عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۹
می شود در وسمه ابروی بتان خونخوارتر
درنیام این تیغ خونریزست بی زنهارتر
دور عیش مرکز از پرگار میگردد تمام
شد ز خط عنبرین آن خال خوش پرگارتر
باده ممزوج را زور شراب صرف نیست
چشم مست یار از می می شود هشیارتر
می شود رسوا ز دیدنهای پنهان رازعشق
روی این آیینه است ازپشت خود ستارتر
چرب نرمیهای ظاهر نیست بی مکر و فریب
پرده دام است هر خاکی که شد هموارتر
سیل راسنگ فسان گرددزمین سنگلاخ
خواب سنگین عمر را سازد سبکرفتارتر
خط آزادی است سرو و بید رابی حاصلی
سنگ افزون می خورد نخلی که شدپر بارتر
رغبت می در بهار افزون شود مخمور را
چشم خوبان می شود در وقت خط خونخوارتر
شیوه های حسن راخط پرده نسیان شود
صفحه عارض بود در سادگی پرکارتر
دشمن نقش است لوح ساده دیوانگان
ورنه مجنون است از فرهاد شیرین کارتر
مار گردد اژدها از امتداد روزگار
گشت درایام پیری نفس بدکردارتر
غم دراین محنت سراباشد به قدر غمگسار
ازغم آزادست هرکس هست بی غمخوارتر
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
کوه را از کبک می سازد سبکرفتارتر
سبزه خط بال و پر گردید سودای مرا
در بهاران می شود دیوانگی سرشارتر
از زمین نرم، صائب گرد برمی آورند
می کشد آزار افزون هر که بی آزارتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۰
از دم تیغ است آن موی کمر خونریزتر
هست از مژگان میان آن پسر خونریزتر
گر چه شور و شر بود کم فتنه خوابیده را
خواب او صد پرده باشد ازنظر خونریزتر
کشت از دزدیده دیدنها نگاهش عالمی
تیغ خوبان است در زیر سپر خونریزتر
رخنه در دلها نه تنها می کند مژگان تو
کز تو هرمویی بود از نیشتر خونریزتر
چون دهم آب از تماشای تو چشم تر،که هست
چین ابروی تو از موج خطر خونریزتر
می گشایم چون نظر بر عارض گلرنگ او
می شودهر مویم از مژگان تر خونریزتر
در خود آرایی مکن اوقات چون طاوس صرف
کزدم تیغ است حسن بال وپر خونریزتر
سفله چون شدمست، دربیداد طوفان می کند
می شود از آب، تیغ بدگهر خونریزتر
گر چه از زنگار می گرددبرش کم تیغ را
شد ز خط مژگان آن شیرین پسر خونریزتر
از کجی هر چند آرد تیر راآتش برون
خلق کج از تیغ گردد در سفرخونریزتر
صائب از هم پیشگان از تیغ افزون کن حذر
کزدم تیغ است رشک هم گهر خونریزتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۱
هرکه وحشت می کند ز آمیزش ما بیشتر
دردل سودایی مامی کند جا بیشتر
توسن سرکش چو میدان یافت طوفان می کند
شورش مجنون شد ازدامان صحرا بیشتر
آنچنان کز برگ ،بوی گل سبک پرواز شد
رازمارا پرده پوشی کرد رسوابیشتر
می شود سیل ضعیف از بند بی زنهارتر
ازخموشی راز من شد آشکارا بیشتر
دارد آتش زیر پا اشکم ز شوق دیدنش
در دل طفلان بود ذوق تماشابیشتر
حیرتی دارم که چون آهوی چشم گلرخان
دردل تنگ از رمیدن واکند جابیشتر؟
گر به این عنوان شود روی تو گلگل از شراب
می گشد طاوس از پر خجلت از پابیشتر
دور بر خود می کند صائب ره نزدیک را
می دود هرکس پی تحصیل دنیا بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۳
نیست بیصورت جدال زاهدان باصوفیان
می کندآیینه رسوا زنگیان رابیشتر
عمرپیران از جوانان زودتر طی می شود
قرب منزل گرم سازد رهروان رابیشتر
پشت هر شاخی که خم از بارمنت گشته است
از بهاران می کند شکر خزان رابیشتر
هرکه ازتن پروری زآیینه دل غافل است
پاس می دارد زگرد آیینه دان رابیشتر
در سبوی کهنه ممکن نیست گرددآب سرد
دل خنک می گردد از دنیا جوان رابیشتر
درد برعضو ضعیف از عضوهاریزدفزون
پیچ وتاب از زلف باشد آن میان را بیشتر
کور مادرزاد ازخواب پریشان فارغ است
می گزد وضع جهان روشندلان رابیشتر
در سبک مغزان اثر افزون کند رطل گران
برق در فریاد آرد نیستان رابیشتر
سردمهریهای معشوق است بر عاشق گران
پرتو مهتاب می سوزد کتان رابیشتر
از توکل گر به حفظ حق سپارد گله را
گرگ غمخواری کند از سک شبان رابیشتر
عارفان راجوز پوچ چرخ نتواند فریفت
می فریبد این سبکسر کودکان رابیشتر
صیقل جانهای تاریک است صائب جستجو
سبز سازد کاهلی آب روان رابیشتر
باده دارد بر سر پامیکشان رابیشتر
زندگی از آب باشد ماهیان رابیشتر
چین زابروی توزور باده روشن نبرد
گرچه آتش نرم می سازد کمان رابیشتر
غفلت من بیشتر گردید از موی سفید
صبح سنگین می کندخواب گران رابیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۷
یارنو خط زنگ از دل می زداید بیشتر
برگ عیش از نوبهاران می فزاید بیشتر
مستی چشمش یکی صدگشت دردوران خط
دربهاران آب ازسر چشمه زاید بیشتر
درلباس لطف، دل را قهر افزون می گزد
تلخی بادام در شکر نماید بیشتر
لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است
ازکریمان بی طلب حاجت برآیدبیشتر
زخم خصم ناتوان است از قوی جانکاهتر
نیشتر از تیغ خون رامی گشاید بیشتر
آرزو را صبح بیداری بود موی سفید
حرص درایام پیری می فزایدبیشتر
گر چه لبهای شکر گفتار می چسبد به دل
دل ز من چشم سخنگو می رباید بیشتر
قسمت تن پروران از تنگدستی کاهش است
آسیا بی دانه چون گردید ساید بیشتر
می کند صائب زبان عیبجویان را دراز
کوته اندیشی که خود را می ستاید بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۱
دل بود مایل به خط عنبرافشان بیشتر
هست در ابر سیاه امید باران بیشتر
خط برون می آورد شیرین لبان را ازحجاب
می شود در پرده شب غنچه خندان بیشتر
خار خار دلبری از خط فزون شد حسن را
حرص گل در جمع زر گردد زدامان بیشتر
ناز خوبان می شود در روزگار خط زیاد
خواب می گردد گران ازبوی ریحان بیشتر
می برد دل بیش ازان لبهای شیرین خط سبز
رتبه این ظلمت است ازآب حیوان بیشتر
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر
روزی بی دست وپایان می رسداز خوان غیب
قسمت دیوانه گردد سنگ طفلان بیشتر
پرده پوشی می کند بی پرده راز عشق را
می کشد این شمع قد در زیر دامان بیشتر
در بساط بی سرو پایان مجو صبر وقرار
تشنه سیرست گوهرهای غلطان بیشتر
سیل بی زنهار در معموره طوفان می کند
شور مجنون است درشهر ازبیابان بیشتر
گر چه گردد کم صدا چون کاسه چینی شکست
درشکستن می کند دل صائب افغان بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۳
می شود مغلوب، خصم از بردباری بیشتر
تیغ لنگر دار دارد زخم کاری بیشتر
هرکه راچون شانه دردل زخم کاری بیشتر
می کند زلف سخن راشانه کاری بیشتر
بر کم وبیش محبت بیقراری شاهدست
هر قدر افزون محبت، بیقراری بیشتر
هر قدر پیغام نومیدی ز معشوقان رسد
عاشقان رامی شود امیدواری بیشتر
دورتر شد راه ما از سعی بی هنجار ما
کودکان رامانده سازد نی سواری بیشتر
هرکه امیدش به عصیان کمتر از طاعت بود
می برد روز قیامت شرمساری بیشتر
گر چه می گردد ز آتش پخته هر خامی که هست
خامتر هرکس که دارد جزو ناری بیشتر
دانه بهتر درزمین نرم بالامی کشد
سرفرازی بیشتر چون خاکساری بیشتر
د ربلندی گرمی خورشید می گردد زیاد
حسن، عالمسوز گردد در سواری بیشتر
زلف از سر در هوایی هر نفس در عالمی است
می نماید حسن راخط پرده داری بیشتر
فیض ریزش دارد ارباب کرم راتر دماغ
خنده برق است درابر بهاری بیشتر
می شود چون ماه کنعان عاقبت مالک رقاب
از عزیزان می کشد هر کس که خواری بیشتر
می کند خواب فراغت در شبستان لحد
هر که اینجا می کند شب زنده داری بیشتر
از دلیل پوچ دایم فلسفی د رزحمت است
کودکان رامانده سازد نی سواری بیشتر
می شود صائب دعا در دامن شب مستجاب
وقت خط هست ازبتان امیدواری بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۴
عشق راباشد به عاشق دلنوازی بیشتر
می کند بیچارگان را چاره سازی بیشتر
می کشد قامت به قدر ریشه هر نخلی که هست
هر قدرپستی فزونتر، سرفرازی بیشتر
عشق عالمسوز کی فارغ گذارد حسن را؟
شمع از پروانه دارد جانگدازی بیشتر
می شود هرچند محو از روی گرم آفتاب
می کند شبنم همان آیینه سازی بیشتر
د رخرابات مغان از پرتو دلهای پاک
هر قدر آلوده تر دامن نمازی بیشتر
می کشد قامت نی بی مغز بیش از نیشکر
درسبک مغزان بود گردن فرازی بیشتر
پیش راه شکوه خونین نگیرد خامشی
رشته اشک از گره گیرد درازی بیشتر
ظالمان را نرم می گردد دل از فرمان عزل
حسن نو خط می کند عاشق نوازی بیشتر
تا نگردیده است صائب آدمی بالغ نظر
می زند ناخن به دل عشق مجازی بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۵
گرچه از جان نیست چیزی بابدن نزدیکتر
باشد آن جان جهان ازجان به تن نزدیکتر
می کشم دوری ز حیرت ،ورنه با یوسف بود
چشم چون دستار من از پیرهن نزدیکتر
خال باآن قرب ازان لبهادهن شیرین نکرد
تلختر هر کس به آن شیرین دهن نزدیکتر
پرده شرم است مانع ،ورنه چشم پاک من
باشد از شبنم به آن گل پیرهن نزدیکتر
نعل لیلی رادر آتش وحشت مجنون گذاشت
از رمیدن شد بر جانان راه من نزدیکتر
چون عزیز مصر باغربت مدارا کن که هست
پله غربت به دولت از وطن نزدیکتر
گر چه با فانوس باشد درته یک پیرهن
هست با پروانه شمع انجمن نزدیکتر
از سخن دست سلیمان تکیه گاه مور شد
قرب را راهی نباشد از سخن نزدیکتر
می شود بی دست وپایی شهپر پرواز رزق
آب این چاه است بی دلو ورسن نزدیکتر
از جوانان گرچه نبود دور مرگ ،اما بود
موی چون کافور پیران باکفن نزدیکتر
صائب از پاس ادب گردید ازان زلف دراز
دست کوتاهم به آن سیب ذقن نزدیکتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۶
زاهد از آلوده دنیاست دنیا خواه تر
رهرو این راه از رهزن بود گمراه تر
دستگاه غم به قدر دستگاه بینش است
می خورد خون بیشتر هر کس بودآگاه تر
فکر آن موی کمر نگذاشت درمن زندگی
درد پنهانی بود از دردها جانکاه تر
می تواند کرد داغ عشق، اگر خواهد دلش
سینه تار مرا از آسمان خوش ماه تر
شورش مجنون یکی صدگشت از زخم زبان
می کند مهمیز اسب تند رابد راه تر
لطف گردون بیشتر از قهر می سوزدمرا
تلختر هرچند می در کام، بی اکراه تر
هر قدر سر رشته آمال می گردد دراز
دست ما از دامن دنیا شودکوتاه تر
مستی رطل گران بالاتر از پیمانه است
بیخبرتر ازجهان هرکس که صاحب جاه تر
گر چه بیرون رفتن ازراه است تقصیر عظیم
برنمی گردد هر که بعد از آگهی، بیراه تر
خوش بود دلخواه بستن با پریرویان جناغ
گر فراموشی ازان جانب بود، دلخواه تر!
هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن
لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۰
لاله ها چشم غزالان می نماید در نظر
خارها صفهای مژگان می نماید در نظر
هر غباری کز زمین خیزد در این آب و هوا
سرو سیم اندام جولان می نماید در نظر
از خروش بلبلان و جوش گلها صحن باغ
مجلس پر شور مستان می نماید در نظر
ظاهر سنگ از هجوم لاله های آبدار
باطن کان بدخشان می نماید درنظر
خنده گل خاک را یک روی خندان کرده است
آسمان یک چشم حیران می نماید درنظر
از رگ ابر بهاران آسمان تلخروی
خوشتر از زلف پریشان می نماید در نظر
یک دهن خنده است صحرا از نشاط نوبهار
چون کواکب ریگ خندان می نماید در نظر
تا که زلف افشاند بر صحرا که از موج سراب
روی صحرا سنبلستان می نماید در نظر
از هجوم داغ، هر زخم نمایان بر تنم
رخنه دیوار بستان می نماید در نظر
چشم تنگ مور از تنگی دل تنگ مرا
عرصه ملک سلیمان می نماید در نظر
شوخ چشمی را که شوخی سر به صحرا می دهد
خلوت آیینه زندان می نماید در نظر
بس که شور عشق پیچیده است در پیکر مرا
داغها صائب نمکدان می نماید در نظر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۳
حسن را در کار نبود باده ناب دگر
چشمه خورشید مستغنی است از آب دگر
هرکه را بر طاق ابروی تو افتاده است چشم
نیست ممکن سر فرود آرد به محراب دگر
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
چشم بی شرم مرا شد پرده خواب دگر
از کهنسالی امید سیر چشمی داشتم
قامت خم شد ز حرص طعمه قلا ب دگر
این زمین شور از خود آب بر می آورد
نیست حاجت خانه ما را به سیلاب دگر
گرچه در ظاهر ز دنیا چشم خود پوشیده ام
می تراود هر نفس زین زخم خوناب دگر
گفتم از دنیا بشویم دست چون دل خون شود
این شفق شد از هواجویی می ناب دگر
از مروت نیست ای ابر بهار استادگی
مزرع ما خوشه می بندد به یک آب دگر
در حریم سینه ما فرش باشد آه سرد
نیست حاجت کلبه مارا به مهتاب دگر
گر چه در حاجت روایی کعبه طاق افتاده است
دردمندان رادل چاک است محراب دگر
آه کز سرگشتگی آب روان عمر را
هست چون زنجیر از هر حلقه گرداب دگر
از نصیحت گوهری هر کس به گوش من کشید
صائب از بهر گرانی گشت سیماب دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۶
می برد دل حسن او هردم به نیرنگ دگر
می تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگر
اختلافی نیست در شست و کمان وتیر، لیک
می کند پرواز هر تیر از کمان رنگ دگر
گر چه غیر ازیک نوا در پرده خورشید نیست
می شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگر
وحشت ما از جهان موقوف دست افشاندنی است
می کندآواره این دیوانه را سنگ دگر
مرهم کافوراز ناسازگاریهای بخت
می شود بهر خراش سینه ام چنگ دگر
طفل بد خوبم، دلم رابرده شیرینی ز راه
بر امید صلح هر دم می کنم جنگ دگر
در چنین وقتی که شد چون شیشه نازک پای من
می شود درراه من هرنقش پا، سنگ دگر
غیر زنگ منت صیقل که می ماندبجا
می روداز خاطر آیینه هرزنگ دگر
گرچه بیرنگ است صائب باده پرزور عشق
زین قدح هر چهره ای بر می کند رنگ دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۹
داده ام دل را به دست دشمن دین دگر
بسته ام عهد مودت با نو آیین دگر
با غزالان سخن کارست صیاد مرا
کی مرا از جا برد آهوی مشکین دگر؟
کوه دردی را که من فرهاد او گردید ه ام
هست بر هر پاره سنگش نقش شیرین دگر
مرده دل را بغیر از ناله جان بخش من
بر نمی انگیزد از جا هیچ تلقین دگر
سر مجنبان بهر تحسینم گفتار مرا
نیست غیر از جنبش دل هیچ تحسین دگر
از گلستانی که آن سرو خرامان بگذرد
می شود هر شاخ پر گل دست گلچین دگر
ناامیدی هر قدر دل را کشد درخاک وخون
آرزو در سینه چیند بزم رنگین دگر
هر سر موی تو چون مژگان گیرا می کند
در شکارستان دلها کار شاهین دگر
گفتم از پیری شود کوتاه، دست رغبتم
قامت خم شد کمند حرص را چین دگر
گفتم از خواب گران پیری برانگیزد مرا
موی همچون پنبه ام گردید بالین دگر
در سر بی مغز هرکس نیست صائب نور عقل
دولت بیدار، گردد خواب سنگین دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۰
چند روزی می دهم دل رابه دلجوی دگر
می کنم محراب خود از طاق ابروی دگر
گر چه اوراق دل من قابل شیرازه نیست
می کنم شیرازه اش از تار گیسوی دگر
گر چه از ریحان جنت می چکد آب حیات
سبزه پشت لب او راست نیروی دگر
گر زمین باغ مشک وخاک او عنبر شود
نشنودبلبل بغیر از بوی گل بوی دگر
تا به چشمم نور وحدت سرمه حیرت کشید
گشت هر داغ پلنگم چشم آهوی دگر
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
شد نسیم صبح را هر غنچه زانوی دگر
وای بر من کز غرور حسن شد خط غبار
مستی چشم ترا بیهوشداروی دگر
تا به گرد شمع اوگردیده ام پروانه وار
می کشم از هر پری ناز پریروی دگر
نیست از دنیا بریدن کار هر بیجوهری
دست دیگر خواهد این شمشیر وبازوی دگر
بعد عمری داد گردون گر لب نانی مرا
بهر آزار دلم شد چین ابروی دگر
روز وشب آورده ام در معنی بیگانه روی
چون کنم صائب، ندارم آشنا روی دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۲
بوسه را کنج دهان یار دارد گوشه گیر
گوشه های دلنشین بسیاردارد گوشه گیر
سربه صحرا دادحشر آسودگان خاک را
همچنان ماراخیال یار داردگوشه گیر
نیست ازعزلت غرض زهاد را جز صید خلق
عنکبوتان را مگس در غار دارد گوشه گیر
سخت می گیرد فلک برمردم روشن گهر
لعل را خورشید درکهسارداردگوشه گیر
حسن عالمگیر او خورشید عالمتاب را
از حیا در رخنه دیوار دارد گوشه گیر
از تریهای فلک دل درحجابت غفلت است
در نیام این تیغ رازنگارداردگوشه گیر
می کنند از فتنه مردم گوشه گیری اختیار
فتنه راآن نرگس خونخوار دارد گوشه گیر
از گزند خال زیرزلف او ایمن مباش
زهررادرمهره اینجامارداردگوشه گیر
از ملامت اهل دل صائب به عزلت ساختند
غنچه را زخم زبان خار دارد گوشه گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۶
خط سبز از دعای صبح خیزان است گیراتر
لب میگون زخون بیگناهان است گیراتر
ز روی نو خط آن خوش پسر چون چشم بردارم؟
کزاو هرحلقه ای ازچشم فتان است گیراتر
اگر چه دانه راکمتر بود ازدام گیرایی
ز زلف عنبر افشان خال جانان است گیراتر
درآن گلشن که من دارم به خاطر فکر آزادی
گل بی خارش از خارمغیلان است گیراتر
کسی چون چشم از آن چشم خمارآلود بردارد؟
که از قلاب ،آن برگشته مژگان است گیراتر
گزیدم راستی تاایمن از زخم زبان گردم
ندانستم که آتش در نیستان است گیراتر
به دنیا بیش می چسبند پیران درکهنسالی
که خار خشک در تسخیر دامان است گیراتر
به عنوانی مبدل شد به خشکی چرب نرمیها
که شیر از استخوان درکام طفلان است گیراتر
سروکارمن افتاده است با شیرین لبی صائب
که حرف تلخ او از شکرستان است گیراتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۰
زمی شد چهره آن مهرعالمتاب روشنتر
چراغ آسمانی می شودازآب روشنتر
کدامین آتشین رخساره می آیدبه بالینم؟
که از عینک مرا شد پرده های خواب روشنتر
چراغ مسجد ازتاریکی میخانه افروزد
شب آدینه باشد گوشه محراب روشنتر
مشو با روشنی از صحبت روشندلان غافل
که درآیینه گوهر نماید آ ب روشنتر
درگوشش به چشم حلقه زلف آب گرداند
که دیده است اختر ازخورشیدعالمتاب روشنتر؟
ندارد گردکلفت برجبین آیینه قانع
که آب چشمه ساران است از سیلاب روشنتر
چنان کز رشته بسیار گردد نور شمع افزون
مرا دل گردد از جمعیت احباب روشنتر
کدامین گوهر شب تاب ازین دریا فروزان شد؟
که ازفانوس آید درنظر گرداب روشنتر
فروغ عاریت با نور ذاتی برنمی آید
که روز ابرباشد از شب مهتاب روشنتر
اگرچه آب گردد صاف از استادگی صائب
زموج بیقراری شد دل بیتاب روشنتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۱
سخن کز عشق شادابی ندارددردهان بهتر
عقیقی راکه رنگی نیست درزیرزبان بهتر
سفربیش از وطن رسوا کند ناقص بصیرت را
ندارد تیر کج دارالامانی ازکمان بهتر
چه مشکل حل شود از اقبال فیل مست موران را؟
اگر برمدعای ما نگردد آسمانی بهتر
مروت نیست با پرورده خود دشمنی کردن
اگرگل را بدست خود نچیند باغبان بهتر
برومندی بود در خاکساری تازه رویان را
اگر در خاک باشد ریشه نخل جوان بهتر
می لعلی عنانداری کند عمرسبکرورا
ندارد بحر هستی لنگر از رطل گران بهتر
خزان بیوفایی شاخ گل درآستین دارد
به شاخ سروبندد مرغ زیرک آشیان بهتر
بود در زیرلب پیوسته منزل جان عاشق را
نباشد رفتنی راهیچ جا از آستان بهتر
کند استادگی آیینه آب تیره را صائب
خموشی می کند اسرارپنهان را نهان بهتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۳
ترا درخواب غفلت رفت عمر خوش عنان آخر
نکردی دست ورویی تازه زین آب روان آخر
به غفلت مگذران یکسر بهار زندگانی را
چراغی برفروز ازآتش این کاروان آخر
اگر از نوبهاران برگ سبزی نیست دربارت
رخ زردی به دست آور در ایام خزان آخر
ز شور عشق دروجدند ذرات جهان یکسر
اگر پایی نکوبی، آستینی بر فشان آخر
نمی گویم بپرداز، آنقدر فرصت کجا داری
برآر آیینه دل یک ره از آیینه دان آخر
نمی دانی چه گرگان ای شبان بیخبرداری
شمار گوسفندان کن برای امتحان آخر
غرور خواجگی چشم ترا بسته است ازدزدان
ببین یک بار ای بیدرد عرض این دکان آخر
به فرصت مرگ را ای بیخبر کم کم گواراکن
چو می باید کشیدن بر سر این رطل گران آخر
سر آمد درغم سود و زیان سرمایه عمرت
غم سرمایه خور، تا چند از سود و زیان آخر؟
تو کز اندیشه نان بر نمی آیی به مردن هم
لحد خواهد ترا گشتن تنور از فکر نان آخر
زآه خود مشو نومید اگر صدق طلب داری
که تیر راست خواهد خوردروزی برنشان آخر
به فکر آشیان آرایی افتادی، نمی دانی
که ماری می شود هر خاروخس زین آشیان آخر
به خواب غفلت از دامان شبهادست می داری
نمی دانی که خواهد دستگیرت شد همان آخر
مراد خویش از خاک مراد خاکساری جو
که یابد هرچه خواهد هرکسی زین آستان آخر
به خون غلطان شکاری چند، تازه بر کمان داری
چو می دانی که خواهی حلقه گردید این کمان آخر
اگر در کعبه نتوانی رسیدن از گرانجانی
مده از دست صائب دامن سنگ نشان آخر