عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۸
از یاد وصل، دیده من سیر می شود
مهتاب در پیاله من شیر می شود
هرگز به سوی خویش نمی بینی از حجاب
در خلوت تو آینه دلگیر می شود
دور نشاط زود به انجام می رسد
می چون دو سال عمر کند پیر می شود
ظالم به مرگ دست نمی دارد از ستم
آخر پر عقاب پر تیر می شود
آن را که روزگار نگیرد به هر گناه
چون جمع شد گناه، خداگیر می شود
از چشم آهوانه لیلی حذر کند
مجنون اگر چه در دهن شیر می شود
تدبیر بنده سایه تقدیر ایزدست
ورنه کدام کار به تدبیر می شود
اشک ندامت تو به دامن نمی رسد
هر چند بیشتر ز تو تقصیر می شود
طومار شکوه تو به افلاک می رسد
یک لحظه روزی تو اگر دیر می شود
چون آفتاب، فکر من آفاق را گرفت
حسن غریب زود جهانگیر می شود
نتوان گذشتن از دو جهان بی جهاد نفس
این راه دور قطع به شمشیر می شود
صائب به گریه گرد برآورد از جهان
سیل بهار را که عنانگیر می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۰
در شوره زار دانه اگر سبز می شود
از چرخ بخت اهل هنر سبز می شود
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز می شود
گر از بهار سبز شود تخم سوخته
دل هم به سعی دیده ترسبز می شود
نشو ونما ز زخم زبان است عشق را
اینجا نهال از آب تبر سبز می شود
از بخت تیرگی عرق سعی می برد
مژگان اگر ز دیده تر سبز می شود
گر آب چشم دام کند سبز دانه را
تخم امید اهل نظر سبز می شود
از دل درین جهان طمع خرمی مدار
کاین دانه در زمین نظر سبز می شود
دلهای آرمیده ز زنگار ایمن است
کی از ستادن آب گهر سبز می شود
در سنگدل اثر نکند شعر آبدار
از ابر اگر چه کوه وکمر سبز می شود
تخم امید، سبز درین روزگار خشک
گر می شود به خون جگر سبز می شود
آلوده ام چنان که اگر خار خشک مغز
چسبد مرا به دامن تر، سبز می شود
خط دیر می دمد ز لب او، چنین بود
هر سبزه ای کز آب گهر سبز می شود
پیران هم از خضاب برومند می شود
برگ خزان رسیده اگر سبز می شود
شیرین نشد ز بخت سیه عیش تلخ من
در خاک هند اگر چه شکر سبز می شود
کی خون خوردزسبزی اگرسفره اش تهی است
آن را که نان ز دیده تر سبز می شود
دل چو سیاه گشت بشو از امید دست
تا ریشه خشک نیست شجر سبز می شود
این است اگر تغافل بیجای جوهری
از ایستادن آب گهرسبز می شود
صائب ز اشک تلخ، پر وبال طوطیان
از اشتیاق تنگ شکر سبز می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۳
از جلوه تو سنگ سبکبال می شود
آتش ز خوی گرم تو پامال می شود
فال نگاه گرم زدن بی مروتی است
بر چهره ای که جای عرق خال می شود
چون شاخ گل ز خانه زین شعله می کشد
خونی که در رکاب تو پامال می شود
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
امید هست کهنه شود عشق تازه زور
خورشید پیر اگر به مه سال می شود
چون لعل هر که خون جگر خورد وصبر کرد
زیب کلاه گوشه اقبال می شود
بی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزق
از دانه گرد قسمت غربال می شود
دل در حجاب جسم چه نشو ونما کند
در کفش تنگ، آبله پامال می شود
این ریشه ای که در تو دوانده است آرزو
رگ در تن تو رشته آمال می شود
صائب ز موج حادثه ابرو ترش مکن
انگور چون رسید لگدمال می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۴
روشن دلم ز باده گلفام می شود
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۷
از حسن نوخطان دل ما تازه می شود
داغ کهن ز مشک ختا تازه می شود
هرچند کهنه می شود آن نخل دلپذیر
پیوند مهربانی ما تازه می شود
از استخوان سوخته تازه روی عشق
چون مغز، استخوان هماتازه می شود
عاقل به زیر دار نفس راست چون کند
اندوه من ز قد دوتا تازه می شود
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
داغی که از ترانه ما تازه می شود
چندان که همچو کاه شود بیش کاهشم
امید من به کاهربا تازه می شود
نفس خسیس گشت ز پیری خسیس تر
از رخت کهنه حرص گدا تازه می شود
چون داغ تخم سوخته کز ابر تازه می شود
صائب ز باده کلفت ما تازه می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۸
دل کی تهی ز خنده طفلانه می شود
باز این گره ز گریه مستانه می شود
دل را بهم شکن که ز عکس جمال یار
آیینه شکسته پریخانه می شود
صد پرده دل سیاهتر از خواب غفلت است
بیداریی که خرج به افسانه می شود
ایمن ز تیغ بازی برق حوادث است
قانع ز خرمن آن که به یک دانه می شود
این غافلان همان پی آبادی خودند
هر چند گنج قسمت ویرانه می شود
یک بار رو چرا به در دل نمی کند
آن سایلی که بر در هر خانه می شود
از حرف و صوت عمر عزیزم به باد رفت
کوته شب دراز به افسانه می شود
از موجه سراب شود شوق آب بیش
از ماه کی خنک دل پروانه می شود
گر خلق همچو ملک سلیمان بود وسیع
چون چشم مور، تنگ ز همخانه می شود
زنگ از دل سیه به هوادار می رود
این شمع روشن از پر پروانه می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر یکدانه می شود
چون می به پای خفته خم می رسد به کام
صائب مقیم هر که به میخانه می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۹
بی روی دل گره ز زبان وا نمی شود
طوطی ز پشت آینه گویانمی شود
چندان که گرد محمل لیلی است در نظر
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
زاهد چگونه از سر فردوس بگذرد
کودک حریف ذوق تماشا نمی شود
دیوانگی است چاره دل چون گرفته شد
این قفل از کلید دگر وا نمی شود
زنجیر کرد جذبه خاشاک برق را
افسون عجز ماست که گیرا نمی شود
دل صاف ساز، معنی باریک را ببین
ماه نو از غبار هویدانمی شود
غافل مشو ز گوشه ابروی التفات
سی شب هلال عید هویدا نمی شود
داری اگر طمع که شوی پادشاه وقت
این بی گدایی در دلها نمی شود
از زهدان خشک، رسایی طمع مدار
سیل ضعیف واصل دریا نمی شود
چون گوشه ای نگیرد از ابنای روزگار
صائب حریف مردم دنیا نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۱
تسکین دل به شور محبت نمی شود
این داغ، خوش نمک به قیامت نمی شود
لیلی عنان گسسته به صحرا نهاد روی
تمکین حریف جذب محبت نمی شود
در اشک تلخ نیست کمی دیده مرا
دستم دچار دامن فرصت نمی شود
در کوهسار شورش سیل است بیشتر
اصلاح ما به سنگ ملامت نمی شود
فانوس شمع را نتواند نهفته داشت
چشم حسود پرده شهرت نمی شود
مسند به روی دست سلیمان فکند مور
خواری نصیب اهل قناعت نمی شود
از آرزوست خواب پریشان دل تمام
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
از آب تیغ دانه ما سبز می شود
قطع امید ما به شهادت نمی شود
از تاک زور باده کجی را برون نبرد
هموار بدگهر به نصیحت نمی شود
بیدار گشت سبزه خوابیده از سحاب
از می علاج زنگ کدورت نمی شود
شمعی که دیده هاست سرانجام خامشی
منت پذیر دست حمایت نمی شود
صائب ز خود برآی که حسن سخن، غریب
بی خاکمال وادی غربت نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۷
در کوی عشق درد وبلا کم نمی شود
از باغ خلد برگ ونوا کم نمی شود
موج از شکست روی نمی تابد از محیط
اخلاص ما به جور وجفا کم نمی شود
هر داغ حسرت تو کم از آفتاب نیست
عمر شب فراق چرا کم نمی شود
تا چون هدف ترا رگ گردن بجای هست
آمد شد خدنگ قضا کم نمی شود
قاصد تسلی دل عاشق نمی دهد
شوق حرم به قبله نما کم نمی شود
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
اندوه روزی از دل ما کم نمی شود
بی آفتاب، صبح چه روشنگری کند
از نامه تیره روزی ما کم نمی شود
دندان به دل فشار، گر اهل سعادتی
بی استخوان غرور هما کم نمی شود
تیغ شهادت است دل گرم را علاج
این تشنگی به آب بقا کم نمی شود
سیری ز وصل نیست دل بیقرار را
از کاه، حرص کاهربا کم نمی شود
نتوان ز طبع شعله برون برد اشتها
تا زنده است، حرص گدا کم نمی شود
صائب هزار مرتبه کردیم امتحان
درد سخن به هیچ دوا کم نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۸
از خط گرفته آن مه تابان نمی شود
این مور بار دست سلیمان نمی شود
بر روی خویش تیغ چرا می کشی عبث
این دل سیه به تیغ مسلمان نمی شود
از ماهتاب خواب سبک می شود گران
موی سفید مانع عصیان نمی شود
سامان پذیر چون شود از تاج زرنگار
از داغ هر سری که به سامان نمی شود
آن را که دستگاه سخاوت بود وسیع
دلتنگ از فضولی مهمان نمی شود
این تنگیی که در دل من خانه کرده است
قانع ز من به چاک گریبان نمی شود
پروای حرف پوچ ندارند بیخودان
دست ز کار رفته مگس ران نمی شود
طوطی ز معنی سخن خویش غافل است
هر کس سخنورست سخندان نمی شود
هر دل که داغ حسن گلو سوز تشنگی است
منت پذیر چشمه حیوان نمی شود
با چار موجه مشت خسی چون طرف شود
صائب حریف شورش دوران نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۹
مژگان ز موج اشک گریزان نمی شود
جوهر ز آب تیغ پریشان نمی شود
خار طلب نمی کشد از پای جستجو
تا گرد بادمحو بیابان نمی شود
گردون به وادی غلطی افتاده است
این راه دور قطع به جولان نمی شود
چشم سیه دل تو قیامت شناس نیست
ورنه کدام روز که دیوان نمی شود
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد
این ابر از نسیم پریشان نمی شود
پیوسته همچو خانه آیینه روشن است
کاشانه ای که مانع مهمان نمی شود
نتوان گره به اشک زدن راز عشق را
شبنم نقاب مهر درخشان نمی شود
مجنون عبث به دامن صحرا گریخته است
پوشیده این چراغ به دامان نمی شود
موری که روزی از قدم خویش می خورد
قانع به روی دست سلیمان نمی شود
چین در کمند زلف فکندن برای چیست
سنگ از فلاخن تو گریزان نمی شود
جان داد صبح بر سر یک خنده خنک
غافل همان ز خنده پشیمان نمی شود
در وادیی فتاده مرا کار در گره
کز زخم خار، آبله گریان نمی شود
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار
پیوسته این ستاره نمایان نمی شود
صائب تلاش صحبت درمان زبی تهی است
ورنه کدام درد که درمان نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۳
برقم ز خرمن از دل بیتاب می جهد
نبضم ز تاب دردچو سیماب می جهد
آرام رابه خواب نبیند، به مرگ هم
طفلی که از خروش من از خواب می جهد
پهلو ز بوریای قناعت تهی مکن
برق از سحاب بستر سنجاب می جهد
بازآکز انتظار تو هر شب هزار بار
چشم امیدواریم از خواب می جهد
صائب رضا به حادثه آسمان بده
این خار کی ز آفت سیلاب می جهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۶
گل داده هرزه نالی چمن دهد
گوش گران سزای لب پر سخن دهد
برگ خزان رسیده شمارد سهیل را
لعلش که گوشمال عقیق یمن دهد
دریا شهید عشق ترا شستشو نداد
شبنم چه داد لاله خونین کفن دهد
آتش غلط نکرد که کار سپند ساخت
تا کی به ناله دردسر انجمن دهد
نگذارم آفتاب برد شبنمی ز باغ
گر بلبل اختیار گلستان به من دهد
یک داغ چون کند به دل لخت لخت ما
یک شمع چو فروغ به صد انجمن دهد
صائب به ذوق این غزل تازه، عندلیب
صد بوسه رونما، ز گل ویاسمن دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۵
بی خواست حرف تلخی ازان نوش لب رسید
آخر ز غیب روزی ما بی طلب رسید
از خاکبوس دولت پابوس یافتم
هر کس به هر کجا که رسید ار ادب رسید
بر خضر زندگانی جاوید تلخ ساخت
عمر دوباره ای که به من زان دولب رسید
در سینه حکمتی که فلاطون ذخیره داشت
قالب تهی چو کرد به بنت العنب رسید
از اشک وآه کرد دل خویش را تهی
چون شمع دست هر که به دامان شب رسید
دست از سبب مدار که با همت محیط
آخر صدف به وصل گهر از سبب رسید
پرهیز کن که خونی غمهاست صحبتش
چون باده نارسی که به جوش طرب رسید
از دست وپای بوسه فریب تو کار دل
از دست رفته بود چو نوبت به لب رسید
صائب حلاوت طلب او ز دل نرفت
چندان که زخم خار به من زان رطب رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۸
پیرانه سر همای سعادت به من رسید
وقت زوال سایه دولت به من رسید
فردی نمانده بود ز مجموعه حواس
در فرصتی که نوبت عشرت به من رسید
پیمانه ام ز رعشه پیری به خاک ریخت
بعد از هزار دور که نوبت به من رسید
بی آسیا ز دانه چه لذت برد کسی
دندان نمانده بود چو نعمت به من رسید
شد مهربان سپهر به من آخر حیات
در وقت صبح خواب فراغت به من رسید
صافی که بود قسمت یاران رفته شد
درد شرابخانه قسمت به من رسید
شد سینه چاک همچو صدف استخوان من
تا قطره ای ز ابر مروت به من رسید
زان خنده ای که بر رخ من کرد روزگار
پنداشتم که صبح قیامت به من رسید
صیاد بی کمین به شکاری نمی رسد
این فیضها ز گوشه عزلت به من رسید
چون چشم یار از نفسم گرد سرمه خاست
تا گوشه ای ز عالم وحشت به من رسید
مجنون غبار دامن صحرای غیب بود
روزی که درد وداغ محبت به من رسید
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گرد کاروان حلاوت به من رسید
هر نشأه ای که در جگرخم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چونوبت به من رسید
این خوشه های گوهر سیراب همچو تاک
صائب ز فیض اشک ندامت به من رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۹
از بحر فیض قسمت دیگر به من رسید
بردند دیگران کف وعنبربه من رسید
مهر قبول بر ورق من زد آسمان
این داغ همچو لاله احمر به من رسید
هر نشأه ای که در جگر خم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسید
روزی که شد محیط کرم آستین فشان
چندین هزار دامن گوهر به من رسید
در یوزه فروغ نکردم ز مهر وماه
این روشنی ز عالم دیگربه من رسید
عمری به شیشه کرد مرا خشکی خمار
تا ساغری ز باده احمربه من رسید
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گردی از حلاوت شکر به من رسید
جان در تن شکار کند شست پاک من
فربه شد آن شکار که لاغر به من رسید
منت خدای را که سخنهای آبدار
صائب ز فیض ساقی کوثر به من رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۱
صبح شکوفه از افق شاخ سر کشید
جوش بهار رشته ز عقد گهر کشید
تا پرده بر گرفت ز رخسار داغ من
خود را ز شرم لاله به کوه وکمر کشید
از وصل بهره توبه قدر حجاب توست
آن چید گل ز باغ که سر زیر پر کشید
گیرنده تر ز چنگل بازست خون من
نتوان به زور از رگ من نیشتر کشید
فردا سبکتر از پل محشر گذر کند
اینجا کسی که بار ستم بیشتر کشید
در وصل ازو توقع مکتوب می کنم
بیطاقتی مرا به دیار دگر کشید
میدان تیغ بازی برق است روزگار
بیچاره دانه ای که سر از خاک برکشید
از گوشمال حادثه محنت نمی کشد
در طفلی آن پسر که جفای پدر کشید
گوهر به سنگ وآب خضر را خاک داد
آن میفروش خام که می را به زر کشید
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام جگر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۲
با عشق انتقام توان ز آسمان کشید
نتوان به زور بازوی عقل این کمان کشید
دیگر چه لازم است که مشق جنون کند
دیوانه ای که خط به سواد جهان کشید
با خامشی بساز که تلخی نمی کشد
این شهد را کسی که به کام وزبان کشید
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
خط انتقام ما ز رخ دلستان کشید
گرد کدورتی که ز اغیار داشتم
دیوار در میان من ودلستان کشید
شد کند از ملایمت من زبان خصم
دندان مار را به نمد می توان کشید
صائب بغیر گوشه دل نیست در جهان
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۳
بر یاد عشق بار هوس می توان کشید
بر بوی گل درشتی خس می توان کشید
در تنگنای خاک همین گوشه دل است
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
رفتم به راه عشق به امید بازگشت
پنداشتم که پای به پس می توان کشید
ساقی کند مسلسل اگر دور جام را
خوش حلقه ها به گوش عسس می توان کشید
صیاد عشق اگر نگشاید در قفس
خود را ز بال خود به قفس می توان کشید
گر عشق کو تهی نکند خط باطلی
بر دفتر هوا و هوس می توان کشید
بی چشم زخم سایه تیغ شهادت است
جایی که زیر آب نفس می توان کشید
گر صادق است تشنگی عشق در جگر
بحر محیط را به نفس می توان کشید
مطلق عنان کند سفر آب موج را
در می کجا عنان هوس می توان کشید
صائب دماغ جاذبه گر نیست نارسا
بوی گل از شکاف قفس می توان کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۴
هر کس نوایی از من آتش زبان شنید
افسرده شد چو زمزمه بلبلان شنید
در پرده های گوش گل از ناز ره نیافت
فریاد من که گوش کر باغبان شنید
بر عاجزان دراز نسازد زبان چو تیر
پیش از هدف کسی که فغان از کمان شنید
در حیرتم که از چه به گل ماند پای سرو
زین نغمه های تر که ز آب روان شنید
خامی بود توقع روزی ز آسمان
کی زین تنور سرد کسی بوی نان شنید
دیوانه گر نگشت سرش داغ کردنی است
هر کس که وصف خوبی آن دلستان شنید
در هر دلی که حسن گلو سوز او گذشت
بوی کباب از نفسش می توان شنید
صائب گرفت گوشه ای از اهل روزگار
ازبس که ناشنیدنی از مردمان شنید