عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
ترک من چون تیر مژگان برکشد
ماه گردون را سپر در سر کشد
در دلم تیرش ترازویی شود
وز درون سینه جان می برکشد
چون رسن بازی کند زلفین او
گردن خورشید در چنبر کشد
دل کنم بر آتش رویش کباب
چون لب میگون او ساغر کشد
چشمت از مژگان چون نوک قلم
بر فسون جادوان خط در کشد
راست گویی، مردم چشم من است
چون قبای آبگون در بر کشد
خط طوطی رنگ او، یارب، کجاست؟
تا به منقار از لبش شکر کشد
مست کرده نرگس غلتان او
وز مژه بر جان من خنجر کشد
از لبت چون باده نوشان خیال
چشم خسرو خانه خمار شد
ماه گردون را سپر در سر کشد
در دلم تیرش ترازویی شود
وز درون سینه جان می برکشد
چون رسن بازی کند زلفین او
گردن خورشید در چنبر کشد
دل کنم بر آتش رویش کباب
چون لب میگون او ساغر کشد
چشمت از مژگان چون نوک قلم
بر فسون جادوان خط در کشد
راست گویی، مردم چشم من است
چون قبای آبگون در بر کشد
خط طوطی رنگ او، یارب، کجاست؟
تا به منقار از لبش شکر کشد
مست کرده نرگس غلتان او
وز مژه بر جان من خنجر کشد
از لبت چون باده نوشان خیال
چشم خسرو خانه خمار شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
ای که بر من جور تو بسیار شد
زاریم بشنو که کارم زار شد
من که اندر سر جنونی داشتم
خاصه سودای تو با آن یار شد
تا لبت بر نقطه جان خط کشید
نقطه جان من از پرگار شد
تا تو دست و پا نهادی حسن را
نیکوان را دست و پا بیکار شد
دوش پنهان می کشیدم زلف تو
چشم مستت ناگهان بیدار شد
از عزیزی مردم چشم منی
گر چه در چشم تو مردم خوار شد
خسرو از ابروی خود سازد کمان
پس به پیش خسرو خاور کشد
زاریم بشنو که کارم زار شد
من که اندر سر جنونی داشتم
خاصه سودای تو با آن یار شد
تا لبت بر نقطه جان خط کشید
نقطه جان من از پرگار شد
تا تو دست و پا نهادی حسن را
نیکوان را دست و پا بیکار شد
دوش پنهان می کشیدم زلف تو
چشم مستت ناگهان بیدار شد
از عزیزی مردم چشم منی
گر چه در چشم تو مردم خوار شد
خسرو از ابروی خود سازد کمان
پس به پیش خسرو خاور کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
لعل شیرینی چو خندان می شود
در جهان شیرینی ارزان می شود
قد او هر گه که جولان می کند
گوییا سرو خرامان می شود
پرتو رویش چو می تابد ز دور
آفتاب از شرم پنهان می شود
قصه زلفش چون نمی گویم به کس
زانکه خاطره ها پریشان می شود
من نه تنها می شوم حیران او
هر که او را دید حیران می شود
مه چو می گوید، چه بنوازم ترا؟
تا نگه کردم، پشیمان می شود
هر که را شاهی عالم آرزوست
بنده درگاه سلطان می شود
خسروی کز کلک گوهر بار او
کار بی سامان به سامان می شود
در جهان شیرینی ارزان می شود
قد او هر گه که جولان می کند
گوییا سرو خرامان می شود
پرتو رویش چو می تابد ز دور
آفتاب از شرم پنهان می شود
قصه زلفش چون نمی گویم به کس
زانکه خاطره ها پریشان می شود
من نه تنها می شوم حیران او
هر که او را دید حیران می شود
مه چو می گوید، چه بنوازم ترا؟
تا نگه کردم، پشیمان می شود
هر که را شاهی عالم آرزوست
بنده درگاه سلطان می شود
خسروی کز کلک گوهر بار او
کار بی سامان به سامان می شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
شکل موزونت که در دل جا کند
هر که بیند در جهان، سودا کند
با قدت بر جا نماند پای سرو
باغبانش گر چه پا بر جاکند
نسخه ای از روی تو نتوان ستد
گر علم سر زیر پا بالا کند
عاشق زلفین مشک آلود تست
باد کز گل عنبر سارا کند
راز می ترسم که در صحرا نهد
اشک من چون روی در صحرا کند
آب چشمم از ستادن فارغ است
باد اگر زنجیرش اندر پا کند
چند در خود دیدن، آخر فرصتی
چشم را، تا یک نظر در ما کند
جرعه کز جام لبت بیرون فتد
عاشقان را بیخود و شیدا کند
چون که از مستی بغلتد چشم تو
تکیه بر لطف شه والا کند
ز آفتاب تیغ او دشمن به رزم
گونه گونه رنگ چون خرما کند
هر که بیند در جهان، سودا کند
با قدت بر جا نماند پای سرو
باغبانش گر چه پا بر جاکند
نسخه ای از روی تو نتوان ستد
گر علم سر زیر پا بالا کند
عاشق زلفین مشک آلود تست
باد کز گل عنبر سارا کند
راز می ترسم که در صحرا نهد
اشک من چون روی در صحرا کند
آب چشمم از ستادن فارغ است
باد اگر زنجیرش اندر پا کند
چند در خود دیدن، آخر فرصتی
چشم را، تا یک نظر در ما کند
جرعه کز جام لبت بیرون فتد
عاشقان را بیخود و شیدا کند
چون که از مستی بغلتد چشم تو
تکیه بر لطف شه والا کند
ز آفتاب تیغ او دشمن به رزم
گونه گونه رنگ چون خرما کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
گر کسی در عشق آهی می کند
تو نپنداری گناهی می کند
بیدلی گر می کند جایی نظر
صنع یزدان را نگاهی می کند
با دم صاحبدلان خواری مکن
کان نفس کار سپاهی می کند
آنکه سنگی می نهد در راه من
از برای خویش چاهی می کند
گر بنالد خسته ای، معذور دار
زحمتی دارد که آهی می کند
عشق را آنکو سپر سازد ز عقل
دفع کوهی را به کاهی می کند
گر کند رندی نظر بازی رواست
محتسب هم گاه گاهی می کند
یکدم از خاطر فراموشم نشد
آنکه یاد من به ماهی می کند
چند نالیدیم، خود هرگز نگفت
کاین تضرع دادخواهی می کند
گر چه خسرو را ازین غم بیم هاست
هم امیدش را پناهی می کند
تو نپنداری گناهی می کند
بیدلی گر می کند جایی نظر
صنع یزدان را نگاهی می کند
با دم صاحبدلان خواری مکن
کان نفس کار سپاهی می کند
آنکه سنگی می نهد در راه من
از برای خویش چاهی می کند
گر بنالد خسته ای، معذور دار
زحمتی دارد که آهی می کند
عشق را آنکو سپر سازد ز عقل
دفع کوهی را به کاهی می کند
گر کند رندی نظر بازی رواست
محتسب هم گاه گاهی می کند
یکدم از خاطر فراموشم نشد
آنکه یاد من به ماهی می کند
چند نالیدیم، خود هرگز نگفت
کاین تضرع دادخواهی می کند
گر چه خسرو را ازین غم بیم هاست
هم امیدش را پناهی می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
بر رخت چون زلف پر خم بگذرد
آه من زین سقف طارم بگذرد
تا کند خیل خیالت را طلب
بر رخ من گریه دم دم بگذرد
وصلت آخر یک شبم روزی شود
روزی آخر این تب غم بگذرد
بر دلم دی تیر زد چشمت، گذشت
ور زند امروز، آن هم بگذرد
هر دم از تلخی آن شیرین لبت
شربت عیش من از سم بگذرد
نگذرانی مرهمی بر درد من
درد من، ترسم، ز مرهم بگذرد
بنده خسرو از حریم وصل تو
وای اگر ناگشته محرم بگذرد
آه من زین سقف طارم بگذرد
تا کند خیل خیالت را طلب
بر رخ من گریه دم دم بگذرد
وصلت آخر یک شبم روزی شود
روزی آخر این تب غم بگذرد
بر دلم دی تیر زد چشمت، گذشت
ور زند امروز، آن هم بگذرد
هر دم از تلخی آن شیرین لبت
شربت عیش من از سم بگذرد
نگذرانی مرهمی بر درد من
درد من، ترسم، ز مرهم بگذرد
بنده خسرو از حریم وصل تو
وای اگر ناگشته محرم بگذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
هر که دل با دلربایی می نهد
خویشتن را در بلایی می نهد
می خورد صد غوطه در دریای غم
چشم اگر بر آشنایی می نهد
دلبرا، چابک سوار تو سنت
دلبری را دست و پایی می نهد
تا سر زلف تو جای فتنه شد
فتنه هم خود را به جایی می نهد
غمزه شوخت جراحت می کند
هر که را لعلت دوایی می نهد
عاشقان را می کشی و لعل تو
هم بر ایشان خونبهایی می نهد
کیست خسرو تا جفای خسروان
چون تو شاهی بر گدایی می نهد
خویشتن را در بلایی می نهد
می خورد صد غوطه در دریای غم
چشم اگر بر آشنایی می نهد
دلبرا، چابک سوار تو سنت
دلبری را دست و پایی می نهد
تا سر زلف تو جای فتنه شد
فتنه هم خود را به جایی می نهد
غمزه شوخت جراحت می کند
هر که را لعلت دوایی می نهد
عاشقان را می کشی و لعل تو
هم بر ایشان خونبهایی می نهد
کیست خسرو تا جفای خسروان
چون تو شاهی بر گدایی می نهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
گل ز روی تو فرو می ریزد
مشک در زلف تو می آویزد
از پی دیدن روی چو گلت
باد صد نقش همی انگیزد
هر که آن خط مسلسل بیند
خاک بر خط دبیران ریزد
چون سحر بوی تو آید به چمن
باد صبح از سر گل برخیزد
دست شستم ز دل خون گشته
زانکه با زلف تو می آمیزد
چشم بیمار تو از خون دلم
می خورد باده نمی پرهیزد
سر نهاده ست چو خسرو به غمت
سر نهد، گر ز غمت بگریزد
مشک در زلف تو می آویزد
از پی دیدن روی چو گلت
باد صد نقش همی انگیزد
هر که آن خط مسلسل بیند
خاک بر خط دبیران ریزد
چون سحر بوی تو آید به چمن
باد صبح از سر گل برخیزد
دست شستم ز دل خون گشته
زانکه با زلف تو می آمیزد
چشم بیمار تو از خون دلم
می خورد باده نمی پرهیزد
سر نهاده ست چو خسرو به غمت
سر نهد، گر ز غمت بگریزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
گر سخن زان لب چون نوش شود
پسته را خنده فراموش شود
ور حدیث در دندانت کنم
صدف آنجا همه تن گوش شود
ز آسمان روی تو گر مه بیند
بر زمین افتد و بیهوش شود
گل که از روی تو ریزد به سخن
گر بچینند یک آغوش شود
باده بر یاد لب شیرینت
همه گر زهر بود، نوش شود
دل که پوشیده به زلفت پیوست
ترسم از غم که سیه پوش شود
دوش با مات سری خوش بوده ست
خوش بود امشب، اگر دوش شود
گر کنی میل به سوی خسرو
شاه کی همدم جادوش شود
پسته را خنده فراموش شود
ور حدیث در دندانت کنم
صدف آنجا همه تن گوش شود
ز آسمان روی تو گر مه بیند
بر زمین افتد و بیهوش شود
گل که از روی تو ریزد به سخن
گر بچینند یک آغوش شود
باده بر یاد لب شیرینت
همه گر زهر بود، نوش شود
دل که پوشیده به زلفت پیوست
ترسم از غم که سیه پوش شود
دوش با مات سری خوش بوده ست
خوش بود امشب، اگر دوش شود
گر کنی میل به سوی خسرو
شاه کی همدم جادوش شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
یار قبا چست کرد، رخش به میدان برید
این سر و هر سر که هست در خم چوگان برید
غمزه زن ما رسید، ساخته دارید جان
یوسف ما چون رسید، مژده به کنعان برید
از رخش امروز اگر توشه شود نعمتی
بهر چه فردا به خلد منت رضوان برید؟
دست به دامان او نیست به بازوی کس
بوالهوسان فضول، سر به گریبان برید
در صف عشاق چو لاف عیاری زدید
ماتم تان واجب است، گر ز غمش جان برید
مرغ بیابان عشق خار مغیلان خورد
وعده اصل انگبین بر مگس خوان برید
مست و خراب مرا، حاجت نقلی اگر
هست، دل خام سوز سوی نمکدان برید
نیست دل چون منی در خور شاهین شاه
پاره مردار من بر سگ دربان برید
بر دو رخ خود نوشت خسرو دلخسته حال
وه که ز درمانده ای قصه به سلطان برید
این سر و هر سر که هست در خم چوگان برید
غمزه زن ما رسید، ساخته دارید جان
یوسف ما چون رسید، مژده به کنعان برید
از رخش امروز اگر توشه شود نعمتی
بهر چه فردا به خلد منت رضوان برید؟
دست به دامان او نیست به بازوی کس
بوالهوسان فضول، سر به گریبان برید
در صف عشاق چو لاف عیاری زدید
ماتم تان واجب است، گر ز غمش جان برید
مرغ بیابان عشق خار مغیلان خورد
وعده اصل انگبین بر مگس خوان برید
مست و خراب مرا، حاجت نقلی اگر
هست، دل خام سوز سوی نمکدان برید
نیست دل چون منی در خور شاهین شاه
پاره مردار من بر سگ دربان برید
بر دو رخ خود نوشت خسرو دلخسته حال
وه که ز درمانده ای قصه به سلطان برید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
دل که به غم داد تن آرزوی جان خرید
برگ گیاهی بداد، سرو خرامان خرید
هجده هزاران جهان هر که بهای تو داد
آنکه به هفده درم یوسف کنعان خرید
گر چه سراسر بلاست، جور تو بتوان کشید
ور همه جان قیمت است، ناز تو نتوان خرید
قد تو از مار زلف دولت ضحاک یافت
خط تو از پای مور ملک سلیمان خرید
تلخی هجران یار زهر هلاهل فشاند
بنده به نزدیک خویش چشمه حیوان خرید
دل به وفا نه کنون، جان ببر و لب بیار
کاین دل نادان من عشوه فراوان خرید
محنت عشاق را طعنه نیاید زدن
آنکه شناسای کار دولت از ایشان خرید
هر که متاع وجود ریخت به بازار عشق
عمر به قیمت فروخت، عشق به ارزان خرید
داغ غلامیت کرد پایه خسرو بلند
میر ولایت شود بنده که سلطان خرید
برگ گیاهی بداد، سرو خرامان خرید
هجده هزاران جهان هر که بهای تو داد
آنکه به هفده درم یوسف کنعان خرید
گر چه سراسر بلاست، جور تو بتوان کشید
ور همه جان قیمت است، ناز تو نتوان خرید
قد تو از مار زلف دولت ضحاک یافت
خط تو از پای مور ملک سلیمان خرید
تلخی هجران یار زهر هلاهل فشاند
بنده به نزدیک خویش چشمه حیوان خرید
دل به وفا نه کنون، جان ببر و لب بیار
کاین دل نادان من عشوه فراوان خرید
محنت عشاق را طعنه نیاید زدن
آنکه شناسای کار دولت از ایشان خرید
هر که متاع وجود ریخت به بازار عشق
عمر به قیمت فروخت، عشق به ارزان خرید
داغ غلامیت کرد پایه خسرو بلند
میر ولایت شود بنده که سلطان خرید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
غمزه مردم کشی پرده صبرم درید
من نرسیدم بدو، کام به جانم رسید
باد نه ام زین بلا چند توانم گریخت
سنگ نه ام، این جفا چند توانم کشید
بی دلم، ای مردمان، توبه نخواهم شکست
عاشقم، ای دوستان، پند نخواهم شنید
سوختم، این آه گرم چند نهانی کشم؟
گریه نخواهم گشاد، جامه نخواهم درید
دل ز من آن روز برد کو به خوشی خفته بود
باد بر او می گذشت، موی سیه می برید
دی که گشادی خدنگ، خوش پسرا، بر شکار
شب همه شب تا به روز در دل من می خلید
بهر خدا رخ بپوش یا ز نظر دور مشو
کافت جان بیش ازین ما نتوانیم دید
پیش خیال تو دوش از گله دل مرا
قصه به لب می گذشت، اشک برو می دوید
در سر خسرو چنان شست خیالت که گر
کار به تیغ اوفتد، زو نتواند پرید
من نرسیدم بدو، کام به جانم رسید
باد نه ام زین بلا چند توانم گریخت
سنگ نه ام، این جفا چند توانم کشید
بی دلم، ای مردمان، توبه نخواهم شکست
عاشقم، ای دوستان، پند نخواهم شنید
سوختم، این آه گرم چند نهانی کشم؟
گریه نخواهم گشاد، جامه نخواهم درید
دل ز من آن روز برد کو به خوشی خفته بود
باد بر او می گذشت، موی سیه می برید
دی که گشادی خدنگ، خوش پسرا، بر شکار
شب همه شب تا به روز در دل من می خلید
بهر خدا رخ بپوش یا ز نظر دور مشو
کافت جان بیش ازین ما نتوانیم دید
پیش خیال تو دوش از گله دل مرا
قصه به لب می گذشت، اشک برو می دوید
در سر خسرو چنان شست خیالت که گر
کار به تیغ اوفتد، زو نتواند پرید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
صبح دمان بخت من ز خواب در آمد
کز درم آن مه چو آفتاب در آمد
گشت معطر دماغ جان ز نسیمت
مستی تو در من خراب در آمد
ساقی تو گشت چشم مست من از می
پهلوی من شست و در شراب در آمد
زانکه بسی شب نخفته ام ز غم تو
بیهشیم در ربود و خواب در آمد
گشت پریشان دلم چو باد سحرگه
در سر آن زلف نیم تاب در آمد
جستم ازو حال دل، نگفت وی، اما
زلف وی از بوی در جواب در آمد
خاک ره خود فگن به دیده خسرو
ز آنک بنا رخنه شد، چو آب در آمد
کز درم آن مه چو آفتاب در آمد
گشت معطر دماغ جان ز نسیمت
مستی تو در من خراب در آمد
ساقی تو گشت چشم مست من از می
پهلوی من شست و در شراب در آمد
زانکه بسی شب نخفته ام ز غم تو
بیهشیم در ربود و خواب در آمد
گشت پریشان دلم چو باد سحرگه
در سر آن زلف نیم تاب در آمد
جستم ازو حال دل، نگفت وی، اما
زلف وی از بوی در جواب در آمد
خاک ره خود فگن به دیده خسرو
ز آنک بنا رخنه شد، چو آب در آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
روی نکو بی وجود ناز نباشد
ناز چه ارزد، اگر نیاز نباشد
راه حجاز، ار امید وصل توان داشت
بر قدم رهروان دراز نباشد
مست می عشق را نماز مفرمای
کان که بمیرد بر او نماز نباشد
مطرب دستانسرای مجلس ما را
سوز بود،گر چه هیچ ساز نباشد
بنده چو محمود شد، خموش که سلطان
در ره معنی به جز ایاز نباشد
حیف بود میل شه به خون گدایان
صید ملخ کار شاهباز نباشد
پیش کسانی که صاحبان نیازند
هیچ تنعم ورای ناز نباشد
خاطر مردم به لطف صید توان کرد
دل نبرد، هر که دلنواز نباشد
کس متصور نمی شود که چو خسرو
هندوی آن چشم ترکتاز نباشد
ناز چه ارزد، اگر نیاز نباشد
راه حجاز، ار امید وصل توان داشت
بر قدم رهروان دراز نباشد
مست می عشق را نماز مفرمای
کان که بمیرد بر او نماز نباشد
مطرب دستانسرای مجلس ما را
سوز بود،گر چه هیچ ساز نباشد
بنده چو محمود شد، خموش که سلطان
در ره معنی به جز ایاز نباشد
حیف بود میل شه به خون گدایان
صید ملخ کار شاهباز نباشد
پیش کسانی که صاحبان نیازند
هیچ تنعم ورای ناز نباشد
خاطر مردم به لطف صید توان کرد
دل نبرد، هر که دلنواز نباشد
کس متصور نمی شود که چو خسرو
هندوی آن چشم ترکتاز نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
دلبر من دوش که مهمان رسید
در شب هجرم مه تابان رسید
ذره نم از چشمه خورشید یافت
مورچه را ملک سلیمان رسید
سایه صفت پست شدم زیر پاش
چون به من آن سرو خرامان رسید
زیستنم باد مبارک که باز
در تن مرده قدم جان رسید
آتش دل کشته شد و من شدم
زنده چو آن چشمه حیوان رسید
جلوه طاووس چرا ناورد
پر مگس کان شکرستان رسید؟
گریه خسرو چو نگه کرد، گفت
خانه روم باز که باران رسید
در شب هجرم مه تابان رسید
ذره نم از چشمه خورشید یافت
مورچه را ملک سلیمان رسید
سایه صفت پست شدم زیر پاش
چون به من آن سرو خرامان رسید
زیستنم باد مبارک که باز
در تن مرده قدم جان رسید
آتش دل کشته شد و من شدم
زنده چو آن چشمه حیوان رسید
جلوه طاووس چرا ناورد
پر مگس کان شکرستان رسید؟
گریه خسرو چو نگه کرد، گفت
خانه روم باز که باران رسید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
هر که به دنباله کامی بود
پیش تو چون بنده غلامی بود
شاخ جوانیم ز سر بشکند
گر ز توام باز سلامی بود
ماه که در نیم بماند تمام
پیش رخت نیم تمامی بود
خون دلم خوردی و بگذاشتی
جرعه باقی که به جامی بود
نیز خوشم کز لب چون آتشت
هر که نشد سوخته خامی بود
جانش به صیاد نباید سپرد
هر که چو من بسته دامی بود
دوش به خسرو شکری داده ای
زان لب جان بخش که دامی بود
پیش تو چون بنده غلامی بود
شاخ جوانیم ز سر بشکند
گر ز توام باز سلامی بود
ماه که در نیم بماند تمام
پیش رخت نیم تمامی بود
خون دلم خوردی و بگذاشتی
جرعه باقی که به جامی بود
نیز خوشم کز لب چون آتشت
هر که نشد سوخته خامی بود
جانش به صیاد نباید سپرد
هر که چو من بسته دامی بود
دوش به خسرو شکری داده ای
زان لب جان بخش که دامی بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
گل به تماشای چمن می رود
باد به گلگشت سمن می رود
آینه گشته ست ز عکس سمن
آب که در زیر سمن می رود
دوش شنیدم که به هر مجلسی
از دهن غنچه سخن می رود
وقت بهار آمد و ایام گل
آه که یار از بر من می رود
راحت روح است رخش، چون کنم
روح دل و راحت تن می رود
عهد شکسته ست و به هنگام صبر
آن صنم عهد شکن می رود
خسرو دلسوخته را در غمش
عمر در اندوه و حزن می رود
باد به گلگشت سمن می رود
آینه گشته ست ز عکس سمن
آب که در زیر سمن می رود
دوش شنیدم که به هر مجلسی
از دهن غنچه سخن می رود
وقت بهار آمد و ایام گل
آه که یار از بر من می رود
راحت روح است رخش، چون کنم
روح دل و راحت تن می رود
عهد شکسته ست و به هنگام صبر
آن صنم عهد شکن می رود
خسرو دلسوخته را در غمش
عمر در اندوه و حزن می رود