عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
شب زیاد تو مرا تا به سحر خواب نبرد
دیده آبی زد و از دیده من تاب نبرد
من بدین خواب نخفتم که ببینم رویت
ناگهان روی تو دیدم همه شب خواب نبرد
می برد آب دو چشمم که خیالی شده ام
خوش خیال تو که از دیده من آب نبرد
دل سنگین تو وزنم ننهد، وه که کسی
سنگ قلب تو ازین سینه قلاب نبرد
نامسلمان دل من در خم ابروی تو مرد
هیچ کس هندوی ما را سوی محراب نبرد
زین رخ زرد چه پیچم سخنی در زلفت
هیچ کس حاجت زرگر به سر تاب نبرد
زخمهایی که ز نوک قلمت بود در او
در دل خویش نگه داشت، به اصحاب نبرد
رقعه ای دوش فرستادی و مسکین خسرو
خواند در روشنی آه و به مهتاب نبرد
دیده آبی زد و از دیده من تاب نبرد
من بدین خواب نخفتم که ببینم رویت
ناگهان روی تو دیدم همه شب خواب نبرد
می برد آب دو چشمم که خیالی شده ام
خوش خیال تو که از دیده من آب نبرد
دل سنگین تو وزنم ننهد، وه که کسی
سنگ قلب تو ازین سینه قلاب نبرد
نامسلمان دل من در خم ابروی تو مرد
هیچ کس هندوی ما را سوی محراب نبرد
زین رخ زرد چه پیچم سخنی در زلفت
هیچ کس حاجت زرگر به سر تاب نبرد
زخمهایی که ز نوک قلمت بود در او
در دل خویش نگه داشت، به اصحاب نبرد
رقعه ای دوش فرستادی و مسکین خسرو
خواند در روشنی آه و به مهتاب نبرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
زلف گرد زنخش دوش که گمره شده بود
ای بسا تشنه کزان رشته فرا چه شده بود
غم زهر سوی در آمد که ز آمد شد باد
دل ویران مرا هر طرفی ره شده بود
هم دران روز دلم زد که به ملک حسنش
فتنه جاسوس و بلا حاجب درگه شده بود
عاقبت یار همان کرد که ترسیدم از آن
پیش ازین گوی که از جان من آگه شده بود
تاکنون از پی امید کشیدم، ورنه
کارم از دولت هجرانت همانگه شده بود
گر چه در غیبت دل جور بسی بردم، لیک
باری آن دشمنم المنت لله شده بود
آفتی بود جمالش که دلم برد، آری
خسرو از خویش نه دیوانه و ابله شده بود
ای بسا تشنه کزان رشته فرا چه شده بود
غم زهر سوی در آمد که ز آمد شد باد
دل ویران مرا هر طرفی ره شده بود
هم دران روز دلم زد که به ملک حسنش
فتنه جاسوس و بلا حاجب درگه شده بود
عاقبت یار همان کرد که ترسیدم از آن
پیش ازین گوی که از جان من آگه شده بود
تاکنون از پی امید کشیدم، ورنه
کارم از دولت هجرانت همانگه شده بود
گر چه در غیبت دل جور بسی بردم، لیک
باری آن دشمنم المنت لله شده بود
آفتی بود جمالش که دلم برد، آری
خسرو از خویش نه دیوانه و ابله شده بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
خوبرویان به دل سوخته ساغر ندهند
به جز از خون جگر شربت دیگر ندهند
ای خوشا کشته شدن بر در خوبان که اگر
تیغ بر دست رقیبان ستمگر ندهند
در نگیرد به بتان گریه گرم و دم سرد
کاین درختان به چنین آب و هوا بر ندهند
عاشقان در نظر دوست چو جان افشانند
چه متاعی ست دو عالم که صلا در ندهند!
ماه و خور چون تو نه اند، ای دل و جان منزل تو
کان ولایت که تو داری به مه و خور ندهند
غمزه را کار مفرمای به شهر اسلام
که مسلمانان شمشیر به کافر ندهند
ما به خون خوردن و او بادگران چتوان کرد
چشمه روزی خضر شد به سکندر ندهند
ای صبا، زان سر کو منتظران را گردی!
تا بدین دیده دگر زحمت آن در ندهند
به نظر بس کن و ذکر لب و دندان بگذار
زانکه خسرو به گدایی در و گوهر ندهند
به جز از خون جگر شربت دیگر ندهند
ای خوشا کشته شدن بر در خوبان که اگر
تیغ بر دست رقیبان ستمگر ندهند
در نگیرد به بتان گریه گرم و دم سرد
کاین درختان به چنین آب و هوا بر ندهند
عاشقان در نظر دوست چو جان افشانند
چه متاعی ست دو عالم که صلا در ندهند!
ماه و خور چون تو نه اند، ای دل و جان منزل تو
کان ولایت که تو داری به مه و خور ندهند
غمزه را کار مفرمای به شهر اسلام
که مسلمانان شمشیر به کافر ندهند
ما به خون خوردن و او بادگران چتوان کرد
چشمه روزی خضر شد به سکندر ندهند
ای صبا، زان سر کو منتظران را گردی!
تا بدین دیده دگر زحمت آن در ندهند
به نظر بس کن و ذکر لب و دندان بگذار
زانکه خسرو به گدایی در و گوهر ندهند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
ای که عمر از پی سودای تو دادیم به باد
یاد می دار که از مات نمی آید یاد
عهدها بستی و می داشتم امید وفا
ای امید من و عهد تو سراسر همه یاد
هر چه دارند ز آیین نکویی خوبان
همه داری و بدان چشم بدانت مرساد
ماجرای دل گمگشته بی نام و نشان
هر که را باز نمودیم نشانی به تو داد
آفرین بر سر آن دست کزان خواهد یافت
گره کار من از بند قبای تو گشاد
گر نبردی ز سر گیسوی مشکین تو بوی
محنت آن همه غم از چه کشیدی شمشاد
کام خسرو بده، ای خسرو خوبان که شده ست
لعل جان بخش تو شیرین و دل او فرهاد
یاد می دار که از مات نمی آید یاد
عهدها بستی و می داشتم امید وفا
ای امید من و عهد تو سراسر همه یاد
هر چه دارند ز آیین نکویی خوبان
همه داری و بدان چشم بدانت مرساد
ماجرای دل گمگشته بی نام و نشان
هر که را باز نمودیم نشانی به تو داد
آفرین بر سر آن دست کزان خواهد یافت
گره کار من از بند قبای تو گشاد
گر نبردی ز سر گیسوی مشکین تو بوی
محنت آن همه غم از چه کشیدی شمشاد
کام خسرو بده، ای خسرو خوبان که شده ست
لعل جان بخش تو شیرین و دل او فرهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
هر شب از سینه من تیر بلا می گذرد
تو چه دانی که برین سینه چها می گذرد؟
دل، اگر سنگ بود طاقت آتش نبود
آنچه از غمزه او بر دل ما می گذرد
گر جفایی کند آن شوخ، مرا عیبی نیست
گو بکن، لیک ز اندازه چرا می گذرد؟
عاشقان را همه عمر از پی نظاره تو
شب به زاری و سحرگه به دعا می گذرد
یارب، این باد سحر از چه چنین خوش بوی است؟
مگر اندر سر آن زلف دو تا می گذرد
تو چه مرغی کاثرت نیست که از سوز دلم
سوخت هر مرغ که بر روی هوا می گذرد
خسروا، بگذر از اندیشه خوبان کامروز
موسم فتنه و ایام بلا می گذرد
تو چه دانی که برین سینه چها می گذرد؟
دل، اگر سنگ بود طاقت آتش نبود
آنچه از غمزه او بر دل ما می گذرد
گر جفایی کند آن شوخ، مرا عیبی نیست
گو بکن، لیک ز اندازه چرا می گذرد؟
عاشقان را همه عمر از پی نظاره تو
شب به زاری و سحرگه به دعا می گذرد
یارب، این باد سحر از چه چنین خوش بوی است؟
مگر اندر سر آن زلف دو تا می گذرد
تو چه مرغی کاثرت نیست که از سوز دلم
سوخت هر مرغ که بر روی هوا می گذرد
خسروا، بگذر از اندیشه خوبان کامروز
موسم فتنه و ایام بلا می گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
ای خوش آن باد که هر روز به سویت گذرد
ناخوش آن آب کزین دیده به جویت گذرد
سیل چشمم همه خون است، نکو بشناسی
هر کجا گریه عشاق به سویت گذرد
جان به دنباله آن باد رود بوی کنان
کاین طرف گه گهی آلوده به بویت گذرد
هر شبی بیخود و دیوانه ام از دست خیال
بسکه تا روز در اندیشه رویت گذرد
عیش تلخم چو می تلخ کند هر دم مست
بسکه در لذت آن تلخی خویت گذرد
می جهد شعله آه من و من می سوزم
گه نباید که بر آن روی نکویت گذرد
خسرو از بیم که روزش به درت نگذارند
هر شبی آید و دزدیده به کویت گذرد
ناخوش آن آب کزین دیده به جویت گذرد
سیل چشمم همه خون است، نکو بشناسی
هر کجا گریه عشاق به سویت گذرد
جان به دنباله آن باد رود بوی کنان
کاین طرف گه گهی آلوده به بویت گذرد
هر شبی بیخود و دیوانه ام از دست خیال
بسکه تا روز در اندیشه رویت گذرد
عیش تلخم چو می تلخ کند هر دم مست
بسکه در لذت آن تلخی خویت گذرد
می جهد شعله آه من و من می سوزم
گه نباید که بر آن روی نکویت گذرد
خسرو از بیم که روزش به درت نگذارند
هر شبی آید و دزدیده به کویت گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
آنچه بر خرمن گل باد سحرگاه کند
زلف تو با شب و رخسار تو با ماه کند
از خیالت شب عاشق به درازی بگذشت
رفتن و آمدن از زلف تو کوتاه کند
خیز و بخرام که از بهر خرامیدن تست
شانه کو بر سر خوبان جهان راه کند
نازنینا، ز پی سایه تست از خورشید
گل که او خیمه زند، ماه که خرگاه کند
دیده در چاه زنخدان تو افتاد مرا
با که گویم که ازین واقعه آگاه کند؟
ناله من که یکی بود و دو شد از زنخت
همچو آواز که مردم به سر چاه کند
آتشی در دل خسرو زدی و آه نکرد
کاتشی دیگر برخیزد، اگر آه کند
خسروا، گر ستم از دوست رسد، باکی نیست
چاره تسلیم بود هر چه که آن شاه کند
زلف تو با شب و رخسار تو با ماه کند
از خیالت شب عاشق به درازی بگذشت
رفتن و آمدن از زلف تو کوتاه کند
خیز و بخرام که از بهر خرامیدن تست
شانه کو بر سر خوبان جهان راه کند
نازنینا، ز پی سایه تست از خورشید
گل که او خیمه زند، ماه که خرگاه کند
دیده در چاه زنخدان تو افتاد مرا
با که گویم که ازین واقعه آگاه کند؟
ناله من که یکی بود و دو شد از زنخت
همچو آواز که مردم به سر چاه کند
آتشی در دل خسرو زدی و آه نکرد
کاتشی دیگر برخیزد، اگر آه کند
خسروا، گر ستم از دوست رسد، باکی نیست
چاره تسلیم بود هر چه که آن شاه کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
هر شکر خنده که آن لعل شکر خنده کند
بر دل زیرک و بر جان خردمند کند
زلف ازان می برد آن شوخ که شبهای غمم
گر شود کوته، از آنجا همه پیوند کند
آن خیال است که آیینه نماید چو تویی
آینه ماه شما را به که مانند کند؟
نیم شب ز آتش دل روز کنم در تو، ولی
دل چه داند که چنین روز شبی چند کند؟
گیسوی پر گرهت رشته بت را ماند
که دل گرم من سوخته را بند کند
چون وفا نیست ترا، خسرو مسکین چه کند؟
دل ضرورت به جفاهای تو خرسند کند
بر دل زیرک و بر جان خردمند کند
زلف ازان می برد آن شوخ که شبهای غمم
گر شود کوته، از آنجا همه پیوند کند
آن خیال است که آیینه نماید چو تویی
آینه ماه شما را به که مانند کند؟
نیم شب ز آتش دل روز کنم در تو، ولی
دل چه داند که چنین روز شبی چند کند؟
گیسوی پر گرهت رشته بت را ماند
که دل گرم من سوخته را بند کند
چون وفا نیست ترا، خسرو مسکین چه کند؟
دل ضرورت به جفاهای تو خرسند کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
آنکه هر شب به دلم آید و جایی بکند
چه شود روزی، اگر یاد گدایی بکند
شهر شوریده و او رو ننماید، چه نکوست؟
من ازان روز بترسم که بلایی بکند
مست و شمشیر کشان بر سرم آید هر روز
یارب، اندر دلش افگن که خطایی بکند
مرو، ای دوست که آهم اثری خواهد کرد
گرت اینجا نکند، آخر جایی بکند
دوش نظاره کنت دید و نخفت از شادی
صبر کن تا غم هجرانش سزایی بکند
بخت ما گرنه چو ما سوخته باشد آخر
کار پیچیده ما را سر و پایی بکند
با چنین جور و جفایی که تو داری پس ازین
نه همانا که مرا عمر وفایی بکند
پر غبار آید از کوی تو خسرو هر روز
در دود گریه و در حال صفایی بکند
چه شود روزی، اگر یاد گدایی بکند
شهر شوریده و او رو ننماید، چه نکوست؟
من ازان روز بترسم که بلایی بکند
مست و شمشیر کشان بر سرم آید هر روز
یارب، اندر دلش افگن که خطایی بکند
مرو، ای دوست که آهم اثری خواهد کرد
گرت اینجا نکند، آخر جایی بکند
دوش نظاره کنت دید و نخفت از شادی
صبر کن تا غم هجرانش سزایی بکند
بخت ما گرنه چو ما سوخته باشد آخر
کار پیچیده ما را سر و پایی بکند
با چنین جور و جفایی که تو داری پس ازین
نه همانا که مرا عمر وفایی بکند
پر غبار آید از کوی تو خسرو هر روز
در دود گریه و در حال صفایی بکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
تا ز خون ریختن آن غمزه ندامت نکند
کس به راه غم او ذکر سلامت نکند
آنچه بر بی گنهان می کند آن روی چو ماه
برگنه کاران خورشید قیامت نکند
که کند فرق ز رخساره او تا خورشید
خط شبگون اگر از مشک علامت نکند
پیش قاضی فلک، مه چه کند دعوی حسن؟
تا خطت بینه خویش اقامت نکند
دل من کرده غمت خون و اگر غم این است
بنده راضی ست به نیمی که تمامت نکند
مکن از گریه مرا منع که دلسوخته را
هیچ کس از جزع و گریه ملامت نکند
خون ما ریزد و بیرون برد از خنده لبت
کس به تنگ شکرش نیز غرامت نکند
با تو خواهد که کند خسرو مسکین تقریر
حال خود را، ولی از بیم اسائت نکند
کس به راه غم او ذکر سلامت نکند
آنچه بر بی گنهان می کند آن روی چو ماه
برگنه کاران خورشید قیامت نکند
که کند فرق ز رخساره او تا خورشید
خط شبگون اگر از مشک علامت نکند
پیش قاضی فلک، مه چه کند دعوی حسن؟
تا خطت بینه خویش اقامت نکند
دل من کرده غمت خون و اگر غم این است
بنده راضی ست به نیمی که تمامت نکند
مکن از گریه مرا منع که دلسوخته را
هیچ کس از جزع و گریه ملامت نکند
خون ما ریزد و بیرون برد از خنده لبت
کس به تنگ شکرش نیز غرامت نکند
با تو خواهد که کند خسرو مسکین تقریر
حال خود را، ولی از بیم اسائت نکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
گر دل عاشقم از عشق تو رنجور شود
کلبه جان ز بلاهای تو معمور شود
هست روشن به رخت دیده، اگر خاک رهت
باز در دیده کشم، نور علی نور شود
گشت اعمی، چو خط سبز ترا دید رقیب
چشم افعی چو زمرد نگرد، کور شود
حالیا چشم تو مست است، چها می کند او؟
آه، اگر غمزه زنان آید و مخمور شود
گفت لعلت به تبسم که دل از ما برگیر
از عسل، امر محال است، مگس دور شود
می رود جان به سر کوی تو دیدار طلب
موسی، آری، طلبد وصل که بر طور شود
جان من روی تو شد، ای خوشی جانم، اگر
خسرو سوخته از وصل تو مسرور شود!
کلبه جان ز بلاهای تو معمور شود
هست روشن به رخت دیده، اگر خاک رهت
باز در دیده کشم، نور علی نور شود
گشت اعمی، چو خط سبز ترا دید رقیب
چشم افعی چو زمرد نگرد، کور شود
حالیا چشم تو مست است، چها می کند او؟
آه، اگر غمزه زنان آید و مخمور شود
گفت لعلت به تبسم که دل از ما برگیر
از عسل، امر محال است، مگس دور شود
می رود جان به سر کوی تو دیدار طلب
موسی، آری، طلبد وصل که بر طور شود
جان من روی تو شد، ای خوشی جانم، اگر
خسرو سوخته از وصل تو مسرور شود!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
مست من بی خبر از بزم چو در خانه شود
جان به همراهی آن نرگس مستانه شود
دشمن جان خودم پیش تو، ای تیرانداز
دوست نبود که بلا ببیند و بیگانه شود
در تو حیرانست نمی داند نظارگیت
آن گهی خواهد دانست که در خانه شود
می کنم شکر جفایت که چوشه ریزد خون
بندگان را همه گفتار ندیمانه شود
ای بسا خلق که زنار مغان خواهد بست
باش تا زلف تو در کشمکش شانه شود
با چنان سلسله زلف که لیلی دارد
حق به دست دل مجنونست که دیوانه شود
ساقیا، بو که نظر بر شودم بر نظرت
باده می ریز که تا بر سر پیمانه شود
بسکه پروانه شود سوخته شمع ز عشق
عارف از سوختگی عاشق پروانه شود
همه شب خسرو و افسانه یار و هر بار
قدری گوید و سر بر سر افسانه شود
جان به همراهی آن نرگس مستانه شود
دشمن جان خودم پیش تو، ای تیرانداز
دوست نبود که بلا ببیند و بیگانه شود
در تو حیرانست نمی داند نظارگیت
آن گهی خواهد دانست که در خانه شود
می کنم شکر جفایت که چوشه ریزد خون
بندگان را همه گفتار ندیمانه شود
ای بسا خلق که زنار مغان خواهد بست
باش تا زلف تو در کشمکش شانه شود
با چنان سلسله زلف که لیلی دارد
حق به دست دل مجنونست که دیوانه شود
ساقیا، بو که نظر بر شودم بر نظرت
باده می ریز که تا بر سر پیمانه شود
بسکه پروانه شود سوخته شمع ز عشق
عارف از سوختگی عاشق پروانه شود
همه شب خسرو و افسانه یار و هر بار
قدری گوید و سر بر سر افسانه شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
گر سر زلف تو از باد پریشان نشود
خلق بیچاره چنین بیدل و حیران نشود
وه ازان روی مرا جان به لب آمد،یارب
که گرفتار به دل هیچ مسلمانان نشود
ای مسلمانان، آن موی ببندید آخر
چه کند، این دل مسکین که پریشان نشود؟
من گناه دل دیوانه خود می دانم
عشقبازست و همه عمر به سامان نشود
یارب، از رنج دل ماش نگیری، هر چند
که جفاها کند و هیچ پشیمان نشود
مردمان در من و بیهوشی من حیرانند
من در آن کس که ترا بیند و حیران نشود
هم به حق نمک خود که نگهدار دلم
گر چه کس بر جگر سوخته مهمان نشود
اندرین قحط وفا گر چه که طوفان آرم
هرگز این نرخ در ایام تو ارزان نشود
لذت عشق ندانند اسیران مراد
که مگس قند بجوید، به نمکدان نشود
خسرو آهوی رمیده ست ز خوبان که برو
گر دل شیر نهی، بیش پریشان نشود
خلق بیچاره چنین بیدل و حیران نشود
وه ازان روی مرا جان به لب آمد،یارب
که گرفتار به دل هیچ مسلمانان نشود
ای مسلمانان، آن موی ببندید آخر
چه کند، این دل مسکین که پریشان نشود؟
من گناه دل دیوانه خود می دانم
عشقبازست و همه عمر به سامان نشود
یارب، از رنج دل ماش نگیری، هر چند
که جفاها کند و هیچ پشیمان نشود
مردمان در من و بیهوشی من حیرانند
من در آن کس که ترا بیند و حیران نشود
هم به حق نمک خود که نگهدار دلم
گر چه کس بر جگر سوخته مهمان نشود
اندرین قحط وفا گر چه که طوفان آرم
هرگز این نرخ در ایام تو ارزان نشود
لذت عشق ندانند اسیران مراد
که مگس قند بجوید، به نمکدان نشود
خسرو آهوی رمیده ست ز خوبان که برو
گر دل شیر نهی، بیش پریشان نشود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
عاشقی را که غم دوست به از جان نبود
عاشق جان بود او، عاشق جانان نبود
مردن از دوستی، ای دوست، زهندو آموز
زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود
بی بلا نیست مرادی که نه حج پیش در است
که به ره زحمت دریا و بیابان نبود
زهر کش از کف ساقی تو، اگر می خواری
کیست کش تشنگی چشمه حیوان نبود
ای که عاشق نه ای، ار دم دهدت غمزه زنی
دل نبندی که نکو روی مسلمان نبود
جان فدای نظری شد مشمر سهل، ای دوست
کارزویی که به جانی خری، ارزان نبود
دی به گشت آمدی و شور به بازار افتاد
پادشاهی که به شهر آید، پنهان نبود
رفتی و ماند خیال تو، ولی خرسندم
ماندنش گر ز پی همرهی جان نبود
چند پرسی که چرا خلق به رویم حیرانست؟
این حکایت ز کسی پرس که حیران نبود
خسروا، بلبلی آخر، به قفس هم خوش باش
دور گردونست، همه باغ و گلستان نبود
عاشق جان بود او، عاشق جانان نبود
مردن از دوستی، ای دوست، زهندو آموز
زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود
بی بلا نیست مرادی که نه حج پیش در است
که به ره زحمت دریا و بیابان نبود
زهر کش از کف ساقی تو، اگر می خواری
کیست کش تشنگی چشمه حیوان نبود
ای که عاشق نه ای، ار دم دهدت غمزه زنی
دل نبندی که نکو روی مسلمان نبود
جان فدای نظری شد مشمر سهل، ای دوست
کارزویی که به جانی خری، ارزان نبود
دی به گشت آمدی و شور به بازار افتاد
پادشاهی که به شهر آید، پنهان نبود
رفتی و ماند خیال تو، ولی خرسندم
ماندنش گر ز پی همرهی جان نبود
چند پرسی که چرا خلق به رویم حیرانست؟
این حکایت ز کسی پرس که حیران نبود
خسروا، بلبلی آخر، به قفس هم خوش باش
دور گردونست، همه باغ و گلستان نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری نرسد
آرزومند نگاری به نگاری رسد
دیده بر روی چو گل بنهد و نبود خبرش
گر چه بر دیده ز نوک مژه خاری برسد
گر چه در دیده کشد هیچ غبارش نبود
هر کجا از قدم دوست غباری برسد
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل بشناسد، مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری می رسد
ای خوش آن پاسخ تلخی که دهد از صبرم
که خماری شکن ار بعد خماری برسد
خسروا، یار تو، گر می نرسد، یاری کن
بهر تسکین دل خویش که آری برسد
آرزومند نگاری به نگاری رسد
دیده بر روی چو گل بنهد و نبود خبرش
گر چه بر دیده ز نوک مژه خاری برسد
گر چه در دیده کشد هیچ غبارش نبود
هر کجا از قدم دوست غباری برسد
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل بشناسد، مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری می رسد
ای خوش آن پاسخ تلخی که دهد از صبرم
که خماری شکن ار بعد خماری برسد
خسروا، یار تو، گر می نرسد، یاری کن
بهر تسکین دل خویش که آری برسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
چه کند دل که جفای تو تحمل کند
که اگر جان طلبی، بنده تامل نکند
واجب است ار دهن غنچه بدوزند به خار
تا در ایام جمالت سخن گل نکند
هر که را چشم به رخسار گلی سرخ شده است
شاید ار عیب سیه رویی بلبل نکند
کوه غم گشتم و آن می کشم از هر مویت
که سر مویی از ان گونه تحمل نکند
دم به دم سوخت اسیری که شکیبا نبود
در به در گشت اسیری که توکل نکند
زین دم سرد حذر تا نکند آن بر تو
که دم باد خزان با گل و سنبل نکند
نگذرد خیل خیال تو به چشم من، اگر
دیده بر آب ز سنگین تن من پل نکند
کار خسرو بشد از دست، تو دانی، گفتم
تا خیال تو درین کار تغافل نکند
که اگر جان طلبی، بنده تامل نکند
واجب است ار دهن غنچه بدوزند به خار
تا در ایام جمالت سخن گل نکند
هر که را چشم به رخسار گلی سرخ شده است
شاید ار عیب سیه رویی بلبل نکند
کوه غم گشتم و آن می کشم از هر مویت
که سر مویی از ان گونه تحمل نکند
دم به دم سوخت اسیری که شکیبا نبود
در به در گشت اسیری که توکل نکند
زین دم سرد حذر تا نکند آن بر تو
که دم باد خزان با گل و سنبل نکند
نگذرد خیل خیال تو به چشم من، اگر
دیده بر آب ز سنگین تن من پل نکند
کار خسرو بشد از دست، تو دانی، گفتم
تا خیال تو درین کار تغافل نکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
لب خونخوار تو جز خون دل افزون نکند
چشم تو جز جگر سوختگان خون نکند
ماه روی چو تو در مهر نمی افزاید
کم ازان کاین ستم و جور بر افزون نکند
چون رسد غارت ترکان خیالت، عاشق
نقد جان را چه کند کز دل بیرون نکند
سخن تلخ تو چون زهر کند در دل کار
طرفه کاری که درین زهر کس افسون نکند
دست ازان دارم بر خود که نهم پای به هوش
تا مرا سلسله زلف تو مجنون نکند
مردمان چشم ملامت سوی من داشته اند
مردمی کی کند، از چشم تو اکنون نکند
چند با خسرو سرگشته چو گردون گردی
برنگردی، ز وی، اندیشه گردون نکند
چشم تو جز جگر سوختگان خون نکند
ماه روی چو تو در مهر نمی افزاید
کم ازان کاین ستم و جور بر افزون نکند
چون رسد غارت ترکان خیالت، عاشق
نقد جان را چه کند کز دل بیرون نکند
سخن تلخ تو چون زهر کند در دل کار
طرفه کاری که درین زهر کس افسون نکند
دست ازان دارم بر خود که نهم پای به هوش
تا مرا سلسله زلف تو مجنون نکند
مردمان چشم ملامت سوی من داشته اند
مردمی کی کند، از چشم تو اکنون نکند
چند با خسرو سرگشته چو گردون گردی
برنگردی، ز وی، اندیشه گردون نکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
لب لعلت به لطافت گرو از جان ببرد
روی رنگین تو آب گل خندان ببرد
سرو بالای تو، گر سوی چمن بخرامد
به تگ پاگرو از سرو خرامان ببرد
دست پیمان لبت هر چه بخواهی بدهم
وصلت ار دست وفا بر سر پیمان ببرد
بوسه ای از لب تو عاریه خواهم ندهد
جز به شرطی که دل خسته گروگان ببرد
گرنه لنگر شود اندوه چو کوه تو مرا
یاد برداشته تا خاک خراسان ببرد
جان خلقی به لب آورده دهان تنگت
نه همانا که کسی از لب تو جان ببرد
نیم جان از تن خسرو سر زلفین تو برد
ترسم آن نیم دگر را شب هجران ببرد
روی رنگین تو آب گل خندان ببرد
سرو بالای تو، گر سوی چمن بخرامد
به تگ پاگرو از سرو خرامان ببرد
دست پیمان لبت هر چه بخواهی بدهم
وصلت ار دست وفا بر سر پیمان ببرد
بوسه ای از لب تو عاریه خواهم ندهد
جز به شرطی که دل خسته گروگان ببرد
گرنه لنگر شود اندوه چو کوه تو مرا
یاد برداشته تا خاک خراسان ببرد
جان خلقی به لب آورده دهان تنگت
نه همانا که کسی از لب تو جان ببرد
نیم جان از تن خسرو سر زلفین تو برد
ترسم آن نیم دگر را شب هجران ببرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
تو که روزت به نشاط دل و جان می گذرد
شب، چه دانی، که مرا بی تو چسان می گذرد؟
آب خوش می خورد این خلق ز سیل چشمم
بس که دل سوخته زان آب روان می گذرد
قامتت راست چو تیر است و عجایب تیری
که ز من دور و مرا در دل و جان می گذرد
ناوک چشم توام می کشد و غیرت هم
که چرا در دل و جان دگران می گذرد؟
باش از من شنو، ای جان، غم دل چند خوری
جان، دل این است که ما را به زبان می گذرد
دل گم کرده همی جوید خلقی در خاک
اندر ان راه که آن سرو روان می گذرد
سوز جانهاست، مبادا که رسد در گوشت
ناله ها کز دل خسرو به دهان می گذرد
شب، چه دانی، که مرا بی تو چسان می گذرد؟
آب خوش می خورد این خلق ز سیل چشمم
بس که دل سوخته زان آب روان می گذرد
قامتت راست چو تیر است و عجایب تیری
که ز من دور و مرا در دل و جان می گذرد
ناوک چشم توام می کشد و غیرت هم
که چرا در دل و جان دگران می گذرد؟
باش از من شنو، ای جان، غم دل چند خوری
جان، دل این است که ما را به زبان می گذرد
دل گم کرده همی جوید خلقی در خاک
اندر ان راه که آن سرو روان می گذرد
سوز جانهاست، مبادا که رسد در گوشت
ناله ها کز دل خسرو به دهان می گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
چه خوش است از جگر سوخته بویی که زند
در فلکها فگند رخنه ز مویی که زند
سر سربازی و یا صاحب حالی باشد
زلف چوگان وش کژباز تو گویی که زند
نیک بخت آنکه کند مست و خرابش گه هوش
از لب لعل می آلود تو بویی که زند
من که میخواره خامم به سرم باید دید
محتسب پر ز می خشم سبویی که زند
روی من گشت ز محراب، بگردد ناچار
پنجه حسن بتان لطمه به رویی که زند
ای بسا خواب صبوحی که به تاراج برند
هر شب آن راهزن راه به سویی که زند
نقل و می از دل خسرو خورد آن شاهسوار
خیمه عیش و طرب بر لب جویی که زند
در فلکها فگند رخنه ز مویی که زند
سر سربازی و یا صاحب حالی باشد
زلف چوگان وش کژباز تو گویی که زند
نیک بخت آنکه کند مست و خرابش گه هوش
از لب لعل می آلود تو بویی که زند
من که میخواره خامم به سرم باید دید
محتسب پر ز می خشم سبویی که زند
روی من گشت ز محراب، بگردد ناچار
پنجه حسن بتان لطمه به رویی که زند
ای بسا خواب صبوحی که به تاراج برند
هر شب آن راهزن راه به سویی که زند
نقل و می از دل خسرو خورد آن شاهسوار
خیمه عیش و طرب بر لب جویی که زند