عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۱
درین محیط چو غواص هرکه ته دارد
چو موج به که سر رشته را نگه دارد
شراب روز دل لاله را سیه دارد
چه حاجت است به شاهد سخن چو ته دارد؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
پیادگی است که اندازه را نگه دارد
مشو مقید رهبر، قدم به راه گذار
که شش جهت به خرابات عشق ره دارد
ز دار و گیر خرد فارغند بی مغزان
ز سر گذشته چه پروای پادشه دارد؟
دلیل منزل آزادگان سبکباری است
به منزلی نرسد هرکه زاد ره دارد
برآورد ز گریبان رستگاری سر
کسی که مرتبه از خجلت گنه دارد
به بحر غور سخن گر فرو توانی رفت
بدانی این سخنان بلند ته دارد
اگر عبیر شود مغز من شگفت مدان
نسیم زلف دماغ مرا تبه دارد
چو آفتاب بکش جام آتشین بر سر
که از خمار، عذار تو رنگ مه دارد
اگر به غور معانی رسیده ای صائب
ازین غزل مگذر سرسری که ته دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۳
خوشا کسی که ز عالم کناره ای دارد
به روزنامه هستی نظاره ای دارد
نظر به جلوه مستانه که افکنده است؟
که روزگار دماغ گذاره ای دارد
ز دستگیری غمخوارگان فریب مخور
که بحر عشق غم بیکناره ای دارد
اگر ز برگ خزان دیده می رود زردی
شکسته رنگی ما نیز چاره ای دارد
منم که پاک بود با فلک حساب مرا
وگرنه هرکه تو بینی ستاره ای دارد
ز داغ من دل اهل حساب پرخون است
وگرنه ریگ بیابان شماره ای دارد
منم که نیست پناهی درین محیط مرا
وگرنه در ز صدف گاهواره ای دارد
اگر به خاک فتد حسن، آسمان سیرست
گل پیاده غرور سواره ای دارد
اشاره فهم نمانده است ورنه هر سر خار
به سوی عالم وحدت اشاره ای دارد
سخن به خوش نمکی شور در جهان فکند
به قدر اگر نمک استعاره ای دارد
کسی ز جیب گهر سر برآورد صائب
که رشته نفس پاره پاره ای دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۴
شکفتگی ز می ناب تازگی دارد
نشاط در ره سیلاب تازگی دارد
درین زمانه که خون خوردن است بیدردی
شراب خوردن احباب تازگی دارد
درین بساط که آیینه خانه بر دوش است
گران رکابی سیماب تازگی دارد
به زخم من که ز الماس رو نمی تابد
نمک فشانی مهتاب تازگی دارد
تغافل تو به یک زخم کار عالم ساخت
ترحم از دل قصاب تازگی دارد
نظر به صبح بناگوش اوست موج سراب
اگرچه پرتو مهتاب تازگی دارد
میان تیره دلان دشمنی است رسم قدیم
نزاع آینه و آب تازگی دارد
ز پیچ و تاب من آن چشم شوخ دلگیرست
ز موج، شکوه گرداب تازگی دارد
غریب نیست ز سیل ایستادگی صائب
شکیب عاشق بیتاب تازگی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۶
به سینه هرکه تمنای نوگلی دارد
ز هر الف به نظر شاخ سنبلی دارد
عزیمت تو فتاده است در توکل سست
وگرنه بحر ز هر موجه ای پلی دارد
منم که روزی من پشت دست افسوس است
وگرنه خار به کف دامن گلی دارد
چو موج، بی خطر از بحر می رسد به کنار
به دست هرکه عنان توکلی دارد
کلاه شعله اگر کج نهد سزاوارست
گل چراغ چو پروانه بلبلی دارد
به پای هر که خلیده است از گلی خاری
بر آن قفس نزند گل که بلبلی دارد
جگر خراش فتاده است تیشه غیرت
وگرنه کوهکن ما تحملی دارد
کدام برق تجلی ز ابر بیرون تاخت؟
که کوه طور عجایب تزلزلی دارد
کدام مطلب عالی است در نظر دل را؟
که بر مراد دو عالم تغافلی دارد
بجز فتادگی ما که برقرار بود
ترقی همه در پی تنزلی دارد
مخور فریب تواضع ز خصم بد گوهر
که آب تیغ ز قد دو تا پلی دارد
تویی که فارغی از فکر عاقبت صائب
وگرنه صورت بی جان تأملی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۷
خوش آن که از دو جهان گوشه غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه می دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
اگر چه ملک عدم کم عمارت افتاده است
غریب دامن صحرای خرمی دارد
مکن ز رزق شکایت که کعبه با آن قدر
ز تلخ و شور همین آب زمزمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمی آید از نشاط بهم
زمین میکده خوش خاک بی غمی دارد
مباد پنجه جرأت در آستین دزدی
کمان چرخ مقوس همین دمی دارد
تو محو عالم فکر خودی، نمی دانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۹
چه باک دانه خال از گزند می دارد؟
ز چشم زخم چه پروا سپند می دارد؟
اگر ز ناله من آن طبیب خوشدل نیست
چرا همیشه مرا دردمند می دارد؟
به گرد آهوی وحشی نمی رسد فریاد
دل رمیده چه پروای پند می دارد؟
فتاده است چو بادام هرکه چرب زبان
همیشه بستر و بالین ز قند می دارد
ملال خاطر هرکس به قدر همت اوست
که چین به قدر بلندی کمند می دارد
هلاک نرگس جادوی او شوم صائب
که زنده ام به نگاه کشند می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۰
سیه دل از غم دنیا خطر نمی دارد
که خون مرده غم نیشتر نمی دارد
ز انقلاب جهان فارغند بی مغزان
کف از تلاطم دریا خطر نمی دارد
به قدر تلخی محنت بود حلاوت عیش
نیی که بند ندارد شکر نمی دارد
صفای سینه ز اهل نفاق چشم مدار
شب سیاه درونان سحر نمی دارد
یکی است در دل ما سوز داغ کهنه و نو
درین چمن رگ خامی ثمر نمی دارد
ز گل شکایت بلبل دلیل خامیهاست
که هرچه سوخته گردد شرر نمی دارد
بود عزیز نظرها کسی که چون نرگس
ز پشت پای ادب چشم بر نمی دارد
درین ریاض زمین گیر خواریم صائب
که مهر را کسی از خاک بر نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۱
فسرده دل نفس خونچکان نمی دارد
زمین شوره گل و ارغوان نمی دارد
مپرس راه خرابات را ز زاهد خشک
که تیر کج خبری از نشان نمی دارد
به گرمی طلب آید به دست دامن رزق
تنور سرد نصیبی ز نان نمی دارد
جهان نوردی دیوانه اختیاری نیست
خبر ز گردش خود آسمان نمی دارد
ز سایه وحشت صیاد می کند آهو
دل رمیده تعلق به جان نمی دارد
نمی شود کف دریادلان شود بی برگ
حنای پنجه مرجان خزان نمی دارد
گل از نظاره او بی حجاب چیند غیر
که گلفروش غم بلبلان نمی دارد
تمام رحمت و لطفند اهل دل صائب
که میوه های بهشت استخوان نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۲
درین بهار به گلزار رفتنی دارد
به پای بوی گل از خود گذشتنی دارد
کنون که نرگس شهلا گشود چشم از خواب
به چشم روشنی باغ رفتنی دارد
ز نوبهار برومند گردد امیدش
به توبه هرکه امید شکستنی دارد
ز برگریز خزان، بلبلی است فارغبال
که زیر بال و پر خویش گلشنی دارد
به چار موجه وحشت فتد ز یاد بهشت
ز گوشه دل خود هر که مأمنی دارد
مرا به گوهر شب تاب رشک می آید
که در چراغ خود از آب روغنی دارد
ز بس که چشم من از چشم شور ترسیده است
به خانه ای ننهد پا که روزنی دارد
برون ز اطلس گردون نمی رود صائب
علاقه هرکه چو عیسی به سوزنی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۶
به گرد تربت روشندلان دلیر مگرد
که ابر، سینه خورشید را نسازد سرد
جریده شو که رسد پیشتر به صید مراد
شود چو تیر ز همصحبتان ترکش فرد
به خوردن دل خود از نصیب قانع شو
که آب و نان جهان مرد را کند نامرد
ز خار راه پر و بال می دهد سامان
چو گردباد شود رهروی که تنهاگرد
به جای خون ز رگ و ریشه اش برآید دود
اگر چنین دل پرخون من فشارد درد
چه حاجت است به شمشیر، تیزدستان را؟
که هست در کف دشمن مرا سلاح نبرد
ز اهل درد مس من طلای خالص شد
که کیمیای وجودست دیدن رخ زرد
به سرکشی مشو از خصم خاکسار ایمن
که خط برآورد از روی همچو آتش گرد
اگر چه دیر به جوش آمدم به این شادم
که هرچه دیر شود گرم، دیر گردد سرد
ز ماه چهره آفاق گشت مهتابی
که از طمع نشود رنگ هیچ کافر زرد!
عجب که رخنه کند عیش در دل صائب
که داغ بر سر داغ است و درد بر سر درد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۲
فروغ روی تو چون از نقاب می گذرد
عرق ز پیرهن آفتا می گذرد
به خون دل گذرد روزگار سوختگان
مدار شعله به اشک کباب می گذرد
ازین چه سود که در گلستان وطن دارم؟
مرا که عمر چو نرگس به خواب می گذرد
ز پیش خرمن من برق از کم آزاری
به آرمیدگی ماهتاب می گذرد
کسی چگونه کند هوش را عنانداری؟
که موج لاله و گل از رکاب می گذرد
بنای توبه سنگین ما خطر دارد
اگر بهار به این آب و تاب می گذرد
به تشنگی گذرد ز آب زندگانی صائب
کسی که موسم گل از شراب می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۳
مرا به زخم زبان روزگار می گذرد
مدار آبله من به خار می گذرد
به اعتبار عزیز جهان شدن سهل است
عزیز اوست که از اعتبار می گذرد
به آب و رنگ جهان هرکه چشم کرد سیاه
چو لاله با جگر داغدار می گذرد
نفس شمرده برآور که خود حسابان را
حساب زود به روزشمار می گذرد
ز غفلت آن که نگیرد ز دیگران عبرت
ز صیدگان جهان بی شکار می گذرد
دل رمیده بود در بغل بیابانگرد
که موج در دل بحر از کنار می گذرد
چه سود ازین که سراپا چو نرگسی همه چشم؟
ترا که عمر به خواب و خمار می گذرد
به قدر جام تو از باده می کنی مستی
وگرنه بحر ازین جویبار می گذرد
به وصل سوخته ای زود خویش را برسان
وگرنه خرده جان چون شرار می گذرد
مخور ز بیخبری روی دست بیکاری
که مزد می رود و وقت کار می گذرد
عجب که صورت دیوار جان نمی یابد
به محفلی که در او حرف یار می گذرد
اگرچه وعده خوبان وفا نمی دارد
خوش آن حیات که در انتظار می گذرد
ترحم است بر آن مرده دل که از دنیا
به روشنایی شمع مزار می گذرد
در آن چمن که تو لنگر فکنده ای صائب
گل پیاده سبک چون سوار می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۴
صباح مستی و شام خمار می گذرد
خوشی و ناخوشی روزگار می گذرد
اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پرده چشمم غبار می گذرد
بیا که جوش گل بوسه است روی ترا
مرو که عمر چو باد بهار می گذرد
هر آنچه از پسر ناخلف رود به پدر
ز اهل عصر بر این روزگار می گذرد
همیشه روی تو یک پیرهن عرق دارد
که آب گوهر بر یک قرار می گذرد
به دامن افق آن صبح شوربختم من
که عمر خنده من در خمار می گذرد
بغیر خامه دریانژاد من صائب
که از سر گهر شاهوار می گذرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۵
ترا چه غم که شب ما دراز می گذرد؟
که روزگار تو در خواب ناز می گذرد
غرض ز سنگدلی داغ کردن شهداست
به لاله زار اگر آن سرو ناز می گذرد
نیازمندی ازو همچو ناز می بارد
ز ناز اگر چه ز من بی نیاز می گذرد
ز پا کشیدن زلف و غبار خط پیداست
که وقت خوبی آن دلنواز می گذرد
تو همچو باد سبک می روی، چه می دانی
بر این خرابه چه از ترکتاز می گذرد؟
ز پرده داری دل سینه ام چو گل شد چاک
چه بر صدف ز گهرهای راز می گذرد
حیات زنده دلان در گداز خویشتن است
نمرده شمع کج از گداز می گذرد؟
خبر ز عشق حقیقی ندارد آن غافل
که زندگیش به عشق مجاز می گذرد
ز کشور دل محمود گرد می خیزد
اگر نسیم به زلف ایاز می گذرد
زبان تیغ شهادت چنان فریبنده است
که خضر از سر عمر دراز می گذرد
چو صائب آن که به دولتسرای فقر رسید
ز صاحبان کرم بی نیاز می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۶
ز خط صفا لب میگون یار پیدا کرد
بهار نشأه این باده را دوبالا کرد
گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
دل گرفته ما را توان وا کرد
درین ریاض به بی حاصلی علم گردد
چو سرو مصرع موزونی آن که انشا کرد
سیاه کرد به چشمش جهان روشن را
اگرچه در تن خفاش روح عیسی کرد
مرا به دست تهی همچو شانه می باید
گره ز کار پریشان عالمی وا کرد
نمی رسد به زمین پایش از صدای رحیل
سبکروی که سرانجام زاد عقبی کرد
ز تیغ حادثه پروا نمی کند عاشق
ز موج تر نشود هرکه دل به دریا کرد
در آفتاب جهانتاب محو شد صائب
چو شبنم آن که دل خویش را مصفا کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۰
به اهل عشق نصیحت چه می تواند کرد؟
نمک به شور قیامت چه می تواند کرد؟
به آفتاب جهانسوز اوج یکتایی
هجوم شبنم کثرت چه می تواند کرد؟
نمی شود دل روشن سیه ز گرد گناه
به آب حیوان ظلمت چه می تواند کرد؟
هزار پیرهن از گرد خاکسار ترم
به من غبار مذلت چه می تواند کرد؟
درازدستی حرص و فراخ گامی سعی
به تنگ گیری قسمت چه می تواند کرد؟
متاع خوب به هر جا رود عزیز بود
به ماه کنعان غربت چه می تواند کرد؟
ز سخت جانی من سنگ پا به کوه نهاد
به من زبان ملامت چه می تواند کرد؟
ز یار شکوه بیجا چه می کنی صائب؟
به آن غرور شکایت چه می تواند کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۲
سبکروی که ز سرپا نمی تواند کرد
سفر چو قطره به دریا نمی تواند کرد
ز بس که منفعل از کرده های خویشتن است
فلک نگاه به بالا نمی تواند کرد
کسی که سیر پریخانه قناعت کرد
نظر به شاهد دنیا نمی تواند کرد
کسی که در دل ما جای خویش وا نکند
دگر به هیچ دلی جا نمی تواند کرد
چنان ز ناله بلبل فضای باغ پرست
که غنچه بند قبا وا نمی تواند کرد
به کام هرکه کشیدند شهد خاموشی
لب از حلاوت آن وا نمی تواند کرد
مسیح اگرچه کند زنده مرده را صائب
علاج درد دل ما نمی تواند کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۴
دمید صبح، هوای شراب باید کرد
سری برون ز گریبان خواب باید کرد
ز هر نسیم نگردد چو غنچه خندان دل
نفس ز سینه صبح انتخاب باید کرد
برای کسب هوا، گرچه یک نفس باشد
سری ز بحر برون چون حباب باید کرد
ز باده شفقی، رنگ ماهتابی را
جهان فروزتر از آفتاب باید کرد
چو گل گلاب شود ایمن از خزان گردد
به آه گرم دل خویش آب باید کرد
میان شبنم و گل نیست پرده ای در کار
چرا ز چشم تر ما حجاب باید کرد؟
به آه سرد شود هرچه صرف چون دم صبح
ز عمر خویش همان را حساب باید کرد
چو مو سفید شد استادگی گرانجانی است
سفر به روشنی ماهتاب باید کرد
چو نافه صائب اگر خون کنند در جگرت
به کیمیای رضا مشک ناب باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۷
ز خویشتن سفری اختیار خواهم کرد
دل پیاده خود را سوار خواهم کرد
میان راه چو عیسی نمی کنم منزل
ازین گریوه به همت گذار خواهم کرد
لباس عاریت نوبهار ریختنی است
چو عنبر از نفس خود بهار خواهم کرد
ز اشک روی زمین را چو دامن افلاک
پر از ستاره شب زنده دار خواهم کرد
اگر حیات بود، نقد هستی خود را
نثار سوختگان چون شرار خواهم کرد
مرا به همت مردان دستگیر شوید!
که دست در کمر کوهسار خواهم کرد
اگر کند خرد شیشه دل گرانجانی
به رطلهای گران سنگسار خواهم کرد
رسد به دامن آن آفتاب اگر دستم
چو صبح، زندگی خود دوبار خواهم کرد
همین قدر که سرم زین شراب گرم شود
نگاه کن که چه با روزگار خواهم کرد!
چو صبح یک دو نفس کز حیات من باقی است
به آفتاب جبینان نثار خواهم کرد
اگر دهند به من باغ خلد را صائب
حضور گوشه دل اختیار خواهم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۱
علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد
به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد
اگرچه تشنه فریب است موجهای سراب
مرا به جلوه دنیا شکار نتوان کرد
کنار بام حوادث مقام راحت نیست
تلاش مرتبه اعتبار نتوان کرد
چو آب و آینه از سادگی درین گلزار
نظر سیاه به نقش و نگار نتوان کرد
فریب شمع چو پروانه خورده ام بسیار
مرا به چرب زبانی شکار نتوان کرد
اگر به حال جگر تشنگان نپردازد
ملامت گهر آبدار نتوان کرد
ز آب گوهر نیکی به ابر برگردد
به جان مضایقه با تیغ یار نتوان کرد
مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع
که از بهار قناعت به خار نتوان کرد
چنین که تیغ مکافات در زبان بازی است
صدا بلند درین کوهسار نتوان کرد
خضاب، پرده پیری نمی شود صائب
به مکر و حیله خزان را بهار نتوان کرد