عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۶
نه همین فکر مرا روز به من نگذارد
که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد
هر عقیقی که دلش در گرو نام بود
پشت آسوده به دیوار یمن نگذارد
سر زلفی که من از شام غریبان دیدم
هیچ سودازده ای را به وطن نگذارد
گل اگر شرم ز روی چمن آرا نکند
آرزو در دل مرغان چمن نگذارد
چون سهیل عرق شرم دلم می لرزد
که کسی دست بر آن سیب ذقن نگذارد
یک سحر لاله خورشید نیاید بیرون
که فلک داغ نوی بر دل من نگذارد
در فسونسازی آن چشم سیه حیرانم
که خموش است و کسی را به سخن نگذارد
چون برم سر به گریبان خموشی صائب؟
که گریبان من از دست، سخن نگذارد
که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد
هر عقیقی که دلش در گرو نام بود
پشت آسوده به دیوار یمن نگذارد
سر زلفی که من از شام غریبان دیدم
هیچ سودازده ای را به وطن نگذارد
گل اگر شرم ز روی چمن آرا نکند
آرزو در دل مرغان چمن نگذارد
چون سهیل عرق شرم دلم می لرزد
که کسی دست بر آن سیب ذقن نگذارد
یک سحر لاله خورشید نیاید بیرون
که فلک داغ نوی بر دل من نگذارد
در فسونسازی آن چشم سیه حیرانم
که خموش است و کسی را به سخن نگذارد
چون برم سر به گریبان خموشی صائب؟
که گریبان من از دست، سخن نگذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۷
دل و دین و خرد و هوش مرا صهبا برد
حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد
نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم
که صدف هم دل پرآبله از دریا برد
نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی
می توان بار دو عالم به تن تنها برد
کوه تمکین فلک، مهره بازیچه اوست
عالم آشوب نگاهی که مرا از جا برد
هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را
طلب درد تو ما را به در دلها برد
چشمه خضر کنون بر سر انصاف آمد
که دل از آب شدن تشنگی ما را برد
نیست شایسته افسوس متاع دل ما
جای رحم است بر آن دزد که این کالا برد
گوهر از گرد یتیمی نتواند دل کند
گرد مجنون نتوان از دل این صحرا برد
نیست در میکده جز رطل گران دلسوزی
که تواند ز دل امروز غم فردا برد
می توان شست سیاهی ز دل شب صائب
نتوان از سر شوریده ما سودا برد
حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد
نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم
که صدف هم دل پرآبله از دریا برد
نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی
می توان بار دو عالم به تن تنها برد
کوه تمکین فلک، مهره بازیچه اوست
عالم آشوب نگاهی که مرا از جا برد
هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را
طلب درد تو ما را به در دلها برد
چشمه خضر کنون بر سر انصاف آمد
که دل از آب شدن تشنگی ما را برد
نیست شایسته افسوس متاع دل ما
جای رحم است بر آن دزد که این کالا برد
گوهر از گرد یتیمی نتواند دل کند
گرد مجنون نتوان از دل این صحرا برد
نیست در میکده جز رطل گران دلسوزی
که تواند ز دل امروز غم فردا برد
می توان شست سیاهی ز دل شب صائب
نتوان از سر شوریده ما سودا برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۸
سرو را شیوه رفتار تو از جا ببرد
کبک را با همه شوخی روش از پا ببرد
خانه چشم تو پرداخت مرا از دل و دین
رخت را خانه ندیدیم به یغما ببرد
راه باریک فنا راه گرانباران نیست
سوزنی را نتوانست که عیسی ببرد
شکوه عفو ز گرد گنه ما بیجاست
سیل جز خار چه دارد که به دریا ببرد؟
حیف و صد حیف که در مجمع خوبان صائب
نیست امروز حریفی که دل از ما ببرد
کبک را با همه شوخی روش از پا ببرد
خانه چشم تو پرداخت مرا از دل و دین
رخت را خانه ندیدیم به یغما ببرد
راه باریک فنا راه گرانباران نیست
سوزنی را نتوانست که عیسی ببرد
شکوه عفو ز گرد گنه ما بیجاست
سیل جز خار چه دارد که به دریا ببرد؟
حیف و صد حیف که در مجمع خوبان صائب
نیست امروز حریفی که دل از ما ببرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۹
دل محال است ز ما عشوه دنیا ببرد
یوسف آن نیست که فرمان زلیخا ببرد
این گرانی که من از بار علایق دارم
نیست ممکن که مرا سیل به دریا ببرد
بیش ازین نیست که هرکس توانگر باشد
حسرتی چند ز ما بیش ز دنیا ببرد
کاش می ماند بجا تخته ای از کشتی ما
که ازین ورطه به ساحل خبر ما ببرد
می تواند کلف از آینه ماه زدود
هر که زنگار کدورت ز دل ما ببرد
محو در عالم بی نام و نشانی گشتیم
خبر عزلت ما کیست به عنقا ببرد؟
نیست جز پیر خرابات عزیزی امروز
که به یک جام ز خاطر غم فردا ببرد
تا چه از لطف بجا با دل عشاق کند
شوخ چشمی که دل از رنجش بیجا ببرد
از جهان با نظر بسته بسازید که عشق
هر که را چشم ببندد به تماشا ببرد
کرد هر چند ز غیرت عرق خون پرویز
نقش شیرین نتوانست ز خارا ببرد
سیل در سلک نقش سوختگان است اینجا
کوه تمکین ترا کیست که از جا ببرد؟
هر چه جز عشق بود قابل دست بستن نیست
هر که خواهد دل و دین و خرد از ما ببرد
صائب آهسته روی پیشه خود ساز که آب
پنجه آتش سوزان به مدارا ببرد
یوسف آن نیست که فرمان زلیخا ببرد
این گرانی که من از بار علایق دارم
نیست ممکن که مرا سیل به دریا ببرد
بیش ازین نیست که هرکس توانگر باشد
حسرتی چند ز ما بیش ز دنیا ببرد
کاش می ماند بجا تخته ای از کشتی ما
که ازین ورطه به ساحل خبر ما ببرد
می تواند کلف از آینه ماه زدود
هر که زنگار کدورت ز دل ما ببرد
محو در عالم بی نام و نشانی گشتیم
خبر عزلت ما کیست به عنقا ببرد؟
نیست جز پیر خرابات عزیزی امروز
که به یک جام ز خاطر غم فردا ببرد
تا چه از لطف بجا با دل عشاق کند
شوخ چشمی که دل از رنجش بیجا ببرد
از جهان با نظر بسته بسازید که عشق
هر که را چشم ببندد به تماشا ببرد
کرد هر چند ز غیرت عرق خون پرویز
نقش شیرین نتوانست ز خارا ببرد
سیل در سلک نقش سوختگان است اینجا
کوه تمکین ترا کیست که از جا ببرد؟
هر چه جز عشق بود قابل دست بستن نیست
هر که خواهد دل و دین و خرد از ما ببرد
صائب آهسته روی پیشه خود ساز که آب
پنجه آتش سوزان به مدارا ببرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۰
هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد
رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد
سر درین وادی خونخوار گل پیشرس است
غمزه او نه حریفی است که افسر ببرد
ترک دستار سبکبار نگرداند مرا
فکر دستار مرا کیست که از سر ببرد؟
چند چون عود درین بزم دل سوخته ام
بوی خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟
داغ محرومیم از وصل کسی می داند
که لب تشنه ز سرچشمه کوثر ببرد
در اثر کوش که جز آینه دلسوزی نیست
که چراغی به سر خاک سکندر ببرد
هر که چون مهر دلش با همه عالم صاف است
نامه ای پاکتر از صبح به محشر ببرد
تا دل خویش به همت بتوان آینه ساخت
صائب آن نیست که حاجت به سکندر ببرد
رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد
سر درین وادی خونخوار گل پیشرس است
غمزه او نه حریفی است که افسر ببرد
ترک دستار سبکبار نگرداند مرا
فکر دستار مرا کیست که از سر ببرد؟
چند چون عود درین بزم دل سوخته ام
بوی خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟
داغ محرومیم از وصل کسی می داند
که لب تشنه ز سرچشمه کوثر ببرد
در اثر کوش که جز آینه دلسوزی نیست
که چراغی به سر خاک سکندر ببرد
هر که چون مهر دلش با همه عالم صاف است
نامه ای پاکتر از صبح به محشر ببرد
تا دل خویش به همت بتوان آینه ساخت
صائب آن نیست که حاجت به سکندر ببرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۲
هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد
وقت رفتن ز گلستان لب خندان نبرد
از جهان قسمت ارباب نظر حیرانی است
نرگس از باغ به جز دیده حیران نبرد
چشم ما شور بود، ورنه کدامین ذره است
کز تماشای تو خورشید به دامان نبرد
خط گستاخ چها با گل روی تو نکرد
مور اینجاست که فرمان سلیمان نبرد
دل سودازده عمری است هوایی شده است
آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد
ترک سر کن که درین دایره بی سر و پا
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد
زلفش از حلقه سراپای ازان چشم شده است
که کسی دست به آن سیب زنخدان نبرد
خاکیان را چه بود غیر گنه راه آورد؟
سیل غیر از خس و خاشاک به عمان نبرد
می رسانند به آب اهل طمع، خانه جود
خانه را حاتم طی چون به بیابان نبرد؟
در و دیوار به محرومی من می گریند
هیچ کس دامن خالی ز گلستان نبرد
تو که در مکر و حیل دست ز شیطان بردی
چه خیال است که ایمان ز تو شیطان نبرد؟
بازوی همت ما سست عنان افتاده است
ورنه گردون نه کمانی است که فرمان نبرد
صائب از بس که خریدار سخن نایاب است
هیچ کس زاهل سخن شعر به دیوان نبرد
وقت رفتن ز گلستان لب خندان نبرد
از جهان قسمت ارباب نظر حیرانی است
نرگس از باغ به جز دیده حیران نبرد
چشم ما شور بود، ورنه کدامین ذره است
کز تماشای تو خورشید به دامان نبرد
خط گستاخ چها با گل روی تو نکرد
مور اینجاست که فرمان سلیمان نبرد
دل سودازده عمری است هوایی شده است
آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد
ترک سر کن که درین دایره بی سر و پا
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد
زلفش از حلقه سراپای ازان چشم شده است
که کسی دست به آن سیب زنخدان نبرد
خاکیان را چه بود غیر گنه راه آورد؟
سیل غیر از خس و خاشاک به عمان نبرد
می رسانند به آب اهل طمع، خانه جود
خانه را حاتم طی چون به بیابان نبرد؟
در و دیوار به محرومی من می گریند
هیچ کس دامن خالی ز گلستان نبرد
تو که در مکر و حیل دست ز شیطان بردی
چه خیال است که ایمان ز تو شیطان نبرد؟
بازوی همت ما سست عنان افتاده است
ورنه گردون نه کمانی است که فرمان نبرد
صائب از بس که خریدار سخن نایاب است
هیچ کس زاهل سخن شعر به دیوان نبرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۶
چه عجب تیر خدنگ تو گر از دل گذرد؟
راهرو گرم چو گردید ز منزل گذرد
دامن تیغ ز خونم شرر افشان گردید
تا ازین شعله چه بر دامن قاتل گذرد
داغ تا چند نهان در ته مرهم باشد؟
عمر آیینه ما چند درین گل گذرد؟
سالک آن است که بنشیند و سیار شود
رهرو آن است که از قطع مراحل گذرد
دل بیتاب من و گوشه عزلت، هیهات
چه خیال است که پروانه ز محفل گذرد؟
رهرو عشق غم پای سلامت نخورد
خار این بادیه از آبله دل گذرد
چشم حیرت زدگان جذبه دیگر دارد
حسن از عشق محال است که غافل گذرد
اهل دل فارغ از اندیشه باطل باشند
عمر نادان به تمیز حق و باطل گذرد
چه عجب صائب اگر دل به تماشای تو داد؟
که صنوبر ز تماشای تو از دل گذرد
راهرو گرم چو گردید ز منزل گذرد
دامن تیغ ز خونم شرر افشان گردید
تا ازین شعله چه بر دامن قاتل گذرد
داغ تا چند نهان در ته مرهم باشد؟
عمر آیینه ما چند درین گل گذرد؟
سالک آن است که بنشیند و سیار شود
رهرو آن است که از قطع مراحل گذرد
دل بیتاب من و گوشه عزلت، هیهات
چه خیال است که پروانه ز محفل گذرد؟
رهرو عشق غم پای سلامت نخورد
خار این بادیه از آبله دل گذرد
چشم حیرت زدگان جذبه دیگر دارد
حسن از عشق محال است که غافل گذرد
اهل دل فارغ از اندیشه باطل باشند
عمر نادان به تمیز حق و باطل گذرد
چه عجب صائب اگر دل به تماشای تو داد؟
که صنوبر ز تماشای تو از دل گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۸
کلفت از مردم آزاده شتابان گذرد
همچو سیلاب که بر خانه بدوشان گذرد
دیده هر که نشد باز درین عبرتگاه
روزگارش همه در خواب پریشان گذرد
خود شکن شهپر توفیق مهیا دارد
رفرف موج، سبک از سر عمان گذرد
تاج لعل از سر منصور نهندش بر سر
چون سر دار، سر هر که ز سامان گذرد
گذرد تشنه دیدار تو از روضه خلد
همچو ماتم زده کز طرف گلستان گذرد
رود از کار دو دستش ز عنانداری دل
هر که را از نظر آن سرو خرامان گذرد
قطع پیوند به دلهای دو نیم آسان است
که سبک از سر خود پسته خندان گذرد
دل دشمن به تهیدستی ما می سوزد
برق چون ابر ازین مزرعه گریان گذرد
رفت در بیخبری عهد جوانی افسوس
تا بجا مانده هستی به چه عنوان گذرد
تا به کی صائب از آن جان جهان باشم دور؟
مرگ بهتر ز حیاتی که به هجران گذرد
همچو سیلاب که بر خانه بدوشان گذرد
دیده هر که نشد باز درین عبرتگاه
روزگارش همه در خواب پریشان گذرد
خود شکن شهپر توفیق مهیا دارد
رفرف موج، سبک از سر عمان گذرد
تاج لعل از سر منصور نهندش بر سر
چون سر دار، سر هر که ز سامان گذرد
گذرد تشنه دیدار تو از روضه خلد
همچو ماتم زده کز طرف گلستان گذرد
رود از کار دو دستش ز عنانداری دل
هر که را از نظر آن سرو خرامان گذرد
قطع پیوند به دلهای دو نیم آسان است
که سبک از سر خود پسته خندان گذرد
دل دشمن به تهیدستی ما می سوزد
برق چون ابر ازین مزرعه گریان گذرد
رفت در بیخبری عهد جوانی افسوس
تا بجا مانده هستی به چه عنوان گذرد
تا به کی صائب از آن جان جهان باشم دور؟
مرگ بهتر ز حیاتی که به هجران گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۹
روز و شب بر من مهجور به تلخی گذرد
عید و نوروز به رنجور به تلخی گذرد
ندهد کنج قناعت به دو عالم قانع
از سر تنگ شکر مور به تلخی گذرد
تلخی و شوری و شیرینی آب از خاک است
عمر در عالم پرشور به تلخی گذرد
زندگی را نبود چاشنیی بی مستی
عمر در باغ به انگور به تلخی گذرد
مال خود را نکند هر که به شیرینی صرف
از سر شهد چو زنبور به تلخی گذرد
روزگار خط شبرنگ به شیرین دهنان
چون شب جمعه به مخمور به تلخی گذرد
راحت و رنج به اندازه هم می باید
شب کوتاه به مزدور به تلخی گذرد
تا به کی در تن خاکی، که شود زیر و زبر
روز ما همچو شب گور به تلخی گذرد؟
تلخی مرگ شود شهد به کامش صائب
هر که زین عالم پرشور به تلخی گذرد
عید و نوروز به رنجور به تلخی گذرد
ندهد کنج قناعت به دو عالم قانع
از سر تنگ شکر مور به تلخی گذرد
تلخی و شوری و شیرینی آب از خاک است
عمر در عالم پرشور به تلخی گذرد
زندگی را نبود چاشنیی بی مستی
عمر در باغ به انگور به تلخی گذرد
مال خود را نکند هر که به شیرینی صرف
از سر شهد چو زنبور به تلخی گذرد
روزگار خط شبرنگ به شیرین دهنان
چون شب جمعه به مخمور به تلخی گذرد
راحت و رنج به اندازه هم می باید
شب کوتاه به مزدور به تلخی گذرد
تا به کی در تن خاکی، که شود زیر و زبر
روز ما همچو شب گور به تلخی گذرد؟
تلخی مرگ شود شهد به کامش صائب
هر که زین عالم پرشور به تلخی گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۰
پای بر چرخ نهد هر که ز سر می گذرد
رشته چون بی گره افتد ز گهر می گذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
در بیابان فنا قافله شوق من است
کاروانی که غبارش ز خبر می گذرد
دل دشمن به تهیدستی من می سوزد
برق ازین مزرعه با دیده تر می گذرد
گرمی لاله رخان قابل دل بستن نیست
که به یک چشم زدن همچو شرر می گذرد
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
خار دیوار ترا آب ز سر می گذرد
غنچه زنده دلی در دل شب می خندد
فیض، آبی است که از جوی سحر می گذرد
عارفان از سخن سرد پریشان نشوند
عمر گل در قدم باد سحر می گذرد
نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست
که سخن در صدف پاک گهر می گذرد
چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟
سخن صائب پاکیزه گهر می گذرد
رشته چون بی گره افتد ز گهر می گذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
در بیابان فنا قافله شوق من است
کاروانی که غبارش ز خبر می گذرد
دل دشمن به تهیدستی من می سوزد
برق ازین مزرعه با دیده تر می گذرد
گرمی لاله رخان قابل دل بستن نیست
که به یک چشم زدن همچو شرر می گذرد
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
خار دیوار ترا آب ز سر می گذرد
غنچه زنده دلی در دل شب می خندد
فیض، آبی است که از جوی سحر می گذرد
عارفان از سخن سرد پریشان نشوند
عمر گل در قدم باد سحر می گذرد
نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست
که سخن در صدف پاک گهر می گذرد
چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟
سخن صائب پاکیزه گهر می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۱
روزگار طرب و نوبت غم می گذرد
ماتم و سور جهان زود ز هم می گذرد
خواب آسودگی و عرصه هستی، هیهات
صبح ازین مرحله با تیغ دو دم می گذرد
چه کند عرصه ایجاد به دلتنگی ما؟
سخن از تنگی صحرای عدم می گذرد
ماه و خورشید نتابند رخ از سیلی عشق
سکه را حکم به دینار و درم می گذرد
هیچ کس نیست که در فکر دل خود باشد
عمر مردم همه در فکر شکم می گذرد
لب لعل تو به این آب نخواهد ماندن
دور فرماندهی خاتم جم می گذرد
این چه چشم است که از غمزه بی زنهارش
آب تیغ از سر آهوی حرم می گذرد
صائب از اهل حسد می گذرد بر دل من
آنچه بر آینه از صحبت نم می گذرد
ماتم و سور جهان زود ز هم می گذرد
خواب آسودگی و عرصه هستی، هیهات
صبح ازین مرحله با تیغ دو دم می گذرد
چه کند عرصه ایجاد به دلتنگی ما؟
سخن از تنگی صحرای عدم می گذرد
ماه و خورشید نتابند رخ از سیلی عشق
سکه را حکم به دینار و درم می گذرد
هیچ کس نیست که در فکر دل خود باشد
عمر مردم همه در فکر شکم می گذرد
لب لعل تو به این آب نخواهد ماندن
دور فرماندهی خاتم جم می گذرد
این چه چشم است که از غمزه بی زنهارش
آب تیغ از سر آهوی حرم می گذرد
صائب از اهل حسد می گذرد بر دل من
آنچه بر آینه از صحبت نم می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۲
از میان تیغ برآورد که زمان می گذرد
وقت پیرایش گلزار جهان می گذرد
غافلان پشت به دیوار فراغت دارند
عمر هر چند که چون آب روان می گذرد
می کند خواب فراغت به شبستان عدم
هر که اینجا سبک از خواب گران می گذرد
می شود رو به قفا روز قیامت محشور
چون شرر هر که ز دنیا نگران می گذرد
در بیابان ملامت دل دیوانه ما
همچو تیغی است که بر سنگ فسان می گذرد
نتوان طوطی ما را به شکر داد فریب
سخن از چاشنی کنج دهان می گذرد
آه ازان دلبر محجوب که در پرده شب
روی پوشیده ز آیینه جان می گذرد
گر چه باشد به هوس، عشق به از عقل بود
تیر هر چند بود کج ز کمان می گذرد
از جهان گذران نیست گذشتن آسان
شبنم ماست کزاین ریگ روان می گذرد
صاف شو تا همه خوبان به رضایت باشند
در گلستان، سخن آب روان می گذرد
صائب از شرم برون آ، که درین یک دو سه روز
نوبت خوبی آن غنچه دهان می گذرد
وقت پیرایش گلزار جهان می گذرد
غافلان پشت به دیوار فراغت دارند
عمر هر چند که چون آب روان می گذرد
می کند خواب فراغت به شبستان عدم
هر که اینجا سبک از خواب گران می گذرد
می شود رو به قفا روز قیامت محشور
چون شرر هر که ز دنیا نگران می گذرد
در بیابان ملامت دل دیوانه ما
همچو تیغی است که بر سنگ فسان می گذرد
نتوان طوطی ما را به شکر داد فریب
سخن از چاشنی کنج دهان می گذرد
آه ازان دلبر محجوب که در پرده شب
روی پوشیده ز آیینه جان می گذرد
گر چه باشد به هوس، عشق به از عقل بود
تیر هر چند بود کج ز کمان می گذرد
از جهان گذران نیست گذشتن آسان
شبنم ماست کزاین ریگ روان می گذرد
صاف شو تا همه خوبان به رضایت باشند
در گلستان، سخن آب روان می گذرد
صائب از شرم برون آ، که درین یک دو سه روز
نوبت خوبی آن غنچه دهان می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۶
خویش را پیشتر از مرگ خبر باید کرد
در حضر فکر سرانجام سفر باید کرد
پیش ازان دم که شود تکمه پیراهن خاک
سر ازین خرقه نه توی بدر باید کرد
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
فکر شغل دگر و کار دگر باید کرد
نفسی چند که در سینه پرخون باقی است
صرف افغان شب و آه سحر باید کرد
پیشتر زان که شود کشتی تن پا به رکاب
کشتی فکر درین بحر خطر باید کرد
سیر انجام در آیینه آغاز خوش است
دام را پیشتر از دانه نظر باید کرد
تا مگر اختر توفیق فروزان گردد
گریه ای چند به هر شام و سحر باید کرد
پیش ازان دم که زمین دوز کند خار اجل
دامن سعی، میان بند کمر باید کرد
تا گل ابری از ایام بهاران باقی است
صدف خویش لبالب ز گهر باید کرد
به رفیقان گرانبار نپردازد شوق
توشه این سفر از لخت جگر باید کرد
فکر جان در سفر عشق به خاطر بارست
از گرانباری این راه حذر باید کرد
قسمت مردم بی برگ بود میوه خلد
دهنی تلخ به امید ثمر باید کرد
نتوان راه عدم را به عصا طی کردن
پا چو از کار شد اندیشه پر باید کرد
شارع قافله فیض بود رخنه دل
چشم خود وقف بر این راهگذر باید کرد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
شمع محراب ز رخسار چو زر باید کرد
مادر خاک به فرزند نمی پردازد
روی در منزل و مأوای پدر باید کرد
یک جهت گر شده ای در سفر یکتایی
صائب از هر دو جهان قطع نظر باید کرد
در حضر فکر سرانجام سفر باید کرد
پیش ازان دم که شود تکمه پیراهن خاک
سر ازین خرقه نه توی بدر باید کرد
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
فکر شغل دگر و کار دگر باید کرد
نفسی چند که در سینه پرخون باقی است
صرف افغان شب و آه سحر باید کرد
پیشتر زان که شود کشتی تن پا به رکاب
کشتی فکر درین بحر خطر باید کرد
سیر انجام در آیینه آغاز خوش است
دام را پیشتر از دانه نظر باید کرد
تا مگر اختر توفیق فروزان گردد
گریه ای چند به هر شام و سحر باید کرد
پیش ازان دم که زمین دوز کند خار اجل
دامن سعی، میان بند کمر باید کرد
تا گل ابری از ایام بهاران باقی است
صدف خویش لبالب ز گهر باید کرد
به رفیقان گرانبار نپردازد شوق
توشه این سفر از لخت جگر باید کرد
فکر جان در سفر عشق به خاطر بارست
از گرانباری این راه حذر باید کرد
قسمت مردم بی برگ بود میوه خلد
دهنی تلخ به امید ثمر باید کرد
نتوان راه عدم را به عصا طی کردن
پا چو از کار شد اندیشه پر باید کرد
شارع قافله فیض بود رخنه دل
چشم خود وقف بر این راهگذر باید کرد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
شمع محراب ز رخسار چو زر باید کرد
مادر خاک به فرزند نمی پردازد
روی در منزل و مأوای پدر باید کرد
یک جهت گر شده ای در سفر یکتایی
صائب از هر دو جهان قطع نظر باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۸
نوبهارست سرانجام زری باید کرد
به خرابات ز مسجد گذری باید کرد
زر به زر هر که دهد نیست پشیمان شدنش
نقد جان صرف ره سیمبری باید کرد
پیش ازان کاین دل صد پاره پریشان گردد
فکر شیرازه موی کمری باید کرد
خس و خاشاک به دریا نرسد بی سیلاب
سر فدای قدم راهبری باید کرد
تا چو یاقوت مگر سنگ تو گوهر گردد
سالها خدمت روشن گهری باید کرد
نیست انصاف ازین مرحله غافل رفتن
خفتگان را به سرپا خبری باید کرد
پیش ازان کاین قفس تنگ بهم درشکند
فکر بالی و سرانجام پری باید کرد
چون نی از ناله دلی را نکنی گر بیدار
نقل این تلخ دهانان شکری باید کرد
گر به خاکستر شب آینه روشن نکنی
صیقل از قامت خم هر سحری باید کرد
لاابالی است حقیقت همه جا می باشد
به خرابات مغان هم گذری باید کرد
چون به بی حاصلی آزاد توان شد چون سرو
چه ضرورست تلاش ثمری باید کرد؟
تا به کی خرج تماشای جهان خواهی شد؟
در سرانجام خود آخر نظری باید کرد
جای رحم است به آشفته دماغی کاورا
زندگانی به مراد دگری باید کرد
از سفر کردن ظاهر نشود کار تمام
صائب از خویش چو مردان سفری باید کرد
به خرابات ز مسجد گذری باید کرد
زر به زر هر که دهد نیست پشیمان شدنش
نقد جان صرف ره سیمبری باید کرد
پیش ازان کاین دل صد پاره پریشان گردد
فکر شیرازه موی کمری باید کرد
خس و خاشاک به دریا نرسد بی سیلاب
سر فدای قدم راهبری باید کرد
تا چو یاقوت مگر سنگ تو گوهر گردد
سالها خدمت روشن گهری باید کرد
نیست انصاف ازین مرحله غافل رفتن
خفتگان را به سرپا خبری باید کرد
پیش ازان کاین قفس تنگ بهم درشکند
فکر بالی و سرانجام پری باید کرد
چون نی از ناله دلی را نکنی گر بیدار
نقل این تلخ دهانان شکری باید کرد
گر به خاکستر شب آینه روشن نکنی
صیقل از قامت خم هر سحری باید کرد
لاابالی است حقیقت همه جا می باشد
به خرابات مغان هم گذری باید کرد
چون به بی حاصلی آزاد توان شد چون سرو
چه ضرورست تلاش ثمری باید کرد؟
تا به کی خرج تماشای جهان خواهی شد؟
در سرانجام خود آخر نظری باید کرد
جای رحم است به آشفته دماغی کاورا
زندگانی به مراد دگری باید کرد
از سفر کردن ظاهر نشود کار تمام
صائب از خویش چو مردان سفری باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۴
حسن روزی که صف آرایی آن مژگان کرد
صف محشر علم شهرت خود پنهان کرد
پیش ازین گر به شکر پسته نهان می کردند
لب نو خط تو در پسته شکر پنهان کرد
نیست ممکن که دگر قامت خود راست کند
هر که را جلوه مستانه او ویران کرد
داد بر باد سر سبز خود از بی مغزی
هر که چون پسته درین بزم لبی خندان کرد
چه ضرورست به تدبیر کنی مشکلتر؟
مشکلی را که به تسلیم توان آسان کرد
بیقراری نتوان برد به دریا از موج
به دوا درد طلب را نتوان درمان کرد
هر که با ابر کرم کرد چو دریا صائب
در حقیقت به همه روی زمین احسان کرد
صف محشر علم شهرت خود پنهان کرد
پیش ازین گر به شکر پسته نهان می کردند
لب نو خط تو در پسته شکر پنهان کرد
نیست ممکن که دگر قامت خود راست کند
هر که را جلوه مستانه او ویران کرد
داد بر باد سر سبز خود از بی مغزی
هر که چون پسته درین بزم لبی خندان کرد
چه ضرورست به تدبیر کنی مشکلتر؟
مشکلی را که به تسلیم توان آسان کرد
بیقراری نتوان برد به دریا از موج
به دوا درد طلب را نتوان درمان کرد
هر که با ابر کرم کرد چو دریا صائب
در حقیقت به همه روی زمین احسان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۶
قطع امید ازان موی کمر نتوان کرد
راه باریک چو افتاد گذر نتوان کرد
صبر را حوصله جنبش مژگان تو نیست
پیش شمشیر قضا سینه سپر نتوان کرد
دلم از رشک تماشایی او پر خون است
گر چه در چشمه خورشید نظر نتوان کرد
خرد سست قدم را به حریفان بگذار
که به این بدرقه از خویش سفر نتوان کرد
نگذری تا ز سر هستی ناقص چو حباب
سر ازین قلزم خونخوار بدر نتوان کرد
ای بسا رزم که مردی سپر انداختن است
به شجاعت همه جا دست بدر نتوان کرد
نفس برق درین وادی خونخوار گداخت
از تمنای جهان زود گذر نتوان کرد
عقده ای نیست درین دایره بی سر و پا
که ز هم باز به یک آه سحر نتوان کرد
دهن از خبث بشو پاک که مانند صدف
آب را بی دهن پاک، گهر نتوان کرد
تا چو کشتی ننهی بار رفیقان بر دل
پنجه در پنجه دریای خطر نتوان کرد
تا نمی در قدح اهل مروت باقی است
صائب از کوی خرابات سفر نتوان کرد
راه باریک چو افتاد گذر نتوان کرد
صبر را حوصله جنبش مژگان تو نیست
پیش شمشیر قضا سینه سپر نتوان کرد
دلم از رشک تماشایی او پر خون است
گر چه در چشمه خورشید نظر نتوان کرد
خرد سست قدم را به حریفان بگذار
که به این بدرقه از خویش سفر نتوان کرد
نگذری تا ز سر هستی ناقص چو حباب
سر ازین قلزم خونخوار بدر نتوان کرد
ای بسا رزم که مردی سپر انداختن است
به شجاعت همه جا دست بدر نتوان کرد
نفس برق درین وادی خونخوار گداخت
از تمنای جهان زود گذر نتوان کرد
عقده ای نیست درین دایره بی سر و پا
که ز هم باز به یک آه سحر نتوان کرد
دهن از خبث بشو پاک که مانند صدف
آب را بی دهن پاک، گهر نتوان کرد
تا چو کشتی ننهی بار رفیقان بر دل
پنجه در پنجه دریای خطر نتوان کرد
تا نمی در قدح اهل مروت باقی است
صائب از کوی خرابات سفر نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۷
دامن دولت دنیا نتوان سخت گرفت
سایه بال هما را به قفس نتوان کرد
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
شرر کذب به یک چشم زدن می میرد
تکیه بر دوستی اهل هوس نتوان کرد
نعمتی نیست که چشمی نبود در پی آن
ترک وصل شکر از بهر مگس نتوان کرد
صائب از طول امل دست هوس کوته دار
که در این دام به جز صید مگس نتوان کرد
بیش ازین پیروی حرص و هوس نتوان کرد
همعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد
سایه بال هما را به قفس نتوان کرد
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
شرر کذب به یک چشم زدن می میرد
تکیه بر دوستی اهل هوس نتوان کرد
نعمتی نیست که چشمی نبود در پی آن
ترک وصل شکر از بهر مگس نتوان کرد
صائب از طول امل دست هوس کوته دار
که در این دام به جز صید مگس نتوان کرد
بیش ازین پیروی حرص و هوس نتوان کرد
همعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۰
برق را در نظر آور به خس و خار چه کرد
تا بدانی که به من شعله دیدار چه کرد
گر بگویم، رود از دست صدف گیرایی
که به آب گهرم سردی بازار چه کرد
میوه چون پخته شود شاخ بر او زندان است
سر منصور به آرامگه دار چه کرد؟
هدف سوزن الماس شود پرده گوش
گر بگویم به من آن غمزه خونخوار چه کرد
مشتی از خار فراهم کن و در آتش ریز
چند پرسی به تو گردون ستمکار چه کرد؟
از ترشرویی گردون گله بی انصافی است
خنده برق شنیدی به خس و خار چه کرد
سر به دامان بهارست رگ خواب ترا
تو چه دانی که به من دیده بیدار چه کرد؟
غافل از خویش نه ای نیم نفس، چون دانی
که تمنای تو با صائب افگار چه کرد؟
تا بدانی که به من شعله دیدار چه کرد
گر بگویم، رود از دست صدف گیرایی
که به آب گهرم سردی بازار چه کرد
میوه چون پخته شود شاخ بر او زندان است
سر منصور به آرامگه دار چه کرد؟
هدف سوزن الماس شود پرده گوش
گر بگویم به من آن غمزه خونخوار چه کرد
مشتی از خار فراهم کن و در آتش ریز
چند پرسی به تو گردون ستمکار چه کرد؟
از ترشرویی گردون گله بی انصافی است
خنده برق شنیدی به خس و خار چه کرد
سر به دامان بهارست رگ خواب ترا
تو چه دانی که به من دیده بیدار چه کرد؟
غافل از خویش نه ای نیم نفس، چون دانی
که تمنای تو با صائب افگار چه کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۴
از دو عالم دل اگر رو به سویدا می کرد
سیر پرگار درین نقطه تماشا می کرد
ساده لوحی که به دنبال دوا می گردد
کاش در یوزه درد از در دلها می کرد
بر چراغ نفسش دست حمایت می شد
برق اگر با خس و خاشاک مدارا می کرد
تازه گرداندن احرام سفر مطلب بود
روی در ساحل اگر موج ز دریا می کرد
گر ز افتادگی این راه نمی شد کوتاه
دوری کعبه مقصود چه با ما می کرد
آب حیوان که سکندر ز سیاهی می جست
بود آماده اگر رو به سویدا می کرد
سالک از دوری این راه خبر گر می یافت
توشه در گام نخستین ز کمر وا می کرد
خبر از سینه پر آبله خویش نداشت
آن که گوهر طلب از سینه دریا می کرد
آب می گشت به چشم دل پرآبله ام
هر که از کار دل خود گرهی وا می کرد
زاهد خشک ز درد طلب آگاه نبود
ور نه تسبیح خود از آبله پا می کرد
منت جان مکش از خلق که در شب خفاش
جلوه از خجلت جان بخشی عیسی می کرد
داشت از شاه سخن سنج امید تحسین
صائب آن روز که این خوش غزل انشا می کرد
سیر پرگار درین نقطه تماشا می کرد
ساده لوحی که به دنبال دوا می گردد
کاش در یوزه درد از در دلها می کرد
بر چراغ نفسش دست حمایت می شد
برق اگر با خس و خاشاک مدارا می کرد
تازه گرداندن احرام سفر مطلب بود
روی در ساحل اگر موج ز دریا می کرد
گر ز افتادگی این راه نمی شد کوتاه
دوری کعبه مقصود چه با ما می کرد
آب حیوان که سکندر ز سیاهی می جست
بود آماده اگر رو به سویدا می کرد
سالک از دوری این راه خبر گر می یافت
توشه در گام نخستین ز کمر وا می کرد
خبر از سینه پر آبله خویش نداشت
آن که گوهر طلب از سینه دریا می کرد
آب می گشت به چشم دل پرآبله ام
هر که از کار دل خود گرهی وا می کرد
زاهد خشک ز درد طلب آگاه نبود
ور نه تسبیح خود از آبله پا می کرد
منت جان مکش از خلق که در شب خفاش
جلوه از خجلت جان بخشی عیسی می کرد
داشت از شاه سخن سنج امید تحسین
صائب آن روز که این خوش غزل انشا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۹
از خموشی دل روشن گهران آب خورد
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
گرد غربت ز رخش بحر کند پاک آخر
هر که در راه طلب گرد چو سیلاب خورد
می فزاید گرهی بر گره مشکل دل
رشته جان اگر از چرخ چنین تاب خورد
نیست یک جرعه درین میکده بی خون جگر
باده در جام کند عاشق و خوناب خورد
دایم از خانه برون دشمن من می آید
سنگ بر شیشه ام از زور می ناب خورد
نفسش نکهت پیراهن یوسف دارد
دل هرکس که ازان چاه ذقن آب خورد
به زبان صحبت اشراق ندارد حاجت
شمع روشن دل خود در شب مهتاب خورد
عمر جاوید شود در نظرش موج سراب
خضر اگر زخمی ازان خنجر سیراب خورد
نرود حسرت شمشیر تو از دل به هلاک
گر چه در خواب بود تشنه همان آب خورد
حسن بر عاشق صادق نکند رحم که صبح
خون ز پیمانه خورشید جهانتاب خورد
در جهانی که تهیدست برون باید رفت
ساده لوح آن که غم رفتن اسباب خورد
کرد دخل کج احباب ز جان سیر مرا
تا به کی ماهی من طعمه ز قلاب خورد؟
ندهد لعل تو از سنگدلی نم بیرون
مگر از چاه زنخدان تو دل آب خورد
چند در شیشه سر بسته گردون صائب
خون خود را دل بیتاب چو سیماب خورد
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
گرد غربت ز رخش بحر کند پاک آخر
هر که در راه طلب گرد چو سیلاب خورد
می فزاید گرهی بر گره مشکل دل
رشته جان اگر از چرخ چنین تاب خورد
نیست یک جرعه درین میکده بی خون جگر
باده در جام کند عاشق و خوناب خورد
دایم از خانه برون دشمن من می آید
سنگ بر شیشه ام از زور می ناب خورد
نفسش نکهت پیراهن یوسف دارد
دل هرکس که ازان چاه ذقن آب خورد
به زبان صحبت اشراق ندارد حاجت
شمع روشن دل خود در شب مهتاب خورد
عمر جاوید شود در نظرش موج سراب
خضر اگر زخمی ازان خنجر سیراب خورد
نرود حسرت شمشیر تو از دل به هلاک
گر چه در خواب بود تشنه همان آب خورد
حسن بر عاشق صادق نکند رحم که صبح
خون ز پیمانه خورشید جهانتاب خورد
در جهانی که تهیدست برون باید رفت
ساده لوح آن که غم رفتن اسباب خورد
کرد دخل کج احباب ز جان سیر مرا
تا به کی ماهی من طعمه ز قلاب خورد؟
ندهد لعل تو از سنگدلی نم بیرون
مگر از چاه زنخدان تو دل آب خورد
چند در شیشه سر بسته گردون صائب
خون خود را دل بیتاب چو سیماب خورد