عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۱
مرا پیمانه کی سیر از شراب ناب می سازد؟
کجا ریگ روان را شبنمی سیراب می سازد؟
سفیدیهای مو گفتم پر و بالم شود، غافل
که غفلت بادبان را پرده های خواب می سازد
به دریا می رساند سیل خاک پای در گل را
خوشا احوال آن سالک که دل را آب می سازد
زهر خامی نمی آید فریب پختگان دادن
تسلی کی دل پروانه را مهتاب می سازد؟
لطیف افتاده و بیرنگ چندان آب این دریا
که ماهی را زهجر خویشتن قلاب می سازد
عبث خم در خم من دارد آن ابر و کمان صائب
دل هر جایی من کی به یک محراب می سازد؟
کجا ریگ روان را شبنمی سیراب می سازد؟
سفیدیهای مو گفتم پر و بالم شود، غافل
که غفلت بادبان را پرده های خواب می سازد
به دریا می رساند سیل خاک پای در گل را
خوشا احوال آن سالک که دل را آب می سازد
زهر خامی نمی آید فریب پختگان دادن
تسلی کی دل پروانه را مهتاب می سازد؟
لطیف افتاده و بیرنگ چندان آب این دریا
که ماهی را زهجر خویشتن قلاب می سازد
عبث خم در خم من دارد آن ابر و کمان صائب
دل هر جایی من کی به یک محراب می سازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۲
محبت حسن را سرگرم در بیداد می سازد
دل چون موم را سنگین تر از فولاد می سازد
به صد امید دل دادم به دست او، ندانستم
که مصحف راز شوخی طفل کاغذ باد می سازد
به آب زندگی شوید غبار از خویش، تردستی
که دیوار یتیمی را چو خضرآباد می سازد
مشو ای دشمن جانها زحال کشتگان غافل
که گل از خنده روح بلبلان را شاد می سازد
نگردد مرغ زیرک از کمینگاه بلاغافل
به خواب از خود مرا غافل کجا صیاد می سازد؟
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
ترا چون گل خموشی و مرا فریاد می سازد
پس از کشتن مرا بردار از خاک ای سبک جولان
که گرد دامن این ویرانه را آباد می سازد
نباشد چون بخیل از بخل خود بیش از کرم ممنون؟
که در هر رد سایل بنده ای آزاد می سازد
دل چون موم را سنگین تر از فولاد می سازد
به صد امید دل دادم به دست او، ندانستم
که مصحف راز شوخی طفل کاغذ باد می سازد
به آب زندگی شوید غبار از خویش، تردستی
که دیوار یتیمی را چو خضرآباد می سازد
مشو ای دشمن جانها زحال کشتگان غافل
که گل از خنده روح بلبلان را شاد می سازد
نگردد مرغ زیرک از کمینگاه بلاغافل
به خواب از خود مرا غافل کجا صیاد می سازد؟
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
ترا چون گل خموشی و مرا فریاد می سازد
پس از کشتن مرا بردار از خاک ای سبک جولان
که گرد دامن این ویرانه را آباد می سازد
نباشد چون بخیل از بخل خود بیش از کرم ممنون؟
که در هر رد سایل بنده ای آزاد می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۶
چراغ حسن را دامان خط مستور می سازد
غباری خانه آیینه را بی نور می سازد
مرا در محفلی بند از زبان برداشت بیتابی
که شمعش گریه را در آستین مستور می سازد
نگه دارد خدا از چشم ما آن لعل میگون را
که شور بحر ما آب گهر را شور می سازد
چه پروا از فنای عاشقان آن حسن سرکش را؟
که از هر مشت خاکی عشق صد منصور می سازد
حریم قهرمان عشق شوخی برنمی دارد
سپند بی ادب را آتش از خود دور می سازد
دل خوش مشربی دارم که سردیهای دوران را
به اکسیر تحمل مرهم کافور می سازد
زعزلت شهرت افتاده است مطلب گوشه گیران را
که ذوق خودنمایی دانه را مستور می سازد
دل ما را نسازد گریه شام و سحر خالی
که این ویرانه چندین سیل را معمور می سازد
ندارد حاصلی با خست رویان عاجزی کردن
کمان آسمان را سرکشی کم زور می سازد
زناسازی مکن خون در جگر ما تلخکامان را
که گل با خار می جوشد، شکر با مور می سازد
چه افتاده است دردسر دهم صائب طیبیان را؟
که عیسی را علاج درد من رنجور می سازد
غباری خانه آیینه را بی نور می سازد
مرا در محفلی بند از زبان برداشت بیتابی
که شمعش گریه را در آستین مستور می سازد
نگه دارد خدا از چشم ما آن لعل میگون را
که شور بحر ما آب گهر را شور می سازد
چه پروا از فنای عاشقان آن حسن سرکش را؟
که از هر مشت خاکی عشق صد منصور می سازد
حریم قهرمان عشق شوخی برنمی دارد
سپند بی ادب را آتش از خود دور می سازد
دل خوش مشربی دارم که سردیهای دوران را
به اکسیر تحمل مرهم کافور می سازد
زعزلت شهرت افتاده است مطلب گوشه گیران را
که ذوق خودنمایی دانه را مستور می سازد
دل ما را نسازد گریه شام و سحر خالی
که این ویرانه چندین سیل را معمور می سازد
ندارد حاصلی با خست رویان عاجزی کردن
کمان آسمان را سرکشی کم زور می سازد
زناسازی مکن خون در جگر ما تلخکامان را
که گل با خار می جوشد، شکر با مور می سازد
چه افتاده است دردسر دهم صائب طیبیان را؟
که عیسی را علاج درد من رنجور می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۷
نمک داغ مرا چون مرهم کافور می سازد
که از بادام تلخی دور، چشم شور می سازد
خط از مشق پریشان چهره را بی نور می سازد
که جوهر صیقل آیینه را مستور می سازد
سر بی مغز مجنون را به سامان شور می سازد
کدوی پوچ را پر شهد این زنبور می سازد
نمی آید زهر لرزنده جانی حرف حق گفتن
کمان دار را زه جرأت منصور می سازد
مگر گل زخمی از شمشیر آن کان ملاحت شد؟
که شور بلبلان زخم مرا ناسور می سازد
مخور از دور باش ای محفل آرا بر دماغ ما
که ما را از حریمش دل تپیدن دور می سازد
سخن در پایه پستی نمی ماند سخنور را
سلیمان دست خود را پایتخت مور می سازد
به جوش خون درین فصل بهار امیدها دارم
که می پرزور چون شد خشت از خم دور می سازد
یکی صد می شود از گرد لشکر نخوت شاهان
غبار خط مشکین حسن را مغرور می سازد
نمی گردد ملایم چون زآهم آن کمان ابرو؟
کمان سخت را آتش اگر کم زور می سازد
چراغ عقل را خاموش سازد نفس ظلمانی
گدای دوربین فرزند خود را کور می سازد
مپیچ از غنچه خسبی سر که این اکسیر خرسندی
سر زانوی وحدت را کنار حور می سازد
ز زاد آخرت غافل مشو تا فرصتی داری
که برگ عیش زیر خاک پنهان مور می سازد
قناعت کن به شهد خامشی آرام اگر خواهی
که حرف پوچ سر را خانه زنبور می سازد
به شیرینی بدل شد تلخی بادام از شوری
نمک را چرب نرمی مرهم کافور می سازد
زخاموشی شود کیفیت گفتار روزافزون
خم سربسته صائب باده را پرزور می سازد
که از بادام تلخی دور، چشم شور می سازد
خط از مشق پریشان چهره را بی نور می سازد
که جوهر صیقل آیینه را مستور می سازد
سر بی مغز مجنون را به سامان شور می سازد
کدوی پوچ را پر شهد این زنبور می سازد
نمی آید زهر لرزنده جانی حرف حق گفتن
کمان دار را زه جرأت منصور می سازد
مگر گل زخمی از شمشیر آن کان ملاحت شد؟
که شور بلبلان زخم مرا ناسور می سازد
مخور از دور باش ای محفل آرا بر دماغ ما
که ما را از حریمش دل تپیدن دور می سازد
سخن در پایه پستی نمی ماند سخنور را
سلیمان دست خود را پایتخت مور می سازد
به جوش خون درین فصل بهار امیدها دارم
که می پرزور چون شد خشت از خم دور می سازد
یکی صد می شود از گرد لشکر نخوت شاهان
غبار خط مشکین حسن را مغرور می سازد
نمی گردد ملایم چون زآهم آن کمان ابرو؟
کمان سخت را آتش اگر کم زور می سازد
چراغ عقل را خاموش سازد نفس ظلمانی
گدای دوربین فرزند خود را کور می سازد
مپیچ از غنچه خسبی سر که این اکسیر خرسندی
سر زانوی وحدت را کنار حور می سازد
ز زاد آخرت غافل مشو تا فرصتی داری
که برگ عیش زیر خاک پنهان مور می سازد
قناعت کن به شهد خامشی آرام اگر خواهی
که حرف پوچ سر را خانه زنبور می سازد
به شیرینی بدل شد تلخی بادام از شوری
نمک را چرب نرمی مرهم کافور می سازد
زخاموشی شود کیفیت گفتار روزافزون
خم سربسته صائب باده را پرزور می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۸
برای رزق من گردون عبث تدبیر می سازد
که دل خوردن مرا از زندگانی سیر می سازد
زآهو تا جدا شد نافه چون دستار شد مویش
غریبی در جوانی آدمی را پیر می سازد
مرا بس در میان دور گردان این سرافرازی
که مکتوب مرا جانان نشان تیر می سازد
خموشی خوب می گوید جواب هرزه گویان را
نسیم بی ادب را غنچه تصویر می سازد
خرد شهری است از وحشی نژادان می کند وحشت
بیابانی است سودا با پلنگ و شیر می سازد
گل تدبیرهای بی ثمر باشد پشیمانی
نگیرد لب به دندان هر که با تقدیر می سازد
هم آوازی چو باشد نعره واری نیست تا منزل
من دیوانه را همراهی زنجیر می سازد
چنین گر فکر زلفش می دواند ریشه در جانم
رگ سودا سرم را خامه تصویر می سازد
زبس دلها نیامیزد به هم صائب عجب دارم
که چون در روزگار ما شکر با شیر می سازد؟
که دل خوردن مرا از زندگانی سیر می سازد
زآهو تا جدا شد نافه چون دستار شد مویش
غریبی در جوانی آدمی را پیر می سازد
مرا بس در میان دور گردان این سرافرازی
که مکتوب مرا جانان نشان تیر می سازد
خموشی خوب می گوید جواب هرزه گویان را
نسیم بی ادب را غنچه تصویر می سازد
خرد شهری است از وحشی نژادان می کند وحشت
بیابانی است سودا با پلنگ و شیر می سازد
گل تدبیرهای بی ثمر باشد پشیمانی
نگیرد لب به دندان هر که با تقدیر می سازد
هم آوازی چو باشد نعره واری نیست تا منزل
من دیوانه را همراهی زنجیر می سازد
چنین گر فکر زلفش می دواند ریشه در جانم
رگ سودا سرم را خامه تصویر می سازد
زبس دلها نیامیزد به هم صائب عجب دارم
که چون در روزگار ما شکر با شیر می سازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
فرنگی طلعتی کز دین مرا بیگانه می سازد
اگر در کعبه رو می آورد بتخانه می سازد
گهر بخشند مردان در عوض سنگ ملامت را
به پیری می رسد طفلی که با دیوانه می سازد
چراغ حسن را دست دعا فانوس می گردد
خموشی نیست شمعی را که با پروانه می سازد
زحیرانی بجا مانده است دل در سینه ام، ورنه
کجا با دانه تفسیده هرگز دانه می سازد؟
مسنج ای بلبل شوریده عشق خویش را با من
که بوی گل ترا مست و مرا دیوانه می سازد
نمی دانم گل از میخانه حسن که می آید
که کار صد چمن بلبل به یک پیمانه می سازد
ندارد اینقدر استادگی تعمیر احوالم
مرا زیر و زبر یک جلوه مستانه می سازد
خرد چون کودکان با خاکساری الفتی دارد
وگرنه عشق کی با کعبه و بتخانه می سازد
اگر خواهی فلک را مهربان ترک فضولی کن
که سازش میهمان را زود صاحبخانه می سازد
نماند حسن بی عاشق که شمع آتشین جولان
چو بی پروانه شد فانوس را پروانه می سازد
نباشد خنده بی گریه باغ آفرینش را
که گل در نوبهاران اشک شبنم دانه می سازد
زگردش مشت خاک بیقرار من نمی ماند
اگر چرخ از گلم تسبیح یا پیمانه می سازد
خط پاکی است گمنامی زکلفت گوشه گیران را
سیاهی در نگین نامداران خانه می سازد
به روی هم نهادن دست می زیبد فقیری را
که کار عالمی از همت مردانه می سازد
نبستم گرچه طرفی در حیات از زلف مشکینش
همان امیدواری استخوانم شانه می سازد
نه آن عقده است دل کز دست و دندان واتواند شد
کلید چاره را این قفل بی دندانه می سازد
من و بیگانگی از آشنایان جهان صائب
که وحشت آشنا را معنی بیگانه می سازد
اگر در کعبه رو می آورد بتخانه می سازد
گهر بخشند مردان در عوض سنگ ملامت را
به پیری می رسد طفلی که با دیوانه می سازد
چراغ حسن را دست دعا فانوس می گردد
خموشی نیست شمعی را که با پروانه می سازد
زحیرانی بجا مانده است دل در سینه ام، ورنه
کجا با دانه تفسیده هرگز دانه می سازد؟
مسنج ای بلبل شوریده عشق خویش را با من
که بوی گل ترا مست و مرا دیوانه می سازد
نمی دانم گل از میخانه حسن که می آید
که کار صد چمن بلبل به یک پیمانه می سازد
ندارد اینقدر استادگی تعمیر احوالم
مرا زیر و زبر یک جلوه مستانه می سازد
خرد چون کودکان با خاکساری الفتی دارد
وگرنه عشق کی با کعبه و بتخانه می سازد
اگر خواهی فلک را مهربان ترک فضولی کن
که سازش میهمان را زود صاحبخانه می سازد
نماند حسن بی عاشق که شمع آتشین جولان
چو بی پروانه شد فانوس را پروانه می سازد
نباشد خنده بی گریه باغ آفرینش را
که گل در نوبهاران اشک شبنم دانه می سازد
زگردش مشت خاک بیقرار من نمی ماند
اگر چرخ از گلم تسبیح یا پیمانه می سازد
خط پاکی است گمنامی زکلفت گوشه گیران را
سیاهی در نگین نامداران خانه می سازد
به روی هم نهادن دست می زیبد فقیری را
که کار عالمی از همت مردانه می سازد
نبستم گرچه طرفی در حیات از زلف مشکینش
همان امیدواری استخوانم شانه می سازد
نه آن عقده است دل کز دست و دندان واتواند شد
کلید چاره را این قفل بی دندانه می سازد
من و بیگانگی از آشنایان جهان صائب
که وحشت آشنا را معنی بیگانه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۴
به داغی عشق کار مردم دیوانه می سازد
خوش آن ساقی که کار بحر از پیمانه می سازد
زبان برق عالمسوز کوتاه است از ان خرمن
که از بهر دهان مور قفل از دانه می سازد
زهمکاری بلایی نیست بدتر اهل غیرت را
جنون بر هر که زور آرد مرا دیوانه می سازد
چنین گر رخنه درجان می کند زلف سبکدستش
به اندک فرصتی از استخوانم شانه می سازد
درین بستانسرا هر لاله و گل را که می بینم
به انداز لب میگون او پیمانه می سازد
نشاط عید نتواند گشودن عقده دل را
کلید ماه نو را قفل ما دندانه می سازد
درین طوفان که موج از دیر جنبیدن خطر دارد
حباب ساده دل بر روی دریا خانه می سازد
می گلرنگ بیجا آبروی خویش می ریزد
گل روی تو کی با شبنم بیگانه می سازد؟
سر دیوانگی داری درین محفل اگر صائب
به یک سیلی فلک دیوانه را فرزانه می سازد
خوش آن ساقی که کار بحر از پیمانه می سازد
زبان برق عالمسوز کوتاه است از ان خرمن
که از بهر دهان مور قفل از دانه می سازد
زهمکاری بلایی نیست بدتر اهل غیرت را
جنون بر هر که زور آرد مرا دیوانه می سازد
چنین گر رخنه درجان می کند زلف سبکدستش
به اندک فرصتی از استخوانم شانه می سازد
درین بستانسرا هر لاله و گل را که می بینم
به انداز لب میگون او پیمانه می سازد
نشاط عید نتواند گشودن عقده دل را
کلید ماه نو را قفل ما دندانه می سازد
درین طوفان که موج از دیر جنبیدن خطر دارد
حباب ساده دل بر روی دریا خانه می سازد
می گلرنگ بیجا آبروی خویش می ریزد
گل روی تو کی با شبنم بیگانه می سازد؟
سر دیوانگی داری درین محفل اگر صائب
به یک سیلی فلک دیوانه را فرزانه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۶
سرشک گرم با مژگان و چشم تر نمی سازد
شراب تند ما با شیشه و ساغر نمی سازد
نمی دانم به خونریز که شد آلوده مژگانش
که شوق زخم، خون را در جگر نشتر نمی سازد
به روی مهر، صبح از ساده لوحی پرده می پوشد
نمی داند که حسن شوخ با چادر نمی سازد
نگردد سایه بال هما دام فریب ما
سر خورشید عالمسوز با افسر نمی سازد
درین دریا کسی از صدق دستی برنمی دارد
که دل را چون صدف گنجینه گوهر نمی سازد
ندارد خنده ای در چاشنی حسن گلو سوزش
که شهد زندگی را تلخ بر شکر نمی سازد
وصال شعله جانسوز در مدنظر دارد
عبث پهلوی خود را بوریا لاغر نمی سازد
چنان افتادم از طاق دل همصحبتان صائب
که وقت رفتنم آیینه چشمی تر نمی سازد
شراب تند ما با شیشه و ساغر نمی سازد
نمی دانم به خونریز که شد آلوده مژگانش
که شوق زخم، خون را در جگر نشتر نمی سازد
به روی مهر، صبح از ساده لوحی پرده می پوشد
نمی داند که حسن شوخ با چادر نمی سازد
نگردد سایه بال هما دام فریب ما
سر خورشید عالمسوز با افسر نمی سازد
درین دریا کسی از صدق دستی برنمی دارد
که دل را چون صدف گنجینه گوهر نمی سازد
ندارد خنده ای در چاشنی حسن گلو سوزش
که شهد زندگی را تلخ بر شکر نمی سازد
وصال شعله جانسوز در مدنظر دارد
عبث پهلوی خود را بوریا لاغر نمی سازد
چنان افتادم از طاق دل همصحبتان صائب
که وقت رفتنم آیینه چشمی تر نمی سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۷
زشوق عالم بالا روان با تن نمی سازد
به پای کاروانی بوی پیراهن نمی سازد
زخواب آلودگی روح تو در جسم است پا برجا
که چون بیدار گردد پای با دامن نمی سازد
ترا دل مانده در قید تن از آلوده دامانی
وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمی سازد
مدار از دولت دنیای دون چشم وفاداری
که خورشید سبک جولان به یک روزن نمی سازد
به تن جان گرامی در قیامت می کند رجعت
گسستن رشته را غافل ازین سوزن نمی سازد
زتن وحشت کند صائب چو دل گردید نورانی
که چون آیینه روشن گشت با گلخن نمی سازد
به پای کاروانی بوی پیراهن نمی سازد
زخواب آلودگی روح تو در جسم است پا برجا
که چون بیدار گردد پای با دامن نمی سازد
ترا دل مانده در قید تن از آلوده دامانی
وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمی سازد
مدار از دولت دنیای دون چشم وفاداری
که خورشید سبک جولان به یک روزن نمی سازد
به تن جان گرامی در قیامت می کند رجعت
گسستن رشته را غافل ازین سوزن نمی سازد
زتن وحشت کند صائب چو دل گردید نورانی
که چون آیینه روشن گشت با گلخن نمی سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۹
مکن کاری که از جورت دل اندوهگین لرزد
که از لرزیدن من آسمانها چون زمین لرزد
زچشم بد خطر افزون بود رنگین لباسان را
زصحرا بیش در فانوس شمع دوربین لرزد
فروغ لعل و یاقوتم که بر کوه است پشت من
نیم شمعی که بر پرتو زباد آستین لرزد
به آه سرد چون زحمت دهم آن نازپرور را؟
که از سرمای گل چون برگ بید آن نازنین لرزد
ندارد یاد چون من بیقراری صفحه دوران
که نامم همچو دست رعشه داران در نگین لرزد
به شمع صبحدم پروانه را چندان نلرزد دل
که وقت خط به رخسار تو زلف عنبرین لرزد
دل از جان بر گرفتن نیست کار هر تنک ظرفی
عجب نبود عرق بر چهره آن مه جبین لرزد
به قدر حاصل از دنیا بود غم قسمت هر کس
به خرمت صاحب خرمن فزون از خوشه چین لرزد
زحرف سرد ناصح عاشق صادق نیندیشد
کی از باد خزان بر خویش سرو راستین لرزد؟
زبان در کام کش صائب اگر آسودگی خواهی
که دایم شمع بر جان از زبان آتشین لرزد
که از لرزیدن من آسمانها چون زمین لرزد
زچشم بد خطر افزون بود رنگین لباسان را
زصحرا بیش در فانوس شمع دوربین لرزد
فروغ لعل و یاقوتم که بر کوه است پشت من
نیم شمعی که بر پرتو زباد آستین لرزد
به آه سرد چون زحمت دهم آن نازپرور را؟
که از سرمای گل چون برگ بید آن نازنین لرزد
ندارد یاد چون من بیقراری صفحه دوران
که نامم همچو دست رعشه داران در نگین لرزد
به شمع صبحدم پروانه را چندان نلرزد دل
که وقت خط به رخسار تو زلف عنبرین لرزد
دل از جان بر گرفتن نیست کار هر تنک ظرفی
عجب نبود عرق بر چهره آن مه جبین لرزد
به قدر حاصل از دنیا بود غم قسمت هر کس
به خرمت صاحب خرمن فزون از خوشه چین لرزد
زحرف سرد ناصح عاشق صادق نیندیشد
کی از باد خزان بر خویش سرو راستین لرزد؟
زبان در کام کش صائب اگر آسودگی خواهی
که دایم شمع بر جان از زبان آتشین لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۱
به مقدار بصیرت خاطر آگاه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۶
خمار می مرا در گوشه میخانه می سوزد
شراب من چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
کند تأثیر سوز عشق در شاه و گدا یکسان
که بید و عود را آتش به یک دندانه می سوزد
ندارد گرمی هنگامه ما حاجت شمعی
درین عشرت سرا پروانه از پروانه می سوزد
از آن رخسار آتشناک داغی بر جگر دارم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
کند در چشم مردم خواب را افسانه گر شیرین
زشیرینی مرا در دیده خواب افسانه می سوزد
نگه دارد خدا از چشم بد آن آتشین رو را
که در بیرون در از پرتوش پروانه می سوزد
ندارد حاصل بی جذبه کوشش، ورنه هر موجی
نفس در جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مکن پهلو تهی از سوختن تا دیده ور گردی
که سازد فاش را زغیب را چون شانه می سوزد
غم دنیا خوری بیش از غم عقبی، نمی دانی
که قندیل حرم بیجا دین بتخانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما صائب نمی افتد
چراغ آشنا رویی که در هر خانه می سوزد
شراب من چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
کند تأثیر سوز عشق در شاه و گدا یکسان
که بید و عود را آتش به یک دندانه می سوزد
ندارد گرمی هنگامه ما حاجت شمعی
درین عشرت سرا پروانه از پروانه می سوزد
از آن رخسار آتشناک داغی بر جگر دارم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
کند در چشم مردم خواب را افسانه گر شیرین
زشیرینی مرا در دیده خواب افسانه می سوزد
نگه دارد خدا از چشم بد آن آتشین رو را
که در بیرون در از پرتوش پروانه می سوزد
ندارد حاصل بی جذبه کوشش، ورنه هر موجی
نفس در جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مکن پهلو تهی از سوختن تا دیده ور گردی
که سازد فاش را زغیب را چون شانه می سوزد
غم دنیا خوری بیش از غم عقبی، نمی دانی
که قندیل حرم بیجا دین بتخانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما صائب نمی افتد
چراغ آشنا رویی که در هر خانه می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۸
مرا صد آه یکبار از دل صد چاک می خیزد
به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد
صفای ظاهر از دل کی زداید زنگ باطن را؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
به تردستی زبان خصم را کوتاه کن از خود
که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد
سیاهی کی برد رخت سفید از طینت زاهد؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
نظر بر صبح دارد گریه شبخیز من صائب
که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد
به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد
صفای ظاهر از دل کی زداید زنگ باطن را؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
به تردستی زبان خصم را کوتاه کن از خود
که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد
سیاهی کی برد رخت سفید از طینت زاهد؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
نظر بر صبح دارد گریه شبخیز من صائب
که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۱
ز اشک دیده بیدرد زنگ از دل کجا خیزد؟
اثر در دل ندارد گریه ای کز توتیا خیزد
ازان بر آسمان ساید سرش از سرفرازیها
که پیش پای هر خار و خسی آتش زجاخیزد
مسلم کی گذارد ناله مظلوم ظالم را؟
که پیش از دانه فریاد از نهاد آسیا خیزد
گزیری نیست از غفلت دل ارباب دولت را
که این ابر سیه از سایه بال هما خیزد
مرا جان تازه شد زان خط پشت لب، چنین باشد
رگ ابری که از آب روان بخش بقا خیزد
حواس جمع من چون دود از روزن رود بیرون
چو از بیرون در آواز پای آشنا خیزد
من بی دست و پاآیم چسان بیرون از ان محفل
که نتواند سپند از حیرت رویش زجا خیزد
پر و بال سمندر را زآتش نیست پروایی
به می زان روی آتشناک کی رنگ حیا خیزد؟
لباس فقر بر تن پروران صائب نمی چسبد
که از پهلوی فربه زود نقش بوریا خیزد
اثر در دل ندارد گریه ای کز توتیا خیزد
ازان بر آسمان ساید سرش از سرفرازیها
که پیش پای هر خار و خسی آتش زجاخیزد
مسلم کی گذارد ناله مظلوم ظالم را؟
که پیش از دانه فریاد از نهاد آسیا خیزد
گزیری نیست از غفلت دل ارباب دولت را
که این ابر سیه از سایه بال هما خیزد
مرا جان تازه شد زان خط پشت لب، چنین باشد
رگ ابری که از آب روان بخش بقا خیزد
حواس جمع من چون دود از روزن رود بیرون
چو از بیرون در آواز پای آشنا خیزد
من بی دست و پاآیم چسان بیرون از ان محفل
که نتواند سپند از حیرت رویش زجا خیزد
پر و بال سمندر را زآتش نیست پروایی
به می زان روی آتشناک کی رنگ حیا خیزد؟
لباس فقر بر تن پروران صائب نمی چسبد
که از پهلوی فربه زود نقش بوریا خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۳
زرفتارت امان از عالم ایجاد برخیزد
به جای گرد از بنیاد هستی داد برخیزد
زبیباکی چنان مردانه زیر تیغ بنشینم
که فکر خونبها از خاطر جلاد برخیزد
زعزلت فارغ از رد و قبول خلق گردیدم
شود آسوده شمعی کز گذار باد برخیزد
به سختی هر که تن در داد شیرین کار می گردد
که از دامان کوه بیستون فرهاد برخیزد
مهیای خرابی گوشه غمخانه ای دارم
که از دامن فشاندن گردم از بنیاد برخیزد
زحیرت همچنان در وادی سرگشتگی محوم
اگر در هر قدم خضری پی ارشاد برخیزد
به هر دامی که افتد بلبل آتش نوای من
زشادی چون سپند از دانه اش فریاد برخیزد
خوشم با ترک سر، ورنه نگاهی می کنم صائب
که جوهر همچو آه از خنجر جلاد برخیزد
به جای گرد از بنیاد هستی داد برخیزد
زبیباکی چنان مردانه زیر تیغ بنشینم
که فکر خونبها از خاطر جلاد برخیزد
زعزلت فارغ از رد و قبول خلق گردیدم
شود آسوده شمعی کز گذار باد برخیزد
به سختی هر که تن در داد شیرین کار می گردد
که از دامان کوه بیستون فرهاد برخیزد
مهیای خرابی گوشه غمخانه ای دارم
که از دامن فشاندن گردم از بنیاد برخیزد
زحیرت همچنان در وادی سرگشتگی محوم
اگر در هر قدم خضری پی ارشاد برخیزد
به هر دامی که افتد بلبل آتش نوای من
زشادی چون سپند از دانه اش فریاد برخیزد
خوشم با ترک سر، ورنه نگاهی می کنم صائب
که جوهر همچو آه از خنجر جلاد برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۵
مسیحا از سر بالین من رنجور برخیزد
چراغ آفتاب از بزم من بی نور برخیزد
چنین کز بار درد افتاده ام از پا، عجب دارم
که شیون هم زبالین من رنجور برخیزد
ندارد شرم از روی کسی آیینه محشر
زحق هر کس که اینجا چشم پوشد کور برخیزد
غبار غم به آه از سینه من کم نمی گردد
چه گرد از چهره صحرا به بال مور برخیزد؟
خیالش بیخبر رفت از دلم بیرون، ندانستم
که مهمان چون بود ناخوانده، بی دستور برخیزد
به جای سبزه از خاک شهیدان صف مژگان
زبان مار روید، نشتر زنبور برخیزد
ندارد یاد چون من شوربختی آسمان صائب
اگر شبنم به کشت من نشیند شور برخیزد
چراغ آفتاب از بزم من بی نور برخیزد
چنین کز بار درد افتاده ام از پا، عجب دارم
که شیون هم زبالین من رنجور برخیزد
ندارد شرم از روی کسی آیینه محشر
زحق هر کس که اینجا چشم پوشد کور برخیزد
غبار غم به آه از سینه من کم نمی گردد
چه گرد از چهره صحرا به بال مور برخیزد؟
خیالش بیخبر رفت از دلم بیرون، ندانستم
که مهمان چون بود ناخوانده، بی دستور برخیزد
به جای سبزه از خاک شهیدان صف مژگان
زبان مار روید، نشتر زنبور برخیزد
ندارد یاد چون من شوربختی آسمان صائب
اگر شبنم به کشت من نشیند شور برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۶
خوشا افتاده ای کز خاک ره چالاک برخیزد
کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخیزد
گناه ما غبار خاطر رحمت نمی گردد
فروغ مهر از دریای پرخون پاک برخیزد
مباد از نشأه می سرخ رویی می پرستی را
که در ایام بی برگی زپای تاک برخیزد
(چراغ دیده عشاق وقتی می شود روشن
که دود خط از ان رخسار آتشناک برخیزد)
ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش
به یک سودا درین بازار باد از خاک برخیزد
ندارد حاصلی جز قبض خاطر خاک اصفاهان
نباشد بسط در خاکی کز او تریاک برخیزد
مجو درک سخن از خام طبعان جهان صائب
که از خاکستر دل شعله ادراک برخیزد
کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخیزد
گناه ما غبار خاطر رحمت نمی گردد
فروغ مهر از دریای پرخون پاک برخیزد
مباد از نشأه می سرخ رویی می پرستی را
که در ایام بی برگی زپای تاک برخیزد
(چراغ دیده عشاق وقتی می شود روشن
که دود خط از ان رخسار آتشناک برخیزد)
ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش
به یک سودا درین بازار باد از خاک برخیزد
ندارد حاصلی جز قبض خاطر خاک اصفاهان
نباشد بسط در خاکی کز او تریاک برخیزد
مجو درک سخن از خام طبعان جهان صائب
که از خاکستر دل شعله ادراک برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۲
زرخسار تو رنگ از گلشن ایجاد می خیزد
زرفتار تو از آب روان فریاد می خیزد
به هر گلشن که با آن قد رعنا جلوه گر گردی
به تعظیم تو سرو از جای خود آزاد می خیزد
ز آب آیینه روشن پذیرد زنگ و شیرین را
زدل زنگار از تردستی فرهاد می خیزد
کجا خون می تواند شست رنگ از غنچه پیکان؟
به می کی گرد کلفت از دل تا شاد می خیزد؟
اگر چون کاسه خالی نیستند از مغز این سرها
چرا انگشت بر هر لب زنی فریاد می خیزد؟
کند از علم رسمی پاک، دل را ساده لوحیها
به صیقل جوهر از آیینه فولاد می خیزد
چرا صائب به هم دارند غیرت کشتگان او؟
رقم یکدست اگر از خامه فولاد می خیزد
زرفتار تو از آب روان فریاد می خیزد
به هر گلشن که با آن قد رعنا جلوه گر گردی
به تعظیم تو سرو از جای خود آزاد می خیزد
ز آب آیینه روشن پذیرد زنگ و شیرین را
زدل زنگار از تردستی فرهاد می خیزد
کجا خون می تواند شست رنگ از غنچه پیکان؟
به می کی گرد کلفت از دل تا شاد می خیزد؟
اگر چون کاسه خالی نیستند از مغز این سرها
چرا انگشت بر هر لب زنی فریاد می خیزد؟
کند از علم رسمی پاک، دل را ساده لوحیها
به صیقل جوهر از آیینه فولاد می خیزد
چرا صائب به هم دارند غیرت کشتگان او؟
رقم یکدست اگر از خامه فولاد می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۵
مرا اسباب عشرت از دل دیوانه می خیزد
شراب و مطرب و معشوق من از خانه می خیزد
بشارت باد آغوش دل امیدواران را
که گرد خط زرخسارش عجب مستانه می خیزد
زسیل رفتن دلها دو عالم می شود ویران
زجای خود به عزم رقص تا جانانه می خیزد
نمی دانم کدامین شوخ چشم افتاده در دامش
که صیاد از کمین بسیار بیتابانه می خیزد
تو از خاک شهیدان می روی چون شاخ گل خندان
وگرنه شمع گریان از سر پروانه می خیزد
به خون شوید زدل اندیشه وحشت غزالان را
چو ابر و هر کمانی را که تیر از خانه می خیزد
به خواب غفلت ما می فزاید پرده دیگر
زسیلاب فنا گردی کز این ویرانه می خیزد
سرآمد عمرها از جلوه مستانه لیلی
غبار از تربت مجنون همان مستانه می خیزد
ندارد عشق دست از پرده پوشی بعد مردن هم
زخاک آشنایان سبزه بیگانه می خیزد
اگر در کار داری عقل، از ما دور شو صائب
که هر کس می نشیند پیش ما، دیوانه می خیزد
شراب و مطرب و معشوق من از خانه می خیزد
بشارت باد آغوش دل امیدواران را
که گرد خط زرخسارش عجب مستانه می خیزد
زسیل رفتن دلها دو عالم می شود ویران
زجای خود به عزم رقص تا جانانه می خیزد
نمی دانم کدامین شوخ چشم افتاده در دامش
که صیاد از کمین بسیار بیتابانه می خیزد
تو از خاک شهیدان می روی چون شاخ گل خندان
وگرنه شمع گریان از سر پروانه می خیزد
به خون شوید زدل اندیشه وحشت غزالان را
چو ابر و هر کمانی را که تیر از خانه می خیزد
به خواب غفلت ما می فزاید پرده دیگر
زسیلاب فنا گردی کز این ویرانه می خیزد
سرآمد عمرها از جلوه مستانه لیلی
غبار از تربت مجنون همان مستانه می خیزد
ندارد عشق دست از پرده پوشی بعد مردن هم
زخاک آشنایان سبزه بیگانه می خیزد
اگر در کار داری عقل، از ما دور شو صائب
که هر کس می نشیند پیش ما، دیوانه می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۷
زدل زنگ ملال از باده احمر نمی خیزد
به آب بحر از عنبر سیاهی بر نمی خیزد
ندارد زلف او دیوانه ای هموارتر از من
که از زنجیر من آواز چون جوهر نمی خیزد
زبان آتشین را چرب نرمی می کند کوته
چراغی را که روغن کشت دودش بر نمی خیزد
محال است این که گردد بی غریبی پختگی حاصل
به جوش آب دریا خامی از عنبر نمی خیزد
در امیدواری آنچنان مسدود شد صائب
که از آیینه زنگ از سعی خاکستر نمی خیزد
به آب بحر از عنبر سیاهی بر نمی خیزد
ندارد زلف او دیوانه ای هموارتر از من
که از زنجیر من آواز چون جوهر نمی خیزد
زبان آتشین را چرب نرمی می کند کوته
چراغی را که روغن کشت دودش بر نمی خیزد
محال است این که گردد بی غریبی پختگی حاصل
به جوش آب دریا خامی از عنبر نمی خیزد
در امیدواری آنچنان مسدود شد صائب
که از آیینه زنگ از سعی خاکستر نمی خیزد