عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۳
خط شبرنگ از ان لعل لب گلرنگ می بالد
زبس افتاده شوخ این سبزه زیر سنگ می بالد
گدازد دیدن سنگ محک ناقص عیاران را
وگرنه حسن کامل از خط شبرنگ می بالد
نسیمی می تواند سنگ گردیدن حبابم را
چه بر خود از شکست شیشه من سنگ می بالد؟
لباس بیستون بر نقش شیرین تنگ خواهد شد
چنین بر خود گر از فرهاد زرین چنگ می بالد
ترا عضو زجا رفته است تیغ از بیدلی در کف
وگرنه بر تن شیران سلاح جنگ می بالد
زوسعت بر تمنا تنگ گردد عرصه جولان
نهال آرزومندی زدست تنگ می بالد
گدازد آرزوی خام در دل نفس سرکش را
به قدر آنچه در سر دانش و فرهنگ می بالد
مکن تقصیر در ریزش که از تردستی همت
کلاه سروری قد می کشد، او رنگ می بالد
به روشن گوهران بر کاسه در یوزه خود را
که ماه لاغر از خورشید زرین چنگ می بالد
خوشم با آب باریک قناعت با دل روشن
که در هر جا طراوت بیش باشد زنگ می بالد
مگر نزدیک سازد منزلم را کاهلی، ورنه
زبخت واژگون از قطع ره فرسنگ می بالد
چو شبنم صاف شو تا از هوا گیرند خوبانت
که گل صد پیرهن از عاشق یکرنگ می بالد
ترا با ماه تا سنجیده ام در خود نمی گنجد
که در میزان چو با گوهر طرف شد سنگ می بالد
چنان کز شبنم افزاید طراوت چهره گل را
زچشم پاک من آن عارض گلرنگ می بالد
مجو نشو و نما از جان روشن در تن خاکی
که چون آید شرر بیرون زصلب سنگ می بالد
زکلک من زمین خشک شد سنبلستان صائب
که چون مطرب بود تردست بر خود چنگ می بالد
زبس افتاده شوخ این سبزه زیر سنگ می بالد
گدازد دیدن سنگ محک ناقص عیاران را
وگرنه حسن کامل از خط شبرنگ می بالد
نسیمی می تواند سنگ گردیدن حبابم را
چه بر خود از شکست شیشه من سنگ می بالد؟
لباس بیستون بر نقش شیرین تنگ خواهد شد
چنین بر خود گر از فرهاد زرین چنگ می بالد
ترا عضو زجا رفته است تیغ از بیدلی در کف
وگرنه بر تن شیران سلاح جنگ می بالد
زوسعت بر تمنا تنگ گردد عرصه جولان
نهال آرزومندی زدست تنگ می بالد
گدازد آرزوی خام در دل نفس سرکش را
به قدر آنچه در سر دانش و فرهنگ می بالد
مکن تقصیر در ریزش که از تردستی همت
کلاه سروری قد می کشد، او رنگ می بالد
به روشن گوهران بر کاسه در یوزه خود را
که ماه لاغر از خورشید زرین چنگ می بالد
خوشم با آب باریک قناعت با دل روشن
که در هر جا طراوت بیش باشد زنگ می بالد
مگر نزدیک سازد منزلم را کاهلی، ورنه
زبخت واژگون از قطع ره فرسنگ می بالد
چو شبنم صاف شو تا از هوا گیرند خوبانت
که گل صد پیرهن از عاشق یکرنگ می بالد
ترا با ماه تا سنجیده ام در خود نمی گنجد
که در میزان چو با گوهر طرف شد سنگ می بالد
چنان کز شبنم افزاید طراوت چهره گل را
زچشم پاک من آن عارض گلرنگ می بالد
مجو نشو و نما از جان روشن در تن خاکی
که چون آید شرر بیرون زصلب سنگ می بالد
زکلک من زمین خشک شد سنبلستان صائب
که چون مطرب بود تردست بر خود چنگ می بالد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۶
نماند بر زمین هر کس به طینت خاکسار آمد
که عیسی از ره افتادگی گردون سوار آمد
سبکسر در فنای خویش بیش از خصم می کوشد
زبی مغزی به پای خود کدو بالای دار آمد
زگردش ماند پرگار فلک با آن سبکسیری
ندانم کی دل بیتاب خواهد برقرار آمد
به دامن نیست ممکن پا کشیدن بیقراران را
وگرنه موجه از دریا مکرر برکنار آمد
ستمکاری که در آیینه از تمکین نمی بیند
چه غم دارد که جان بر لب مرا از انتظار آمد؟
سبک جولانتر از برق است جوش خون مشتاقان
قدم بردار اگر خواهی به سیر لاله زار آمد
نمک در می فکندن شور و شر بسیار می دارد
نمی باید به بزم می پرستان هوشیار آمد
جنون ناقص از سنگ ملامت روی می تابد
ندارد از محک پروا چو زر کامل عیار آمد
که عیسی از ره افتادگی گردون سوار آمد
سبکسر در فنای خویش بیش از خصم می کوشد
زبی مغزی به پای خود کدو بالای دار آمد
زگردش ماند پرگار فلک با آن سبکسیری
ندانم کی دل بیتاب خواهد برقرار آمد
به دامن نیست ممکن پا کشیدن بیقراران را
وگرنه موجه از دریا مکرر برکنار آمد
ستمکاری که در آیینه از تمکین نمی بیند
چه غم دارد که جان بر لب مرا از انتظار آمد؟
سبک جولانتر از برق است جوش خون مشتاقان
قدم بردار اگر خواهی به سیر لاله زار آمد
نمک در می فکندن شور و شر بسیار می دارد
نمی باید به بزم می پرستان هوشیار آمد
جنون ناقص از سنگ ملامت روی می تابد
ندارد از محک پروا چو زر کامل عیار آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۰
شدم آسوده تا از دیده اشک لاله رنگ آمد
نهادم پشت بر دیوار تا پایم به سنگ آمد
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
حصار عافیت دیوانه را خوی پلنگ آمد
حذر از دشمنی کن کز طریق صلح می آید
از ان دشمن چرا ترسد کسی کز راه جنگ آمد؟
صفیر دلخراشی می فشارد بر جگر ناخن
کدامین شیشه دل باز در راهش به سنگ آمد؟
به دست کوتهم رحمت کن ای دامان عریانی
که از چین جبین آستین دستم به تنگ آمد
نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادی
به هر جانب که رفتم پای امیدم به سنگ آمد
به اندک روزگاری جامه بر تن می درد صائب
به رنگ غنچه هر کس در گلستان دست تنگ آمد
نهادم پشت بر دیوار تا پایم به سنگ آمد
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
حصار عافیت دیوانه را خوی پلنگ آمد
حذر از دشمنی کن کز طریق صلح می آید
از ان دشمن چرا ترسد کسی کز راه جنگ آمد؟
صفیر دلخراشی می فشارد بر جگر ناخن
کدامین شیشه دل باز در راهش به سنگ آمد؟
به دست کوتهم رحمت کن ای دامان عریانی
که از چین جبین آستین دستم به تنگ آمد
نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادی
به هر جانب که رفتم پای امیدم به سنگ آمد
به اندک روزگاری جامه بر تن می درد صائب
به رنگ غنچه هر کس در گلستان دست تنگ آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۸
دل شیرین نمی گردد به سیل از جای خود، ورنه
زکوه بیستون تردستی من سنگ گرداند
هوس را عشق می سازد دل سوزان من صائب
خس و خاشاک را این شعله زرین چنگ گرداند
نه از رحم است اگر رخسار جانان رنگ گرداند
که از نیرنگ هر ساعت لباس جنگ گرداند
مده راه شکایت خاطر آزرده ما را
کز این سیل غبارآلود دریا رنگ گرداند
ره خوابیده در دامان این صحرا نمی ماند
مرا گر کاروانسالار پیشاهنگ گرداند
غم عقبی به فارغبالی من برنمی آید
چه حد دارد غم دنیا مرا دلتنگ گرداند؟
اگرچه آب گردیدم چو شبنم چشم آن دارم
که بیرنگی مرا با خار و گل یکرنگ گرداند
زکوه بیستون تردستی من سنگ گرداند
هوس را عشق می سازد دل سوزان من صائب
خس و خاشاک را این شعله زرین چنگ گرداند
نه از رحم است اگر رخسار جانان رنگ گرداند
که از نیرنگ هر ساعت لباس جنگ گرداند
مده راه شکایت خاطر آزرده ما را
کز این سیل غبارآلود دریا رنگ گرداند
ره خوابیده در دامان این صحرا نمی ماند
مرا گر کاروانسالار پیشاهنگ گرداند
غم عقبی به فارغبالی من برنمی آید
چه حد دارد غم دنیا مرا دلتنگ گرداند؟
اگرچه آب گردیدم چو شبنم چشم آن دارم
که بیرنگی مرا با خار و گل یکرنگ گرداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۹
نه هر پیمانه ای از حال خود ما را بگرداند
مگر رطل گران این سنگ را از جا بگرداند
به جد وجهد نتوان گرد هستی از خود افشاندن
مگر سیلاب را از حال خود دریا بگرداند
کنند آزاد مرغی را که گردانند گرد خود
مرا تا کی جنون بر گرد این صحرا بگرداند؟
نمی آید ازین ظاهرپرستان باطن آرایی
چگونه رخت خود را صورت دیبا بگرداند؟
دل روشن بد و نیک جهان را خوب می بیند
کجا آیینه رو از زشت و از زیبا بگرداند؟
مکافات عمل در چشم ظالم خواب می سوزد
از ان در خانه های زخم، پیکان جا بگرداند
تفاوت نیست در اجزای این وحشت سرا صائب
کسی تا چند جای خویش را بیجا بگرداند؟
مگر رطل گران این سنگ را از جا بگرداند
به جد وجهد نتوان گرد هستی از خود افشاندن
مگر سیلاب را از حال خود دریا بگرداند
کنند آزاد مرغی را که گردانند گرد خود
مرا تا کی جنون بر گرد این صحرا بگرداند؟
نمی آید ازین ظاهرپرستان باطن آرایی
چگونه رخت خود را صورت دیبا بگرداند؟
دل روشن بد و نیک جهان را خوب می بیند
کجا آیینه رو از زشت و از زیبا بگرداند؟
مکافات عمل در چشم ظالم خواب می سوزد
از ان در خانه های زخم، پیکان جا بگرداند
تفاوت نیست در اجزای این وحشت سرا صائب
کسی تا چند جای خویش را بیجا بگرداند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۱
زمین را وحشی رم کرده یک کف خاک می داند
فضای آسمان را حلقه فتراک می داند
جهان را می کند از روزن خود سیر هر چشمی
که غمگین، عالمی را همچو خود غمناک می داند
نگرداند زعکس لاله و گل آب رنگ خود
زخون بیگناهان تیغ، خود را پاک می داند
جهانسوزی کز او پروانه ما رحم می جوید
پر و بال ملایک را خس و خاشاک می داند
نسازد برق بی زنهار خشک و تر جدا از هم
هوس را کی زعشق آن غمزه بیباک می داند؟
زدوری می شود کیفیت همصحبتان ظاهر
خمارآلود قدر نشأه تریاک می باشد
ز اسرار حقیقت زاهد کودن چه دریابد؟
زبان شعله ادراک را ادراک می داند
زمکر زاهد شیاد مرغی می جهد سالم
که تار سبحه اش را دام زیر خاک می داند
کسی کز عشرت روپوش عالم آگهی دارد
رخ خندان گل را سینه صد چاک می داند
مرا از عزت شبنم درین گلزار روشن شد
که حسن پاکدامن قدر چشم پاک می داند
نمی داند گناهی نیست بالاتر زخودبینی
غلط بینی که خود را از گناهان پاک می داند
رگ خامی کمند جذبه خورشید می گردد
دل افسرده قدر روی آتشناک می داند
زمین خشک ابر تازه رو را از هوا گیرد
غبارآلود قدر دیده نمناک می داند
ز زور می ندارد عشق پروا از زبردستی
وگرنه عقل خود را زیردست تاک می داند
زچشم زخم مردم هر که می غلطد به خون صائب
گریبان قبا را حلقه فتراک می داند
فضای آسمان را حلقه فتراک می داند
جهان را می کند از روزن خود سیر هر چشمی
که غمگین، عالمی را همچو خود غمناک می داند
نگرداند زعکس لاله و گل آب رنگ خود
زخون بیگناهان تیغ، خود را پاک می داند
جهانسوزی کز او پروانه ما رحم می جوید
پر و بال ملایک را خس و خاشاک می داند
نسازد برق بی زنهار خشک و تر جدا از هم
هوس را کی زعشق آن غمزه بیباک می داند؟
زدوری می شود کیفیت همصحبتان ظاهر
خمارآلود قدر نشأه تریاک می باشد
ز اسرار حقیقت زاهد کودن چه دریابد؟
زبان شعله ادراک را ادراک می داند
زمکر زاهد شیاد مرغی می جهد سالم
که تار سبحه اش را دام زیر خاک می داند
کسی کز عشرت روپوش عالم آگهی دارد
رخ خندان گل را سینه صد چاک می داند
مرا از عزت شبنم درین گلزار روشن شد
که حسن پاکدامن قدر چشم پاک می داند
نمی داند گناهی نیست بالاتر زخودبینی
غلط بینی که خود را از گناهان پاک می داند
رگ خامی کمند جذبه خورشید می گردد
دل افسرده قدر روی آتشناک می داند
زمین خشک ابر تازه رو را از هوا گیرد
غبارآلود قدر دیده نمناک می داند
ز زور می ندارد عشق پروا از زبردستی
وگرنه عقل خود را زیردست تاک می داند
زچشم زخم مردم هر که می غلطد به خون صائب
گریبان قبا را حلقه فتراک می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۴
چه شد قدر مرا گر چرخ دون پرور نمی داند؟
صدف از ساده لوحی قیمت گوهر نمی داند
به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر، که آیینه
نگردد تا سیه دل قدر خاکستر نمی داند
در اقلیم تصور نیست از شه تا گدا فرقی
جنون موی سر خود را کم از افسر نمی داند
گل هشیار مغزیهاست فرق نیک و بد از هم
لب شمشیر را مست از لب ساغر نمی داند
دورنگی در بهارستان یکتایی نمی باشد
خزف خود را درین عالم کم از گوهر نمی داند
امل با تلخ و شیرین فکر جنگ و آشتی دارد
مذاق قانع ما حنظل از شکر نمی داند
به درمان دل بیتاب درمانده است مژگانش
زبان این رگ پیچیده را نشتر نمی داند
در آغوش صدف زان قطره گوهر می شود صائب
که در قطع ره مقصود پا از سر نمی داند
صدف از ساده لوحی قیمت گوهر نمی داند
به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر، که آیینه
نگردد تا سیه دل قدر خاکستر نمی داند
در اقلیم تصور نیست از شه تا گدا فرقی
جنون موی سر خود را کم از افسر نمی داند
گل هشیار مغزیهاست فرق نیک و بد از هم
لب شمشیر را مست از لب ساغر نمی داند
دورنگی در بهارستان یکتایی نمی باشد
خزف خود را درین عالم کم از گوهر نمی داند
امل با تلخ و شیرین فکر جنگ و آشتی دارد
مذاق قانع ما حنظل از شکر نمی داند
به درمان دل بیتاب درمانده است مژگانش
زبان این رگ پیچیده را نشتر نمی داند
در آغوش صدف زان قطره گوهر می شود صائب
که در قطع ره مقصود پا از سر نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۷
دل دیوانه من دوست از دشمن نمی داند
چو آتش شعله ور شد آب از روغن نمی داند
غریبی و وطن یکسان بود دلهای حیران را
قفس را عندلیب مست از گلشن نمی داند
نمی افتد به فکر سینه چون دل گشت هر جایی
ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمی داند
زشکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل
که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمی داند
زآتش دور می گردد از ان دایم سپند من
که آیین نشست و خاست در گلخن نمی داند
مگر خط نرم سازدل چون سنگ خارا را
وگرنه دود آه ما ره روزن نمی داند
غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند
برات آسمانی باز گردیدن نمی داند
مده زنهار عرض گفتگو صائب به بیدردان
که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمی داند
چو آتش شعله ور شد آب از روغن نمی داند
غریبی و وطن یکسان بود دلهای حیران را
قفس را عندلیب مست از گلشن نمی داند
نمی افتد به فکر سینه چون دل گشت هر جایی
ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمی داند
زشکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل
که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمی داند
زآتش دور می گردد از ان دایم سپند من
که آیین نشست و خاست در گلخن نمی داند
مگر خط نرم سازدل چون سنگ خارا را
وگرنه دود آه ما ره روزن نمی داند
غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند
برات آسمانی باز گردیدن نمی داند
مده زنهار عرض گفتگو صائب به بیدردان
که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۱
که در عیش و طرب پیوسته در دار فنا ماند؟
کدامین دست را دیدی که دایم در حنا ماند؟
زشوق جستجوی یار از گردش نمی مانم
اگر در سنگ پایم همچو دست آسیا ماند
چنین کز آتش دل آب گردیدم عجب نبود
که نقش بوریا بر جسمم از موج هوا ماند
حجاب عشق اگر چشم مرا بندد دم کشتن
چنان نالم که دست و تیغ قاتل بر هوا ماند
به بیدردان نشستن هرزه خندی بار می آرد
گریبان چمن حیف است در دست صبا ماند
کجا ابر تنک خورشید را مستور می سازد؟
صفای آن بدن پوشیده کی زیر قبا ماند؟
مکش دست هوس از دامن صدق طلب صائب
که گمره می شود هر کس که از رهبر جدا ماند
کدامین دست را دیدی که دایم در حنا ماند؟
زشوق جستجوی یار از گردش نمی مانم
اگر در سنگ پایم همچو دست آسیا ماند
چنین کز آتش دل آب گردیدم عجب نبود
که نقش بوریا بر جسمم از موج هوا ماند
حجاب عشق اگر چشم مرا بندد دم کشتن
چنان نالم که دست و تیغ قاتل بر هوا ماند
به بیدردان نشستن هرزه خندی بار می آرد
گریبان چمن حیف است در دست صبا ماند
کجا ابر تنک خورشید را مستور می سازد؟
صفای آن بدن پوشیده کی زیر قبا ماند؟
مکش دست هوس از دامن صدق طلب صائب
که گمره می شود هر کس که از رهبر جدا ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۲
نگردد زهر سبز آنجا که تریاق از زمین روید
در آن کشور که باشد غمگساری غم کجا ماند؟
خدنگ راست رو زود از کمان دلگیر می گردد
دل آگاه در زیر فلک یک دم کجا ماند؟
زهر گردش فلک بر خاک ریزد رنگ طوفانی
بنای عمر با این سیلها محکم کجا ماند؟
هجوم بوالهوس نگذاشت در کوی تو یک عاشق
درین هنگامه پر دیو و دد آدم کجا ماند؟
اگر سنجی به میزان وفا کوه غم ما را
ترا در پله انصاف، سنگ کم کجا ماند؟
زبی شرمی نماند آبروی نیکوان صائب
حیا تا هست این گلزار بی شبنم کجا ماند؟
در آن دل از هلاک عشقبازان غم کجا ماند؟
گره در خاطر خورشید از شبنم کجا ماند؟
عبث پیچیده در جان سبکرو جسم پا در گل
مسیحای زمان در دامن مریم کجا ماند؟
چنین کز دیده شوخ کواکب می جهد آتش
دل بی داغ در معموره عالم کجا ماند؟
مسلسل چون شود امواج، می پاشد ز هم کشتی
به حال خویش دل در زلف خم در خم کجا ماند؟
در آن کشور که باشد غمگساری غم کجا ماند؟
خدنگ راست رو زود از کمان دلگیر می گردد
دل آگاه در زیر فلک یک دم کجا ماند؟
زهر گردش فلک بر خاک ریزد رنگ طوفانی
بنای عمر با این سیلها محکم کجا ماند؟
هجوم بوالهوس نگذاشت در کوی تو یک عاشق
درین هنگامه پر دیو و دد آدم کجا ماند؟
اگر سنجی به میزان وفا کوه غم ما را
ترا در پله انصاف، سنگ کم کجا ماند؟
زبی شرمی نماند آبروی نیکوان صائب
حیا تا هست این گلزار بی شبنم کجا ماند؟
در آن دل از هلاک عشقبازان غم کجا ماند؟
گره در خاطر خورشید از شبنم کجا ماند؟
عبث پیچیده در جان سبکرو جسم پا در گل
مسیحای زمان در دامن مریم کجا ماند؟
چنین کز دیده شوخ کواکب می جهد آتش
دل بی داغ در معموره عالم کجا ماند؟
مسلسل چون شود امواج، می پاشد ز هم کشتی
به حال خویش دل در زلف خم در خم کجا ماند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۳
ز اسباب جهان حسرت به دنیادار می ماند
زگل آخر به دست گلفروشان خار می ماند
به آزادی توانگر شو که در ایام بی برگی
همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می ماند
سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستی
که با رطل گران آسمان هشیار می ماند؟
زخود بیرون شدن را همتی چون سیل می باید
که در ریگ روان آن تنک از کار می ماند
زپرداز دل روشن سیه شد روزگار من
به روشنگر چه از آیینه جز زنگار می ماند؟
ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشه ای بنشین
که گل پژمرده می گردد چو بر دستار می ماند
کجا تن پروران را جذبه توفیق دریابد؟
نبیند کهربا کاهی که بر دیوار می ماند
مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبی که در گلزار می ماند
مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار می ماند
چه بیتاب است جان عاشقان در باز گردیدن
صدا زین بیشتر در دامن کهسار می ماند
در آن کشور که صائب مشتری کوتاه بین باشد
متاع یوسفی بسیار در بازار می ماند
زگل آخر به دست گلفروشان خار می ماند
به آزادی توانگر شو که در ایام بی برگی
همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می ماند
سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستی
که با رطل گران آسمان هشیار می ماند؟
زخود بیرون شدن را همتی چون سیل می باید
که در ریگ روان آن تنک از کار می ماند
زپرداز دل روشن سیه شد روزگار من
به روشنگر چه از آیینه جز زنگار می ماند؟
ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشه ای بنشین
که گل پژمرده می گردد چو بر دستار می ماند
کجا تن پروران را جذبه توفیق دریابد؟
نبیند کهربا کاهی که بر دیوار می ماند
مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبی که در گلزار می ماند
مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار می ماند
چه بیتاب است جان عاشقان در باز گردیدن
صدا زین بیشتر در دامن کهسار می ماند
در آن کشور که صائب مشتری کوتاه بین باشد
متاع یوسفی بسیار در بازار می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۴
زخون خوردن اثرهای نمایان باز می ماند
ز آهو نافه، گفتار از سخن پرداز می ماند
زیک هشیار بزم میکشان افسرده می گردد
به اندک مایه ای، شیر از روانی باز می ماند
متاب از سختی ایام روی دل که آیینه
چو گرداند زصیقل روی، بی پرداز می ماند
اگر این است حسن عاقبت مطلب روایان را
به مطلب می رسد هر کس زمطلب باز می ماند
مرو در خون صید لاغر من کز شکار من
همین مشت پری در چنگل شهباز می ماند
رجا و خوف را در هیچ حال از کف مده صائب
که چون یک بال گردد مرغ از پرواز می ماند
ز آهو نافه، گفتار از سخن پرداز می ماند
زیک هشیار بزم میکشان افسرده می گردد
به اندک مایه ای، شیر از روانی باز می ماند
متاب از سختی ایام روی دل که آیینه
چو گرداند زصیقل روی، بی پرداز می ماند
اگر این است حسن عاقبت مطلب روایان را
به مطلب می رسد هر کس زمطلب باز می ماند
مرو در خون صید لاغر من کز شکار من
همین مشت پری در چنگل شهباز می ماند
رجا و خوف را در هیچ حال از کف مده صائب
که چون یک بال گردد مرغ از پرواز می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۷
زدوزخ گرمی هنگامه صحبت نمی ماند
حضور خانه در بسته از جنت نمی ماند
به خواب عافیت از دولت بیدار قانع شو
که خواب امن از بیداری دولت نمی ماند
سبکباری گزین تا از فرو رفتن شوی ایمن
که بر روی زمین قارون زجمعیت نمی ماند
نمی سازد حصاری تنگی جا بیقراران را
که ریگ از جستجو در شیشه ساعت نمی ماند
شود زنگ خجالت شسته زود از چهره پاکان
که بر دامان یوسف گردی از تهمت نمی ماند
به دام دوربینی صید کن این برق جولان را
که تا بر خویشتن جنبیده ای فرصت نمی ماند
تهی مغزی که دارد فکر صید خلق در خلوت
کمند وحدتش از حلقه کثرت نمی ماند
مجولذت زخورد و خواب صائب در کهنسالی
که در پایان عمر از زندگی لذت نمی ماند
حضور خانه در بسته از جنت نمی ماند
به خواب عافیت از دولت بیدار قانع شو
که خواب امن از بیداری دولت نمی ماند
سبکباری گزین تا از فرو رفتن شوی ایمن
که بر روی زمین قارون زجمعیت نمی ماند
نمی سازد حصاری تنگی جا بیقراران را
که ریگ از جستجو در شیشه ساعت نمی ماند
شود زنگ خجالت شسته زود از چهره پاکان
که بر دامان یوسف گردی از تهمت نمی ماند
به دام دوربینی صید کن این برق جولان را
که تا بر خویشتن جنبیده ای فرصت نمی ماند
تهی مغزی که دارد فکر صید خلق در خلوت
کمند وحدتش از حلقه کثرت نمی ماند
مجولذت زخورد و خواب صائب در کهنسالی
که در پایان عمر از زندگی لذت نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۸
زدل در سینه غیر از آه غم پرور نمی ماند
که جز خاک سیه از عود در مجمر نمی ماند
به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را
لبی دارد که از سرچشمه کوثر نمی ماند
به روز تیره ما صبح، شکر خنده ها دارد
نمی داند که این شادی دم دیگر نمی ماند
چو مجنون کرد رام خود غزالان را یقینم شد
که اقبال جنون در هیچ کاری در نمی ماند
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
که چون آیینه روشن شد به روشنگر نمی ماند
اثر رفت از سر شکم تا شکستم آه را در دل
علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمی ماند
برون آمد چو خورشید از نقاب صبح، روشن شد
که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمی ماند
تو چندان سعی کن کز دل نیاید بر زبان رازت
زمینا چون برآید باده در ساغر نمی ماند
بکش دست طمع از دامن طول امل صائب
که زلف دود در سر پنجه مجمر نمی ماند
که جز خاک سیه از عود در مجمر نمی ماند
به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را
لبی دارد که از سرچشمه کوثر نمی ماند
به روز تیره ما صبح، شکر خنده ها دارد
نمی داند که این شادی دم دیگر نمی ماند
چو مجنون کرد رام خود غزالان را یقینم شد
که اقبال جنون در هیچ کاری در نمی ماند
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
که چون آیینه روشن شد به روشنگر نمی ماند
اثر رفت از سر شکم تا شکستم آه را در دل
علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمی ماند
برون آمد چو خورشید از نقاب صبح، روشن شد
که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمی ماند
تو چندان سعی کن کز دل نیاید بر زبان رازت
زمینا چون برآید باده در ساغر نمی ماند
بکش دست طمع از دامن طول امل صائب
که زلف دود در سر پنجه مجمر نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۹
سخن پوشیده در لعل لب جانان نمی ماند
اگرچه در عدم باشد سخن پنهان نمی ماند
نپوشد خط مشکین آب و رنگ لعل جانان را
نهان در تیرگی این چشمه حیوان نمی ماند
به خوابی می شود آزاد روح از قید آب و گل
تمام عمر ماه مصر در زندان نمی ماند
شود هر اختری زیر فلک در وقت خود طالع
رسد چون نوبت نان طفل بی دندان نمی ماند
بشو دست از دل آسوده در دوران زلف او
که گر این است چوگان، گوی در میدان نمی ماند
سخن بر گرد عالم می دود گر رتبه ای دارد
متاع یوسفی در گوشه دکان نمی ماند
همانا دانه امید ما را سوخت نومیدی
وگرنه تخم در زیر زمین پنهان نمی ماند
کدامین شوخ چشم امروز جا دارد درین گلشن؟
که در کاویدن دل خارش از مژگان نمی ماند
به دلتنگی قناعت کن ثبات عمر اگر خواهی
که چون شد غنچه گل، در بوستان چندان نمی ماند
عبث در پنبه داغ خویش پنهان می کنم صائب
چراغ شوخ هرگز در ته دامان نمی ماند
اگرچه در عدم باشد سخن پنهان نمی ماند
نپوشد خط مشکین آب و رنگ لعل جانان را
نهان در تیرگی این چشمه حیوان نمی ماند
به خوابی می شود آزاد روح از قید آب و گل
تمام عمر ماه مصر در زندان نمی ماند
شود هر اختری زیر فلک در وقت خود طالع
رسد چون نوبت نان طفل بی دندان نمی ماند
بشو دست از دل آسوده در دوران زلف او
که گر این است چوگان، گوی در میدان نمی ماند
سخن بر گرد عالم می دود گر رتبه ای دارد
متاع یوسفی در گوشه دکان نمی ماند
همانا دانه امید ما را سوخت نومیدی
وگرنه تخم در زیر زمین پنهان نمی ماند
کدامین شوخ چشم امروز جا دارد درین گلشن؟
که در کاویدن دل خارش از مژگان نمی ماند
به دلتنگی قناعت کن ثبات عمر اگر خواهی
که چون شد غنچه گل، در بوستان چندان نمی ماند
عبث در پنبه داغ خویش پنهان می کنم صائب
چراغ شوخ هرگز در ته دامان نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۲
سر شوریده را فکر سرانجامی نمی ماند
چو عشق آمد دگر اندیشه خامی نمی ماند
همین راهی که از دوری نمایان نیست پایانش
اگر از خود قدم بیرون نهی گامی نمی ماند
چه آسوده است از دل واپسی جان سبکروحش
کسی کز وی درین وحشت سرا نامی نمی ماند
چنین گر آفتاب عشق سازد عام فیض خود
جهان آب و گل را میوه خامی نمی ماند
اگر بی پرده گردد لذت خونخواری عاشق
خرابات مغان را باده آشامی نمی ماند
زشوخی جلوه او می برد با خویش دلها را
از ان آهوی وحشی در زمین دامی نمی ماند
چنین پرشور از ان کان ملاحت گر جهان گردد
رگ تلخی درین بستان به بادامی نمی ماند
به جمع مال کوشد خواجه چون زنبور، ازین غافل
که چون شد خانه اش پر، جای آرامی نمی ماند
چنین خواهد به هم انداخت ساقی گر حریفان را
زسنگ فتنه سالم شیشه و جامی نمی ماند
زترک غنچه خسبی شد پریشان صائب احوالم
چوگل برداشت دست از خویش، اندامی نمی ماند
چو عشق آمد دگر اندیشه خامی نمی ماند
همین راهی که از دوری نمایان نیست پایانش
اگر از خود قدم بیرون نهی گامی نمی ماند
چه آسوده است از دل واپسی جان سبکروحش
کسی کز وی درین وحشت سرا نامی نمی ماند
چنین گر آفتاب عشق سازد عام فیض خود
جهان آب و گل را میوه خامی نمی ماند
اگر بی پرده گردد لذت خونخواری عاشق
خرابات مغان را باده آشامی نمی ماند
زشوخی جلوه او می برد با خویش دلها را
از ان آهوی وحشی در زمین دامی نمی ماند
چنین پرشور از ان کان ملاحت گر جهان گردد
رگ تلخی درین بستان به بادامی نمی ماند
به جمع مال کوشد خواجه چون زنبور، ازین غافل
که چون شد خانه اش پر، جای آرامی نمی ماند
چنین خواهد به هم انداخت ساقی گر حریفان را
زسنگ فتنه سالم شیشه و جامی نمی ماند
زترک غنچه خسبی شد پریشان صائب احوالم
چوگل برداشت دست از خویش، اندامی نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۴
حباب و موج را هر کس که از دریا جدا بیند
زخط و خال کثرت چهره وحدت کجا بیند؟
شکست از گردش گردون به پاکان می رسد افزون
که گندم پاک چون گردید رنج آسیا بیند
نگردد مرگ سنگ راه جویای سعادت را
که با چشم سفید این استخوان راه هما بیند
مدان جان مجرد را یکی با پیکر خاکی
که آزادست مرغی کز قفس خود را جدا بیند
میان عاقبت بینان علم گردد به بینایی
چو نرگس هر که در جوش بهاران زیر پا بیند
قماش اهل دل را چون شناسد کوته اندیشی
که گردد روی گردان کعبه را گر بی قبا بیند
سیه باشد جهان در چشم دایم عیبجویی را
که پشت تیره از آیینه، از طاوس پا بیند
عصاکش پیر و کورست در سیر و سکون دایم
زهی غافل که تقصیرات خود را از قضا بیند
به خون ناامیدی دست شوید از گشاد دل
نواسنجی که دست غنچه گل در حنا بیند
زبیرحمی نگردد آب گرد دیده اش صائب
سر خورشید را آن سنگدل گر زیر پا بیند
زخط و خال کثرت چهره وحدت کجا بیند؟
شکست از گردش گردون به پاکان می رسد افزون
که گندم پاک چون گردید رنج آسیا بیند
نگردد مرگ سنگ راه جویای سعادت را
که با چشم سفید این استخوان راه هما بیند
مدان جان مجرد را یکی با پیکر خاکی
که آزادست مرغی کز قفس خود را جدا بیند
میان عاقبت بینان علم گردد به بینایی
چو نرگس هر که در جوش بهاران زیر پا بیند
قماش اهل دل را چون شناسد کوته اندیشی
که گردد روی گردان کعبه را گر بی قبا بیند
سیه باشد جهان در چشم دایم عیبجویی را
که پشت تیره از آیینه، از طاوس پا بیند
عصاکش پیر و کورست در سیر و سکون دایم
زهی غافل که تقصیرات خود را از قضا بیند
به خون ناامیدی دست شوید از گشاد دل
نواسنجی که دست غنچه گل در حنا بیند
زبیرحمی نگردد آب گرد دیده اش صائب
سر خورشید را آن سنگدل گر زیر پا بیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۶
همین سرگشتگی چشم حریص از مال می بیند
چه آسایش زخرمن دیده غربال می بیند؟
جهان چون چشم سوزن می شود در چشم کوته بین
اگر کوتاهیی در رشته آمال می بیند
اجل بار گرانباران دنیا را سبک سازد
بود در خواب اگر آسایشی حمال می بیند
خرابیهای ظاهر، گنج در ویرانه می دارد
مبصر جغد را مرغ همایون فال می بیند
چه گل چیند زعمر خود گنهکاری که عالم را
زخون بیگناهان طشت مالامال می بیند
بر آن بالغ نظر رحم است در قید جهان بودن
که اوضاع جهان بازیچه اطفال می بیند
نگیرد آب گوهر جای گرد خاکساری را
به دریا متصل شد سیل و در دنبال می بیند
لب جان بخش روح الله و چشم تنگ سوزن را
به یک چشم غلط بین دیده دجال می بیند
نماند از عمر یک دم خواجه مغرور را افزون
زغفلت همچنان مستقبل احوال می بیند
نباشد هر که را در خیر دست از کوته اندیشی
چه گل از عمر می چیند، چه خیر از مال می بیند؟
به ناکامی بساز از چشمه حیوان که اسکندر
زظلمت زنگ بر آیینه اقبال می بیند
کجا صائب شود همخانه با من عشوه پردازی
که در آیینه با صد ناز در تمثال می بیند
چه آسایش زخرمن دیده غربال می بیند؟
جهان چون چشم سوزن می شود در چشم کوته بین
اگر کوتاهیی در رشته آمال می بیند
اجل بار گرانباران دنیا را سبک سازد
بود در خواب اگر آسایشی حمال می بیند
خرابیهای ظاهر، گنج در ویرانه می دارد
مبصر جغد را مرغ همایون فال می بیند
چه گل چیند زعمر خود گنهکاری که عالم را
زخون بیگناهان طشت مالامال می بیند
بر آن بالغ نظر رحم است در قید جهان بودن
که اوضاع جهان بازیچه اطفال می بیند
نگیرد آب گوهر جای گرد خاکساری را
به دریا متصل شد سیل و در دنبال می بیند
لب جان بخش روح الله و چشم تنگ سوزن را
به یک چشم غلط بین دیده دجال می بیند
نماند از عمر یک دم خواجه مغرور را افزون
زغفلت همچنان مستقبل احوال می بیند
نباشد هر که را در خیر دست از کوته اندیشی
چه گل از عمر می چیند، چه خیر از مال می بیند؟
به ناکامی بساز از چشمه حیوان که اسکندر
زظلمت زنگ بر آیینه اقبال می بیند
کجا صائب شود همخانه با من عشوه پردازی
که در آیینه با صد ناز در تمثال می بیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۱
تو از نام بلند ای نوجوان بردار کام خود
که پیران می کنند از قامت خم حلقه نام خود
زفیض راستی از محتسب بر خود نمی لرزم
به کوه قاف دارم پشت از سنگ تمام خود
گر از بیطاقتی خود قاصد پیغام خود گردم
فرامش می کنم در راه از غیرت پیام خود!
حذر کن از می سرکش که تاکش با زمین گیری
به چندین دست نتواند نگه دارد زمام خود
مرا از بوته خجلت بر آر ای شعله سرکش
که خونها می خورم چون لاله از سودای خام خود
چه افتاده است بر دل بار گردم عندلیبان را؟
چو من از بوی گل چون غنچه می گیرم مشا خود
ز آواز شکست من دل احباب می ریزد
وگرنه من نمی دارم دریغ از سنگ جام خود
شکاری چون به بخت ما نمی افتد همان بهتر
که در خاک فراموشان نهان سازیم دام خود
به شور من ندارد بلبلی این بوستان صائب
روان گردد، به خون مرده گر خوانم کلام خود
که پیران می کنند از قامت خم حلقه نام خود
زفیض راستی از محتسب بر خود نمی لرزم
به کوه قاف دارم پشت از سنگ تمام خود
گر از بیطاقتی خود قاصد پیغام خود گردم
فرامش می کنم در راه از غیرت پیام خود!
حذر کن از می سرکش که تاکش با زمین گیری
به چندین دست نتواند نگه دارد زمام خود
مرا از بوته خجلت بر آر ای شعله سرکش
که خونها می خورم چون لاله از سودای خام خود
چه افتاده است بر دل بار گردم عندلیبان را؟
چو من از بوی گل چون غنچه می گیرم مشا خود
ز آواز شکست من دل احباب می ریزد
وگرنه من نمی دارم دریغ از سنگ جام خود
شکاری چون به بخت ما نمی افتد همان بهتر
که در خاک فراموشان نهان سازیم دام خود
به شور من ندارد بلبلی این بوستان صائب
روان گردد، به خون مرده گر خوانم کلام خود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۲
کسی تا کی خورد چون شمع رزق از استخوان خود؟
به دندان گیرد از افسوس هر ساعت زبان خود
به هر جانب که رو می آورم خود را نمی یابم
چه ساعت بود، حیرانم، زکف دادم عنان خود
مرا چون مهر اگر دور فلک فرمانروا سازد
به خون شبنمی هرگز نیالایم سنان خود
خریداران به زیر خاک گم کردند چون قارون
بیفشانم اگر گرد کسادی از دکان خود
خرابات است، هر حاجت که می خواهی تمنا کن
نمی دارند جان اینجا دریغ از میهمان خود
زمین از سایه شهباز دارد پرنیان در بر
میا ای مرغ نوپرواز بیرون زآشیان خود
زبیداد خزان ثابت قدم چون خار دیوارم
نمی لرزد دلم چون برگ از بیم خزان خود
اگر در سینه او نیست پنهان گوهر رازی
چرا دریا زگوهر سنگ دارد در دهان خود؟
گل است از آبروی تشنه چشمان عرصه عالم
منه تا می توانی پا برون از آستان خود
قفس را نخل ایمن می کند گلبانگ من صائب
ندارد خلد چون من بلبلی در بوستان خود
به دندان گیرد از افسوس هر ساعت زبان خود
به هر جانب که رو می آورم خود را نمی یابم
چه ساعت بود، حیرانم، زکف دادم عنان خود
مرا چون مهر اگر دور فلک فرمانروا سازد
به خون شبنمی هرگز نیالایم سنان خود
خریداران به زیر خاک گم کردند چون قارون
بیفشانم اگر گرد کسادی از دکان خود
خرابات است، هر حاجت که می خواهی تمنا کن
نمی دارند جان اینجا دریغ از میهمان خود
زمین از سایه شهباز دارد پرنیان در بر
میا ای مرغ نوپرواز بیرون زآشیان خود
زبیداد خزان ثابت قدم چون خار دیوارم
نمی لرزد دلم چون برگ از بیم خزان خود
اگر در سینه او نیست پنهان گوهر رازی
چرا دریا زگوهر سنگ دارد در دهان خود؟
گل است از آبروی تشنه چشمان عرصه عالم
منه تا می توانی پا برون از آستان خود
قفس را نخل ایمن می کند گلبانگ من صائب
ندارد خلد چون من بلبلی در بوستان خود