش
وارهم از محنت هجران تمام
گر بیابم طالع فیروز خویش
خسروا، در کنج تنهایی مگوی
راز دل با جان غم اندوز خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۷
زلف تو هر موی و بادی در سرش
لعل تو هر گنج و خوبی بر درش
هست رویت شعله آتش، ولی
شسته اند از هفت آب کوثرش
من نگردم گرد آن چشمه، ولی
باد پیچیده ست بر نیلوفرش
خانه ای کانجا تویی پرده مبند
کافتاب اندر نیاید از درش
چشم من در سبزه خط تو یافت
چشمه ای کز خضر جست اسکندرش
ز آب میرد آتش و روشن تر است
آتشین رویی که خوی دارد برش
آن ز ره کز زلف در بر کرده ای
آه خسرو بس بود پیکان گرش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۸
آنکه از جان دوست تر می دارمش
گر مرا بگذاشت من نگذارمش
دل بدو دارم ز من رنجید و رفت
می دهم جان تا مگر باز آرمش
آنکه در خون دل من خسته است
من دو چشم خویش می پندارمش
قالب بی روح دارم، می برم
تا به خاک کوی او بسپارمش
می دهم جان روز و شب در کوی دوست
گوهری زین بیش اگر در کارمش
روی در پای تو می مالم، مرنج
گر به روی سخت خود می آرمش
گر چه رویش داد بر بادم چو زلف
همچنان جانب نگه می دارمش
گر چه هست او یار من، من یار او
من کجا یارم که گویم یارمش!
هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش
آن طبیبی را که من بیمارمش
با دل خود گفتم او را، چیستی؟
گفت خسرو، او گل و من خارمش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۹
ای لب چون شکرت چشمه نوش
ای رخ چون قمرت غارت هوش
ورق گل بدریده ست صبا
تا بدید آن خط چون مرزنگوش
هر دم از روی خوی آلوده تو
لاله را خون دل آید در جوش
دل عشاق چنان می ببری
که خبر می نشود گوش به گوش
کسی بود آنکه نشینم با تو
باده در دست و گل اندر آغوش
من قدح دیر ندارم بر دست
تا تو مستانه نگویی که بنوش
لب نهم بر لب لعلت، وانگاه
می لبالب کنم و نوشانوش
خسروا، توبه چو نی در حد تست
باری اندر طرب و مستی کوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
شاد باش، ای شب فرخنده دوش
که فلان بود مرا در آغوش
نه همی سیر شد از رویش چشم
نه همی پر شدی از قولش گوش
ماجرای دل خون گشته من
دیده می ریخت برون، من خاموش
مست بودم خبر از خویش نداشت
باده را گر چه نمی کردم نوش
او همی گفت سخن، من حیران
او همی خورد می و من بیهوش
ای که آن روی ندیدی زنهار
گر مقابل شویش دیده مپوش
هست بازار تو در دلها گرم
حسن چندانکه توانی بفروش
ناله خسرو بشنو که خوش است
بر در شاه فغان چاووش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۱
رغم آن دل که نگهدارندش
زیر آن زلف سیه دارندش
مشک بی زلف تو نتواند بود
گر به شمشیر نگهدارندش
بر رخ خوب تو ماند چیزی
مه اگر زیر کله دارندش
در زمان سر بنهد بر پایت
پایت ار بر سر مه دارندش
چشم خسرو به گه آمدنت
منتظر بر سر ره دارندش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۲
خلق به هر کار و من برسر سودای خویش
در هوسی هر کسی من به تمنای خویش
گوید همسایه ام هر شبت، این ناله چیست؟
مویه خود می کنم بر تن تنهای خویش
سینه با تاباک و من بنگرم از بیم جان
چند عقوبت کنم بر دل شیدای خویش
من چو نمی بینمت، لطف کن ار گه گهی
من نه همه جای خود بلکه همه جای خویش
حسن فروشی به دل، ناله فروشی به جان
سهل چنین هم مکن قیمت کالای خویش
در دل تنگم همی جز تو نگنجد کسی
کرته ازین به مخواه چست به بالای خویش
پا چو به کویت نهم غیرت کوی ترا
سرمه دیده کنم خاک کف پای خویش
من چو ز اندوه عشق جان نبرم، لیک تو
خال ملامت منه بر رخ زیبای خویش
در حق خسرو فتد، هیچ، که ضایع کنی
رحمت امروز خود از پی فردای خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۳
مستی گرفت شیوه آن چشم پر خمارش
شد ختم جان فزایی بر لعل آبدارش
تا باغ حسن گیرد نزهت، قضا نهاده
سروی ز قامت او بر طرف جویبارش
افزود مهرش آندم دل را که بی حجابی
بنمود روی تابان خورشید سایه دارش
آوازه بت حسن بنشست بی توقف
ناگاه چون بر آمد از روم و زنگبارش
از شب اثر نماند، از شام چون بیاید
از شش جهات گیتی از ماه پنج و چارش
بکشا ز قفل یاقوت آن درج زر به خنده
کارم روان ز دیده گوهر بسی نثارش
خونریز تیر غمزش زان روی شد که دارد
در نیم روز مسکن چشم سیاه کارش
ظلمش گذشت از حد زان قصه غصه کردم
تا داد من ستاند ثانی شهریارش
تا قافیه است باقی راند کلام خسرو
لیکن طریق احسن اینجاست اختصارش