عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
ترش رویی و خشمینی چنین شیرین، ندیدستم
ز افسون‌هاش مجنونم، ز افسان هاش سرمستم
بتان بس دیده‌‌‌‌‌ام جانا ولیکن نی چنین زیبا
تویی پیوندم و خویشم، کنون در خویش درج استم
همه شب از پریشانی، چنان بودم که می‌دانی
ولیک این دم زحیرانی کریما از دگر دستم
از این حالت که دل دارد، بگیر و برجهان او را
که من خاکی ز سعی تو ز روی خاک برجستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم
چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم؟
چنین باغی درین عالم، نرسته‌ست و نروید هم
نه در خواب و نه بیداری، چنین میوه نچیدستم
دعای یک پدر نبود، دعای صد نبی باشد
کزین سان دولتی گشتم، بدین دولت رسیدستم
شنیدم ز آسمان روزی، که دارم از غمت سوزی
ز رفعت‌های سوز او، درین گردش خمیدستم
مرا می‌گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه
زعدل دوست قفلستم، ز لطف او کلیدستم
گرفته هر یکی ذره، یکی آیینه پیش رو
کزان آیینه گر این را به نرخ جان خریدستم
کدام است او یکی اویی همه اوها از او بویی
که از بعدش یزیدستم ز قربش بایزیدستم
بگفتم نیشکر را من که از که پرشکر گشتی؟
اشارت کرد سوی تو کز انفاسش چشیدستم
به جان گفتم که چون غنچه، چرا چهره نهان کردی
بگفت از شرم روی او، به جسم اندر خزیدستم
جهان پیر را گفتم که هم بندی و هم پندی
بگفتا گر چه پیرم من، ولیک او را مریدستم
چو سوسن صد زبان دارد جهان در شکر و آزادی
کزان جان و جهان، خورش مزید اندر مزیدستم
بهار آمد چو طاووسی، هزاران رنگ بر پرش
که من از باغ حسن او، بدین جانب پریدستم
ز بهر عشرت جان‌ها، کشیدم راح و ریحان‌ها
برای رنج رنجوران، عقاقیری کشیدستم
شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده
که بسم الله که تتماجی برای تو پزیدستم
یکی تتماج آورد او، که گم کردم سر رشته
شکستم سوزن آن ساعت، گریبان‌ها دریدستم
چو نوشیدم ز تتماجش، فرو کوبید چون سیرم
چو طزلق رو ترش کردم، کزان شیرین بریدستم
به دست من به جز سیخی از آن تتماج او نامد
ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم
به هر برگی از آن تتماج بشکفته‌‌‌‌ست نوعی گل
شکوفه کرد هر باغی که چون من بشکفیدستم
شکوفه چون‌ همی‌ریزد، عقیبش میوه می‌خیزد
بقا در نفی دان که من بدید از ناپدیدستم
همه بالیدن عاشق، پی پالودنی آید
پی قربان‌ همی‌دان تو هر آنچ پروریدستم
ندارد فایده چیزی به جز هنگام کاهیدن
گزافه نیست این که من ز غم کاهش گزیدستم
بنال ای یار چون سرنا، که سرنا بهر ما نالد
از آن دم‌های پرآتش که در سرنا دمیدستم
مجو از من سخن دیگر، برو در روضهٔ اخضر
ازان حسن و ازان منظر بجو که من خریدستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
دلا مشتاق دیدارم، غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم، من اینک رخت بربستم
تویی قبله‌‌ی همه عالم، ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم، به هر وادی که من هستم
مرا جانی درین قالب، و آن گه جز توام مذهب؟
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم
اگر جز تو سری دارم، سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم، بریده باد این دستم
به هر جا که روم‌ بی‌تو، یکی حرفیم‌ بی‌معنی
چو هی دو چشم بگشادم، چو شین در عشق بنشستم
چو من هی‌‌‌‌‌ام چو من شینم، چرا گم کرده‌ام هش را؟
که هش ترکیب می‌خواهد، من از ترکیب بگسستم
جهانی گمره و مرتد، ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی، ز شر خویشتن رستم
به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل، من‌ بی‌دل درین پستم
زهی لطف خیال او، که چون در پاش افتادم
قدم‌های خیالش را به آسیب دو لب خستم
بشستم دست از گفتن، طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد، وضوی توبه بشکستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۱
بیا بشنو که من پیش و پس اسپت چرا گردم
ازیرا نعل اسبت را، به هنگام چرا گردم
امانی از ندم دادی، نه لافیدی، نه دم دادی
زهی عیسی دم فردم، زهی با کرو بافر، دم
چو دخلم از لبی دادی، که پاک آمد ز‌ بی‌دادی
که داند وسعت خرجم؟ کجا گشته‌‌ست هر خر، جم
چو دیدم داد و جود تو، شدم محو وجود تو
یکی رنگی برآوردم که گویی باغ را وردم
تو داوود جوانمردی، امام قدرالسردی
چو من محصون آن سردم، برون از گرم و از سردم
چو عکس جیش حسن تو، طراد آورد بر نقشم
برون جستم ز فکرت من، نه درعکسم، نه در طردم
خمش کن کندرین وادی، شرابی بود جاویدی
رواق و درد او خوردم، که هر دو بود درخوردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲
طواف حاجیان دارم، به گرد یار می‌گردم
نه اخلاق سگان دارم، نه بر مردار می‌گردم
مثال باغبانانم، نهاده بیل بر گردن
برای خوشهٔ خرما، به گرد خار می‌گردم
نه آن خرما که چون خوردی، شود بلغم، کند صفرا
ولیکن پر برویاند، که چون طیار می‌گردم
جهان ماراست و زیر او یکی گنجی‌‌ست بس پنهان
سر گنجستم و بر وی چو دم مار می‌گردم
ندارم غصهٔ دانه، اگر چه گرد این خانه
فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می‌گردم
نخواهم خانه‌‌‌یی در ده، نه گاو و گلهٔ فربه
ولیکن مست سالارم، پی سالار می‌گردم
رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان
قدم برجا و سرگردان که چون پرگار می‌گردم
‌‌‌نمی‌دانی که رنجورم؟ که جالینوس می‌جویم
‌‌‌نمی‌بینی که مخمورم؟ که بر خمار می‌گردم
‌‌‌نمی‌دانی که سیمرغم؟ که گرد قاف می‌پرم
‌‌‌نمی‌دانی که بو بردم؟ که بر گلزار می‌گردم
مرازین مردمان مشمر، خیالی دان که می‌گردد
خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می‌گردم؟
چرا ساکن‌ نمی‌گردم؟ بر این و آن‌ همی‌گویم
که عقلم برد و مستم کرد، ناهموار می‌گردم
مرا گویی مرو شپشپ، که حرمت را زیان دارد
ز حرمت عار می‌دارم، ازان بر عار می‌گردم
بهانه کرده‌‌‌ام نان را، ولیکن مست خبازم
نه بر دینار می‌گردم، که بر دیدار می‌گردم
هر آن نقشی که پیش آید، درو نقاش می‌بینم
برای عشق لیلی دان، که مجنون وار می‌گردم
درین ایوان سربازان، که سر هم در‌ نمی‌گنجد
من سرگشته معذورم که‌ بی‌دستار می‌گردم
نیم پروانهٔ آتش، که پر و بال خود سوزم
منم پروانهٔ سلطان، که بر انوار می‌گردم
چه لب را می‌گزی پنهان، که خامش باش و کمتر گو؟
نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار می‌گردم؟
بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی
شفق وار از پی شمست، برین اقطار می‌گردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
تو تا دوری ز من جانا چنین‌ بی‌جان‌ همی‌گردم
چو در چرخم درآوردی، به گردت زان‌ همی‌گردم
چو باغ وصل خوش بویم، چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم، در این احسان‌ همی‌گردم
مرا افتاد کار خوش، زهی کار و شکار خوش
چو باد نوبهار خوش، درین بستان‌ همی‌گردم
چه جای باغ و بستانش؟ که نفروشم به صد جانش
شدم من گوی میدانش، درین میدان‌ همی‌گردم
کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان
منم آل رسول ای جان پس سلطان‌ همی‌گردم
تو را گویم چرا مستم، ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق در دستم، به گرد کان‌ همی‌گردم
منم از کیمیای جان، چه جای دل؟ چه جای جان؟
نه چون تو آسیای نان، که گرد نان‌ همی‌گردم
قدح وارم درین دوران، میان حلقهٔ مستان
ز دست این به دست آن، بدین دستان‌ همی‌گردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
بگفتم عذر با دلبر که‌ بی‌گه بود و ترسیدم
جوابم داد کی زیرک بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را، به لطف خود پسندیدم
بگفتم گر چه شد تقصیر، دل هرگز نگردیده‌‌ست
بگفت آن را هم از من دان، که من از دل نگردیدم
بگفتم هجر خونم خورد، بشنو آه مهجوران
بگفت آن دام لطف ماست کندر پات پیچیدم
چو یوسف کابن یامین را، به مکر از دشمنان بستد
تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم
بگفتم روز بیگاه است و بس ره دور، گفتا رو
به من بنگر، به ره منگر، که من ره را نوردیدم
بگاه و بیگه عالم، چه باشد پیش این قدرت؟
که من اسرار پنهان را، برین اسباب نبریدم
اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
نیابد سر لطف ما، مگر آن جان که بگزیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
من از اقلیم بالایم، سر عالم‌ نمی‌دارم
نه از آبم، نه از خاکم، سر عالم‌ نمی‌دارم
اگر بالاست پراختر، وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر، سر آن هم‌ نمی‌دارم
مرا گویی ظریفی کن، دمی با ما حریفی کن
مرا گفته‌‌ست لاتسکن تو را همدم‌ نمی‌دارم
مرا چون دایهٔ فضلش، به شیر لطف پرورده‌‌ست
چو من مخمور آن شیرم، سر زمزم‌ نمی‌دارم
در آن شربت که جان سازد، دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد که دریازد، منش محرم‌ نمی‌دارم
ز شادی‌ها چو بیزارم، سر غم از کجا دارم؟
به غیر یار دلدارم، خوش و خرم‌ نمی‌دارم
پی آن خمر چون عندم، شکم بر روزه می‌بندم
که من آن سرو آزادم که برگ غم‌ نمی‌دارم
درافتادم در آب جو، شدم شسته زرنگ و بو
زعشق ذوق زخم او، سر مرهم‌ نمی‌دارم
تو روز و شب دو مرکب دان، یکی اشهب یکی ادهم
بر اشهب بر‌‌‌نمی‌شینم سر ادهم‌ نمی‌دارم
جز این منهاج روز و شب، بود عشاق را مذهب
که بر مسلک به زیر این کهن طارم‌ نمی‌دارم
به باغ عشق مرغانند، سوی‌ بی‌سویی پران
من ایشان را سلیمانم، ولی خاتم‌ نمی‌دارم
منم عیسی خوش خنده، که شد عالم به من زنده
ولی نسبت ز حق دارم، من از مریم‌ نمی‌دارم
ز عشق این حرف بشنیدم، خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا که من با دوست لا و لم‌ نمی‌دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۹
نه آن‌ بی‌بهره دلدارم که از دلدار بگریزم
نه آن خنجر به کف دارم کزین پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من، دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم، نه از مسمار بگریزم
مثال تخته‌ بی‌خویشم، خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را، گر از نجار بگریزم
چو سنگم خوار و سرد، ار من به لعلی کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری، گر ز یار غار بگریزم
نیابم بوس شفتالو، چو بگریزم ز‌ بی‌برگی
نبویم مشک تاتاری، گر از تاتار بگریزم
از آن از خود‌ همی‌رنجم، که من هم در‌ نمی‌گنجم
سزد چون سر‌ نمی‌گنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن می‌باید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش، اگر این بار بگریزم
نه رنجورم، نه نامردم، که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معده‌‌‌یی دارم که از خمار بگریزم
نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم
نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم
همی گویم دلا بس کن، دلم گوید جواب من
که من در کان زر غرقم، چرا زایثار بگریزم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۰
نهادم پای در عشقی، که بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان، ولی پیش از پدر باشم
اگر چه روغن بادام از بادام می‌زاید
همی گوید که جان داند که من بیش از شجر باشم
به ظاهربین‌ همی‌گوید، چو مسجود ملایک شد
که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم؟
زمانی بر کف عشقش، چو سیمابی‌ همی‌لرزم
زمانی در بر معدن، همه دل همچو زر باشم
منم پیدا و ناپیدا، چو جان و عشق در قالب
گهی اندر میان پنهان، گهی شهره کمر باشم
دران زلفین آن یارم، چه سوداها که من دارم
گهی در حلقه می‌آیم، گهی حلقه شمر باشم
اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته
میان عاشقان هر شب سمر باشم، سمر باشم
مرا معشوق پنهانی، چو خود پنهان‌ همی‌خواهد
وگر نی رغم شب کوران، عیان همچون قمر باشم
مرا گردون‌ همی‌گوید که چون مه بر سرت دارم
بگفتم نیک می‌گویی، بپرس از من اگر باشم
اگر ساحل شود جنت، درو ماهی نیارامد
حدیث شهد او گویم، پس آن گه در شکر باشم
به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی
پس آن دلبر دگر باشد، من‌ بی‌دل دگر باشم
بسوزا این تنم گر من، ز هر آتش برافروزم
مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم
دران محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید
ملک را بال می‌ریزد، من آن جا چون بشر باشم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
مرا چون کم فرستی غم، حزین و تنگ دل باشم
چو غم بر من فرو ریزی، ز لطف غم خجل باشم
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم
همه اجزای عالم را غم تو زنده می‌دارد
منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم
عجب دردی برانگیزی، که دردم را دوا گردد
عجب گردی برانگیزی، که از وی مکتحل باشم
فدایی را کفیلی کو، که ارزد جان فدا کردن؟
کسایی را کسایی کو، که آن را مشتمل باشم؟
مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید
مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند
اگر خونش بریزم من، ز خون او بحل باشم
بسوزانم ز عشق تو، خیال هر دو عالم را
بسوزند این دو پروانه، چو من شمع چگل باشم
خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود
چنان نقلی که من دارم، چرا من منتقل باشم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
تو خود دانی که من‌ بی‌تو عدم باشم، عدم باشم
عدم خود قابل هست است، ازان هم نیز کم باشم
چو زان یوسف جدا مانم، یقین در بیت احزانم
حریف ظن بد باشم، ندیم هر ندم باشم
چو شحنه‌‌‌‌ی شهر شه باشم عسس گردم، چو مه باشم
شکنجه‌‌‌‌ی دزد غم باشم، سقام هر سقم باشم
ببندم گردن غم را، چو اشتر می‌کشم هر جا
به جز خارش ننوشانم، چو در باغ ارم باشم
قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی
جمازه‌‌‌‌ی حج او گردم، حمول آن حرم باشم
منم محکوم امر مر، گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم، گهی شقه‌‌‌‌ی علم باشم
اگر طبال اگر طبلم، به لشکرگاه آن فضلم
ازین تلوین چه غم دارم، چو سلطان را حشم باشم؟
بگیرم خرس فکرت را، ره رقصش بیاموزم
به هنگامه‌‌‌‌ی بتان آرم، ز رقصش مغتنم باشم
چو شمعی‌‌‌ام که‌ بی‌گفتن، نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم
یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی
فاشبعناک یا طاوی، وداویناک یا اخشم
شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی
فهذا العیش لا یفنی، وهذا الکاس لا یهشم
افندی کالی میراسو ذلزمونو تا کالاسو
اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم
یزک ای یار روحانی، ورد عیسی بکی جانی
سنک اول ایلگک قانی اگر من متهم باشم
خمش باشم، ترش باشم، به قاصد تا بگوید او
خمش چونی؟ ترش چونی؟ تو را چون من صنم باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
من آنم کز خیالاتش، تراشنده‌ی وثن باشم
چو هنگام وصال آمد، بتان را بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد، چه سخره‌ی بوعلی باشم؟
چو حسن خویش بنماید، چه بند بوالحسن باشم؟
دو صورت پیش می‌آرد، گهی شمع است و گه شاهد
دوم را من چو آیینه، نخستین را لگن باشم
مرا وامی­ست در گردن، که بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم
چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف
خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رسن باشد، که دست چاهیان گیرد
چه دستک‌ها زنم آن دم که پابست رسن باشم
مرا گوید چه می‌نالی زعشقی تا که راهت زد؟
خنک آن کاروان کش من درین ره راه زن باشم
چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من
غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم
چو یار ذوفنون من، زند پرده‌‌‌‌ی جنون من
خدا داند، دگر کس نی، که آن دم در چه فن باشم
ز کوب غم چه غم دارم، که با او پای می‌کوبم
چه تلخی آیدم، چون من بر شیرین ذقن باشم؟
چو بیش از صد جهان دارم، چرا در یک جهان باشم؟
چو پخته شد کباب من، چرا در بابزن باشم؟
کبوتر باز عشقش را، کبوتر بود جان من
چو برج خویش را دیدم، چرا اندر بدن باشم؟
گهی با خویش در جنگم، گهی‌ بی‌خویشم و دنگم
چو آمد یار گلرنگم، چرا با این سفن باشم؟
چو در گرمابهٔ عشقش، حجابی نیست جان‌ها را
نیم من نقش گرمابه، چرا در جامه کن باشم؟
خمش کن ای دل گویا، که من آواره خواهم شد
وطن آتش گرفت از تو، چگونه در وطن باشم؟
اگر من در وطن باشم، وگر بیرون ز تن باشم
ز تاب شمس تبریزی، سهیل اندر یمن باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۵
به گرد دل‌ همی‌گردی، چه خواهی کرد؟ می‌دانم
چه خواهی کرد؟ دل را خون و رخ را زرد، می‌دانم
یکی بازی برآوردی، که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد، می‌دانم
به یک غمزه جگر خستی، پس آتش اندرو بستی
بخواهی پخت، می‌بینم، بخواهی خورد می‌دانم
به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد می‌دانم
مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن، ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می‌دانم
به دل گویم که چون مردان، صبوری کن، دلم گوید
نه مردم، نی زن، ار از غم ز زن تا مرد می‌دانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی،‌ نمی‌گفتی
که از مردی، برآوردن ز دریا گرد، می‌دانم؟
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می‌بازد
چو ترسا جفت گوی‌‌‌ام گر ز جفت و فرد می‌دانم
چو در شطرنج شد قایم، بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم، اگر این نرد می‌دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۶
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی؟‌ نمی‌دانم
وزین سرگشتهٔ مجنون چه می‌خواهی،‌ نمی‌دانم
درین درگاه‌ بی‌چونی، همه لطف است و موزونی
چه صحرایی، چه خضرایی، چه درگاهی،‌ نمی‌دانم
به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد
چو ترکان گرد تو اختر، چه خرگاهی،‌ نمی‌دانم
ز رویت جان ما گلشن، بنفشه و نرگس و سوسن
ز ماهت ماه ما روشن، چه همراهی،‌ نمی‌دانم
زهی دریای‌ بی‌ساحل، پر از ماهی، درون دل
چنین دریا ندیدستم، چنین ماهی‌ نمی‌دانم
شهی خلق افسانه، محقر همچو شه دانه
به جز آن شاه باقی را شهنشاهی‌ نمی‌دانم
زهی خورشید‌ بی‌پایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی، تو اللهی،‌ نمی‌دانم
هزاران جان یعقوبی،‌ همی‌سوزد ازین خوبی
چرا ای یوسف خوبان درین چاهی؟‌ نمی‌دانم
خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی، دمی‌هایی، دمی آهی،‌ نمی‌دانم
خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم
که‌ بی‌خویشی و مستی را ز آگاهی‌ نمی‌دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹
من این ایوان نه تو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
من این نقاش جادو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
مرا گوید مرو هر سو، تو استادی، بیا این سو
که من آن سوی‌ بی‌سو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
همی گیرد گریبانم،‌ همی‌دارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
مرا جان طرب پیشه‌‌ست، که‌ بی‌مطرب نیارامد
من این جان طرب جو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
یکی شیری‌ همی‌بینم، جهان پیشش گله‌‌‌‌ی آهو
که من این شیر و آهو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
مرا سیلاب بربوده، مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند، بدگویان
نکوگو را و بدگو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
زمین چون زن فلک چون شو، خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
مرا آن صورت غیبی، به ابرو نکته می‌گوید
که غمزه‌‌‌‌ی چشم و ابرو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
منم یعقوب و او یوسف، که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
جهان گر رو ترش دارد، چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
ز دست و بازوی قدرت، به هر دم تیر می‌پرد
که من آن دست و بازو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
دران مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده طزغو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
چو مردان صف شکستم من، به طفلی بازرستم من
که این لالای لولو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
تو گویی شش جهت منگر، به سوی‌ بی‌سویی برپر
بیا این سو، من آن سو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
خمش کن، چند می‌گویی؟ چه قیل و قال می‌جویی؟
که قیل و قال و قالو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
به دستم یرلغی آمد، ازان قان همه قانان
که من با چو و با تو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
دوایی دارم آخر من زجالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
مرا دردی­ست و دارویی، که جالینوس می‌گوید
که من این درد و دارو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
برو ای شب، ز پیش من، مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
برو ای روز گل چهره، که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
برو ای باغ با نقلت، برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
به جز آن برج و بارو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
چه رومی چهرگان دارم، چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم؟
هلاورا بپرس آخر ازان ترکان حیران کن
کزان حیرت هلا او را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
دلم چون تیر می‌پرد، کمان تن‌ همی‌غرد
اگر آن دست و بازو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
رها کن حرف هندو را، ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
بیا ای شمس تبریزی، مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
بنه ای سبز خنگ من، فراز آسمان‌ها سم
که بنوشت آن مه‌ بی‌کیف، دعوت نامه‌ای پیشم
روان شد سوی ما کوثر، که گنجا نیست ظرف اندر
بدران مشک سقا را، بزن سنگی و بشکن خم
یکی آهوی چون جانی، برآمد از بیابانی
که شیر نر زبیم او، زند بر ریگ سوزان دم
همه مستیم ای خواجه به روز عید می‌ماند
دهل مست و دهل زن مست و بی­خود می‌زند لم لم
درآمد عقل در میدان، سر انگشت در دندان
که برسرمست و با حیران، چه برخوانیم الهاکم؟
یکی عاقل میان ما به دارو هم‌ نمی‌یابد
درین زنجیر مجنونان، چه مجنون می‌شود مردم
بر مخمور یک ساغر به از صد خانه‌ی پرزر
بریزم بر تن لاغر، از آن باده یکی قمقم
میان روزه داران خوش شراب عشق در می‌کش
نه آن مستی که شب آید، ز شرم خلق چون کزدم
بخور‌ بی‌رطل و‌ بی‌کوزه، میی کو نشکند روزه
نه زانگورست و نز شیره، نه از بگنی نه از گندم
شرابی نی که درریزی، سر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده، از آن افتاد کوته دم
رسید از باده خانه‌‌‌‌ی پر، به زیر مشک می اشتر
رها کن خواب خراخر، که قمقم بانگ زد قم قم
دهان بربند و محرم شو، به کعبه‌‌‌‌ی خامشان می‌رو
پیاپی اندرین مستی، نه اشتر جو و نی جمجم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۲
زهی سرگشته در عالم، سر و سامان که من دارم
زهی در راه عشق تو، دل بریان که من دارم
وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم
به صد جان‌ها بنفروشم ز عشقت آنچه من دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم
تا غرقه شده‌‌ست از تو، در خون جگر خوابم
از کان شکر جستن، اندر شب آبستن
بگداخت در اندیشه، مانند شکر خوابم
بی لطف وصال او، گشتم چو هلال او
تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم
چون شب بشود تاری، با این همه بیداری
با عشق‌ همی‌گویم کی عشق ببر خوابم
چون خواب مرا بیند، بگریزد و بنشیند
از من برود، آید در شخص دگر خوابم
یاران که چه یاریدم، تنها مگذاریدم
چون عشق ملک برده‌‌ست از چشم بشر خوابم
بنشین اگری عاشق، تا صبح دم صادق
با من که‌ نمی‌آید تا صبح و سحر خوابم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
من دلق گرو کردم، عریان خراباتم
خوردم همه رخت خود، مهمان خراباتم
ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو
تو آن مناجاتی، من آن خراباتم
خواهی که مرا بینی، ای بستهٔ نقش تن؟
جان را نتوان دیدن، من جان خراباتم
نی مرد شکم خوارم، نی درد شکم دارم
زین مایده بیزارم، بر خوان خراباتم
من همدم سلطانم، حقا که سلیمانم
کلی همه ایمانم، ایمان خراباتم
با عشق درین پستی، کردم طرب و مستی
گفتم چه کسی؟ گفتا سلطان خراباتم
هر جا که‌ همی‌باشم، هم کاسهٔ او باشم
هر گوشه که می‌گردم، گردان خراباتم
گویی بنما معنی، برهان چنین دعوی
روشن­تر ازین برهان، برهان خراباتم
گر رفت زر و سیمم، با سینهٔ سیمینم
ور‌ بی‌سر و سامانم، سامان خراباتم
ای ساقی جان جانی، شمع دل ویرانی
ویران دلم را بین، ویران خراباتم
گویی که تو را شیطان افکند درین ویران
خوبی ملک دارد، شیطان خراباتم
هر گه که خمش باشم، من خم خراباتم
هرگه که سخن گویم، دربان خراباتم