عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۰
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
لشکر محمود نیرو یافتند
در ظفر یک طفل هندو یافتند
طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه
از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه
آخرش بردند پیش شهریار
عاشق او گشت شاه نامدار
همچو آتش گرم شد در کار او
یک نفس نشکیفت از دیدار او
هر زمان شاخ نو از بختش نشاند
لاجرم با خویش بر تختش نشاند
درو جوهر ریخت در پیشش بسی
وعدهٔ خوش داد از خویشش بسی
طفل هندو در میان عز و ناز
کرد چون ابر بهاری گریه ساز
شاه گفتش از چه میگریی برم
گفت ازان گریم که گه گه مادرم
کردی از محمودم از صد گونه بیم
گفت بدهد او سزای تو مقیم
زان همی گریم که چندین گاه من
بودم ازمحمود بی آگاه من
مادرم کو تا براندازد نظر
پیش شه بیند مرا بر تخت زر
ای دریغا بیخبر بودم بسی
زنده بی محمود چون ماند کسی
در ظفر یک طفل هندو یافتند
طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه
از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه
آخرش بردند پیش شهریار
عاشق او گشت شاه نامدار
همچو آتش گرم شد در کار او
یک نفس نشکیفت از دیدار او
هر زمان شاخ نو از بختش نشاند
لاجرم با خویش بر تختش نشاند
درو جوهر ریخت در پیشش بسی
وعدهٔ خوش داد از خویشش بسی
طفل هندو در میان عز و ناز
کرد چون ابر بهاری گریه ساز
شاه گفتش از چه میگریی برم
گفت ازان گریم که گه گه مادرم
کردی از محمودم از صد گونه بیم
گفت بدهد او سزای تو مقیم
زان همی گریم که چندین گاه من
بودم ازمحمود بی آگاه من
مادرم کو تا براندازد نظر
پیش شه بیند مرا بر تخت زر
ای دریغا بیخبر بودم بسی
زنده بی محمود چون ماند کسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
نه زلفست آن که دلها را کمندست
هزاران دل بهر موئیش بند است
نه اندامست و قد سرویست آزاد
نه گفتار است و لب قندست قندست
نه چشمست آنکه بیماریست یا مست
نه ابرو آن کمانی یا کمند است
نه حالست آنکه بینی بر عذارش
برای چشم بر آتش سپند است
نه مجنونست آنکو دل باو داد
که هر کو شد اسیرش هوشمند است
نه بیماری بود بیماری عشق
شفای سینهٔ هر دردمندست
ز زلفش تار موئی فیض را بس
از آنشب عمر جاویدان بلند است
هزاران دل بهر موئیش بند است
نه اندامست و قد سرویست آزاد
نه گفتار است و لب قندست قندست
نه چشمست آنکه بیماریست یا مست
نه ابرو آن کمانی یا کمند است
نه حالست آنکه بینی بر عذارش
برای چشم بر آتش سپند است
نه مجنونست آنکو دل باو داد
که هر کو شد اسیرش هوشمند است
نه بیماری بود بیماری عشق
شفای سینهٔ هر دردمندست
ز زلفش تار موئی فیض را بس
از آنشب عمر جاویدان بلند است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
هر آنچه بود ندارد وجود اوست عبث
چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث
به بزم نغمه سرایان چو کاسهٔ طنبور
سری که عشق ندارد سرود اوست عبث
چو نیست روشنئی در دل آن گلست نه دل
چو پرتوی ندهد شمع دود اوست عبث
فغان چه سود دهد چون گمان وصلی نیست
ندارد آنکه امیدی سرود اوست عبث
چو زاهد از پی جنت ثنای حق گوید
ثنای حق نبود آن درود اوست عبث
چو در دلش نبود نور عشق و آه کشد
چو چرب تر بود آن خشک و دود اوست عبث
اگر نه پختگی عاشقان غرض باشد
کجا جهنم و مؤمن درود اوست عبث
اگر بدل نرسد دم بدم زحق فیضی
نعیم هشت بهشت و خلود اوست عبث
برای سنگدلان خون دل مریز ای فیض
بکوه هر که برد لعل جود اوست عبث
چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث
به بزم نغمه سرایان چو کاسهٔ طنبور
سری که عشق ندارد سرود اوست عبث
چو نیست روشنئی در دل آن گلست نه دل
چو پرتوی ندهد شمع دود اوست عبث
فغان چه سود دهد چون گمان وصلی نیست
ندارد آنکه امیدی سرود اوست عبث
چو زاهد از پی جنت ثنای حق گوید
ثنای حق نبود آن درود اوست عبث
چو در دلش نبود نور عشق و آه کشد
چو چرب تر بود آن خشک و دود اوست عبث
اگر نه پختگی عاشقان غرض باشد
کجا جهنم و مؤمن درود اوست عبث
اگر بدل نرسد دم بدم زحق فیضی
نعیم هشت بهشت و خلود اوست عبث
برای سنگدلان خون دل مریز ای فیض
بکوه هر که برد لعل جود اوست عبث
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
داغ دل عاشقان می نپذیرد علاج
درد و غم جاودان می نپذیرد علاج
آتش دل را کجا بحر کفایت کند
سوز دل عاشقان می نپذیرد علاج
هر که به اخلاص تر او خطرش بیشتر
این خطر مخلصان می نپذیرد علاج
تشنهٔ وصل تو ام گرسنهٔ لطف تو
درد من از آب و نان می نپذیرد علاج
مونس بیکس توئی بی کسم و جز بتو
بی کسی بی کسان می نپذیرد علاج
کردن درمان چه سود اشگ چه باران چه سود
درد دل و سوز جان می نپذیرد علاج
پخته نخواهند شد گر همه آتش شود
خامی این زاهدان می نپذیرد علاج
فیض تو خود را بسوز چشم زمردم بدوز
خوی بد مردمان می نپذیرد علاج
درد و غم جاودان می نپذیرد علاج
آتش دل را کجا بحر کفایت کند
سوز دل عاشقان می نپذیرد علاج
هر که به اخلاص تر او خطرش بیشتر
این خطر مخلصان می نپذیرد علاج
تشنهٔ وصل تو ام گرسنهٔ لطف تو
درد من از آب و نان می نپذیرد علاج
مونس بیکس توئی بی کسم و جز بتو
بی کسی بی کسان می نپذیرد علاج
کردن درمان چه سود اشگ چه باران چه سود
درد دل و سوز جان می نپذیرد علاج
پخته نخواهند شد گر همه آتش شود
خامی این زاهدان می نپذیرد علاج
فیض تو خود را بسوز چشم زمردم بدوز
خوی بد مردمان می نپذیرد علاج
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
عشق بری پیکران می نپذیرد علاج
شورش دیوانگان می نپذیرد علاج
تا نظر افکنده دین و دلت رفته است
دلبری دلبران می نپذیرد علاج
قصد دل وجان ما ، تا چه بایمان کنند
فتنه این رهزنان می نپذیرد علاج
برصف دلها زنند غارت جانها کنند
این ستم شاهدان می نپذیرد علاج
در دل خارا چه سان رخنه کند آب چشم
این دل سنگین دلان می نپذیرد علاج
سوزش دل کم نکرد اشگ چو باران من
آتش عشق بتان می نپذیرد علاج
فیض ازین قصه بس ناله مکن چون جرس
عشق بآه و فغان می نپذیرد علاج
شورش دیوانگان می نپذیرد علاج
تا نظر افکنده دین و دلت رفته است
دلبری دلبران می نپذیرد علاج
قصد دل وجان ما ، تا چه بایمان کنند
فتنه این رهزنان می نپذیرد علاج
برصف دلها زنند غارت جانها کنند
این ستم شاهدان می نپذیرد علاج
در دل خارا چه سان رخنه کند آب چشم
این دل سنگین دلان می نپذیرد علاج
سوزش دل کم نکرد اشگ چو باران من
آتش عشق بتان می نپذیرد علاج
فیض ازین قصه بس ناله مکن چون جرس
عشق بآه و فغان می نپذیرد علاج
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
نعیمی یا جحیمی جنتی ای عشق یا دوزخ
شوی گاهی بهشت من شوی گاهی مرا دوزخ
چه روی دوست بنمائی بهشت آنجا چه بنماید
چه سوزی در فراق او دلمرا حبذا دوزخ
گشائی چون در وصلم بهشت نقد می بینم
چو بندی بررخم ایندرشود نقداین سرادوزخ
اگر وصلست اگرهجران که دراد لذتی در غم
مدام از عشق درجانم بهشتی هست یا دوزخ
کسی دیده است یکجوهرگهی جنت شودگه نار
دروهم این بود هم آن کجاجنت کجا دوزخ
توباخودازهدادرجنک ومن باهردو عالم صلح
مراباشد جزا جنت ترا باشد سزا دوزخ
غضب چون یابد استیلاترا سوزد بنقد اینجا
وجود تو درآندم میشود نقد آنرا دوزخ
چوفیض از دولت عشق از همه عالم بود راضی
گذر چون افکند بر پل شود نارش هوا دوزخ
شوی گاهی بهشت من شوی گاهی مرا دوزخ
چه روی دوست بنمائی بهشت آنجا چه بنماید
چه سوزی در فراق او دلمرا حبذا دوزخ
گشائی چون در وصلم بهشت نقد می بینم
چو بندی بررخم ایندرشود نقداین سرادوزخ
اگر وصلست اگرهجران که دراد لذتی در غم
مدام از عشق درجانم بهشتی هست یا دوزخ
کسی دیده است یکجوهرگهی جنت شودگه نار
دروهم این بود هم آن کجاجنت کجا دوزخ
توباخودازهدادرجنک ومن باهردو عالم صلح
مراباشد جزا جنت ترا باشد سزا دوزخ
غضب چون یابد استیلاترا سوزد بنقد اینجا
وجود تو درآندم میشود نقد آنرا دوزخ
چوفیض از دولت عشق از همه عالم بود راضی
گذر چون افکند بر پل شود نارش هوا دوزخ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
عشق آمد و عقل را بدر کرد
فرزند نگر چه با پدر کرد
بس عیب نهفته بود در عقل
عشق آمد و جمله را هنر کرد
آنها که غم تو کرد با من
کس را نتوان از آن خبر کرد
گفتم که کنم بصبر چاره
کارم را چاره خود بتر کرد
کی صبر کند علاج عاشق
باید سد و چارهٔ دگر کرد
هر کو بغم تو شد گرفتار
از کشور عافیت سفر کرد
جز نقش خیال تو نگنجد
غم را باید ز دل بدر کرد
پشت فلک از غم تو خم شد
یا ناله من در او اثر کرد
شرح غم عشق فیض میگفت
یاری چو نیافت مختصر کرد
فرزند نگر چه با پدر کرد
بس عیب نهفته بود در عقل
عشق آمد و جمله را هنر کرد
آنها که غم تو کرد با من
کس را نتوان از آن خبر کرد
گفتم که کنم بصبر چاره
کارم را چاره خود بتر کرد
کی صبر کند علاج عاشق
باید سد و چارهٔ دگر کرد
هر کو بغم تو شد گرفتار
از کشور عافیت سفر کرد
جز نقش خیال تو نگنجد
غم را باید ز دل بدر کرد
پشت فلک از غم تو خم شد
یا ناله من در او اثر کرد
شرح غم عشق فیض میگفت
یاری چو نیافت مختصر کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
گر زنم لاف از سخن شعر این تقاضا میکند
نیست لاف از خوی من شعر این تقاضا میکند
جای لافست آنسخن کان وقت را خوش میکند
شعر را اینست فن شعر این تقاضا میکند
دعوی عرفان و عسق و حرف هجران و وصال
برتر است از حد من شعر این تقاضا میکند
هرچه دل کرد آرزو و جان از آن ذوقی گرفت
آرم آنرا در سخن شعر این تقاضا میکند
گه مجاز آرم حقیقت مطلبم باشد از آن
گرچه دارم هر دو فن شعر این تقاضا میکند
گاه قصدم زینت دنیاست از حسن بتان
کان بتست و راهزن شعر این تقاضا میکند
خط و خال و چشم و ابرو زلف و رخسار و دهان
هست رمزی از فتن شعر این تقاضا میکند
هست حق عقبای من حسن بتان دنیای من
گویم از هر دو سخن شعر این تقاضا میکند
نیست نیکو رد شعر فیض از صاحبدلان
گوید او گر ما و من شعر این تقاضا میکند
نیست لاف از خوی من شعر این تقاضا میکند
جای لافست آنسخن کان وقت را خوش میکند
شعر را اینست فن شعر این تقاضا میکند
دعوی عرفان و عسق و حرف هجران و وصال
برتر است از حد من شعر این تقاضا میکند
هرچه دل کرد آرزو و جان از آن ذوقی گرفت
آرم آنرا در سخن شعر این تقاضا میکند
گه مجاز آرم حقیقت مطلبم باشد از آن
گرچه دارم هر دو فن شعر این تقاضا میکند
گاه قصدم زینت دنیاست از حسن بتان
کان بتست و راهزن شعر این تقاضا میکند
خط و خال و چشم و ابرو زلف و رخسار و دهان
هست رمزی از فتن شعر این تقاضا میکند
هست حق عقبای من حسن بتان دنیای من
گویم از هر دو سخن شعر این تقاضا میکند
نیست نیکو رد شعر فیض از صاحبدلان
گوید او گر ما و من شعر این تقاضا میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
گر پذیری تو ز من جان چه شود
کار بر من کنی آسان چه شود
دل ز من بردی و جان شد مشتاق
گر فدای تو شود جان چه شود
برقع از روی چو مه بر گیری
تا شوم واله و حیران چه شود
از گلستان رخ و زلف تو من
گر بچینم گل و ریحان چه شود
گر دهانرا بسخن بگشائی
تا برم قند فراوان چه شود
ساقی چشم تو گر باده دهد
تا خرد مست شود زان چه شود
فکنی ز آن لب شیرین شوری
در نهاد شکرستان چه شود
بر لبم لب بنهی تا آبی
کشم از چشمهٔ حیوان چه شود
گره از زلف اگر بگشائی
تا شود خلق پریشان چه شود
سر فیض ار بودت تا از تو
شودش کار بسامان چه شود
بنوازی تو اگر موری را
تا شود رشک سلیمان چه شود
کار بر من کنی آسان چه شود
دل ز من بردی و جان شد مشتاق
گر فدای تو شود جان چه شود
برقع از روی چو مه بر گیری
تا شوم واله و حیران چه شود
از گلستان رخ و زلف تو من
گر بچینم گل و ریحان چه شود
گر دهانرا بسخن بگشائی
تا برم قند فراوان چه شود
ساقی چشم تو گر باده دهد
تا خرد مست شود زان چه شود
فکنی ز آن لب شیرین شوری
در نهاد شکرستان چه شود
بر لبم لب بنهی تا آبی
کشم از چشمهٔ حیوان چه شود
گره از زلف اگر بگشائی
تا شود خلق پریشان چه شود
سر فیض ار بودت تا از تو
شودش کار بسامان چه شود
بنوازی تو اگر موری را
تا شود رشک سلیمان چه شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
عشق بدل گاه درد گاه دوا میدهد
جمله امراض را عشق شفا میدهد
گاه دوا را دهد خاصیت درد و غم
گاه دگر درد را طبع دوا میدهد
این صدف چشم من گاه گهر ریختن
همچو دل بحر و کان داد سخا میدهد
هست درو بحرها موج زنان وین عجب
بحر بود در صدف عشق چها میدهد
دم بدم اندوه و غم بر سر هم مینهم
باز دل تنگ را وسعت جا میدهد
حاصل ایام عمر هر چه بود غیر دوست
دین و دل و عقل و هوش کل بفنا میدهد
هر دمی از فیض جان گیرد و بازش دهد
آنکه ستاند دگر باز چرا میدهد
جمله امراض را عشق شفا میدهد
گاه دوا را دهد خاصیت درد و غم
گاه دگر درد را طبع دوا میدهد
این صدف چشم من گاه گهر ریختن
همچو دل بحر و کان داد سخا میدهد
هست درو بحرها موج زنان وین عجب
بحر بود در صدف عشق چها میدهد
دم بدم اندوه و غم بر سر هم مینهم
باز دل تنگ را وسعت جا میدهد
حاصل ایام عمر هر چه بود غیر دوست
دین و دل و عقل و هوش کل بفنا میدهد
هر دمی از فیض جان گیرد و بازش دهد
آنکه ستاند دگر باز چرا میدهد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
گفتی مرا که چیست ز خوبان عجیبتر
ز ایشانست آفرینش ایشان عجیبتر
در آب و خاک روح دمیدم عجب بود
در خون و نطفه صورت انسان عجیبتر
گویند آفتاب عجیبسب و مه غریب
از مهر و ماهٔ عارض خوبان عجیبتر
ابرو و چشم بر رخ خورشید طلعتان
ز ابرو و چشم غمزهٔ خوبان عجیبتر
ناز و کرشمه خد و قد بس عجب بود
گشتن اسیر صورت چسبان عجیبتر
از جان عجیب تر چه بود در سرای تن
عشقست در سرای تن از جان عجیبتر
گوشم شنید قصه مجنون عامری
چشمم بدید قصهٔ خود زان عجیبتر
خون خوردن کسیست برای کسی عجب
آنکه برای بیغم ناران عجیبتر
ای کاش داشتند ز دل دلبران خبر
از دلبری تغافل ایشان عجیبتر
رندی و شاعری عجبست از طریق فیض
آنگاه شعرهای پریشان عجیبتر
ز ایشانست آفرینش ایشان عجیبتر
در آب و خاک روح دمیدم عجب بود
در خون و نطفه صورت انسان عجیبتر
گویند آفتاب عجیبسب و مه غریب
از مهر و ماهٔ عارض خوبان عجیبتر
ابرو و چشم بر رخ خورشید طلعتان
ز ابرو و چشم غمزهٔ خوبان عجیبتر
ناز و کرشمه خد و قد بس عجب بود
گشتن اسیر صورت چسبان عجیبتر
از جان عجیب تر چه بود در سرای تن
عشقست در سرای تن از جان عجیبتر
گوشم شنید قصه مجنون عامری
چشمم بدید قصهٔ خود زان عجیبتر
خون خوردن کسیست برای کسی عجب
آنکه برای بیغم ناران عجیبتر
ای کاش داشتند ز دل دلبران خبر
از دلبری تغافل ایشان عجیبتر
رندی و شاعری عجبست از طریق فیض
آنگاه شعرهای پریشان عجیبتر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
تا بکی حسرت برم بر کشتگان زار عشق
هرچه باداباد گویان میروم بردار عشق
ز آشنایان جهان بیگانه گشتم در غمش
از جهان بیزار گردد هرکه باشد زار عشق
هر که با عشق آشنا شد خویش را بیگانه دید
عافیت را پشت پا زد هر که شد بیمار عشق
پیش ازین هم گرچه بودم مست وار خود بیخبر
مستی دیگر چشیدم تا شدم هشیار عشق
چند ترسانی مرا از رستخیز خواب مرگ
صد قیامت پیش دیدم تا شدم بیدار عشق
هر کتابی خوانده باشد جمله از یادش رود
هر که او خواند چو من یکحرف از طومار عشق
ای که میپرسی که یارت کیست یار کیستی
یار من عشقست و من هم نیستم جز یار عشق
میفروشم صد هزاران دانهٔ تسبیح زهد
تا خرم ازاهل دل یکرشته از زنار عشق
کار من عشقست و بیکاریم عشق کار ساز
بهتر است از صد هزاران کاروان بیکار عشق
الصلا یاران کشید از هرچه جز عشقست دست
نیست کار و بار الا کار عشق و بار عشق
بس به تنگ آمد مرا از هرچه جز عشقست دل
میفروشم خویش را یک تنگه در بازار عشق
هر که پرسد فیض زار کیست میگویم بلند
زار عشقم زار عشقم زار عشقم زار عشق
هرچه باداباد گویان میروم بردار عشق
ز آشنایان جهان بیگانه گشتم در غمش
از جهان بیزار گردد هرکه باشد زار عشق
هر که با عشق آشنا شد خویش را بیگانه دید
عافیت را پشت پا زد هر که شد بیمار عشق
پیش ازین هم گرچه بودم مست وار خود بیخبر
مستی دیگر چشیدم تا شدم هشیار عشق
چند ترسانی مرا از رستخیز خواب مرگ
صد قیامت پیش دیدم تا شدم بیدار عشق
هر کتابی خوانده باشد جمله از یادش رود
هر که او خواند چو من یکحرف از طومار عشق
ای که میپرسی که یارت کیست یار کیستی
یار من عشقست و من هم نیستم جز یار عشق
میفروشم صد هزاران دانهٔ تسبیح زهد
تا خرم ازاهل دل یکرشته از زنار عشق
کار من عشقست و بیکاریم عشق کار ساز
بهتر است از صد هزاران کاروان بیکار عشق
الصلا یاران کشید از هرچه جز عشقست دست
نیست کار و بار الا کار عشق و بار عشق
بس به تنگ آمد مرا از هرچه جز عشقست دل
میفروشم خویش را یک تنگه در بازار عشق
هر که پرسد فیض زار کیست میگویم بلند
زار عشقم زار عشقم زار عشقم زار عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
در جهان افگندهٔ غوغای عشق
عالمی را کردهٔ شیدای عشق
آفتاب و ماه و اخترها روان
روز و شب سرگشتهٔ سودای عشق
کرد مینای فلک قالب تهی
بر زمین تا ریختی صهبای عشق
میدهد جانرا حیوتی دم بدم
صور اسرافیل بی آوای عشق
میکشد جانهای اهل دل ز تن
دست عزرائیل استیلای عشق
عقلها را همچو سحر ساحران
میکند یک لقمه اژدرهای عشق
رفته رفته میشوم از خود تهی
تا سرم پر گردد از سودای عشق
در دل شب عاشقانرا عیشهاست
خوشتر است از روزها شبهای عشق
روزهای تیره بر شبها فزود
عمر من شد یک شب یلدای عشق
ای تهی از معرفت زحمت ببر
فیض داند قدر نعمتهای عشق
عالمی را کردهٔ شیدای عشق
آفتاب و ماه و اخترها روان
روز و شب سرگشتهٔ سودای عشق
کرد مینای فلک قالب تهی
بر زمین تا ریختی صهبای عشق
میدهد جانرا حیوتی دم بدم
صور اسرافیل بی آوای عشق
میکشد جانهای اهل دل ز تن
دست عزرائیل استیلای عشق
عقلها را همچو سحر ساحران
میکند یک لقمه اژدرهای عشق
رفته رفته میشوم از خود تهی
تا سرم پر گردد از سودای عشق
در دل شب عاشقانرا عیشهاست
خوشتر است از روزها شبهای عشق
روزهای تیره بر شبها فزود
عمر من شد یک شب یلدای عشق
ای تهی از معرفت زحمت ببر
فیض داند قدر نعمتهای عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
گلزار رخت دیدم شد خار بچشمم گل
پیچید دلم را عشق در سنبل آن کاکل
چشمت ز نگه سر مست لب ساغر می در دست
اجزای تو هر یک مست از باده حسن گل
حسن تو جهان بگرفت ای جسم جهانرا جان
افکند می عشقت در خم فلک غلغل
از چشم خمارینت پیمانه کشد نرگس
و ز خط نکارینت در یوزه کند سنبل
دیدارت از آن من پیمانه ز بیگانه
رخسارت از آن من گلرا بنه بلبل
از طرهٔ مشگینت روز سیهی دارم
باشد که شبی بینم بر گردن خویشش غل
گریم ز فراق تو بر رهگذر مردم
چندانکه همی بندند بر سیل سرشگم پل
از شعله آه من افتد بزمین آتش
و ز ناله زار من بیحد بفلک غلغل
سودای سخن در سر هر دم بنوای تو
گوید بضمیر فیض با لهجه تازی قل
پیچید دلم را عشق در سنبل آن کاکل
چشمت ز نگه سر مست لب ساغر می در دست
اجزای تو هر یک مست از باده حسن گل
حسن تو جهان بگرفت ای جسم جهانرا جان
افکند می عشقت در خم فلک غلغل
از چشم خمارینت پیمانه کشد نرگس
و ز خط نکارینت در یوزه کند سنبل
دیدارت از آن من پیمانه ز بیگانه
رخسارت از آن من گلرا بنه بلبل
از طرهٔ مشگینت روز سیهی دارم
باشد که شبی بینم بر گردن خویشش غل
گریم ز فراق تو بر رهگذر مردم
چندانکه همی بندند بر سیل سرشگم پل
از شعله آه من افتد بزمین آتش
و ز ناله زار من بیحد بفلک غلغل
سودای سخن در سر هر دم بنوای تو
گوید بضمیر فیض با لهجه تازی قل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
پیشتر ز افلاک شور عشق بر سر داشتم
پیشتر ز املاک تسبیح تو از بر داشتم
پیش از آن کز مشرق هستی برآید مهر و مه
بر کمر از شمشه مهر تو زیور داشتم
پیش ازاین ناهید در بزم تو مطرب بوده مه
پیش از این بهرام بهر دیو خنجر داشتم
کی ز کیوان بود و از برجیس و از بهرام نام
کز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم
پیشتر از پیر تیر و خامهٔ تدبیر او
حرف مهرت مینوشتم کلک و دفتر داشتم
یاد ایامی که سوز عشق جانان ساز بود
از دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتم
یاد ایامی که با او بودم و بیخویشتن
عیشها با یار خود در عالم زر داشتم
یاد ایامی که بوی حق ز هر سو میوزید
عقل و جان و هوش و دل زان بود معطر داشتم
گاه میدادم دل از کف گاه میبردم بفن
دلربا بودم گهی و گاه دلبر داشتم
گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حیا
عشرت ماهی و آئین سمندر داشتم
رسم بینائی و آئین توانائیم بود
در ازل آئینه و ملک سکندر داشتم
من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن
بهر عیش جاودانی فکر دیگر داشتم
عشرتی میخواستم پیوسته بیآسیب هجر
در وصالش بیعنا عیشی مصور داشتم
شکر کز صبح ازل پیوسته تا شام ابد
خویشتن را در بقای او معمر داشتم
فیض میداند که مقصودم از این افسانه چیست
آشنا داند که من بی تن چه در سر داشتم
پیشتر ز املاک تسبیح تو از بر داشتم
پیش از آن کز مشرق هستی برآید مهر و مه
بر کمر از شمشه مهر تو زیور داشتم
پیش ازاین ناهید در بزم تو مطرب بوده مه
پیش از این بهرام بهر دیو خنجر داشتم
کی ز کیوان بود و از برجیس و از بهرام نام
کز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم
پیشتر از پیر تیر و خامهٔ تدبیر او
حرف مهرت مینوشتم کلک و دفتر داشتم
یاد ایامی که سوز عشق جانان ساز بود
از دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتم
یاد ایامی که با او بودم و بیخویشتن
عیشها با یار خود در عالم زر داشتم
یاد ایامی که بوی حق ز هر سو میوزید
عقل و جان و هوش و دل زان بود معطر داشتم
گاه میدادم دل از کف گاه میبردم بفن
دلربا بودم گهی و گاه دلبر داشتم
گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حیا
عشرت ماهی و آئین سمندر داشتم
رسم بینائی و آئین توانائیم بود
در ازل آئینه و ملک سکندر داشتم
من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن
بهر عیش جاودانی فکر دیگر داشتم
عشرتی میخواستم پیوسته بیآسیب هجر
در وصالش بیعنا عیشی مصور داشتم
شکر کز صبح ازل پیوسته تا شام ابد
خویشتن را در بقای او معمر داشتم
فیض میداند که مقصودم از این افسانه چیست
آشنا داند که من بی تن چه در سر داشتم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
امروز دگر در سر سودای دگر دارم
با این دل دیوانه غوغای دگر دارم
هر عهد که بستم من بشکست دل شیدا
دل رای دگر دارد من رای دگر دارم
مجنون ز غم لیلی بگرفت ره صحرا
من در دل دیوانه صحرای دگر دارم
آن داد قرار من بگرفت قرار من
ماوای من اینجا نیست ماوای دگر دارم
عنقا طلبا خوش باش کز دولت عشقش من
در قاف وجود خود عنقای دگر دارم
ای منتظر فردا چون من ز خودی فردا
کامروز نشد اینجا فردای دگر دارم
زاهد اگر از شاهد با شهد بود خرسند
من از لب نوشینش حلوای دگر دارم
مجنون و همان لیلا فیض و رخ هر زیبا
کز پرتو هر جانان لیلای دگر دارم
گفتم که بشیدائی افسانه شدم گفتا
من بر سر هر کوئی شیدای دگر دارم
با این دل دیوانه غوغای دگر دارم
هر عهد که بستم من بشکست دل شیدا
دل رای دگر دارد من رای دگر دارم
مجنون ز غم لیلی بگرفت ره صحرا
من در دل دیوانه صحرای دگر دارم
آن داد قرار من بگرفت قرار من
ماوای من اینجا نیست ماوای دگر دارم
عنقا طلبا خوش باش کز دولت عشقش من
در قاف وجود خود عنقای دگر دارم
ای منتظر فردا چون من ز خودی فردا
کامروز نشد اینجا فردای دگر دارم
زاهد اگر از شاهد با شهد بود خرسند
من از لب نوشینش حلوای دگر دارم
مجنون و همان لیلا فیض و رخ هر زیبا
کز پرتو هر جانان لیلای دگر دارم
گفتم که بشیدائی افسانه شدم گفتا
من بر سر هر کوئی شیدای دگر دارم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
نالهای با اثر هوس دارم
آتشی با شرر هوس دارم
با دلی پر ز درد عشق کسی
نالهای سحر هوس دارم
هم دلی پر ز درد میخواهم
هم سری بیخبر هوس دارم
بی می و جام و مطرب و ساقی
مستی و شور و شر هوس دارم
عیش بر عاشقان حرام بود
می ز خون جگر هوس دارم
مستئی و جنونی و کشتن
کوبکو دربدر هوس دارم
در هوای میان باریکی
گشتن اندر کمر هوس دارم
در خیال دهان شیرینی
خرفه اندر شکر هوس دارم
کوه و صحرا و عشق و سودائی
بهر فیض این هنر هوس دارم
آتشی با شرر هوس دارم
با دلی پر ز درد عشق کسی
نالهای سحر هوس دارم
هم دلی پر ز درد میخواهم
هم سری بیخبر هوس دارم
بی می و جام و مطرب و ساقی
مستی و شور و شر هوس دارم
عیش بر عاشقان حرام بود
می ز خون جگر هوس دارم
مستئی و جنونی و کشتن
کوبکو دربدر هوس دارم
در هوای میان باریکی
گشتن اندر کمر هوس دارم
در خیال دهان شیرینی
خرفه اندر شکر هوس دارم
کوه و صحرا و عشق و سودائی
بهر فیض این هنر هوس دارم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
شهد لطفست گهی در کامم
ز هر قهر است گهی در جامم
گه می تلخ دهی زان لب و چشم
گاه نقل و شکر و بادامم
گاهی از لطف کنی تحسینم
گاهی از قهر دهی دشنامم
من گرفتار توام حاجت نیست
زحمت آنکه کشی در دامم
روز و شب می نشناسم الا
وصل تو صبح و فراقت شامم
سوختم ز آتش هجران و هنوز
در ره چارهٔ وصلت خامم
فیض را شکر وصالت بچشان
چند در هجر تو زهر آشامم
ز هر قهر است گهی در جامم
گه می تلخ دهی زان لب و چشم
گاه نقل و شکر و بادامم
گاهی از لطف کنی تحسینم
گاهی از قهر دهی دشنامم
من گرفتار توام حاجت نیست
زحمت آنکه کشی در دامم
روز و شب می نشناسم الا
وصل تو صبح و فراقت شامم
سوختم ز آتش هجران و هنوز
در ره چارهٔ وصلت خامم
فیض را شکر وصالت بچشان
چند در هجر تو زهر آشامم