عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۷
کوه در بادیه شوق کمر می بندد
خاک چون آب روان بار سفر می بندد
نیست از فوطه ربایان جهان پروایش
موی ژولیده خود هر که به سر می بندد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه در خدمتش از هاله کمر می بندد
گوهر پاک مرا کام نهنگ است صدف
کمر کشتی من موج خطر می بندد
تربتش را به چراغ دگران حاجت نیست
هر که از داغ تو آیین جگر می بندد
سنگ می بارد از افلاک، ندانم دیگر
نخل امید که امروز ثمر می بندد
سخن پاک بود در طلب سینه پاک
که گهر در صدف پاک گهر می بندد
می تراود سخن عشق ز لبهای خموش
لنگر سنگ کجا بال شرر می بندد؟
دشت چون حلقه فتراک بر او تنگ شود
چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد
چون به زر عمر مقدر نفراید صائب
غنچه چندین به گره بهر چه زر می بندد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۹
دل سنگین ترا هر که به انصاف آرد
می تواند به توجه پری از قاف آرد
هر که در پرده خورد خون جگر همچو غزال
ای بسا نافه سربسته که از ناف آرد
هرکه چون بحر تواند گهر از لب ریزد
به لب خود چه ضرورست کف لاف آرد؟
عشق پاک آینه چهره معشوق بود
مهر را صبح برون از نفس صاف آرد
بی اجل یاد کسی خلق به نیکی نکنند
مرگ این طایفه را بر سر انصاف آرد
غنچه می داشت اگر درد سخن، می بایست
بلبلان را به سراپرده الطاف آرد
صائب از کلک شکربار دل عالم برد
طوطیان را نتوانست به انصاف آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۲
چهره ات رنگ ز گلدسته مینا دارد
غنچه ات درس تبسم ز مسیحا دارد
عرصه خانه خشت و گل خم دلگیرست
دختر رز هوس چادر مینا دارد
دلم از گریه مستانه مدد می طلبد
این گل ابر نظر بر لب دریا دارد
بوی پیراهن اگر تند رود معذورست
دشمنی در پی چون چشم زلیخا دارد
صائب این ذوق که از نشأه می یافته است
جان اگر در گرو باده کند جا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۴
می در آن لعل گهربار تماشا دارد
آب در گوهر شهوار تماشا دارد
گر چه در آینه جوهر ننماید خود را
خط بر آن صفحه رخسار تماشا دارد
هر دم از شرم رخش روی دگر می سازد
گل بر آن گوشه دستار تماشا دارد
ماه هرچند خوش آینده نباشد در روز
حسن مهتابی دلدار تماشا دارد
خوش بود صحبت آیینه و سیماب به هم
عرق شرم و رخ یار تماشا دارد
زخم و داغ است که مستانه به هم می جوشند
لاله زار دل افگار تماشا دارد
جوش می را به پریخانه خم باید دید
سیل در سینه کهسار تماشا دارد
آب شد تیشه فرهاد ز تردستی ما
کار با غیرت همکار تماشا دارد
در ته زلف کند جلوه دیگر رخسار
دل شب عالم انوار تماشا دارد
هر کجا لاله رخان سیل ذقن جلوه دهند
اضطراب دل بیمار تماشا دارد
سخن از رخنه دل روی نماید صائب
از قلم دعوی گفتار تماشا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۵
عاشق از طعنه اغیار چه پروا دارد؟
آتش از سرزنش خار چه پروا دارد؟
سنگ را سرمه کند نقش پی گر مروان
پای مجنون ز خس و خار چه پروا دارد؟
سخن سرد نسیم جگر سوخته است
از نصیحت دل افگار چه پروا دارد؟
بوی خون سنگ ره بیجگران می گردد
سیل از وادی خونخوار چه پروا دارد؟
سر مژگان تو در کاوش دل بی پرواست
نیشتر از رگ بیمار چه پروا دارد؟
دامن تر نکند تیره دل روشن را
تیغ خورشید ز زنگار چه پروا دارد؟
سخن تلخ شراب است جگرداران را
صائب از طعنه اغیار چه پروا دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۶
از ترشرویی ما خاک چه پروا دارد؟
می اگر سرکه شود تاک چه پروا دارد؟
نشود زخم زبان گرمروان را مانع
دامن برق ز خاشاک چه پروا دارد؟
صیقل آینه شعله بود اشک کباب
حسن از دیده نمناک چه پروا دارد؟
محو سر پنجه خورشید جهان افروزست
سینه صبحدم از چاک چه پروا دارد؟
چاک اگر از الف زخم شود سینه باز
تیغ آن غمزه بیباک چه پروا دارد؟
گر کند شعله آواز، مرا خاکستر
آن گل روی عرقناک چه پروا دارد؟
عاشق از گردش افلاک شکایت نکند
کشته از پیچش فتراک چه پروا دارد؟
دل چو روشن شد، ازو دست هوس کوتاه است
چشمه مهر ز خاشاک چه پروا دارد؟
فلک از شکوه ما تنگدلان آسوده است
حقه از تلخی تریاک چه پروا دارد؟
در دو عالم گرهی نیست که نگشاید عشق
عاشق از عقده افلاک چه پروا دارد؟
دو جهان چون پر پروانه گر آتش گیرد
صائب آن شعله بیباک چه پروا دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۹
مرهم زخم مرا شور محبت دارد
پنبه داغ مرا صحبت قیامت دارد
نیست در آب حیات و دم جان بخش مسیح
این گشایش که دم تیغ شهادت دارد
خرد شیشه دل از سنگ خطر می ترسد
ور نه دیوانه چه پروای ملامت دارد؟
بوسه ای از دهن تیغ شهادت نربود
خضر از زندگی خویش چه لذت دارد؟
نکند چون به دل جمع سیه نامه خویش؟
هر که یک قطره گمان اشک ندامت دارد
همه کس از دل و جان امت خاموشانند
خامشی مرتبه مهر نبوت دارد
عذر از بهر تنک مایه شرم است و حیا
فارغ از عذر بود هر که خجالت دارد
سر نیاورد برون هیچ کس از وادی عشق
دانه سوزست زمینی که ملاحت دارد
گنه از بس که عزیزست به دیوان کرم
عاصی از جرم خود امید شفاعت دارد
جلوه گاه دل عاشق ز فلک بیرون است
در صف پیش بود هر که شجاعت دارد
کمترین پایه اش از دست سلیمان باشد
مور هرچند به چشم تو حقارت دارد
نیست در پله دیوار قناعت صائب
سایه بال هما گرچه سعادت دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۰
سالک از منزل نزدیک شکایت دارد
شوق را سست کند ره چو نهایت دارد
تشنه تیغ فنا راست سپر ابر بلا
شمع آتش به سر از دست حمایت دارد
استخوانش اگر از دوری ره سرمه شود
عاشق از یار همان چشم عنایت دارد
آتشی در ته پا هست اگر رهرو را
هر گیاهی به رهش شمع هدایت دارد
تاک از گریه مستانه به میخانه رسید
گریه ای کز سر دردست سرایت دارد
سود سودای محبت همه در نقصان است
ساده لوح آن که تمنای کفایت دارد
اول سیر و سلوک است به دریا چو رسد
گر به ظاهر سفر سیل نهایت دارد
صائب اندیشه انجام نیارم کردن
بس که آشفته مرا فکر بدایت دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۱
شوق من سرکشی از زلف معنبر دارد
آتشم بال و پر از دامن محشر دارد
سخن سرد چه تأثیر کند در دل گرم؟
جوش دریا چه غم از خامی عنبر دارد؟
خوان خورشید ز سرپوش بود مستغنی
سر آزاده ما ننگ ز افسر دارد
عیب خود را چه خیال است نپوشد نادان؟
کل محال است کلاه از سر خود بردارد
تار سبحه است ز دل هر سر مو زان خم زلف
گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد
نیست ممکن شود آسوده، دل از لرزیدن
شانه تا راه در آن زلف معنبر دارد
بس که سیراب بود تیغ تو، در هر زخمی
بر جگر سوختگان منت کوثر دارد
چشم خورشید ز رخسار تو می آرد آب
نسخه از روی تو آیینه چسان بردارد؟
صائب از بس که جگر سوز بود مضمونش
خطر از نامه من بال سمندر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۲
سخنی کز دل بیتاب بود پردارد
نامه شوق چه حاجت به کبوتر دارد؟
پوست بر پیکر من قلعه آهن شده است
رگ ز خشکی به تنم جلوه نشتر دارد
خبر از گوهر اسرار ندارد غواص
این محیط از نفس سوخته عنبر دارد
خانه از بحر جدا ساخت به یک قطره آب
دل پر آبله ای بحر ز گوهر دارد
تخم چون سوخت، پریشان نکند دهقانش
دل سودازده جمعیت دیگر دارد
گوش تا گوش زمین پر ز گرانباران است
هیچ کس نیست که باری ز دلی دارد
از خط افسرده نشد گرمی هنگامه حسن
جوش دریا چه غم از خامی عنبر دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۴
می کجا مهر حجاب از لب ما بردارد؟
نه حباب است که هر موج ز جا بردارد
رشته گوهر سیراب شود مژگانش
هرکه خار از ره این آبله پا بردارد
دل صد پاره اگر همرهی ما نکند
کیست در راه طلب توشه ما بردارد؟
در بیابان طلب تشنه جگر بسیارست
به که هر آبله ای آب جدا بردارد
از مه عید جوانی دل ما صاف نشد
مگر این زنگ ز دل قد دوتا بردارد
آنقدر دور مشو از نظر ای صبح امید
که دل خونشده دستی به دعا بردارد
منفعل رفت ازین غمکده سیلاب برون
کیست این گرد ملال از دل ما بردارد؟
می کند ساده زمین را ز عمارت صائب
ابر اگر آب ز چشم تر ما بردارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۵
حسن در خانه زین جلوه دیگر دارد
در نگین خانه، نگین جلوه دیگر دارد
عالم آشوب بود شور قیامت، لیکن
خنده های نمکین جلوه دیگر دارد
از افق گرچه مه عید خوش آینده بود
چین بر آن طرف جبین جلوه دیگر دارد
عشق بی پرده شود حسن چو در پرده رود
در صدف در ثمین جلوه دیگر دارد
قدم از رخنه دیوار به گلشن مگذار
حسن خوبان ز کمین جلوه دیگر دارد
ساده لوحی بود آیینه صد نقش مراد
شد چو بی نام نگین جلوه دیگر دارد
شوخی سیل ز ویرانه نماید صائب
می به دلهای غمین جلوه دیگر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۸
در خور مزد فلک کار به آدم دارد
خوردن نعمت عالم غم عالم دارد
نخل خشکی است کزاو دست کشیده است بهار
هر که را عشق ز آفات مسلم دارد
ماتم و سور جهان دست در آغوش همند
که مه عید به دنبال محرم دارد
نیست پیشانی واکرده درین سبز چمن
جبهه گل گره از قطره شبنم دارد
در سیه دل نکند کلفت مردم تأثیر
نوحه گر دف به کف از حلقه ماتم دارد
پاکی عرض ز رخسار عیان می گردد
محضر از چهره خود عصمت مریم دارد
می کشد پیر ز تقصیر جوانان خجلت
که غم تیر خطا پشت کمان خم دارد
نتوان دست ز آب گهر آسان شستن
زیر سنگ است هر آن دست که خاتم دارد
نیست بر خسته روانان نفس عیسی را
چشم بیمار تو نازی که به عالم دارد
نسبتی نیست به خورشید جهانتاب ترا
دیده آینه را روی تو پرنم دارد
دوربین امن ز همواری دشمن نشود
زخم ما وحشت الماس ز مرهم دارد
دل هرکس شود از تیغ ملامت صد چاک
راه چون شانه در آن طره پرخم دارد
نتوان ساختن از طول امل دل را پاک
جوهر تیغ کی این ریشه محکم دارد؟
علم فتح بود قامت آزاده روان
موی ژولیده ما شوکت پرچم دارد
پیش روشن گهران لب نگشاید صائب
هر که داند که خطر آینه از دم دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۹
بحر هر چند به بر همچو حبابم دارد
شوق سرگشته تر از موج سرابم دارد
می شود کوتهی راه ز تعجیل دراز
دور ازان کعبه مقصود شتابم دارد
من همان نقش سراپرده خوابم، هرچند
پیری از قامت خم پا به رکابم دارد
چون به افسانه توانم ز سر خود وا کرد؟
غفلتی را که کمند از رگ خوابم دارد
می شود چون تهی از باده، به سر می غلطم
همچو غم بر سر پا زور شرابم دارد
نیست افسوس به جانبازی پروانه مرا
گریه ساخته شمع کبابم دارد
تخم در سینه کهسار پریشان شده ام
سبز گردون مگر از اشک سحابم دارد
منم آن باده پرزور که مینای فلک
چاکها در جگر از زور شرابم دارد
باده دولت این نشأه بود پا به رکاب
مستی ساخته خلق خلق کبابم دارد
صائب این باکه توان گفت از پرکاری
تلخکام آن لب لعل از شکرابم دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۲
تشنگان حال جگر سوختگان می دانند
خبر از تشنه ما ریگ بیابان دارد
شورش عشق و جنون را ز دل صائب پرس
روی دریا خبر از سیلی طوفان دارد
مرکز از دایره انگشتر فرمان دارد
مور در خانه خود حکم سلیمان دارد
می توان یافت ز عنوان که چه در مکتوب است
پا منه بر در آن خانه که دربان دارد
می کند خنده گل جلوه آغوش وداع
تا که دیگر سر تاراج گلستان دارد؟
اگر افتادن ما خاستنی خواهد داشت
سقف افلاک خطرهای نمایان دارد
پایه ناز دو بالا شود از خودبینی
شبنم آن به که ز گل آینه پنهان دارد
نکند زخم زبان بیخبران را بیدار
پای خوابیده چه پروای مغیلان دارد؟
هرکه را گوشه ای از وسعت مشرب دادند
گر همه مور بود ملک سلیمان دارد
خبر از خنده سوفار ندارد پیکان
چه اثر در دل غمگین لب خندان دارد؟
روز ما تیره ز اندیشه فردا شده است
خواب ما را غم تعبیر پریشان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۵
لب لعل تو اگر جام شرابی دارد
دل ما نیز نمک خورده کبابی دارد
ای بسا خون که کند در دل صاحب نظران
چهره ای کز عرق شرم نقابی دارد
روی خوب از نگه گرم نماند سالم
رزق آتش شود آن گل که گلابی دارد
قرب سیمین بدنان آتش بی زنهارست
شبنم از صحبت گل چشم پرآبی دارد
از نمکدان تو هرچند اثر پیدا نیست
خوش نمک گردد ازو هر که کبابی دارد
وعده گاهش چمن سینه مجروح من است
هر که از خون جگر جام شرابی دارد
می کشد چون جگر صبح، نفس را به حساب
هر که در مد نظر روز حسابی دارد
خضر را می برد از راه به افسون بیرون
وادی خشک جهان طرفه سرابی دارد
کرد مشتاق عدم سختی دوران جان را
سیل در دامن کهسار شتابی دارد
نعمت روی زمین قسمت بی شرمان است
جگر خویش خورد هر که حجابی دارد
نامه ماست که جنگ است جوابش صائب
ور نه هر نامه که دیدیم جوابی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۷
هر که رخساره آیینه گدازی دارد
رو به هر دل که گذارد در بازی دارد
کرد اگر زیر و زبر بتکده ها را محمود
هند هم بهر مکافات ایازی دارد
گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه
خون گیرنده من دست درازی دارد
چون دم تیغ ز هر موج دلش می لرزد
هر که در دل چو صدف گوهر رازی دارد
من که دارم گره از کار دلم باز کند؟
سینه کبک دری چنگل بازی دارد
دل در آن زلف شب و روز بود در تب و تاب
شمع اگر در دل شب سوز و گدازی دارد
در ته پرده ز جوهر بودش چین جبین
گر چه آیینه در خانه بازی دارد
منزل روی تو بسیار به دل نزدیک است
گر چه زلف تو ره دور و درازی دارد
گردن از بندگی عشق مکش چون یوسف
که عجب سلسله بنده نوازی دارد
زلف کوته شد و بیدار نگردید از خواب
چشم مست تو عجب خواب درازی دارد
می برند اهل جهان دست به دستش چون گل
هر که خلق خوش و پیشانی بازی دارد
صائب از خامه ما گلشن معنی به نواست
باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۸
حسن نو خط تو سرمایه نازی دارد
که ز هر حلقه خط چشم نیازی دارد
گر چه از غمزه بیرحم تو دل نومیدست
به سر زلف تو امید درازی دارد
حسن خود رای مسخر نشود شاهان را
دل محمود به این خوش که ایازی دارد
آن کس از خار ره عشق تواند گل چید
که ز هر آبله ای چشم فرازی دارد
به که از کف ندهد شیوه مردم داری
هر که چون دیده، در خانه بازی دارد
سینه گرم تو از جوش نیفتد صائب
که عجب زمزمه گوش گدازی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۹
گوشه گیری که لب نان حلالی دارد
سی شب از گردش ایام هلالی دارد
نیست جویای نظر چون مه نو ماه تمام
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
آب بر حسن گلوسوز فشاندن ستم است
ور نه لب تشنه ما آب زلالی دارد
چشم حیران کند از قطره شبنم ایجاد
هر که چون لاله و گل چهره آلی دارد
صدف بسته دهان نیست ز گوهر خالی
نشوی غافل ازان دل که ملالی دارد
فکر آن موی میان برد ز من صبر و قرار
خواب تلخ است بر آن کس که خیالی دارد
بال طاوس به صد چشم نگهبان خودست
نیست ایمن ز خطر هر که جمالی دارد
هر که چون نافه سر خود به گریبان برده است
می توان یافت که رم کرده غزالی دارد
خال از اندیشه خط روز خوش از عمر ندید
وای بر اختر سعدی که وبالی دارد
نتوان نسخه ازان چشم ز شوخی برداشت
ور نه مجنون به نظر چشم غزالی دارد
قسمت دیده شورست ازو گریه تلخ
هر که هر روز چو خورشید زوالی دارد
پرده صبح امیدست شب نومیدی
دل سودازده امید وصالی دارد
از ادب نیست شدن دست و گریبان با شمع
ور نه پروانه ما هم پر و بالی دارد
گر چه از بزم تو دل حلقه بیرون درست
با خیال تو عجب صحبت حالی دارد
هر که در دایره ساده دلان نیست چو ماه
دل نبندد به کمالی که زوالی دارد
دل خون گشته اش از آب بود لرزانتر
هر که سر در قدم تازه نهالی دارد
چه ضرورست چو خورشید به درها گردد؟
هر که در پرده شب راه سؤالی دارد
دل زاهد نشود صاف به صوفی صائب
زشت از دیدن آیینه ملالی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۲
ذره ام چشم به خورشید لقایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد