عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۷
داغ ما نیست به دلسوزی یاران محتاج
نبود آتش خورشید به دامان محتاج
نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش
نیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج
چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!
که مرا کرد به صد دیده حیران محتاج
حسن را شرم ز آفات نگه می دارد
نبود چهره مریم به نگهبان محتاج
نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز
که صدف در دل دریاست به دندان محتاج
سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان
که در اهل کرم نیست به دربان محتاج
عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر
به مددکاری مورست سلیمان محتاج
در دل ابر چه خون تلخی دریا که نکرد
نشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!
می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرف
هر که باشد به سخن فهمی یاران محتاج
دل دیوانه ما بی دف و نی در رقص است
شور ما نیست به این سلسله چندان محتاج
دیده سیر مدارید توقع ز جهان
که سپهرست ز خورشید به یک نان محتاج
صائب البته سخنگو طرفی می خواهد
لب خاموش نباشد به سخندان محتاج
نبود آتش خورشید به دامان محتاج
نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش
نیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج
چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!
که مرا کرد به صد دیده حیران محتاج
حسن را شرم ز آفات نگه می دارد
نبود چهره مریم به نگهبان محتاج
نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز
که صدف در دل دریاست به دندان محتاج
سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان
که در اهل کرم نیست به دربان محتاج
عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر
به مددکاری مورست سلیمان محتاج
در دل ابر چه خون تلخی دریا که نکرد
نشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!
می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرف
هر که باشد به سخن فهمی یاران محتاج
دل دیوانه ما بی دف و نی در رقص است
شور ما نیست به این سلسله چندان محتاج
دیده سیر مدارید توقع ز جهان
که سپهرست ز خورشید به یک نان محتاج
صائب البته سخنگو طرفی می خواهد
لب خاموش نباشد به سخندان محتاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۰
به داغ عشق نباشد مرا جگر محتاج
به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج
ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!
که نیست سوخته ما به این شرر محتاج
بس است چهره زرین، خزانه عاشق
که آفتاب نباشد به سیم و زر محتاج
هزار شکر که این غنچه خود به خود وا شد
نشد چو گل به هواداری سحر محتاج
ازان زمان هک به دولتسرای فقر رسید
دگر نگشت دل ما به هیچ در محتاج
مجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کرد
برای آب به دریا نشد گهر محتاج
شکسته می شود از احتیاج، شاخ غرور
ازان شدند خلایق به یکدگر محتاج
بهشت را دل ما در نظر نمی آورد
نمود عشق تو ما را به یک نظر محتاج
در آن مقام که ماییم، شوق تا حدی است
که هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاج
اگر میان دو دل هست دوستی به قرار
نمی شوند به آمد شد خبر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
همان به آبله خویشتن قناعت کرد
اگر به آب شد این آتشین جگر محتاج
میان گشوده سرانجام خواب می گیری
در آن طریق که نی شد به صد کمر محتاج
به راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماست
سبکروی که نگردد به راهبر محتاج
طمع دلیل فرومایگی است کاهل را
وگرنه نیست به تحسین کس هنر محتاج
دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟
که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاج
ازان همیشه در فیض باز می باشد
که روی خویش نیارد به هیچ در محتاج
خوشیم با سفر دور بیخودی صائب
که نیستیم به همراه و همسفر محتاج
به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج
ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!
که نیست سوخته ما به این شرر محتاج
بس است چهره زرین، خزانه عاشق
که آفتاب نباشد به سیم و زر محتاج
هزار شکر که این غنچه خود به خود وا شد
نشد چو گل به هواداری سحر محتاج
ازان زمان هک به دولتسرای فقر رسید
دگر نگشت دل ما به هیچ در محتاج
مجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کرد
برای آب به دریا نشد گهر محتاج
شکسته می شود از احتیاج، شاخ غرور
ازان شدند خلایق به یکدگر محتاج
بهشت را دل ما در نظر نمی آورد
نمود عشق تو ما را به یک نظر محتاج
در آن مقام که ماییم، شوق تا حدی است
که هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاج
اگر میان دو دل هست دوستی به قرار
نمی شوند به آمد شد خبر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
همان به آبله خویشتن قناعت کرد
اگر به آب شد این آتشین جگر محتاج
میان گشوده سرانجام خواب می گیری
در آن طریق که نی شد به صد کمر محتاج
به راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماست
سبکروی که نگردد به راهبر محتاج
طمع دلیل فرومایگی است کاهل را
وگرنه نیست به تحسین کس هنر محتاج
دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟
که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاج
ازان همیشه در فیض باز می باشد
که روی خویش نیارد به هیچ در محتاج
خوشیم با سفر دور بیخودی صائب
که نیستیم به همراه و همسفر محتاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۲
آن گنج خفی در دل ویرانه زند موج
آن بحر درین گوهر یکدانه زند موج؟
عاشق کند ایجاد ز خود حسن گلوسوز
از شمع که دیده است که پروانه زند موج؟
پیشانی دریای کرم چین نپذیرد
چندان که گدا بر در این خانه زند موج
جز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهش
در کعبه که دیده است که بتخانه زند موج؟
دل یک نفس از فکر و خیال تو تهی نیست
پیوسته درین قاف پریخانه زند موج
زنهار مجویید ز کس دیده بیدار
در خوابگه دهر که افسانه زند موج
دست از دو جهان شستن و آسوده نشستن
سهل است، اگر گریه مستانه زند موج
در سینه ما داغ جنون لاله خودروست
در دامن این دشت، سیه خانه زند موج
فیض سحر از دیده خونابه فشان است
شیر از کشش گریه طفلانه زند موج
در سد سکندر بتوان رخنه فکندن
گر داعیه همت مردانه زند موج
صد پرده گلوگیرتر از موج سراب است
بزمی که در او سبحه صد دانه زند موج
آنجا که شود خامه صائب گهرافشان
در شوره زمین گوهر یکدانه زند موج
آن بحر درین گوهر یکدانه زند موج؟
عاشق کند ایجاد ز خود حسن گلوسوز
از شمع که دیده است که پروانه زند موج؟
پیشانی دریای کرم چین نپذیرد
چندان که گدا بر در این خانه زند موج
جز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهش
در کعبه که دیده است که بتخانه زند موج؟
دل یک نفس از فکر و خیال تو تهی نیست
پیوسته درین قاف پریخانه زند موج
زنهار مجویید ز کس دیده بیدار
در خوابگه دهر که افسانه زند موج
دست از دو جهان شستن و آسوده نشستن
سهل است، اگر گریه مستانه زند موج
در سینه ما داغ جنون لاله خودروست
در دامن این دشت، سیه خانه زند موج
فیض سحر از دیده خونابه فشان است
شیر از کشش گریه طفلانه زند موج
در سد سکندر بتوان رخنه فکندن
گر داعیه همت مردانه زند موج
صد پرده گلوگیرتر از موج سراب است
بزمی که در او سبحه صد دانه زند موج
آنجا که شود خامه صائب گهرافشان
در شوره زمین گوهر یکدانه زند موج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۶
ماییم و خیال دهن یار و دگر هیچ
قانع شده با نقطه ز پرگار و دگر هیچ
از هر سخن نازک و هر نکته باریک
پیچیده به فکر کمر یار و دگر هیچ
در عالم افسرده ز نیکان اثری نیست
از لاله و گل مانده خس وخار و دگر هیچ
دلبستگیی نیست به کام دو جهانم
با من بگذارید غم یار و دگر هیچ
از بیخودی افتاد به جنت دل افگار
در خواب بود راحت بیمار و دگر هیچ
افسانه شیرین جهان هوش فریب است
خواب است ره آورد شب تار و دگر هیچ
در کار جهان صرف مکن عمر به امید
کافسوس بود حاصل این کار و دگر هیچ
یک چشم گرانخواب بود دایره چرخ
حرفی است بجا از دل بیدار و دگر هیچ
از زاهد شیاد مجو مغز که این پوچ
ریش است و همین جبه و دستار و دگر هیچ
بی ذکر، شود تار نفس رشته زنار
محکم سر این رشته نگه دار و دگر هیچ
دل باز چو شد، باز شود مشکل عالم
یک عقده سخت است بر این تار و دگر هیچ
از بنده دنیا نپذیرند عبادت
بردار دل از عالم غدار و دگر هیچ
صائب ز خوشیها که درین عالم فانی است
ماییم و همین لذت دیدار و دگر هیچ
قانع شده با نقطه ز پرگار و دگر هیچ
از هر سخن نازک و هر نکته باریک
پیچیده به فکر کمر یار و دگر هیچ
در عالم افسرده ز نیکان اثری نیست
از لاله و گل مانده خس وخار و دگر هیچ
دلبستگیی نیست به کام دو جهانم
با من بگذارید غم یار و دگر هیچ
از بیخودی افتاد به جنت دل افگار
در خواب بود راحت بیمار و دگر هیچ
افسانه شیرین جهان هوش فریب است
خواب است ره آورد شب تار و دگر هیچ
در کار جهان صرف مکن عمر به امید
کافسوس بود حاصل این کار و دگر هیچ
یک چشم گرانخواب بود دایره چرخ
حرفی است بجا از دل بیدار و دگر هیچ
از زاهد شیاد مجو مغز که این پوچ
ریش است و همین جبه و دستار و دگر هیچ
بی ذکر، شود تار نفس رشته زنار
محکم سر این رشته نگه دار و دگر هیچ
دل باز چو شد، باز شود مشکل عالم
یک عقده سخت است بر این تار و دگر هیچ
از بنده دنیا نپذیرند عبادت
بردار دل از عالم غدار و دگر هیچ
صائب ز خوشیها که درین عالم فانی است
ماییم و همین لذت دیدار و دگر هیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
نکشیدیم شرابی به رخ تازه صبح
سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
هر سری را نکشد دار فنا در آغوش
سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح
نکند طول امل چاره کوتاهی عمر
نشود تار نفس رشته شیرازه صبح
دولت سرد نفس زود به سر می آید
که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح
پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت
چون گل روی مزارست رخ تازه صبح
گر دل زنده چو خورشید تمنا داری
بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح
سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
هر سری را نکشد دار فنا در آغوش
سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح
نکند طول امل چاره کوتاهی عمر
نشود تار نفس رشته شیرازه صبح
دولت سرد نفس زود به سر می آید
که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح
پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت
چون گل روی مزارست رخ تازه صبح
گر دل زنده چو خورشید تمنا داری
بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۶
می زند موج پریزاد، صنمخانه صبح
فیض موجی است سبکسیر ز پیمانه صبح
می شود زود چو خورشید چراغش روشن
هر که جایی نرود غیر در خانه صبح
تخم اشکی بفشان، خوشه آهی برچین
مگذر بیخبر از مزرع بی دانه صبح
در محیطی که منم کشتی دریایی او
کف خشکی است نصیب لب دیوانه صبح
دل ما میکده خون جگر بد، که زدند
از شفق پنجه خونین به در خانه صبح
نیست در سینه ما هیچ به جز داغ جنون
جام خورشید زند دور به میخانه صبح
مرو از ره به سخن سازی هر سرد نفس
که شکرخواب بود حاصل افسانه صبح
مرو از راه چو اطفال به شیرینی خواب
دیده ای آب ده از گریه مستانه صبح
دام خورشید جهانتاب شود زنارش
هر که از صدق کند خدمت بتخانه صبح
ای که از دل سیهی تلختر از شب شده ای
می توان شد شکرستان به دو پیمانه صبح
سینه صاف، دل گرم مهیا دارد
مهر خورشید بود لازم پروانه صبح
خنده رو باش درین بزم که ذرات جهان
شیر مستند تمام از می پیمانه صبح
شسته رویان به (دو) صد خون جگر رام شوند
رام هر کس نشود معنی بیگانه صبح
هست در سینه ترا گر دل روشن صائب
می توان راست گذشت از در کاشانه صبح
فیض موجی است سبکسیر ز پیمانه صبح
می شود زود چو خورشید چراغش روشن
هر که جایی نرود غیر در خانه صبح
تخم اشکی بفشان، خوشه آهی برچین
مگذر بیخبر از مزرع بی دانه صبح
در محیطی که منم کشتی دریایی او
کف خشکی است نصیب لب دیوانه صبح
دل ما میکده خون جگر بد، که زدند
از شفق پنجه خونین به در خانه صبح
نیست در سینه ما هیچ به جز داغ جنون
جام خورشید زند دور به میخانه صبح
مرو از ره به سخن سازی هر سرد نفس
که شکرخواب بود حاصل افسانه صبح
مرو از راه چو اطفال به شیرینی خواب
دیده ای آب ده از گریه مستانه صبح
دام خورشید جهانتاب شود زنارش
هر که از صدق کند خدمت بتخانه صبح
ای که از دل سیهی تلختر از شب شده ای
می توان شد شکرستان به دو پیمانه صبح
سینه صاف، دل گرم مهیا دارد
مهر خورشید بود لازم پروانه صبح
خنده رو باش درین بزم که ذرات جهان
شیر مستند تمام از می پیمانه صبح
شسته رویان به (دو) صد خون جگر رام شوند
رام هر کس نشود معنی بیگانه صبح
هست در سینه ترا گر دل روشن صائب
می توان راست گذشت از در کاشانه صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۹
نمک به دیده غفلت کن از سفیده صبح
که صد کتاب سخن هست در جریده صبح
ما ز جامه احرام را کفن زنهار
مشو چو مرده دلان غافل از سفیده صبح
ازان سفینه خورشید آسمان سیرست
که بادبان کند از پرده های دیده صبح
چو آفتاب بود گرم، نان راهروی
که روزیش بود از سفره کشیده صبح
بیاض سینه روشندلان رقم سوزست
ستاره نقطه سهوست بر جریده صبح
به سوزن مژه آفتاب هیهات است
رفوپذیر شود سینه دریده صبح
مرا که با دل شب راز در میان دارم
چه دل گشاده شود صائب از سفیده صبح؟
که صد کتاب سخن هست در جریده صبح
ما ز جامه احرام را کفن زنهار
مشو چو مرده دلان غافل از سفیده صبح
ازان سفینه خورشید آسمان سیرست
که بادبان کند از پرده های دیده صبح
چو آفتاب بود گرم، نان راهروی
که روزیش بود از سفره کشیده صبح
بیاض سینه روشندلان رقم سوزست
ستاره نقطه سهوست بر جریده صبح
به سوزن مژه آفتاب هیهات است
رفوپذیر شود سینه دریده صبح
مرا که با دل شب راز در میان دارم
چه دل گشاده شود صائب از سفیده صبح؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
منه چو ساده دلان دل به کامرانی صبح
کی طی شود به دو دم پیری و جوانی صبح
زمان شادی افلاک را دوامی نیست
به قدر مد شهاب است شادمانی صبح
کند ز باده گران رطل خویش را دل شب
کسی که با خبرست از سبک عنانی صبح
شمرده دار نفس در حریم ساده دلان
که می پرد ز نفس رنگ ارغوانی صبح
سپهر سفله سخی با گشاده رویان است
بود ز خرده انجم گهر فشانی صبح
مشو ز صحبت پیران زنده دل غافل
که نیست یک دو نفس بیش زندگانی صبح
دلت کباب ز خورشید طلعتی نشده است
چه لذت است ترا از نمک فشانی صبح؟
ترا که نیست امیدی به خواب رو صائب
که تلخ کرد مرا خواب، دیده بانی صبح
کی طی شود به دو دم پیری و جوانی صبح
زمان شادی افلاک را دوامی نیست
به قدر مد شهاب است شادمانی صبح
کند ز باده گران رطل خویش را دل شب
کسی که با خبرست از سبک عنانی صبح
شمرده دار نفس در حریم ساده دلان
که می پرد ز نفس رنگ ارغوانی صبح
سپهر سفله سخی با گشاده رویان است
بود ز خرده انجم گهر فشانی صبح
مشو ز صحبت پیران زنده دل غافل
که نیست یک دو نفس بیش زندگانی صبح
دلت کباب ز خورشید طلعتی نشده است
چه لذت است ترا از نمک فشانی صبح؟
ترا که نیست امیدی به خواب رو صائب
که تلخ کرد مرا خواب، دیده بانی صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۳
زان پیشتر که تیغ کشد آفتاب صبح
رطلی به گردش آر گرانتر ز خواب صبح
فرصت غنیمت است، به دست دعا بشوی
داغ سیه گلیمی خود را به آب صبح
سر عشر این کلام مبین است آفتاب
زنهار بر مدار نظر از کتاب صبح
از باغ صبح خنده خشکی شنیده ای
چون شیشه غافلی ز شمیم گلاب صبح
بر عیش دل مبند که کم عمری نشاط
روشن بود ز خنده پا در رکاب صبح
آسوده است عاشق صادق ز بیم حشر
پاک است از غبار خیانت حساب صبح
صافی رسیده است به جایی که می کند
مهر از بیاض سینه من انتخاب صبح
از بوی گل اگر چه سبکروح تر شدم
در چشم روزگار گرانم چو خواب صبح
صائب سری برآر و تماشای فیض کن
سگ نیستی، چه مرده ای از بهر خواب صبح؟
رطلی به گردش آر گرانتر ز خواب صبح
فرصت غنیمت است، به دست دعا بشوی
داغ سیه گلیمی خود را به آب صبح
سر عشر این کلام مبین است آفتاب
زنهار بر مدار نظر از کتاب صبح
از باغ صبح خنده خشکی شنیده ای
چون شیشه غافلی ز شمیم گلاب صبح
بر عیش دل مبند که کم عمری نشاط
روشن بود ز خنده پا در رکاب صبح
آسوده است عاشق صادق ز بیم حشر
پاک است از غبار خیانت حساب صبح
صافی رسیده است به جایی که می کند
مهر از بیاض سینه من انتخاب صبح
از بوی گل اگر چه سبکروح تر شدم
در چشم روزگار گرانم چو خواب صبح
صائب سری برآر و تماشای فیض کن
سگ نیستی، چه مرده ای از بهر خواب صبح؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
آفاق را کند به نفش مشکبار صبح
باشد بهار عنبر شبهای تار صبح
دم را کنند صاف ضمیران شمرده خرج
از سینه می کشد نفسی را دوباره صبح
تا چشمش از ستاره فشانی نشد سفید
از وصل آفتاب نشد کامکار صبح
دست از طلب مدار درین ره، که می کشد
خورشید را ز صدق طلب در کنار صبح
زینسان که شد زمانه تهی از فروغ صدق
مشکل شود سفید درین روزگار صبح
در نور صدق محو نشود ظلمت دروغ
شب را کند به نیم نفس تارومار صبح
شب پرده پوش و روز سفیدست پرده در
باشد ازان به چشم سیه کار، بار صبح
ما را شبی است از دل فرعون تیره تر
بیهوده می برد ید بیضا به کار صبح
تاریکی لحد نشود از چراغ کم
با خاطر گرفته نیاید به کار صبح
عمرش تمام شد به نفس راست کردنی
هر چند بست پا ز شفق در نگار صبح
پیوند تیرگی به شب من زیاده شد
چندان که برد تیغ دو دم را به کار صبح
از چشم شور، خون شفق شد، به خاک ریخت
شیری که داشت در قدح زرنگار صبح
صائب زمین پاک کند دانه را گهر
از ابر دیده، قطره چندی ببار صبح
باشد بهار عنبر شبهای تار صبح
دم را کنند صاف ضمیران شمرده خرج
از سینه می کشد نفسی را دوباره صبح
تا چشمش از ستاره فشانی نشد سفید
از وصل آفتاب نشد کامکار صبح
دست از طلب مدار درین ره، که می کشد
خورشید را ز صدق طلب در کنار صبح
زینسان که شد زمانه تهی از فروغ صدق
مشکل شود سفید درین روزگار صبح
در نور صدق محو نشود ظلمت دروغ
شب را کند به نیم نفس تارومار صبح
شب پرده پوش و روز سفیدست پرده در
باشد ازان به چشم سیه کار، بار صبح
ما را شبی است از دل فرعون تیره تر
بیهوده می برد ید بیضا به کار صبح
تاریکی لحد نشود از چراغ کم
با خاطر گرفته نیاید به کار صبح
عمرش تمام شد به نفس راست کردنی
هر چند بست پا ز شفق در نگار صبح
پیوند تیرگی به شب من زیاده شد
چندان که برد تیغ دو دم را به کار صبح
از چشم شور، خون شفق شد، به خاک ریخت
شیری که داشت در قدح زرنگار صبح
صائب زمین پاک کند دانه را گهر
از ابر دیده، قطره چندی ببار صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۱
مهره مارست مهر، مار گزیده است صبح
پرده درست آفتاب، چشم دریده است صبح
چون تو بسی را به نیل جامه کشیده است شام
پرده بسیار کس چون تو دریده است صبح
آینه اش پیش لب چون نبرد آفتاب؟
از نفس افتاده است بس که دویده است صبح
صبح نه محمود وقت، شام نه زلف ایاز
زلف شب تیره را از چه بریده است صبح؟
چند به خون شفق چهره نگارین کند؟
یک گل ازین بوستان بیش نچیده است صبح
یاسمن خویش را عرض به ما می دهد
از گل شب بوی فیض، بو نکشیده است صبح
داد دل خود بگیر از می چون آفتاب
ناله سرد از جگر تا نکشیده است صبح
بر لب شام و سحر زمزمه عیش نیست
اشک چکیده است مهر، آه رمیده است صبح
سر به گریبان خواب از چه فرو برده ای؟
بر قد روشندلان جامه بریده است صبح
ای نی آتش نفس، لال چرا گشته ای؟
خیز و فسونی بدم تا ندمیده است صبح
در شکرستان فیض مور و سلیمان یکی است
قاف به قاف جهان سفره کشیده است صبح
حاجت شمع و چراغ نیست شب عمر را
تا تو نفس می کشی، تیغ کشیده است صبح
صائب اگر شب نشد همنفس خامه ات
این نفس شکرین از چه کشیده است صبح؟
پرده درست آفتاب، چشم دریده است صبح
چون تو بسی را به نیل جامه کشیده است شام
پرده بسیار کس چون تو دریده است صبح
آینه اش پیش لب چون نبرد آفتاب؟
از نفس افتاده است بس که دویده است صبح
صبح نه محمود وقت، شام نه زلف ایاز
زلف شب تیره را از چه بریده است صبح؟
چند به خون شفق چهره نگارین کند؟
یک گل ازین بوستان بیش نچیده است صبح
یاسمن خویش را عرض به ما می دهد
از گل شب بوی فیض، بو نکشیده است صبح
داد دل خود بگیر از می چون آفتاب
ناله سرد از جگر تا نکشیده است صبح
بر لب شام و سحر زمزمه عیش نیست
اشک چکیده است مهر، آه رمیده است صبح
سر به گریبان خواب از چه فرو برده ای؟
بر قد روشندلان جامه بریده است صبح
ای نی آتش نفس، لال چرا گشته ای؟
خیز و فسونی بدم تا ندمیده است صبح
در شکرستان فیض مور و سلیمان یکی است
قاف به قاف جهان سفره کشیده است صبح
حاجت شمع و چراغ نیست شب عمر را
تا تو نفس می کشی، تیغ کشیده است صبح
صائب اگر شب نشد همنفس خامه ات
این نفس شکرین از چه کشیده است صبح؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۴
دردمندی کرد بر من شربت دیدار تلخ
قند باشد در دهان مردم بیمار تلخ
می کشد از لطف عاشق تلخی زهر عتاب
باده شیرین بود در مشرب خمار تلخ
تلختر باشد رهین منت سوزن شدن
بر تهی پایان بود هر چند زخم خار تلخ
کام هر کس را که از اقبال شیرین کرد چرخ
چشم تا بر هم زنی می سازد از ادبار تلخ
شش جهت شان عسل شد گر چه از زنبور من
شد ز حرف تلخ گوشم چون دهان مار تلخ
نیست بر کوتاه بینان وضع دنیا ناگوار
باشد این خواب پریشان بر اولوالابصار تلخ
می خورد ابروی او در وسمه خون خویش را
زنگ باشد بر دل شمشیر جوهردار تیغ
نیشکر بعد از شکستن می شود شاخ نبات
از شکست خلق روی خود مکن زنهار تلخ
می کند بر دیده قانع به شکرخواب امن
سایه بال هما را سایه دیوار تلخ
تا زبان خامه صائب سخن پرداز شد
طوطیان را حرف شیرین گشت در منقار تلخ
قند باشد در دهان مردم بیمار تلخ
می کشد از لطف عاشق تلخی زهر عتاب
باده شیرین بود در مشرب خمار تلخ
تلختر باشد رهین منت سوزن شدن
بر تهی پایان بود هر چند زخم خار تلخ
کام هر کس را که از اقبال شیرین کرد چرخ
چشم تا بر هم زنی می سازد از ادبار تلخ
شش جهت شان عسل شد گر چه از زنبور من
شد ز حرف تلخ گوشم چون دهان مار تلخ
نیست بر کوتاه بینان وضع دنیا ناگوار
باشد این خواب پریشان بر اولوالابصار تلخ
می خورد ابروی او در وسمه خون خویش را
زنگ باشد بر دل شمشیر جوهردار تیغ
نیشکر بعد از شکستن می شود شاخ نبات
از شکست خلق روی خود مکن زنهار تلخ
می کند بر دیده قانع به شکرخواب امن
سایه بال هما را سایه دیوار تلخ
تا زبان خامه صائب سخن پرداز شد
طوطیان را حرف شیرین گشت در منقار تلخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
مستمع را کام ناگردیده از دشنام تلخ
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
قرب نیکان را نمی باشد سرایت در بدان
کز شکر شیرین نگردد چون بود بادام تلخ
نیست پروا دیده عشاق را از اشک شور
تلخی صهبا نمی سازد دهان جام تلخ
دل به رنگ خویش برمی آورد ایام را
صبح غربت بر غریبان می شود چون شام تلخ
حرف تلخ آن لب میگون به خاطر بار نیست
هست شیرین تر، بود چون باده گلفام تلخ
گر چه نوش و نیش این عالم به هم آمیخته است
روزگار ماست از آغاز تا انجام تلخ
بستر بیگانه می ریزد نمک در چشم خواب
می شود عیش دل رم کرده، از آرام تلخ
جلوه شکر کند در کام، زهر عادتی
نیست ناکامی به کام عاشق ناکام تلخ
در کمین فرصت از دل چشم آسایش مدار
خواب شد از شوق صیادی به چشم دام تلخ
فارغ از ابرام باشد هر که بخشد بی سؤال
بر خسیسان عیش سازد سایل از ابرام تلخ
طفل را از میوه نارس نمی باشد شکیب
هست دایم کام خلق از آرزوی خام تلخ
بوسه ها در چاشنی دارد، مباش ای دل غمین
گر به قاصد آن شکر لب می دهد پیغام تلخ
پند ناصح چند ریزد خار در پیراهنم؟
کرد بر من خواب را این مرغ بی هنگام تلخ
کار من سهل است ای بی رحم بر خود رحم کن
چند سازی کام شیرین خود از دشنام تلخ؟
در دهان تنگ از غیرت زبان چرب تو
کرد شکر خواب را در قند بر بادام تلخ؟
گر ندارد ماتم ایمان این دلمردگان
از چه دارد جامه خود کعبه اسلام تلخ؟
تا توان از شربت دینار شیرین ساختن
از جواب تلخ سایل را مگردان کام تلخ
هر قدر شیرین بود شهد گلوسوز حیات
می شود صائب ز یاد مرگ خون آشام تلخ
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
قرب نیکان را نمی باشد سرایت در بدان
کز شکر شیرین نگردد چون بود بادام تلخ
نیست پروا دیده عشاق را از اشک شور
تلخی صهبا نمی سازد دهان جام تلخ
دل به رنگ خویش برمی آورد ایام را
صبح غربت بر غریبان می شود چون شام تلخ
حرف تلخ آن لب میگون به خاطر بار نیست
هست شیرین تر، بود چون باده گلفام تلخ
گر چه نوش و نیش این عالم به هم آمیخته است
روزگار ماست از آغاز تا انجام تلخ
بستر بیگانه می ریزد نمک در چشم خواب
می شود عیش دل رم کرده، از آرام تلخ
جلوه شکر کند در کام، زهر عادتی
نیست ناکامی به کام عاشق ناکام تلخ
در کمین فرصت از دل چشم آسایش مدار
خواب شد از شوق صیادی به چشم دام تلخ
فارغ از ابرام باشد هر که بخشد بی سؤال
بر خسیسان عیش سازد سایل از ابرام تلخ
طفل را از میوه نارس نمی باشد شکیب
هست دایم کام خلق از آرزوی خام تلخ
بوسه ها در چاشنی دارد، مباش ای دل غمین
گر به قاصد آن شکر لب می دهد پیغام تلخ
پند ناصح چند ریزد خار در پیراهنم؟
کرد بر من خواب را این مرغ بی هنگام تلخ
کار من سهل است ای بی رحم بر خود رحم کن
چند سازی کام شیرین خود از دشنام تلخ؟
در دهان تنگ از غیرت زبان چرب تو
کرد شکر خواب را در قند بر بادام تلخ؟
گر ندارد ماتم ایمان این دلمردگان
از چه دارد جامه خود کعبه اسلام تلخ؟
تا توان از شربت دینار شیرین ساختن
از جواب تلخ سایل را مگردان کام تلخ
هر قدر شیرین بود شهد گلوسوز حیات
می شود صائب ز یاد مرگ خون آشام تلخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۸
مکن ز باده لعلی لب چو مرجان سرخ
ز پشت دست ندامت مساز دندان سرخ
ز غوطه ای که به خون زد خدنگ، دانستم
که عاقبت رگ گردن کند گریبان سرخ
مجوی روزی بی خون دل ز خوان سپهر
که شد به خون شفق نان مهر تابان سرخ
به گریه سایل اگر روی خود کند رنگین
ازان به است که گردد به ابر احسان سرخ
نگشت چاه چو فانوس روشن از رویش
نشد ز سیلی تا روی ماه کنعان سرخ
زرست مایه خوشحالی و برومندی
که روی گل بود از خرده در گلستان سرخ
گرفته دل نبود هر که را بود مغزی
که زیر پوست بود پسته های خندان سرخ
به تلخرو مکن اظهار تنگدستی خویش
که از تپانچه بحرست روی مرجان سرخ
به شیر، طفل مرا رام خویش نتوان کرد
مگر به خون کند از مهر دایه پستان سرخ
گلی که از سفر خویش چیده ام این است
که شد ز آبله ام ریگ این بیابان سرخ
ز سوز دل نفس سرد آتشین گردد
که روی صبح شد از آفتاب تابان سرخ
بهار خشک لبان می رسد ز پرده غیب
به خون آبله مژگان کند مغیلان سرخ
خیال سیب زنخدان یار می گزدش
شد از فشردن دل هر که را که دندان سرخ
سموم را نفس انگشت زینهار شود
ز سوز سینه من گر شود بیابان سرخ
به رنگ آب کند جلوه در نظر نرگس
ز باده چون نشود چشم باده خواران سرخ؟
سخن نگردد رنگین به سرخی سر باب
که از خیال غربت است روی دیوان سرخ
چرا نباشد منقار طوطیان رنگین؟
که حرف سبز کند چهره سخندان سرخ
سخن ز خامه رنگین خیال ماست بلند
ز شقه علم ماست روی میدان سرخ
سخن ز خامه صائب گرفت رنگینی
که روی گل بود از بلبل خوش الحان سرخ
ز پشت دست ندامت مساز دندان سرخ
ز غوطه ای که به خون زد خدنگ، دانستم
که عاقبت رگ گردن کند گریبان سرخ
مجوی روزی بی خون دل ز خوان سپهر
که شد به خون شفق نان مهر تابان سرخ
به گریه سایل اگر روی خود کند رنگین
ازان به است که گردد به ابر احسان سرخ
نگشت چاه چو فانوس روشن از رویش
نشد ز سیلی تا روی ماه کنعان سرخ
زرست مایه خوشحالی و برومندی
که روی گل بود از خرده در گلستان سرخ
گرفته دل نبود هر که را بود مغزی
که زیر پوست بود پسته های خندان سرخ
به تلخرو مکن اظهار تنگدستی خویش
که از تپانچه بحرست روی مرجان سرخ
به شیر، طفل مرا رام خویش نتوان کرد
مگر به خون کند از مهر دایه پستان سرخ
گلی که از سفر خویش چیده ام این است
که شد ز آبله ام ریگ این بیابان سرخ
ز سوز دل نفس سرد آتشین گردد
که روی صبح شد از آفتاب تابان سرخ
بهار خشک لبان می رسد ز پرده غیب
به خون آبله مژگان کند مغیلان سرخ
خیال سیب زنخدان یار می گزدش
شد از فشردن دل هر که را که دندان سرخ
سموم را نفس انگشت زینهار شود
ز سوز سینه من گر شود بیابان سرخ
به رنگ آب کند جلوه در نظر نرگس
ز باده چون نشود چشم باده خواران سرخ؟
سخن نگردد رنگین به سرخی سر باب
که از خیال غربت است روی دیوان سرخ
چرا نباشد منقار طوطیان رنگین؟
که حرف سبز کند چهره سخندان سرخ
سخن ز خامه رنگین خیال ماست بلند
ز شقه علم ماست روی میدان سرخ
سخن ز خامه صائب گرفت رنگینی
که روی گل بود از بلبل خوش الحان سرخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۹
وقت است بگذریم چو موج از شراب تلخ
بیرون کشیم گوهر خود را ز آب تلخ
کوثر چو سرو جا دهدش در کنار خود
هر کس گذشته است درین نشأه ز آب تلخ
اینجا به آب توبه ز لب زنگ می بشوی
در حشر مشنو از لب رضوان جواب تلخ
شکر به زهر و نوش به نشتر که داده است؟
از دل مبر حلاوت ایمان به آب تلخ
نه خوردنت به وقت و نه خوابت به جای خویش
چون زنده مانده ای تو به این خورد و خواب تلخ؟
دل را مسوز ز آتش عصیان که رم کند
در پیش سگ اگر فکنی این کباب تلخ
صائب بریز اشک که در آفتاب حشر
خواهد گرفت دست ترا این گلاب تلخ
بیرون کشیم گوهر خود را ز آب تلخ
کوثر چو سرو جا دهدش در کنار خود
هر کس گذشته است درین نشأه ز آب تلخ
اینجا به آب توبه ز لب زنگ می بشوی
در حشر مشنو از لب رضوان جواب تلخ
شکر به زهر و نوش به نشتر که داده است؟
از دل مبر حلاوت ایمان به آب تلخ
نه خوردنت به وقت و نه خوابت به جای خویش
چون زنده مانده ای تو به این خورد و خواب تلخ؟
دل را مسوز ز آتش عصیان که رم کند
در پیش سگ اگر فکنی این کباب تلخ
صائب بریز اشک که در آفتاب حشر
خواهد گرفت دست ترا این گلاب تلخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۷
بر دل خود هر که چون فرهاد کوه غم نهاد
از سبکدستی بنای عشق را محکم نهاد
از دل پرخون شکایت می تراود بی سخن
مهر نتوان بر دهان لاله از شبنم نهاد
اختیاری نیست در گهواره طفل شیر را
دست در مهد زمین باید به روی هم نهاد
خامسوزان هوس را روی در بهبود نیست
ساده لوح آن کس که داغ لاله را مرهم نهاد
دل زهمدردان شود از گریه خالی زودتر
وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
طی کند هر کس بساط آرزوی خام را
می تواند دست رد بر سینه حاتم نهاد
منع نتوان کرد خوبان را زخودبینی که گل
بر سر زانوی خود آیینه شبنم نهاد
تا سفال تشنه ای را می توان سیراب کرد
لب چو بیدردان نمی باید به جام جم نهاد
یک دم خوش قسمت اولاد او صائب نشد
در چه ساعت یارب آدم پا درین عالم نهاد؟
از سبکدستی بنای عشق را محکم نهاد
از دل پرخون شکایت می تراود بی سخن
مهر نتوان بر دهان لاله از شبنم نهاد
اختیاری نیست در گهواره طفل شیر را
دست در مهد زمین باید به روی هم نهاد
خامسوزان هوس را روی در بهبود نیست
ساده لوح آن کس که داغ لاله را مرهم نهاد
دل زهمدردان شود از گریه خالی زودتر
وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
طی کند هر کس بساط آرزوی خام را
می تواند دست رد بر سینه حاتم نهاد
منع نتوان کرد خوبان را زخودبینی که گل
بر سر زانوی خود آیینه شبنم نهاد
تا سفال تشنه ای را می توان سیراب کرد
لب چو بیدردان نمی باید به جام جم نهاد
یک دم خوش قسمت اولاد او صائب نشد
در چه ساعت یارب آدم پا درین عالم نهاد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
مرگ عاشق بی شمار آن سیمبر دارد به یاد
رشته بسیار این عقد گهر دارد به یاد
با دل چون موم، شمع انجمن افروز ما
یک جهان پروانه بی بال و پر دارد به یاد
قسمت آزادگان از عمر باشد بیشتر
سرو بی بر صد درخت پرثمر دارد به یاد
هر کف پوچی ز دریای پرآشوب جهان
چون حباب و موج، صدتاج و کمر دارد به یاد
با بزرگان کاوش بیجا ندارد عاقبت
کوهکن بسیار ازین کوه و کمر دارد به یاد
بیدلان از چین ابرو دست و پا گم می کنند
کشتی ما پر ازین موج خطر دارد به یاد
عقل می داند قدیم این خاکدان را، ورنه عشق
بارها افلاک را زیر و زبر دارد به یاد
دل نمی سوزد به داغ دردمندان چرخ را
بیستون پر لاله خونین جگر دارد به یاد
تشنه از موج سراب افزون درین دامان داشت
صائب این سرچشمه روشن گهر دارد به یاد
رشته بسیار این عقد گهر دارد به یاد
با دل چون موم، شمع انجمن افروز ما
یک جهان پروانه بی بال و پر دارد به یاد
قسمت آزادگان از عمر باشد بیشتر
سرو بی بر صد درخت پرثمر دارد به یاد
هر کف پوچی ز دریای پرآشوب جهان
چون حباب و موج، صدتاج و کمر دارد به یاد
با بزرگان کاوش بیجا ندارد عاقبت
کوهکن بسیار ازین کوه و کمر دارد به یاد
بیدلان از چین ابرو دست و پا گم می کنند
کشتی ما پر ازین موج خطر دارد به یاد
عقل می داند قدیم این خاکدان را، ورنه عشق
بارها افلاک را زیر و زبر دارد به یاد
دل نمی سوزد به داغ دردمندان چرخ را
بیستون پر لاله خونین جگر دارد به یاد
تشنه از موج سراب افزون درین دامان داشت
صائب این سرچشمه روشن گهر دارد به یاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۱
رغبت می را کند چندان که نوشیدن زیاد
می شود شوق لب میگون زبوسیدن زیاد
می کند دل را پریشان شادی بی عاقبت
رخنه در دل غنچه را گردد زخندیدن زیاد
باد دستی کهربای خرمن جمعیت است
حاصل دهقان شود از تخم پاشیدن زیاد
نیست بعد از مرگ هم رزق حریص آسودگی
پیچ و تاب مار گردد وقت خوابیدن زیاد
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می شود بالیدنش پیوسته از چیدن زیاد
منع حرص می فزون سازد که نخل تاک را
از بریدن می شود هر سال بالیدن زیاد
کرد میزان در نظرها ماه کنعان را سبک
قدر گوهر گرچه می گردد زسنجیدن زیاد
از نپرسیدن شود گر دیگران را درد بیش
بی دماغان را شود زحمت زپرسیدن زیاد
نفس کجرو پا به راه راست از پیری نهشت
از عصا گردید ما را پای لغزیدن زیاد
عمر کوته گردد از پاس نفس صائب دراز
می کند این رشته را بر خویش پیچیدن زیاد
می شود شوق لب میگون زبوسیدن زیاد
می کند دل را پریشان شادی بی عاقبت
رخنه در دل غنچه را گردد زخندیدن زیاد
باد دستی کهربای خرمن جمعیت است
حاصل دهقان شود از تخم پاشیدن زیاد
نیست بعد از مرگ هم رزق حریص آسودگی
پیچ و تاب مار گردد وقت خوابیدن زیاد
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می شود بالیدنش پیوسته از چیدن زیاد
منع حرص می فزون سازد که نخل تاک را
از بریدن می شود هر سال بالیدن زیاد
کرد میزان در نظرها ماه کنعان را سبک
قدر گوهر گرچه می گردد زسنجیدن زیاد
از نپرسیدن شود گر دیگران را درد بیش
بی دماغان را شود زحمت زپرسیدن زیاد
نفس کجرو پا به راه راست از پیری نهشت
از عصا گردید ما را پای لغزیدن زیاد
عمر کوته گردد از پاس نفس صائب دراز
می کند این رشته را بر خویش پیچیدن زیاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۳
غم ز دل بیرون مرا کی باده احمر برد؟
زردی از آیینه هیهات است روشنگر برد
تلخ گویان را دهن شیرین کنم از نوشخند
بشکند چون نیشکر هر کس مرا، شکر برد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف سلامت کشتی از دریای بی لنگر برد
هر که سازد همچون غواصان نفس در دل گره
از محیط تلخرو دامان پر گوهر برد
اهل دوست نیست ممکن ترک خودبینی کنند
زنگ ازین آیینه نتوانست اسکندر برد
در خزان بی برگ دیدن گلستان را مشکل است
مرغ زیرک در بهاران سر به زیر پر برد
با دل پرخون من ای تندخو کاوش مکن
صرفه هیهات است آتش زین کباب تر برد
خاکیان اکثر گرفتارند در بند جهات
تا که بیرون مهره خود را ازین ششدر برد؟
نیست کار مرغ صائب سینه بر آتش زدن
نامه ما را به آن بدخو مگر صرصر برد
زردی از آیینه هیهات است روشنگر برد
تلخ گویان را دهن شیرین کنم از نوشخند
بشکند چون نیشکر هر کس مرا، شکر برد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف سلامت کشتی از دریای بی لنگر برد
هر که سازد همچون غواصان نفس در دل گره
از محیط تلخرو دامان پر گوهر برد
اهل دوست نیست ممکن ترک خودبینی کنند
زنگ ازین آیینه نتوانست اسکندر برد
در خزان بی برگ دیدن گلستان را مشکل است
مرغ زیرک در بهاران سر به زیر پر برد
با دل پرخون من ای تندخو کاوش مکن
صرفه هیهات است آتش زین کباب تر برد
خاکیان اکثر گرفتارند در بند جهات
تا که بیرون مهره خود را ازین ششدر برد؟
نیست کار مرغ صائب سینه بر آتش زدن
نامه ما را به آن بدخو مگر صرصر برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۴
رخت هستی زین جهان مختصر خواهیم برد
کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد
راه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیس
با کدامین توشه این ره را بسر خواهیم برد
می کند بیتابی دل پیروان را پیشرو
ما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برد
در بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟
در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم برد
با خمار آن به که صلح از باده گلگون کنیم
چون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برد
دیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهان
ما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد
کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد
راه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیس
با کدامین توشه این ره را بسر خواهیم برد
می کند بیتابی دل پیروان را پیشرو
ما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برد
در بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟
در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم برد
با خمار آن به که صلح از باده گلگون کنیم
چون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برد
دیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهان
ما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد