عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
از خط او نسخه سبزه به صحرا ببرد
آب ریاحین سبز هم به تماشا ببرد
برد خط و زلف او جان و دل عاشقان
زان رمقی مانده بود، سبزه به صحرا ببرد
در بن خاری بدم جای گرفته چو گل
باد هوایش مرا آمد و از جا ببرد
تا تو خرامان چو کبک دی به چمن در شدی
کبک برون شد ز باغ، جان به تگ پا ببرد
بوالعجبی بین کزو چشم تو با چون منی
دل به سکونت بداد، جان به مدارا ببرد
خسرو بی سنگ را بود سکونی ز عمر
برگ فراقت بتاخت، جمله به یغما ببرد
آب ریاحین سبز هم به تماشا ببرد
برد خط و زلف او جان و دل عاشقان
زان رمقی مانده بود، سبزه به صحرا ببرد
در بن خاری بدم جای گرفته چو گل
باد هوایش مرا آمد و از جا ببرد
تا تو خرامان چو کبک دی به چمن در شدی
کبک برون شد ز باغ، جان به تگ پا ببرد
بوالعجبی بین کزو چشم تو با چون منی
دل به سکونت بداد، جان به مدارا ببرد
خسرو بی سنگ را بود سکونی ز عمر
برگ فراقت بتاخت، جمله به یغما ببرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
ز دوری تو چو خونابه من افزون شد
مرنج ز اشک من ار آستانت گلگون شد
به گرد کوی تو مردم، نگفتیم که سگی
فتاده بود درین کوی، حال او چون شد
بکش به ناز جهانی که شکل و شوخی تو
نه کم ز فتنه دهر و بلای گردون شد
کرشمه چند کنی، یک نظر به گوشه چشم
بدین طرف که جگرهای بیدلان خون شد
به خون دیده نوشتم چو قصه دل خویش
درست نسخه ای از داستان مجنون شد
تو پای پیش نهادی به ره که بخرامی
به پای پس زدن خسته صبر بیرون شد
خیال خنده تست این نه گریه خسرو
که چشمهاش چنین پر ز در مکنون شد
مرنج ز اشک من ار آستانت گلگون شد
به گرد کوی تو مردم، نگفتیم که سگی
فتاده بود درین کوی، حال او چون شد
بکش به ناز جهانی که شکل و شوخی تو
نه کم ز فتنه دهر و بلای گردون شد
کرشمه چند کنی، یک نظر به گوشه چشم
بدین طرف که جگرهای بیدلان خون شد
به خون دیده نوشتم چو قصه دل خویش
درست نسخه ای از داستان مجنون شد
تو پای پیش نهادی به ره که بخرامی
به پای پس زدن خسته صبر بیرون شد
خیال خنده تست این نه گریه خسرو
که چشمهاش چنین پر ز در مکنون شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
شبی گر آن پسر نازنین به ما برسد
بود امید که بر درد ما دوا برسد
چه گویمش که بلایی ست او به نیکویی
چنان بلای دل، ای کاشکی به ما برسد
رود کرشمه کنان در ره و هزار چو من
بمرده باشد هر سو، به خانه تا برسد
عمامه کج نهد و بس که پیچ پیچ کند
به هر دل از خم او پیچشی جدا برسد
ز بهر خوبان گویند «جان خود بفروش »
هزار بار فروشم، اگر بها برسد
بیار زلف دلاویز تا به سینه نهم
دل ز جای برفته مگر به جا برسد
جفای برشکنی های تو مرا بشکست
رو مدار که بر خسرو آن جفا برسد
بود امید که بر درد ما دوا برسد
چه گویمش که بلایی ست او به نیکویی
چنان بلای دل، ای کاشکی به ما برسد
رود کرشمه کنان در ره و هزار چو من
بمرده باشد هر سو، به خانه تا برسد
عمامه کج نهد و بس که پیچ پیچ کند
به هر دل از خم او پیچشی جدا برسد
ز بهر خوبان گویند «جان خود بفروش »
هزار بار فروشم، اگر بها برسد
بیار زلف دلاویز تا به سینه نهم
دل ز جای برفته مگر به جا برسد
جفای برشکنی های تو مرا بشکست
رو مدار که بر خسرو آن جفا برسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
گر حسن تو آفاق پر آوازه ندارد
سرهای سران بر در دروازه ندارد
بی منت پیرایه چنانی تو به خوبی
کت هیچ غم غالیه و غازه ندارد
بر باد هوا شد ورق صبر من، آری
دل دفتر کهنه ست که شیرازه ندارد
از آه جگر تاب سیه روی بمانم
گر گریه من روی مرا تازه ندارد
گفتی که چگونه ست غمم در حق خسرو
جانا، چه توان گفت که اندازه ندارد
سرهای سران بر در دروازه ندارد
بی منت پیرایه چنانی تو به خوبی
کت هیچ غم غالیه و غازه ندارد
بر باد هوا شد ورق صبر من، آری
دل دفتر کهنه ست که شیرازه ندارد
از آه جگر تاب سیه روی بمانم
گر گریه من روی مرا تازه ندارد
گفتی که چگونه ست غمم در حق خسرو
جانا، چه توان گفت که اندازه ندارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۳
چون گشادی دهان شکر خند
تنگ شکر شود گشاده ز بند
در ببندی دو لب، دو عمر دهی
که دو جان می کنی به هم پیوند
سوزم از دیدن لبت بنشست
کز نظر می کشم حلاوت قند
چشم قصاب تو کشد هر روز
در دکان بلا حیوانی چند
چشم بد دور درپذیر از من
که مرا سوزی از طفیل سپند
پا مکش از سر من و بگذار
سایه زیر پای سرو بلند
با غمت خسرو آنچنان خو کرد
که به شادی نمی شود خرسند
تنگ شکر شود گشاده ز بند
در ببندی دو لب، دو عمر دهی
که دو جان می کنی به هم پیوند
سوزم از دیدن لبت بنشست
کز نظر می کشم حلاوت قند
چشم قصاب تو کشد هر روز
در دکان بلا حیوانی چند
چشم بد دور درپذیر از من
که مرا سوزی از طفیل سپند
پا مکش از سر من و بگذار
سایه زیر پای سرو بلند
با غمت خسرو آنچنان خو کرد
که به شادی نمی شود خرسند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
به ره جولان که دی سلطان من زد
سنان در سینه ویران من زد
خوشم کاندر پیش می رفتم، اسپش
لگد بر جان بی سامان من زد
نکردم ایستادی، گریه، هر چند
دوید و دست در دامان من زد
چه گریه است این که دل رست و جگر نیز
به هر خاکی که این باران من زد
چراغ وصل من نفروخت، هر چند
که عشق آتش به خان و مان من زد
دلم ویران شد و دزد خیالش
درین ویرانه راه جان من زد
غلام اوست خسرو، گر کشد زار
نباید طعنه بر سلطان من زد
سنان در سینه ویران من زد
خوشم کاندر پیش می رفتم، اسپش
لگد بر جان بی سامان من زد
نکردم ایستادی، گریه، هر چند
دوید و دست در دامان من زد
چه گریه است این که دل رست و جگر نیز
به هر خاکی که این باران من زد
چراغ وصل من نفروخت، هر چند
که عشق آتش به خان و مان من زد
دلم ویران شد و دزد خیالش
درین ویرانه راه جان من زد
غلام اوست خسرو، گر کشد زار
نباید طعنه بر سلطان من زد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
حدیث حسن تو زین پس کفایتی برسد
که فتنه ای ز تو در هر ولایتی برسد
شود به فتوی خط تو خون حسن مباح
اگر به روی تو بر گل روایتی برسد
دلت بگفت کسی از ستم نیاید باز
مگر ز غیب مر او را هدایتی برسد
ز بیم با تو حدیثی نمی توانم گفت
که از من و تو به هر کس حکایتی برسد
اگر مرا نرسد با تو راز خود گفتن
ترا، اگر کنی، ای جان، عنایتی برسد
ز آه من به جهان صبح رستخیز دمید
بود که شام غمت را نهایتی برسد
چو غنچه پای به دامان صبح کش، خسرو
ز دوست بو که نسیم عنایتی برسد
که فتنه ای ز تو در هر ولایتی برسد
شود به فتوی خط تو خون حسن مباح
اگر به روی تو بر گل روایتی برسد
دلت بگفت کسی از ستم نیاید باز
مگر ز غیب مر او را هدایتی برسد
ز بیم با تو حدیثی نمی توانم گفت
که از من و تو به هر کس حکایتی برسد
اگر مرا نرسد با تو راز خود گفتن
ترا، اگر کنی، ای جان، عنایتی برسد
ز آه من به جهان صبح رستخیز دمید
بود که شام غمت را نهایتی برسد
چو غنچه پای به دامان صبح کش، خسرو
ز دوست بو که نسیم عنایتی برسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
سوار چابک من پیش چشم من مگذر
مرا بکشتی، ازین سو ز بهر من مگذر
ببین که چشم کسی چون بود، ز بهر خدا
بدین صفت که تویی پیش مرد و زن مگذر
بهانه می طلبند اهل دل که جان بدهند
بپوش روی، وگرنه در انجمن مگذر
سرم به خاک ره تست، پرشکسته مرو
نماز می کنم، آخر ز پیش من مگذر
به دیده و دل و جان بگذری که جان توام
رواست زان همه بگذر، ازین سخن مگذر
غبارهاست ز جعد تو در دلم بسیار
کشان به روی زمین جعد چون سمن مگذر
دلا، ز زلف گذر بر لبت اگر نتوان
ولیک تا بتوانی از آن دهن مگذر
مرا بکشتی، ازین سو ز بهر من مگذر
ببین که چشم کسی چون بود، ز بهر خدا
بدین صفت که تویی پیش مرد و زن مگذر
بهانه می طلبند اهل دل که جان بدهند
بپوش روی، وگرنه در انجمن مگذر
سرم به خاک ره تست، پرشکسته مرو
نماز می کنم، آخر ز پیش من مگذر
به دیده و دل و جان بگذری که جان توام
رواست زان همه بگذر، ازین سخن مگذر
غبارهاست ز جعد تو در دلم بسیار
کشان به روی زمین جعد چون سمن مگذر
دلا، ز زلف گذر بر لبت اگر نتوان
ولیک تا بتوانی از آن دهن مگذر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
بیا، جانا، رضای من نگهدار
دمی حق وفای من نگهدار
رضایت بردن دل بود، دانم
تو هم لختی رضای من نگهدار
همه بر دیگران قسمت مکن غم
ازان چیزی برای من نگهدار
مرا عشقت بلا شد، دیگران را
خدایا، از بلای من نگهدار
لبت ناگفته بوسیدم، خطا رفت
مکش، وین یک خطای من نگهدار
هر آبی کان فرو می ریزی از چشم
برای آشنای من نگهدار
صبوری با غمش می گفت در دل
که من رفتم، تو جای من نگهدار
بده بوی خیالت را امانت
که این بهر گدای من نگهدار
مرو ترسان به کوی دوست، خسرو
توکل کن، خدای من نگهدار
دمی حق وفای من نگهدار
رضایت بردن دل بود، دانم
تو هم لختی رضای من نگهدار
همه بر دیگران قسمت مکن غم
ازان چیزی برای من نگهدار
مرا عشقت بلا شد، دیگران را
خدایا، از بلای من نگهدار
لبت ناگفته بوسیدم، خطا رفت
مکش، وین یک خطای من نگهدار
هر آبی کان فرو می ریزی از چشم
برای آشنای من نگهدار
صبوری با غمش می گفت در دل
که من رفتم، تو جای من نگهدار
بده بوی خیالت را امانت
که این بهر گدای من نگهدار
مرو ترسان به کوی دوست، خسرو
توکل کن، خدای من نگهدار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
نگارا، چشم رحمت سوی من دار
عنایت بر تن چون موی من دار
مده، ای پارسا، بیهوده بندم
دلی، گر می توانی،سوی من دار
دو تا شد بازویم زیر سر، آخر
دمی سر در خم بازوی من دار
جفا کم کن، ولی گر خواهدت دل
نمی گویم که شرم از روی من دار
هنوزم چند خواهی سوخت، ای چرخ؟
بکش یا دوست را پهلوی من دار
دلم کز دست هجران خود شد، ای اشک
ببر در پیش آن بدخوی من دار
مکن بیچاره خسرو را فراموش
زبان گه گه به گفت و گوی من دار
عنایت بر تن چون موی من دار
مده، ای پارسا، بیهوده بندم
دلی، گر می توانی،سوی من دار
دو تا شد بازویم زیر سر، آخر
دمی سر در خم بازوی من دار
جفا کم کن، ولی گر خواهدت دل
نمی گویم که شرم از روی من دار
هنوزم چند خواهی سوخت، ای چرخ؟
بکش یا دوست را پهلوی من دار
دلم کز دست هجران خود شد، ای اشک
ببر در پیش آن بدخوی من دار
مکن بیچاره خسرو را فراموش
زبان گه گه به گفت و گوی من دار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
مسلمانان، گرفتارم گرفتار
وزین جال دل افگارم گرفتار
نظر بر نیکوان چندان نهادم
که شد ناگه دل زارم گرفتار
چو خود کردم نظر در روی خوبان
بدین محنت سزاوارم گرفتار
کمند گیسو افگنده ست و کرده
یکی خونریز عیارم گرفتار
گسستن را ندارم طاقت ار چه
ز موی او به یک تارم گرفتار
شبم را حال کی داند که هرگز
به روز من نشد یارم گرفتار
برو از دیده خسرو که بادا
به آب چشم بیدارم گرفتار
وزین جال دل افگارم گرفتار
نظر بر نیکوان چندان نهادم
که شد ناگه دل زارم گرفتار
چو خود کردم نظر در روی خوبان
بدین محنت سزاوارم گرفتار
کمند گیسو افگنده ست و کرده
یکی خونریز عیارم گرفتار
گسستن را ندارم طاقت ار چه
ز موی او به یک تارم گرفتار
شبم را حال کی داند که هرگز
به روز من نشد یارم گرفتار
برو از دیده خسرو که بادا
به آب چشم بیدارم گرفتار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
چنان چشمی ز رویم دور می دار
چنینم خسته و رنجور می دار
همی کن باد رعنایی زیادت
چراغ عاشقان بی نور می دار
برون شد پای مستوران ز دامن
تو دلها می بر و مستور می دار
دلم را سوختی از دوری خویش
دلم می سوز و خود را دور می دار
کسی کاحوال من بیند، دهد پند
که بر خود عقل را دستور می دار
من از جان بشنوم پندتو، ای دوست
ولیکن عاشقم، معذور می دار
نگارا، چون غلام تست خسرو
به چشم رحمتش منظور می دار
چنینم خسته و رنجور می دار
همی کن باد رعنایی زیادت
چراغ عاشقان بی نور می دار
برون شد پای مستوران ز دامن
تو دلها می بر و مستور می دار
دلم را سوختی از دوری خویش
دلم می سوز و خود را دور می دار
کسی کاحوال من بیند، دهد پند
که بر خود عقل را دستور می دار
من از جان بشنوم پندتو، ای دوست
ولیکن عاشقم، معذور می دار
نگارا، چون غلام تست خسرو
به چشم رحمتش منظور می دار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۵
ای لعل لبت چو بر شکر شیر
شکر ز لب تو چاشنی گیر
از زلف بریدنت دل من
دیوانه شد و برید زنجیر
زلفش بگرفت و کرد در هم
فریاد هزار باد شبگیر
می گیری و می زنی به تیرم
من کشته شدم، ازین زد و گیر
مادر چو تویی نزاد بر تو
چون دیده فرو نیاورد شیر
تقصیر نمی کنی تو هر چند
تقدیر همی کند چه تقصیر
در پند تو بسته ماند خسرو
بیچاره کجا رود ز زنجیر!
شکر ز لب تو چاشنی گیر
از زلف بریدنت دل من
دیوانه شد و برید زنجیر
زلفش بگرفت و کرد در هم
فریاد هزار باد شبگیر
می گیری و می زنی به تیرم
من کشته شدم، ازین زد و گیر
مادر چو تویی نزاد بر تو
چون دیده فرو نیاورد شیر
تقصیر نمی کنی تو هر چند
تقدیر همی کند چه تقصیر
در پند تو بسته ماند خسرو
بیچاره کجا رود ز زنجیر!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
ای بر دلم از فراق صدبار
ناگشته به وصل شاد یک بار
در بارگه وصال خویشم
از لطف نمی دهی دمی بار
شب تیره و بار و خر شده لنگ
ترسم نرسد به منزل این بار
بلبل به هوای بوستان سوخت
وین خار نمی دهد گلی بار
باران سعادت الهی
از بهر عطا به خسروت بار
امید به کس ندارم، الا
بر رحمت و لطف ایزد بار
خسرو که ز فرقت تو سوزد
روزی نظری به سوی او دار
ناگشته به وصل شاد یک بار
در بارگه وصال خویشم
از لطف نمی دهی دمی بار
شب تیره و بار و خر شده لنگ
ترسم نرسد به منزل این بار
بلبل به هوای بوستان سوخت
وین خار نمی دهد گلی بار
باران سعادت الهی
از بهر عطا به خسروت بار
امید به کس ندارم، الا
بر رحمت و لطف ایزد بار
خسرو که ز فرقت تو سوزد
روزی نظری به سوی او دار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
ای شمع، رخ تو مطلع نور
زین حسن و جمال چشم بد دور
با پرتو عارض تو خورشید
چون شمع در آفتاب بی نور
رخسار تو در جهان فروزی
ماننده آفتاب مشهور
از روی تو شام صبح گردد
وز زلف تو صبح شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را ز کافور
از دست غم تو در زمانه
یک خانه دل نماند معمور
بر دار غمت حلال باشد
زو وصل تو گشته همچو منصور
خاطر نرود به گلستانی
آن را که جمال تست منظور
خسرو که همیشه بر در تست
از درگه خود مکن ورا دور
زین حسن و جمال چشم بد دور
با پرتو عارض تو خورشید
چون شمع در آفتاب بی نور
رخسار تو در جهان فروزی
ماننده آفتاب مشهور
از روی تو شام صبح گردد
وز زلف تو صبح شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را ز کافور
از دست غم تو در زمانه
یک خانه دل نماند معمور
بر دار غمت حلال باشد
زو وصل تو گشته همچو منصور
خاطر نرود به گلستانی
آن را که جمال تست منظور
خسرو که همیشه بر در تست
از درگه خود مکن ورا دور
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
در سینه دارم کوه غم، داند اگر یار این قدر
شاید که نپسندد دلش بر جان من بار این قدر
بیچاره ای از دست شد، آخر چه کم گردد ز تو؟
گر بازگویی، ای باد صبا، در حضرت یار این قدر
گر بهر چون تو کعبه ای، عمری به دیده ره روم
هم سهل باشد جان من، این مزد را کار این قدر
از دیده زیر پای تو چندان فشانم لعل و در
روزی نگفتی کان فلان هست از تو بسیار این قدر
گر چه دلم خون شد ز تو، نی از تو می رنجد دلم
بوده ست ما را دیدنی از چشم خونبار این قدر
با آنکه زارم می کشی، دشوار می ناید ترا
آنکه ملامت می رسد از مات دشوار این قدر
در یوزه دارم خنده ای از نقلدان پر نمک
مرهم بکن بهر خدا بر جان افگار این قدر
ناله که خسرو می کند در آرزوی روی تو
کم نالد اندر فصل گل بلبل به گلزار این قدر
شاید که نپسندد دلش بر جان من بار این قدر
بیچاره ای از دست شد، آخر چه کم گردد ز تو؟
گر بازگویی، ای باد صبا، در حضرت یار این قدر
گر بهر چون تو کعبه ای، عمری به دیده ره روم
هم سهل باشد جان من، این مزد را کار این قدر
از دیده زیر پای تو چندان فشانم لعل و در
روزی نگفتی کان فلان هست از تو بسیار این قدر
گر چه دلم خون شد ز تو، نی از تو می رنجد دلم
بوده ست ما را دیدنی از چشم خونبار این قدر
با آنکه زارم می کشی، دشوار می ناید ترا
آنکه ملامت می رسد از مات دشوار این قدر
در یوزه دارم خنده ای از نقلدان پر نمک
مرهم بکن بهر خدا بر جان افگار این قدر
ناله که خسرو می کند در آرزوی روی تو
کم نالد اندر فصل گل بلبل به گلزار این قدر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
ای از تو خوبان خوردن خون تو از همه خونخواره تر
عیاره ای کافر دلی چشمت ز تو عیاره تر
من عاشقم بر روی تو، نادان چه سازی خویش را؟
دانی که نبود بی سبب چشم کسی همواره تر
چندی ز جور خود مرا رخساره تر دیدی به خون
لب تر نکردی هیچ گه کز چیست این رخساره تر؟
در کشتن بیچارگان آشفتی و بر من زدی
دانم ندیدی در جهان کس را ز ن بیچاره تر
هر روزت آیم بنگرم، پس بار دیگر بی خبر
صد پاره گشته جامه هم، وز جامه جانم پاره تر
از یاوه گردی های دل از جستجوی نیکوان
من از جهان آواره ام، صبرم ز من آواره تر
بگذار دل را، خسروا، چون پند تو می نشنود
خاموش کن دیوانه را، آوار ازان غمخواره تر
عیاره ای کافر دلی چشمت ز تو عیاره تر
من عاشقم بر روی تو، نادان چه سازی خویش را؟
دانی که نبود بی سبب چشم کسی همواره تر
چندی ز جور خود مرا رخساره تر دیدی به خون
لب تر نکردی هیچ گه کز چیست این رخساره تر؟
در کشتن بیچارگان آشفتی و بر من زدی
دانم ندیدی در جهان کس را ز ن بیچاره تر
هر روزت آیم بنگرم، پس بار دیگر بی خبر
صد پاره گشته جامه هم، وز جامه جانم پاره تر
از یاوه گردی های دل از جستجوی نیکوان
من از جهان آواره ام، صبرم ز من آواره تر
بگذار دل را، خسروا، چون پند تو می نشنود
خاموش کن دیوانه را، آوار ازان غمخواره تر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۲
ماه ندیدی ار دلا، یار چو ماه من نگر
در رخ او نظاره کن، صنع آله من نگر
گفتمش از لبت چشان، گفت برو، وزین هوس
هجده هزار هم چو خود بر سر راه من نگر
دفع کنم ز گریه من شعله دمی ز توتیا
سوخته جان و دل بسی زآتش و آه من نگر
این طرفم زبان دهد کان توام به جان و دل
چشمک ازان طرف زند، شوخی ماه من نگر
چند خورد سمند تو لاله ز خون عاشقان
گو که گهی به شکر آن روی چو کاه من نگر
کشتنیم بدین گنه کت نظری همی کنم
بوسه چو مست خواهمش، عذر گناه من نگر
سینه ز زخم ناختم چاه شده ست و پر ز خون
رگ چو نمود از درون، رشته چاه من نگر
صوفی خلوت دلم، دامنی از دو دیده خون
پاره مقنع صنم طرف کلاه من نگر
خسرو عاشقان منم، درد دلم که در هوا
گرد شده ست بر سرم، چتر سیاه من نگر
در رخ او نظاره کن، صنع آله من نگر
گفتمش از لبت چشان، گفت برو، وزین هوس
هجده هزار هم چو خود بر سر راه من نگر
دفع کنم ز گریه من شعله دمی ز توتیا
سوخته جان و دل بسی زآتش و آه من نگر
این طرفم زبان دهد کان توام به جان و دل
چشمک ازان طرف زند، شوخی ماه من نگر
چند خورد سمند تو لاله ز خون عاشقان
گو که گهی به شکر آن روی چو کاه من نگر
کشتنیم بدین گنه کت نظری همی کنم
بوسه چو مست خواهمش، عذر گناه من نگر
سینه ز زخم ناختم چاه شده ست و پر ز خون
رگ چو نمود از درون، رشته چاه من نگر
صوفی خلوت دلم، دامنی از دو دیده خون
پاره مقنع صنم طرف کلاه من نگر
خسرو عاشقان منم، درد دلم که در هوا
گرد شده ست بر سرم، چتر سیاه من نگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
گر تو کلاه کج نهی، هوش ز ما شود مگر
ور شکنی به بر قبا، کر ته قبا شود مگر
خفته به است نرگست، ور بگشائیش دمی
شهر تمام کو به کو، پر ز بلا شود مگر
مست و خراب شو روان پای به هر طرف فگن
دیده که خاک شد به ره، در ته پا شود مگر
چشم تو مست شد، بکن مست ترش ز خون من
زان همه تیر بی خطا، یک دو خطا شود مگر
بنده چشم تو شدم، آن دو از آن من نشد
خدمت لعل تو کنم، این دو مرا شود مگر
مردم دیده مانده را بر در خویشتن ببین
در دل همچو سنگ تو میل وفا شود مگر
دل که خراب داشتم در بر من رها نشد
خواهم ازین خراب تر، از تو رها شود مگر
از سر زلفش، ای صبا، سوی من آر گه گهی
دل که ز جای خود بشد تا که به جا شود مگر
خسرو خسته را اگر دل ندهد خیال تو
جان و تنم ز یکدگر هر دو جدا شود مگر
ور شکنی به بر قبا، کر ته قبا شود مگر
خفته به است نرگست، ور بگشائیش دمی
شهر تمام کو به کو، پر ز بلا شود مگر
مست و خراب شو روان پای به هر طرف فگن
دیده که خاک شد به ره، در ته پا شود مگر
چشم تو مست شد، بکن مست ترش ز خون من
زان همه تیر بی خطا، یک دو خطا شود مگر
بنده چشم تو شدم، آن دو از آن من نشد
خدمت لعل تو کنم، این دو مرا شود مگر
مردم دیده مانده را بر در خویشتن ببین
در دل همچو سنگ تو میل وفا شود مگر
دل که خراب داشتم در بر من رها نشد
خواهم ازین خراب تر، از تو رها شود مگر
از سر زلفش، ای صبا، سوی من آر گه گهی
دل که ز جای خود بشد تا که به جا شود مگر
خسرو خسته را اگر دل ندهد خیال تو
جان و تنم ز یکدگر هر دو جدا شود مگر