عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
دل باز به جوش آمد، جانان که می آید
بیمار به هوش آمد، درمان که می آید
وه جان کسان هر سو، صد قلب روان از پس
خوانیش چنین لشکر، سلطان که می آید
ای دل، تو نمی گفتی کاینک ز پی مردن
اسباب مهیا کن آن جان که می آید
زان خال و خط مشکین با جمله بلا دیدم
این آیت رحمت بین در شان که می آید
ای ترک، مگو آخر بهر دل مسکینی
کز سوی تو بر جانم پیکان که می آید
خود نامه خویش آورد از بهر قصاص من
سر خاک ره قاصد فرمان که می آید
سیل مژه را رخنه انباشه شد، یارب
کان آب به چشم من تازان که می آید
خسرو به رهش باری قربان شد و بریان هم
تا باز ببین کان هم مهمان که می آید
بیمار به هوش آمد، درمان که می آید
وه جان کسان هر سو، صد قلب روان از پس
خوانیش چنین لشکر، سلطان که می آید
ای دل، تو نمی گفتی کاینک ز پی مردن
اسباب مهیا کن آن جان که می آید
زان خال و خط مشکین با جمله بلا دیدم
این آیت رحمت بین در شان که می آید
ای ترک، مگو آخر بهر دل مسکینی
کز سوی تو بر جانم پیکان که می آید
خود نامه خویش آورد از بهر قصاص من
سر خاک ره قاصد فرمان که می آید
سیل مژه را رخنه انباشه شد، یارب
کان آب به چشم من تازان که می آید
خسرو به رهش باری قربان شد و بریان هم
تا باز ببین کان هم مهمان که می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ما را تو صنم باشی، دیگر به چه کار آید
با لعل جگر سوزت، شکر به چه کار آید
خنجر کشی از مژگان بر سینه من، چون من
بی تیغ شدم کشته، خنجر به چه کار آید
کافر خط هندویت جایی که کشد ما را
یارب که به هندوستان کافر به چه کار آید
دل از پی آن خواهم تا خون شود از عشقت
گر کار بدین ناید، دیگر به چه کار آید
از گوهر عشق خود زیور کنمت، بنگر
خوبی چو فزون باشد، زیور به چه کار آید
شد خسته درون من از بیم جفا کیشان
چون می ندهد دادم، داور به چه کار آید
اختر شمرم هر شب در طالع خود، لیکن
چون کار قضا دارد، اختر به چه کار آید
بر جان و دل خسرو هر لحظه نهد باری
کاین عاشق مسکین هم دیگر به چه کار آید
با لعل جگر سوزت، شکر به چه کار آید
خنجر کشی از مژگان بر سینه من، چون من
بی تیغ شدم کشته، خنجر به چه کار آید
کافر خط هندویت جایی که کشد ما را
یارب که به هندوستان کافر به چه کار آید
دل از پی آن خواهم تا خون شود از عشقت
گر کار بدین ناید، دیگر به چه کار آید
از گوهر عشق خود زیور کنمت، بنگر
خوبی چو فزون باشد، زیور به چه کار آید
شد خسته درون من از بیم جفا کیشان
چون می ندهد دادم، داور به چه کار آید
اختر شمرم هر شب در طالع خود، لیکن
چون کار قضا دارد، اختر به چه کار آید
بر جان و دل خسرو هر لحظه نهد باری
کاین عاشق مسکین هم دیگر به چه کار آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
شمع من اگر یک شب از خانه برون آید
از هر طرفی صد جان پروانه برون آید
صد جامه قبا گردد از هر طرفی، چون او
کژ کرده کلاه از سر مستانه برون آید
من بی خبر و طفلان سنگی به کف از هر سو
شسته به کمین تا کی دیوانه برون آید
فریاد که از یاری عمری به جفا باشم
چون گاه وفا باشد بیگانه برون آید
هر روز بری جویم از بخت، محال است این
خوشه ز پی شش ماه از دانه برون آید
گر وجه قرار من هست از رخ تو مردن
وه کز خط تو ناگه پروانه برون آید
در کشتن خود یارم، من از تو چه غم دارم؟
گر جان ز پی خسرو خصمانه برون آید
از هر طرفی صد جان پروانه برون آید
صد جامه قبا گردد از هر طرفی، چون او
کژ کرده کلاه از سر مستانه برون آید
من بی خبر و طفلان سنگی به کف از هر سو
شسته به کمین تا کی دیوانه برون آید
فریاد که از یاری عمری به جفا باشم
چون گاه وفا باشد بیگانه برون آید
هر روز بری جویم از بخت، محال است این
خوشه ز پی شش ماه از دانه برون آید
گر وجه قرار من هست از رخ تو مردن
وه کز خط تو ناگه پروانه برون آید
در کشتن خود یارم، من از تو چه غم دارم؟
گر جان ز پی خسرو خصمانه برون آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
از شیفتگان چون من، سر باز برون ناید
از سیمبران چون تو، طناز بیرون ناید
یکبار تو را دیدم جان شده باز آمد
از دیده مشویک سو، تا باز برون ناید
تو حال دلم پرسی، من در رخ تو حیران
خواهم که سخن گویم، آواز برون ناید
گفتی که شدی رسوا، سهل است، به یک بوسه
بر بند دهانم را تا راز برون ناید
خود کیست، نمی دانی آن شوخ که پیوسته
در سینه درون باشد، از ناز برون ناید
خط تو معاذالله حقا که عجب دارم
کز جان من مسکین زاغاز برون ناید
دیوانه خوبان را عیار نگیرد کس
تا در قدم اول جانباز برون ناید
از بس که فراوان زد دستان غمش خسرو
ناله هم ازو زین پس ناساز برون ناید
از سیمبران چون تو، طناز بیرون ناید
یکبار تو را دیدم جان شده باز آمد
از دیده مشویک سو، تا باز برون ناید
تو حال دلم پرسی، من در رخ تو حیران
خواهم که سخن گویم، آواز برون ناید
گفتی که شدی رسوا، سهل است، به یک بوسه
بر بند دهانم را تا راز برون ناید
خود کیست، نمی دانی آن شوخ که پیوسته
در سینه درون باشد، از ناز برون ناید
خط تو معاذالله حقا که عجب دارم
کز جان من مسکین زاغاز برون ناید
دیوانه خوبان را عیار نگیرد کس
تا در قدم اول جانباز برون ناید
از بس که فراوان زد دستان غمش خسرو
ناله هم ازو زین پس ناساز برون ناید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
آن دل به چه کار آید کان خانه تو نبود
وان موی چه بندد دل، گر شانه تو نبود
آنکو سر تو دارد، پس از سر خود ترسد
دیوانه خود باشد، دیوانه تو نبود
خواب اجلم گیرد از غایت بیخوابی
گر مونس من هر شب افسانه تو نبود
محروم ترین مرغم، خال لب خود بنما
حسرت نخورم باری، گر دانه تو نبود
از سینه برون کردم آتش زده جان خود
تا سوخته دردی همخانه تو نبود
از شعله چه ترسانی، ای شمع دل، ار جانم
دوزخ نکند لقمه، پروانه تو نبود
دیوانه بقا ندهد ده روزه برات جان
گر خسرو مسکین را پروانه تو نبود
وان موی چه بندد دل، گر شانه تو نبود
آنکو سر تو دارد، پس از سر خود ترسد
دیوانه خود باشد، دیوانه تو نبود
خواب اجلم گیرد از غایت بیخوابی
گر مونس من هر شب افسانه تو نبود
محروم ترین مرغم، خال لب خود بنما
حسرت نخورم باری، گر دانه تو نبود
از سینه برون کردم آتش زده جان خود
تا سوخته دردی همخانه تو نبود
از شعله چه ترسانی، ای شمع دل، ار جانم
دوزخ نکند لقمه، پروانه تو نبود
دیوانه بقا ندهد ده روزه برات جان
گر خسرو مسکین را پروانه تو نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
چشمت گهی از غمزه هشیار نخواهد شد
وین دل ز خراش او بی خار نخواهد شد
گر تیغ زنی بر تن، ور نیش زنی بر جان
ناگاه رود جانش، بیمار نخواهد شد
عشقت ز پی کشتن مردانه به کار آمد
شادم ز غمت باری بیکار نخواهد شد
بر ما فتد ار تابی زان رخ، چه شوی رنجه؟
مهتاب ز افتادن افگار نخواهد شد
بیهوده چه گریم خون اصلاح دل خود را؟
تقویم چو از جدول طومار نخواهد شد
خونخوار بود، خسرو، عاشق ز چنین باده
مست است که تا محشر هشیار نخواهد شد
وین دل ز خراش او بی خار نخواهد شد
گر تیغ زنی بر تن، ور نیش زنی بر جان
ناگاه رود جانش، بیمار نخواهد شد
عشقت ز پی کشتن مردانه به کار آمد
شادم ز غمت باری بیکار نخواهد شد
بر ما فتد ار تابی زان رخ، چه شوی رنجه؟
مهتاب ز افتادن افگار نخواهد شد
بیهوده چه گریم خون اصلاح دل خود را؟
تقویم چو از جدول طومار نخواهد شد
خونخوار بود، خسرو، عاشق ز چنین باده
مست است که تا محشر هشیار نخواهد شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
آن را که سر و کاری با چون تو نگار افتد
سر پیش تو دربا زد چون کار به کار افتد
سنگ است نه دل کو را با زلف تو افتد خویش
بس طرفه بود سنگی کو بر سر مار افتد
افتد چو تو برخیزی در پای تو صد عاشق
زین جمله چه برخیزد، با آنکه هزار افتد
جان خاک شود زین غم کز زلف تو وامانده
گل خشک شود برجا گر یاد بهار افتد
صد گریه کند مردم تا تو به کنار آیی
صد موج زند دریا تا در به کنار افتد
از ناوک مژگانت افغان نکنم هرگز
گه گه گذر بلبل هم بر سر خار افتد
القصه برآوردی گردی ز دل خسرو
هم دیده نمی خواهد کش با تو غبار افتد
سر پیش تو دربا زد چون کار به کار افتد
سنگ است نه دل کو را با زلف تو افتد خویش
بس طرفه بود سنگی کو بر سر مار افتد
افتد چو تو برخیزی در پای تو صد عاشق
زین جمله چه برخیزد، با آنکه هزار افتد
جان خاک شود زین غم کز زلف تو وامانده
گل خشک شود برجا گر یاد بهار افتد
صد گریه کند مردم تا تو به کنار آیی
صد موج زند دریا تا در به کنار افتد
از ناوک مژگانت افغان نکنم هرگز
گه گه گذر بلبل هم بر سر خار افتد
القصه برآوردی گردی ز دل خسرو
هم دیده نمی خواهد کش با تو غبار افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
دردا که دگر ما را آن یار نمی پرسد
احوال دل پر خون دلدار نمی پرسد
می پرسم و می جویم در هر نفسی صد بار
او در همه عمر خود یک بار نمی پرسد
یار از سر یاربها با ما سخنی می گفت
امسال به دشنامی چون یار نمی پرسد
بیمار تب هجرم آن ماه طبیب من
دردا که طبیب من بیمار نمی پرسد
گر یار نمی پرسد خسرو چه کند آن را؟
شاه است و گدایان را از عار نمی پرسد
احوال دل پر خون دلدار نمی پرسد
می پرسم و می جویم در هر نفسی صد بار
او در همه عمر خود یک بار نمی پرسد
یار از سر یاربها با ما سخنی می گفت
امسال به دشنامی چون یار نمی پرسد
بیمار تب هجرم آن ماه طبیب من
دردا که طبیب من بیمار نمی پرسد
گر یار نمی پرسد خسرو چه کند آن را؟
شاه است و گدایان را از عار نمی پرسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
چون بهر خرامیدن بارم ز زمین خیزد
بس دشنه که یاران را اندر دل و دین برخیزد
سر و قد نوخیزش بنشت مرا در دل
نه دل که به جان شیند سروی که چنین خیزد
شبها که کنم ناله بر یاد قدش، از من
قامت شنود مؤذن چون بانگ پسین خیزد
گویی که صبا دل را برداشت ز جای خود
چون در تگ اسپ خود آن ماه ز زین خیزد
بس کز حسد چشمش بیمار شود نرگس
از شاخ عصا سازد، آنگه ز زمین خیزد
گر تیغ کشد بر من، من سر نکشم از وی
کز من همه مهر آید، وز وی همه کین خیزد
ترسان گذرم سویش کز گوشه چشم او
با تیر و کمان ناگه ترکی ز کمین خیزد
من سوخته عشقم، تو دم دمیم ای دل
این سوخته را آتش آخر هم ازین خیزد
گر لعل لبش یابد زان گونه گزد خسرو
کز کار بر آن خاتم صد نقش نگین خیزد
بس دشنه که یاران را اندر دل و دین برخیزد
سر و قد نوخیزش بنشت مرا در دل
نه دل که به جان شیند سروی که چنین خیزد
شبها که کنم ناله بر یاد قدش، از من
قامت شنود مؤذن چون بانگ پسین خیزد
گویی که صبا دل را برداشت ز جای خود
چون در تگ اسپ خود آن ماه ز زین خیزد
بس کز حسد چشمش بیمار شود نرگس
از شاخ عصا سازد، آنگه ز زمین خیزد
گر تیغ کشد بر من، من سر نکشم از وی
کز من همه مهر آید، وز وی همه کین خیزد
ترسان گذرم سویش کز گوشه چشم او
با تیر و کمان ناگه ترکی ز کمین خیزد
من سوخته عشقم، تو دم دمیم ای دل
این سوخته را آتش آخر هم ازین خیزد
گر لعل لبش یابد زان گونه گزد خسرو
کز کار بر آن خاتم صد نقش نگین خیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
دولت نه به زور است و به زاری چه توان کرد
با بنده نداری سر یاری چه توان کرد
من بر سر آنم که کنم جان به فدایت
آری سر وصلم چو نداری، چه توان کرد
صبر است دوای دل بیچاره محزون
ای دل، چو تو بی صبر و قراری، چه توان کرد
ای مردمک دیده، اگر تیغ فراقش
خون جگرت ریخت به زاری چه توان کرد
بی یاد تو یک لحظه نفس می نزنم من
ای دوست، گرم یاد نداری چه توان کرد
گر بنده بیچاره نوازند، توانند
وز نیز برانند به زاری چه توان کرد
جان در سر و کار تو کند خسرو بیدل
لیکن تو به آن سر چو نداری، چه توان کرد
با بنده نداری سر یاری چه توان کرد
من بر سر آنم که کنم جان به فدایت
آری سر وصلم چو نداری، چه توان کرد
صبر است دوای دل بیچاره محزون
ای دل، چو تو بی صبر و قراری، چه توان کرد
ای مردمک دیده، اگر تیغ فراقش
خون جگرت ریخت به زاری چه توان کرد
بی یاد تو یک لحظه نفس می نزنم من
ای دوست، گرم یاد نداری چه توان کرد
گر بنده بیچاره نوازند، توانند
وز نیز برانند به زاری چه توان کرد
جان در سر و کار تو کند خسرو بیدل
لیکن تو به آن سر چو نداری، چه توان کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
حاصل اگر از زلف تو یک بار توان کرد
صد زاهد دین، بسته زنار توان کرد
دیوانه شود زنده، ولی خلق بمیرند
گر نقش جمال تو به دیوار توان کرد
آن تیز نگه کردن تو جانب عشاق
نیشی ست کز آن صد جگر افگار توان کرد
داری چو هوس بردن دل، پیش در تو
دلها بتوان بردن و انبار توان کرد
عشق چو تویی، گر چه که سوزنده بلایی ست
کاری ست که جان در سر این کار توان کرد
آن دم که بگرییم ز هجران تو با خویش
ماتم زده ای چند در آن یار توان کرد
بر خسرو بیچاره ز اندوه دل خویش
بر مورچه گر کوه گران بار توان کرد
صد زاهد دین، بسته زنار توان کرد
دیوانه شود زنده، ولی خلق بمیرند
گر نقش جمال تو به دیوار توان کرد
آن تیز نگه کردن تو جانب عشاق
نیشی ست کز آن صد جگر افگار توان کرد
داری چو هوس بردن دل، پیش در تو
دلها بتوان بردن و انبار توان کرد
عشق چو تویی، گر چه که سوزنده بلایی ست
کاری ست که جان در سر این کار توان کرد
آن دم که بگرییم ز هجران تو با خویش
ماتم زده ای چند در آن یار توان کرد
بر خسرو بیچاره ز اندوه دل خویش
بر مورچه گر کوه گران بار توان کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
تا غمزه خون ریز تو قصد دل ما کرد
بیچاره دلم را هدف تیر بلا کرد
در خواب نبیند رخ آرام دگر بار
هر دل که طمع در طلب وصل شما کرد
چون نیست دلم را ز غمت روی رهایی
دل مصلحت خویش به روی تو رها کرد
چندین چه کنی جور و جفا بر من مسکین؟
با یار وفادار کسی جور و جفا کرد؟
هرگز به جهان نیک ندیده ست و نبیند
آن کس که مرا دور چنین از تو جدا کرد
دیروز چو من شکر وصال تو نگفتم
امروز مرا سوز فراق تو سزا کرد
با جان و دل خسرو بیچاره و مسکین
هجران تو، ای دوست، چه گویم که چها کرد
بیچاره دلم را هدف تیر بلا کرد
در خواب نبیند رخ آرام دگر بار
هر دل که طمع در طلب وصل شما کرد
چون نیست دلم را ز غمت روی رهایی
دل مصلحت خویش به روی تو رها کرد
چندین چه کنی جور و جفا بر من مسکین؟
با یار وفادار کسی جور و جفا کرد؟
هرگز به جهان نیک ندیده ست و نبیند
آن کس که مرا دور چنین از تو جدا کرد
دیروز چو من شکر وصال تو نگفتم
امروز مرا سوز فراق تو سزا کرد
با جان و دل خسرو بیچاره و مسکین
هجران تو، ای دوست، چه گویم که چها کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
زلفین تو سرگشته چو باد سحرم کرد
خاک سر کویت چو صبا دربدرم کرد
من خود ز تو دیوانه مطلق شده بودم
زنجیر سر زلف تو دیوانه ترم کرد
گفتم به من افگن نظری، چشم ببستی
تا چشم خوشت بسته آن یک نظرم کرد
اندر نظرم داشت خیال تو و اشکم
سر تا قدم آلوده خون جگرم کرد
بفروخت مرا بر کف اندیشه خیالت
من اینقدر ارزم که خیال تو کرم کرد
آسوده دلی داشتم و بی خبر از عشق
ناگاه در آمد غم تو بیخبرم کرد
خسرو طلب وصل تو می کرد که هجرت
زین جای حوالت به سرای دگرم کرد
خاک سر کویت چو صبا دربدرم کرد
من خود ز تو دیوانه مطلق شده بودم
زنجیر سر زلف تو دیوانه ترم کرد
گفتم به من افگن نظری، چشم ببستی
تا چشم خوشت بسته آن یک نظرم کرد
اندر نظرم داشت خیال تو و اشکم
سر تا قدم آلوده خون جگرم کرد
بفروخت مرا بر کف اندیشه خیالت
من اینقدر ارزم که خیال تو کرم کرد
آسوده دلی داشتم و بی خبر از عشق
ناگاه در آمد غم تو بیخبرم کرد
خسرو طلب وصل تو می کرد که هجرت
زین جای حوالت به سرای دگرم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
یک دل به سر کوی تو آباد نیابند
یک جان زخم زلف تو ازاد نیابند
از بس که گرفتار غمت شد همه دلها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند
روزی که روی مست و خرامان سوی بازار
در شهر یکی صومعه آباد نیابند
می کش که به تسلیم نهادم سر خود، زانک
در کشتن خوبان ز کسی داد نیابند
گفتی خبرت گه گهی از باد بپرسم
از خاک طلب، کین خبر از باد نیابند
جان می کن و از بهر وفا دم مزن، ای دل
کاین مزد ز خوبان پریزاد نیابند
ناخورده خراشی ز سر تیشه هجران
سنگی به سر تربت فرهاد نیابند
با بخت چه کارم ز پی وصل، که هرگز
مدبر صفتان گنج به بنیاد نیابند
خسرو، ز برای دل گم گشته چه نالی؟
دانی که دل رفته به فریاد نیابند
یک جان زخم زلف تو ازاد نیابند
از بس که گرفتار غمت شد همه دلها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند
روزی که روی مست و خرامان سوی بازار
در شهر یکی صومعه آباد نیابند
می کش که به تسلیم نهادم سر خود، زانک
در کشتن خوبان ز کسی داد نیابند
گفتی خبرت گه گهی از باد بپرسم
از خاک طلب، کین خبر از باد نیابند
جان می کن و از بهر وفا دم مزن، ای دل
کاین مزد ز خوبان پریزاد نیابند
ناخورده خراشی ز سر تیشه هجران
سنگی به سر تربت فرهاد نیابند
با بخت چه کارم ز پی وصل، که هرگز
مدبر صفتان گنج به بنیاد نیابند
خسرو، ز برای دل گم گشته چه نالی؟
دانی که دل رفته به فریاد نیابند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
عشاق حیات از لب خندان تو یابند
خوبان عمل فتنه ز دیوان تو یابند
ببینم مه از جیب سپهر و نکشد دل
کان مه که برد دل ز گریبان تو یابند
شاید که به شکرانه دهندت سر دیگر
آنان که سر خویش به چوگان تو یابند
ای بخت کسانی که به رغم من محروم
بوسیدن پای سگ دربان تو یابند
فردای قیامت که به انصاف رسد خلق
زنگار گرفته همه پیکان تو یابند
گر خاک وجودم، ز پس مرگ ببیزند
بس دست تظلم که به دامان تو یابند
هر جا که گریزد دل سودازده من
بازش به سر زلف پریشان تو یابند
عشق از کشدم، منت هجران تو بر من
کاین مرتبه از دولت هجران تو یابند
بر سوختگان کم ز یکی خنده که باری
داد جگر خود ز نمکدان تو یابند
در یوزه جان می کند از لعل تو خسرو
کان چاشنی از چشمه حیوان تو یابند
خوبان عمل فتنه ز دیوان تو یابند
ببینم مه از جیب سپهر و نکشد دل
کان مه که برد دل ز گریبان تو یابند
شاید که به شکرانه دهندت سر دیگر
آنان که سر خویش به چوگان تو یابند
ای بخت کسانی که به رغم من محروم
بوسیدن پای سگ دربان تو یابند
فردای قیامت که به انصاف رسد خلق
زنگار گرفته همه پیکان تو یابند
گر خاک وجودم، ز پس مرگ ببیزند
بس دست تظلم که به دامان تو یابند
هر جا که گریزد دل سودازده من
بازش به سر زلف پریشان تو یابند
عشق از کشدم، منت هجران تو بر من
کاین مرتبه از دولت هجران تو یابند
بر سوختگان کم ز یکی خنده که باری
داد جگر خود ز نمکدان تو یابند
در یوزه جان می کند از لعل تو خسرو
کان چاشنی از چشمه حیوان تو یابند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
شب دلشدگان دیده بیدار نبندند
الا که به خون چشم گهربار نبندند
چون من ز دل خویش شوم سوخته، زنهار
این تهمت بیهوده دران یار نبندند
من عاشق و مستم، ره زهدم منمایید
کابریشم طنبور به طومار نبندند
بر من که در توبه ببستند، غمی نیست
باید که روم تا در خمار نبندند
آنان که حق خدمت تو باز شناسند
ناکرده وضو رشته زنار نبندند
پر پیچ و شکسته دل عاشق نبود، زانک
دل کان به تو بندند به گلزار نبندند
خسرو نکند نسبت عشق تو به خود، زانک
شاهی و به فتراک تو مردار نبندند
الا که به خون چشم گهربار نبندند
چون من ز دل خویش شوم سوخته، زنهار
این تهمت بیهوده دران یار نبندند
من عاشق و مستم، ره زهدم منمایید
کابریشم طنبور به طومار نبندند
بر من که در توبه ببستند، غمی نیست
باید که روم تا در خمار نبندند
آنان که حق خدمت تو باز شناسند
ناکرده وضو رشته زنار نبندند
پر پیچ و شکسته دل عاشق نبود، زانک
دل کان به تو بندند به گلزار نبندند
خسرو نکند نسبت عشق تو به خود، زانک
شاهی و به فتراک تو مردار نبندند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
صد جان به یکی دانگ به بازار فروشند
خوبان به دل و جان ز چه رخسار فروشند؟
جان می کشدش سوی خود و دل به سوی خویش
بر دست گر این هر دو خریدار فروشند
با آنکه ستانیم به صد جان مکن آخر
نی اشکنه، ای دوست، به خروار فروشند
با غمزه بگو کز دگران پیشترش کش
یاران به محلی که بود یار فروشند
این دل چو ز سودای تو افتاد به بازار
آنجا طلب این جیفه که مردار فروشند
نایند به بازار بتان اهل سلامت
کانجا همه خوبان و دل افگار فروشند
باری سخن عاشقی از بهر چه گویند؟
آنان که چو خسرو همه گفتار فروشند
خوبان به دل و جان ز چه رخسار فروشند؟
جان می کشدش سوی خود و دل به سوی خویش
بر دست گر این هر دو خریدار فروشند
با آنکه ستانیم به صد جان مکن آخر
نی اشکنه، ای دوست، به خروار فروشند
با غمزه بگو کز دگران پیشترش کش
یاران به محلی که بود یار فروشند
این دل چو ز سودای تو افتاد به بازار
آنجا طلب این جیفه که مردار فروشند
نایند به بازار بتان اهل سلامت
کانجا همه خوبان و دل افگار فروشند
باری سخن عاشقی از بهر چه گویند؟
آنان که چو خسرو همه گفتار فروشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
من بنده آن روی که دیدن نگذارند
دیوانه زلفی که کشیدن نگذارند
از تشنگیم شعله زنان سینه و از دور
شربت بنماید و چشیدن نگذارند
چون زیستنی نیستم، ار بینم و ار نی
ای دوست، چه وقت است که دیدن نگذارند؟
صد دیده و دل منتظر تیر تو، فریاد
کش با من بیچاره رسیدن نگذارند
یارب، چه عذابی ست برین مرغ گرفتار؟
بسمل نپسندند و پریدن نگذارند
گفتم سخنی بشنوم و جان دهم اکنون
محروم بمیرم، چو شنیدن نگذارند؟
صد چاک شده سینه و صد پاره شده دل
این بی خبران جامه دریدن نگذارند
امروز صبا از جگرم بوی گرفته ست
زنهار کزان سوش وزیدن نگذارند
صد خار جفا خورد ز هجران تو خسرو
آه، ار گلی از روی تو چیدن نگذارند
دیوانه زلفی که کشیدن نگذارند
از تشنگیم شعله زنان سینه و از دور
شربت بنماید و چشیدن نگذارند
چون زیستنی نیستم، ار بینم و ار نی
ای دوست، چه وقت است که دیدن نگذارند؟
صد دیده و دل منتظر تیر تو، فریاد
کش با من بیچاره رسیدن نگذارند
یارب، چه عذابی ست برین مرغ گرفتار؟
بسمل نپسندند و پریدن نگذارند
گفتم سخنی بشنوم و جان دهم اکنون
محروم بمیرم، چو شنیدن نگذارند؟
صد چاک شده سینه و صد پاره شده دل
این بی خبران جامه دریدن نگذارند
امروز صبا از جگرم بوی گرفته ست
زنهار کزان سوش وزیدن نگذارند
صد خار جفا خورد ز هجران تو خسرو
آه، ار گلی از روی تو چیدن نگذارند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
ماییم درون سوخته، بیرون شده ای چند
در سلسله لیلی و مجنون شده ای چند
خوردیم بسی خون دل از تو، تو هم آخر
یک می بخور از دست جگر خون شده ای چند
چون حال دگرگون شده زاندوه تو ما را
تو روی مگردان ز دگرگون شده ای چند
ای مرغ، چه خوانی سوی باغ، از خسک هجر؟
بگذار درین بادیه بیرون شده ای چند
در عشق فدا شد دل و جان و تن خسرو
اینک نگر از بخت همایون شده ای چند
در سلسله لیلی و مجنون شده ای چند
خوردیم بسی خون دل از تو، تو هم آخر
یک می بخور از دست جگر خون شده ای چند
چون حال دگرگون شده زاندوه تو ما را
تو روی مگردان ز دگرگون شده ای چند
ای مرغ، چه خوانی سوی باغ، از خسک هجر؟
بگذار درین بادیه بیرون شده ای چند
در عشق فدا شد دل و جان و تن خسرو
اینک نگر از بخت همایون شده ای چند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
ای کز رخ تو دیده، همه جان و جهان دید
در حیرت آنم که ترا چون بتوان دید
با قد تو بلبل سخن سرو همی گفت
آن دید گل سوری و در سرو روان دید
بیچاره دلم در شکن زلف تو خون شد
آری، چه کند، مصلحت وقت در آن دید
جان از شکر وصل تو بی بهره نمانده ست
زیرا که در آن خوردن زهری به گمان دید
ما را به دهانت نرسد دست، خوش آنکس
کز چاشنی لعل تو دستی به دهان دید
در حیرت آنم که ترا چون بتوان دید
با قد تو بلبل سخن سرو همی گفت
آن دید گل سوری و در سرو روان دید
بیچاره دلم در شکن زلف تو خون شد
آری، چه کند، مصلحت وقت در آن دید
جان از شکر وصل تو بی بهره نمانده ست
زیرا که در آن خوردن زهری به گمان دید
ما را به دهانت نرسد دست، خوش آنکس
کز چاشنی لعل تو دستی به دهان دید