عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۴
نیست نم در جوی من چون گردن مینای خشک
یک کف خاک است برسرمغزم از سودای خشک
نقطه خال پریرویی اگر مرکز شود
می توان صددور چون پرگارزد باپای خشک
می شود نقد حیاتش همچو قارون خرج خاک
هرکه از عقبی قناعت کرد با دنیای خشک
نسبت دشت ختن باوادی مجنون خطاست
لاله را خون درجگر شد مشک ازین صحرای خشک
نیست غیر از مغز ما سوداییان بی دماغ
زیر چرخ آبگون پیدا شود گر جای خشک
در سر کوی تو پایم تا به زانو در گل است
من از دریا گذشتم بارها با پای خشک
می رساندم پیش ازین از شیشه خالی شراب
می خلد می در دلم امروز چون مینای خشک
قمریان را در نظر گشته است چون سوهان روح
پیش نخل آبدارش سرو رابالای خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۶
زخم ما را بستر آرام باشد از نمک
سرمه خواب کباب خام باشد از نمک
از ملاحت آن لب میگون چنین نازک شده است
آب می گردد ز می چون جام باشد از نمک
دلپذیر از عشق شورانگیز شد خوان زمین
سفره خوش آغاز و خوش انجام باشد از نمک
غفلت بیدرد می گردد زیاد از حرف تلخ
بستر خواب کباب خام باشد از نمک
از نمک شیرین شود صائب اگر بادام تلخ
تلخی آن چشم چون بادام باشد از نمک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۷
قیمت خاک ندارد به نمکزار نمک
شور محشر نفروشد به لب یار نمک
پسته شور به شکر نگرفته است کسی
چه غریب است درآن لعل شکر بار نمک
می شود پیش لب خوش نمک یار سفید
پرده شرم فکنده است به یکبار نمک
دل مجروح مرا مرهم راحت نشود
شور عشقی که ازونیست به زنهار نمک
می کند کارخود آخر نمک، اما صائب
آنقدر صبر که دارد که کند کار نمک؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۸
نه شبنم است چمن را به روی آتشناک
عرق زروی تو کرده است گل به دامن پاک
چنین که از شب هستی دماغ من تیره است
به چشم آینه ام صیقل است تیغ هلاک
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که در کرم نکند ابرنوبهار امساک
به آفتاب ازین راه صبحدم پی برد
قدم برون منه از شاهراه سینه چاک
فروغ آینه جام جم به گرد رود
ز گرد کینه اگر سینه تو گردد پاک
تو فکر نامه خود کن می پرستان را
سیاه نامه نخواهد گذاشت گریه تاک
به چشم همت ما سر گذشتگان صائب
یکی است طوق گریبان و حلقه فتراک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۲
از بس شدند زهره جبینان نهان به خاک
گردون نشست تا کمر کهکشان به خاک
از آستان عشق غباری است نوبهار
سر سبز آن که رفت درین آستان به خاک
چون لاله سرخ روی برون آید از زمین
با خویش هرکه برد دل خونچکان به خاک
آزادگان ز آب حیاتند بی نیاز
هرسرو کرده است دو صد باغبان به خاک
قارون زبار حرص به روی زمین نماند
دام از گرسنه چشمی خودشد نهان به خاک
چون تیغ آبدار درین میهمانسرا
خون می خورد کسی که نمالد زبان به خاک
چون تیر هرکه راست کند قد درین بساط
با قامت خمیده رود چون کمان به خاک
آیینه دار سرو و گل و یاسمن شود
پهلو کند کسی که چو آب روان به خاک
می هرچه بود در دلم آورد برزبان
در نوبهار دانه نماند نهان به خاک
با نور آفتاب عنان برعنان رود
چون سایه رهروی که نباشد گران به خاک
پهلو به دست جوهریان می زند زمین
از بس که ریخت لعل لب دلبران به خاک
در گرد سرمه گشت سواد جهان نهان
شد سرمه بس که چشم تماشاییان به خاک
آید بساط خاک زره پوش درنظر
از بس که ریخت حلقه زلف بتان به خاک
تا می توان به دامن پاک صدف فشاند
صائب مریز گوهر خود رایگان به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۳
جمعی که پیش خلق گذارند به خاک
پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک
نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان
جایی که آفتاب رود زردرو به خاک
بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدمیان آرزو به خاک
از هجر شکوه بادر و دیوار می کنم
چون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاک
نیش است درنظر رگ ابری که خشک شد
چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک
مرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساخت
خالی نشد زباده مرااین کدو به خاک
از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ
این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک
از حسرتش به سینه زند سنگ،لامکان
آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
سازند درمقام ضرورت وضو به خاک
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
گر صد هزار رود پیش ازو به خاک
شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک
صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود
هر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۵
از خشک طینتان مطلب جز جواب خشک
بحر سراب را چه بود جز سحاب خشک ؟
در زهد من نهفته بود رغبت شراب
چون نغمه های تر که بود در رباب خشک
از سوز عشق گریه من شد بدل به آه
خون مشک گشت درجگر این کباب خشک
بگذشت آب عمر و مرا دربساط ماند
چون موجه سراب همین پیچ و تاب خشک
آخر مروت است کز آن لعل آبدار
باشد نصیب سوخته جانان جواب خشک
جز آه سرد، آینه ام حاصلی نداشت
زنگ است سبزه ای که بروید ازآب خشک
باآبرو بساز که جاوید زنده ماند
چون خضر هرکه کرد قناعت به آب خشک
از روشنان چرخ سخاوت طمع مدار
کز شبنم آبرو طلبد آفتاب خشک
دایم بود چو آبله سیراب گوهرش
هرکس قدم به صدق نهد درسراب خشک
باور که می کند که ازان تیغ آبدار
چون جوهرست قسمت من پیچ و تاب خشک؟
صائب امید من ز بزرگان بریده شد
تاشد ز کوه قسمت سایل جواب خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۶
از ترزبانیم نشد آسوده کام خشک
کز آب تیغ، سبز نگردد نیام خشک
زنهار تن به نام مده چون نگین، که شد
عالم سیاه درنظر من زنام خشک
غیر از جواب خشک ندارد نتیجه ای
آن را که هدیه ای نبود جز سلام خشک
از ریزش است دست تو چون ابر اگر تهی
از سایلان دریغ مدار احترام خشک
بی خال کرد زلف تو صید هزار دل
هرچند کار دانه نیاید ز دام خشک
پروای مرگ نیست تهیدست را، چرا
از سرنگون شدن کند اندیشه جام خشک
خوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنند
تر می شود ز نام عقیق تو کام خشک
تا شعر آبدار نباشد به کس مخوان
سوهان روح خلق مشو ازکلام خشک
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
صائب نصیب ما نبود جز پیام خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۸
دل را نکند گریه ز اندوه جهان پاک
ازداغ به باران نشود لاله ستان پاک
از پرتو خورشید دلم داغ و کباب است
کآمد به جهان پاک وبرون شد ز جهان پاک
سیلاب حوادث شود افسانه خوابش
آن را که بود خانه ز اسباب جهان پاک
چون تیر هدف رانکنی دست درآغوش
تا خانه خود رانکنی همچو کمان پاک
در حوصله اش قطره شود گوهر شهوار
آن را که بود همچو صدف کام و دهان پاک
گر غوطه به دریا دهیش پاک نگردد
هرکس که نشد ازنظر پیر مغان پاک
بر سر زدم از بس که بیطاقتی شوق
شد بادیه عشق تو از سنگ نشان پاک
خون می خورم از غیرت آن تیغ که کرده است
از صفحه رخسار تو خط را به زبان پاک
خون سنگ که از پرتو خورشید شود لعل
از عشق مراگشت دل و جان و زبان پاک
در هیچ دلی نیست غم رزق نباشد
صائب نشد این سفره ز اندیشه نان پاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۲
جلوه های مختلف دارد شراب لاله رنگ
آب، جوهر می شود درتیغ و در آیینه زنگ
خشم دل را غوطه درزنگ قساوت می دهد
برنمی خیزد سیاهی از سر داغ پلنگ
راست ناید صحبت پیرو جوان بایکدگر
پربرون آرد درآغوش کمان تیر خدنگ
اندکی دارد خبر از حال دل دربند زلف
هر مسلمانی که افتاده است در قید فرنگ
داغ می رویاند از دل خالهای عنبرین
میکشد درخون نگه را چهره های لاله رنگ
یک سر مو در اطاعت گرچه کوتاهی نکرد
با دل من زلف او دارد همان صد حلقه جنگ
این هما از بیضه فولاد می آید برون
دامن دولت به آسانی نمی آید به چنگ
نیست حرف سخت برخاطر گران آن را که زد
شیشه ناموس را بر سنگ صائب بی درنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۴
می کند بتگر اگر بت زمان حاصل ز سنگ
من بتی دارم که هر دم می تراشد دل ز سنگ
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
سر نپیچد هر که در سودا شود کامل ز سنگ
لاله کوهم شراب من ز جوش غیرت است
می کنم زنگی به صد خونم جگر حاصل ز سنگ
همچنان از شوخ چشمی بر سر بازارهاست
راز او را چون شرر سازم اگر محمل ز سنگ
در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتی است
کرد خوانسالار قسمت نقل این محفل ز سنگ
تا مبادا از تهیدستی ز من غافل شوند
می کنم پر دامن اطفال را غافل ز سنگ
ساده لوحی بین که دارد شیشه خونگرم ما
با کمال دشمنی امید روی دل ز سنگ
عاقلان ز اندیشه روزی دل خود می خورند
برگ عیش کوچه گردان می شود حاصل زسنگ
زاهد افسرده را رطل گران آدم نکرد
تیغ چو بین کی بریدن را شود قابل ز سنگ
چون نگیرند از هواسنگ عاشقان
رو سفیدی دانه ها را میشود حاصل زسنگ
در گذر از بیستون چون برق ای شیرین مباد
سر زند چون لاله خونین پنجه ای غافل زسنگ
تن پرستان زیر دیوار از گرانی مانده اند
ورنه می آید شرر بیرون به بوی دل زسنگ
شام غفلت گر چنین افسانه پردازی کند
پای خواب آلود می آید برون مشکل زسنگ
این جواب آن غزل صائب که میربلخ گفت
نیستم غافل که دارد دلبر من دل زسنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۵
می شود دایره خلق ز بیماری تنگ
زین سبب چشم تو پیوسته بود بر سر جنگ
تندخو را نشود آینه دل بی زنگ
که محال است سیاهی فتد از داغ پلنگ
در دل سخت بتان عجز چه تاثیر کند
نخل مومین چه رگ ریشه دواند درسنگ
چشم آسودگی از عالم پر شور خطاست
مهد آسایش این بحر بود کام نهنگ
عجبی نیست اگر پشت کمان راست شود
از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ
داده خویش نگیرند کریمان واپس
لعل ویاقوت ز خورشید نمی بازد رنگ
نشود روزی شیرین سخنان آزادی
تا برآمد شکر از بند نی افتاد به تنگ
در ریاضی که بود شبنم گلها سیماب
به چه امید زند بلبل مابرآهنگ
دل ازان زلف محال است رهایی یابد
چه خیال است مسلمان از قید فرنگ
به شکوهی که نشسته است مرا در دل عشق
هیچ شاهی ننشسته است چنان بر او رنگ
محملی لیلی اگر در صدد جولان نیست
چون درین بادیه هر ذره بود گوش به زنگ
هر که را درد طلب هست ز پا ننشیند
نیست در قافله ریگ روان صائب لنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۶
می زنم گرم زبس تیشه خود بر رگ سنگ
می زند پیچ وخم موی بر آذررگ سنگ
تا شد از سرمه وحدت نظر من روشن
رشته تجلی است مرا هر رگ سنگ
بیستون را منم آن کوهکن آتشدست
که شده است از عرقم رشته گوهر رگ سنگ
نیست روشن گهر از سختی دوران دلتنگ
خون یاقوت همان جوش زند دررگ سنگ
شکوه از سختی ایام زکم ظرفیهاست
جوی شیر است مرا پیش نظر هررگ سنگ
که دگر دست برآورد به شیرین کاری ؟
که شد از جوش حلاوت شکر رگ سنگ
شد به فرهاد ز کیفیت حسن شیرین
بیستون رطل گران وخط ساغر رگ سنگ
از دل سخت محال است برون آید آه
در کف سنگ بود عاجز و مضطررگ سنگ
از دم تیشه آتش نفس من کرده است
علم انگشت به زنهار مکرر رگ سنگ
تیغ کهسار درآید به نظر جوهردار
بس که پیچیده زسوز دل من هررگ سنگ
آنقدر گوش به افسانه غفلت دادم
که شد از خواب گرانم مژه تررگ سنگ
نیست از زخم زبان سنگدلان را پروا
نگشاید دهن شکوه ز نشتر رگ سنگ
بیستون بس که شد از کشتن فرهاد غمین
مژه اشک فشان است سراسر رگ سنگ
خون فرهاد محال است که پامال شود
که به خونخواهی او بسته کمرهر رگ سنگ
دل مخور در طمع مزد که سازد ز شرار
دهن تیشه فرهاد پر از زر رگ سنگ
نر م کن نرم رگ گردن خود را زنهار
که زسختی نشود رشته گوهر رگ سنگ
صائب از شوق گهر جوش نشاطی دارم
که رگ ابر بهارست مرا هر رگ سنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۷
پیش چشمی که ز کان لعل برون آورده است
می کند جلوه موج می احمررگ سنگ
گر به تمکین گرانسنگ تو گویا گردد
خامه گردد به کف دست سخنور رگ سنگ
گر چه پرورده به صد خون جگر خورشیدم
هست چون لعل مرا بالش و بستر رگ سنگ
چون تن زار من از حادثه سالم ماند
نیست آسوده درین عهد ز صرصر رگ سنگ
ممکن است از دل من آه برآید صائب
گر رود در جگر سنگ سراسر رگ سنگ
شد ز تر دستی من بس که توانگر رگ سنگ
گشت سیرابتر از لعل شرر در رگ سنگ
پای در دامن تسلیم و رضاکش که کشید
لعل در رشته تسخیر ز لنگر رگ سنگ
غوطه دادند چو فرهاد به خونم هر چند
شد ز تردستی من موجه کوثررگ سنگ
سنگ را موم نماید نفس خونگرمان
چه عجب لاله اگر ریشه کند دررگ سنگ
عشق در سنگ ریشه که چون تیر شهاب
شد ز سوز دل فرهاد منوررگ سنگ
تا ز آوازه فرهاد تهی شد کهسار
می گزد بیشتر از مار مرا هر رگ سنگ
چه عجب گر شود از سنگ ترازو تیرم
که برآرد زسبکدستی من پر رگ سنگ
همت از تیشه فرهاد گدایی دارد
ناخنی تیشه هر کس که زند بر رگ سنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۸
جهان فروز چنان گشت باده گلرنگ
که از شمار شرر می دهد خبر دل سنگ
چکیده جگر شعله است نغمه عود
کمند عشرت رم کرده است رشته چنگ
هوای چیدن گل دارم از گلستانی
که باغبان جهد از خواب از پریدن رنگ
سفینه املم در محیطی افتاده است
که هست رشته شیرازه اش ز پشت نهنگ
دلم به اختر بدروز سینه صاف شود
ستاره پنبه گذارد اگر به داغ پلنگ
شراب عشق درآید اگر به خانه زور
شود ز سایه میناکبود چهره سنگ
به قید رسم گرفتار شد دل صائب
مباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۱
از روی لاله گون تو در خون تپید رنگ
دیوانه وار پیرهن گل درید رنگ
تا روی آتشین تو درباغ جلوه کرد
از روی گل چو قطره شبنم چکید رنگ
تا چهره لطیف تو گلگل شد از شراب
در تنگنای غنچه ز خجلت خزید رنگ
شد تا رخ همیشه بهار تو بی نقاب
پیوند خود ز چهره گلها برید رنگ
در جام لاله و قدح گل غریب بود
در دور عارض توبه مصرف رسید رنگ
بال و پر رمیدن رنگ است موج آب
در لعل آبدار تو چون آرمیده رنگ
باشد به زیر تیغ زآسیب چشم زخم
بر رخت هرکه پنجه خونین کشید رنگ
پای حنا گرفته ز رفتار عاجز ست
هرگز به گرد بو نتواند رسید رنگ
بال و پر همند حریفان سست عهد
بو می رود به باد چو از گل پرید رنگ
امید باز گشت گل بی بصیرتی است
آن را کز آفتاب قیامت پرید رنگ
شد روی آسمان شفقی از سرشک من
از باده شیشه را به رگ و پی دوید رنگ
آلوده کی شود به علایق روان پاک
کز زخم تیغ تیز برآید سفید رنگ
صائب شکسته باش که این شوخ دیدگان
بر روی هیچ کس نتوانند دید رنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۷
نتابد از شکست خلق رو گوهرشناس دل
که از سنگ ملامت می شود محکم اساس دل
زرنگ و بوی این گلزار بر چین دامن همت
نگردیده است تا چون غنچه زنگاری لباس دل
دلیل کعبه گل هست از ریگ روان افزون
ز چندین راهرو یک تن نگردد ره شناس دل
زمین سینه تاریک روزن آرزو دارد
محال است این که مستحکم شود هرگز اساس دل
نیم زان نوبهار بی خزان آگه همین دانم
که هر ساعت به چندین رنگ می گردد لباس دل
به سعی پیچ و تاب دل به زلف یار پیوستم
که می آید برون از عهده شکر و سپاس دل
کیم من کز صنوبرقامتان صائب نمی آید
که با گیرایی مژگان او دارند پاس دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۱
مکش ای سلسله مورو به هم از زاری دل
که شب زلف بود زنده زبیداری دل
بند و زنجیر مرا کیست که از هم گسلد
من که آزاد نگشتم ز گرفتاری دل
تیغ خورشید ز خاکستر شب نورانی است
سبزی بخت بود پرده زنگاری دل
از گرفتاری پیوند سبک کن دل را
که بود شهپر توفیق سبکباری دل
کیست جز دیده خونبار درین خاکستان
که سرانجام دهد شربت بیماری دل
بر تهیدستی دریای گهر می خندد
شوره زار تن خاکی ز گهر باری دل
تلخی زهر بود باده لب شیرین را
هست در تلخی ایام شکر خواری دل
دو سه روزی که درین غمکده مهمان بودم
بود چون غنچه مدارم به جگر خواری دل
خاک تن را دهد از جلوه مستانه به باد
نشود غفلت اگر پرده هشیاری دل
در ره سیل کشد پای به دامن چون کوه
هرکه با جلوه او کرد عنانداری دل
ننهد پشت به دیوار فراغت هرگز
پای هرکس که به گل رفت زمعماری دل
رگ کانی است که در لعل نهان گردیده است
قامت همچو نهال تو زبسیاری دل
به پرستاری دل روز جزا درماند
هرکه صائب نکند چاره بیماری دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۲
تووآوازه خوبی و من و زاری دل
تو و بیماری چشم و من و بیماری دل
شکن بی سرو پا حلقه بیرون درست
درسواد سرزلف تو زبسیاری دل
برس ای عشق جوانمرد به فریاد مرا
که ازاین بیش ندارم سر غمخواری دل
نیست یک ذره که همرنگ سویدا نبود
در سراپای وجودم ز سیه کاری دل
می کند عشق مرا از دوجهان فارغبال
چون گرفتار نباشم به گرفتاری دل
محو عشق است و زهر نحودراو نقشی هست
ساده لوحی نتوان یافت به پرکاری دل
هست هرآینه را صیقل دیگر صائب
جز به خاکستر تن نیست صفاکاری دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۴
من که هرپاره دلم هست به صد جا مشغول
بادل جمع شوم چون به تو تنها مشغول
خدمت دور به نزدیک نمی فرمایند
اهل دل را نکند عشق به دنیا مشغول
ماند از جلوه بی قیمت یوسف محروم
هرکه درقافله گردید به سودا مشغول
ماند چون آینه در دایره حیرانی
هرکه از ساده دلی شد به تماشا مشغول
قسمت دیده ز هر عضو جدا می گیرم
به تماشای توام بس که سراپا مشغول
هر نفس عشق دو صد نقش بدیع انگیزد
تا نگردد به خود آن آینه سیما مشغول
می شود صائب از اندیشه دنیا فارغ
شد دل هر که به اندیشه عقبی مشغول