عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
بیایید، بیایید، به گلزار بگردیم
برین نقطهٔ اقبال چو پرگار بگردیم
بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز، بران یار بگردیم
بسی تخم بکشتیم، برین شوره بگشتیم
بران حب که نگنجید در انبار بگردیم
هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است
بران یار نکوروی وفادار بگردیم
چو از خویش به رنجیم، زبون شش و پنجیم
یکی جانب خمخانهٔ خمار بگردیم
درین غم چو نزاریم، دران دام شکاریم
دگر کار نداریم، درین کار بگردیم
چو ما بیسر و پاییم، چو ذرات هواییم
بران نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان؟
چو اندیشهٔ بیشکوت و گفتار بگردیم
برین نقطهٔ اقبال چو پرگار بگردیم
بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز، بران یار بگردیم
بسی تخم بکشتیم، برین شوره بگشتیم
بران حب که نگنجید در انبار بگردیم
هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است
بران یار نکوروی وفادار بگردیم
چو از خویش به رنجیم، زبون شش و پنجیم
یکی جانب خمخانهٔ خمار بگردیم
درین غم چو نزاریم، دران دام شکاریم
دگر کار نداریم، درین کار بگردیم
چو ما بیسر و پاییم، چو ذرات هواییم
بران نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان؟
چو اندیشهٔ بیشکوت و گفتار بگردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
بجوشید، بجوشید، که ما بحر شعاریم
به جز عشق، به جز عشق، دگر کار نداریم
درین خاک، درین خاک، درین مزرعهٔ پاک
به جز مهر، به جز عشق، دگر تخم نکاریم
چه مستیم، چه مستیم از آن شاه که هستیم
بیایید، بیایید، که تا دست برآریم
چه دانیم، چه دانیم که ما دوش چه خوردیم؟
که امروز، همه روز، خمیریم و خماریم
مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده پرستیم، نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید، وزان باده نخوردید
چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم؟
نیفتیم برین خاک، ستان، ما نه حصیریم
برآییم برین چرخ، که ما مرد حصاریم
به جز عشق، به جز عشق، دگر کار نداریم
درین خاک، درین خاک، درین مزرعهٔ پاک
به جز مهر، به جز عشق، دگر تخم نکاریم
چه مستیم، چه مستیم از آن شاه که هستیم
بیایید، بیایید، که تا دست برآریم
چه دانیم، چه دانیم که ما دوش چه خوردیم؟
که امروز، همه روز، خمیریم و خماریم
مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده پرستیم، نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید، وزان باده نخوردید
چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم؟
نیفتیم برین خاک، ستان، ما نه حصیریم
برآییم برین چرخ، که ما مرد حصاریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
از اول امروز چو آشفته و مستیم
آشفته بگوییم، که آشفته شدستیم
آن ساقی بدمست که امروز درآمد
صد عذر بگفتیم، وزان مست نرستیم
آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست
معذور همیدار، اگر جام شکستیم
امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم
صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم
رندان خرابات بخوردند و برفتند
ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم
وقت است که خوبان همه در رقص درآیند
انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم
یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم
یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم
از گفت بلی صبر نداریم، ازیرا
بسرشته و بررستهٔ سغراق الستیم
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
ما بوالعجبانیم، نه بالا و نه پستیم
خاموش! که تا هستی او کرد تجلی
هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم
تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما
کز دست شدستیم، ببین تا ز چه دستیم
هر چند پرستیدن بت مایهٔ کفر است
ما کافر عشقیم گرین بت نپرستیم
جز قصهٔ شمس الحق تبریز مگویید
از ماه مگویید، که خورشید پرستیم
آشفته بگوییم، که آشفته شدستیم
آن ساقی بدمست که امروز درآمد
صد عذر بگفتیم، وزان مست نرستیم
آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست
معذور همیدار، اگر جام شکستیم
امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم
صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم
رندان خرابات بخوردند و برفتند
ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم
وقت است که خوبان همه در رقص درآیند
انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم
یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم
یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم
از گفت بلی صبر نداریم، ازیرا
بسرشته و بررستهٔ سغراق الستیم
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
ما بوالعجبانیم، نه بالا و نه پستیم
خاموش! که تا هستی او کرد تجلی
هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم
تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما
کز دست شدستیم، ببین تا ز چه دستیم
هر چند پرستیدن بت مایهٔ کفر است
ما کافر عشقیم گرین بت نپرستیم
جز قصهٔ شمس الحق تبریز مگویید
از ماه مگویید، که خورشید پرستیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۲
چون در عدم آییم و سر از یار برآریم
از سنگ سیه نعرهٔ اقرار برآریم
بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم
مر جمله جهان را همه از کار برآریم
گلزار رخ دوست چو بیپرده ببینیم
صد شعله زعشق از گل گلزار برآریم
بر دلدل دل چون فکند دولت ما زین
بس گرد که ما از ره اسرار برآریم
چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم
صد جوش عجب از خم و خمار برآریم
از سنگ سیه نعرهٔ اقرار برآریم
بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم
مر جمله جهان را همه از کار برآریم
گلزار رخ دوست چو بیپرده ببینیم
صد شعله زعشق از گل گلزار برآریم
بر دلدل دل چون فکند دولت ما زین
بس گرد که ما از ره اسرار برآریم
چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم
صد جوش عجب از خم و خمار برآریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۳
امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم
مستیم بدان حد، که ره خانه ندانیم
در عشق تو از عاقلهٔ عقل برستیم
جز حالت شوریدهٔ دیوانه ندانیم
در باغ به جز عکس رخ دوست نبینیم
وز شاخ به جز حالت مستانه ندانیم
گفتند درین دام یکی دانه نهادهست
در دام چنانیم که ما دانه ندانیم
امروز ازین نکته و افسانه مخوانید
کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم
چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما
کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم
باده ده و کم پرس که چندم قدح است این
کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم
مستیم بدان حد، که ره خانه ندانیم
در عشق تو از عاقلهٔ عقل برستیم
جز حالت شوریدهٔ دیوانه ندانیم
در باغ به جز عکس رخ دوست نبینیم
وز شاخ به جز حالت مستانه ندانیم
گفتند درین دام یکی دانه نهادهست
در دام چنانیم که ما دانه ندانیم
امروز ازین نکته و افسانه مخوانید
کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم
چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما
کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم
باده ده و کم پرس که چندم قدح است این
کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴
بشکن قدح باده که امروز چنانیم
کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم
گر باده فنا گشت، فنا بادهٔ ما بس
ما نیک بدانیم گرین رنگ ندانیم
باده ز فنا دارد آن چیز که دارد
گر باده بمانیم، از آن چیز نمانیم
از چیزی خود بگذر ای چیز، به ناچیز
کین چیز نه پردهست؟ نه ما پرده درانیم؟
با غمزهٔ سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو، پیریم و جوانیم
گفتی چه دهی پند؟ وزین پند چه سود است؟
کان نقش که نقاش ازل کرد، همانیم
این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست
زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم
گفتی که جدا ماندهیی از بر معشوق
ما در بر معشوق ز انده در امانیم
معشوق درختیست که ما از بر اوییم
از ما بر او دور شود، هیچ نمانیم
چون هیچ نمانیم، ز غم هیچ نپیچیم
چون هیچ نمانیم، هم اینیم و هم آنیم
شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ای غم بر ما آی، که اکسیر غمانیم
چون برگ خورد پیله، شود برگ بریشم
ما پیلهٔ عشقیم، که بیبرگ جهانیم
ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم
آن وقت که پا نیست شود، پای دوانیم
بستیم دهان خود و باقی غزل را
آن وقت بگوییم، که ما بسته دهانیم
کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم
گر باده فنا گشت، فنا بادهٔ ما بس
ما نیک بدانیم گرین رنگ ندانیم
باده ز فنا دارد آن چیز که دارد
گر باده بمانیم، از آن چیز نمانیم
از چیزی خود بگذر ای چیز، به ناچیز
کین چیز نه پردهست؟ نه ما پرده درانیم؟
با غمزهٔ سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو، پیریم و جوانیم
گفتی چه دهی پند؟ وزین پند چه سود است؟
کان نقش که نقاش ازل کرد، همانیم
این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست
زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم
گفتی که جدا ماندهیی از بر معشوق
ما در بر معشوق ز انده در امانیم
معشوق درختیست که ما از بر اوییم
از ما بر او دور شود، هیچ نمانیم
چون هیچ نمانیم، ز غم هیچ نپیچیم
چون هیچ نمانیم، هم اینیم و هم آنیم
شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ای غم بر ما آی، که اکسیر غمانیم
چون برگ خورد پیله، شود برگ بریشم
ما پیلهٔ عشقیم، که بیبرگ جهانیم
ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم
آن وقت که پا نیست شود، پای دوانیم
بستیم دهان خود و باقی غزل را
آن وقت بگوییم، که ما بسته دهانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۵
صبح است و صبوح است، برین بام برآییم
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم
پیکار نجوییم، وز اغیار نگوییم
هنگام وصال است، بدان خوش صور آییم
روی تو گلستان و لب تو شکرستان
در سایهٔ این هر دو همه گلشکر آییم
خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیدهست
شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطهٔ روز و شبش چون سحر آییم
این شکل ندانیم که آن شکل نمودی
ورزان که دگرگونه نمایی، دگر آییم
خورشید جهانی تو و ما ذرهٔ پنهان
درتاب درین روزن، تا در نظر آییم
خورشید چو از روی تو سرگشته و خیرهست
ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم
گفتم چو بیایید، دو صد در بگشایید
گفتند که این هست، ولیکن اگر آییم
گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید
چون آب روان جانب او در سفر آییم
ای ناطقهٔ غیب تو برگوی که تا ما
از مخبر و اخبار خوشت، خوش خبر آییم
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم
پیکار نجوییم، وز اغیار نگوییم
هنگام وصال است، بدان خوش صور آییم
روی تو گلستان و لب تو شکرستان
در سایهٔ این هر دو همه گلشکر آییم
خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیدهست
شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطهٔ روز و شبش چون سحر آییم
این شکل ندانیم که آن شکل نمودی
ورزان که دگرگونه نمایی، دگر آییم
خورشید جهانی تو و ما ذرهٔ پنهان
درتاب درین روزن، تا در نظر آییم
خورشید چو از روی تو سرگشته و خیرهست
ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم
گفتم چو بیایید، دو صد در بگشایید
گفتند که این هست، ولیکن اگر آییم
گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید
چون آب روان جانب او در سفر آییم
ای ناطقهٔ غیب تو برگوی که تا ما
از مخبر و اخبار خوشت، خوش خبر آییم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم
امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره؟ که در از دار ندانم
از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم
از چهرهٔ زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت، چو زر از زار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
جولاههٔ تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی کهتر از تار ندانم
چون چنگم، از زمزمهٔ خود خبرم نیست
اسرار همیگویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من، که به بازار
بازار همیسازم و بازار ندانم
در اصبع عشقم، چو قلم بیخود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم
امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره؟ که در از دار ندانم
از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم
از چهرهٔ زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت، چو زر از زار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
جولاههٔ تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی کهتر از تار ندانم
چون چنگم، از زمزمهٔ خود خبرم نیست
اسرار همیگویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من، که به بازار
بازار همیسازم و بازار ندانم
در اصبع عشقم، چو قلم بیخود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
ساقی ز پی عشق روان است روانم
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر، سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین، آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وان گه بشنو سحر محقق ز دهانم
بشنو خبر بابل و افسانهٔ وایل
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
معذور همیدار، اگر شور ز حد شد
چون میندهد عشق یکی لحظه امانم
آن دم که ملولی، ز ملولیت ملولم
چون دست بشویی ز من، انگشت گزانم
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو، چو سیاره دوانم
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
مانندهٔ خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
در روزن من نور تو روزی که بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر، سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین، آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وان گه بشنو سحر محقق ز دهانم
بشنو خبر بابل و افسانهٔ وایل
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
معذور همیدار، اگر شور ز حد شد
چون میندهد عشق یکی لحظه امانم
آن دم که ملولی، ز ملولیت ملولم
چون دست بشویی ز من، انگشت گزانم
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو، چو سیاره دوانم
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
مانندهٔ خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
در روزن من نور تو روزی که بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۰
از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم
از شاخ درخت تو، چنین خام فتیدیم
در سایهٔ سرو تو مها سیر نخفتیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم
بر تابهٔ سودای تو گشتیم چو ماهی
تا سوخته گشتیم، ولیکن نپزیدیم
گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم
چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک
اکنون به تو محویم، نه پاک و نه پلیدیم
ما را چو بجویید، بر دوست بجویید
کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم
تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
چون طبل رحیل آمد و آواز جرسها
ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم
شکر است که تریاق تو با ماست، اگر چه
زهری که همه خلق چشیدند، چشیدیدم
آن دم که بریده شد ازین جوی جهان آب
چون ماهی بیآب، برین خاک طپیدیم
چون جوی شد این چشم، ز بیآبی آن جوی
تا عاقبۃ الامر به سرچشمه رسیدیم
چون صبر فرج آمد و بیصبر حرج بود
خاموش مکن ناله، که ما صبر گزیدیم
از شاخ درخت تو، چنین خام فتیدیم
در سایهٔ سرو تو مها سیر نخفتیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم
بر تابهٔ سودای تو گشتیم چو ماهی
تا سوخته گشتیم، ولیکن نپزیدیم
گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم
چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک
اکنون به تو محویم، نه پاک و نه پلیدیم
ما را چو بجویید، بر دوست بجویید
کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم
تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
چون طبل رحیل آمد و آواز جرسها
ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم
شکر است که تریاق تو با ماست، اگر چه
زهری که همه خلق چشیدند، چشیدیدم
آن دم که بریده شد ازین جوی جهان آب
چون ماهی بیآب، برین خاک طپیدیم
چون جوی شد این چشم، ز بیآبی آن جوی
تا عاقبۃ الامر به سرچشمه رسیدیم
چون صبر فرج آمد و بیصبر حرج بود
خاموش مکن ناله، که ما صبر گزیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۴
افتادم، افتادم، در آبی افتادم
گر آبی خوردم من، دلشادم، دلشادم
بر دف نی، بر نی نی، یک لحظه بیگارم
بر خم نی، بر می نی، پیوسته بنیادم
در عشق دلداری، مانند گلزاری
جان دیدم، جان دیدم، دل دادم، دل دادم
می خوردم، می خوردم، در شهرت می گردم
سرتیزم، سرتیزم، پربادم، پربادم
گر خودم، گر جوشن، پیروزم، پیروزم
گر سروم، گر سوسن، آزادم، آزادم
از چرخی، از اوجی، بر بحری، بر موجی
خوش تختی، خوش تختی، بنهادم، بنهادم
مولایم، مولایم، در حکم دریایم
در اوجش، در موجش، منقادم، منقادم
ای کوکب ای کوکب بگشا لب، بگشا لب
شرحی کن، شرحی کن، بر وفق میعادم
هر ذره، هر پره، میجوید، میگوید
زارشادش، زارشادش، استادم، استادم
گر آبی خوردم من، دلشادم، دلشادم
بر دف نی، بر نی نی، یک لحظه بیگارم
بر خم نی، بر می نی، پیوسته بنیادم
در عشق دلداری، مانند گلزاری
جان دیدم، جان دیدم، دل دادم، دل دادم
می خوردم، می خوردم، در شهرت می گردم
سرتیزم، سرتیزم، پربادم، پربادم
گر خودم، گر جوشن، پیروزم، پیروزم
گر سروم، گر سوسن، آزادم، آزادم
از چرخی، از اوجی، بر بحری، بر موجی
خوش تختی، خوش تختی، بنهادم، بنهادم
مولایم، مولایم، در حکم دریایم
در اوجش، در موجش، منقادم، منقادم
ای کوکب ای کوکب بگشا لب، بگشا لب
شرحی کن، شرحی کن، بر وفق میعادم
هر ذره، هر پره، میجوید، میگوید
زارشادش، زارشادش، استادم، استادم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
اگر تو نیستی در عاشقی خام
بیا، مگریز از یاران بدنام
تو آن مرغی که میل دانه داری
نباشد در جهان یک دانه بیدام
مکن ناموس و با قلاش بنشین
که پیش عاشقان چه خاص و چه عام
اگر ناموس راه تو بگیرد
بکش او را و خونش را بیاشام
که این سودا، هزاران ناز دارد
مکن ناز و بکش ناز و بیارام
حریفا اندر آتش صبر میکن
که آتش آب میگردد به ایام
نشان ده راه خمخانه که مستم
که دادم من جهانی را به یک جام
برادر کوی قلاشان کدام است؟
اگر در بسته باشد، رفتم از بام
به پیش پیر میخانه بمیرم
زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام
بیا، مگریز از یاران بدنام
تو آن مرغی که میل دانه داری
نباشد در جهان یک دانه بیدام
مکن ناموس و با قلاش بنشین
که پیش عاشقان چه خاص و چه عام
اگر ناموس راه تو بگیرد
بکش او را و خونش را بیاشام
که این سودا، هزاران ناز دارد
مکن ناز و بکش ناز و بیارام
حریفا اندر آتش صبر میکن
که آتش آب میگردد به ایام
نشان ده راه خمخانه که مستم
که دادم من جهانی را به یک جام
برادر کوی قلاشان کدام است؟
اگر در بسته باشد، رفتم از بام
به پیش پیر میخانه بمیرم
زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۶
چه دیدم خواب شب، کامروز مستم؟
چو مجنونان ز بند عقل جستم
به بیداری مگر من خواب بینم
که خوابم نیست تا این درد هستم
مگر من صورت عشق حقیقی
بدیدم خواب، کو را میپرستم؟
بیا، ای عشق کندر تشن چو جانی
به اقبالت ز حبس تن برستم
مرا گفتی بدر پرده، دریدم
مرا گفتی قدح بشکن، شکستم
مرا گفتی ببر از جمله یاران
بکندم از همه دل در تو بستم
مرا دل خسته کردی، جرمم این بود
که از مژگان خیالت را بخستم
ببر جان مرا، تا در پناهت
دو دستک میزنم، کز جان بسستم
چه عالمهاست در هر تار مویت؟
بیفشان زلف، کز عالم گسستم
که در هفتم زمین با تو بلندم
که در هفتم فلک، بیروت پستم
چو مجنونان ز بند عقل جستم
به بیداری مگر من خواب بینم
که خوابم نیست تا این درد هستم
مگر من صورت عشق حقیقی
بدیدم خواب، کو را میپرستم؟
بیا، ای عشق کندر تشن چو جانی
به اقبالت ز حبس تن برستم
مرا گفتی بدر پرده، دریدم
مرا گفتی قدح بشکن، شکستم
مرا گفتی ببر از جمله یاران
بکندم از همه دل در تو بستم
مرا دل خسته کردی، جرمم این بود
که از مژگان خیالت را بخستم
ببر جان مرا، تا در پناهت
دو دستک میزنم، کز جان بسستم
چه عالمهاست در هر تار مویت؟
بیفشان زلف، کز عالم گسستم
که در هفتم زمین با تو بلندم
که در هفتم فلک، بیروت پستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۷
به جان جملهٔ مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیار دستم
به جان جمله جانبازان، که جانم
به جان رستگارانش، که رستم
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان مینشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلمها را شکستم
جمال یار شد قبلهی نمازم
ز اشک رشک او شد آبدستم
ز حسن یوسفی سرمست بودم
که حسنش هر دمی گوید الستم
در آن مستی ترنجی میبریدم
ترنج اینک درست و دست خستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزا هستی ام، گر بیتو هستم
تویی معبود در کعبه و کنشتم
تویی مقصود از بالا و پستم
شکار من بود ماهی و یونس
چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم
چو دیدم خوان تو، بس چشم سیرم
چو خوردم ز آب تو، زین جوی جستم
برای طبع لنگان، لنگ رفتم
ز بیم چشم بد، سر نیز بستم
همان ارزد کسی کش میپرستد
زهی من که مر او را میپرستم
ببرد از کسی کآخر ببرد
به سوی عدل بگریزید زاستم
چو ری با سین و تی و میم پیوست
بدین پیوند رو بنمود رستم
یقین شد که جماعت رحمت آمد
جماعت را به جان من چاکرستم
خمش کردم، شکار شیر باشم
که تا گوید شکار مفترس تم
بگیر ای دلبر عیار دستم
به جان جمله جانبازان، که جانم
به جان رستگارانش، که رستم
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان مینشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلمها را شکستم
جمال یار شد قبلهی نمازم
ز اشک رشک او شد آبدستم
ز حسن یوسفی سرمست بودم
که حسنش هر دمی گوید الستم
در آن مستی ترنجی میبریدم
ترنج اینک درست و دست خستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزا هستی ام، گر بیتو هستم
تویی معبود در کعبه و کنشتم
تویی مقصود از بالا و پستم
شکار من بود ماهی و یونس
چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم
چو دیدم خوان تو، بس چشم سیرم
چو خوردم ز آب تو، زین جوی جستم
برای طبع لنگان، لنگ رفتم
ز بیم چشم بد، سر نیز بستم
همان ارزد کسی کش میپرستد
زهی من که مر او را میپرستم
ببرد از کسی کآخر ببرد
به سوی عدل بگریزید زاستم
چو ری با سین و تی و میم پیوست
بدین پیوند رو بنمود رستم
یقین شد که جماعت رحمت آمد
جماعت را به جان من چاکرستم
خمش کردم، شکار شیر باشم
که تا گوید شکار مفترس تم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۸
بیا، کز غیر تو بیزار گشتم
وگر خفته بدم، بیدار گشتم
بیا ای جان که تا روز قیامت
مقیم خانهٔ خمار گشتم
ز پر و بال خود گل را فشاندم
به کوه قاف خود طیار گشتم
ترش دیدم جهانی را، من از ترس
در آن دوشاب چون آچار گشتم
عقیده این چنین سازید شیرین
که من زین خمره شکربار گشتم
یکی چندی بریدم من ز اغیار
کنون با خویشتن اغیار گشتم
ز حال دیگران عبرت گرفتم
کنون من عبرۃ الابصار گشتم
بیا، ای طالب اسرار عالم
به من بنگر، که من اسرار گشتم
بدان بسیار پیچید این سر من
که گرد جبه و دستار گشتم
از آن محبوس بودم همچو نقطه
که گرد نقطه چون پرگار گشتم
وگر خفته بدم، بیدار گشتم
بیا ای جان که تا روز قیامت
مقیم خانهٔ خمار گشتم
ز پر و بال خود گل را فشاندم
به کوه قاف خود طیار گشتم
ترش دیدم جهانی را، من از ترس
در آن دوشاب چون آچار گشتم
عقیده این چنین سازید شیرین
که من زین خمره شکربار گشتم
یکی چندی بریدم من ز اغیار
کنون با خویشتن اغیار گشتم
ز حال دیگران عبرت گرفتم
کنون من عبرۃ الابصار گشتم
بیا، ای طالب اسرار عالم
به من بنگر، که من اسرار گشتم
بدان بسیار پیچید این سر من
که گرد جبه و دستار گشتم
از آن محبوس بودم همچو نقطه
که گرد نقطه چون پرگار گشتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۰
چنان مست است از آن دم جان آدم
که نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندین جوش دریا
ز سرمستی او مست است عالم
زهی سرده که گردن زد اجل را
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
شراب حق حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
از این بادهی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد برونم
دل محرم بیان این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
زآب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
رسید این عشق تا پای شما را
کند محکم ز هر سستی مسلم
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که بر تو ختم شد و الله اعلم
که نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندین جوش دریا
ز سرمستی او مست است عالم
زهی سرده که گردن زد اجل را
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
شراب حق حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
از این بادهی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد برونم
دل محرم بیان این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
زآب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
رسید این عشق تا پای شما را
کند محکم ز هر سستی مسلم
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که بر تو ختم شد و الله اعلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳
غلامم خواجه را آزاد کردم
منم کاستاد را استاد کردم
منم آن جان که دی زادم ز عالم
جهان کهنه را بنیاد کردم
منم مومی که دعوی من این است
که من پولاد را پولاد کردم
بسی بیدیده را سرمه کشیدم
بسی بیعقل را استاد کردم
منم ابر سیه اندر شب غم
که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم
ز شادی دوش آن سلطان نخفتهست
که من بنده مر او را یاد کردم
ملامت نیست چون مستم تو کردی
اگر من فاشم و بیداد کردم
خمش کن کاینه زنگار گیرد
چو بر وی دم زدم فریاد کردم
منم کاستاد را استاد کردم
منم آن جان که دی زادم ز عالم
جهان کهنه را بنیاد کردم
منم مومی که دعوی من این است
که من پولاد را پولاد کردم
بسی بیدیده را سرمه کشیدم
بسی بیعقل را استاد کردم
منم ابر سیه اندر شب غم
که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم
ز شادی دوش آن سلطان نخفتهست
که من بنده مر او را یاد کردم
ملامت نیست چون مستم تو کردی
اگر من فاشم و بیداد کردم
خمش کن کاینه زنگار گیرد
چو بر وی دم زدم فریاد کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۶
همیشه من چنین مجنون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم
چو تو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم
مثال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم
درین بودم که این چون است و آن چون
چنین حیران آن بیچون نبودم
تو باری عاقلی بنشین بیندیش
کز اول بودهام اکنون نبودم
همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم
چو دود از حرص بالا میدویدم
به معنی جز سوی هامون نبودم
چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم
چو تو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم
مثال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم
درین بودم که این چون است و آن چون
چنین حیران آن بیچون نبودم
تو باری عاقلی بنشین بیندیش
کز اول بودهام اکنون نبودم
همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم
چو دود از حرص بالا میدویدم
به معنی جز سوی هامون نبودم
چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم