عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
کسی که یار وفادار و مهربان دارد
سعادت ابد و عمر جاودان دارد
مگر که گرد لب لعل آن صنم گشته ست
که باد صبحدم امروز بوی جان دارد
حدیث او همه روز و هلاک او همه شب
کسی بود که مرا دست بر دهان دارد
گل از جوانی مشغول حسن و خنده زنان
چه آگهست که بلبل چرا فغان دارد؟
مگر که جان بتوان بردن، ای مسلمانان
کسی ز بی غمی اندر جهان نشان دارد
بترس از آه من، ای چشم یار و برمشکن
که ناتوانی، این گرمیت زیان دارد
تبارک الله چندین دلی که سوی تو رفت
یکی چه گویی از آن جمله خان و مان دارد
رو مدار که مردار جان دهم پیشت
که چشم مست تو هم تیر و هم کمان دارد
زبان نماند، ز نامت هنوز سیری نیست
دریغ خسرو مسکین که یک زبان دارد
سعادت ابد و عمر جاودان دارد
مگر که گرد لب لعل آن صنم گشته ست
که باد صبحدم امروز بوی جان دارد
حدیث او همه روز و هلاک او همه شب
کسی بود که مرا دست بر دهان دارد
گل از جوانی مشغول حسن و خنده زنان
چه آگهست که بلبل چرا فغان دارد؟
مگر که جان بتوان بردن، ای مسلمانان
کسی ز بی غمی اندر جهان نشان دارد
بترس از آه من، ای چشم یار و برمشکن
که ناتوانی، این گرمیت زیان دارد
تبارک الله چندین دلی که سوی تو رفت
یکی چه گویی از آن جمله خان و مان دارد
رو مدار که مردار جان دهم پیشت
که چشم مست تو هم تیر و هم کمان دارد
زبان نماند، ز نامت هنوز سیری نیست
دریغ خسرو مسکین که یک زبان دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
بتم چو روی سوی خانه کتاب آرد
ز خلق اگر نکند رخ نهان، که تاب آرد؟
رخش جریده حسن است، اندرین معنی
لبش به وجه حسن خط مشک ناب آرد
مگر ز عارض او می برد جمالت آب
که قطره های عرق بر رخ از حباب آرد
اگر به مجلس ما چنگ سر فرو نارد
بگو به مطرب عشاق تا رباب آرد
اگر تو گوش کنی در نظم خسرو را
به تحفه هر نفست گوهر خوشاب آرد
ز خلق اگر نکند رخ نهان، که تاب آرد؟
رخش جریده حسن است، اندرین معنی
لبش به وجه حسن خط مشک ناب آرد
مگر ز عارض او می برد جمالت آب
که قطره های عرق بر رخ از حباب آرد
اگر به مجلس ما چنگ سر فرو نارد
بگو به مطرب عشاق تا رباب آرد
اگر تو گوش کنی در نظم خسرو را
به تحفه هر نفست گوهر خوشاب آرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
صبا نسیمی از آن آشنا نمی آرد
شدم خراب و ندانم، چرا نمی آرد؟
خوش است باد و لیکن چه سود، چون خبری
از آن مسافر ره دور ما نمی آرد
بکشت، کندن جانم ز هجر و مردن نیست
اجل، چگونه کنم جان، خدا نمی آرد
کرشمه چند کنی بر من، آخر این جانیست
نمی دمد ز زمین و صبا نمی آرد
نمی برد به فلک زاریم هزار دعا
چه فایده چو جواب دعا نمی آرد
ز گشت کوی تو از بس که بنده رفت از جا
چنان شده ست که خود را به جا نمی آرد
هزار خوشدلی آرد فلک همی، خسرو
ولی چه چاره که بهر گدا نمی آرد
شدم خراب و ندانم، چرا نمی آرد؟
خوش است باد و لیکن چه سود، چون خبری
از آن مسافر ره دور ما نمی آرد
بکشت، کندن جانم ز هجر و مردن نیست
اجل، چگونه کنم جان، خدا نمی آرد
کرشمه چند کنی بر من، آخر این جانیست
نمی دمد ز زمین و صبا نمی آرد
نمی برد به فلک زاریم هزار دعا
چه فایده چو جواب دعا نمی آرد
ز گشت کوی تو از بس که بنده رفت از جا
چنان شده ست که خود را به جا نمی آرد
هزار خوشدلی آرد فلک همی، خسرو
ولی چه چاره که بهر گدا نمی آرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
نظر ز روی تو خورشید بر نمی گیرد
فلک به پیش تو نام قمر نمی گیرد
به زیر پات چو گل می کند درم ریزی
بنفشه می چند و سرو برنمی گیرد
کسی که بر لب و خال تو می نهد انگشت
کدام نکته که او بر شکر نمی گیرد
چنین که از لب تو می چکد شکر، عجب است
که آن دو لعل تو بر یکدگر نمی گیرد
صدف چو غره بدین شد که من دهان توام
چرا دهان قدری تنگ تر نمی گیرد
به آه خسرو بیدل حواله باید کرد
به عالم آتش عشق تو در نمی گیرد
فلک به پیش تو نام قمر نمی گیرد
به زیر پات چو گل می کند درم ریزی
بنفشه می چند و سرو برنمی گیرد
کسی که بر لب و خال تو می نهد انگشت
کدام نکته که او بر شکر نمی گیرد
چنین که از لب تو می چکد شکر، عجب است
که آن دو لعل تو بر یکدگر نمی گیرد
صدف چو غره بدین شد که من دهان توام
چرا دهان قدری تنگ تر نمی گیرد
به آه خسرو بیدل حواله باید کرد
به عالم آتش عشق تو در نمی گیرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
غمم بکشت به کار جهان که پردازد
دلم اسیر شد و نیز جان که پردازد
من و زیادت حاجات و کنج ویرانه
درین بلا به غم خان و مان که پردازد
هزار شمع جمال آیدم به پیش نظر
دلم به سوختن خود بدان که پردازد
بدین صفت که تو مشغول حسن خویشتنی
به چاره دل بیچارگان که پردازد
بر آستان تو میرم که زیر دیوارت
چو جان دهم به من ناتوان که پردازد
به همرهی تو رفتن به باغ بیهوده ست
که پیش تو به گل و ارغوان که پردازد
روا مدار به دوری هلاک خسرو، از آنک
به جز وصال تو با عاشقان که پردازد
دلم اسیر شد و نیز جان که پردازد
من و زیادت حاجات و کنج ویرانه
درین بلا به غم خان و مان که پردازد
هزار شمع جمال آیدم به پیش نظر
دلم به سوختن خود بدان که پردازد
بدین صفت که تو مشغول حسن خویشتنی
به چاره دل بیچارگان که پردازد
بر آستان تو میرم که زیر دیوارت
چو جان دهم به من ناتوان که پردازد
به همرهی تو رفتن به باغ بیهوده ست
که پیش تو به گل و ارغوان که پردازد
روا مدار به دوری هلاک خسرو، از آنک
به جز وصال تو با عاشقان که پردازد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
به راه عشق سلامت چگونه در گنجد؟
زهی محال که در شوق خواب و خور گنجد
چو تیر غمزه گشاید رفیق تیرانداز
نه دوستی بود ار در میان سر گنجد
چو ما در آرزوی آستانش خاک شویم
غبار کیست که در زلف آن پسر گنجد؟
سخن همان قدری گو که من توانم زیست
نمک همان قدری زن که در جگر گنجد
به دیده تو که با خویش کرده بدخویی
نه مردمی بود ار مردم دگر گنجد
همان بضاعت عشقت بیار و بر دل نه
که درد و غم به دل تنگ بیشتر گنجد
به چشم تنگ تو چندین که ناز رعناییست
چه خوش بود که اگر شرم اینقدر گنجد
مپوش روی ز خسرو که تا ذخیره حشر
رخت بینم چندان که در نظر گنجد
زهی محال که در شوق خواب و خور گنجد
چو تیر غمزه گشاید رفیق تیرانداز
نه دوستی بود ار در میان سر گنجد
چو ما در آرزوی آستانش خاک شویم
غبار کیست که در زلف آن پسر گنجد؟
سخن همان قدری گو که من توانم زیست
نمک همان قدری زن که در جگر گنجد
به دیده تو که با خویش کرده بدخویی
نه مردمی بود ار مردم دگر گنجد
همان بضاعت عشقت بیار و بر دل نه
که درد و غم به دل تنگ بیشتر گنجد
به چشم تنگ تو چندین که ناز رعناییست
چه خوش بود که اگر شرم اینقدر گنجد
مپوش روی ز خسرو که تا ذخیره حشر
رخت بینم چندان که در نظر گنجد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد
بنفشه نسخه آن بر بهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
بسا رساله که در آب چشم ما دریا
به دیده بر گهر آبدار بنویسد
به روزگار تواند اسیر درد و فراق
که شمه ای ز غم روزگار بنویسد
به یاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی
بدین دو لعل جواهر نگار بنویسد
سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب به خط غبار بنویسد
حدیث خون دلم این خلیفه چشمم
ازان به گرد لب جویبار بنویسد
فلک چو قصه منصور بشنود، خسرو
به خون سوخته بر پای دار بنویسد
بنفشه نسخه آن بر بهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
بسا رساله که در آب چشم ما دریا
به دیده بر گهر آبدار بنویسد
به روزگار تواند اسیر درد و فراق
که شمه ای ز غم روزگار بنویسد
به یاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی
بدین دو لعل جواهر نگار بنویسد
سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب به خط غبار بنویسد
حدیث خون دلم این خلیفه چشمم
ازان به گرد لب جویبار بنویسد
فلک چو قصه منصور بشنود، خسرو
به خون سوخته بر پای دار بنویسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
سرم فدات چو تیغ تو گرد سر گردد
دلم نماند که تیر ترا سپر گردد
بزن تو تیر که من آن سپر نمی خواهم
که دیده را ز رخت مانع نظر گردد
چو بر زمین گذری هیچ جانور نزید
ولی به زیر زمین مرده جانور گردد
مخور فریب جوانی به حسن ده روزه
که آفتاب چو بر اوج رفت در گردد
تو برنگشتی، جانا که بخت پاسم داد
مباد هیچ کسی را که بخت برگردد
خیال تست شب و روز چشم من، شک نیست
که گل فروش به گرد گلاب گر گردد
دلم به روی تو مستسقی است بر لب آب
که هر چه بیش خورد آب، تشنه تر گردد
چه تاب جرعه دردی کشان عشق آرد
تنک دلی که هم از بوی بیخبر گردد
ز دل چگونه فراموش گردد آنکه دمی
هزار بار به جان خراب در گردد
نه آرزوست که خسرو به درد گرید، لیک
چو دل بسوزد ناچار دیده تر گردد
دلم نماند که تیر ترا سپر گردد
بزن تو تیر که من آن سپر نمی خواهم
که دیده را ز رخت مانع نظر گردد
چو بر زمین گذری هیچ جانور نزید
ولی به زیر زمین مرده جانور گردد
مخور فریب جوانی به حسن ده روزه
که آفتاب چو بر اوج رفت در گردد
تو برنگشتی، جانا که بخت پاسم داد
مباد هیچ کسی را که بخت برگردد
خیال تست شب و روز چشم من، شک نیست
که گل فروش به گرد گلاب گر گردد
دلم به روی تو مستسقی است بر لب آب
که هر چه بیش خورد آب، تشنه تر گردد
چه تاب جرعه دردی کشان عشق آرد
تنک دلی که هم از بوی بیخبر گردد
ز دل چگونه فراموش گردد آنکه دمی
هزار بار به جان خراب در گردد
نه آرزوست که خسرو به درد گرید، لیک
چو دل بسوزد ناچار دیده تر گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
چو نقش چشم توام در دل حزین گردد
مرا نفس به دل خسته تیغ کین گردد
ترا به دیده کشم، لیک غیرتم بکشد
که با تو مردمک دیده همنشین گردد
شده ست خاک به کویت هزار عاشق بیش
بدین هوس که ته پای بر زمین گردد
کجا سلامت دلها به کوی تو جایی
هزار بار بلا گرد عقل و دین گردد
چه پرسیم غم شبها که چون رود تا روز
تمام شب بدنش چون تو نازنین گردد
قبول تو نشود قطره های خون از چشم
اگر چه حقه من لعل راستین گردد
خیال بوسه همی گرددم به سینه، ولی
کجاست بخت که اندر دلت همین گردد
شبی که خواهم دل را سبک کنم با خویش
غم آیدم به دل و کوه آهنین گردد
در اهل شهوت، خسرو، مجوی عشق که عقل
چو هست ذوق مگس گرد انگبین گردد
مرا نفس به دل خسته تیغ کین گردد
ترا به دیده کشم، لیک غیرتم بکشد
که با تو مردمک دیده همنشین گردد
شده ست خاک به کویت هزار عاشق بیش
بدین هوس که ته پای بر زمین گردد
کجا سلامت دلها به کوی تو جایی
هزار بار بلا گرد عقل و دین گردد
چه پرسیم غم شبها که چون رود تا روز
تمام شب بدنش چون تو نازنین گردد
قبول تو نشود قطره های خون از چشم
اگر چه حقه من لعل راستین گردد
خیال بوسه همی گرددم به سینه، ولی
کجاست بخت که اندر دلت همین گردد
شبی که خواهم دل را سبک کنم با خویش
غم آیدم به دل و کوه آهنین گردد
در اهل شهوت، خسرو، مجوی عشق که عقل
چو هست ذوق مگس گرد انگبین گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
اگر نسیم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقید ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
ازان جهت که به ابروی دوست می ماند
اگر مراد تو جان است، کار جان سهل است
چه حاجت است که چشمت به زور بستاند؟
بساز چاره بیچارگان خود امروز
که کار وعده فردا کسی نمی داند
ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد
چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند
کنون که کار من خسته از دوا بگذشت
بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند
هزار جان مقید ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
ازان جهت که به ابروی دوست می ماند
اگر مراد تو جان است، کار جان سهل است
چه حاجت است که چشمت به زور بستاند؟
بساز چاره بیچارگان خود امروز
که کار وعده فردا کسی نمی داند
ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد
چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند
کنون که کار من خسته از دوا بگذشت
بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
نسیم زلف تو دل را درون بجنباند
بلاست چشم تو چون تیغ خون بجنباند
چو باد بر سر زلفت رود ز هر جانب
بسا که سلسله های جنون بجنباند
یکی نمی زند و دل همی برد چشمت
چو جادویی که لب اندر فسون بجنباند
بسوخت جانم و روزی دلش نشد که به درد
سری به سوز من بی سکون بجنباند
بخفت بخت و فلک هم نه مهربان که گهی
ز خواب پهلوی بخت نگون بجنباند
میان خلق مگیرم که ناله ای دارم
که دردهای کهن از درون بجنباند
تو پا به هوش نه، ای مست نازپرورده
که عرش را دم خسرو ستون بجنباند
بلاست چشم تو چون تیغ خون بجنباند
چو باد بر سر زلفت رود ز هر جانب
بسا که سلسله های جنون بجنباند
یکی نمی زند و دل همی برد چشمت
چو جادویی که لب اندر فسون بجنباند
بسوخت جانم و روزی دلش نشد که به درد
سری به سوز من بی سکون بجنباند
بخفت بخت و فلک هم نه مهربان که گهی
ز خواب پهلوی بخت نگون بجنباند
میان خلق مگیرم که ناله ای دارم
که دردهای کهن از درون بجنباند
تو پا به هوش نه، ای مست نازپرورده
که عرش را دم خسرو ستون بجنباند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
اگر ز پیش برانی مرا که بر خواند
وگر مراد نبخشی که از تو بستاند؟
به دست تست دلم حال او تو می دانی
که حال آتش سوزنده شمع می داند
برفت آنکه بلای دل است و افت جان
مگر خدای تعالی بلا بگرداند
چه اوفتاد که آن سرو راستین برخاست؟
خیر برید به دهقان که سرو بنشاند
چراغ مجلس روحانیان فرو میرد
گر او به جلوه شبی آستین برافشاند
تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت
گر این مقوله نخواند، درو فرو ماند
سرشک دیده خسرو چنین که می بینم
اگر به کوه رسد، کوه را بغلتاند
وگر مراد نبخشی که از تو بستاند؟
به دست تست دلم حال او تو می دانی
که حال آتش سوزنده شمع می داند
برفت آنکه بلای دل است و افت جان
مگر خدای تعالی بلا بگرداند
چه اوفتاد که آن سرو راستین برخاست؟
خیر برید به دهقان که سرو بنشاند
چراغ مجلس روحانیان فرو میرد
گر او به جلوه شبی آستین برافشاند
تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت
گر این مقوله نخواند، درو فرو ماند
سرشک دیده خسرو چنین که می بینم
اگر به کوه رسد، کوه را بغلتاند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
کسی که بوی تواش در دماغ می افتد
ز زندگانی خویشش فراغ می افتد
شدم ز زلف تو دیوانه، آه مسکینی
که این خیال کجش در دماغ می افتد
به قطره سوز دل من همی کشد زین چشم
چو شعله شعله گلی کز چراغ می افتد
نمی زید که دل سوخته ست خوردن او
بگوی اگر چه که بر کشته داغ می افتد
خبر ز داغ دلم می دهد به بوی جگر
ز خون دیده که بر جامه داغ می افتد
ز بهر سوزش مرغان به باغ من چه روم؟
که ناله می کنم آتش به باغ می افتد
من اوفتاده به پایان، نهفته پیش درش
لبش به خنده که خسرو به لاغ می افتد
ز زندگانی خویشش فراغ می افتد
شدم ز زلف تو دیوانه، آه مسکینی
که این خیال کجش در دماغ می افتد
به قطره سوز دل من همی کشد زین چشم
چو شعله شعله گلی کز چراغ می افتد
نمی زید که دل سوخته ست خوردن او
بگوی اگر چه که بر کشته داغ می افتد
خبر ز داغ دلم می دهد به بوی جگر
ز خون دیده که بر جامه داغ می افتد
ز بهر سوزش مرغان به باغ من چه روم؟
که ناله می کنم آتش به باغ می افتد
من اوفتاده به پایان، نهفته پیش درش
لبش به خنده که خسرو به لاغ می افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
کدام شب که ترا در کنار خواهم کرد؟
بنای خانه عمر استوار خواهم کرد
کدام روز من بیقرار بی سامان
به زیر پای تو آخر قرار خواهم کرد
به آب دیده، نگارا، کفت نخواهم شست
به خون دل کف پایت نگار خواهم کرد
کنون نماند سر انتظار و می ترسم
که دیده در سر این انتظار خواهم کرد
دلم که تخته شد از دست غم چو آیینه
نگاه دار که ناگه فگار خواهم کرد
مرا دو دیده یکی شد میان خون، تا کی
دو چشم با چو تو شوخی چهار خواهم کرد
مرا مگوی که در کار عشق کن جان را
اگر من این نکنم، خود چه کار خواهم کرد؟
حدیث عشق تو بسیار داشتم پنهان
ز حد گذشت، کنون آشکار خواهم کرد
بنای خانه عمر استوار خواهم کرد
کدام روز من بیقرار بی سامان
به زیر پای تو آخر قرار خواهم کرد
به آب دیده، نگارا، کفت نخواهم شست
به خون دل کف پایت نگار خواهم کرد
کنون نماند سر انتظار و می ترسم
که دیده در سر این انتظار خواهم کرد
دلم که تخته شد از دست غم چو آیینه
نگاه دار که ناگه فگار خواهم کرد
مرا دو دیده یکی شد میان خون، تا کی
دو چشم با چو تو شوخی چهار خواهم کرد
مرا مگوی که در کار عشق کن جان را
اگر من این نکنم، خود چه کار خواهم کرد؟
حدیث عشق تو بسیار داشتم پنهان
ز حد گذشت، کنون آشکار خواهم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
نه بخت آنکه به موی تو راه خواهم کرد
ز خواب یا به خیالت نگاه خواهم کرد
چنین که جان به لب آمد مرا ز درد فراق
شکیب سهل بود، چندگاه خواهم کرد
چو هیچ قصه شبهای مات باور نیست
کنون ستاره و مه را گواه خواهم کرد
نمی رود ز من آن آفت نظر ترسم
که عمر در سر این یک نگاه خواهم کرد
بپوش چشم من و آب دیدگان امروز
که من نظاره آن کج کلاه خواهم کرد
گذر چه می کنی آخر به سویم، ای ساقی
مکن که توبه عمرم تباه خواهم کرد
ز بهر آنکه نبینم برابرت سایه
ز دود سینه جهانی سیاه خواهم کرد
چرا مقابل روی تو می شود آخر؟
مبین در آینه، جانا، که آه خواهم کرد
جفا که می رود امشب ز هجر بر خسرو
حکایت ار بزنم، صبحگاه خواهم کرد
ز خواب یا به خیالت نگاه خواهم کرد
چنین که جان به لب آمد مرا ز درد فراق
شکیب سهل بود، چندگاه خواهم کرد
چو هیچ قصه شبهای مات باور نیست
کنون ستاره و مه را گواه خواهم کرد
نمی رود ز من آن آفت نظر ترسم
که عمر در سر این یک نگاه خواهم کرد
بپوش چشم من و آب دیدگان امروز
که من نظاره آن کج کلاه خواهم کرد
گذر چه می کنی آخر به سویم، ای ساقی
مکن که توبه عمرم تباه خواهم کرد
ز بهر آنکه نبینم برابرت سایه
ز دود سینه جهانی سیاه خواهم کرد
چرا مقابل روی تو می شود آخر؟
مبین در آینه، جانا، که آه خواهم کرد
جفا که می رود امشب ز هجر بر خسرو
حکایت ار بزنم، صبحگاه خواهم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
اگر چه با تو حدیث جفا بخواهم کرد
ولیک، تا بتوانم، وفا بخواهم کرد
من این بلا همه از دیده دیده ام او را
بنا نمودن رویت سزا بخواهم کرد
به راه وصل به یک بوسه جان بخواهم یافت
ولیک وقت شمردن ادا بخواهم کرد
خطاست بوسه زدن بر لب و دهان تو، لیک
تو خواه تیغ بزن، من خطا بخواهم کرد
کشم به کوی تو ناگه رقیب کافرکیش
من این غزا ز برای خدا بخواهم کرد
چو دین به کار بتان رفت پیش بت، پس ازین
نماز اگر چه نباشد روا، بخواهم کرد
هر آن نماز که ناکرده ماند پیش بتان
اگر خدای بخواهد، قضا بخواهم کرد
و ان یکاد به روی نکو بخواهم خواند
نه بهر دیده بد هم دعا بخواهم کرد
چو دل برفت ز خسرو، چه سود بندد صبر؟
چو دل بیامد، وقف شما بخواهم کرد
ولیک، تا بتوانم، وفا بخواهم کرد
من این بلا همه از دیده دیده ام او را
بنا نمودن رویت سزا بخواهم کرد
به راه وصل به یک بوسه جان بخواهم یافت
ولیک وقت شمردن ادا بخواهم کرد
خطاست بوسه زدن بر لب و دهان تو، لیک
تو خواه تیغ بزن، من خطا بخواهم کرد
کشم به کوی تو ناگه رقیب کافرکیش
من این غزا ز برای خدا بخواهم کرد
چو دین به کار بتان رفت پیش بت، پس ازین
نماز اگر چه نباشد روا، بخواهم کرد
هر آن نماز که ناکرده ماند پیش بتان
اگر خدای بخواهد، قضا بخواهم کرد
و ان یکاد به روی نکو بخواهم خواند
نه بهر دیده بد هم دعا بخواهم کرد
چو دل برفت ز خسرو، چه سود بندد صبر؟
چو دل بیامد، وقف شما بخواهم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
شب اوفتاد و غمم باز کار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
به کینه، ای بت نامهربان، چنین خونم
مخور که این میت آخر خمار خواهد کرد
چو یار دید که قصد رقیب دارم، گفت
گدا نگر که به سگ کارزار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف، ای صبر
بیا که باز مرا بیقرار خواهد کرد
مرا ز تنگی خاطر هوای این خانه
چنین که می نگرم، سایه وار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر خرابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو، هر جفا که هست، بکن
که بنده هر چه بود، اختیار خواهد کرد
مگو حکایت او، ای رقیب بد، چندین
که در دلم همه شب خارخار خواهد کرد
مشو وبال زده ای اجل، تو در حق من
که آنچه مصلحت تست یار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته، وین هنر، خسرو
اگر حیات بود، مردوار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
به کینه، ای بت نامهربان، چنین خونم
مخور که این میت آخر خمار خواهد کرد
چو یار دید که قصد رقیب دارم، گفت
گدا نگر که به سگ کارزار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف، ای صبر
بیا که باز مرا بیقرار خواهد کرد
مرا ز تنگی خاطر هوای این خانه
چنین که می نگرم، سایه وار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر خرابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو، هر جفا که هست، بکن
که بنده هر چه بود، اختیار خواهد کرد
مگو حکایت او، ای رقیب بد، چندین
که در دلم همه شب خارخار خواهد کرد
مشو وبال زده ای اجل، تو در حق من
که آنچه مصلحت تست یار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته، وین هنر، خسرو
اگر حیات بود، مردوار خواهد کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
منم که تا زیم از عشق مست خواهم بود
به راه خوبان چون خاک پست خواهم بود
چو عقل از سر تقوی ز دست رفت، کنون
شراب در سر و ساغر به دست خواهم بود
کلید باده در انداخته به پرده دل
خدای تا در توبه نبست خواهم بود
ببرد حسن بتان دینم، ای مسلمانان
چو هندوان پس از این بت پرست خواهم بود
از اشتیاق تو در رنج، نیست خواهم شد
در آرزوی تو تا عمر هست، خواهم بود
به سینه زن نه به دیده خدنگ غمزه، از آنک
ز دیده من به تماشای شست خواهم بود
خط تو گفت در آغاز خاستن، کاینک
منم که فتنه اهل نشست خواهم بود
دل از خط تو مرا گفت، رو به گلشن و باغ
که من به سایه آن خاک پست خواهم بود
صلاح کاهش جان است، عشق خواهم باخت
فساد لذت عیش است، مست خواهم بود
نگار من عمل زلف خود مرا فرمای
اگر چه روز و شب اندر شکست خواهم بود
چو خورد هم به ازل جام عاشقی، خسرو
همیشه مست شراب الست خواهم بود
به راه خوبان چون خاک پست خواهم بود
چو عقل از سر تقوی ز دست رفت، کنون
شراب در سر و ساغر به دست خواهم بود
کلید باده در انداخته به پرده دل
خدای تا در توبه نبست خواهم بود
ببرد حسن بتان دینم، ای مسلمانان
چو هندوان پس از این بت پرست خواهم بود
از اشتیاق تو در رنج، نیست خواهم شد
در آرزوی تو تا عمر هست، خواهم بود
به سینه زن نه به دیده خدنگ غمزه، از آنک
ز دیده من به تماشای شست خواهم بود
خط تو گفت در آغاز خاستن، کاینک
منم که فتنه اهل نشست خواهم بود
دل از خط تو مرا گفت، رو به گلشن و باغ
که من به سایه آن خاک پست خواهم بود
صلاح کاهش جان است، عشق خواهم باخت
فساد لذت عیش است، مست خواهم بود
نگار من عمل زلف خود مرا فرمای
اگر چه روز و شب اندر شکست خواهم بود
چو خورد هم به ازل جام عاشقی، خسرو
همیشه مست شراب الست خواهم بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
نه پیش از این مژه زینگونه خونفشانم بود
نظاره تو بلا شد که آن زمانم بود
به جان تو که فرو نامدی شبی از دل
دمی چه باشد، اگر از تو دل گرانم بود
زبان حدیث تو می گفت دوش و دل می سوخت
رسید کار به جان و سخن همانم بود
خیال وی رسنم بسته در گلو می گشت
هنوز دل به سوی زلف تو کشانم بود
بکش مرا و ز سر زنده کن به خویش آخر
به جان کالبدی چند زنده دانم بود
در آن جهان من و عشقت گذاشتم به درت
تن خراب که همراه این جهانم بود
جدا شدی ز فراق تو بند بندم، لیک
ز جرعه های تو پیوند استخوانم بود
به بندگی غمت جان فروختم مخرید
که داغهای کهن گرد گرد جانم بود
به نازگویی، خسرو صبور باش به عشق
چرا نباشم، جانا، اگر توانم بود
نظاره تو بلا شد که آن زمانم بود
به جان تو که فرو نامدی شبی از دل
دمی چه باشد، اگر از تو دل گرانم بود
زبان حدیث تو می گفت دوش و دل می سوخت
رسید کار به جان و سخن همانم بود
خیال وی رسنم بسته در گلو می گشت
هنوز دل به سوی زلف تو کشانم بود
بکش مرا و ز سر زنده کن به خویش آخر
به جان کالبدی چند زنده دانم بود
در آن جهان من و عشقت گذاشتم به درت
تن خراب که همراه این جهانم بود
جدا شدی ز فراق تو بند بندم، لیک
ز جرعه های تو پیوند استخوانم بود
به بندگی غمت جان فروختم مخرید
که داغهای کهن گرد گرد جانم بود
به نازگویی، خسرو صبور باش به عشق
چرا نباشم، جانا، اگر توانم بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
صبا ز زلف تو بویی به عاشقان آورد
نسیم آن به تن رفته باز جان آورد
هزار جان سزد از مژده، گربه باد دهند
که نزد دلشدگان بوی دلستان آورد
خبر ز چین سر زلف مشکبوی تو داد
صبا چو از دل گم گشته ام نشان آورد
اگر نه جان عزیزی، چرا دمی بی تو؟
به کام دل نفسی برنمی توان آورد
دلم ز لطف تو رمزی به گوش تو می گفت
ز شوق اشک چم آب در دهان آورد
هزار بوسه لبم زد ز شوق بر دهنم
ازان که نام دهان تو بر دهان آورد
به شست هجر تو بر جان بیقرارم زد
هر آن خدنگ که ایام در کمان آورد
کسی به قربت تو دست یافت چون خسرو
که روی سوی تو و پشت بر جهان آورد
نسیم آن به تن رفته باز جان آورد
هزار جان سزد از مژده، گربه باد دهند
که نزد دلشدگان بوی دلستان آورد
خبر ز چین سر زلف مشکبوی تو داد
صبا چو از دل گم گشته ام نشان آورد
اگر نه جان عزیزی، چرا دمی بی تو؟
به کام دل نفسی برنمی توان آورد
دلم ز لطف تو رمزی به گوش تو می گفت
ز شوق اشک چم آب در دهان آورد
هزار بوسه لبم زد ز شوق بر دهنم
ازان که نام دهان تو بر دهان آورد
به شست هجر تو بر جان بیقرارم زد
هر آن خدنگ که ایام در کمان آورد
کسی به قربت تو دست یافت چون خسرو
که روی سوی تو و پشت بر جهان آورد