عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۲
چنان که نیل بود مانع رسیدن چشم
به خط رخ تو امان یافت از گزیدن چشم
شب گذشته کجا بوده ای که خوابیده است
بساط سبزه خط تو از چریدن چشم
ز دل چو آیینه چینم بساط حیرانی
نه شبنم که قناعت کنم به دیدن چشم
به آه و ناله محال است مهربان گردد
بتی که رام نشد از فسون دمیدن چشم
به بال بسته چه پرواز می توان کردن
چه قطع راه توان کرد از دویدن چشم
مباش بی حرکت زینهار کز گلشن
به آفتاب رسد شبنم از پریدن چشم
به روشنایی دل می توان جهان را دید
و گرنه سهل بود دیدن و ندیدن چشم
زبان و گوش چه حاجت چو هست بینایی
که با نگاه بود گفتن و شنیدن چشم
خبر ز گردش پرگار می دهد مرکز
دلیل رفتن دلهاست آرمیدن چشم
شریف را به خسیس احتیاج می افتد
که برگ کاه بود داروی پریدن چشم
چو مشت سرمه غبار وجود من صائب
به باد می رود از یک نفس کشیدن چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۴
ز بوی باده گلرنگ می پرد رنگم
ز برق شیشه می آب می شود سنگم
چرا دلیر نباشد غنیم در جنگم
که تا به شیشه رسد آب می شود سنگم
به آب گوهر من غوطه می خورد خورشید
پیاله از جگر لعل می زند رنگم
غبار حادثه در عین سرمه ساییهاست
نفس چگونه کشد بلبل خوش آهنگم
گلم ولی جگر شیر داده اند مرا
ز آفتاب تجلی نمی پرد رنگم
به یک دو جرعه دیگر خراب می گردم
به یک دو موجه دیگر به بحر یکرنگم
نوای من دل عشاق را به جوش آرد
به گوش مردم بیدرد خارج آهنگم
چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام
که زخم تیشه شرر بر نیارد از سنگم
چه شد که سینه موری نمی توانم خست
که در خراش دل خویش آهنین چنگم
شکسته پایی من شوق را ز پا انداخت
گره به کار فلاخن فتاد از سنگم
چو تار چنگ دل خویش را گداخته ام
که آمده است سر زلف فکر در چنگم
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که پا شکسته چو سنگ نشان فرسنگم
تو کز سپهر برون رفته ای به خویش ببال
که من به زیر فلک سبزه ته سنگم
اگر چه تلخ جبینم چو نیشکر صائب
شکر به تنگ فتاده است در دل تنگم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۸
اگر چه نیک نیم در پناه نیکانم
عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم
ز اشک شمع به شبگردی اشک من پیش است
ز گریه زمزم صد کعبه شبستانم
چرا عزیز نباشم به دیده ها چون خال
کبوتر حرم آن چه زنخدانم
صدف به آب گهر تا دهن نمی شوید
نمی برد به زبان نام چشم گریانم
همان تلاش نهانخانه وطن دارم
اگر دهد به کف دست جا سلیمانم
به هر که منکر جوش سرشک من باشد
اگر بود پسر نوح، موج طوفانم
گشاده روی به احباب چون گل صبحم
به گرمخونی چون آفتاب تابانم
تلاش میوه جنت نمی کنم صائب
هلاک سیب زنخدان و نار پستانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۹
بس است روی دلی مشت استخوان مرا
ز چشم شیر فتد برق در نیستانم
ز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته است
زبان چو برگ توان رفت از گلستانم
نه ذوق بودن و نه روی باز گردیدن
چو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانم
همین بس است که در آستانه عشقم
اگر چه سوختنی همچو چوب دربانم
مرا به کنج قفس بر ز بوستان صائب
که مغز می شود از بوی گل پریشانم
اگر چه نیک نیم، خاک پای نیکانم
عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم
چو رشته قیمتم از پهلوی گهر باشد
اگر گهر نبود من به خاک یکسانم
شوم به خانه مردم نخوانده چون مهمان
که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم
ز ابر آب گرفتن وظیفه صدف است
من آن نیم که به هر سفله لب بجنبانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۳
ستاره سوخته آتشین عذارانم
چو داغ لاله سیه روز نوبهارانم
به پاک چشمی من شبنمی ندارد باغ
ز دست هم بربایند گلعذارانم
ز مشت خار و خس من سفر نمی آید
مگر به بحر برد سیل نوبهارانم
مرا به حلقه اطفال رهنما گردید
که شیشه بارم و مشتاق سنگبارانم
ربوده است ز من اختیار، جذبه بحر
عنان گسسته تر از رشته های بارانم
چو داغ لاله به خون گر چه روی خود شستم
درین حدیقه هنوز از سیاهکارانم
هزار مرحله دارم به آن رمیده غزال
اگر چه قافله سالار بیقرارانم
اگرچه تخته مشتی حوادث فلکم
گشاده روی تر از شام روزه دارانم
بشوی دست ز تعمیر من که چون مجنون
خراب کرده جولان نی سوارانم
چو از هزار یکی ناله ام به گل نرسد
ازین چه سود که سر حلقه هزارانم
همان که داده غمم غمگسار خواهد شد
اگر به غم بگذراند غمگسارانم
به گرد من نرسد سیل خوش عنان صائب
که من گداخته آتشین عذارانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۹
چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم
دلم نمی دهد این صفحه را سیاه کنم
نه آه بر لب و نه گریه در نظر دارم
چسان نگاه بر رخسار صبحگاه کنم
هزار رنگ گل داغ در بغل دارم
نه لاله ام که همین صفحه ای سیاه کنم
دوبار برخ او دیدن از مروت نیست
تمام عمر چو آیینه یک نگاه کنم
مرا به گوشه چشم ترحمی دریاب
که نیست طاقت آنم که نیم آه کنم
به سد آهن اگر کار آه من افتد
به نیم آه برابر به خاک راه کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۷
کجاست جذبه عشقی که بر کنار روم
به گوشه ای بنشینم به فکر یار روم
مرا ز باد مخالف چو موج پروا نیست
میان گشاده به دریای بیکنار روم
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
نفس کجاست که بر بام این حصار روم
مرا که دل خنک از برگریز می گردد
ز نو بهار چه لازم به زیر بار روم
به اختیار درین انجمن نیامده ام
که نقش چون ننشیند به اختیار روم
دعای جوشن ماهی ز موجه خطرست
چگونه بحر گذارم به جویبار روم
مرا که عشق سگ آستان خود خوانده است
چه لایق است به دنبال هر شکار روم
چو کوه پشت سر سیل دیده ام بسیار
سبک نیم که به یک جرعه چون خمار روم
چو گل ز خرده من روی باغ رنگین است
روا مدار که از کیسه بهار روم
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم
که در خزان به شکر خواب نوبهار روم
همانقدر رگ خواب مرا مگیر ای بخت
که زیر سایه آن سرو پایدار روم
خمار من به می لاله گون نمی شکند
مگر به فکر لب لعل آن نگار روم
ز سنگ ناله برآرد وداع من چون سیل
قیامت است چو من از دیار یار روم
ز من شکست به دشمن نمی رسد صائب
سبک چو نکهت گل بر بساط خار روم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۸
من آن نیم که به گلشن به اختیار روم
مگر زبیخبریها به بوی یار روم
به آب و رنگ مرا نوبهار نفریبد
به ذوق داغ مگر سوی لاله زار روم
دلم گرفت ازین سایه های پا به رکاب
به زیر سایه آن سرو پایدار روم
خمار موجه من از کنار افزون شد
بغل گشاده به دریای بیکنار روم
ز اشتیاق همان حلقه برون درم
اگر به خلوت آغوش آن نگار روم
دل رمیده من آن زمان بجا آید
که همچو شانه در آن زلف تابدار روم
مرا ازآن سفر بیخودی خوش آمده است
که رفته رفته ازین راه سوی یار روم
چنان فتاده ام از پا که وقت بیهوشی
به دست و دوش نسیم سحر ز کار روم
به خاکساری خود چون غبار از آن شادم
که در رکاب تو ای نازنین سوار روم
اگر چه صید زبونم، ولی مروت نیست
که تشنه از لب آن تیغ آبدار روم
ز ظلمت شب هستی مگر برون صائب
به روشنایی آن آتشین عذار روم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۲
هوالغفور ز جوش شراب می شنوم
صریر باب بهشت از رباب می شنوم
تفاوت است میان شنیدن من و تو
تو بستن در و من فتح باب می شنوم
بر آستان خرابات چون نباشم فرش؟
که بوی زنده دلی زان تراب می شنوم
دویدن می گلرنگ را به کوچه رگ
به صد رسایی آواز آب می شنوم
صفای پردگیان خیال می بینم
صدای پای غزالان خواب می شنوم
ترانه ای که سر دار ازان شود رنگین
به هر چه می نگرم بی حجاب می شنوم
صدای شهپر جبریل عشق هر ساعت
ز رخنه دل پر اضطراب می شنوم
مگر ز سیر بناگوش یار می آید؟
که بوی یاسمن از ماهتاب می شنوم
مگر ز صحبت دلهای گرم می آیی؟
که از لباس تو بوی کباب می شنوم
چه حرفهای خنک صائب از سیاه دلان
به پشتگرمی آن آفتاب می شنوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۳
پیام دوست ز باد بهار می شنوم
ز چاک سینه گل بوی یار می شنوم
جنون من چه عجب گر یکی هزار شود؟
که وصف گل ز زبان هزار می شنوم
هزار نکته سربسته بی میانجی حرف
ز غنچه دهن تنگ یار می شنوم
ازان ز سیر چمن می برم ز خود پیوند
که ذکر اره ز هر شاخسار می شنوم
چه آتش است که در مغز خاک افتاده است؟
که العطش ز لب جویبار می شنوم
مرا چو تیشه فرهاد می خراشد دل
صدای کبک اگر از کوهسار می شنوم
شکایتی است که مردم زیکدگر دارند
حکایتی که درین روزگار می شنوم
گذشت از دل گرم که خط مشکینت؟
که بوی سوختگی زان غبار می شنوم
مباد نقش کسی بدنشین شود یارب
میان بحرم و طعن کنار می شنوم
به گوش، پنبه سیماب می نهم صائب
زهر که حرف دل بیقرار می شنوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۵
نه می به جام و نه گل در کنار می خواهم
تبسمی ز لب لعل یار می خواهم
نیم ز رفتن گلهای بوستان غمگین
زمان حسن ترا پایدار می خواهم
چو گل برای تماشاییان دلتنگ است
گشایشی اگر از نوبهار می خواهم
به ساده لوحی من شیشه ای ندارد چرخ
که رحم از دل سنگین یار می خواهم
متاع هستی من هر چه هست باختنی است
ز عشق دست و دلی در قمار می خواهم
نرفت یک قدم از پیش، کارم از ماندن
هنوز مهلت ازین روزگار میخواهم
نمی توان خمش از سینه های گرم گذشت
چراغ داغی ازین لاله زار می خواهم
رسیده مشق جنونم چنان که نتوان گفت
نوازشی ز نسیم بهار می خواهم
یکی است محرم و بیگانه پیش غیرت من
ترا نهفته ز خود در کنار می خواهم!
ازان لب شکرین گر طمع کنم صائب
هزار بوسه، یکی از هزار می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۶
کجاست باده که ناموس را به آب دهم
وداع هوش کنم، عقل را جواب دهم
من از نسیم چمن بیخودم چو شبنم گل
مگر پیاله خود را به آفتاب دهم
به این شکسته زبانی، اگر ضرور شود
زبان تیر و لب تیغ را جواب دهم
مرا که چشمه حیوان ز سینه می جوشد
چرا عنان به کف موجه سراب دهم؟
چو من ز پرتو مهتاب شیر مست شدم
چه لازم است که دردسر شراب دهم؟
به چشم بوسه زدن چون فراق می آرد
چگونه بوسه بر آن حلقه رکاب دهم؟
کجاست جرأت ، اگر صحبت اتفاق افتد
که یک پیاله به دست تو بی حجاب دهم
مرا که پرتو خورشید می برد به شتاب
نظر چگونه چو شبنم ز گلشن آب دهم؟
ربوده است نظر بازی خیال، مرا
من آن نیم که گریبان به دست خواب دهم
چو نیست یک دل بیدار در جهان صائب
همان به است که من نیز تن به خواب دهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۷
به مهر داغ رسیده است جمله اعضایم
ز پای تا به سر خویش چشم بینایم
چه لازم است چو مجنون شوم بیابان گرد؟
که از غبار دل خود بس است صحرایم
نمی شود نشود داغ لاله ها ناسور
که دشت کان نمک شد ز شور سودایم
بغیر خانه زنجیر ازین جهان خراب
به هیچ خانه دیگر نمی رود پایم
مرا به غیرت همکار احتیاجی نست
ز ذوق کار مهیاست کار فرمایم
به سنگ رفته فرو پای من ز دل سختی
نمی برد سخن سرد ناصح از جایم
مرا ز قرب گرانان همین کفایت بس
که کوه قاف سبک شد به دل چو عنقایم
به نرخ خاک ز من مشتری نمی گیرد
ز بس که گرد کسادی گرفته کالایم
نهان چگونه کنم راز عشق را صائب؟
که همچو نامه واکرده است سیمایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۸
به اشک درد دل خود نوشته سر دادیم
خط نجات به مرغان نامه بر دادیم
ز عشق جان تهیدست را غنی کردیم
ز بوی گل به صبا توشه سفر دادیم
خزان سنگدل از مشت خون ما نگذشت
چو گل اگرچه زر سرخ با سپر دادیم
ز ما دعا برسانید میفروشان را
که ما قرار به خونابه جگر دادیم
خمار هستی ما آب تیغ می شکند
عبث به پیر خرابات دردسر دادیم
کدام تار به مضراب مطربان تن داد؟
به این نشاط که ما رگ به نیشتر دادیم
همان ز شرم کرم سرفکنده ایم چو بید
چو نخل در عوض سنگ اگر چه بر دادیم
به جان مضایقه با دوستان چگونه کنیم؟
چو گل به دشمن خونخوار خویش سر دادیم
تریم چون صدف از ابرو همتش صائب
اگر چه در عوض قطره اش گهر دادیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۲
عنان گسسته تر از سیل در بیابانیم
به هر طرف که قضا می کشد شتابانیم
نمی شود که در آغوش ما نیایی تنگ
تو شبنم گل و ما آفتاب تابانیم
نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را
نهال بادیه و سبزه بیابانیم
به کوی عشق ز نقش قدم فتاده تریم
و گرنه در گذر خود ، فلک خیابانیم
ز برگریز خزان پای ما نمی لغزد
که در ثبات قدم سرو این خیابانیم
ازان ز ما همه عالم حساب می گیرند
که در قلمرو انصاف، خود حسابانیم
تو در حریم سویدا و ما سیه کاران
چو گردباد سراسر رو بیابانیم
به هر مقام که جمعیت است رحمت نیست
ازان چو سیل به بحر عدم شتابانیم
جواب آن غزل جامی است این صائب
که ما ز ساغر غفلت تنک شرابانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۳
به جای باده اگر در پیاله آب کنیم
ز تنگ حوصلگی مستی شراب کنیم
چو نخل موم بر و بار ما ملایمت است
چگونه سینه سپر پیش آفتاب کنیم؟
چو موج بر صف دریا زنیم و خوش باشیم
به خویش کار چرا تنگ چون حباب کنیم؟
اگر نه خاطر روی تو در میان باشد
ز آه چشمه آیینه را سراب کنیم
بیاض گردن او گر به دست ما افتد
چه بوسه های گلوسوز انتخاب کنیم!
کدام عیش به این عیش می رسد صائب؟
که ما و دختر رز سیر ماهتاب کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۴
ز بحر کسب هوا چند چون حباب کنیم؟
به هیچ و پوچ دل خویش چند آب کنیم؟
نظر چگونه به روی تو بی حجاب کنیم؟
که ما حجاب ز نظاره نقاب کنیم
بود ز روز قیامت حیات ما افزون
ز عمر اگر شب هجر ترا حساب کنیم
چو نیست یک دو نفس بیش عمر شبنم ما
همان به است که در کار آفتاب کنیم
به ما دل کسی از دوستان نمی سوزد
مگر به آه دل خویش را کباب کنیم
به تشنه چشمی ما رحم نیست خوبان را
ز آفتاب مگر دیده ای پر آب کنیم
کنیم داغ ترا چون به مرهم آلوده؟
به گل چگونه نهان قرص آفتاب کنیم؟
چو نیست بهره ز خورشید طلعتان ما را
خنک دلی ز تماشای آفتا کنیم
ز چشم شور همان در شکنجه می کوشند
گر به خون جگر صلح از شراب کنیم
ز شور عشق دل خویش چون سبک سازیم؟
نمک جدا به چه تدبیر ازین کباب کنیم؟
گناه ما چو فزون است از حساب و شمار
چه لازم است که اندیشه از حساب کنیم؟
نظاره رخ او نیست حد ما صائب
مگر ز دور تماشای آن نقاب کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۵
ز بوستان تو عشق بلند می گویم
چو شبنم از گل روی تو دست می شویم
نمی توان دل مردم ربود و پس خم زد
سواد زلف ترا مو بموی می جویم
ز بس که تشنه بوی وفای نایابم
به دستم ار گل کاغذ دهند می بویم
حریف رشک نسیم دراز دست نیم
حنای بیعت گل را ز دست می شویم
وفا و مردمی از روزگار دارم چشم
ببین ز ساده دلیها چه از که می جویم
میان اینهمه نازک طبیعتان صائب
منم که شعر ظفرخان پسند می گویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۴
در عین وصل داغ جدایی چو لاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
شد تشنه تر ز باده روشن پیاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
مجنون من به گوش فلک حلقه می کشید
روزی که بود ناف غزالان پیاله ام
هر دانه ای به دام نمی آورد مرا
باشد ز کوه قاف چو عنقا نواله ام
پیر مرا فسرده نسازد چو دیگران
با کهنگی جوان چو می دیر ساله ام،
ز افسردگی اگر می لعلی کنم به جام
چون لاله خون مرده شود در پیاله ام
داغی که بود بر جگر از چشم لیلیم
شد تازه از سیاهی چشم غزاله ام
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
صائب به گوش هر که رسد آه و ناله ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۵
رنگین شده است بس که ز خونین ترانه ام
مرغان غلط کنند به گل آشیانه ام
هر پاره از دلم در توحید می زند
یک نقش بیش نیست در آیینه خانه ام
دل خوردن است قسمتم از گرد خوان چرخ
از مرکز خودست چو پرگار دانه ام
چون موجه سراب درین دشت آتشین
از پیچ و تاب خویش بود تازیانه ام
چشمم چو شمع نیست به جام و سبوی کس
از گریه خودست شراب شبانه ام
سودای زلف سلسله جنبان گفتگوست
کوته نمی شود به شنیدن فسانه ام
آن بلبل غریب نوایم که در چمن
ننشست جوش سینه گل از ترانه ام
مستغنی ام ز خلق که اکسیر عشق ساخت
چون آفتاب چهره زرین خزانه ام
چون غنچه داشتم دل جمعی درین چمن
برباد داد یک نفس بیغمانه ام
صائب ز جای خود نبرد حرف حق مرا
از تیر راست، روی نتابد نشانه ام