عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۳
سیاه مستی چشم از شرابخانه کیست؟
عقیق چهره و لعل لب از خزانه کیست؟
ز خرمن که برون جسته است دانه خال؟
غبار خط معنبر ز آستانه کیست؟
چراغ برق ز خوی که می شود روشن؟
خروش ابر بهاران ز تازیانه کیست؟
ز خواب ناز ظفر وا نمی کند نرگس
زبان سبزه نورسته در فسانه کیست؟
می صبوح که در جام صبح ریخته است؟
سیاه مستی شب از می شبانه کیست؟
بهار نسخه آن پنجه نگارین است
خزان مسوده رنگ عاشقانه کیست؟
دلش چو خانه زنبور خانه خانه شده است
ترنج بی سر و پای فلک نشانه کیست؟
نوای مرغ چمن حلقه برون درست
جراحت جگر غنچه از ترانه کیست؟
اگر ز کاکل خوبان گره گشاید باد
گشایش سر زلف سخن ز شانه کیست؟
نظر به خوشه پروین سیه نمی سازد
دل رمیده ما در هوای دانه کیست
ز عشق نیست اثر در جهان، نمی دانم
که این همای سعادت در آشیانه کیست
چگونه مست نگردد جهان ز گفتارش؟
حریم سینه صائب شرابخانه کیست؟
عقیق چهره و لعل لب از خزانه کیست؟
ز خرمن که برون جسته است دانه خال؟
غبار خط معنبر ز آستانه کیست؟
چراغ برق ز خوی که می شود روشن؟
خروش ابر بهاران ز تازیانه کیست؟
ز خواب ناز ظفر وا نمی کند نرگس
زبان سبزه نورسته در فسانه کیست؟
می صبوح که در جام صبح ریخته است؟
سیاه مستی شب از می شبانه کیست؟
بهار نسخه آن پنجه نگارین است
خزان مسوده رنگ عاشقانه کیست؟
دلش چو خانه زنبور خانه خانه شده است
ترنج بی سر و پای فلک نشانه کیست؟
نوای مرغ چمن حلقه برون درست
جراحت جگر غنچه از ترانه کیست؟
اگر ز کاکل خوبان گره گشاید باد
گشایش سر زلف سخن ز شانه کیست؟
نظر به خوشه پروین سیه نمی سازد
دل رمیده ما در هوای دانه کیست
ز عشق نیست اثر در جهان، نمی دانم
که این همای سعادت در آشیانه کیست
چگونه مست نگردد جهان ز گفتارش؟
حریم سینه صائب شرابخانه کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
دروغ شیوه طبع یگانه ما نیست
شرر فشانی، کار زبانه ما نیست
تلاش مسند عزت برون در بگذار
صف نعال در آیینه خانه ما نیست
غنیمت است درین روزگار کم فرصت
که خضر مانع آب شبانه ما نیست
به عشق برق، الف می کشد به سینه خویش
به دست ابر خنک، چشم دانه ما نیست
به سینه دل صد چاک دست رد مگذار
اگر چه زلف تو محتاج شانه ما نیست
برو گل این زر خود در کنار آتش ریز
که خونبهای خس آشیانه ما نیست
به جای نقطه سویدا ز کلک می ریزد
فغان که اهل دلی در زمانه ما نیست
چرا کنیم سخن دلپذیر چون صائب؟
سخن پذیر دلی در زمانه ما نیست
شرر فشانی، کار زبانه ما نیست
تلاش مسند عزت برون در بگذار
صف نعال در آیینه خانه ما نیست
غنیمت است درین روزگار کم فرصت
که خضر مانع آب شبانه ما نیست
به عشق برق، الف می کشد به سینه خویش
به دست ابر خنک، چشم دانه ما نیست
به سینه دل صد چاک دست رد مگذار
اگر چه زلف تو محتاج شانه ما نیست
برو گل این زر خود در کنار آتش ریز
که خونبهای خس آشیانه ما نیست
به جای نقطه سویدا ز کلک می ریزد
فغان که اهل دلی در زمانه ما نیست
چرا کنیم سخن دلپذیر چون صائب؟
سخن پذیر دلی در زمانه ما نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۸
بیان شوق به تیغ زبان میسر نیست
محیط را گذر از ناودان میسر نیست
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
خبر گرفتن ازین کاروان میسر نیست
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
فراغ بال درین گلستان میسر نیست
به زیر چرخ اقامت زراستان مطلب
سفر نکردن تیر از کمان میسر نیست
قدم برون منه از راه همچو سنگ نشان
ترا که همرهی کاروان میسر نیست
ثبات عمر به پیری مجو که در پستی
عنان کشیدن آب روان میسر نیست
ز سیل خانه نگهداشت نمی آید
قرار روح درین خاکدان میسر نیست
ز نام نیک اثر جاودانه ای بگذار
ترا که زندگی جاودان میسر نیست
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
به نردبان سفر آسمان میسر نیست
اگر نه لنگر رطل گران به دست افتد
برآمدن ز محیط جهان میسر نیست
سعادت ازلی مغز جمله نعمتهاست
چه شد همای مرا استخوان میسر نیست
ز گلستان چه تمنای برگ عیش کنم؟
مرا که خار و خس آشیان میسر نیست
به غیر گرسنگی در میان نعمتها
چه نعمت است که سیری ازان میسر نیست؟
به عشق کوش که با شهپر خرد صائب
گذشتن از سر کون و مکان میسر نیست
محیط را گذر از ناودان میسر نیست
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
خبر گرفتن ازین کاروان میسر نیست
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
فراغ بال درین گلستان میسر نیست
به زیر چرخ اقامت زراستان مطلب
سفر نکردن تیر از کمان میسر نیست
قدم برون منه از راه همچو سنگ نشان
ترا که همرهی کاروان میسر نیست
ثبات عمر به پیری مجو که در پستی
عنان کشیدن آب روان میسر نیست
ز سیل خانه نگهداشت نمی آید
قرار روح درین خاکدان میسر نیست
ز نام نیک اثر جاودانه ای بگذار
ترا که زندگی جاودان میسر نیست
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
به نردبان سفر آسمان میسر نیست
اگر نه لنگر رطل گران به دست افتد
برآمدن ز محیط جهان میسر نیست
سعادت ازلی مغز جمله نعمتهاست
چه شد همای مرا استخوان میسر نیست
ز گلستان چه تمنای برگ عیش کنم؟
مرا که خار و خس آشیان میسر نیست
به غیر گرسنگی در میان نعمتها
چه نعمت است که سیری ازان میسر نیست؟
به عشق کوش که با شهپر خرد صائب
گذشتن از سر کون و مکان میسر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۹
خراب چشم تو اندیشه عتابش نیست
که می پرست غم از تلخی شرابش نیست
بیاض گردن او در کتابخانه حسن
سفینه ای است که حاجت به انتخابش نیست
گلی است چهره خندان آن بهار امید
که زیر پوست رگ تلخی گلابش نیست
عجب که نامه امید من رسد به جواب
که گر به کوه رسد ناله ام، جوابش نیست
به چشم جوهریان رشته ای است بی گوهر
ز عشق او رگ جانی که پیچ و تابش نیست
بنای طاقت اگر کوه بیستون شده است
حریف جلوه ناز گران رکابش نیست
ملایمت طمع از زاهدان خشک مدار
که هر گلی که ز کاغذ بود گلابش نیست
نداده اند ترا چشم خرده بین، ورنه
کدام نقطه که در سینه صد کتابش نیست؟
چراغ شهرت پروانه عالم افروزست
وگرنه کیست که او داغ یا کبابش نیست؟
ز روی خلق کجا شرم می کند صائب
سیه دلی که ز کردار خود حجابش نیست
که می پرست غم از تلخی شرابش نیست
بیاض گردن او در کتابخانه حسن
سفینه ای است که حاجت به انتخابش نیست
گلی است چهره خندان آن بهار امید
که زیر پوست رگ تلخی گلابش نیست
عجب که نامه امید من رسد به جواب
که گر به کوه رسد ناله ام، جوابش نیست
به چشم جوهریان رشته ای است بی گوهر
ز عشق او رگ جانی که پیچ و تابش نیست
بنای طاقت اگر کوه بیستون شده است
حریف جلوه ناز گران رکابش نیست
ملایمت طمع از زاهدان خشک مدار
که هر گلی که ز کاغذ بود گلابش نیست
نداده اند ترا چشم خرده بین، ورنه
کدام نقطه که در سینه صد کتابش نیست؟
چراغ شهرت پروانه عالم افروزست
وگرنه کیست که او داغ یا کبابش نیست؟
ز روی خلق کجا شرم می کند صائب
سیه دلی که ز کردار خود حجابش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۰
ز چاک سینه خود هر که قبله گاهش نیست
به هیچ وجه به درگاه قرب راهش نیست
ز آه سرد بود بادبان کشتی دل
به هیچ جا نرسد هر دلی که آهش نیست
غرض ز وسعت میدان لامکان، شان است
وگرنه غیر دل تنگ جلوه گاهش نیست
حضور خاطر دیوانه مشربان وحشی است
من و سراسر دشتی که یک گیاهش نیست
ز انفعال رسیدم به این بارگاه قبول
خوش آن گنه که به جز شرم عذر خواهش نیست
حنای عقده گشایی به ناخنی بسته است
که غیر سینه مجروح دستگاهش نیست
به روی بستر گل خواب می کند مرغی
که شب به غیر پر و بال خود پناهش نیست
منم که خانه به دوش توکلم ورنه
کدام قطره که در بحر، خانه خواهش نیست؟
اگر چه گل دگری می زند به دستارش
چه فتنه هاست که در نرگس سیاهش نیست
ز هر دلی که سفر می کند غبار ملال
به غیر سینه صائب قرارگاهش نیست
به هیچ وجه به درگاه قرب راهش نیست
ز آه سرد بود بادبان کشتی دل
به هیچ جا نرسد هر دلی که آهش نیست
غرض ز وسعت میدان لامکان، شان است
وگرنه غیر دل تنگ جلوه گاهش نیست
حضور خاطر دیوانه مشربان وحشی است
من و سراسر دشتی که یک گیاهش نیست
ز انفعال رسیدم به این بارگاه قبول
خوش آن گنه که به جز شرم عذر خواهش نیست
حنای عقده گشایی به ناخنی بسته است
که غیر سینه مجروح دستگاهش نیست
به روی بستر گل خواب می کند مرغی
که شب به غیر پر و بال خود پناهش نیست
منم که خانه به دوش توکلم ورنه
کدام قطره که در بحر، خانه خواهش نیست؟
اگر چه گل دگری می زند به دستارش
چه فتنه هاست که در نرگس سیاهش نیست
ز هر دلی که سفر می کند غبار ملال
به غیر سینه صائب قرارگاهش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۱
اگر چه کعبه مقصد نصیب هر دل نیست
ز پا فتادن این راه، کم ز منزل نیست
بهار را به خزان پرده دار می گردند
شکسته رنگی عشاق از ته دل نیست
به مغز بیش رسد فیض گل چو دسته شود
ورگر نه زور جنون عاجز سلاسل نیست
مکش عنان به سخن از طلب که همچو قلم
سخن به راه کند رهروی که کاهل نیست
گذشتن از لب میگون یار دشوارست
وگرنه از می گلرنگ توبه مشکل نیست
بس است حلقه ماتم ز حلقه فتراک
مرا که نخل به جز دست و تیغ قاتل نیست
دل تو لنگر تسلیم را ز کف داده است
وگرنه موج خطر هیچ کم ز ساحل نیست
نکرد گریه ما در دل فلک تأثیر
گناه تخم چه باشد، زمین چو قابل نیست؟
به هر چه می کند آتش، سپند من راضی است
مرا امید شفاعت ز اهل محفل نیست
ز جام چشم غزالان خمار می شکنیم
دل رمیده ما در کمین محمل نیست
چه شد که بر فلک ناز می کند جولان؟
ز حال پرتو خود آفتاب غافل نیست
حجاب نیست ز هم حسن و عشق را صائب
میان ذره و خورشید چرخ حایل نیست
ز پا فتادن این راه، کم ز منزل نیست
بهار را به خزان پرده دار می گردند
شکسته رنگی عشاق از ته دل نیست
به مغز بیش رسد فیض گل چو دسته شود
ورگر نه زور جنون عاجز سلاسل نیست
مکش عنان به سخن از طلب که همچو قلم
سخن به راه کند رهروی که کاهل نیست
گذشتن از لب میگون یار دشوارست
وگرنه از می گلرنگ توبه مشکل نیست
بس است حلقه ماتم ز حلقه فتراک
مرا که نخل به جز دست و تیغ قاتل نیست
دل تو لنگر تسلیم را ز کف داده است
وگرنه موج خطر هیچ کم ز ساحل نیست
نکرد گریه ما در دل فلک تأثیر
گناه تخم چه باشد، زمین چو قابل نیست؟
به هر چه می کند آتش، سپند من راضی است
مرا امید شفاعت ز اهل محفل نیست
ز جام چشم غزالان خمار می شکنیم
دل رمیده ما در کمین محمل نیست
چه شد که بر فلک ناز می کند جولان؟
ز حال پرتو خود آفتاب غافل نیست
حجاب نیست ز هم حسن و عشق را صائب
میان ذره و خورشید چرخ حایل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۲
ز تنگدستی شکر، نی مرا غم نیست
که ناله های گلوسوز از شکر کم نیست
به مجلسی که در او داروگیر منعی است
اگر بهشت بود، دلنشین آدم نیست
ز چشم شور تماشاییان هراسانم
وگرنه زخم مرا احتیاج مرهم نیست
یکی است نسبت داغ جنون به شاه و گدا
ز آفتاب قیامت کسی مسلم نیست
گداختم جگر خویش را به آتش گل
هنوز اشک مرا اعتبار شبنم نیست
شکوه صحبت شیرین حجاب اظهارست
وگرنه حسرت خسرو ز کوهکن کم نیست
جنون به ملک سلیمان نمی کند اقبال
وگرنه مرتبه داغ، کم ز خاتم نیست
اگر چه جلوه او از دو عالم افزون است
دلی کجاست که در وی غم دو عالم نیست؟
ز سنگ تفرقه صائب بلند گردیده است
بنای دوستی روزگار محکم نیست
که ناله های گلوسوز از شکر کم نیست
به مجلسی که در او داروگیر منعی است
اگر بهشت بود، دلنشین آدم نیست
ز چشم شور تماشاییان هراسانم
وگرنه زخم مرا احتیاج مرهم نیست
یکی است نسبت داغ جنون به شاه و گدا
ز آفتاب قیامت کسی مسلم نیست
گداختم جگر خویش را به آتش گل
هنوز اشک مرا اعتبار شبنم نیست
شکوه صحبت شیرین حجاب اظهارست
وگرنه حسرت خسرو ز کوهکن کم نیست
جنون به ملک سلیمان نمی کند اقبال
وگرنه مرتبه داغ، کم ز خاتم نیست
اگر چه جلوه او از دو عالم افزون است
دلی کجاست که در وی غم دو عالم نیست؟
ز سنگ تفرقه صائب بلند گردیده است
بنای دوستی روزگار محکم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۴
کدام شب نی کلک من آتش افشان نیست؟
کدام روز که شیری درین نیستان نیست؟
دویی به راه نگاه تو خار ریخته است
وگرنه سبزه بیگانه در گلستان نیست
نه هر که حرف شناسد به غور حسن رسد
سواد خط بناگوش در دبستان نیست
ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است
وگرنه کعبه دل نیز بی بیابان نیست
نمی کنی سخن خویش را چرا هموار؟
جز این تمتعی از آسیای دندان نیست
توان ز روزن دل چار فصل را دیدن
چنین بنایی در چارسوی امکان نیست
در گشاده بود شرط میهمان طلبی
به میهمانی آن کس مرو که خندان نیست
کدام مغز که در جستجوی نکهت تو
چو گردباد، سراسر رو بیابان نیست؟
همین نه شعله فطرت جگرگداز من است
کدام شمع درین بزمگاه گریان نیست؟
غبار تفرقه خاطر از تردد توست
اگر تو جمع شوی روزیت پریشان نیست
همیشه بر سر آتش بود کباب دلش
مگو به سفره درویش مرغ بریان نیست
ز هر رهی که دلت می کشد قدم بگذار
که قفل منع درین پره بیابان نیست
مرا گدایی غم کرد دربدر صائب
مصیبتی بتر از روزی پریشان نیست
کدام روز که شیری درین نیستان نیست؟
دویی به راه نگاه تو خار ریخته است
وگرنه سبزه بیگانه در گلستان نیست
نه هر که حرف شناسد به غور حسن رسد
سواد خط بناگوش در دبستان نیست
ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است
وگرنه کعبه دل نیز بی بیابان نیست
نمی کنی سخن خویش را چرا هموار؟
جز این تمتعی از آسیای دندان نیست
توان ز روزن دل چار فصل را دیدن
چنین بنایی در چارسوی امکان نیست
در گشاده بود شرط میهمان طلبی
به میهمانی آن کس مرو که خندان نیست
کدام مغز که در جستجوی نکهت تو
چو گردباد، سراسر رو بیابان نیست؟
همین نه شعله فطرت جگرگداز من است
کدام شمع درین بزمگاه گریان نیست؟
غبار تفرقه خاطر از تردد توست
اگر تو جمع شوی روزیت پریشان نیست
همیشه بر سر آتش بود کباب دلش
مگو به سفره درویش مرغ بریان نیست
ز هر رهی که دلت می کشد قدم بگذار
که قفل منع درین پره بیابان نیست
مرا گدایی غم کرد دربدر صائب
مصیبتی بتر از روزی پریشان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۵
سزای خواب بود دیده ای که گریان نیست
نفس و بال بود بر دلی که نالان نیست
چه نسبت است به عمر ابد شهادت را؟
که آب تیغ، گرانجان چو آب حیوان نیست
شد از گرفتگی عقل، کار بر من سخت
سزای سنگ بود پسته ای که خندان نیست
تمام رحمت و لطف است عشق بنده نواز
چه شد که آب مروت به چشم اخوان نیست
ز درد و داغ محبت مگو به مرده دلان
تنور سرد، سزاوار بستن نان نیست
به یک دو هفته ز منت هلال شد، مه بدر
شکستن لب نان سپهر آسان نیست
عدم ز قرب جوار وجود زندان است
وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست؟
هوا به دولت پیری مسخر من شد
قد خمیده کم از خاتم سلیمان نیست
خلاص کرد مرا شور عشق از عالم
برای داغ، حصاری به از نمکدان نیست
خوشم به دامن صحرای بیخودی صائب
که نقش پای غزالی در آن بیابان نیست
نفس و بال بود بر دلی که نالان نیست
چه نسبت است به عمر ابد شهادت را؟
که آب تیغ، گرانجان چو آب حیوان نیست
شد از گرفتگی عقل، کار بر من سخت
سزای سنگ بود پسته ای که خندان نیست
تمام رحمت و لطف است عشق بنده نواز
چه شد که آب مروت به چشم اخوان نیست
ز درد و داغ محبت مگو به مرده دلان
تنور سرد، سزاوار بستن نان نیست
به یک دو هفته ز منت هلال شد، مه بدر
شکستن لب نان سپهر آسان نیست
عدم ز قرب جوار وجود زندان است
وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست؟
هوا به دولت پیری مسخر من شد
قد خمیده کم از خاتم سلیمان نیست
خلاص کرد مرا شور عشق از عالم
برای داغ، حصاری به از نمکدان نیست
خوشم به دامن صحرای بیخودی صائب
که نقش پای غزالی در آن بیابان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۶
به می طرف شدن آیین هوشیاران نیست
به قلب شعله زدن کار نی سواران نیست
به روز ابر، زر مطربان به باده دهید
که هیچ نغمه تر چون صدای باران نیست
عجب که آتش دوزخ به خویشتن گیرد
دلی که سوخته آتشین عذاران نیست
به بیقراری دل وا شده است دیده ما
سپند در نظر ما ز بیقراران نیست
چو گردباد نگردم به گرد خود، چه کنم؟
درین زمانه که گردی ز خاکساران نیست
سخن به بال هوادار اوج می گیرد
وگرنه ناله قمری کم از هزاران نیست
همیشه ابرتری هست در نظر صائب
خرابه دل ما بی هوای باران نیست
به قلب شعله زدن کار نی سواران نیست
به روز ابر، زر مطربان به باده دهید
که هیچ نغمه تر چون صدای باران نیست
عجب که آتش دوزخ به خویشتن گیرد
دلی که سوخته آتشین عذاران نیست
به بیقراری دل وا شده است دیده ما
سپند در نظر ما ز بیقراران نیست
چو گردباد نگردم به گرد خود، چه کنم؟
درین زمانه که گردی ز خاکساران نیست
سخن به بال هوادار اوج می گیرد
وگرنه ناله قمری کم از هزاران نیست
همیشه ابرتری هست در نظر صائب
خرابه دل ما بی هوای باران نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
مسوز شمع در آن خانه ای که روزن نیست
ز فکر عالم بالا سیه دل آسوده است
ملال پای گرانخواب را ز دامن نیست
ز سیر دایمی چرخ می شود معلوم
که در بساط زمین جای آرمیدن نیست
چو طفل مهد مکن دل به مهره بازی خوش
که هیچ سبحه ترا چون نفس شمردن نیست
کنند اگر چو خم باده خشت بالینم
مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست
چه خون که در جگرم می کند پشیمانی
شراب خوردن من کم ز شیشه خوردن نیست
فغان که حلقه جمعیتی ندارند چرخ
که همچو خانه زنجیر پر ز شیون نیست
ز تنگ چشمی سوزن چه تابها که نخورد
هنوز رشته امید را گسستن نیست
به نقل، شور مکن آن دهان شیرین را
که باده را مزه ای به ز لب گزیدن نیست
بپوش چشم ز نشو و نمای دل صائب
که تخم سوخته را بهره از دمیدن نیست
مسوز شمع در آن خانه ای که روزن نیست
ز فکر عالم بالا سیه دل آسوده است
ملال پای گرانخواب را ز دامن نیست
ز سیر دایمی چرخ می شود معلوم
که در بساط زمین جای آرمیدن نیست
چو طفل مهد مکن دل به مهره بازی خوش
که هیچ سبحه ترا چون نفس شمردن نیست
کنند اگر چو خم باده خشت بالینم
مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست
چه خون که در جگرم می کند پشیمانی
شراب خوردن من کم ز شیشه خوردن نیست
فغان که حلقه جمعیتی ندارند چرخ
که همچو خانه زنجیر پر ز شیون نیست
ز تنگ چشمی سوزن چه تابها که نخورد
هنوز رشته امید را گسستن نیست
به نقل، شور مکن آن دهان شیرین را
که باده را مزه ای به ز لب گزیدن نیست
بپوش چشم ز نشو و نمای دل صائب
که تخم سوخته را بهره از دمیدن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
اگر نمی تپدم دل، ز آرمیدن نیست
که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست
ز بی غمی نبود رنگ روی من بر جای
ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست
ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید
هنوز دانه امید را دمیدن نیست
قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه
که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست
سخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهران
که آبروی گهر را غم چکیدن نیست
تپیدن دل سیاره می کند فریاد
که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست
نفس برای رمیدن ذخیره می سازد
وگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست
به روی من چمن آرا عبث دری بسته است
مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست
ز نامه صلح به طومار آه کن صائب
که نامه الف آه را دریدن نیست
که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست
ز بی غمی نبود رنگ روی من بر جای
ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست
ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید
هنوز دانه امید را دمیدن نیست
قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه
که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست
سخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهران
که آبروی گهر را غم چکیدن نیست
تپیدن دل سیاره می کند فریاد
که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست
نفس برای رمیدن ذخیره می سازد
وگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست
به روی من چمن آرا عبث دری بسته است
مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست
ز نامه صلح به طومار آه کن صائب
که نامه الف آه را دریدن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۹
زمین چو ریگ روان است بر جناح سفر
در او فشردن پای ثبات ممکن نیست
به داغ عشق در اینجا اگر نسوخته ای
ز آفتاب قیامت نجات ممکن نیست
ز فکر تشنه لبان خضر آب سیر نخورد
وگرنه سیری از آب حیات ممکن نیست
ز شرم آن لب شیرین اگر نگردد آب
به چوب بستن دست نبات ممکن نیست
به زور، روی دل از دل نمی توان گرداند
به دوستان، عدم التفات ممکن نیست
چگونه قطره تواند محیط دریا شد؟
ز راه فکر رسیدن به ذات ممکن نیست
مگر وسیله شود خط عنبرین، ورنه
به مهر خال رساندن برات ممکن نیست
مکن تلاش رهایی ز زلف او صائب
که از کمند خدایی نجات ممکن نیست
خلاصی دل ما از جهات ممکن نیست
به زور نقش ز ششدر نجات ممکن نیست
بلاست عاشقی نوخطان چار ابرو
ز چار موجه دریا نجات ممکن نیست
در او فشردن پای ثبات ممکن نیست
به داغ عشق در اینجا اگر نسوخته ای
ز آفتاب قیامت نجات ممکن نیست
ز فکر تشنه لبان خضر آب سیر نخورد
وگرنه سیری از آب حیات ممکن نیست
ز شرم آن لب شیرین اگر نگردد آب
به چوب بستن دست نبات ممکن نیست
به زور، روی دل از دل نمی توان گرداند
به دوستان، عدم التفات ممکن نیست
چگونه قطره تواند محیط دریا شد؟
ز راه فکر رسیدن به ذات ممکن نیست
مگر وسیله شود خط عنبرین، ورنه
به مهر خال رساندن برات ممکن نیست
مکن تلاش رهایی ز زلف او صائب
که از کمند خدایی نجات ممکن نیست
خلاصی دل ما از جهات ممکن نیست
به زور نقش ز ششدر نجات ممکن نیست
بلاست عاشقی نوخطان چار ابرو
ز چار موجه دریا نجات ممکن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۳
شب فراق ز روز حساب خالی نیست
که از بیاض، سواد کتاب خالی نیست
نظر به هر چه کنم تازه می شود داغم
که هیچ ذره ازان آفتاب خالی نیست
به چشم کم منگر، هیچ خاکساری را
که هیچ روزن ازان ماهتاب خالی نیست
چه موج مگذر ازین بحر سرسری زنهار
که چون صدف ز گهر یک حباب خالی نیست
دوانده در همه جا ریشه بیقراری عشق
که نبض سنگ هم از اضطراب خالی نیست
ز من گشودن لب چون صدف نمی آید
وگرنه ابر مروت ز آب خالی نیست
زبان لاف بود لازم تهیدستی
زمین شور ز موج سراب خالی نیست
مگر به فکر سواری است آن سبک جولان؟
که هیچ ملک دل از انقلاب خالی نیست
همین نه موی میان تراست این خم و پیچ
که هیچ موی تو از پیچ و تاب خالی نیست
ز گل تهی نشود بوستان دربسته
ز حسن، پرده شرم و حجاب خالی نیست
نمی توان دل بی داغ یافت در عالم
که از سیاهی جغد این خراب خالی نیست
ز قرب و بعد شود کار سالکان دشوار
وگرنه هیچ زمینی ز آب خالی نیست
به اشک تلخ ازان گلعذار قانع شو
که گل نهفته چو گردد گلاب خالی نیست
ز پست فطرتی از فیض عشق محرومی
وگرنه کوه بلند از عقاب خالی نیست
سؤال ماست کز آن لب نمی رسد به جواب
وگرنه هیچ سؤال از جو خالی نیست
هنوز ازان لب نوخط توان به کام رسید
ز نشأه این می پا در رکاب خالی نیست
ز هر چه چشم توان آب داد مغتنم است
چه قحط حسن شود آفتاب خالی نیست
صواب محض بود رزق خامشان صواب
که گفتگو ز خطا و صواب خالی نیست
که از بیاض، سواد کتاب خالی نیست
نظر به هر چه کنم تازه می شود داغم
که هیچ ذره ازان آفتاب خالی نیست
به چشم کم منگر، هیچ خاکساری را
که هیچ روزن ازان ماهتاب خالی نیست
چه موج مگذر ازین بحر سرسری زنهار
که چون صدف ز گهر یک حباب خالی نیست
دوانده در همه جا ریشه بیقراری عشق
که نبض سنگ هم از اضطراب خالی نیست
ز من گشودن لب چون صدف نمی آید
وگرنه ابر مروت ز آب خالی نیست
زبان لاف بود لازم تهیدستی
زمین شور ز موج سراب خالی نیست
مگر به فکر سواری است آن سبک جولان؟
که هیچ ملک دل از انقلاب خالی نیست
همین نه موی میان تراست این خم و پیچ
که هیچ موی تو از پیچ و تاب خالی نیست
ز گل تهی نشود بوستان دربسته
ز حسن، پرده شرم و حجاب خالی نیست
نمی توان دل بی داغ یافت در عالم
که از سیاهی جغد این خراب خالی نیست
ز قرب و بعد شود کار سالکان دشوار
وگرنه هیچ زمینی ز آب خالی نیست
به اشک تلخ ازان گلعذار قانع شو
که گل نهفته چو گردد گلاب خالی نیست
ز پست فطرتی از فیض عشق محرومی
وگرنه کوه بلند از عقاب خالی نیست
سؤال ماست کز آن لب نمی رسد به جواب
وگرنه هیچ سؤال از جو خالی نیست
هنوز ازان لب نوخط توان به کام رسید
ز نشأه این می پا در رکاب خالی نیست
ز هر چه چشم توان آب داد مغتنم است
چه قحط حسن شود آفتاب خالی نیست
صواب محض بود رزق خامشان صواب
که گفتگو ز خطا و صواب خالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴
نسیم صبحدم از بوی یار خالی نیست
ز بوی گل نفس نوبهار خالی نیست
یکی است در نظر پاک، توتیا و غبار
که هیچ گردی ازان شهسوار خالی نیست
درون خانه بی سقف روشنی فرش است
ز ماه، دیده شب زنده دار خالی نیست
هلاک آینه روشنند تازه رخان
ز سرو و بید لب جویبار خالی نیست
غم و نشاط جهان جوش می زند با هم
که چشم مست ز خواب و خمار خالی نیست
سبک مگیر ز جا هیچ استخوانی را
که چون صدف ز در شاهوار خالی نیست
فتاده است ترا رشته نظر کوتاه
وگرنه از گل بی خار، خار خالی نیست
مرا ز جوهر آیینه شد چنین روشن
که هیچ سینه ای از خار خار خالی نیست
در ابر تیره شکرخند برق پنهان است
ز صبح وصل شب انتظار خالی نیست
مگر تو چشم بپوشی ازین خراب آباد
وگرنه عالم خاک از غبار خالی نیست
تو از فسانه غفلت به خواب خرگوشی
وگرنه دامن دشت از شکار خالی نیست
سپهر اگر به من پاکباز باخت دغا
قمار نیز ز راه قمار خالی نیست
اگر چه از خط شبرنگ بی صفا شده است
هنوز صبح بناگوش یار خالی نیست
ز داغ عشق سراپای من گلستان است
ز لعل اگر جگر کوهسار خالی نیست
درین دیار کسی گر به داد من نرسید
ز قدردان سخن، روزگار خالی نیست
منم که سوخته صائب مرا ستاره بخت
وگرنه سینه سنگ از شرار خالی نیست
ز بوی گل نفس نوبهار خالی نیست
یکی است در نظر پاک، توتیا و غبار
که هیچ گردی ازان شهسوار خالی نیست
درون خانه بی سقف روشنی فرش است
ز ماه، دیده شب زنده دار خالی نیست
هلاک آینه روشنند تازه رخان
ز سرو و بید لب جویبار خالی نیست
غم و نشاط جهان جوش می زند با هم
که چشم مست ز خواب و خمار خالی نیست
سبک مگیر ز جا هیچ استخوانی را
که چون صدف ز در شاهوار خالی نیست
فتاده است ترا رشته نظر کوتاه
وگرنه از گل بی خار، خار خالی نیست
مرا ز جوهر آیینه شد چنین روشن
که هیچ سینه ای از خار خار خالی نیست
در ابر تیره شکرخند برق پنهان است
ز صبح وصل شب انتظار خالی نیست
مگر تو چشم بپوشی ازین خراب آباد
وگرنه عالم خاک از غبار خالی نیست
تو از فسانه غفلت به خواب خرگوشی
وگرنه دامن دشت از شکار خالی نیست
سپهر اگر به من پاکباز باخت دغا
قمار نیز ز راه قمار خالی نیست
اگر چه از خط شبرنگ بی صفا شده است
هنوز صبح بناگوش یار خالی نیست
ز داغ عشق سراپای من گلستان است
ز لعل اگر جگر کوهسار خالی نیست
درین دیار کسی گر به داد من نرسید
ز قدردان سخن، روزگار خالی نیست
منم که سوخته صائب مرا ستاره بخت
وگرنه سینه سنگ از شرار خالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۵
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
همان ز نامه و پیغام شاد می گردند
اگر چه دوستی اهل دل زبانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشأه مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
به پای تن دل عاشق نمی کند جولان
نسیم مصر مقید به کاروانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
همان ز نامه و پیغام شاد می گردند
اگر چه دوستی اهل دل زبانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشأه مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
به پای تن دل عاشق نمی کند جولان
نسیم مصر مقید به کاروانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
می دو ساله نشاطش کم از جوانی نیست
شراب کهنه کم از عمر جاودانی نیست
که باز حرف گلوگیر توبه را سر کرد؟
که در بدیهه مینای می روانی نیست
ز جاده سخن راست، پای بیرون نه
که هیچ علم چو علم مزاج دانی نیست
چسان به خامه دهم شرح اشتیاق ترا؟
چو شمع، سوزش پنهان من زبانی نیست
به زیر منت خشک خضر مرو زنهار
که آب روی، کم از آب زندگانی نیست
میار سر ز گریبان چه برون یوسف
که رحم در دل سنگین کاروانی نیست
به شاخسار قفس واگذار مرغ مرا
که بال بسته شکست من آشیانی نیست
مکش به طعن گرانجانیم ز بیدردی
که برفشاندن جان آستین فشانی نیست
قسم به عزلت عنقا که کوی خاموشان
به آرمیدگی ملک بی نشانی نیست
به گوشه ای بنشین و خموش شو صائب
کنون که رونق بازار نکته دانی نیست
شراب کهنه کم از عمر جاودانی نیست
که باز حرف گلوگیر توبه را سر کرد؟
که در بدیهه مینای می روانی نیست
ز جاده سخن راست، پای بیرون نه
که هیچ علم چو علم مزاج دانی نیست
چسان به خامه دهم شرح اشتیاق ترا؟
چو شمع، سوزش پنهان من زبانی نیست
به زیر منت خشک خضر مرو زنهار
که آب روی، کم از آب زندگانی نیست
میار سر ز گریبان چه برون یوسف
که رحم در دل سنگین کاروانی نیست
به شاخسار قفس واگذار مرغ مرا
که بال بسته شکست من آشیانی نیست
مکش به طعن گرانجانیم ز بیدردی
که برفشاندن جان آستین فشانی نیست
قسم به عزلت عنقا که کوی خاموشان
به آرمیدگی ملک بی نشانی نیست
به گوشه ای بنشین و خموش شو صائب
کنون که رونق بازار نکته دانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷
ستاره سوخته عشق را پناهی نیست
در آفتاب قیامت گریزگاهی نیست
به داغ کهنه و نو، روز و شب شود معلوم
به عالمی که منم آفتاب و ماهی نیست
دل رمیده من وحشی بیابانی است
که جز زبان ملامت در او گیاهی نیست
اگر چه آه ندارند در جگر عشاق
نگاه حسرت این قوم کم ز آهی نیست
فغان که در نظر اعتبار لاله رخان
شکسته رنگی عاشق به برگ کاهی نیست
شکفته باش که قصر وجود انسان را
به از گشادگی جبهه پیشگاهی نیست
چگونه بال فشانم به کهکشان صائب؟
مرا که قوت پرواز برگ کاهی نیست
در آفتاب قیامت گریزگاهی نیست
به داغ کهنه و نو، روز و شب شود معلوم
به عالمی که منم آفتاب و ماهی نیست
دل رمیده من وحشی بیابانی است
که جز زبان ملامت در او گیاهی نیست
اگر چه آه ندارند در جگر عشاق
نگاه حسرت این قوم کم ز آهی نیست
فغان که در نظر اعتبار لاله رخان
شکسته رنگی عاشق به برگ کاهی نیست
شکفته باش که قصر وجود انسان را
به از گشادگی جبهه پیشگاهی نیست
چگونه بال فشانم به کهکشان صائب؟
مرا که قوت پرواز برگ کاهی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۲
وفا طمع ز گل بیوفا نباید داشت
ز رنگ و بوی، امید بقا نباید داشت
ز سادگی است تمنای صحت از پیری
ز درد عمر، توقع صفا نباید داشت
پل شکسته به سیلاب بر نمی آید
ثبات، چشم ز قد دو تا نباید داشت
شکستگی نشود جمع با حلاوت عشق
شکر طمع زنی بوریا نباید داشت
سبک نساخته از دانه خویش را چون کاه
امید جاذبه از کهربا نباید داشت
به مزد دست اگر خرده ای نیفشانی
چو گل ز کس طمع خونبها نباید داشت
میسرست چو سر زیر بال خود بردن
نظر به سایه بال هما نباید داشت
ز کار تا نرود دست و پای سعی ترا
امید رزق ز دست دعا نباید داشت
اگر ز سنگ ملامت شکسته ای خود را
حذر ز گردش این آسیا نباید داشت
به قطع راه طلب زهد خشک کافی نیست
امید راهبری از عصا نباید داشت
به خاک غوطه زدن ناوک هوایی را
اشاره ای است که سر در هوا نباید داشت
به اشک تا بتوان دیده را جلا دادن
ز مردمان طمع توتیا نباید داشت
درین قلمرو ظلمت به جز ستاره اشک
دلیل و راهبر و رهنما نباید داشت
به روی کار ز سیمین بران قناعت کن
ز آبگینه نظر بر قفا نباید داشت
ز چشم کافر بیگانه خوی او صائب
توقع نگه آشنا نباید داشت
ز رنگ و بوی، امید بقا نباید داشت
ز سادگی است تمنای صحت از پیری
ز درد عمر، توقع صفا نباید داشت
پل شکسته به سیلاب بر نمی آید
ثبات، چشم ز قد دو تا نباید داشت
شکستگی نشود جمع با حلاوت عشق
شکر طمع زنی بوریا نباید داشت
سبک نساخته از دانه خویش را چون کاه
امید جاذبه از کهربا نباید داشت
به مزد دست اگر خرده ای نیفشانی
چو گل ز کس طمع خونبها نباید داشت
میسرست چو سر زیر بال خود بردن
نظر به سایه بال هما نباید داشت
ز کار تا نرود دست و پای سعی ترا
امید رزق ز دست دعا نباید داشت
اگر ز سنگ ملامت شکسته ای خود را
حذر ز گردش این آسیا نباید داشت
به قطع راه طلب زهد خشک کافی نیست
امید راهبری از عصا نباید داشت
به خاک غوطه زدن ناوک هوایی را
اشاره ای است که سر در هوا نباید داشت
به اشک تا بتوان دیده را جلا دادن
ز مردمان طمع توتیا نباید داشت
درین قلمرو ظلمت به جز ستاره اشک
دلیل و راهبر و رهنما نباید داشت
به روی کار ز سیمین بران قناعت کن
ز آبگینه نظر بر قفا نباید داشت
ز چشم کافر بیگانه خوی او صائب
توقع نگه آشنا نباید داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶
عنان دل ز من آن دلربا گرفت و گذاشت
چو دلپذیر نبودش چرا گرفت و گذاشت
عیار موجه بیتاب ما ز دریا پرس
که بارها سر زنجیر ما گرفت و گذاشت
فریب چشم پریشان نگاه او مخورید
که در دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشت
ز انفعال مرا روی بازگشتن نیست
خوشا کسی که طریق خطا گرفت و گذاشت
ز گل مدار امید وفا که دست ازوست
که رنگ عاریتی از حنا گرفت و گذاشت
قدم ز ناف غزالان به کام شیر نهاد
سبکروی که طریق رضا گرفت و گذاشت
عنان من گل بی دست و پا کجا گیرد؟
که خار دامن من بارها گرفت و گذاشت
ز سختی دل سنگین خویش در عجبم
که همچو موم بی نقشها گرفت و گذاشت
نبود جوهر مردانگی زلیخا را
وگرنه دامن یوسف چرا گرفت و گذاشت؟
به درد من نتوان برد ره که دست مسیح
هزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشت
مشو مقید موج سراب این عالم
که خضر دامن آب بقا گرفت و گذاشت
ز پشت دست ندامت همیشه رزق خورد
کسی که دامن اهل صفا گرفت و گذاشت
مجو ز چرخ مروت که این سیاه درون
ز دست کور مکرر عصا گرفت و گذاشت
ز نقش روی به نقاش کن که هر کف خاک
هزار بار فزون نقش گرفت و گذاشت
مرا ازان سنگ کو شکر و شکوه هر دو بجاست
که استخوان مرا از هما گرفت و گذاشت
ز نقد داغ اثر در جهان نهشت دلم
ز بس که بر سر هم چون گدا گرفت و گذاشت
جهان سفله چو فرزند بی خطا صائب
مرا ز چرخ به دست دعا گرفت و گذاشت
چو دلپذیر نبودش چرا گرفت و گذاشت
عیار موجه بیتاب ما ز دریا پرس
که بارها سر زنجیر ما گرفت و گذاشت
فریب چشم پریشان نگاه او مخورید
که در دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشت
ز انفعال مرا روی بازگشتن نیست
خوشا کسی که طریق خطا گرفت و گذاشت
ز گل مدار امید وفا که دست ازوست
که رنگ عاریتی از حنا گرفت و گذاشت
قدم ز ناف غزالان به کام شیر نهاد
سبکروی که طریق رضا گرفت و گذاشت
عنان من گل بی دست و پا کجا گیرد؟
که خار دامن من بارها گرفت و گذاشت
ز سختی دل سنگین خویش در عجبم
که همچو موم بی نقشها گرفت و گذاشت
نبود جوهر مردانگی زلیخا را
وگرنه دامن یوسف چرا گرفت و گذاشت؟
به درد من نتوان برد ره که دست مسیح
هزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشت
مشو مقید موج سراب این عالم
که خضر دامن آب بقا گرفت و گذاشت
ز پشت دست ندامت همیشه رزق خورد
کسی که دامن اهل صفا گرفت و گذاشت
مجو ز چرخ مروت که این سیاه درون
ز دست کور مکرر عصا گرفت و گذاشت
ز نقش روی به نقاش کن که هر کف خاک
هزار بار فزون نقش گرفت و گذاشت
مرا ازان سنگ کو شکر و شکوه هر دو بجاست
که استخوان مرا از هما گرفت و گذاشت
ز نقد داغ اثر در جهان نهشت دلم
ز بس که بر سر هم چون گدا گرفت و گذاشت
جهان سفله چو فرزند بی خطا صائب
مرا ز چرخ به دست دعا گرفت و گذاشت