عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۶
ز من چو دل ربودی رفت جان نیز
که در دل داشت شوقت این و آن نیز
ز یاقوت لبت ما را طمعهاست
کز او زنده ست جان و هم روان نیز
رقیبت را مده دشنام ازان لب
که دل را سخت می آید، روان نیز
سر پا بوس تو تنها نه دل راست
که مشتاق است جان ناتوان نیز
دلی بودم، شد آن پابند زلفت
نمی یابم ازو نام و نشان نیز
تعالی الله چه تنگ است آن دهانت؟
که فکر آنجا نمی گنجد، گمان نیز
غمت، خسرو چه گوید آشکارا
که نتوان گفت راز تو نهان نیز
که در دل داشت شوقت این و آن نیز
ز یاقوت لبت ما را طمعهاست
کز او زنده ست جان و هم روان نیز
رقیبت را مده دشنام ازان لب
که دل را سخت می آید، روان نیز
سر پا بوس تو تنها نه دل راست
که مشتاق است جان ناتوان نیز
دلی بودم، شد آن پابند زلفت
نمی یابم ازو نام و نشان نیز
تعالی الله چه تنگ است آن دهانت؟
که فکر آنجا نمی گنجد، گمان نیز
غمت، خسرو چه گوید آشکارا
که نتوان گفت راز تو نهان نیز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۷
گشادی چشم خواب آلود را باز
در فتنه به عالم کرده ای باز
به دور ماه رویت زلف شبرو
پریشان کاری اکنون کرد آغاز
خط سبزت، اگر نه خضر وقت است
چرا شد با لب جان بخش دمساز؟
به بستان گر روی، در سجده آید
به پیش قامتت سرو سرافراز
ربودی دل ز من، وانگه سپردی
به دست طره دلدوز غماز
چه جای جان که بر دل می زند تیر؟
چو گردد ترک چشمت ناوک انداز
اگر ندهی به عمری کام خسرو
روا باشد، به غیر او مپرداز
در فتنه به عالم کرده ای باز
به دور ماه رویت زلف شبرو
پریشان کاری اکنون کرد آغاز
خط سبزت، اگر نه خضر وقت است
چرا شد با لب جان بخش دمساز؟
به بستان گر روی، در سجده آید
به پیش قامتت سرو سرافراز
ربودی دل ز من، وانگه سپردی
به دست طره دلدوز غماز
چه جای جان که بر دل می زند تیر؟
چو گردد ترک چشمت ناوک انداز
اگر ندهی به عمری کام خسرو
روا باشد، به غیر او مپرداز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۸
بر جان من شکسته دل باز
کردی تو شراب خوردن آغاز
جانا، مخور این قدح که مستی
لب را بزن و به من بده باز
شد نوبت شربت پسینم
جرعه به پیاله من انداز
ما را غم تو ز خلق ببرید
در صحبت دوستان دمساز
پرسی که چگونه ای، چه گویم؟
کز مرده برون نیاید آواز
گویند مرا، برو از ین کوی
دل گم کردم، کجا روم باز؟
خوش نیست سرود خسروان را
مطرب مست است و چنگ ناساز
کردی تو شراب خوردن آغاز
جانا، مخور این قدح که مستی
لب را بزن و به من بده باز
شد نوبت شربت پسینم
جرعه به پیاله من انداز
ما را غم تو ز خلق ببرید
در صحبت دوستان دمساز
پرسی که چگونه ای، چه گویم؟
کز مرده برون نیاید آواز
گویند مرا، برو از ین کوی
دل گم کردم، کجا روم باز؟
خوش نیست سرود خسروان را
مطرب مست است و چنگ ناساز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۹
مبتلا شد چون دل مسکین به زلف یار باز
جان سلامت کی توان بردن ازان طرار باز؟
دل به ابروی بتان دارد چو اقرار درست
می کند از مومنی تصدیق آن اقرار باز
سرو بستان در چمن چون دید رفتار ترا
از خجالت خشک بر جا ماند از رفتار باز
هیچ غمخواری ندارم در غم عشق تو من
هم مگر لطف تو گردد بنده را غمخوار باز
چاره بیچارگان چون در لب شیرین تست
دامنت خواهم گرفت، ای صنم، ناچار باز
چند گه پر کار چرخ ار کرد از هم مان جدا
عاقبت با هم رسانید آن سر پرگار باز
بر جمالت دل نه اکنون عاشق است، ای جان من
مهر تو در سینه دارم مدمت بسیار باز
گر هوای وصل آن مه داری، ای خسرو، به جان
چشم غیرت را بدوز از دیدن اغیار باز
جان سلامت کی توان بردن ازان طرار باز؟
دل به ابروی بتان دارد چو اقرار درست
می کند از مومنی تصدیق آن اقرار باز
سرو بستان در چمن چون دید رفتار ترا
از خجالت خشک بر جا ماند از رفتار باز
هیچ غمخواری ندارم در غم عشق تو من
هم مگر لطف تو گردد بنده را غمخوار باز
چاره بیچارگان چون در لب شیرین تست
دامنت خواهم گرفت، ای صنم، ناچار باز
چند گه پر کار چرخ ار کرد از هم مان جدا
عاقبت با هم رسانید آن سر پرگار باز
بر جمالت دل نه اکنون عاشق است، ای جان من
مهر تو در سینه دارم مدمت بسیار باز
گر هوای وصل آن مه داری، ای خسرو، به جان
چشم غیرت را بدوز از دیدن اغیار باز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۰
در فراقش رود خون از دیده می بارم هنوز
وان زدلگرمی نگوید ترک آزارم هنوز
سالها تا گلبن مقصود در می پرورم
ز آب چشمم بر نمی آید گل از خارم هنوز
گر چه بر باد هوس شد خرمن امید من
تخم مهرش در میان جان همی کارم هنوز
گر چه پر داغ است جان من ز هجر آن نگار
داغ مهرش بر جیبن دوستی دارم هنوز
دلبر از کوی محبت پا اگر بیرون نهاد
من به دست ناامیدی سرنمی خارم هنوز
زاری و افغان من بی او گذشت از نه فلک
وان نگار آگه نگشت از ناله زارم هنوز
گر چه جان خسرو از مهر رخش از دست رفت
تخم عشقش در زمین دل همی کارم هنوز
وان زدلگرمی نگوید ترک آزارم هنوز
سالها تا گلبن مقصود در می پرورم
ز آب چشمم بر نمی آید گل از خارم هنوز
گر چه بر باد هوس شد خرمن امید من
تخم مهرش در میان جان همی کارم هنوز
گر چه پر داغ است جان من ز هجر آن نگار
داغ مهرش بر جیبن دوستی دارم هنوز
دلبر از کوی محبت پا اگر بیرون نهاد
من به دست ناامیدی سرنمی خارم هنوز
زاری و افغان من بی او گذشت از نه فلک
وان نگار آگه نگشت از ناله زارم هنوز
گر چه جان خسرو از مهر رخش از دست رفت
تخم عشقش در زمین دل همی کارم هنوز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۱
مست من چون جرعه نوشی، باده ای بر من بریز
درد جام خود برین رسوای مرد و زن بریز
چشم تو مست است، گر کم ایستد ناکرده خون
خون من در پیش آن قتال مردافگن بریز
دشمن جان من است آن غمزه، تا خوش گردد او
آنچه درد من شنیدی پیش آن دشمن بریز
دل شد از تیر غمت روزن چو خواهد رفت جان
شربتی از جام خود باری بر آن روزن بریز
خلعت رنگی ست واجب، گر کشم بر سر سبو
نیمه دیگر برین دستار و پیراهن بریز
مست می رفتم، سبو بر سر فتادم، وان شکست
تار کم بشکن بدان و خون من بر من بریز
تیرگی عیش مشتاقان ترا چون روشن است
بر دل تاریک خسرو باده روشن بریز
درد جام خود برین رسوای مرد و زن بریز
چشم تو مست است، گر کم ایستد ناکرده خون
خون من در پیش آن قتال مردافگن بریز
دشمن جان من است آن غمزه، تا خوش گردد او
آنچه درد من شنیدی پیش آن دشمن بریز
دل شد از تیر غمت روزن چو خواهد رفت جان
شربتی از جام خود باری بر آن روزن بریز
خلعت رنگی ست واجب، گر کشم بر سر سبو
نیمه دیگر برین دستار و پیراهن بریز
مست می رفتم، سبو بر سر فتادم، وان شکست
تار کم بشکن بدان و خون من بر من بریز
تیرگی عیش مشتاقان ترا چون روشن است
بر دل تاریک خسرو باده روشن بریز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۲
سویم آن نرگس بی خواب نبیند هرگز
بختم آن طره قلاب نبیند هرگز
هر دمش، سجده کنند انجم و مهر و مه و چرخ
یوسف این مرتبه در خواب نبیند هرگز
هر زمان خنده دیگر کند آن شورانگیز
داغ دیرینه اصحاب نبیند هرگز
بی محابا کشد و شرم ندارد، آری
روی قربانی قصاب نبیند هرگز
طمع مهر و وفا همت کوته نظر آنست
مرد عشق این همه اسباب نبیند هرگز
هر شکاری که فتد پیش تو، ای تیرانداز
سیری از ناوک پرتاب نبیند هرگز
ای مؤذن، مکش آواز که هست این دل من
بت پرستی که به محراب نبیند هرگز
خسرو آن شب که به کوی تو رود از غیرت
سایه خویش به مهتاب نبیند هرگز
بختم آن طره قلاب نبیند هرگز
هر دمش، سجده کنند انجم و مهر و مه و چرخ
یوسف این مرتبه در خواب نبیند هرگز
هر زمان خنده دیگر کند آن شورانگیز
داغ دیرینه اصحاب نبیند هرگز
بی محابا کشد و شرم ندارد، آری
روی قربانی قصاب نبیند هرگز
طمع مهر و وفا همت کوته نظر آنست
مرد عشق این همه اسباب نبیند هرگز
هر شکاری که فتد پیش تو، ای تیرانداز
سیری از ناوک پرتاب نبیند هرگز
ای مؤذن، مکش آواز که هست این دل من
بت پرستی که به محراب نبیند هرگز
خسرو آن شب که به کوی تو رود از غیرت
سایه خویش به مهتاب نبیند هرگز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۳
رویت از خوی همه پر در خوشاب است امروز
آفتاب تو ز سیاره به تاب است امروز
هر خیالی که ز خورشید در آب افتاده ست
پیش رخسار تو لرزنده جواب است امروز
چشم بیمار تو پرهیز که می کرد ز می
می فتد هر طرفی، مست و خراب است امروز
دانم آن چشم تو فتنه ست و ز مستی خفته ست
خفته را هیچ ندانم که چه خواب است امروز؟
دوش گفتی که دهم بوسه و پس می گویی
که لبم ریش شود، این چه جواب است امروز؟
خنده ات دیده دهن باز بمانده ست صدف
از دهانت که پر از در خوشاب است امروز
آفتاب تو ز سیاره به تاب است امروز
هر خیالی که ز خورشید در آب افتاده ست
پیش رخسار تو لرزنده جواب است امروز
چشم بیمار تو پرهیز که می کرد ز می
می فتد هر طرفی، مست و خراب است امروز
دانم آن چشم تو فتنه ست و ز مستی خفته ست
خفته را هیچ ندانم که چه خواب است امروز؟
دوش گفتی که دهم بوسه و پس می گویی
که لبم ریش شود، این چه جواب است امروز؟
خنده ات دیده دهن باز بمانده ست صدف
از دهانت که پر از در خوشاب است امروز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۶
افتادگان راه توییم از سر نیاز
دستی بگیر و در قدمت سر ز ما بباز
شمع جهانفروز تویی در جهان، ولی
ماییم از برای تو در سوز و در گداز
از ما چه احتراز نمودی که در جهان
هرگز نکرد شمع ز پروانه احتراز
گر تو نماز جانب محراب می کنی
ما می کنیم در خم ابروی تو نماز
ببرید زلف و کرد به خسرو اشارتی
یعنی که عمر تست نمی خواهمش دراز
دستی بگیر و در قدمت سر ز ما بباز
شمع جهانفروز تویی در جهان، ولی
ماییم از برای تو در سوز و در گداز
از ما چه احتراز نمودی که در جهان
هرگز نکرد شمع ز پروانه احتراز
گر تو نماز جانب محراب می کنی
ما می کنیم در خم ابروی تو نماز
ببرید زلف و کرد به خسرو اشارتی
یعنی که عمر تست نمی خواهمش دراز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۸
خیال دوست به چشم من اندر آمد باز
هوای عشق دگر باره در سر آمد باز
کشیده غمزه او لشکر و ولایت صبر
خراب کرد که غوغای کافر آمد باز
سبک سوار من از کوی فتنه سر بر کرد
فغان به شهر، تظلم به داور آمد باز
کبوتری بدم از چنگ باز رسته، دریغ
که چنگ باز به پای کبوتر آمد باز
جز آب دیده نشوید غبار سینه، کنون
که خیل غمزه به صحرای دل در آمد باز
بسوز خسرو اگر بخت سایه ات نکند
که آفتاب حوادث برابر آمد باز
هوای عشق دگر باره در سر آمد باز
کشیده غمزه او لشکر و ولایت صبر
خراب کرد که غوغای کافر آمد باز
سبک سوار من از کوی فتنه سر بر کرد
فغان به شهر، تظلم به داور آمد باز
کبوتری بدم از چنگ باز رسته، دریغ
که چنگ باز به پای کبوتر آمد باز
جز آب دیده نشوید غبار سینه، کنون
که خیل غمزه به صحرای دل در آمد باز
بسوز خسرو اگر بخت سایه ات نکند
که آفتاب حوادث برابر آمد باز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۱
شب زلف تو شد نشانه روز
در کن آن شب از کرانه روز
طرفه خالی ست در میان رخت
شب که دیده ست در میانه روز
روز و شب زان تست، زان خط و خال
دام شب کرده ای و دانه روز
روی تو می کند جهان روشن
چه نهی بر جهان بهانه روز؟
بنده تست آفتاب که هست
چشم روشن به چشم خانه روز
زیر پای تو ریزم، ار یابم
گوهر مشرق از خزانه روز
بار ده تا به دولتت بزنم
نوبت ملک پنجگانه روز
بنده شد همچو خسروت خورشید
گر چه هست او شه یگانه روز
در کن آن شب از کرانه روز
طرفه خالی ست در میان رخت
شب که دیده ست در میانه روز
روز و شب زان تست، زان خط و خال
دام شب کرده ای و دانه روز
روی تو می کند جهان روشن
چه نهی بر جهان بهانه روز؟
بنده تست آفتاب که هست
چشم روشن به چشم خانه روز
زیر پای تو ریزم، ار یابم
گوهر مشرق از خزانه روز
بار ده تا به دولتت بزنم
نوبت ملک پنجگانه روز
بنده شد همچو خسروت خورشید
گر چه هست او شه یگانه روز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۴
یا مرا قربانی آن چشم شوخ و شنگ ساز
یا تماشا گاه جانم آن رخ گلرنگ ساز
زان همه دلها که از خوبان ربودی گرد خویش
تا نبیند چشم اغیارت حصار سنگ ساز
دعوی خون بر لبت بسیار شد، بهر خدا
خنده شیرین کن و پس غنچه را دل تنگ ساز
ما نه ایم آنها که از چنگ تو جان خواهیم برد
خواه با ما صلح جوی و خواه با ما جنگ ساز
یار اگر دشنام گفت، ای دل، به خون بنویس، پس
بر مثال بخت خود توقیع نام وننگ ساز
ما و رسوایی و بدنامی و بی ننگی عشق
ای سلامت جوی رو، با عقل و با فرهنگ ساز
چون سرود عشق شد ورد من، ای مطرب، دمی
رشته تسبیح من بستان و تار چنگ ساز
خسروا، از عشق بازان چند جانی وام کن
وانگهی با عادت آن چشم شوخ و شنگ ساز
یا تماشا گاه جانم آن رخ گلرنگ ساز
زان همه دلها که از خوبان ربودی گرد خویش
تا نبیند چشم اغیارت حصار سنگ ساز
دعوی خون بر لبت بسیار شد، بهر خدا
خنده شیرین کن و پس غنچه را دل تنگ ساز
ما نه ایم آنها که از چنگ تو جان خواهیم برد
خواه با ما صلح جوی و خواه با ما جنگ ساز
یار اگر دشنام گفت، ای دل، به خون بنویس، پس
بر مثال بخت خود توقیع نام وننگ ساز
ما و رسوایی و بدنامی و بی ننگی عشق
ای سلامت جوی رو، با عقل و با فرهنگ ساز
چون سرود عشق شد ورد من، ای مطرب، دمی
رشته تسبیح من بستان و تار چنگ ساز
خسروا، از عشق بازان چند جانی وام کن
وانگهی با عادت آن چشم شوخ و شنگ ساز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۶
با پسته میگون تو شکر چه کند کس؟
با خنده میمون تو گوهر چه کند کس؟
با روی خود آیینه برابر منه، آیراک
خورشید بر آیینه برابر چه کند کس؟
چون روی توام نیست، جهان را، چه کنم من؟
بی دیدن رویت به جهان در چه کند کس؟
جایی که حدیث لب شیرین تو گویند
نادیده حدیث از لب کوثر چه کند کس؟
ور زلف تو صد جور کند بر دل عاشق
ای ترک، بدان هندوی کافر چه کند کس؟
با چشم جفا کار تو گویم که جفا کن
گوید من از اینها نکنم گر، چه کند کس؟
بسیار بکوشم که رسم من به تو، لیکن
با بخت بد و گردش اختر چه کند کس
گفتی که فلان جهد نکرد از پس وصلم
خون کرد دل سوخته، دیگر چه کند کس
خسرو که فدا کرد دل و جان ز پی تست
ورنه دل ز جان هر دو فنا بر چه کند کس
با خنده میمون تو گوهر چه کند کس؟
با روی خود آیینه برابر منه، آیراک
خورشید بر آیینه برابر چه کند کس؟
چون روی توام نیست، جهان را، چه کنم من؟
بی دیدن رویت به جهان در چه کند کس؟
جایی که حدیث لب شیرین تو گویند
نادیده حدیث از لب کوثر چه کند کس؟
ور زلف تو صد جور کند بر دل عاشق
ای ترک، بدان هندوی کافر چه کند کس؟
با چشم جفا کار تو گویم که جفا کن
گوید من از اینها نکنم گر، چه کند کس؟
بسیار بکوشم که رسم من به تو، لیکن
با بخت بد و گردش اختر چه کند کس
گفتی که فلان جهد نکرد از پس وصلم
خون کرد دل سوخته، دیگر چه کند کس
خسرو که فدا کرد دل و جان ز پی تست
ورنه دل ز جان هر دو فنا بر چه کند کس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
کار دلم از دست شد، ای دلربا، فریادرس
تنها فرافم می کشد، آخر بیا، فریادرس
تا چند بر من دمبدم از هجر عاشق کش ستم
بهر منت گر نیست غم، بهر خدا فریادرس
ظلمی است شب تا صبحگه بر ما که نتوان گفت، وه
بگذشت چون از اوج مه فریاد ما، فریاد رس
تا کی رقیبت هر زمان در خون ما گوید سخن
یا هم به دست خود ز ما خونریز یا فریادرس
تا از تو دلبر مانده ام بی خواب و بی خور مانده ام
چون در غمت درمانده ام، درمانده را فریادرس
شد جام عیشم بی صفا جایم لگدکوب جفا
بگذشت چون عمر از وفا، ای بی وفا، فریادرس
آن هر دو چشم دلستان از عالمی بربود جان
یک جان خسرو را ازان هر دو بلا فریادرس
تنها فرافم می کشد، آخر بیا، فریادرس
تا چند بر من دمبدم از هجر عاشق کش ستم
بهر منت گر نیست غم، بهر خدا فریادرس
ظلمی است شب تا صبحگه بر ما که نتوان گفت، وه
بگذشت چون از اوج مه فریاد ما، فریاد رس
تا کی رقیبت هر زمان در خون ما گوید سخن
یا هم به دست خود ز ما خونریز یا فریادرس
تا از تو دلبر مانده ام بی خواب و بی خور مانده ام
چون در غمت درمانده ام، درمانده را فریادرس
شد جام عیشم بی صفا جایم لگدکوب جفا
بگذشت چون عمر از وفا، ای بی وفا، فریادرس
آن هر دو چشم دلستان از عالمی بربود جان
یک جان خسرو را ازان هر دو بلا فریادرس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۹
خرابی من از آن چشم پر خماری پرس
هلاک جانم از آن لاله بهاری پرس
ز زخم غمزه چه پرسی که در جگر چند است؟
ز صد فزونست، ولی زخمهای کاری پرس
غلام چشم توام، گر چه ناوک تو خوش است
ولیک لذت آن از دل شکاری پرس
دلم که زود فراموش می کند خود را
مپرس هیچ ز هجران و بیقراری پرس
مراست دردسری از خمار مستی عشق
علاج دردم از آن نرگس خماری پرس
کجاست دولت آنم که بر درت باشم؟
نشان من به سر کوی خاکساری پرس
رو، ای صبا و ز بهر مسافران فراق
از آن دو لب سخنی چند یادگاری پرس
سرود ذوق فراوان شنیده ای، اکنون
بیا، ز خسرو ذوق فغان و زاری پرس
هلاک جانم از آن لاله بهاری پرس
ز زخم غمزه چه پرسی که در جگر چند است؟
ز صد فزونست، ولی زخمهای کاری پرس
غلام چشم توام، گر چه ناوک تو خوش است
ولیک لذت آن از دل شکاری پرس
دلم که زود فراموش می کند خود را
مپرس هیچ ز هجران و بیقراری پرس
مراست دردسری از خمار مستی عشق
علاج دردم از آن نرگس خماری پرس
کجاست دولت آنم که بر درت باشم؟
نشان من به سر کوی خاکساری پرس
رو، ای صبا و ز بهر مسافران فراق
از آن دو لب سخنی چند یادگاری پرس
سرود ذوق فراوان شنیده ای، اکنون
بیا، ز خسرو ذوق فغان و زاری پرس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۲
تعالی الله، چه دولت داشتم دوش
که بود آن بخت بیدارم در آغوش
چو در گرد سر خود گشتنم داد
ز شادی پای خود کردم فراموش
دران چشمی که نی خفته نه بیدار
نه بیهش بودم از بودن نه باهوش
خوش آن حالت که گاه گفتن راز
دهانم بود نزدیک بناگوش
چه سودا می پزی، ای جان شیرین؟
مگس خفته چه بیند شربت نوش؟
دو سه بار، ای خیال یار، با من
بگو خوابی که دیده ستم شب دوش
سیه پوشیده رخسارش کنون، چشم!
زیم من هم به حق آن سیه پوش
گویم حال خود با کس که قصاب
به قصد گردن است و گشته خاموش
فغان خسروست از سوزش دل
بنالد دیگ چون زآتش کند جوش
که بود آن بخت بیدارم در آغوش
چو در گرد سر خود گشتنم داد
ز شادی پای خود کردم فراموش
دران چشمی که نی خفته نه بیدار
نه بیهش بودم از بودن نه باهوش
خوش آن حالت که گاه گفتن راز
دهانم بود نزدیک بناگوش
چه سودا می پزی، ای جان شیرین؟
مگس خفته چه بیند شربت نوش؟
دو سه بار، ای خیال یار، با من
بگو خوابی که دیده ستم شب دوش
سیه پوشیده رخسارش کنون، چشم!
زیم من هم به حق آن سیه پوش
گویم حال خود با کس که قصاب
به قصد گردن است و گشته خاموش
فغان خسروست از سوزش دل
بنالد دیگ چون زآتش کند جوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۴
دل من برد، نتوان یافت بازش
که دستی نیست بر زلف درازش
شدم در کندن جان نیم کشته
ز چشم نیم مست و نیم نازش
به من بخشید اجلهای خود، ای خلق
که میرم هر زمان در پیش بازش
چرا محمود از غیرت نمیرد؟
که میرد دیگر پیش ایازش
به کار دوست جان هم نیست محرم
که با بیگانه نتوان گفت رازش
رها کن تا کف پایت ببوسم
پس آنگه شویم از اشک نیازش
شبی خواهم به بالینت شوم شمع
تو در خواب خوش و من در گدازش
دلم افتاد در چوگان زلفش
به بازی گوی دیوانه مسازش
جفاها می کنی بر من، مکن شرم
که شد شرمنده، خسرو زان نوازش
که دستی نیست بر زلف درازش
شدم در کندن جان نیم کشته
ز چشم نیم مست و نیم نازش
به من بخشید اجلهای خود، ای خلق
که میرم هر زمان در پیش بازش
چرا محمود از غیرت نمیرد؟
که میرد دیگر پیش ایازش
به کار دوست جان هم نیست محرم
که با بیگانه نتوان گفت رازش
رها کن تا کف پایت ببوسم
پس آنگه شویم از اشک نیازش
شبی خواهم به بالینت شوم شمع
تو در خواب خوش و من در گدازش
دلم افتاد در چوگان زلفش
به بازی گوی دیوانه مسازش
جفاها می کنی بر من، مکن شرم
که شد شرمنده، خسرو زان نوازش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۶
اگر چه پرسش من نیست رایش
رها کن تا بمیرم زیر پایش
زمین را بهره زان پا و سرم دور
به غیرت هر دم از خاک سرایش
سر ما در کمند و شه به جولان
چه غم می دارد از مشتی گدایش!
چو از ما رفت، یاران، جان بی شرم
بدار ار می توانی داشت جایش
ترا خون ریز عاشق نیست حاجت
که هجران نیک می داند سزایش
شراب شوق کز جنت دلم خورد
گوارا باد آن نقل بلایش
تو کش یارا که خواهد مرد بی تو
که خسرو کرد خود را آزمایش
رها کن تا بمیرم زیر پایش
زمین را بهره زان پا و سرم دور
به غیرت هر دم از خاک سرایش
سر ما در کمند و شه به جولان
چه غم می دارد از مشتی گدایش!
چو از ما رفت، یاران، جان بی شرم
بدار ار می توانی داشت جایش
ترا خون ریز عاشق نیست حاجت
که هجران نیک می داند سزایش
شراب شوق کز جنت دلم خورد
گوارا باد آن نقل بلایش
تو کش یارا که خواهد مرد بی تو
که خسرو کرد خود را آزمایش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۸
دزدانه در آمد از درم دوش
افگنده کمند زلف بر دوش
برخاستم و فتادم از پای
چون او بنشست، رفتم از هوش
گشتم به نظاره جمالش
حیران و خراب و مست و بیهوش
آن نرگس نیم مست جادوش
آهوبره ای به خواب خرگوش
هر کس که ببیندت به یک روز
ملک دو جهان کند فراموش
بی روی تو نوش می شود نیش
وز دست تو نیش می شود نوش
یک حلقه به گوش خسرو انداز
کو بنده تست و حلقه در گوش
افگنده کمند زلف بر دوش
برخاستم و فتادم از پای
چون او بنشست، رفتم از هوش
گشتم به نظاره جمالش
حیران و خراب و مست و بیهوش
آن نرگس نیم مست جادوش
آهوبره ای به خواب خرگوش
هر کس که ببیندت به یک روز
ملک دو جهان کند فراموش
بی روی تو نوش می شود نیش
وز دست تو نیش می شود نوش
یک حلقه به گوش خسرو انداز
کو بنده تست و حلقه در گوش