عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۰
بر دل نازک گرانی می کند اندیشه ام
سنگ می گردد زناسازی پری در شیشه ام
خنده سوفار از دلتنگیم پیکان شود
بگذرد گر ناوک او از دل غم پیشه ام
نیست یک مو برتنم بی داغ عالمسوز عشق
دیده شیرست کرم شبچراغ بیشه ام
زود می پیچم بساط خودنمایی را بهم
گردبادم نیست در خاک تعلق ریشه ام
هیچ کس از مستی سرشار من آگاه نیست
بوی می نتوان شنیدن از دهان شیشه ام
نامدار از کان برآید درزمان من عقیق
تیزی الماس دارد ناخن اندیشه ام
شرم می آید ز تردستان مرا هرچند ساخت
آتش یاقوت راخاموش آب تیشه ام
بر دلم صائب چو کوه قاف می آید گران
گر پری داخل شود در خلوت اندیشه ام
سنگ می گردد زناسازی پری در شیشه ام
خنده سوفار از دلتنگیم پیکان شود
بگذرد گر ناوک او از دل غم پیشه ام
نیست یک مو برتنم بی داغ عالمسوز عشق
دیده شیرست کرم شبچراغ بیشه ام
زود می پیچم بساط خودنمایی را بهم
گردبادم نیست در خاک تعلق ریشه ام
هیچ کس از مستی سرشار من آگاه نیست
بوی می نتوان شنیدن از دهان شیشه ام
نامدار از کان برآید درزمان من عقیق
تیزی الماس دارد ناخن اندیشه ام
شرم می آید ز تردستان مرا هرچند ساخت
آتش یاقوت راخاموش آب تیشه ام
بر دلم صائب چو کوه قاف می آید گران
گر پری داخل شود در خلوت اندیشه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۴
بس که محکم کرده در سستی بنا کاشانه ام
جلوه مهتاب سیلاب است درویرانه ام
صبر من از خارخار شوق پا بر جا نماند
ریشه از دندان موران داشت دایم دانه ام
آن سیه روزم خود که در ایام عمر خود ندید
نور را درخواب چشم روزن کاشانه ام
تا شنیدم کز ندیمان حریم خواب اوست
از ته دل تا قیامت دشمن افسانه ام
من کجا و طالع برگرد سر گشتن کجا
شمع چون گل می کند گل می کند پروانه ام
نیست امید برومندی ازین طالع مرا
هم مگر زنگار روزی سبز سازد دانه ام
جلوه مهتاب سیلاب است درویرانه ام
صبر من از خارخار شوق پا بر جا نماند
ریشه از دندان موران داشت دایم دانه ام
آن سیه روزم خود که در ایام عمر خود ندید
نور را درخواب چشم روزن کاشانه ام
تا شنیدم کز ندیمان حریم خواب اوست
از ته دل تا قیامت دشمن افسانه ام
من کجا و طالع برگرد سر گشتن کجا
شمع چون گل می کند گل می کند پروانه ام
نیست امید برومندی ازین طالع مرا
هم مگر زنگار روزی سبز سازد دانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۶
مومنی را می کند آزاد از قید فرنگ
هرکه می سازد درین محفل ز خود بیگانه ام
تا به کی در خوردن دل روزگارم بگذرد
چند چون پرگار باشد مرکز خود دانه ام
از کتان صد پیرهن بنیاد من نازکترست
می کند مهتاب کار سیل در ویرانه ام
در سر شوریده من عقل سودا می شود
می کند گرد یتیمی درد را پیمانه ام
کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
چون گهر در سنگ سیراب است دایم دانه ام
عشق او کرد این چنین شوریده مغزم ورنه بود
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام
خشکسال زهد نم درجوی من نگذاشته است
تشنه یک هایهای گریه مستانه ام
شمع نازکدل غبار آلود غیرت می شود
ورنه برمی آورد آتش ز خود پروانه ام
هر چراغی صائب از جا درنمی آرد مرا
سینه بر شمع تجلی می زند پروانه ام
کس نگردد از جنون گرد دل دیوانه ام
چون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه ام
شیر می بازد جگر از شورش سودای من
حلقه از داغ جنون دارد در غمخانه ام
کیست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به من
می شمارد سنگ طفلان کوه را دیوانه ام
بارها از افسر خورشید سر دزدیده ام
داغ دارد آسمان را همت مردانه ام
خانه پردازی مراپیوسته در دل ساکن است
سیل مار گنج گردیده است درویرانه ام
در بنای صبر من غم رخنه نتواند فکند
من نه آن تیغم که هر سنگی کند دندانه ام
هرکه می سازد درین محفل ز خود بیگانه ام
تا به کی در خوردن دل روزگارم بگذرد
چند چون پرگار باشد مرکز خود دانه ام
از کتان صد پیرهن بنیاد من نازکترست
می کند مهتاب کار سیل در ویرانه ام
در سر شوریده من عقل سودا می شود
می کند گرد یتیمی درد را پیمانه ام
کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
چون گهر در سنگ سیراب است دایم دانه ام
عشق او کرد این چنین شوریده مغزم ورنه بود
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام
خشکسال زهد نم درجوی من نگذاشته است
تشنه یک هایهای گریه مستانه ام
شمع نازکدل غبار آلود غیرت می شود
ورنه برمی آورد آتش ز خود پروانه ام
هر چراغی صائب از جا درنمی آرد مرا
سینه بر شمع تجلی می زند پروانه ام
کس نگردد از جنون گرد دل دیوانه ام
چون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه ام
شیر می بازد جگر از شورش سودای من
حلقه از داغ جنون دارد در غمخانه ام
کیست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به من
می شمارد سنگ طفلان کوه را دیوانه ام
بارها از افسر خورشید سر دزدیده ام
داغ دارد آسمان را همت مردانه ام
خانه پردازی مراپیوسته در دل ساکن است
سیل مار گنج گردیده است درویرانه ام
در بنای صبر من غم رخنه نتواند فکند
من نه آن تیغم که هر سنگی کند دندانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۵
گفتگوی عشق را من در میان انداختم
طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم
نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود
این نمک من در خمیر خاکیان انداختم
داشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکر
این پریشان سیر را من بر نشان انداختم
روی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشت
این خس و خاشاک را من برکران انداختم
چرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باد
دانه من در آسیای آسمان انداختم
من ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجاز
شورش عشق حقیقی در جهان انداختم
جلوه یوسف نیفکنده است در بازار مصر
از سخن شوری که در اصفهان انداختم
طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم
نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود
این نمک من در خمیر خاکیان انداختم
داشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکر
این پریشان سیر را من بر نشان انداختم
روی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشت
این خس و خاشاک را من برکران انداختم
چرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باد
دانه من در آسیای آسمان انداختم
من ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجاز
شورش عشق حقیقی در جهان انداختم
جلوه یوسف نیفکنده است در بازار مصر
از سخن شوری که در اصفهان انداختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۶
زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم
من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من
با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود
تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دریا در نمی آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختم
می شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود
من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع
دامن خود را به جای دیده من ترساختم
شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود
چشم خود را حلقه پای کبوتر ساختم
هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست
من زناشایستگی با افسر زر ساختم
شیشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خویش راترساختم
چهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن است
از زروسیم جهان باروی چون زرساختم
من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من
با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود
تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دریا در نمی آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختم
می شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود
من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع
دامن خود را به جای دیده من ترساختم
شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود
چشم خود را حلقه پای کبوتر ساختم
هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست
من زناشایستگی با افسر زر ساختم
شیشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خویش راترساختم
چهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن است
از زروسیم جهان باروی چون زرساختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۷
از فروغ حسن گل درآشیان می سوختم
ماه گرم جلوه و من درکتان می سوختم
در خزان دست و دلی کو تاکسی کاری کند
کاش در جوش بهاران آشیان می سوختم
ناله بی پرده را در خلوت او راه نیست
ورنه این نه پرده را از یک فغان می سوختم
در سرم تابود شور عشق چون طفلان شوخ
مرکبم می بود اگر زنی عنان می سوختم
گر نمی شد مهر لب شرم حضور بلبلان
پنبه در گوش گران باغبان می سوختم
داغ من آسان نشد سر حلقه ارباب درد
عمرها در زیر دیگ این استخوان می سوختم
این جواب آن غزل صائب که می گوید مسیح
شمع شد خاموش اما من همان می سوختم
ماه گرم جلوه و من درکتان می سوختم
در خزان دست و دلی کو تاکسی کاری کند
کاش در جوش بهاران آشیان می سوختم
ناله بی پرده را در خلوت او راه نیست
ورنه این نه پرده را از یک فغان می سوختم
در سرم تابود شور عشق چون طفلان شوخ
مرکبم می بود اگر زنی عنان می سوختم
گر نمی شد مهر لب شرم حضور بلبلان
پنبه در گوش گران باغبان می سوختم
داغ من آسان نشد سر حلقه ارباب درد
عمرها در زیر دیگ این استخوان می سوختم
این جواب آن غزل صائب که می گوید مسیح
شمع شد خاموش اما من همان می سوختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۰
من به آب و نان اگر چون بیغمان می زیستم
بی محبت کافرم گر یک زمان می زیستم
زنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان می زیستم
مرگ بر من زندگانی راگواراکرده بود
دربهاران من به امید خزان می زیستم
گر نمی شد پرده چشم جهان بین بیخودی
من چسان در وحشت آباد جهان می زیستم
حاصلم از زندگی چون شمع اشک وآه بود
من درین محفل برای دیگران می زیستم
خنده می آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان می زیستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات
من به دوزخ در بهشت جاودان می زیستم
گر ز کاوش خانه خود می رسانیدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان می زیستم
ماهی بی آب در خشکی چشان غلطد به خاک
دور ازان جان جهان صائب چنان می زیستم
بی محبت کافرم گر یک زمان می زیستم
زنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان می زیستم
مرگ بر من زندگانی راگواراکرده بود
دربهاران من به امید خزان می زیستم
گر نمی شد پرده چشم جهان بین بیخودی
من چسان در وحشت آباد جهان می زیستم
حاصلم از زندگی چون شمع اشک وآه بود
من درین محفل برای دیگران می زیستم
خنده می آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان می زیستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات
من به دوزخ در بهشت جاودان می زیستم
گر ز کاوش خانه خود می رسانیدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان می زیستم
ماهی بی آب در خشکی چشان غلطد به خاک
دور ازان جان جهان صائب چنان می زیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۲
گر نگردد بر مرادم چرخ در غم نیستم
جوهر تیغم ز پیچ و تاب درهم نیستم
جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار
در میان عالمم وز اهل عالم نیستم
خارخشکم دودمان گلخن از من روشن است
روشناس لاله و گل همچو شبنم نیستم
گل افتد از پنبه راحت به چشم داغ من
زیر بار چوب نرمیهای مرهم نیستم
یک سر سوزن تعلق نیست با دنیا مرا
در تجرد کمتر از عیسی مریم نیستم
نیستم داغ عزیزان، چند سوزم بی سبب
در کشاکش چند باشم زلف ماتم نیستم
بس که بر حسن گلو سوز تو دل می سوزدم
در حرم ایمن ز چشم شور زمزم نیستم
زین گلستان گل صائب خوشم افتاده است
تا نباشم در یمان خار خرم نیستم
جوهر تیغم ز پیچ و تاب درهم نیستم
جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار
در میان عالمم وز اهل عالم نیستم
خارخشکم دودمان گلخن از من روشن است
روشناس لاله و گل همچو شبنم نیستم
گل افتد از پنبه راحت به چشم داغ من
زیر بار چوب نرمیهای مرهم نیستم
یک سر سوزن تعلق نیست با دنیا مرا
در تجرد کمتر از عیسی مریم نیستم
نیستم داغ عزیزان، چند سوزم بی سبب
در کشاکش چند باشم زلف ماتم نیستم
بس که بر حسن گلو سوز تو دل می سوزدم
در حرم ایمن ز چشم شور زمزم نیستم
زین گلستان گل صائب خوشم افتاده است
تا نباشم در یمان خار خرم نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۴
تا ز اهل حیرتم خاطر پریشان نیستم
شمع بی فانوسم آن روزی که حیران نیستم
تیغ بی آبم به دست کارفرمایان عشق
چون رگ ابر بهارانم که گریان نیستم
همچو داغ عشق می جویم دل صد پاره ای
لاله هر باغ و شمع هر شبستان نیستم
با خس و خاشاک عالم تازه رو برمی خورم
درلباس تلخ همچون آب حیوان نیستم
می کنم گوهر به همت اشک تلخ خویش را
چون صدف در زیر بار ابرنیسان نیستم
می رسانم خانه آیینه خود را به آب
چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم
برق آفت در کمین خرمن جمعیت است
تا پریشان خاطرم، خاطر پریشان نیستم
بید مجنونم لباس من بود موی سرم
از لباس شرم چون آیینه عریان نیستم
هر زمان در کوچه ای جولان وحشت می زنم
همچو مجنون بار دوش یک بیابان نیستم
نیست از دار فنا اندیشه منصور مرا
آتشم از چوب دربان روی گردان نیستم
نقش امیدی که من از عشق دارم د رنظر
گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم
رزق می آید به پای خویش تا دندان به جاست
آسیا تا هست در اندیشه نان نیستم
سینه چون پروانه بر شمع تجلی می زنم
چون شرار از صحبت آتش گریزان نیستم
بوته خاری مرا از دامن صحرا بس است
در قفس پیوسته از فکر گلستان نیستم
تا گریبان دامن از خار تعلق چیده ام
همچو بحر از خار و خس آلوده دامان نیستم
چون نباشم ایمن از درد بلند اقبال عشق
نزل خاصان است درد و من از ایشان نیستم
رهروان را می دهم در چشم خود چون اشک جا
تشنه آزار چون خار مغیلان نیستم
همچو جان آثار من پیداست بر لوح وجود
گرچه پنهانم به ظاهر لیک پنهان نیستم
هیچ نقشی را نمی گیرم به غیر از سادگی
مهره موئین چرخ حال گردان نیستم
سایه دیوار رااز دور می بوسم زمین
همچو شبنم خوش نشین باغ و بستان نیستم
آبهای شکرین مصر غربت خورده ام
من حریف آب تلخ چاه کنعان نیستم
شربت بیماری من گریه تلخ من است
چون هوس بیمار آن سیب زنخدان نیستم
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
من حریف باد دستیهای مژگان نیستم
شمع بی فانوسم آن روزی که حیران نیستم
تیغ بی آبم به دست کارفرمایان عشق
چون رگ ابر بهارانم که گریان نیستم
همچو داغ عشق می جویم دل صد پاره ای
لاله هر باغ و شمع هر شبستان نیستم
با خس و خاشاک عالم تازه رو برمی خورم
درلباس تلخ همچون آب حیوان نیستم
می کنم گوهر به همت اشک تلخ خویش را
چون صدف در زیر بار ابرنیسان نیستم
می رسانم خانه آیینه خود را به آب
چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم
برق آفت در کمین خرمن جمعیت است
تا پریشان خاطرم، خاطر پریشان نیستم
بید مجنونم لباس من بود موی سرم
از لباس شرم چون آیینه عریان نیستم
هر زمان در کوچه ای جولان وحشت می زنم
همچو مجنون بار دوش یک بیابان نیستم
نیست از دار فنا اندیشه منصور مرا
آتشم از چوب دربان روی گردان نیستم
نقش امیدی که من از عشق دارم د رنظر
گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم
رزق می آید به پای خویش تا دندان به جاست
آسیا تا هست در اندیشه نان نیستم
سینه چون پروانه بر شمع تجلی می زنم
چون شرار از صحبت آتش گریزان نیستم
بوته خاری مرا از دامن صحرا بس است
در قفس پیوسته از فکر گلستان نیستم
تا گریبان دامن از خار تعلق چیده ام
همچو بحر از خار و خس آلوده دامان نیستم
چون نباشم ایمن از درد بلند اقبال عشق
نزل خاصان است درد و من از ایشان نیستم
رهروان را می دهم در چشم خود چون اشک جا
تشنه آزار چون خار مغیلان نیستم
همچو جان آثار من پیداست بر لوح وجود
گرچه پنهانم به ظاهر لیک پنهان نیستم
هیچ نقشی را نمی گیرم به غیر از سادگی
مهره موئین چرخ حال گردان نیستم
سایه دیوار رااز دور می بوسم زمین
همچو شبنم خوش نشین باغ و بستان نیستم
آبهای شکرین مصر غربت خورده ام
من حریف آب تلخ چاه کنعان نیستم
شربت بیماری من گریه تلخ من است
چون هوس بیمار آن سیب زنخدان نیستم
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
من حریف باد دستیهای مژگان نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۶
چون صدف دستی که از بهر گهر برداشتم
گر به دندان می گرفتم عقد گوهر داشتم
بستر وبالین من بود از پروبال هما
تا درین بستانسرا سر در ته پرداشتم
دامن پاک قیامت را چرا در خون کشم
من که زخم از خنده خود همچو گل برداشتم
تیرم از تسخیر آن آیینه رو آمد به سنگ
من که در پیشانی اقبال سکندر داشتم
کار روغن می کند با شعله بیباک آب
شد زیاد از تیغ او شوری که در سر داشتم
پای سیرم خشک گردید از غرور زهد کاش
بادبانی چون حباب از دامن ترداشتم
نشتر از نامردمی در پرده چشمم شکست
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم
سبزه خط زهر قاتل شد بر آن تیغ نگاه
من به این فصل بهار امید دیگرداشتم
آه سردی بود کز دل از ندامت جسته بود
سایه بیدی که در صحرای محشر داشتم
از رگ خامی همان در پیچ و تابم گرچه من
بستر وبالین زآتش چون سمندر داشتم
هرگز از وحشت نیاسودم درین آرامگاه
تکیه بر شمشیر از پهلوی لاغر داشتم
چون سبو در گردن می شد حمایل عاقبت
دست کوتاهی که دایم در ته سر داشتم
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم
حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم
طوطی من صائب از گفتار شکر می فشاند
تا ز عشق آیینه رویی در برابر داشتم
گر به دندان می گرفتم عقد گوهر داشتم
بستر وبالین من بود از پروبال هما
تا درین بستانسرا سر در ته پرداشتم
دامن پاک قیامت را چرا در خون کشم
من که زخم از خنده خود همچو گل برداشتم
تیرم از تسخیر آن آیینه رو آمد به سنگ
من که در پیشانی اقبال سکندر داشتم
کار روغن می کند با شعله بیباک آب
شد زیاد از تیغ او شوری که در سر داشتم
پای سیرم خشک گردید از غرور زهد کاش
بادبانی چون حباب از دامن ترداشتم
نشتر از نامردمی در پرده چشمم شکست
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم
سبزه خط زهر قاتل شد بر آن تیغ نگاه
من به این فصل بهار امید دیگرداشتم
آه سردی بود کز دل از ندامت جسته بود
سایه بیدی که در صحرای محشر داشتم
از رگ خامی همان در پیچ و تابم گرچه من
بستر وبالین زآتش چون سمندر داشتم
هرگز از وحشت نیاسودم درین آرامگاه
تکیه بر شمشیر از پهلوی لاغر داشتم
چون سبو در گردن می شد حمایل عاقبت
دست کوتاهی که دایم در ته سر داشتم
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم
حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم
طوطی من صائب از گفتار شکر می فشاند
تا ز عشق آیینه رویی در برابر داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۷
شب که آن آیینه رو را در برابر داشتم
طالع فغفور و اقبال سکندر داشتم
شرح می دادم به آن لب تلخکامیهای خویش
راه حرفی همچو طوطی پیش شکر داشتم
بر لب سر چشمه کوثر ز روی شرمگین
سینه ای سوزانتر از صحرای محشرداشتم
آن که در گردنکشی مینای می را داغ داشت
تا سحر لب بر لب او همچو ساغر داشتم
نعل وارون دوربینان را حصار آهن است
دل به جایی و نظر بر جای دیگر داشتم
سادگی آیینه ام را شد حصار عافیت
روزیم خون بود تا چون تیغ جوهر داشتم
زنده ام فکر عمارت کرد چون قارون به خاک
یاد ایامی که خشتی در ته سر داشتم
در گرفتاری همان بودم گرفتاری طلب
در قفس بودم نظر بردام دیگر داشتم
تا سر شوریده ام از داغ سودا گرم بود
چون مسیحا چتر از خورشید بر سر داشتم
تشنه چشمی چون صدف مهر ازدهانم بر گرفت
ورنه من در پرده تبخاله کوثر داشتم
در محیط آفرینش از سخنهای گزاف
لال بودم چون صدف با آن که گوهر داشتم
نیست صائب آتشین گفتاری من این زمان
آتشی در سینه دایم همچو مجمر داشتم
طالع فغفور و اقبال سکندر داشتم
شرح می دادم به آن لب تلخکامیهای خویش
راه حرفی همچو طوطی پیش شکر داشتم
بر لب سر چشمه کوثر ز روی شرمگین
سینه ای سوزانتر از صحرای محشرداشتم
آن که در گردنکشی مینای می را داغ داشت
تا سحر لب بر لب او همچو ساغر داشتم
نعل وارون دوربینان را حصار آهن است
دل به جایی و نظر بر جای دیگر داشتم
سادگی آیینه ام را شد حصار عافیت
روزیم خون بود تا چون تیغ جوهر داشتم
زنده ام فکر عمارت کرد چون قارون به خاک
یاد ایامی که خشتی در ته سر داشتم
در گرفتاری همان بودم گرفتاری طلب
در قفس بودم نظر بردام دیگر داشتم
تا سر شوریده ام از داغ سودا گرم بود
چون مسیحا چتر از خورشید بر سر داشتم
تشنه چشمی چون صدف مهر ازدهانم بر گرفت
ورنه من در پرده تبخاله کوثر داشتم
در محیط آفرینش از سخنهای گزاف
لال بودم چون صدف با آن که گوهر داشتم
نیست صائب آتشین گفتاری من این زمان
آتشی در سینه دایم همچو مجمر داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۰
یاد ایامی که رو برروی جانان داشتم
آبرویی همچو شبنم در گلستان داشتم
باغبان بی رخصت من گل نمی چید از چمن
امتیازی در میان عندلیبان داشتم
شاخ گل یک آب خوردن غافل از حالم نبود
برگ بخت سبز برسر در گلستان داشتم
هر سحر کز خار خار عشق می جستم زجا
همچو گل بر سینه صد زخم نمایان داشتم
این زمان آمد سرم بر سنگ ورنه پیش ازین
بالش آسایش از زانوی جانان داشتم
بوی گل بیرون نمی برد از چمن دزد نسیم
پاسبانی در بن هر خار پنهان داشتم
سرمه را دست خموشی بر دهان من نبود
راه حرفی پیش آن چشم سخندان داشتم
هر غباری کز سرکوی تو می رفتم به چشم
منت روی زمین بر دوش مژگان داشتم
صائب آن روزی که می خندیدم از وصلش چو صبح
کی خبر از روزگار شام هجران داشتم
آبرویی همچو شبنم در گلستان داشتم
باغبان بی رخصت من گل نمی چید از چمن
امتیازی در میان عندلیبان داشتم
شاخ گل یک آب خوردن غافل از حالم نبود
برگ بخت سبز برسر در گلستان داشتم
هر سحر کز خار خار عشق می جستم زجا
همچو گل بر سینه صد زخم نمایان داشتم
این زمان آمد سرم بر سنگ ورنه پیش ازین
بالش آسایش از زانوی جانان داشتم
بوی گل بیرون نمی برد از چمن دزد نسیم
پاسبانی در بن هر خار پنهان داشتم
سرمه را دست خموشی بر دهان من نبود
راه حرفی پیش آن چشم سخندان داشتم
هر غباری کز سرکوی تو می رفتم به چشم
منت روی زمین بر دوش مژگان داشتم
صائب آن روزی که می خندیدم از وصلش چو صبح
کی خبر از روزگار شام هجران داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۴
گر به ملک بیخودی امید جامی داشتم
می شدم بیرون ز خود چندان که پا می داشتم
نرمی ره شد چو محفل تاروپود خواب من
جای گل ای کاش آتش زیر پا می داشتم
کاسه من هم اگر بی مغز می بود از ازل
بهره ای از سایه بال هما می داشتم
دست ازین دار فنا گر می توانستم کشید
کرسی افلاک را در زیر پا می داشتم
قسمت آتش نمی شد خرده من همچو گل
گر درین گلزار بویی از وفا می داشتم
پرده بیگانگی شد پاکدامانی مرا
ورنه من هم راه حرف آشنا می داشتم
بی زبانی حلقه بیرون در دارد مرا
ورنه در گیسوی او چون شانه جا می داشتم
عاقبت زد برزمینم آن که از روی نیاز
سالها بر روی دستش چون دعا می داشتم
گوشه دل گر نمی شد پرده دار گوهرم
من درین دریای پرشورش کجا می داشتم
عشرت روی زمین می بود صائب زان من
جای پایی گر در اقلیم رضا می داشتم
می شدم بیرون ز خود چندان که پا می داشتم
نرمی ره شد چو محفل تاروپود خواب من
جای گل ای کاش آتش زیر پا می داشتم
کاسه من هم اگر بی مغز می بود از ازل
بهره ای از سایه بال هما می داشتم
دست ازین دار فنا گر می توانستم کشید
کرسی افلاک را در زیر پا می داشتم
قسمت آتش نمی شد خرده من همچو گل
گر درین گلزار بویی از وفا می داشتم
پرده بیگانگی شد پاکدامانی مرا
ورنه من هم راه حرف آشنا می داشتم
بی زبانی حلقه بیرون در دارد مرا
ورنه در گیسوی او چون شانه جا می داشتم
عاقبت زد برزمینم آن که از روی نیاز
سالها بر روی دستش چون دعا می داشتم
گوشه دل گر نمی شد پرده دار گوهرم
من درین دریای پرشورش کجا می داشتم
عشرت روی زمین می بود صائب زان من
جای پایی گر در اقلیم رضا می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۵
از سر کوی تو گر عزم سفر می داشتم
می زدم بر بخت خود پایی که بر می داشتم
داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
می زدم بر سینه هر سنگی که بر داشتم
حلقه ای کم می شد از زنجیر مجنون مرا
دیده رغبت ز روی هر چه بر می داشتم
زندگی را بیخودی برمن گوارا کرده است
می شدم دیوانه گر از خود خبر می داشتم
دل چو خون گردید بی حاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو بر می داشتم
می کشیدم پای استغنا به دامان صدف
قطره آبی اگر همچون گهر می داشتم
می ربودندم ز دست و دوش هم دردی کشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر می داشتم
بی پر و بالی مرا محبوس دارد در فلک
می شکستم بیضه را گربال و پر می داشتم
در جگر می ساختم پنهان ز بیم چشم زخم
از دم تیغ تو هر زخمی که بر می داشتم
می فشاندم آستین بر زنگ وبوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر می داشتم
در برومندی ندادم نامرادی را ز دست
گردنی دایم کج از جوش ثمر می داشتم
دست من هر چند ازان موی میان کوتاه بود
در رگ جان پیچ و تاب آن کمر می داشتم
عاقبت مشق جنون من به جایی می رسید
روی نو خط ترا گر در نظر می داشتم
جیب و دامان فلک پر می شد از گفتار من
در سخن صائب هم آوازی اگر می داشتم
می زدم بر بخت خود پایی که بر می داشتم
داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
می زدم بر سینه هر سنگی که بر داشتم
حلقه ای کم می شد از زنجیر مجنون مرا
دیده رغبت ز روی هر چه بر می داشتم
زندگی را بیخودی برمن گوارا کرده است
می شدم دیوانه گر از خود خبر می داشتم
دل چو خون گردید بی حاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو بر می داشتم
می کشیدم پای استغنا به دامان صدف
قطره آبی اگر همچون گهر می داشتم
می ربودندم ز دست و دوش هم دردی کشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر می داشتم
بی پر و بالی مرا محبوس دارد در فلک
می شکستم بیضه را گربال و پر می داشتم
در جگر می ساختم پنهان ز بیم چشم زخم
از دم تیغ تو هر زخمی که بر می داشتم
می فشاندم آستین بر زنگ وبوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر می داشتم
در برومندی ندادم نامرادی را ز دست
گردنی دایم کج از جوش ثمر می داشتم
دست من هر چند ازان موی میان کوتاه بود
در رگ جان پیچ و تاب آن کمر می داشتم
عاقبت مشق جنون من به جایی می رسید
روی نو خط ترا گر در نظر می داشتم
جیب و دامان فلک پر می شد از گفتار من
در سخن صائب هم آوازی اگر می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۷
داده ام دست ارادت با حنای لای خم
پای رفتن نیست از میخانه ام چون پای خم
بیت معمور خرابات است یارب کم مباد
تا قیامت خشتی از بنیاد پا بر جای خم
همت ساقی دو چندانم شراب لعل داد
گوهر عقلم اگر پامال شد در پای خم
با بزرگان یک طرف افتادن از عقل است دور
محتسب بیجاکمر بسته است در ایذای خم
تنگ ظرفی را چو مینا بر کنار طاق نه
کوه تمکین شو که در میخانه گیری جای خم
سر به گردون در نمی آرم زاستغنای عشق
همت دریاکشان را کی بود پروای خم
می توان از صورت هرکس به معنی راه برد
جوهر می را توان دریافت از سیمای خم
چند صائب همچو ساغر هرزه پروازی کنم
مدتی قصد اقامت می کنم در پای خم
پای رفتن نیست از میخانه ام چون پای خم
بیت معمور خرابات است یارب کم مباد
تا قیامت خشتی از بنیاد پا بر جای خم
همت ساقی دو چندانم شراب لعل داد
گوهر عقلم اگر پامال شد در پای خم
با بزرگان یک طرف افتادن از عقل است دور
محتسب بیجاکمر بسته است در ایذای خم
تنگ ظرفی را چو مینا بر کنار طاق نه
کوه تمکین شو که در میخانه گیری جای خم
سر به گردون در نمی آرم زاستغنای عشق
همت دریاکشان را کی بود پروای خم
می توان از صورت هرکس به معنی راه برد
جوهر می را توان دریافت از سیمای خم
چند صائب همچو ساغر هرزه پروازی کنم
مدتی قصد اقامت می کنم در پای خم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۰
غوطه در آتش زدم از آب حیوان سر زدم
سنگ بر آیینه اقبال اسکندر زدم
جز در دولتسرای دل درین عبرت سرا
بانگ نومیدی برآمد هر در دیگر زدم
آن سپند کلفت آلودم در آتشگاه عشق
کز غبار سینه گل بر روزن مجمر زدم
تشنه دیدار بر گردد ز دریا خشک لب
نعل وارون بود هر جایی که بر کوثر زدم
اخگر افسرده من مرده خاکسترست
ورنه من بر آتش خود دامن محشر زدم
در نقاب تاک روی دختر زر شد کبود
بس که بیرحمانه سنگ توبه بر ساغر زدم
قفل وسواس خرد اوقات ضایع می کند
از جنون آتش به کلک و کاغذ و دفتر زدم
رشته پرواز من چون سبزه خوابیده بود
در هوای سرو او چندان که بال و پر زدم
کشت عالم دانه شوخی ندارد همچو من
آسمان جنبید بر خود از زمین تا سر زدم
در عقیق بی نیازی بود دریاهای فیض
ساغر خود را عبث بر چشمه کوثر زدم
هر قدر صائب ز پا انداخت دریا خیمه ام
چون حباب از ساده لوحی خیمه دیگر زدم
سنگ بر آیینه اقبال اسکندر زدم
جز در دولتسرای دل درین عبرت سرا
بانگ نومیدی برآمد هر در دیگر زدم
آن سپند کلفت آلودم در آتشگاه عشق
کز غبار سینه گل بر روزن مجمر زدم
تشنه دیدار بر گردد ز دریا خشک لب
نعل وارون بود هر جایی که بر کوثر زدم
اخگر افسرده من مرده خاکسترست
ورنه من بر آتش خود دامن محشر زدم
در نقاب تاک روی دختر زر شد کبود
بس که بیرحمانه سنگ توبه بر ساغر زدم
قفل وسواس خرد اوقات ضایع می کند
از جنون آتش به کلک و کاغذ و دفتر زدم
رشته پرواز من چون سبزه خوابیده بود
در هوای سرو او چندان که بال و پر زدم
کشت عالم دانه شوخی ندارد همچو من
آسمان جنبید بر خود از زمین تا سر زدم
در عقیق بی نیازی بود دریاهای فیض
ساغر خود را عبث بر چشمه کوثر زدم
هر قدر صائب ز پا انداخت دریا خیمه ام
چون حباب از ساده لوحی خیمه دیگر زدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۱
ترک سر کردم زجیب آسمان سر برزدم
بی گره چون رشته گشتم غوطه در گوهر زدم
تن پرستی پرده بینایی من گشته بود
شمع عریان بود چون آتش به بال و پر زدم
صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم
شد دلم از خانه بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنه دل عاقبت بر در زدم
تنگ گیری بر من ای گردون عاجز کش بس است
سوختم از بس نفس در زیر خاکستر زدم
آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه
وز غلط بینی در آیینه دیگر زدم
سعی بی قسمت پریشانی دهد بر ورنه من
قطره در ظلمات هستی بیش از سکندر زدم
چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من
بس که چون دریا کف از شور جنون بر سر زدم
در میان آتش سوزان نشستم تا کمر
تادمی خوش در بساط خاک چون مجمر زدم
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
ناله ای کردم که آتش در دل کوثر زدم
می خوردم بر یکدگر از جنبش مژگان او
من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم
درسواد آفرینش هیچ کس در خانه نیست
ورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر در زدم
هر چه می آرد رعونت دشمن جان من است
تیغ خون آلود شد گرشاخ گل بر سر زدم
تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم غوطه در شکر زدم
خاک شد در زیر اوراق پر و بالم نهان
در تمنای تو از بس گرد عالم پرزدم
سوز دل را تشنگی دست از گریبان بر نداشت
ساغر تبخال را چندان که برکوثر زدم
این جواب آن که می گوید نظیری در غزل
تا کواکب سبحه گردانید من ساغر زدم
بی گره چون رشته گشتم غوطه در گوهر زدم
تن پرستی پرده بینایی من گشته بود
شمع عریان بود چون آتش به بال و پر زدم
صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم
شد دلم از خانه بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنه دل عاقبت بر در زدم
تنگ گیری بر من ای گردون عاجز کش بس است
سوختم از بس نفس در زیر خاکستر زدم
آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه
وز غلط بینی در آیینه دیگر زدم
سعی بی قسمت پریشانی دهد بر ورنه من
قطره در ظلمات هستی بیش از سکندر زدم
چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من
بس که چون دریا کف از شور جنون بر سر زدم
در میان آتش سوزان نشستم تا کمر
تادمی خوش در بساط خاک چون مجمر زدم
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
ناله ای کردم که آتش در دل کوثر زدم
می خوردم بر یکدگر از جنبش مژگان او
من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم
درسواد آفرینش هیچ کس در خانه نیست
ورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر در زدم
هر چه می آرد رعونت دشمن جان من است
تیغ خون آلود شد گرشاخ گل بر سر زدم
تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم غوطه در شکر زدم
خاک شد در زیر اوراق پر و بالم نهان
در تمنای تو از بس گرد عالم پرزدم
سوز دل را تشنگی دست از گریبان بر نداشت
ساغر تبخال را چندان که برکوثر زدم
این جواب آن که می گوید نظیری در غزل
تا کواکب سبحه گردانید من ساغر زدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۲
رفت آن عهدی که من بی یار ساغر می زدم
بر کمر دارم کنون دستی که بر سر می زدم
بود طرق قمریان انگشتر پا سرو را
در گلستانی که من با او سراسر می زدم
می دواندم ریشه در دل قاتل بیرحم را
زیر تیغش پیچ وتابی گر چو جوهر می زدم
با کمال تنگدستی از شکست آرزو
خارو خس در دیده تنگ توانگر می زدم
جوشن داودیی از عشق اگر می داشتم
خویش را بر قلب آتش چون سمندر می زدم
زنگ کلفت را اگر می شد برون دادن زدل
خیمه با گردون زنگاری برابر می زدم
بوریا بر خاک پشت دست خود را می گذاشت
هر کجا من تکیه باپهلوی لاغر می زدم
این که کردم حلقه درها دو چشم خویش را
کاش دل را حلقه امید بر در می زدم
جلوه لشکر تن تنها کند در دیده ام
من که تنها چون علم بر قلب لشکر می زدم
می کشم اکنون الف چون سوزن از بهر خزف
من که همچون رشته پشت پا به گوهر می زدم
نی به ناخن می کند دوران تلخم این زمان
زان تغافلها که من بر تنگ شکر می زدم
می کنم آب حیات خویش صرف شوره زار
من که از نخوت سیاهی بر سکندر می زدم
می شدم خامش اگر چون شانه باچندین زبان
دست در دامان آن زلف معنبر می زدم
صائب اکنون بادهان خشک و چشم تو خوشم
من که استغنا به خلد و آب کوثر می زدم
بر کمر دارم کنون دستی که بر سر می زدم
بود طرق قمریان انگشتر پا سرو را
در گلستانی که من با او سراسر می زدم
می دواندم ریشه در دل قاتل بیرحم را
زیر تیغش پیچ وتابی گر چو جوهر می زدم
با کمال تنگدستی از شکست آرزو
خارو خس در دیده تنگ توانگر می زدم
جوشن داودیی از عشق اگر می داشتم
خویش را بر قلب آتش چون سمندر می زدم
زنگ کلفت را اگر می شد برون دادن زدل
خیمه با گردون زنگاری برابر می زدم
بوریا بر خاک پشت دست خود را می گذاشت
هر کجا من تکیه باپهلوی لاغر می زدم
این که کردم حلقه درها دو چشم خویش را
کاش دل را حلقه امید بر در می زدم
جلوه لشکر تن تنها کند در دیده ام
من که تنها چون علم بر قلب لشکر می زدم
می کشم اکنون الف چون سوزن از بهر خزف
من که همچون رشته پشت پا به گوهر می زدم
نی به ناخن می کند دوران تلخم این زمان
زان تغافلها که من بر تنگ شکر می زدم
می کنم آب حیات خویش صرف شوره زار
من که از نخوت سیاهی بر سکندر می زدم
می شدم خامش اگر چون شانه باچندین زبان
دست در دامان آن زلف معنبر می زدم
صائب اکنون بادهان خشک و چشم تو خوشم
من که استغنا به خلد و آب کوثر می زدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۵
گرچه چون مجنون زشور عشق صحرایی شدم
خاررا دست حمایت از سبک پایی شدم
داشت چشم باز عالم راسیه در دیده ام
تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم
تابع خورشید باشد سایه در سیر و سکون
چون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدم
خاکساری پیشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسایی شدم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدم
طاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشایی شدم
داشت فارغبال خاموشی من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدم
علم رسمی می کند دلهای روشن راسیاه
من به نادانی ازان قانع ز دانایی شدم
نیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگی
تا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدم
نقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرایی شدم
داشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلی
دل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدم
چون توانم سر برآورد از محیط بیکنار
من که در سیر وجود قطره دریایی شدم
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم
خاررا دست حمایت از سبک پایی شدم
داشت چشم باز عالم راسیه در دیده ام
تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم
تابع خورشید باشد سایه در سیر و سکون
چون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدم
خاکساری پیشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسایی شدم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدم
طاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشایی شدم
داشت فارغبال خاموشی من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدم
علم رسمی می کند دلهای روشن راسیاه
من به نادانی ازان قانع ز دانایی شدم
نیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگی
تا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدم
نقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرایی شدم
داشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلی
دل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدم
چون توانم سر برآورد از محیط بیکنار
من که در سیر وجود قطره دریایی شدم
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۷
شد ز بیقدری غبار دیده ها شعر ترم
مهره گل گشت از گرد کسادی گوهرم
بس که کشتی را به خشکی بست پیر میفروش
دست خواهش چون سبو شد خشک درزیر سرم
گفتم از می گرد کلفت را فرو شویم زدل
می چو داغ لاله خون مرده شد در ساغرم
عندلیبی را دهن پر زر نکردم در بهار
عاقبت چون گل به کوری خرج آتش شد زرم
گرچه پیری آتش شوق مرا خاموش کرد
می شود روشن چراغ مرده از خاکسترم
غوطه در دریای آتش تا ز یکرنگی زدم
چون سمندر جوشن داود شد بال و پرم
دیده من تا به خورشید جمال او فتاد
می کند رقص روانی در چشم ترم
مهره گل گشت از گرد کسادی گوهرم
بس که کشتی را به خشکی بست پیر میفروش
دست خواهش چون سبو شد خشک درزیر سرم
گفتم از می گرد کلفت را فرو شویم زدل
می چو داغ لاله خون مرده شد در ساغرم
عندلیبی را دهن پر زر نکردم در بهار
عاقبت چون گل به کوری خرج آتش شد زرم
گرچه پیری آتش شوق مرا خاموش کرد
می شود روشن چراغ مرده از خاکسترم
غوطه در دریای آتش تا ز یکرنگی زدم
چون سمندر جوشن داود شد بال و پرم
دیده من تا به خورشید جمال او فتاد
می کند رقص روانی در چشم ترم