عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۱
روز روشن می کند چون لاله می دل را سیاه
در شب تاریک باید باده روشن کشید
بر نیامد از زبردستان کسی با آسمان
گوش تا گوش این کمان را آه گرم من کشید
پیش ازین می ریختم در ریگ روغن را چو آب
این زمان از ریگ می باید مرا روغن کشید
از قناعت بیش شد منت پذیریهای من
باید از هر دانه اکنون ناز صد خرمن کشید
از ملامت ترک نتوان کرد شغل عشق را
پا به زخم خار نتوان صائب از گلشن کشید
تا ازین ویرانه آن خورشید رو دامن کشید
آه میل آتشین در دیده روزن کشید
در دل سخت تو را هم نیست، ورنه جذب من
بارها آتش زسنگ و آب از آهن کشید
در شب تاریک باید باده روشن کشید
بر نیامد از زبردستان کسی با آسمان
گوش تا گوش این کمان را آه گرم من کشید
پیش ازین می ریختم در ریگ روغن را چو آب
این زمان از ریگ می باید مرا روغن کشید
از قناعت بیش شد منت پذیریهای من
باید از هر دانه اکنون ناز صد خرمن کشید
از ملامت ترک نتوان کرد شغل عشق را
پا به زخم خار نتوان صائب از گلشن کشید
تا ازین ویرانه آن خورشید رو دامن کشید
آه میل آتشین در دیده روزن کشید
در دل سخت تو را هم نیست، ورنه جذب من
بارها آتش زسنگ و آب از آهن کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
از گداز جسم، جان پاک گوهر شد سفید
آخر از خاکستر خود روی اخگر شد سفید
ریزش باران کند روشن سحاب تیره را
از سرشک افشانی آخر دیده تر شد سفید
چشم شرم آلود هجران می کشد در عین وصل
دیده بادام در آغوش شکر شد سفید
شرمساری تیرگی از نامه ما می برد
از بهار خویش خواهد روی عنبر شد سفید
نامه ما را اگر می شست اشک معذرت
می توانستیم در صحرای محشر شد سفید
گریه من در میان گریه ها بی حاصل است
ورنه دامان صدف از اشک گوهر شد سفید
هیچ کس گوشی به فریاد سپند ما نکرد
گرچه از خاکستر ما روی مجمر شد سفید
ساقی ما گر به این تمکین سر خم وا کند
ز انتظار باده خواهد چشم ساغر شد سفید
روی او خورشید را در بوته مشرق گداخت
با کدامین روی خواهد صبح دیگر شد سفید؟
تیر نازش تا زآغوش کمان آمد برون
همچو ماه نو مرا پهلوی لاغر شد سفید
می کند افسرده خون گرم را سودای خام
در جوانی نافه را زان موی بر سر شد سفید
دیده بی پرده را مغز پریشان گشته ای است
هر کف پوچی کز این دریای اخضر شد سفید
دوری احباب می ریزد بهار رنگ را
تا تهی از باده شد مینا و ساغر شد سفید
گرمی هنگامه حرصش نشد یک موی کم
گرچه موی خواجه چون کافور یکسر شد سفید
ناز یوسف گر به این تمکین برآید از نقاب
دیده یعقوب خواهد بار دیگر شد سفید
تا میان نازک او جلوه گر شد در لباس
رشته نتواند دگر در عقد گوهر شد سفید
خانه دلگیر گردون جای شکر خندنیست
صبح را از خنده چون دندان مکرر شد سفید؟
گر کند واعظ چنین عمامه خود را بزرگ
خواهد از برف ریا محراب و منبر شد سفید
چون توانم رفت نزدیکش، که از یک تیر راه
نامه ام نتواند از بال کبوتر شد سفید
تا زبان دانان عالم را سر گوشی گرفت
در صدف صائب گهر را دیده تر شد سفید
آخر از خاکستر خود روی اخگر شد سفید
ریزش باران کند روشن سحاب تیره را
از سرشک افشانی آخر دیده تر شد سفید
چشم شرم آلود هجران می کشد در عین وصل
دیده بادام در آغوش شکر شد سفید
شرمساری تیرگی از نامه ما می برد
از بهار خویش خواهد روی عنبر شد سفید
نامه ما را اگر می شست اشک معذرت
می توانستیم در صحرای محشر شد سفید
گریه من در میان گریه ها بی حاصل است
ورنه دامان صدف از اشک گوهر شد سفید
هیچ کس گوشی به فریاد سپند ما نکرد
گرچه از خاکستر ما روی مجمر شد سفید
ساقی ما گر به این تمکین سر خم وا کند
ز انتظار باده خواهد چشم ساغر شد سفید
روی او خورشید را در بوته مشرق گداخت
با کدامین روی خواهد صبح دیگر شد سفید؟
تیر نازش تا زآغوش کمان آمد برون
همچو ماه نو مرا پهلوی لاغر شد سفید
می کند افسرده خون گرم را سودای خام
در جوانی نافه را زان موی بر سر شد سفید
دیده بی پرده را مغز پریشان گشته ای است
هر کف پوچی کز این دریای اخضر شد سفید
دوری احباب می ریزد بهار رنگ را
تا تهی از باده شد مینا و ساغر شد سفید
گرمی هنگامه حرصش نشد یک موی کم
گرچه موی خواجه چون کافور یکسر شد سفید
ناز یوسف گر به این تمکین برآید از نقاب
دیده یعقوب خواهد بار دیگر شد سفید
تا میان نازک او جلوه گر شد در لباس
رشته نتواند دگر در عقد گوهر شد سفید
خانه دلگیر گردون جای شکر خندنیست
صبح را از خنده چون دندان مکرر شد سفید؟
گر کند واعظ چنین عمامه خود را بزرگ
خواهد از برف ریا محراب و منبر شد سفید
چون توانم رفت نزدیکش، که از یک تیر راه
نامه ام نتواند از بال کبوتر شد سفید
تا زبان دانان عالم را سر گوشی گرفت
در صدف صائب گهر را دیده تر شد سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۹
غنی فیض از دل شب چون فقیران در نمی یابد
زظلمت آنچه یابد خضر، اسکندر نمی یابد
برآ از قید خودبینی که در زندان آب و گل
کسی کز خود نپوشد چشم راه در نمی یابد
بود زیر نگین ملک سلیمان تنگدستی را
که غیر از گوشه دل، گوشه دیگر نمی یابد
گهی در حلقه تسبیح و گه در قید زنارم
کسی از رشته سر در گم من سر نمی یابد
سپند من مسلم چون تو اندجست ازین آتش؟
که دود من ره بیرون شد از مجمر نمی یابد
زسایل می گشاید غنچه امید همت را
نخندد شیشه سربسته تا ساغر نمی یابد
گشاد از بستگیهاجو، که تا غواص در دریا
نمی سازد نفس در دل گره گوهر نمی یابد
مجو سر رشته آسایش از دنیای پروحشت
که موج آسودگی در بحر بی لنگر نمی یابد
نباشد در مقام خویشتن قدری هنرور را
که در دریا کسی بوی خوش از عنبر نمی یابد
به بی شرمی توان شد کامیاب از چرخ مینایی
زدریا جز حباب شوخ چشم افسر نمی یابد
به شعر خشک صائب رام نتوان کرد خوبان را
که گوهر راه در گوش بتان بی زر نمی یابد
زظلمت آنچه یابد خضر، اسکندر نمی یابد
برآ از قید خودبینی که در زندان آب و گل
کسی کز خود نپوشد چشم راه در نمی یابد
بود زیر نگین ملک سلیمان تنگدستی را
که غیر از گوشه دل، گوشه دیگر نمی یابد
گهی در حلقه تسبیح و گه در قید زنارم
کسی از رشته سر در گم من سر نمی یابد
سپند من مسلم چون تو اندجست ازین آتش؟
که دود من ره بیرون شد از مجمر نمی یابد
زسایل می گشاید غنچه امید همت را
نخندد شیشه سربسته تا ساغر نمی یابد
گشاد از بستگیهاجو، که تا غواص در دریا
نمی سازد نفس در دل گره گوهر نمی یابد
مجو سر رشته آسایش از دنیای پروحشت
که موج آسودگی در بحر بی لنگر نمی یابد
نباشد در مقام خویشتن قدری هنرور را
که در دریا کسی بوی خوش از عنبر نمی یابد
به بی شرمی توان شد کامیاب از چرخ مینایی
زدریا جز حباب شوخ چشم افسر نمی یابد
به شعر خشک صائب رام نتوان کرد خوبان را
که گوهر راه در گوش بتان بی زر نمی یابد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۱
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد
سیه مست است دولت، تا کجا خیزد کجا افتد
ید بیضاست باد صبح را در غنچه وا کردن
نماند در گره کاری که با دست دعا افتد
زخارستان دنیا دامن خود جمع چون سازد؟
تن زاری که در ششدر زنقش بوریا افتد
مگس را شوق شکر می شود از زهر چشم افزون
زراندن خیره تر گردد گدا چون بی حیا افتد
نمی باشد فراغ بال جز در ساده لوحیها
که مرغ دوربین از سایه خود در بلا افتد
چه خونها می کند در دل نگه را روی گلرنگش
چرا با آشنایان کس چنین ناآشنا افتد؟
سیه گردید عالم در نظر یعقوب را صائب
مبادا از عزیزان هیچ کس یارب جدا افتد
سیه مست است دولت، تا کجا خیزد کجا افتد
ید بیضاست باد صبح را در غنچه وا کردن
نماند در گره کاری که با دست دعا افتد
زخارستان دنیا دامن خود جمع چون سازد؟
تن زاری که در ششدر زنقش بوریا افتد
مگس را شوق شکر می شود از زهر چشم افزون
زراندن خیره تر گردد گدا چون بی حیا افتد
نمی باشد فراغ بال جز در ساده لوحیها
که مرغ دوربین از سایه خود در بلا افتد
چه خونها می کند در دل نگه را روی گلرنگش
چرا با آشنایان کس چنین ناآشنا افتد؟
سیه گردید عالم در نظر یعقوب را صائب
مبادا از عزیزان هیچ کس یارب جدا افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۲
مبادا بر سر من سایه بال هما افتد
کز این ابر سیه آیینه دل از صفا افتد
به سیم قلب مشکن گوهر قدر عزیزان را
که یوسف گر به چاه افتد ازان به کز بها افتد
سرافرازی چو شمع آن را رسد در بزم سربازان
که زیر پا نبیند گر سرش در زیر پا افتد
تلاش خاکساری برد آرام و قرارم را
پریشان می شود هر کس به فکر کیمیا افتد
در آغوش صدف افسرده گردد قطره باران
گره در کارش افتد هر که از یاران جدا افتد
گرانجانی نگردد لنگر تمکین خسیسان را
که بهر جذب سوزن رعشه بر آهن ربا افتد
سفید از دل سیاهی گشت موی نافه چون پیران
نیابد از جوانی بهره هر کس در خطا افتد
سبکروحی که از دوش افکند بار علایق را
نگیرد نقش پهلویش اگر بر بوریا افتد
ز عاجز نالی ما دل نگردد نرم گردون را
کجا از ناله گندم زگردش آسیا افتد؟
نسازد کند جان سختی دم تیغ حوادث را
زسنگ سرمه هیهات است سیلاب از صدا افتد
زحرف پوچ صائب صبر نبود ژاژخایان را
زبرگ کاه آتش در نهاد کهربا افتد
کز این ابر سیه آیینه دل از صفا افتد
به سیم قلب مشکن گوهر قدر عزیزان را
که یوسف گر به چاه افتد ازان به کز بها افتد
سرافرازی چو شمع آن را رسد در بزم سربازان
که زیر پا نبیند گر سرش در زیر پا افتد
تلاش خاکساری برد آرام و قرارم را
پریشان می شود هر کس به فکر کیمیا افتد
در آغوش صدف افسرده گردد قطره باران
گره در کارش افتد هر که از یاران جدا افتد
گرانجانی نگردد لنگر تمکین خسیسان را
که بهر جذب سوزن رعشه بر آهن ربا افتد
سفید از دل سیاهی گشت موی نافه چون پیران
نیابد از جوانی بهره هر کس در خطا افتد
سبکروحی که از دوش افکند بار علایق را
نگیرد نقش پهلویش اگر بر بوریا افتد
ز عاجز نالی ما دل نگردد نرم گردون را
کجا از ناله گندم زگردش آسیا افتد؟
نسازد کند جان سختی دم تیغ حوادث را
زسنگ سرمه هیهات است سیلاب از صدا افتد
زحرف پوچ صائب صبر نبود ژاژخایان را
زبرگ کاه آتش در نهاد کهربا افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۴
به زهر چشم بتوان کشت دشمن را چوکار افتد
نمی خواهم که چشم من به چشم روزگار افتد
ازان رخسار شبنم خیز چون گل پرده یک سو کن
که چون برگ خزان بلبل به خاک از شاخسار افتد
ز زخم من به رعنایی مثل شد تیغ خونخوارش
کند اندام پیدا آب چون در جویبار افتد
تمام شب نظر بازی کند بادام زلف خود
ندیدم هیچ صیادی چنین عاشق شکار افتد
هجوم زاغ خواهد نخل ماتم کرد سروش را
به فکر عندلیبان این چنین گر نوبهار افتد
ندارد از شکست خلق پروا دیده حق بین
که کشتی بی خطر باشد چو دریا بیکنار افتد
چه افتاده است سر از بیضه بیرون آورد صائب؟
نواسنجی که در فکر قفس از شاخسار افتد
نمی خواهم که چشم من به چشم روزگار افتد
ازان رخسار شبنم خیز چون گل پرده یک سو کن
که چون برگ خزان بلبل به خاک از شاخسار افتد
ز زخم من به رعنایی مثل شد تیغ خونخوارش
کند اندام پیدا آب چون در جویبار افتد
تمام شب نظر بازی کند بادام زلف خود
ندیدم هیچ صیادی چنین عاشق شکار افتد
هجوم زاغ خواهد نخل ماتم کرد سروش را
به فکر عندلیبان این چنین گر نوبهار افتد
ندارد از شکست خلق پروا دیده حق بین
که کشتی بی خطر باشد چو دریا بیکنار افتد
چه افتاده است سر از بیضه بیرون آورد صائب؟
نواسنجی که در فکر قفس از شاخسار افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۵
زعکسش لرزه بر آیینه گوهرنگار افتد
صدف بر خویش می لرزد چو گوهر شاهوار افتد
زناحق کشتگان پروا ندارد آن سبک جولان
نسوزد دل نسیمی را که ره بر لاله زار افتد
زبی پروا نگاهی آب در چشمش نمی گردد
سر خورشید اگر آن سنگدل را در گذار افتد
نیندازد به خاک آن را که عشق از خاک بردارد
سر منصور هیهات است از آغوش دار افتد
مخور بر دل مرا کز زخم دندان پشیمانی
به اندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد
به صیقل مشکل است از دل زدودن زنگ ذاتی را
که عنبر تیره از دریای روشن بر کنار افتد
نشد از جستجو زنجیر مانع شوق مجنون را
کی از رفتار آب از پیچ و تاب جویبار افتد؟
ملرزان ذره ای را دل که خورشید بلند اختر
به این تقصیر هر روزی ز اوج اعتبار افتد
به روی تازه نتوان پرده پوش فقر گردیدن
که آتش عاقبت از دست خالی در چنار افتد
مصور می شود بی پرده آن آیینه رو صائب
اگر آیینه دل از علایق بی غبار افتد
صدف بر خویش می لرزد چو گوهر شاهوار افتد
زناحق کشتگان پروا ندارد آن سبک جولان
نسوزد دل نسیمی را که ره بر لاله زار افتد
زبی پروا نگاهی آب در چشمش نمی گردد
سر خورشید اگر آن سنگدل را در گذار افتد
نیندازد به خاک آن را که عشق از خاک بردارد
سر منصور هیهات است از آغوش دار افتد
مخور بر دل مرا کز زخم دندان پشیمانی
به اندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد
به صیقل مشکل است از دل زدودن زنگ ذاتی را
که عنبر تیره از دریای روشن بر کنار افتد
نشد از جستجو زنجیر مانع شوق مجنون را
کی از رفتار آب از پیچ و تاب جویبار افتد؟
ملرزان ذره ای را دل که خورشید بلند اختر
به این تقصیر هر روزی ز اوج اعتبار افتد
به روی تازه نتوان پرده پوش فقر گردیدن
که آتش عاقبت از دست خالی در چنار افتد
مصور می شود بی پرده آن آیینه رو صائب
اگر آیینه دل از علایق بی غبار افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
به امید چه دنبال زبان کس چون جرس افتد؟
خموشی به زفریادی که بی فریادرس افتد
قدم بیرون منه از پای خم تا دسترس داری
که از خمیازه پا، مست در دست عسس افتد
جدا از مرشد کامل مشو کامل نگردیده
که رزق خاک می گردد ثمر چون نیمرس افتد
نگردد خرج ره چون آب باریکی که من دارم؟
در آن صحرای بی پایان که سیلاب از نفس افتد
نمی سوزد دلی بر بلبل رنگین نوای من
مگر از شعله آوازم آتش در قفس افتد
ز مکر خود رهایی نیست مکار سیه دل را
که اول عنکبوت خام در دام مگس افتد
سلامت خواهی از خار تمنا پاک کن دل را
که بیکارست عاجز نالی آتش چون به خس افتد
به خط زان لعل شکر بار دشوارست دل کندن
که ترک شهد نتوان کرد چون دروی مگس افتد
به خاموشی توان در مخزن اسرار ره بردن
که گوهر در کف غواص از پاس نفس افتد
نه خرسندی است گر بستم زفریاد و فغان لب را
که خامش می شود مظلوم چون بی دادرس افتد
جدایی نیست زان از هم شب و روز مرا صائب
که از شبهای بی پایان من صبح از نفس افتد
خموشی به زفریادی که بی فریادرس افتد
قدم بیرون منه از پای خم تا دسترس داری
که از خمیازه پا، مست در دست عسس افتد
جدا از مرشد کامل مشو کامل نگردیده
که رزق خاک می گردد ثمر چون نیمرس افتد
نگردد خرج ره چون آب باریکی که من دارم؟
در آن صحرای بی پایان که سیلاب از نفس افتد
نمی سوزد دلی بر بلبل رنگین نوای من
مگر از شعله آوازم آتش در قفس افتد
ز مکر خود رهایی نیست مکار سیه دل را
که اول عنکبوت خام در دام مگس افتد
سلامت خواهی از خار تمنا پاک کن دل را
که بیکارست عاجز نالی آتش چون به خس افتد
به خط زان لعل شکر بار دشوارست دل کندن
که ترک شهد نتوان کرد چون دروی مگس افتد
به خاموشی توان در مخزن اسرار ره بردن
که گوهر در کف غواص از پاس نفس افتد
نه خرسندی است گر بستم زفریاد و فغان لب را
که خامش می شود مظلوم چون بی دادرس افتد
جدایی نیست زان از هم شب و روز مرا صائب
که از شبهای بی پایان من صبح از نفس افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۹
شود خون عاقبت هر دل که زلفش را به چنگ افتد
خلاصی نیست هر کس را که در قید فرنگ افتد
نباشد هیچ نوشی در جهان تلخ بی نیشی
زبند نی، شکر آزاد چون گردد به تنگ افتد
به تمکین خموشی بر نیاید هیچ کج بحثی
که گردد راست قلابی که در کام نهنگ افتد
دل از خط بناگوش تو دارد آنقدر راحت
که طوفان دیده ای را دامن ساحل به چنگ افتد
نباشد تاب غربت نازپروردان گلشن را
که گل بر گوشه دستار زود از آب و رنگ افتد
خلاصی نیست هر کس را که در قید فرنگ افتد
نباشد هیچ نوشی در جهان تلخ بی نیشی
زبند نی، شکر آزاد چون گردد به تنگ افتد
به تمکین خموشی بر نیاید هیچ کج بحثی
که گردد راست قلابی که در کام نهنگ افتد
دل از خط بناگوش تو دارد آنقدر راحت
که طوفان دیده ای را دامن ساحل به چنگ افتد
نباشد تاب غربت نازپروردان گلشن را
که گل بر گوشه دستار زود از آب و رنگ افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۰
مبادا کافر از طاق دل پیر مغان افتد!
که رزق خاک گردد تیر چون دور از کمان افتد
جدا از حلقه آن زلف حال دل چه می پرسی؟
چه باشد حال مرغ بی پری کز آشیان افتد؟
مرا از تندخویی یار ترساند، ازین غافل
که از آتش سمندر در بهشت جاودان افتد
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی
که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد
رسانم گر به دولت چون هما از سایه عالم را
همان از خوان قسمت قرعه ام بر استخوان افتد
ز دست هم ربایندش سرافرازان بستانی
درین بستانسرا چون تاک هر کس خوش عنان افتد
سرایت می کند آه ضعیفان در قوی حالان
نبخشاید به شیران برق چون در نیستان افتد
ببر از تنگ چشمان گر سر آزاده می خواهی
که با سوزن چو پیوندد، گره در ریسمان افتد
مکن با خاکساران سرکشی ای شاخ گل چندین
که شمع از پرسش پروانه هر شب از زبان افتد
ز رسوایی نیندیشد دل سرگرم من صائب
اگر چون مهر طشت من زبام آسمان افتد
که رزق خاک گردد تیر چون دور از کمان افتد
جدا از حلقه آن زلف حال دل چه می پرسی؟
چه باشد حال مرغ بی پری کز آشیان افتد؟
مرا از تندخویی یار ترساند، ازین غافل
که از آتش سمندر در بهشت جاودان افتد
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی
که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد
رسانم گر به دولت چون هما از سایه عالم را
همان از خوان قسمت قرعه ام بر استخوان افتد
ز دست هم ربایندش سرافرازان بستانی
درین بستانسرا چون تاک هر کس خوش عنان افتد
سرایت می کند آه ضعیفان در قوی حالان
نبخشاید به شیران برق چون در نیستان افتد
ببر از تنگ چشمان گر سر آزاده می خواهی
که با سوزن چو پیوندد، گره در ریسمان افتد
مکن با خاکساران سرکشی ای شاخ گل چندین
که شمع از پرسش پروانه هر شب از زبان افتد
ز رسوایی نیندیشد دل سرگرم من صائب
اگر چون مهر طشت من زبام آسمان افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
زجوش مغز هر دم از سرم دستار می افتد
کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار می افتد
به بیکاری برآوردم زکار خود جهانی را
عجب سیری است چون دیوانه در بازار می افتد
جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتی دارد
شود زندان بیابان چون جنون سرشار می افتد
قبول تربیت در هر کف خاکی نمی باشد
وگرنه پرتو خورشید بر دیوار می افتد
مرا دلبستگی در قید زندان فلک دارد
برون ناید زسوزن چون گره بر تار می افتد
مشو از جنبش مژگان گرد آلود او غافل
که تیغ خاکساران سخت لنگر دار می افتد
دلی را گر به فریاد آوری اهل دلی، ورنه
زهر نالیدنی آوازه در کهسار می افتد
در ایام توانایی به نشتر چشم می سودم
کنون از سایه مژگان به چشم خار می افتد
وداع آخرت کن گر به دنیا مایلی صائب
که هر جانب که مایل می شود دیوار می افتد
کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار می افتد
به بیکاری برآوردم زکار خود جهانی را
عجب سیری است چون دیوانه در بازار می افتد
جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتی دارد
شود زندان بیابان چون جنون سرشار می افتد
قبول تربیت در هر کف خاکی نمی باشد
وگرنه پرتو خورشید بر دیوار می افتد
مرا دلبستگی در قید زندان فلک دارد
برون ناید زسوزن چون گره بر تار می افتد
مشو از جنبش مژگان گرد آلود او غافل
که تیغ خاکساران سخت لنگر دار می افتد
دلی را گر به فریاد آوری اهل دلی، ورنه
زهر نالیدنی آوازه در کهسار می افتد
در ایام توانایی به نشتر چشم می سودم
کنون از سایه مژگان به چشم خار می افتد
وداع آخرت کن گر به دنیا مایلی صائب
که هر جانب که مایل می شود دیوار می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۳
مگو عاقل کجا در محنت ایام می افتد
که مرغ زیرک اینجا بیشتر در دام می افتد
به ناسازی سری در حلقه سوداییان دارم
که در مغز آتشم از روغن بادام می افتد
به حرف تلخ خود را در نظرها می کند شیرین
بلای جان بود شوخی که خوش دشنام می افتد
چنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاری
که می سوزم اگر خاری به چشم دام می افتد
مزن فال هم آغوشی به آتش طلعتان صائب
که در پروانه آتش ز آرزوی خام می افتد
که مرغ زیرک اینجا بیشتر در دام می افتد
به ناسازی سری در حلقه سوداییان دارم
که در مغز آتشم از روغن بادام می افتد
به حرف تلخ خود را در نظرها می کند شیرین
بلای جان بود شوخی که خوش دشنام می افتد
چنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاری
که می سوزم اگر خاری به چشم دام می افتد
مزن فال هم آغوشی به آتش طلعتان صائب
که در پروانه آتش ز آرزوی خام می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۴
به زخم کهنه شور از زخمهای تازه می افتد
خمارآلود از خمیازه در خمیازه می افتد
محیطی را حبابی چون تواند در گره بستن؟
نگنجد در نظر حسنی که بی اندازه می افتد
به دلتنگی قناعت کن که چون افتاد دل نازک
به شکر خنده ای چون غنچه از شیرازه می افتد
زخط و خال دل برداشتن دشواریی دارد
سیاهی بعد ایامی زداغ تازه می افتد
زما نتوان به خودداری نهفتن میکشیها را
به روی کار زود این بخیه از خمیازه می افتد
نه هر کس مصرعی موزون کند مشهور می گردد
زصد بلبل یکی صائب بلند آوازه می افتد
خمارآلود از خمیازه در خمیازه می افتد
محیطی را حبابی چون تواند در گره بستن؟
نگنجد در نظر حسنی که بی اندازه می افتد
به دلتنگی قناعت کن که چون افتاد دل نازک
به شکر خنده ای چون غنچه از شیرازه می افتد
زخط و خال دل برداشتن دشواریی دارد
سیاهی بعد ایامی زداغ تازه می افتد
زما نتوان به خودداری نهفتن میکشیها را
به روی کار زود این بخیه از خمیازه می افتد
نه هر کس مصرعی موزون کند مشهور می گردد
زصد بلبل یکی صائب بلند آوازه می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
کسی تا کی به دامان شب و آه سحر پیچد؟
به تحقیق خبر تا چند در هر بیخبر پیچد؟
نسازد مرگ بی شیرازه اوراق وجودش را
خیال غنچه او هر که را بر یکدگر پیچد
حباب از عهده تسخیر دریا برنمی آید
خموشی چون بساط شکوه را بر یکدگر پیچد؟
مگر از گرم رفتاری بسوزد دامن، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که دامن بر کمر پیچد؟
دلیل تنگ طرفیهاست اظهار ملال خود
من و آهی که از دل چون برآید در جگر پیچد
در آن گلشن که از هر خار صد گل می توان چیدن
چرا چون تاک کس هر لحظه بر شاخ دیگر پیچد؟
زپای عقل صائب هیچ کاری بر نمی آید
مگر شوق این ره خوابیده را بر یکدگر پیچد
به تحقیق خبر تا چند در هر بیخبر پیچد؟
نسازد مرگ بی شیرازه اوراق وجودش را
خیال غنچه او هر که را بر یکدگر پیچد
حباب از عهده تسخیر دریا برنمی آید
خموشی چون بساط شکوه را بر یکدگر پیچد؟
مگر از گرم رفتاری بسوزد دامن، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که دامن بر کمر پیچد؟
دلیل تنگ طرفیهاست اظهار ملال خود
من و آهی که از دل چون برآید در جگر پیچد
در آن گلشن که از هر خار صد گل می توان چیدن
چرا چون تاک کس هر لحظه بر شاخ دیگر پیچد؟
زپای عقل صائب هیچ کاری بر نمی آید
مگر شوق این ره خوابیده را بر یکدگر پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۸
دل آزاده از طول امل بسیار می پیچد
که مصحف بر خود از شیرازه زنار می پیچد
کدامین بی ادب زد حلقه بر در این گلستان را؟
که هر شاخ گلی بر خویشتن چون مار می پیچد
حجاب آب و گل گردیده سنگ راه یکتایی
وگرنه رشته تسبیح بر زتار می پیچد
به این بی ناخنی چون می خراشم سینه خود را
صدای تیشه فرهاد در کهسار می پیچد
نمی دانم چه می ریزد زکلک نامه پردازم
که هر سطری به خود از درد چون طومار می پیچد
ازین بستانسرا با دست خالی می رود بیرون
سبکدستی که بر هر دامنی چون خار می پیچد
به دور چشم او انگشت زنهاری است هرمژگان
که از بیمار بدخو روز و شب غمخوار می پیچد
مخور صائب فریب فضل از عمامه زاهد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد
که مصحف بر خود از شیرازه زنار می پیچد
کدامین بی ادب زد حلقه بر در این گلستان را؟
که هر شاخ گلی بر خویشتن چون مار می پیچد
حجاب آب و گل گردیده سنگ راه یکتایی
وگرنه رشته تسبیح بر زتار می پیچد
به این بی ناخنی چون می خراشم سینه خود را
صدای تیشه فرهاد در کهسار می پیچد
نمی دانم چه می ریزد زکلک نامه پردازم
که هر سطری به خود از درد چون طومار می پیچد
ازین بستانسرا با دست خالی می رود بیرون
سبکدستی که بر هر دامنی چون خار می پیچد
به دور چشم او انگشت زنهاری است هرمژگان
که از بیمار بدخو روز و شب غمخوار می پیچد
مخور صائب فریب فضل از عمامه زاهد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۹
خط از بیباکی آن حسن عالمگیر می پیچد
که جوهر بر خود از خونریزی شمشیر می پیچد
حنون را هست در غافل حریفی دست گیرایی
که مجنون با کمال ضعف گوش شیر می پیچد
میسر نیست دل را از غبار خط برون رفتن
که پای سیل را این خاک دامنگیر می پیچد
گزیر از دوزخ سوزان نباشد نفس کجرو را
به آتش راست بتوان ساختن چون تیر می پیچد
کند عزت دنیاست پیچ و تاب خواریها
عبث در کنج زندان یوسف از زنجیر می پیچد
که در صید دل من می کند چین زلف مشکین را؟
که در هر گام دست و پای این نخجیر می پیچد
نشد خط غمزه بیباک را مانع زخونریزی
زجوهر کی زبان جرأت شمشیر می پیچد؟
زبیباکی حنا بر پای خواب آلود می بندد
گرانجانی که بر آب و گل تعمیر می پیچد
نخواهد دید فردا روی آتش را گنهکاری
که بی آتش چو مو از خجلت تقصیر می پیچد
به آب حضر صائب گرد راه از خویش می شوید
ز روی صدق هر رهرو که بر شبگیر می پیچد
که جوهر بر خود از خونریزی شمشیر می پیچد
حنون را هست در غافل حریفی دست گیرایی
که مجنون با کمال ضعف گوش شیر می پیچد
میسر نیست دل را از غبار خط برون رفتن
که پای سیل را این خاک دامنگیر می پیچد
گزیر از دوزخ سوزان نباشد نفس کجرو را
به آتش راست بتوان ساختن چون تیر می پیچد
کند عزت دنیاست پیچ و تاب خواریها
عبث در کنج زندان یوسف از زنجیر می پیچد
که در صید دل من می کند چین زلف مشکین را؟
که در هر گام دست و پای این نخجیر می پیچد
نشد خط غمزه بیباک را مانع زخونریزی
زجوهر کی زبان جرأت شمشیر می پیچد؟
زبیباکی حنا بر پای خواب آلود می بندد
گرانجانی که بر آب و گل تعمیر می پیچد
نخواهد دید فردا روی آتش را گنهکاری
که بی آتش چو مو از خجلت تقصیر می پیچد
به آب حضر صائب گرد راه از خویش می شوید
ز روی صدق هر رهرو که بر شبگیر می پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۰
ز بار درد من کوه گران بر خویش می پیچد
زمین از سایه ام چون آسمان بر خویش می پیچد
پدر خجلت کشد ز اعمال ناشایست فرزندان
خطایی چون زتیر آید کمان بر خویش می پیچد
زنقصان نیست پروا مایه داران مروت را
تنک مایه است هر کس از زیان بر خویش می پیچد
بهم خواهد شکستن سروبستان بال قمری را
چنین کز رشک آن سرو روان بر خویش می پیچد
نمی پیچد ز آتش هیچ مویی آنچنان بر خود
که از نظاره آن نازک میان بر خویش می پیچد
چو تار سبحه صددل گرچه در هر حلقه ای دارد
کمند زلفش از غیرت همان بر خویش می پیچد
به این امید کز تنگ دهانش سر برون آرد
سخن در کام آن شیرین زبان بر خویش می پیچد
دل سنگ از فراق تازه رویان داغ می گردد
گلی هر کس که چیند باغبان بر خویش می پیچد
نبرداز رشته جان وصل پیچ و تاب را بیرون
در آغوش گهر این ریسمان بر خویش می پیچد
اگر تر نیست از رفتار آن سرو روان صائب
چرا چندین زموج آب روان بر خویش می پیچد؟
زمین از سایه ام چون آسمان بر خویش می پیچد
پدر خجلت کشد ز اعمال ناشایست فرزندان
خطایی چون زتیر آید کمان بر خویش می پیچد
زنقصان نیست پروا مایه داران مروت را
تنک مایه است هر کس از زیان بر خویش می پیچد
بهم خواهد شکستن سروبستان بال قمری را
چنین کز رشک آن سرو روان بر خویش می پیچد
نمی پیچد ز آتش هیچ مویی آنچنان بر خود
که از نظاره آن نازک میان بر خویش می پیچد
چو تار سبحه صددل گرچه در هر حلقه ای دارد
کمند زلفش از غیرت همان بر خویش می پیچد
به این امید کز تنگ دهانش سر برون آرد
سخن در کام آن شیرین زبان بر خویش می پیچد
دل سنگ از فراق تازه رویان داغ می گردد
گلی هر کس که چیند باغبان بر خویش می پیچد
نبرداز رشته جان وصل پیچ و تاب را بیرون
در آغوش گهر این ریسمان بر خویش می پیچد
اگر تر نیست از رفتار آن سرو روان صائب
چرا چندین زموج آب روان بر خویش می پیچد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۱
شکر لعل لبش در تلخی دشنام می پیچد
زشیرینی زبانش بوسه در پیغام می پیچد
گل امیدواری می توان چید از عتاب او
به ظاهر گرچه گوش آرزوی خام می پیچد
دل پر خون عاشق می شود گلگونه رویش
به این عنوان اگر آن زلف عنبر فام می پیچد
درین صحرا که دامن بر کمر بسته است کهسارش
زهی غافل که پا در دامن آرام می پیچد
رهایی نیست از موج حوادث بیقراران را
زبیتابی به بال و پر فزون این دام می پیچد
زغفلت رشته امید خود کوتاه می سازد
گدای کوته اندیشی که در ابرام می پیچد
به دست پر، عنان نتوان گرفتن اسب سرکش را
تهیدستی عنان نفس بدفرجام می پیچد
اگر صید مراد هر دو عالم در کمند آرد
زناکامی همان صائب دل خودکام می پیچد
زشیرینی زبانش بوسه در پیغام می پیچد
گل امیدواری می توان چید از عتاب او
به ظاهر گرچه گوش آرزوی خام می پیچد
دل پر خون عاشق می شود گلگونه رویش
به این عنوان اگر آن زلف عنبر فام می پیچد
درین صحرا که دامن بر کمر بسته است کهسارش
زهی غافل که پا در دامن آرام می پیچد
رهایی نیست از موج حوادث بیقراران را
زبیتابی به بال و پر فزون این دام می پیچد
زغفلت رشته امید خود کوتاه می سازد
گدای کوته اندیشی که در ابرام می پیچد
به دست پر، عنان نتوان گرفتن اسب سرکش را
تهیدستی عنان نفس بدفرجام می پیچد
اگر صید مراد هر دو عالم در کمند آرد
زناکامی همان صائب دل خودکام می پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۴
دو بالا می شود طول امل چون قد دو تا گردد
که مار از امتداد روزگاران اژدها گردد
زخورشید سبکسیرست نعل سایه در آتش
زهی غافل که شاد از سایه بال هما گردد
نقاب چهره امید باشد گرد نومیدی
غبار دیده یعقوب آخر توتیا گردد
پشیمانی ندارد جان به آن جان جهان دادن
یکی صد می شود آن زر که صرف کیمیا گردد
نیم نومید از جذب محبت با گرانجانی
که آهن صاحب بال و پر از آهن ربا گردد
نگاه آشنا، چشم از حجاب آلوده ای دارم
که رنگ می به رویش پرده شرم و حیا گردد
به پایان چون برم این راه بی انجام را صائب؟
که آتش زیر پایم از گرانخوابی حنا گردد
که مار از امتداد روزگاران اژدها گردد
زخورشید سبکسیرست نعل سایه در آتش
زهی غافل که شاد از سایه بال هما گردد
نقاب چهره امید باشد گرد نومیدی
غبار دیده یعقوب آخر توتیا گردد
پشیمانی ندارد جان به آن جان جهان دادن
یکی صد می شود آن زر که صرف کیمیا گردد
نیم نومید از جذب محبت با گرانجانی
که آهن صاحب بال و پر از آهن ربا گردد
نگاه آشنا، چشم از حجاب آلوده ای دارم
که رنگ می به رویش پرده شرم و حیا گردد
به پایان چون برم این راه بی انجام را صائب؟
که آتش زیر پایم از گرانخوابی حنا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۵
به هر آب تنک کی همت من آشنا گردد؟
من و بحری که از یک موجش این نه آسیا گردد
خودی سرگشته دارد راه پیمایان عالم را
زخود هر کس که پا بیرون گذارد رهنما گردد
چه رسم است این که هر کس از سعادت بهره ای دارد
برای استخوانی گرد عالم چون هما گردد
قفس هم می تواند مانع از پرواز شد ما را
اگر شیرازه آتش زنقش بوریا گردد
درین گلشن که رنگ و بو زهم بیگانگی دارد
کسی تا کی به دنبال نسیم آشنا گردد؟
گرانبار تعلق کاروانسالار می خواهد
چه لازم بوی پیراهن به دنبال صبا گردد؟
اگر دل را زتن خواهی جدا، برآه زور آور
که روز باد، کاه از دانه در یک دم جدا گردد
محال است این که پیکان ترا از دل برون آرد
اگر سنگ ملامت سر بسر آهن ربا گردد
سکندر می کند در یوزه آب از خضر، غافل
کز اکسیر قناعت آبرو آب بقا گردد
مبادا هیچ کس را روز سختی در کمین یارب
دل گندم دو نیم از بیم سنگ آسیا گردد
دل از رد و قبول هر دو عالم کنده ام صائب
پر کاهی ندارم تا وبال کهربا گردد
من و بحری که از یک موجش این نه آسیا گردد
خودی سرگشته دارد راه پیمایان عالم را
زخود هر کس که پا بیرون گذارد رهنما گردد
چه رسم است این که هر کس از سعادت بهره ای دارد
برای استخوانی گرد عالم چون هما گردد
قفس هم می تواند مانع از پرواز شد ما را
اگر شیرازه آتش زنقش بوریا گردد
درین گلشن که رنگ و بو زهم بیگانگی دارد
کسی تا کی به دنبال نسیم آشنا گردد؟
گرانبار تعلق کاروانسالار می خواهد
چه لازم بوی پیراهن به دنبال صبا گردد؟
اگر دل را زتن خواهی جدا، برآه زور آور
که روز باد، کاه از دانه در یک دم جدا گردد
محال است این که پیکان ترا از دل برون آرد
اگر سنگ ملامت سر بسر آهن ربا گردد
سکندر می کند در یوزه آب از خضر، غافل
کز اکسیر قناعت آبرو آب بقا گردد
مبادا هیچ کس را روز سختی در کمین یارب
دل گندم دو نیم از بیم سنگ آسیا گردد
دل از رد و قبول هر دو عالم کنده ام صائب
پر کاهی ندارم تا وبال کهربا گردد