عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۹
از بیم خط آن لب شد باریک وچنین باشد
آن را که چنین زهری در زیر نگین باشد
در خانه زین هر کس شمشاد ترا بیند
داند که رعونت را معراج همین باشد
آن خال معنبر نیست محتاج به کنج لب
دزدی که جگردارست فارغ ز کمین باشد
از در ثمین گردید پهلوی صدف لاغر
با هر که شود جانان همخانه چنین باشد
سر رشته یکتایی در ترک خودی بسته است
شیرازه این اوراق از چین جبین باشد
عیسی ز سبکروحی بر چرخ کند جولان
قارون ز گرانجانی در زیر زمین باشد
هر جا دل هر کس هست آنجاست مقام او
در روی زمین عارف برعرش برین باشد
هر گز نشود سر سبز در کان نمک ریحان
مشکل که بر آرد خط لب چون نمکین باشد
از ناله مجنون شد پرشور بیابانها
گفتار جگر ریشان صائب نمکین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۴
شوخی حسن کی نهان زیر نقاب می شود
خنده برق را کجا ابر حجاب می شود
شوری بخت اگر چنین بی نمکی ز حد برد
گرد نمک به دیده ام پرده خواب می شود
سوخته محبتم غیرت عشق می کشم
من دل خویش می خورم هر که کباب می شود
از دم سرد ناصحان گرمی من زیاده شد
غوره به چشم پختگان باده ناب می شود
رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان
باده هوا چو می خورد پابه رکاب می شود
با همه کس یگانه ام از اثر یگانگی
گرد برآید از دلم هر که خراب می شود
مردم چشم می شود دایره محیط را
کاسه هرکه سرنگون همچو حباب می شود
صائب اگر چنین زند جوش عرق ز عارضش
خانه عقل وصبر ودین زود خراب می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۲
خطی کان رخ تازه می آورد
جهان را به شیرازه می آورد
شرابی است لبهای میگون یار
که مستی وخمیازه می آورد
ز رخسار خوبان شراب کهن
برون صد گل تازه می آورد
ازان ساختم با خیال از وصال
که مستی به اندازه می آورد
دلی را که آشفته شد از خمار
خط جام شیرازه می آورد
به آهستگی آنچه انشا کنند
بلندی آوازه می آورد
مگر پوچ تا نشنوی حرف پوچ
که خمیازه خمیازه می آورد
ز گفتار صائب ازان خون چکد
که از خون دل غازه می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۶
عشق تو ز دل بدر نمی آید
سیمرغ ز قاف برنمی آید
مأوای دل از دو کون بیرون است
این بیضه به زیر پرنمی آید
تر دامنی وصفای دل هیهات
آیینه ز آب برنمی آید
شبنم ز کنار آفتاب آمد
از یوسف ما خبر نمی آید
دل پخته چو شد به خاک می افتد
خودداری ازین ثمر نمی آید
تا پای ترا رکاب بوسیده است
پایش به زمین دگر نمی آید
امید نگاه دارم از چشمش
از بیخبران خبر نمی آید
از کوچه نی کدام شب صائب
صد قافله شکر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۸
قلم ز بال سمندر کند مگرکاغذ
که نیست در خور گفتار عشق هر کاغذ
به ساده لوحی من روزگار می خندد
که پیش برق حوادث کنم سپر کاغذ
رسد به خون جگر دل به وصل نقش مراد
که مهر خوب نگیرد نگشته تر کاغذ
کنم ز مشق جنونش سیاه در یک روز
شود سراسر روی زمین اگر کاغذ
زبان خامه به بانگ بلند می گوید
که از دورویی خویش است پی سپر کاغذ
ندیدی آهوی مشکین اگر به دشت بیاض
به سیر خامه من کن نظاره بر کاغذ
ز برق وباد سبکبالتر بود در سیر
اگر چه مرغ سخن راست بال و پر کاغذ
ز نیشکر قلمم دست می برد صائب
کنم چو وصف لب یار ثبت بر کاغذ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۹
ز شور عشق مرا شد دل خراب لذیذ
که می شود چو نمکسود شد کباب لذیذ
به کام نشائه شناسان شیوه معشوق
بود چو تلخی می تلخی عتاب لذیذ
ز خط به خوردن خون چشم یار مایل شد
که در بهار به مستان بود شراب لذیذ
مدار از دل من تیغ آبدار دریغ
که هست بر جگر تشنه همچو آب لذیذ
غم از عتاب ندارم که در مذاق من است
نگاه تند تو چون تلخی شراب لذیذ
در آفتاب توان زیر ابر دید دلیر
جمال یار بود در ته نقاب لذیذ
به وعده های دروغ از تو قانعم که بود
به چشم تشنه لبان موجه سراب لذیذ
ز خط رقیب شد از حسن یار روگردان
که با شعور بود صحبت کتاب لذیذ
به چشم آن که به شیرین لبی نظر دارد
بود چو شیر و شکر سیر ماهتاب لذیذ
جواب خشک ازان لعل آبدار، بود
به گوش تشنه لبان چون صدای آب لذیذ
ز روی گرم سخن پخته می شود صائب
که می شود ثمر خام از آفتاب لذیذ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۰
از حب جاه خواری دنیا شود لذیذ
از ذوق نشائه تلخی صهبا شود لذیذ
از طفل مشربی است که در کام ناقصان
این میوه های خام تمنا شود لذیذ
خوش کن به شور عشق دهن تاچو ماهیان
در مشرب تو تلخی دریا شود لذیذ
دیوانه شو که سنگ ملامتگران ترا
درکام همچو میوه طوبی شود لذیذ
آن دم رسی به کام که چون گوشه دهن
عزلت ترا به دیده بینا شود لذیذ
این تلخی سپهر ز راه مروت است
تابر تو زهر مرگ چو حلوا شود لذیذ
صائب به تلخی آن که بسازد درین چمن
چون میوه بهشت سراپا شود لذیذ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۶
بیشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگار
وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار
هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر
کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار
آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار
سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار
پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است
هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار
باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ
کز محک پروانمی دارد زرکامل عیار
حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار
وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد
می دود از سینه من دل برون دیوانه وار
بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند
لاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزار
در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار
سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است
از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار
با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور
وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار
شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
می شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۱
پیچ وتاب خط برآن رخسار گلرنگ است بار
جلوه طوطی براین آیینه چون زنگ است بار
هر که خود رایافت پهلو می کند خالی ز خلق
بردرخت خوش ثمر، پیوند چون سنگ است بار
بی دماغان رادماغ ناله بلبل کجاست ؟
بوی گل چون غنچه مارا بر دل تنگ است بار
جوش اشکم شیشه افلاک رادر هم شکست
برتنگ ظرفان می پرزور چون سنگ است بار
نیست پروای نفس آیینه تاریک را
بردل روشن حضور خلق چون زنگ است بار
صلح اگر خوشتر بود از جنگ پیش عاقلان
بر دل آزادگان ،هم صلح وهم جنگ است بار
گله آهوی وحشی راشبان درکارنیست
بر دل سوداییان عشق ،فرهنگ است بار
شیشه سربسته خون دردل کند مخموررا
طوطی خاموش برآیینه چون زنگ است بار
دلخراشان پرده چشم وغبار خاطرند
سایه فرهاد بر کوه گرانسنگ است بار
گر سخن بی پرده گوید کلک صائب دور نیست
بر نوای بلبل شوریده ،آهنگ است بار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۳
می پرستان رابه دل ننشیند از دشمن غبار
زود بردر می زند ازخانه روشن غبار
کار مشکل رابه همت می توان ازپیش برد
می کند درکشور ما رخنه درآهن غبار
آن سیه روزم که از هر جا که خیزد سیل غم
در مصیبت خانه ام افشاند از دامن غبار
خاکساران از دل ما زنگ کلفت می برند
در دیار ما کند آیینه را روشن غبار
بس که راه عشق راافتان وخیزان می روم
می رود در هر قدم سبقت کند بر من غبار
یک نظر دزدیده در صبح بنا گوش تودید
پرتو خورشید شد در دیده روزن غبار
چون شوم صائب غبار خاطریاران ،که من
شسته ام بااشک شادی از رخ دشمن غبار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۴
پاس درد وداغ عشق از دیده های شوردار
درمیان زنگیان آیینه رامستور دار
نیست در دست سبوی می عنان اختیار
رازعشق ازدل تراوش گر کند معذور دار
ریزه چینان قناعت پرده دار آفتند
خرمن خود را نهان در زیر بال مور دار
بی نمک نتوان جگر خوردن درین ماتم سرا
حق بخت شور را ای بی نمک منظور دار
از دودست خویش کن ظرف طعام وآب خویش
ملک چین را سر بسر ارزانی فغفور دار
دورتا از توست درمهمانسرای روزگار
کاسه خود سرنگون چون نرگس مخمور دار
نیستی صائب حریف برق بی زنهار ما
زینهار از آتش ما دست خود را دور دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۴
بیقرار عشق در یک جا نمی گیرد قرار
کوه اگر لنگر شود دریا نمی گیرد قرار
آسمان بیهوده در اندیشه تسخیر ماست
باده پر زور در مینا نمی گیرد قرار
دیو را شیشه سر بسته نتوان بند کرد
هیچ دل در قبه خضرا نمی گیرد قرار
بخیه نتوان زد به شبنم دیده خورشید را
خواب در چشم ودل بینانمی گیرد قرار
رشته شیرازه اوراق افلاکیم ما
نظم عالم بی وجود مانمی گیرد قرار
تا نظر بازست، دل در سینه دارد اضطراب
شمع بی فانوس در صحرا نمی گیرد قرار
می دود درکوچه وبازار آخر راز عشق
این شرر در سینه خارا نمی گیرد قرار
غیر دل کز پهلوی من برنخیزد روزوشب
هیچ پیکان دربدن یک جا نمی گیرد قرار
غیر دریا، سیل در هر جا بود زندان اوست
عاشق شوریده در دنیا نمی گیردقرار
پرتو خورشید بستر بر سر دریا فکند
عکس او در چشم خونپالانمی گیرد قرار
هر که چون دل کوچه گرد زلف وکاکل گشته است
در فضای جنت المأوی نمی گیرد قرار
شیشه ساعت بود گردون وغم ریگ روان
یکدم از گردش غم دنیا نمی گیرد قرار
محنت دنیابه نوبت سیر دلها می کند
کاروان ریگ دریک جا نمی گیرد قرار
عاقبت از خانه آیینه هم دلگیر شد
در بهشت آن شوخ بی پروا نمی گیرد قرار
گر نباشد گوشه چشم غزالان در نظر
یک نفس مجنون درین صحرا نمی گیرد قرار
بوی پیراهن سفیدی می برد از چشم ما
ابر دایم بر دریا نمی گیرد قرار
روح قدسی چون کند لنگر درین وحشت سرا؟
کوه در دامان (این) صحرا نمی گیرد قرار
کوه غم لنگر نیفکنده است صائب دردلش
نقش پای هرکه در خارا نمی گیرد قرار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۵
خون دل تا هست چشم تر نمی گیرد قرار
تا بود درشیشه می ساغرنمی گیرد قرار
جان چو کامل شد تن خاکی بود زندان او
در صدف غلطان چوشد گوهر نمی گیرد قرار
خرده جان رابود درجسم آتش زیرپا
این سپند شوخ در مجمر نمی گیرد قرار
تابه دریا قطره خود رانسازد متصل
آب روشن دردل گوهر نمی گیرد قرار
دست کوته دار ناصح از دل پر شور من
کشتی دریایی از لنگر نمی گیرد قرار
می برد از آسمان بیرون دل روشن مرا
اخگر من زیر خاکستر نمی گیرد قرار
زیر گردون نیست ممکن بی کشاکش زیستن
موج در دریای بی لنگر نمی گیرد قرار
چرخ از گردش نیفتد تانریزد خون خلق
هست تا در شیشه می ساغر نمی گیرد قرار
تا پر کاهی ز خرمن هست در کشت وجود
از پریدن دیده اخترنمی گیرد قرار
داد نرگس از سبک مغزی سر خود را به باد
بر سربی مغز،تاج زر نمی گیرد قرار
می شود طالع هلال خط ز طرف روی یار
درنیام این تیغ خوش جوهر نمی گیرد قرار
زلف آن دلدار بی پروا مگر رحمی کند
ورنه دل درعالم دیگر نمی گیرد قرار
خون چو گرددمشک از گرداب ناف آید برون
دل چو سودایی شود دربر نمی گیرد قرار
کرد گردون رازانجم پاک صبح خوش نسیم
در بساط باددستان زر نمی گیرد قرار
برق هیهات است نشکافد لباس ابر را
حسن عالمسوز در چادر نمی گیرد قرار
می کند خشت از سرخم باده چون پرزورشد
برتن پرشور عاشق سرنمی گیرد قرار
دانه دل راجدا ناکرده از کاه بدن
آه در دلهای غم پرور نمی گیرد قرار
هرکه چون شبنم نظر دارد به وصل آفتاب
گر چه سازندش ز گل بستر نمی گیرد قرار
در نبندد خلق خوش صائب به روی سایلان
زیر دریا چون صدف گوهر نمی گیرد قرار
برد صائب رفتن دل صبر وعقل و هوش من
شاه چون راهی شود لشکر نمی گیرد قرار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۶
هر که می داند که برگردد سخن درکوهسار
کی به حرف سخت بگشاید دهن درکوهسار؟
تنگ خلقی لازم سنگین دلی افتاده است
این پلنگ خشمگین دارد وطن در کوهسار
تا قیامت ماتم فرهاد نا حق کشته را
تازه دارد لاله خونین کفن درکوهسار
ناله عشاق در فریاد آرد سنگ را
از هم آوازست فارغ کوهکن درکوهسار
کاوش مژگان شیرین آنچه بافرهاد کرد
نقش شیرین می کشد از کوهکن در کوهسار
می کنم هموار بر خود سختی ایام را
برنمی خیزد صدااز پای من درکوهسار
هر رگ سنگی کمر بندد به خون من چو مار
گوشه غاری اگر سازم وطن درکوهسار
لاله من بی نیازست از شراب عاریت
می زند ساغر ز خون خویشتن درکوهسار
آن نواسنجم که سازد پایکوبان چون سپند
سنگها راشعله آواز من در کوهسار
بیستون رابر کمر زنار گردد جوی شیر
گر کند تصویر آن بت کوهکن درکوهسار
از بزرگان می شود قدر سخن سنجان بلند
صاحب آوازه می گردد سخن در کوهسار
در عزای کوهکن هر نوبهار از بیکسی
چاک سازد لاله چندین پیرهن در کوهسار
تا به خارا کوهکن تمثال شیرین نقش بست
چشمه ها رامی رود آب از دهن در کوهسار
نیست از سنگ ملامت غم من دیوانه را
می شود چون سیل افزون شورمن درکوهسار
مومیایی سنگ گردد در شکست استخوان
از نسیم عهد آن پیمان شکن درکوهسار
می شود خونش گران قیمت تر از یاقوت ولعل
می دهدهر کس به زیر تیغ تن درکوهسار
برامید آن که کارم صورتی پیداکند
صرف کردم عمر خود چون کوهکن در کوهسار
این جواب آن غزل صائب که زاهد گفته است
درمیان شهرم ودارم وطن در کوهسار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۷
اهل دل رایاری دوران نمی آید به کار
تیغ را همواری سوهان نمی آید به کار
در بساط آفرینش، مردم آگاه را
هیچ غیر از دیده حیران نمی آید به کار
نور مطلق بی نیاز از پرده های چشم ماست
آتش خورشید را دامان نمی آید به کار
عقده دل از درون چون غنچه خودوامی شود
این گره راناخن ودندان نمی آید به کار
عشق می خواهد دل مجروح و چشم اشکبار
کشت بی نم، ابر بی باران نمی آید به کار
قدر خط سبز را سوداییان دانند چیست
چشم خواب آلود راریحان نمی آید به کار
هر سحابی از دل عاشق نمی شوید غبار
تشنه دیدار را باران نمی آید به کار
خاطر آسوده خواهی ،چشم از عالم بپوش
دیده روشن درین زندان نمی آید به کار
از سبکروحی و تمکین آدمی را چاره نیست
تیر چون شد بی پروپیکان، نمی آید به کار
تا نگردیده است دل افسرده، کاری پیش گیر
دانه پوسیده، ای دهقان نمی آید به کار
گر نخواهد شد سپند روی آتشناک او
چون شرار این خرده های جان نمی آید به کار
دست وپایی می زند بهر حضوردیگران
ورنه صائب راسر و سامان نمی آید به کار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۲
از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
چشم تا وا کرده ای چون شبنم گل رفته است
در رکاب زرنگار برق، پا دارد بهار
غنچه های تنگ میدان را مقام جلوه نیست
ورنه چندین جلوه چون باد صبا دارد بهار
زاهدان خشک را گوش زبان فهمی کرست
ورنه ازآن بی نشان پیغامها دارد بهار
چشم ظاهر بین چو شبنم نگذرد از رنگ و بو
دیده دل باز کن بنگر چها دارد بهار
خارخار عشق را پوشیده نتوان داشتن
خار در پیراهن (از) نشو و نما دارد بهار
چشم اگر گردد سفید از گریه، خون دل مخور
چون نسیم مصر با خود توتیا دارد بهار
می کند در هر مزاجی کار دیگر چون شراب
زاهد میخواره را سر در هوا دارد بهار
جوش حسن لاله و گل نیست بیش از هفته ای
حسن (روز)افزون مشرب را کجا دارد بهار؟
پرده از پوشیده رویان تجلی باز کرد
طرفه دستی بر گریبان حیادارد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۳
از دل پرخون بلبل کی خبردارد بهار؟
هر طرف چون لاله صد خونین جگر دارد بهار
شاهدان غیب رابی پرده جولان می دهد
منت بسیاربراهل نظر داردبهار
مستی غفلت حجاب نشأه بیگانه است
ورنه بیش از باده در دلها اثر داردبهار
از قماش پیرهن غافل ز یوسف گشته اند
شکوه هااز مردم کوته نظر دارد بهار
خواب آسایش کجا آید به چشم شبنمش ؟
همچو بوی گل عزیزی د رسفر داردبهار
از سرشک ابروآه برق وهای وهوی رعد
می توان دانست شوری در جگر داردبهار
رنگ و بورا دام اطفال تماشا کرده است
ورنه صد دام تماشای دگر داردبهار
از عزیزیهای شبنم می تراود درچمن
گوشه چشمی که بااهل نظر داردبهار
از برای موشکافان دررگ هر سنبلی
معنیی پیچیده چون موی کمر دارد بهار
هر زبان سبزه او ترجمان دیگرست
ازضمیر خاکیان یکسر خبر داردبهار
ناله بلبل کجا از خواب بیدارش کند؟
بالش نرمی که از گل زیر سردارد بهار
بس که می بالد زشوق عالم بالا به خود
خاک رانزدیک شد از جای برداردبهار
می کند از طوق قمری حلقه نام سرورا
قد موزون که راتا درنظر داردبهار
عشق دردلهای سنگین شور دیگر می کند
جلوه مستانه درکوه وکمر داردبهار
قاصد مکتوب ما صائب همان مکتوب ماست
از شکوفه نامه های نامه برداردبهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۵
سنبل او می خرامد دست بر دوش بهار
تاکند در وقت فرصت حلقه درگوش بهار
از نگاه اولینم چشم او دیوانه کرد
نشأه جام نخستین است سر جوش بهار
در چمن تا قامت موزون او پیدا نشد
در کشاکش بود از خمیازه آغوش بهار
کی توانستی ز شور عندلیبان خواب کرد؟
از شکوفه گر نبودی پنبه در گوش بهار
خط دمید و همچنان رنگینی حسنش به جاست
درخزان ننشست این گلزار از جوش بهار
صائب از چندین هزاران خرمن امید خلق
دانه بی حاصلی باشد فراموش بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۷
بوی گل می آیداز چاک گریبان بهار
تا ز تیغ کیست این زخم نمایان بهار
می توان دانست داغ آتشین رخساره ای است
زآتشی کز لاله افتاده است در جان بهار
بهر ایمان باختن هر شبنم گل چشمکی است
دین کجا ماند بجا در کافرستان بهار
کی برآید بوی گل ازعهده خرج نسیم ؟
زود خواهد رفت هوش مابه جولان بهار
از نسیم اولم چون گل گریبان چاک کرد
تا چه گلها بشکفد دیگر ز احسان بهار
تازه رویان توکل فارغند ازفکر رزق
کی شود خالی زبرگ عیش، دامان بهار؟
در فضای سینه ام پر درپر هم بافته است
آه اشک آلود چون ابر پریشان بهار
هست صائب چشم اشک آلود ابر تلخروی
در حقیقت چشم زخم روی خندان بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۴
ای بر روی تو از آینه گل صافتر
فتنه روی زمین زلف تو را در زیر سر
هر که از بت روی گردان شد نبیند روی حق
هر که از زنار برگردد نمی بندد کمر
آتش سوزنده رانتوان به چوب اندام داد
چوب گل دیوانگان رامی کند دیوانه تر
دوربینان از خزان تنگدستی فراغند
مرغ زیرک در بهاران می کشد سرزیرپر
گاه باشد کز غباری لشکری بر هم خورد
تا خطش سر زد، سپاه زلف شد زیرو زبر
در رگ جان هرکه را چون رشته پیچ وتاب نیست
زود باشدسر برآرد از گریبان گهر
بس که درشر خیر ودر خیرجهان شر دیده ام
مانده ام عاجز میان اختیار خیروشر
نیست ذوق سلطنت مارا، وگرنه ریخته است
چون حباب وموج در بحر فنا تاج وکمر
تا ازان شیرین سخن حرفی مکرر بشنوم
خویش راصائب کنم دربزم او دانسته کر