عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چه میپرسی میان سینه دل چیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز پیوند تن و جانم چه پرسی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل من در طلسم خود اسیر است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نهان در سینهٔ ما عالمی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کسی کو درد پنهانی ندارد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز جان بیقرار آتش گشادم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
رگ مسلم ز سوز من تپید است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نسیم صبح
ز روی بحر و سر کوهسار می آیم
ولیک می نشناسم که از کجا خیزم
دهم به غمزده طایر پیام فصل بهار
ته نشیمن او سیم یاسمن ریزم
به سبزه غلتم و بر شاخ لاله می پیچم
که رنگ و بو ز مسامات او بر انگیزم
خمیده تا نشود شاخ او ز گردش من
به برگ لاله و گل نرم نرمک آویزم
چو شاعری ز غم عشق در خروش آید
نفس نفس به نوا های او در آمیزم
ولیک می نشناسم که از کجا خیزم
دهم به غمزده طایر پیام فصل بهار
ته نشیمن او سیم یاسمن ریزم
به سبزه غلتم و بر شاخ لاله می پیچم
که رنگ و بو ز مسامات او بر انگیزم
خمیده تا نشود شاخ او ز گردش من
به برگ لاله و گل نرم نرمک آویزم
چو شاعری ز غم عشق در خروش آید
نفس نفس به نوا های او در آمیزم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بهار تا به گلستان کشید بزم سرود
بهار تا به گلستان کشید بزم سرود
نوای بلبل شوریده چشم غنچه گشود
گمان مبر که سرشتند در ازل گل ما
که ما هنوز خیالیم در ضمیر وجود
به علم غره مشو کار می کشی دگر است
فقیه شهر گریبان و آستین آلود
بهار ، برگ پراکنده را بهم بر بست
نگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزود
نظر بخویش فروبسته را نشان این است
دگر سخن نسراید ز غایب و موجود
شبی به میکده خوش گفت پیر زنده دلی
به هر زمانه خلیل است و آتش نمرود
چه نقشها که نبستم به کارگاه حیات
چه رفتنی که نرفت و چه بودنی که نبود
به دیریان سخن نرم گو که عشق غیور
بنای بتکده افکند در دل محمود
بخاک هند نوای حیات بی اثر است
که مرده زنده نگردد ز نغمه داود
نوای بلبل شوریده چشم غنچه گشود
گمان مبر که سرشتند در ازل گل ما
که ما هنوز خیالیم در ضمیر وجود
به علم غره مشو کار می کشی دگر است
فقیه شهر گریبان و آستین آلود
بهار ، برگ پراکنده را بهم بر بست
نگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزود
نظر بخویش فروبسته را نشان این است
دگر سخن نسراید ز غایب و موجود
شبی به میکده خوش گفت پیر زنده دلی
به هر زمانه خلیل است و آتش نمرود
چه نقشها که نبستم به کارگاه حیات
چه رفتنی که نرفت و چه بودنی که نبود
به دیریان سخن نرم گو که عشق غیور
بنای بتکده افکند در دل محمود
بخاک هند نوای حیات بی اثر است
که مرده زنده نگردد ز نغمه داود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
دست بر سینه نظر بر لب بامی دارم
حسن می گفت که شامی نپذیرد سحرم
عشق می گفت تب و تاب دوامی دارم
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارم
بادهٔ رازم و پیمانه گساری جویم
در خرابات مغان گردش جامی دارم
بی نیازانه ز شوریده نوایم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارم
پرده برگیرم و در پرده سخن میگویم
تیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
دست بر سینه نظر بر لب بامی دارم
حسن می گفت که شامی نپذیرد سحرم
عشق می گفت تب و تاب دوامی دارم
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارم
بادهٔ رازم و پیمانه گساری جویم
در خرابات مغان گردش جامی دارم
بی نیازانه ز شوریده نوایم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارم
پرده برگیرم و در پرده سخن میگویم
تیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
عرب از سر شک خونم همه لاله زار بادا
عرب از سر شک خونم همه لاله زار بادا
عجم رمیده بو را نفسم بهار بادا
تپش است زندگانی تپش است جاودانی
همه ذره های خاکم دل بیقرار بادا
نه بجاده ئی قرارش نه بمنزلی مقامش
دل من مسافر من که خداش یار بادا
حذر از خرد که بندد همه نقش نامرادی
دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا
تو جوان خام سوزی ، سخنم تمام سوزی
غزلی که می سرایم به تو سازگار بادا
چو بجان من در آئی دگر آرزو نبینی
مگر اینکه شبنم تو یم بی کنار بادا
نشود نصیب جانت که دمی قرار گیرد
تب و تاب زندگانی به تو آشکار بادا
عجم رمیده بو را نفسم بهار بادا
تپش است زندگانی تپش است جاودانی
همه ذره های خاکم دل بیقرار بادا
نه بجاده ئی قرارش نه بمنزلی مقامش
دل من مسافر من که خداش یار بادا
حذر از خرد که بندد همه نقش نامرادی
دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا
تو جوان خام سوزی ، سخنم تمام سوزی
غزلی که می سرایم به تو سازگار بادا
چو بجان من در آئی دگر آرزو نبینی
مگر اینکه شبنم تو یم بی کنار بادا
نشود نصیب جانت که دمی قرار گیرد
تب و تاب زندگانی به تو آشکار بادا
اقبال لاهوری : پیام مشرق
پتوفی
اقبال لاهوری : زبور عجم
فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین
فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین
چهره گشا ، غزل سرا، باده بیار این چنین
اشک چکیده ام ببین هم به نگاه خود نگر
ریز به نیستان من برق و شرار این چنین
باد بهار را بگو پی به خیال من برد
وادی و دشت را دهد نقش و نگار این چنین
زادهٔ باغ و راغ را از نفسم طراوتی
در چمن تو زیستم با گل و خار این چنین
عالم آب و خاک را بر محک دلم بسای
روشن و تار خویش را گیر عیار این چنین
دل بکسی نباخته با دو جهان نساخته
من بحضور تو رسم روز شمار این چنین
فاخته کهن صفیر نالهٔ من شنید و گفت
کس نسرود در چمن نغمهٔ پار این چنین
چهره گشا ، غزل سرا، باده بیار این چنین
اشک چکیده ام ببین هم به نگاه خود نگر
ریز به نیستان من برق و شرار این چنین
باد بهار را بگو پی به خیال من برد
وادی و دشت را دهد نقش و نگار این چنین
زادهٔ باغ و راغ را از نفسم طراوتی
در چمن تو زیستم با گل و خار این چنین
عالم آب و خاک را بر محک دلم بسای
روشن و تار خویش را گیر عیار این چنین
دل بکسی نباخته با دو جهان نساخته
من بحضور تو رسم روز شمار این چنین
فاخته کهن صفیر نالهٔ من شنید و گفت
کس نسرود در چمن نغمهٔ پار این چنین
اقبال لاهوری : زبور عجم
تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم
تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم
به طواف خانه کاری بخدای خانه دارم
شرر پریده رنگم مگذر ز جلوهٔ من
که بتاب یک دو آنی تب جاودانه دارم
نکنم دگر نگاهی به رهی که طی نمودم
به سراغ صبح فردا روش زمانه دارم
یم عشق کشتی من یم عشق ساحل من
نه غم سفینه دارم نه سر کرانه دارم
شرری فشان ولیکن شرری که وا نسوزد
که هنوز نو نیازم غم آشیانه دارم
«به امید اینکه روزی به شکار خواهی آمد»
ز کمند شهریاران رم آهوانه دارم
تو اگر کرم نمائی بمعاشران ببخشم
دو سه جام دلفروزی ز می شبانه دارم
به طواف خانه کاری بخدای خانه دارم
شرر پریده رنگم مگذر ز جلوهٔ من
که بتاب یک دو آنی تب جاودانه دارم
نکنم دگر نگاهی به رهی که طی نمودم
به سراغ صبح فردا روش زمانه دارم
یم عشق کشتی من یم عشق ساحل من
نه غم سفینه دارم نه سر کرانه دارم
شرری فشان ولیکن شرری که وا نسوزد
که هنوز نو نیازم غم آشیانه دارم
«به امید اینکه روزی به شکار خواهی آمد»
ز کمند شهریاران رم آهوانه دارم
تو اگر کرم نمائی بمعاشران ببخشم
دو سه جام دلفروزی ز می شبانه دارم
اقبال لاهوری : زبور عجم
ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز
ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز
دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز
او بیک دانهٔ گندم به زمینم انداخت
تو بیک جرعه آب آنسوی افلاک انداز
عشق را باده مرد افکن و پرزور بده
لای این باده به پیمانه ادراک انداز
حکمت و فلسفه کرد است گران خیز مرا
خضر من از سرم این بار گران پاک انداز
خرد از گرمی صهبا بگدازی نرسید
چارهٔ کار به آن غمزه چالاک انداز
بزم در کشمکش بیم و امید است هنوز
همه را بی خبر از گردش افلاک انداز
میتوان ریخت در آغوش خزان لاله و گل
خیز و بر شاخ کهن خون رگ تاک انداز
دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز
او بیک دانهٔ گندم به زمینم انداخت
تو بیک جرعه آب آنسوی افلاک انداز
عشق را باده مرد افکن و پرزور بده
لای این باده به پیمانه ادراک انداز
حکمت و فلسفه کرد است گران خیز مرا
خضر من از سرم این بار گران پاک انداز
خرد از گرمی صهبا بگدازی نرسید
چارهٔ کار به آن غمزه چالاک انداز
بزم در کشمکش بیم و امید است هنوز
همه را بی خبر از گردش افلاک انداز
میتوان ریخت در آغوش خزان لاله و گل
خیز و بر شاخ کهن خون رگ تاک انداز
اقبال لاهوری : زبور عجم
مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست
مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست
زندگی را روش نوری و ناری از تست
دل بیدار و کف خاک و تماشای جهان
سیر این ماه بشب گونه عماری از تست
همه افکار من از تست چه در دل چه بلب
گهر از بحر بر آری نه بر آری از تست
من همان مشت غبارم که بجائی نرسد
لاله از تست و نم ابر بهاری از تست
نقش پرداز توئی ما قلم افشانیم
حاضر آرائی و آینده نگاری از تست
گله ها داشتم از دل به زبانم نرسید
مهر و بی مهری و عیاری و یاری از تست
زندگی را روش نوری و ناری از تست
دل بیدار و کف خاک و تماشای جهان
سیر این ماه بشب گونه عماری از تست
همه افکار من از تست چه در دل چه بلب
گهر از بحر بر آری نه بر آری از تست
من همان مشت غبارم که بجائی نرسد
لاله از تست و نم ابر بهاری از تست
نقش پرداز توئی ما قلم افشانیم
حاضر آرائی و آینده نگاری از تست
گله ها داشتم از دل به زبانم نرسید
مهر و بی مهری و عیاری و یاری از تست
اقبال لاهوری : زبور عجم
زمستان را سرآمد روزگاران
زمستان را سرآمد روزگاران
نواها زنده شد در شاخساران
گلان را رنگ و نم بخشد هواها
که می آید ز طرف جویباران
چراغ لاله اندر دشت و صحرا
شود روشن تر از باد بهاران
دلم افسرده تر در صحبت گل
گریزد این غزال از مرغزاران
دمی آسوده با درد و غم خویش
دمی نالان چو جوی کوهساران
ز بیم اینکه ذوقش کم نگردد
نگویم حال دل با رازداران
نواها زنده شد در شاخساران
گلان را رنگ و نم بخشد هواها
که می آید ز طرف جویباران
چراغ لاله اندر دشت و صحرا
شود روشن تر از باد بهاران
دلم افسرده تر در صحبت گل
گریزد این غزال از مرغزاران
دمی آسوده با درد و غم خویش
دمی نالان چو جوی کوهساران
ز بیم اینکه ذوقش کم نگردد
نگویم حال دل با رازداران
اقبال لاهوری : زبور عجم
دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم
دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم
کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم
دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی
دو صد هنگامهٔ خیزد ز سودائی که من دارم
مخور نادان غم از تاریکی شبها که میآید
که چون انجم درخشد داغ سیمائی که من دارم
ندیم خویش میسازی مرا لیکن از آن ترسم
نداری تاب آن آشوب و غوغائی که من دارم
کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم
دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی
دو صد هنگامهٔ خیزد ز سودائی که من دارم
مخور نادان غم از تاریکی شبها که میآید
که چون انجم درخشد داغ سیمائی که من دارم
ندیم خویش میسازی مرا لیکن از آن ترسم
نداری تاب آن آشوب و غوغائی که من دارم
اقبال لاهوری : زبور عجم
بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند
بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند
کیمیا ساز است و اکسیری بسیمابی زند
من ندانم نور یا نار است اندر سینه ام
این قدر دانم بیاض او به مهتابی زند
بر دل من فطرت خاموش می آرد هجوم
ساز از ذوق نوا خود را به مضرابی زند
غم مخور نادان که گردون در بیابان کم آب
چشمه ها دارد که شبخونی به سیلابی زند
ایکه نوشم خورده ئی از تیزی نیشم مرنج
نیش هم باید که آدم را رگ خوابی زند
کیمیا ساز است و اکسیری بسیمابی زند
من ندانم نور یا نار است اندر سینه ام
این قدر دانم بیاض او به مهتابی زند
بر دل من فطرت خاموش می آرد هجوم
ساز از ذوق نوا خود را به مضرابی زند
غم مخور نادان که گردون در بیابان کم آب
چشمه ها دارد که شبخونی به سیلابی زند
ایکه نوشم خورده ئی از تیزی نیشم مرنج
نیش هم باید که آدم را رگ خوابی زند