عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
جمعیت خاطر ز پریشانی عقل است
معموری این ملک ز ویرانی عقل است
آسودگی ظاهر و جمعیت باطن
در زیر سر بی سر و سامانی عقل است
سرگشتگی دایم و گمراهی جاوید
در پیروی قامت چوگانی عقل است
بی دود بود آتش نیلوفری عشق
عالم سیه از مجمره گردانی عقل است
در کام نهنگ و دهن شیر توان بود
رحم است بر آن روح که زندانی عقل است
سرپنجه دریا نتوان تافت به خاشاک
با عشق زدن پنجه ز نادانی عقل است
عشقی که محابا کند از سنگ ملامت
در پله ارباب جنون، ثانی عقل است
در انجمن عشق که گفتار خموشی است
خاموش نشستن ز سخندانی عقل است
بحری است جهان، عشق در او کشتی نوح است
موج خطرش سلسله جنبانی عقل است
سالک چه خیال است که از خویش برآید
تا در ته دیوار گرانجانی عقل است
در زیر فلک دولت بیداری اگر هست
خوابی است که در پرده حیرانی عقل است
در پرده ناموس خزیدن ز ملامت
از سادگی هوش و ز عریانی عقل است
در انجمن عشق بود صورت دیوار
هر چند جهان محو زبان دانی عقل است
جان از نظر عشق بود زنده جاوید
تن بر سر پا گر ز نگهبانی عقل است
این آن غزل سید کاشی است که فرمود
بگذر ز جنونی که بیابانی عقل است
معموری این ملک ز ویرانی عقل است
آسودگی ظاهر و جمعیت باطن
در زیر سر بی سر و سامانی عقل است
سرگشتگی دایم و گمراهی جاوید
در پیروی قامت چوگانی عقل است
بی دود بود آتش نیلوفری عشق
عالم سیه از مجمره گردانی عقل است
در کام نهنگ و دهن شیر توان بود
رحم است بر آن روح که زندانی عقل است
سرپنجه دریا نتوان تافت به خاشاک
با عشق زدن پنجه ز نادانی عقل است
عشقی که محابا کند از سنگ ملامت
در پله ارباب جنون، ثانی عقل است
در انجمن عشق که گفتار خموشی است
خاموش نشستن ز سخندانی عقل است
بحری است جهان، عشق در او کشتی نوح است
موج خطرش سلسله جنبانی عقل است
سالک چه خیال است که از خویش برآید
تا در ته دیوار گرانجانی عقل است
در زیر فلک دولت بیداری اگر هست
خوابی است که در پرده حیرانی عقل است
در پرده ناموس خزیدن ز ملامت
از سادگی هوش و ز عریانی عقل است
در انجمن عشق بود صورت دیوار
هر چند جهان محو زبان دانی عقل است
جان از نظر عشق بود زنده جاوید
تن بر سر پا گر ز نگهبانی عقل است
این آن غزل سید کاشی است که فرمود
بگذر ز جنونی که بیابانی عقل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۴
شیرازه جمعیت مستان خط جام است
آزاد بود هر که درین حلقه دام است
گردون که ازو صبح امید همه شد شام
از زلف گرهگیر تو یک حلقه دام است
چندان که نظر بر دل و دلدار فکندم
معلوم نشد دل چه و دلدار کدام است
با قرب، گل از تیغ شهادت نتوان چید
بر صید حرم، آب دم تیغ حرام است
خودداری سیماب بر آیینه محال است
چشمی که به رویش ندویده است کدام است؟
آن اره که از تیزی دندان چکدش زهر
در مشرب وحشت زدگان سین سلام است
بر خاک نهادان در امید نبسته است
تا بوسه خورشید نصیب لب بام است
داغی که بود زیر سیاهی همه عمر
بر جان عقیقی است که جوینده نام است
چون ریگ روان، تشنگی حرص نداریم
ما را چو گهر کار به یک قطره تمام است
گلزار ز گل پرده گوش است سراپا
دربار نسیم سحری تا چه پیام است
فریاد که بر روی من آن رهزن امید
راهی که نبسته است همین راه سلام است
صائب شود آن کس که نسنجیده سخنساز
طفلی است که بازیگه او بر لب بام است
آزاد بود هر که درین حلقه دام است
گردون که ازو صبح امید همه شد شام
از زلف گرهگیر تو یک حلقه دام است
چندان که نظر بر دل و دلدار فکندم
معلوم نشد دل چه و دلدار کدام است
با قرب، گل از تیغ شهادت نتوان چید
بر صید حرم، آب دم تیغ حرام است
خودداری سیماب بر آیینه محال است
چشمی که به رویش ندویده است کدام است؟
آن اره که از تیزی دندان چکدش زهر
در مشرب وحشت زدگان سین سلام است
بر خاک نهادان در امید نبسته است
تا بوسه خورشید نصیب لب بام است
داغی که بود زیر سیاهی همه عمر
بر جان عقیقی است که جوینده نام است
چون ریگ روان، تشنگی حرص نداریم
ما را چو گهر کار به یک قطره تمام است
گلزار ز گل پرده گوش است سراپا
دربار نسیم سحری تا چه پیام است
فریاد که بر روی من آن رهزن امید
راهی که نبسته است همین راه سلام است
صائب شود آن کس که نسنجیده سخنساز
طفلی است که بازیگه او بر لب بام است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۵
مأوای تو از کعبه و بتخانه کدام است؟
ای خانه برانداز، ترا خانه کدام است؟
در دیده یکتایی ما خال دویی نیست
زنار چه و سبحه صددانه کدام است؟
از کثرت روزن نشود مهر مکرر
ای کج نظران کعبه و بتخانه کدام است؟
گر چاک گریبان نکند راهنمایی
طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد
سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
گر روی دلی از طرف شمع ندیده است
صائب سبب جرأت پروانه کدام است؟
ای خانه برانداز، ترا خانه کدام است؟
در دیده یکتایی ما خال دویی نیست
زنار چه و سبحه صددانه کدام است؟
از کثرت روزن نشود مهر مکرر
ای کج نظران کعبه و بتخانه کدام است؟
گر چاک گریبان نکند راهنمایی
طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد
سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
گر روی دلی از طرف شمع ندیده است
صائب سبب جرأت پروانه کدام است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۷
پیراهن گل چاک ز بیداد نسیم است
از خنده بی وقت دل پسته دو نیم است
کامل هنران در وطن خویش غریبند
در پشت صدف گوهر شهوار یتیم است
نتوان به کرم بنده خود کرد جهان را
اینجاست که هر کس که بخیل است کریم است
در کوچ بود عشرت ایام بهاران
شبنم اثر آبله پای نسیم است
راضی به قضا باش که در خاطر خرسند
چندان که نظر کار کند ناز و نعیم است
در بادیه ها درد به درمان نتوان یافت
بیماری هر شهر به مقدار حکیم است
در دیده روشن گهران هر ورق گل
از نور تجلی ید بیضای کلیم است
در نقطه موهوم هویداست به تفصیل
هر نقش که در دایره عرش عظیم است
(هر نقش امیدی که به آن شاد شود دل
در پشت سراپرده زنبوری بیم است)
صائب به گناه دو جهان از کرم او
نومید نگردی، که خداوند کریم است
از خنده بی وقت دل پسته دو نیم است
کامل هنران در وطن خویش غریبند
در پشت صدف گوهر شهوار یتیم است
نتوان به کرم بنده خود کرد جهان را
اینجاست که هر کس که بخیل است کریم است
در کوچ بود عشرت ایام بهاران
شبنم اثر آبله پای نسیم است
راضی به قضا باش که در خاطر خرسند
چندان که نظر کار کند ناز و نعیم است
در بادیه ها درد به درمان نتوان یافت
بیماری هر شهر به مقدار حکیم است
در دیده روشن گهران هر ورق گل
از نور تجلی ید بیضای کلیم است
در نقطه موهوم هویداست به تفصیل
هر نقش که در دایره عرش عظیم است
(هر نقش امیدی که به آن شاد شود دل
در پشت سراپرده زنبوری بیم است)
صائب به گناه دو جهان از کرم او
نومید نگردی، که خداوند کریم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
طوطی ز سخن صیقل آیینه جان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمه حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است
پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است
در دیده روشن گهران پنجه خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است
این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است
در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است
در پله چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمه حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است
پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است
در دیده روشن گهران پنجه خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است
این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است
در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است
در پله چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۰
در وصل، دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بیهوده پس سبحه و زنار دویدیم
شیرازه اوراق دل آن موی میان است
این با که توان گفت، که با آن همه نعمت
دل خوردن ما بر فلک سفله گران است
گر باد به فرمان سلیمان زمان بود
مجنون ترا ریگ روان تخت روان است
روشن گهران از هنر خویش نگویند
اینجاست که جوهر علف تیغ زبان است
مردان حق از دایره چرخ برونند
از چرخ شکایت روش پیرزنان است
بیرون شد ازین دایره بی زخم محال است
ما سست عنانیم و قضا سخت کمان است
ذرات جهان ریزه خور خوان سپهرند
هر چند که بر سفره او یک ته نان است
صائب دم گرمی که برآرد ز جهان دود
در حلقه ما سوختگان باد خزان است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بیهوده پس سبحه و زنار دویدیم
شیرازه اوراق دل آن موی میان است
این با که توان گفت، که با آن همه نعمت
دل خوردن ما بر فلک سفله گران است
گر باد به فرمان سلیمان زمان بود
مجنون ترا ریگ روان تخت روان است
روشن گهران از هنر خویش نگویند
اینجاست که جوهر علف تیغ زبان است
مردان حق از دایره چرخ برونند
از چرخ شکایت روش پیرزنان است
بیرون شد ازین دایره بی زخم محال است
ما سست عنانیم و قضا سخت کمان است
ذرات جهان ریزه خور خوان سپهرند
هر چند که بر سفره او یک ته نان است
صائب دم گرمی که برآرد ز جهان دود
در حلقه ما سوختگان باد خزان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۵
دل نقطه بسم الله دیوان جنون است
جان رشته شیرازه فرقان جنون است
پیکان قدر، غنچه پژمرده عشق است
شمشیر قضا، موجه عمان جنون است
این عقل که هنگامه گفتار فرو چید
موری است که در دست سلیمان جنون است
شوری که نمکسود کند مغز زمین را
گردی ز نمکدان سر خوان جنون است
یونان خرد را صدف بحر نمودن
موقوف به یک موجه طوفان جنون است
مغزم به سر از خشک دماغی کف خاکی است
کو روغن بادام، که طغیان جنون است
لاحول خرد شد سر دیوانه ما را
زنجیر که بسم الله دیوان جنون است
صائب سر من پوچ شد از زمزمه عقل
خرم سر آن کس که به فرمان جنون است
جان رشته شیرازه فرقان جنون است
پیکان قدر، غنچه پژمرده عشق است
شمشیر قضا، موجه عمان جنون است
این عقل که هنگامه گفتار فرو چید
موری است که در دست سلیمان جنون است
شوری که نمکسود کند مغز زمین را
گردی ز نمکدان سر خوان جنون است
یونان خرد را صدف بحر نمودن
موقوف به یک موجه طوفان جنون است
مغزم به سر از خشک دماغی کف خاکی است
کو روغن بادام، که طغیان جنون است
لاحول خرد شد سر دیوانه ما را
زنجیر که بسم الله دیوان جنون است
صائب سر من پوچ شد از زمزمه عقل
خرم سر آن کس که به فرمان جنون است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۷
آن خانه برانداز که در خانه زین است
معمار تمنای من خاک نشین است
از شوخی حسن است که آن سرو خرامان
بر روی زمین است و نه بر روی زمین است
اوراق گل از خنده بیجاست پریشان
شیرازه مجموعه دل چین جبین است
بسیار شود مرکز سرگشتگی خلق
خالی که در آن کنج دهن گوشه نشین است
چون خامه صیاد، متاعش همه مکرست
هر بوته خاری که درین شوره زمین است
از سوختگان نیست تهی کوی خرابات
دایم سر این چشمه، سیه خانه نشین است
بی مرگ نخوابد قدم سعی حریصان
آسایش این طایفه در زیر زمین است
در انجمن وصل، شکایت مزه دارد
در دامن گل گریه شبنم نمکین است
ما قدرت دریوزه دیدار نداریم
این سلسله جنبانی ازان چین جبین است
دارد سر ویرانی من پشته سواری
کز شوخی او زلزله در خانه زین است
صائب چه سر از چاک گریبان بدر آرد؟
امنیت اگر هست درین حصن حصین است
معمار تمنای من خاک نشین است
از شوخی حسن است که آن سرو خرامان
بر روی زمین است و نه بر روی زمین است
اوراق گل از خنده بیجاست پریشان
شیرازه مجموعه دل چین جبین است
بسیار شود مرکز سرگشتگی خلق
خالی که در آن کنج دهن گوشه نشین است
چون خامه صیاد، متاعش همه مکرست
هر بوته خاری که درین شوره زمین است
از سوختگان نیست تهی کوی خرابات
دایم سر این چشمه، سیه خانه نشین است
بی مرگ نخوابد قدم سعی حریصان
آسایش این طایفه در زیر زمین است
در انجمن وصل، شکایت مزه دارد
در دامن گل گریه شبنم نمکین است
ما قدرت دریوزه دیدار نداریم
این سلسله جنبانی ازان چین جبین است
دارد سر ویرانی من پشته سواری
کز شوخی او زلزله در خانه زین است
صائب چه سر از چاک گریبان بدر آرد؟
امنیت اگر هست درین حصن حصین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
در پرده شب هر که می ناب گرفته است
از دست خضر در ظلمات آب گرفته است
شمع سر بالین بودش دولت بیدار
آن را که خیال تو رگ خواب گرفته است
از روشنی عاریتی دل نگشاید
آیینه ما زنگ ز مهتاب گرفته است
عاجز ز عنانداری سیلاب نگردد
دستی که عنان دل بیتاب گرفته است
قربانی ما از نگه عجز، مکرر
تیغ از کف بیرحمی قصاب گرفته است
نتوان ز دل ساده ما تند گذشتن
آیینه ما دامن سیماب گرفته است
از غیرت چشم تر من بحر گرانسنگ
پیچیدگی از حلقه گرداب گرفته است
مسجود خلایق ز عزیزی شده صائب
هر کس ز جهان گوشه چو محراب گرفته است
از دست خضر در ظلمات آب گرفته است
شمع سر بالین بودش دولت بیدار
آن را که خیال تو رگ خواب گرفته است
از روشنی عاریتی دل نگشاید
آیینه ما زنگ ز مهتاب گرفته است
عاجز ز عنانداری سیلاب نگردد
دستی که عنان دل بیتاب گرفته است
قربانی ما از نگه عجز، مکرر
تیغ از کف بیرحمی قصاب گرفته است
نتوان ز دل ساده ما تند گذشتن
آیینه ما دامن سیماب گرفته است
از غیرت چشم تر من بحر گرانسنگ
پیچیدگی از حلقه گرداب گرفته است
مسجود خلایق ز عزیزی شده صائب
هر کس ز جهان گوشه چو محراب گرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۱
در روی زمین یک سر پر شور نمانده است
ته جرعه ای از کاسه منصور نمانده است
زنگار گرفته است دل اهل جهان را
در آینه هیچ نظر نور نمانده است
زان مصر حلاوت که شکر بود غبارش
امروز به جز نقش پی مور نمانده است
پیمانه ارباب تنعم شده لبریز
آوازه ای از کاسه فغفور نمانده است
از تلخی دشنام برون رفته حلاوت
نزدیکی دل با نگه دور نمانده است
زان شهد که سرمایه شیرینی جان بود
صائب به جز از نشتر زنبور نمانده است
ته جرعه ای از کاسه منصور نمانده است
زنگار گرفته است دل اهل جهان را
در آینه هیچ نظر نور نمانده است
زان مصر حلاوت که شکر بود غبارش
امروز به جز نقش پی مور نمانده است
پیمانه ارباب تنعم شده لبریز
آوازه ای از کاسه فغفور نمانده است
از تلخی دشنام برون رفته حلاوت
نزدیکی دل با نگه دور نمانده است
زان شهد که سرمایه شیرینی جان بود
صائب به جز از نشتر زنبور نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
نازک شده سر رشته پیوند تن و جان
مرغی به لب بام قفس بیش نمانده است
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
در ناله دلها ز اجابت اثری نیست
نالیدن پوچی ز جرس بیش نمانده است
نه کوهکنی هست درین عرصه نه پرویز
آوازه ای از عشق و هوس بیش نمانده است
زان حسن گلوسوز که صد تنگ شکر بود
از غارت خط، بال مگس بیش نمانده است
وقت است چو خورشید درآیی به کنارم
کز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده است
بر روی زمین صائب و بر چرخ مسیحا
در انفس و آفاق دو کس بیش نمانده است
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
نازک شده سر رشته پیوند تن و جان
مرغی به لب بام قفس بیش نمانده است
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
در ناله دلها ز اجابت اثری نیست
نالیدن پوچی ز جرس بیش نمانده است
نه کوهکنی هست درین عرصه نه پرویز
آوازه ای از عشق و هوس بیش نمانده است
زان حسن گلوسوز که صد تنگ شکر بود
از غارت خط، بال مگس بیش نمانده است
وقت است چو خورشید درآیی به کنارم
کز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده است
بر روی زمین صائب و بر چرخ مسیحا
در انفس و آفاق دو کس بیش نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
آن نرگس بیمار، عجب هوش ربایی است
این ظالم مظلوم نما طرفه بلایی است
در چشم تو گل پرده نشین است، وگرنه
هر موجه ای از ریگ روان قبله نمایی است
زنهار ز ما بار مجویید که چون سرو
از باغ جهان حاصل ما دست دعایی است
حسنی که به صورت بود انجام پذیرد
بیچاره اسیری که گرفتار ادایی است
چون قطره باران نکشم رنج غریبی
هر گوشه مرا همچو صدف خانه خدایی است
از اطلس گردون گذرد راست چو سوزن
از راستی آن را که درین راه عصایی است
رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایه تزویر، عصایی و ردایی است
همچشم حبابم که درین قلزم خونخوار
کسب من سرگشته همین کسب هوایی است
هر بند گرانی که کند عقل سرانجام
در پیش سبکدستی می، بند قبایی است
صائب نتواند ز نظر اشک نریزد
آن را که نظر بر رخ خورشید لقایی است
این ظالم مظلوم نما طرفه بلایی است
در چشم تو گل پرده نشین است، وگرنه
هر موجه ای از ریگ روان قبله نمایی است
زنهار ز ما بار مجویید که چون سرو
از باغ جهان حاصل ما دست دعایی است
حسنی که به صورت بود انجام پذیرد
بیچاره اسیری که گرفتار ادایی است
چون قطره باران نکشم رنج غریبی
هر گوشه مرا همچو صدف خانه خدایی است
از اطلس گردون گذرد راست چو سوزن
از راستی آن را که درین راه عصایی است
رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایه تزویر، عصایی و ردایی است
همچشم حبابم که درین قلزم خونخوار
کسب من سرگشته همین کسب هوایی است
هر بند گرانی که کند عقل سرانجام
در پیش سبکدستی می، بند قبایی است
صائب نتواند ز نظر اشک نریزد
آن را که نظر بر رخ خورشید لقایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۱
هر نخل مصیبت علم راهنمایی است
هر نوحه ازین قافله آواز درایی است
دست تو اگر نیست نگارین ز علایق
این عقده هستی گره بند قبایی است
تا در پی دنیای خسیس است دل تو
دل نیست در آغوش ترا، کاهربایی است
هر چیز ز دنیای دنی رو به تو آرد
مغرور مشو، کز پی تنبیه، قفایی است
رزق تو گر از خوان فلک شد غم روزی
غافل مشو از شکر، که این نیز غذایی است
در هر چه به رغبت نگری راهزن توست
بر هر چه کنی پشت، ترا راهنمایی است
خاری که درین مرحله بیکار نماید
از آبله پای طلب عقده گشایی است
در مشرب جمعی که مهیای رحیلند
هر رنجش بیجای فلک، لطف بجایی است
هر ناله و آهی که ز خود پیش فرستد
از خویش برون آمده را خانه خدایی است
ما حوصله درد نداریم، وگرنه
هر درد که قسمت شود از غیب، دوایی است
از فقر مکن شکوه که آزاده روان را
بی برگی ایام، عجب برگ و نوایی است
صائب چه کند سینه خود را نکند چاک؟
با حوصله تنگ، غم عشق بلایی است
هر نوحه ازین قافله آواز درایی است
دست تو اگر نیست نگارین ز علایق
این عقده هستی گره بند قبایی است
تا در پی دنیای خسیس است دل تو
دل نیست در آغوش ترا، کاهربایی است
هر چیز ز دنیای دنی رو به تو آرد
مغرور مشو، کز پی تنبیه، قفایی است
رزق تو گر از خوان فلک شد غم روزی
غافل مشو از شکر، که این نیز غذایی است
در هر چه به رغبت نگری راهزن توست
بر هر چه کنی پشت، ترا راهنمایی است
خاری که درین مرحله بیکار نماید
از آبله پای طلب عقده گشایی است
در مشرب جمعی که مهیای رحیلند
هر رنجش بیجای فلک، لطف بجایی است
هر ناله و آهی که ز خود پیش فرستد
از خویش برون آمده را خانه خدایی است
ما حوصله درد نداریم، وگرنه
هر درد که قسمت شود از غیب، دوایی است
از فقر مکن شکوه که آزاده روان را
بی برگی ایام، عجب برگ و نوایی است
صائب چه کند سینه خود را نکند چاک؟
با حوصله تنگ، غم عشق بلایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۳
در عالم بالاست تماشایی اگر هست
بیرون ز مکان است و زمان جایی اگر هست
چیزی که بجا مانده همین ترک تمناست
در خاطر عشاق تمنایی اگر هست
در غیبت خلق است اگر هست حضوری
در ترک تماشاست تماشایی اگر هست
اشکی است که در ماتم امید فشانند
در روی زمین آب گوارایی اگر هست
آهی است که از سینه افسوس برآید
در باغ جهان نخل تمنایی اگر هست
از ساده دلی چون گذری عالم مستی است
در زیر فلک دامن صحرایی اگر هست
بر گرد جهان دور زدن بر تو حلال است
خورشید صفت دیده بینایی اگر هست
در آینه تار، پری دیو نمایند
صاف است جهان جان مصفایی اگر هست
بر طوطی جان، تلخی غربت ننماید
در خانه دل آینه سیمایی اگر هست
گردست فشاندن به دو عالم نتوانی
در دامن عزلت بشکن پایی اگر هست
زنهار که غافل مشو از خامه نقاش
در مد نظر صورت زیبایی اگر هست
صائب دل پر خون بود و دیده خونبار
در مجلس ما ساغر و مینایی اگر هست
بیرون ز مکان است و زمان جایی اگر هست
چیزی که بجا مانده همین ترک تمناست
در خاطر عشاق تمنایی اگر هست
در غیبت خلق است اگر هست حضوری
در ترک تماشاست تماشایی اگر هست
اشکی است که در ماتم امید فشانند
در روی زمین آب گوارایی اگر هست
آهی است که از سینه افسوس برآید
در باغ جهان نخل تمنایی اگر هست
از ساده دلی چون گذری عالم مستی است
در زیر فلک دامن صحرایی اگر هست
بر گرد جهان دور زدن بر تو حلال است
خورشید صفت دیده بینایی اگر هست
در آینه تار، پری دیو نمایند
صاف است جهان جان مصفایی اگر هست
بر طوطی جان، تلخی غربت ننماید
در خانه دل آینه سیمایی اگر هست
گردست فشاندن به دو عالم نتوانی
در دامن عزلت بشکن پایی اگر هست
زنهار که غافل مشو از خامه نقاش
در مد نظر صورت زیبایی اگر هست
صائب دل پر خون بود و دیده خونبار
در مجلس ما ساغر و مینایی اگر هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۴
در هر جگری شوری ازین گرم نفس هست
چون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هست
اندیشه آزاد شدن فال غریبی است
آن را که خیابان گل از چاک قفس هست
گلبانگ نشاط از دل مجنون نشود کم
چندان که درین بادیه آواز جرس هست
گر نیست مرا در حرم تنگ شکر، بار
سامان به سر دست زدن همچو مگس هست
صائب نشود پخته به خورشید قیامت
در میوه هر دل که رگ خام هوس هست
چون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هست
اندیشه آزاد شدن فال غریبی است
آن را که خیابان گل از چاک قفس هست
گلبانگ نشاط از دل مجنون نشود کم
چندان که درین بادیه آواز جرس هست
گر نیست مرا در حرم تنگ شکر، بار
سامان به سر دست زدن همچو مگس هست
صائب نشود پخته به خورشید قیامت
در میوه هر دل که رگ خام هوس هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۵
بی دادرس آن کس که فغان چون جرسش هست
خاموش نگردد ز فغان تا نفسش هست
چون رشته محال است کند راست نفس را
آن دانه گوهر که گره پیش و پسش هست
آن کس که کسش نیست، کس اوست خداوند
بیکس بود آن کس که درین خانه کسش هست
غافل نشود یک نفس از بال رساندن
هر مرغ که امید نجات از قفسش هست
در گردن خورشید کند دست حمایل
چون صبح هر آن کس که اثر در نفسش هست
تا هیچ نگردی، نتوانی همه گردید
کز بحر حباب است جدا تا نفسش هست
صائب چه خیال است کند خواب فراغت
چون نفس کسی را که سگی در مرسش هست
خاموش نگردد ز فغان تا نفسش هست
چون رشته محال است کند راست نفس را
آن دانه گوهر که گره پیش و پسش هست
آن کس که کسش نیست، کس اوست خداوند
بیکس بود آن کس که درین خانه کسش هست
غافل نشود یک نفس از بال رساندن
هر مرغ که امید نجات از قفسش هست
در گردن خورشید کند دست حمایل
چون صبح هر آن کس که اثر در نفسش هست
تا هیچ نگردی، نتوانی همه گردید
کز بحر حباب است جدا تا نفسش هست
صائب چه خیال است کند خواب فراغت
چون نفس کسی را که سگی در مرسش هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۶
خام است شرابی که در او غلغله ای هست
پوچ است زمینی که در او زلزله ای هست
گل می شکفد از مژه خار مغیلان
تا در قدم گرمروان آبله ای هست
با گل همه شب دست و گریبان وصال است
چون خار کسی را که زبان گله ای هست
چون معنی بیتیم یکی، از ره معنی
در صورت اگر ما و ترا فاصله ای هست
ارباب جنون را ز کشاکش خبری نیست
در گردن عقل است اگر سلسله ای هست
همره چه ضرورست، که از سنگ ملامت
در هر قدم راه جنون قافله ای هست
صائب برد از صحبت گل فیض چو بلبل
آن را که درین باغ زبان گله ای هست
پوچ است زمینی که در او زلزله ای هست
گل می شکفد از مژه خار مغیلان
تا در قدم گرمروان آبله ای هست
با گل همه شب دست و گریبان وصال است
چون خار کسی را که زبان گله ای هست
چون معنی بیتیم یکی، از ره معنی
در صورت اگر ما و ترا فاصله ای هست
ارباب جنون را ز کشاکش خبری نیست
در گردن عقل است اگر سلسله ای هست
همره چه ضرورست، که از سنگ ملامت
در هر قدم راه جنون قافله ای هست
صائب برد از صحبت گل فیض چو بلبل
آن را که درین باغ زبان گله ای هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۷
در نقطه خاک است نهان، گر خبری هست
در پرده این گرد یتیمی گهری هست
ابلیس ز آدم قد افراخته ای دید
غافل که درین پای علم، تاجوری هست
جز رخنه دل نیست، اگر راه شناسی
گرزان که درین خانه تاریک، دری هست
در هر شرری دوزخ نقدی است مهیا
ایمن نتوان شد، ز خودی تا اثری هست
پرگار ترا نقطه بود گوهر مقصود
در خویش چو گرداب ترا تا سفری هست
هر موج خطرناک، کلید در فیضی است
زین بحر منه پای برون، تا خطری هست
چون نخل برومند ز خود رزق ندارم
مهر دگران است مرا گر ثمری هست
زینسان که منم محو حضور قفس و دام
صیاد چه داند که مرا بال و پری هست؟
صد چشم بد از قطره شبنم به کمین است
آن را که درین باغ چو گل مشت زری هست
در کوفتن آهن سردست گشادش
در سینه هر سنگ که پنهان شرری هست
بر طوطی ما شکر اگر کار کند تنگ
چون خوش سخنی، طوطی ما را شکری هست
گر سنگ ببارد، نتوان قطع طمع کرد
صائب ز نهالی که امید ثمری هست
در پرده این گرد یتیمی گهری هست
ابلیس ز آدم قد افراخته ای دید
غافل که درین پای علم، تاجوری هست
جز رخنه دل نیست، اگر راه شناسی
گرزان که درین خانه تاریک، دری هست
در هر شرری دوزخ نقدی است مهیا
ایمن نتوان شد، ز خودی تا اثری هست
پرگار ترا نقطه بود گوهر مقصود
در خویش چو گرداب ترا تا سفری هست
هر موج خطرناک، کلید در فیضی است
زین بحر منه پای برون، تا خطری هست
چون نخل برومند ز خود رزق ندارم
مهر دگران است مرا گر ثمری هست
زینسان که منم محو حضور قفس و دام
صیاد چه داند که مرا بال و پری هست؟
صد چشم بد از قطره شبنم به کمین است
آن را که درین باغ چو گل مشت زری هست
در کوفتن آهن سردست گشادش
در سینه هر سنگ که پنهان شرری هست
بر طوطی ما شکر اگر کار کند تنگ
چون خوش سخنی، طوطی ما را شکری هست
گر سنگ ببارد، نتوان قطع طمع کرد
صائب ز نهالی که امید ثمری هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۰
با ما سبب کینه گردون دغا چیست؟
تقصیر چه و جرم کدام است و خطا چیست؟
امید خطا نیست چو در شست کماندار
اندیشه جستن ز سر تیر قضا چیست؟
آن غنچه اگر چاک گریبان نگشاید
در جیب نسیم سحر و باد صبا چیست؟
چون وعده سست تو به امید خلاف است
چندین گره سخت بر آن بند قبا چیست؟
در دست دوا چاره هر درد نهان است
دردی که دوا باعث آن است دوا چیست؟
شد ریگ زمین گیر درین وادی پر خار
ای راهروان چاره این آبله پا چیست؟
عسی به یکی سوزن ازین راه فرو ماند
مسواک و عصا، شانه و تسبیح و ردا چیست؟
بی درد طلب، همرهی خضر وبال است
گر درد طلب هست، غم راهنما چیست؟
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم
ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست؟
چون بوسه حرام است به کیش تو ستمگر
ای دشمن دین این دو لب بوسه ربا چیست؟
کاهی که بود در ته دیوار، چه داند
کاندازه بیطاقتی کاهربا چیست؟
صائب ز گل و خار جهان دست نگه دار
در دامن این دشت به جز زهرگیا چیست؟
تقصیر چه و جرم کدام است و خطا چیست؟
امید خطا نیست چو در شست کماندار
اندیشه جستن ز سر تیر قضا چیست؟
آن غنچه اگر چاک گریبان نگشاید
در جیب نسیم سحر و باد صبا چیست؟
چون وعده سست تو به امید خلاف است
چندین گره سخت بر آن بند قبا چیست؟
در دست دوا چاره هر درد نهان است
دردی که دوا باعث آن است دوا چیست؟
شد ریگ زمین گیر درین وادی پر خار
ای راهروان چاره این آبله پا چیست؟
عسی به یکی سوزن ازین راه فرو ماند
مسواک و عصا، شانه و تسبیح و ردا چیست؟
بی درد طلب، همرهی خضر وبال است
گر درد طلب هست، غم راهنما چیست؟
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم
ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست؟
چون بوسه حرام است به کیش تو ستمگر
ای دشمن دین این دو لب بوسه ربا چیست؟
کاهی که بود در ته دیوار، چه داند
کاندازه بیطاقتی کاهربا چیست؟
صائب ز گل و خار جهان دست نگه دار
در دامن این دشت به جز زهرگیا چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۱
دلبستگی خلق به عمر گذران چیست؟
استادگی عکس درین آب روان چیست؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
آسودگی خلق ز مرگ دگران چیست؟
آسوده شود سیل چو پیوست به دریا
از بیم اجل این همه فریاد و فغان چیست؟
جز خواهش الوان که کشیده است به خونت
دیگر ثمر نعمت الوان جهان چیست؟
تخمی بفشان، توشه راهی به کف آور
حاصل ز دل و دیده خونابه فشان چیست؟
چون دیده ارباب هوس، روز قیامت
در پله اعمال تو جز خواب گران چیست؟
ای سرو که عمری به رعونت گذراندی
جز دست تهی، حاصلت از باغ جهان چیست؟
مردم همه مهمان لب کشته خویشند
از گردش چرخ این همه فریاد و فغان چیست؟
حق رزق تو بر سفره افلاک نوشته است
ای سست یقین این همه اندیشه نان چیست؟
تا چند به گرد سخن خلق برآیی؟
جز ذکر خدا صیقل شمشیر زبان چیست؟
صائب قدم از دایره چرخ برون نه
جز نیش درین کارگه شیشه گران چیست؟
استادگی عکس درین آب روان چیست؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
آسودگی خلق ز مرگ دگران چیست؟
آسوده شود سیل چو پیوست به دریا
از بیم اجل این همه فریاد و فغان چیست؟
جز خواهش الوان که کشیده است به خونت
دیگر ثمر نعمت الوان جهان چیست؟
تخمی بفشان، توشه راهی به کف آور
حاصل ز دل و دیده خونابه فشان چیست؟
چون دیده ارباب هوس، روز قیامت
در پله اعمال تو جز خواب گران چیست؟
ای سرو که عمری به رعونت گذراندی
جز دست تهی، حاصلت از باغ جهان چیست؟
مردم همه مهمان لب کشته خویشند
از گردش چرخ این همه فریاد و فغان چیست؟
حق رزق تو بر سفره افلاک نوشته است
ای سست یقین این همه اندیشه نان چیست؟
تا چند به گرد سخن خلق برآیی؟
جز ذکر خدا صیقل شمشیر زبان چیست؟
صائب قدم از دایره چرخ برون نه
جز نیش درین کارگه شیشه گران چیست؟