عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
در دادمه و داستان
ملکزاده گفت : شنیدم که شیری بود بکم آزاری و پرهیزگاری از جملهٔ سباع وضواری متمیّز و از تعرّضِ ضعافِ حیوانات متحرّز و بر همه ملک و فرمانده، در بیشهٔ متوطّن که گفتی پیوندِ درختانِ او از شاخسارِ دوحهٔ طوبی کردهاند و چاشنیِ فواکهِ آن از جویِ عسل در فردوسِ اعلی داده، مرغان بر پنجرهٔ اغصانش چون نسر و دجاج بر کنگرهٔ این کاخِ زمرّدین از کمان گروههٔ آفات فارغ نشسته ، آهوان در مراتعِ سبزهزارش چون جدی و حمل بر فرازِ این مرغزارِ نیلوفری از گشادِ خدنگِ حوادث ایمن چریده ، کس از مقاطفِ اشجارش بقواصی و دوانی نرسیده ، روزگار از مجانیِ ثمارش دستِ تعرّضِ جانی بریده ، نخل و اعناب چون کواعبِ اتراب بر مهرِ بکارتِ خویش مانده ، نار پستانِ و سیبِ زنخدانش را جز آفتاب و ماهتاب از روزن مشبّکهٔ افنان ملاحظت نکرده ، پسته لبانِ بادام چشمش را جز شمال و صبا گوشهٔ تتقِ اوراق برنداشته ، دندانِ طامعان بلبِ ترنج و غبغبِ نارنجِ او نارسیده ، دستِ متناولان از چهرهٔ آبی و عارضِ تفاحش شفتالوئی نربوده ، عنّابش عنائی ندیده و عتابی نشنیده .
فَاَخضَلَّ مِن سُقیَاهُ کُلُّ مُضَرَّجٍ
وَاخضَرَّ مِن رَبَّاهُ کُلُّ مُصَنِّفِ
وَ تَلَثَّمَت شَمسُ النَّهارِ بِبُرقَعٍ
مِن طُرَّتَیهِ وَ السَّمَاءُ بِمِطرَفِ
شیر را دو شکال زیرک طبعِ نیکو محضر پسندیده منظر ندیم و انیس بود یکی دادمه نام و دیگر داستان. هر دو بمزیدِ قربت از دیگر خواصِّ خدم مرتبهٔ تقدّم یافته و مشیر و محرمِ اسرارِ مملکت گشته . خرسی دستور مملکتِ او بود ، همیشه اندیشهٔ آن کردی که این دو یارِ مختصر شکل که رجوعِ معظماتِ امور با ایشانست ، روزی بتعرّض منصبِ من متصدّی شوند و کارِ وزارت بر من بشولیده کنند.
فَلَا تَحقِرَنَّ عَدُوّا رَمَاکَ
وَ اِن کَانَ فِی سَاعِدَیهِ قِصَر
فَأِنَّ السُّیُوفَ تَحُزُّ الرِّقَابَ
وَ تَعجِزُ عَمَّا تَنَالُ الإِبَر
لاجرم بر ارتفاعِ درجهٔ جاه و منزلتِ ایشان حسد بردی و پیوسته با خود گفتی : مرا چارهٔ این کار میباید اندیشید و چشم بر بهانهٔ نهاد که ایشانرا از چشمِ عنایتِ ملک بیندازم و ذاتُ البَینی در میانه افکنم که انثلامِ آنرا اصلاح و التئام ممکن نگردد . روزی ملک بر قاعدهٔ معهود تکیهٔ استراحت زده بود و خوش خفته و هر دو بر بالینِ او نشسته ، افسانه میگفتند و افسونِ شکر خوابِ فراغت بر وی میدمیدند ، درین میان ملک را بادی از مخرجِ معتاد رها شد. دادمه را خندهٔ ناگهان بیامد ، چنانک سمعِ ملک حسّ آن دریافت، بیدار شد و بتناوم و تصامم خویش را بر جای میداشت و خفته فرا مینمود تا ازیشان چه شنود. داستان گفت : بر ملک چرا میخندی؟ نه واقعهٔ بدیع و نه شکلی شنیع دیدی که ازو صادر آمده ، این ضحکهٔ بارد و این استهزاءِ ناوارد بر کجا میآید ؟
ای برادر گر مزاج از فَضله خالی آمدی
ای برادر گر مزاج از فَضله خالی آمدی
ور قوایِ ماسک و دافع نبودی در بدن
طفل را از پایهٔ اوّل نبودی برتری
فعلِ طبع از راهِ تسخیرست بی هیچ اختیار
در جماد و در نبات ، آنگاه ما را بر سری
و پوشیده نیست که از مست و مجنون و خفته و کودک قلمِ تکلیف بر گرفتهاند و رقمِ عذر درکشیده و مؤاخذت بهیچ منکر که ازیشان مشاهده افتد ، رخصت شرع و رسم نیست، لیکن از همه اعذار عذرِ خفته مقبولترست و او بنزدیکِ عقل از همه معذورتر، چه در دیگر حالات مثلاً چون سکر و جنون هیچ حرکت و سکون از فعل و اختیاری خالی نباشد و خفته را عنانِ تصرّف یکباره در دستِ طبیعت نهادهاند و بندِ تعطیل بر پایِ حواسّ بسته و قوایِ ارادی را از کارِ خویش معزول گردانیده و حکما ازینجا گفتهاند که خواب مرگی جزویست و مرگ خوابی کلّی وَ النَّومُ اَخُو المُوتِ ، و در کتبِ اخلاق خواندهام که عاقل بعیبی که لازم ذات او باشد ، دیگری را تعییر نکند خاصّه پادشاه را که عیب او بهتر برداشتن و باطلِ او را حق انگاشتن از مقتضایِ عقلست و خواصِّ حضرت و نزدیکانِ خدمت را واجبتر که مراقبِ این حال باشند ، چه پیوسته بر مزلّه الاقدام اند ، عَلَی شَفَا جُرُفٍ هَارٍ ایستاده ، مَن جَالَسَ المُلُوکَ بِغَیرِ اَدَبٍ فَقَد خَاطَرَبِنَفسِهِ ، و خطاب از جنابِ کبریا در تقویمِ آگاهترینِ خلایق دو عالم چنین آمد که فَاستَقِم کَمَا اُمِرتَ ، تا زبانِ نبوّت از هیبتِ نزولِ این آیت میگوید : شَیَّبَتنِی سُورَهُ هُودٍ . دادمه گفت : عرضی که از عیب پاکست و زبانی که برو کذب نرود و نفسی که بمعرّت نادانی منسوب نباشد ، از خندیدن کسی باک ندارد. داستان گفت : سه عادت از عاداتِ جاهلانست ، یکی خود را بیعیب پنداشتن ، دوم دیگران را در مرتبهٔ دانش از خود فروتر نهادن ، سیوم بعلمِ خویش خرّم بودن و خود را بر قدمِ انتها دانستن و در غایتِ کمال پنداشتن.
چو گوئی که هر دانش آموختم
ز خود وامِ بی دانشی توختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
و در لطایفِ عظت از خداوندانِ حکمت میآید که چون عیب دیگران جوئی و هنر خویش بینی ، از جستنِ عیب خویش و هنرِ دیگران غافل مباش که هر که بر عیب خویش و هنر دیگران واقف نشود ، عیب پاک نگردد و در گرد هنرمندان نرسد ، اِذَا اَرَادَ اللهُ بِعَبدٍ خَیراً بَصَّرَهُ بِعُیُوبِ نَفسِهِ و بقراط میگوید : کُن فِی الحِرصِ عَلَی تَفَقُّدِ عُیُوبِکَ کَعَدُوِّکَ . دادمه گفت : آنکس که در نفس پاکِ بتفتیشِ رذایلِ عیوب مشغول شود ، آنرا ماند که چشمهٔ آب زلال را بشوراند تا صفایِ آن از کدورت بهتر شناخته شود ، لاشکّ از مبالغت در شورانیدن روشنیِ آن بتیرگی میل کند و کثافتی نامتوقّع از لطافتِ اجزاءِ او بیرون آید . داستان گفت : هیچ عاشق عیبِ معشوق نبیند و مردم را با هیچ معشوقِ خوبروی آن عشق بازی نبود که با مشاهدهٔ نفس خویش و ازین سبب همیشه محاسنِ آثار خویش بیند و مساویِ دیگران ، چنانک گفت :
ای تا بفلک سرِ تو در خود بینی
کرده همه عمر وقف بر خود بینی
خود بین بمثل اگر بسنگی نگرد
چون آینه ناردش مگر خود بینی
و هرک گردشِ روزگار را مساعدِ خویش بیند ، پندارد که با همه آن مزاج دارد همچون منعمی که بفصلِ تابستان خیش خانهٔ آسایشِ او را غلامانِ سیمین بناگوش زرّین گوشوار بمروحهٔ که سر زلفِ ایشان را مشوّش کند ، خوش میدارند ، گمان برد که نیم سوختگانِ شررِ آفتاب که محنت همه جای سایهوار در قفایِ ایشان میرود ، در همان نصیب لذّت و راحتاند ، یا
چون صاحب ثروتی که در موسمِ زمستان هوایِ تابخانه را از تأثیرِ شعلهٔ آتشِ اثیروش بفصلِ دی مزاجِ باحور دهد و با حور پیکرانِ ماه منظر شرابِ ارغوانی بر سماعِ ارغنونی نوشد ، حال آن کشتگان شکنجهٔ سرما و افسردگان دمسردیِ روزگار که در پایانِ عقبات راضی گشته باشند تا ساعدِ ایشان بجایِ ساق هیزم بر آتش کورهٔ توانگران نهند ، از خود قیاس کند و این همه از بابِ جهل و نادانی و غفلت و خام قلتبانی باشد وخامتی هر آینه بفرجام باز دهد و پادشاه هر چند راهِ انبساط گشادهتر کند ، از بساطِ حشمت او دورتر باید نشست ، اِنِ اتَّخَذَکَ المَلِکُ اَخاً فَاتَّخِذهُ رَبّاً وَ اِن زَادَکَ اِینَاساً فَزِدهُ اِجلَالاً . دادمه گفت : این خنده راستی از من خطا آمد، لیکن سخن که از دهان بیرون رفت و تیرکه از قبضهٔ کمان گذر یافت و مرغ که از دام پرید ، اعادتِ آن صورت نبندد.
اَلقَولُ کَاللَّبَنِ المَحلُوبِ لَیسَ لَهُ
رَدٌّ وَ کَیفَ یَرُدُّ الحَالِبُ اللَّبَنَا
و این معنی مقررّست که تا گناه آشکارا نشود ، بیمِ عقوبت نباشد ، پس من حالیا از اذیّت و بالِ این خطیئت ایمنم ، چه این ماجرا میانِ من و تو رفت و مجربّان صاحب حنکت که خنگِ ابلقِ ایّام لگامِ ریاضتِ ایشان خائیده باشد ، گفتهاند : رازِ کس در دلِ کس گنجائی ندارد مگر در دلِ دوست ع ، خِزَانَهُ سِرٍّ اَعجَزَت کُلَّ فَاتِحٍ . اگر تو این راز در پردهٔ خاطر پوشیده داری، از حسنِ عهد و صدقِ ودادِ تو مستبدع نیست .
داستان گفت : نشنیدی که گویند ، دو عادت از لوازمِ نادانانست ، یکی آنک سیمِ خود بکسی وام دهد که بضراعت و شفاعت ازو باز نتواند ستد ، دوم آنک رازِ خویش با کسی گشاید که در استحفاظِ آن بغلاظ و شداد سوگند دادن محتاج باشد و گفتهاند : راز چیزیست که بلایِ آن در محافظتست و هلاکِ آن در افشاءِ، چنانک دزد را باکیک افتاد . دادمه گفت : چون بود آن ؟
فَاَخضَلَّ مِن سُقیَاهُ کُلُّ مُضَرَّجٍ
وَاخضَرَّ مِن رَبَّاهُ کُلُّ مُصَنِّفِ
وَ تَلَثَّمَت شَمسُ النَّهارِ بِبُرقَعٍ
مِن طُرَّتَیهِ وَ السَّمَاءُ بِمِطرَفِ
شیر را دو شکال زیرک طبعِ نیکو محضر پسندیده منظر ندیم و انیس بود یکی دادمه نام و دیگر داستان. هر دو بمزیدِ قربت از دیگر خواصِّ خدم مرتبهٔ تقدّم یافته و مشیر و محرمِ اسرارِ مملکت گشته . خرسی دستور مملکتِ او بود ، همیشه اندیشهٔ آن کردی که این دو یارِ مختصر شکل که رجوعِ معظماتِ امور با ایشانست ، روزی بتعرّض منصبِ من متصدّی شوند و کارِ وزارت بر من بشولیده کنند.
فَلَا تَحقِرَنَّ عَدُوّا رَمَاکَ
وَ اِن کَانَ فِی سَاعِدَیهِ قِصَر
فَأِنَّ السُّیُوفَ تَحُزُّ الرِّقَابَ
وَ تَعجِزُ عَمَّا تَنَالُ الإِبَر
لاجرم بر ارتفاعِ درجهٔ جاه و منزلتِ ایشان حسد بردی و پیوسته با خود گفتی : مرا چارهٔ این کار میباید اندیشید و چشم بر بهانهٔ نهاد که ایشانرا از چشمِ عنایتِ ملک بیندازم و ذاتُ البَینی در میانه افکنم که انثلامِ آنرا اصلاح و التئام ممکن نگردد . روزی ملک بر قاعدهٔ معهود تکیهٔ استراحت زده بود و خوش خفته و هر دو بر بالینِ او نشسته ، افسانه میگفتند و افسونِ شکر خوابِ فراغت بر وی میدمیدند ، درین میان ملک را بادی از مخرجِ معتاد رها شد. دادمه را خندهٔ ناگهان بیامد ، چنانک سمعِ ملک حسّ آن دریافت، بیدار شد و بتناوم و تصامم خویش را بر جای میداشت و خفته فرا مینمود تا ازیشان چه شنود. داستان گفت : بر ملک چرا میخندی؟ نه واقعهٔ بدیع و نه شکلی شنیع دیدی که ازو صادر آمده ، این ضحکهٔ بارد و این استهزاءِ ناوارد بر کجا میآید ؟
ای برادر گر مزاج از فَضله خالی آمدی
ای برادر گر مزاج از فَضله خالی آمدی
ور قوایِ ماسک و دافع نبودی در بدن
طفل را از پایهٔ اوّل نبودی برتری
فعلِ طبع از راهِ تسخیرست بی هیچ اختیار
در جماد و در نبات ، آنگاه ما را بر سری
و پوشیده نیست که از مست و مجنون و خفته و کودک قلمِ تکلیف بر گرفتهاند و رقمِ عذر درکشیده و مؤاخذت بهیچ منکر که ازیشان مشاهده افتد ، رخصت شرع و رسم نیست، لیکن از همه اعذار عذرِ خفته مقبولترست و او بنزدیکِ عقل از همه معذورتر، چه در دیگر حالات مثلاً چون سکر و جنون هیچ حرکت و سکون از فعل و اختیاری خالی نباشد و خفته را عنانِ تصرّف یکباره در دستِ طبیعت نهادهاند و بندِ تعطیل بر پایِ حواسّ بسته و قوایِ ارادی را از کارِ خویش معزول گردانیده و حکما ازینجا گفتهاند که خواب مرگی جزویست و مرگ خوابی کلّی وَ النَّومُ اَخُو المُوتِ ، و در کتبِ اخلاق خواندهام که عاقل بعیبی که لازم ذات او باشد ، دیگری را تعییر نکند خاصّه پادشاه را که عیب او بهتر برداشتن و باطلِ او را حق انگاشتن از مقتضایِ عقلست و خواصِّ حضرت و نزدیکانِ خدمت را واجبتر که مراقبِ این حال باشند ، چه پیوسته بر مزلّه الاقدام اند ، عَلَی شَفَا جُرُفٍ هَارٍ ایستاده ، مَن جَالَسَ المُلُوکَ بِغَیرِ اَدَبٍ فَقَد خَاطَرَبِنَفسِهِ ، و خطاب از جنابِ کبریا در تقویمِ آگاهترینِ خلایق دو عالم چنین آمد که فَاستَقِم کَمَا اُمِرتَ ، تا زبانِ نبوّت از هیبتِ نزولِ این آیت میگوید : شَیَّبَتنِی سُورَهُ هُودٍ . دادمه گفت : عرضی که از عیب پاکست و زبانی که برو کذب نرود و نفسی که بمعرّت نادانی منسوب نباشد ، از خندیدن کسی باک ندارد. داستان گفت : سه عادت از عاداتِ جاهلانست ، یکی خود را بیعیب پنداشتن ، دوم دیگران را در مرتبهٔ دانش از خود فروتر نهادن ، سیوم بعلمِ خویش خرّم بودن و خود را بر قدمِ انتها دانستن و در غایتِ کمال پنداشتن.
چو گوئی که هر دانش آموختم
ز خود وامِ بی دانشی توختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
و در لطایفِ عظت از خداوندانِ حکمت میآید که چون عیب دیگران جوئی و هنر خویش بینی ، از جستنِ عیب خویش و هنرِ دیگران غافل مباش که هر که بر عیب خویش و هنر دیگران واقف نشود ، عیب پاک نگردد و در گرد هنرمندان نرسد ، اِذَا اَرَادَ اللهُ بِعَبدٍ خَیراً بَصَّرَهُ بِعُیُوبِ نَفسِهِ و بقراط میگوید : کُن فِی الحِرصِ عَلَی تَفَقُّدِ عُیُوبِکَ کَعَدُوِّکَ . دادمه گفت : آنکس که در نفس پاکِ بتفتیشِ رذایلِ عیوب مشغول شود ، آنرا ماند که چشمهٔ آب زلال را بشوراند تا صفایِ آن از کدورت بهتر شناخته شود ، لاشکّ از مبالغت در شورانیدن روشنیِ آن بتیرگی میل کند و کثافتی نامتوقّع از لطافتِ اجزاءِ او بیرون آید . داستان گفت : هیچ عاشق عیبِ معشوق نبیند و مردم را با هیچ معشوقِ خوبروی آن عشق بازی نبود که با مشاهدهٔ نفس خویش و ازین سبب همیشه محاسنِ آثار خویش بیند و مساویِ دیگران ، چنانک گفت :
ای تا بفلک سرِ تو در خود بینی
کرده همه عمر وقف بر خود بینی
خود بین بمثل اگر بسنگی نگرد
چون آینه ناردش مگر خود بینی
و هرک گردشِ روزگار را مساعدِ خویش بیند ، پندارد که با همه آن مزاج دارد همچون منعمی که بفصلِ تابستان خیش خانهٔ آسایشِ او را غلامانِ سیمین بناگوش زرّین گوشوار بمروحهٔ که سر زلفِ ایشان را مشوّش کند ، خوش میدارند ، گمان برد که نیم سوختگانِ شررِ آفتاب که محنت همه جای سایهوار در قفایِ ایشان میرود ، در همان نصیب لذّت و راحتاند ، یا
چون صاحب ثروتی که در موسمِ زمستان هوایِ تابخانه را از تأثیرِ شعلهٔ آتشِ اثیروش بفصلِ دی مزاجِ باحور دهد و با حور پیکرانِ ماه منظر شرابِ ارغوانی بر سماعِ ارغنونی نوشد ، حال آن کشتگان شکنجهٔ سرما و افسردگان دمسردیِ روزگار که در پایانِ عقبات راضی گشته باشند تا ساعدِ ایشان بجایِ ساق هیزم بر آتش کورهٔ توانگران نهند ، از خود قیاس کند و این همه از بابِ جهل و نادانی و غفلت و خام قلتبانی باشد وخامتی هر آینه بفرجام باز دهد و پادشاه هر چند راهِ انبساط گشادهتر کند ، از بساطِ حشمت او دورتر باید نشست ، اِنِ اتَّخَذَکَ المَلِکُ اَخاً فَاتَّخِذهُ رَبّاً وَ اِن زَادَکَ اِینَاساً فَزِدهُ اِجلَالاً . دادمه گفت : این خنده راستی از من خطا آمد، لیکن سخن که از دهان بیرون رفت و تیرکه از قبضهٔ کمان گذر یافت و مرغ که از دام پرید ، اعادتِ آن صورت نبندد.
اَلقَولُ کَاللَّبَنِ المَحلُوبِ لَیسَ لَهُ
رَدٌّ وَ کَیفَ یَرُدُّ الحَالِبُ اللَّبَنَا
و این معنی مقررّست که تا گناه آشکارا نشود ، بیمِ عقوبت نباشد ، پس من حالیا از اذیّت و بالِ این خطیئت ایمنم ، چه این ماجرا میانِ من و تو رفت و مجربّان صاحب حنکت که خنگِ ابلقِ ایّام لگامِ ریاضتِ ایشان خائیده باشد ، گفتهاند : رازِ کس در دلِ کس گنجائی ندارد مگر در دلِ دوست ع ، خِزَانَهُ سِرٍّ اَعجَزَت کُلَّ فَاتِحٍ . اگر تو این راز در پردهٔ خاطر پوشیده داری، از حسنِ عهد و صدقِ ودادِ تو مستبدع نیست .
داستان گفت : نشنیدی که گویند ، دو عادت از لوازمِ نادانانست ، یکی آنک سیمِ خود بکسی وام دهد که بضراعت و شفاعت ازو باز نتواند ستد ، دوم آنک رازِ خویش با کسی گشاید که در استحفاظِ آن بغلاظ و شداد سوگند دادن محتاج باشد و گفتهاند : راز چیزیست که بلایِ آن در محافظتست و هلاکِ آن در افشاءِ، چنانک دزد را باکیک افتاد . دادمه گفت : چون بود آن ؟
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستانِ دزد باکیک
داستان گفت : شنیدم که وقتی دزدی عزم کرد که کمند بر کنگرهٔ کوشک خسرو اندازد و بچالاکی در خزانهٔ او خزد. مدّتی غوغایِ این سودا درو بام دماغِ دزد فرو گرفته بود و وعایِ ضمیرش ازین اندیشه ممتلی شده. طاقتش در اخفاءِ آن برسید وَ المَصدُورُ اِذَا لَم یَنفُث جَوِیَ ، در جهان محرمی لایق و همدمی موافق ندید که راز با او در میان نهد. آخر کیکی در میان جامهٔ خویش بیافت، گفت : این جانورِ ضعیف زبان ندارد که باز گوید و اگر نیز تواند ، چون میداند که من او را بخونِ خویش میپرورم، کی پسندد که رازِ من آشکارا کند. بیچاره را جان در قالب چون کیک در شلوار و سنگ در موزه بتقاضایِ انتزاع زحمت مینمود تا آن راز با او بگفت. پس شبی قضا بر جانِ او شبیخون آورد و بر ارتکابِ آن خطر محرّض شد، خود را بفنونِ حیل در سرایِ خسرو انداخت. اتفاقاً خوابگاه از حضورِ خادمان خالی یافت و در زیرِ تخت پنهان شد و تقدیر درختِ سیاست از بهرِ او میزد. خسرو درآمد و بر تخت رفت ، راست که بر عزمِ خواب سر بر بالین نهاد ، کیک از جامهٔ دزد بجامهٔ خوابِ خوابِ خسرو درآمد و چندان اضطراب کرد که طبعِ خسرو را ملال افزود. بفرمود تا روشنائی آوردند و در معاطفِ جامهٔ خواب نیک طلب کردند. کیک بیرون جست و زیر تخت شد . در جستنِ کیک دزد را یافتند و حکمِ سیاست برو براندند.
مَشَی بِرِجلَیهِ عَمداً نَحوَ مَصرَعِهِ
لِیَقضِیَ اللهُ اَمراً کَانَ مَفعُولَا
این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که رازِ دل با هرک جانی دارد ، نباید گفت . چون مناظرات و معارضاتِ ایشان بدینجا رسید ، شیر خود را آشفته و زنجیر صبر گسسته بزمجرهٔ خشم از خواب درآورد و فرمود تا دادمه را محبوس کردند و کنده بر پای نهادند. داستان در آن شکل که پیش آمد ، سخت از جای برفت و از سرِ تلهّف و تأسّف بدرِ زندان سرای رفت و با دادمه عتابهایِ شورانگیز و خطابهایِ زهرآمیز آغاز نهاد و بتثریب و توبیخ بیم بود که بیخِ وجود او برکشد و گفت : مردم دانا گفتهاند که بذلِ مال که باندازهٔ یسار نکنی ، نیازمندی و محتاجی ثمره دهد و سخن که نه در پایهٔ خویش گوئی ، از پایه بیفکند و سرِ زبانی که از آن بیم سر بود ، بریده اولیتر و همچنانک مضرّت از بسیار خوردن طبیعت را بیش از آنست که از کم خوردن، ندامت و ملالت بر بسیار گفتن بیش از آنست که بر کم گفتن .
مَا اِن نَدِمتُ عَلَی سُکُوتِی مَرَّهً
لکِن نَدِمتُ عَلَی الکَلَامِ مِرَارَا
و برهمهٔ هند که براهینِ حکمت در بیان دارند ، چنین گفتند که سخن ناگفته بدان مخدرهٔ ناسفته ماند که مرغوبِ طبعها و محبوبِ دلها باشد و خاطبان را رغبات بدو صادق و سخنِ گفته بدان کدبانویِ شوی دیده که حیلها باید کرد تا بازارِ تزویج او بدشواری ترویج پذیرد و هم در لطایفِ کلمات ایشان خواندهام که خاموشی هم پردهٔ عورت جهلست و هم شکوهِ عظمتِ دانائی .
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب
ز دانش چو جانِ ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
و صفتِ عیبجوئی و تعوّدِ زبان بذکرِ فحشا و منکر دلیلِ رذالتِ اصل و لؤمِ طبع و فرومایگیِ نفس گرفتهاند و تو در استحسانِ صورتِ حالِ خویش اصرار کردی ع ، تا خود بکجا رسد سرانجام ترا ؟
دادمه گفت : بیمست ، ای داستان، که از غبنِ گفتار تو ، اَلسِّجنُ اَحَبُّ اِلَیَّ برخوانم. چون ملک را بدانچ ازو آمد ، معذور میداری و فعلِ طبیعت و سلبِ اختیار مینهی ، چرا مرا هم بدین عذر معذور نمیداری و لیکن چکنم که کارِ آدمی زاد بر اینست ع یکروز که خندید که سالی نگریست ؟ این همه اشکِ حسرت که گلابگر از نایژهٔ حدقهٔ گل میچکاند ، نتیجهٔ همان یک خنده است که غنچهٔ گل سحر گهان بر کارِ جهان زد و قهقههٔ شیشه ، هنوز در گلو باشد که بگریهٔ زار خون دل پالاید .
لَا تَحسَبَنَّ سُرُوراً ذلئماً اَبَداً
مَن سَرَّهُ زَمَنٌ ساءَتهُ اَزمانُ
و آنگه ، ای داستان ، دانی که چون بخت برگردد ، هرچ نیکوتر اندیشی ، بتر در عبارت آید و بکمتر لغوی که سَهواً فَکَیفَ عَمداً صادر شود ، مطالبت کنند . چون مزاجِ ممراض که هرچند در ترتیبِ غذا و قاعدهٔ احتما شرطِ احتیاط بیشتر بجای آرد، باندک زیادتی که بکار برد . زود از سمتِ اعتدال منحرف گردد و برعکس آن چون اقبال یاری کند ، اگرچ گوینده از اهلیّتِ سخن گوئی بهرهٔ زیادت ندارد ، رکیکتر سخنی ازو محکم و متین نماید و در مقاعدِ سمعِ قبول نشیند . همچون مردِ تیرانداز که اگرچ ساعدِسست و ضعیف دارد ، چون بخت مساعد اوست ، هرچ از قبضهٔ او بیرون رود بر نشانه آید و چون روزگار از طریقِ سازگاری میل کند ، میل در چشمِ بصیرت کشد و روزِ روشن برو چون شبِ تاریک نماید ، چنانک آن مرد را با هدهد افتاد . داستان گفت : چون بود آن داستان ؟
مَشَی بِرِجلَیهِ عَمداً نَحوَ مَصرَعِهِ
لِیَقضِیَ اللهُ اَمراً کَانَ مَفعُولَا
این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که رازِ دل با هرک جانی دارد ، نباید گفت . چون مناظرات و معارضاتِ ایشان بدینجا رسید ، شیر خود را آشفته و زنجیر صبر گسسته بزمجرهٔ خشم از خواب درآورد و فرمود تا دادمه را محبوس کردند و کنده بر پای نهادند. داستان در آن شکل که پیش آمد ، سخت از جای برفت و از سرِ تلهّف و تأسّف بدرِ زندان سرای رفت و با دادمه عتابهایِ شورانگیز و خطابهایِ زهرآمیز آغاز نهاد و بتثریب و توبیخ بیم بود که بیخِ وجود او برکشد و گفت : مردم دانا گفتهاند که بذلِ مال که باندازهٔ یسار نکنی ، نیازمندی و محتاجی ثمره دهد و سخن که نه در پایهٔ خویش گوئی ، از پایه بیفکند و سرِ زبانی که از آن بیم سر بود ، بریده اولیتر و همچنانک مضرّت از بسیار خوردن طبیعت را بیش از آنست که از کم خوردن، ندامت و ملالت بر بسیار گفتن بیش از آنست که بر کم گفتن .
مَا اِن نَدِمتُ عَلَی سُکُوتِی مَرَّهً
لکِن نَدِمتُ عَلَی الکَلَامِ مِرَارَا
و برهمهٔ هند که براهینِ حکمت در بیان دارند ، چنین گفتند که سخن ناگفته بدان مخدرهٔ ناسفته ماند که مرغوبِ طبعها و محبوبِ دلها باشد و خاطبان را رغبات بدو صادق و سخنِ گفته بدان کدبانویِ شوی دیده که حیلها باید کرد تا بازارِ تزویج او بدشواری ترویج پذیرد و هم در لطایفِ کلمات ایشان خواندهام که خاموشی هم پردهٔ عورت جهلست و هم شکوهِ عظمتِ دانائی .
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب
ز دانش چو جانِ ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
و صفتِ عیبجوئی و تعوّدِ زبان بذکرِ فحشا و منکر دلیلِ رذالتِ اصل و لؤمِ طبع و فرومایگیِ نفس گرفتهاند و تو در استحسانِ صورتِ حالِ خویش اصرار کردی ع ، تا خود بکجا رسد سرانجام ترا ؟
دادمه گفت : بیمست ، ای داستان، که از غبنِ گفتار تو ، اَلسِّجنُ اَحَبُّ اِلَیَّ برخوانم. چون ملک را بدانچ ازو آمد ، معذور میداری و فعلِ طبیعت و سلبِ اختیار مینهی ، چرا مرا هم بدین عذر معذور نمیداری و لیکن چکنم که کارِ آدمی زاد بر اینست ع یکروز که خندید که سالی نگریست ؟ این همه اشکِ حسرت که گلابگر از نایژهٔ حدقهٔ گل میچکاند ، نتیجهٔ همان یک خنده است که غنچهٔ گل سحر گهان بر کارِ جهان زد و قهقههٔ شیشه ، هنوز در گلو باشد که بگریهٔ زار خون دل پالاید .
لَا تَحسَبَنَّ سُرُوراً ذلئماً اَبَداً
مَن سَرَّهُ زَمَنٌ ساءَتهُ اَزمانُ
و آنگه ، ای داستان ، دانی که چون بخت برگردد ، هرچ نیکوتر اندیشی ، بتر در عبارت آید و بکمتر لغوی که سَهواً فَکَیفَ عَمداً صادر شود ، مطالبت کنند . چون مزاجِ ممراض که هرچند در ترتیبِ غذا و قاعدهٔ احتما شرطِ احتیاط بیشتر بجای آرد، باندک زیادتی که بکار برد . زود از سمتِ اعتدال منحرف گردد و برعکس آن چون اقبال یاری کند ، اگرچ گوینده از اهلیّتِ سخن گوئی بهرهٔ زیادت ندارد ، رکیکتر سخنی ازو محکم و متین نماید و در مقاعدِ سمعِ قبول نشیند . همچون مردِ تیرانداز که اگرچ ساعدِسست و ضعیف دارد ، چون بخت مساعد اوست ، هرچ از قبضهٔ او بیرون رود بر نشانه آید و چون روزگار از طریقِ سازگاری میل کند ، میل در چشمِ بصیرت کشد و روزِ روشن برو چون شبِ تاریک نماید ، چنانک آن مرد را با هدهد افتاد . داستان گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستانِ خسرو با ملک دانا
دادمه گفت : شنیدم که خسرو را با ملکی از ملوکِ وقت خصومت افتاد و داعیهٔ طبع بانتزاعِ ملک از طباعِ یکدیگر پدید آمد تا بمناهضت جنگ و پیگار از جانبین کار بدانجا رسید که جز تیر سفیری در میانه تردّد نمیکرد و جز بزبانِ سنان جواب و سؤال نمیرفت . صفهایِ معرکه بیاراستند و کارزاری عظیم کردند ، آخرالامر خسرو مظفّر آمد ، صبایِ نصرت بر زلفِ پرچم و گوشوارِ ماهچهٔ علم او وزید و دیوارِ ادبار خاکِ خسار در کاسهٔ خصم کرد . منهزم و آواره گشتند و ملک را گرفته پیش خسرو آوردند. خسرو از آنجا که همّتِ ملکانه و سیرتِ پادشاهانهٔ او بود ، اِذَا مَلَکتَ فَأَسجِع بر خواند و گفت : از شکستهٔ خود مومیائی دریغ نمیباید داشت و افکندهٔ خود را برباید داشت که این رسم سنّتِ کرامست و برایشان زینهار خوردن عادتِ لئام . دست بیمسامحتی بهرک برسد ، رسانیدن و پای بی مجاملتی بر گردنِ هرک توان نهادن جز کارِ مردم سبک سایه و طبع فرومایه و نهاد آلوده و خصال ناستوده نتواند بود . پس بفرمود تا بوجهِ اعظام و احترام با ساز وعدّت و آلت واهبت و مراکب و موالی با سرِ خانه و اهالی گردد. ملک ثناء و محمدت گفت و آفرین و منّت داری کرد و گفت : غایت فتوّت و علوِّ همّت همین باشد ، لیکن مرا یک توقّعست ، اگر قبول بدان پیوندد نشانِ اقبال خود دانم . خسرو گفت : هرچ پیشِ خاطر میآید ، میباید خواست که از اجابتِ آن چاره نیست. ملک گفت : درین بستان سرای که مرا آنجا فرود آوردهاند، خرما بنی هست . میخواهم که آن را بمن بخشی و یک سال همچنین در سایهٔ جوار تو میباشم. خسرو ازین سخن اعجابِ تمام کرد و متعجّب بماند که مگر از هولِ این واقعه و ترسِ این حادثه که او را افتاد دماغِ او خلل کردست و عقل نقصان پذیرفته که سؤالی بدین رکاکت و التماسی بدین خساست میکند والّا مَا لِلمُلُوکِ وَ المَطَامِعَ الدَّنِِیَّهِ ، با این همه حاجتِ او مبذول داشتن و رایِ او را مبتذل نگذاشتن اولیتر. آن بستانسرای و آن درخت بدو بخشید. ملک هر هفته میدید که برگ و بارِ آن درخت میریخت و افسردگی و پژمردگی بدو راه مییافت تا درو هیچ امید به بود نماند. روزی بقاعدهٔ گذشته آنجا شد ، درخت را دید چون بختِ صاحب دولتان از سر جوان شده و چون پیشانیِ تازه رویان گرهِ تغضّن از اغصان و بندِ تشنج از عروق گشوده و چون غنچهٔ شکفته و نافهٔ شکافته رنگ و بویِ عروسان چمن درو گرفته و در حلهٔ سبز و حریرِ زرد چناروار بهزار دستِ رعنائی برآمده .
مجمرِ او از درون طبع از برون سوعود سوز
نقشِ او بیرون و قدرت از درون سوخامهزن
ملک از آنجا بخدمتِ خسرو رفت و از مشاهدهٔ حال درخت او را خبر داد و گفت : من درین مدت قرعهٔ تفاّل بنامِ این درخت میگردانیدم و تمثالِ حالِ خویش در خوابِ امانی بحالِ او میدیدم. امروز دانستم که کارِ من از حضیضِ تراجع بذروهٔ ترفّع روی نهادست و همچنانک درخت را بعد از تغیّرِ حال که بود ، این طراوت و رونق روی نمود ، کار من بنسقِ پادشاهی باز خواهد آمد. اگر امروز مرا باز جای خود فرستی و اندیشهٔ که بعنایت دربارهٔ من کردی با عمل متوافق شود ، وقتِ آنست. خسرو او را با ساز و اهبت و جلال و ابّهت در ملابسِ تمکین و معارضِ تزیین با خانه فرستاد و ملک با کامِ دل بمملکت و پادشاهیِ خویش رسید . این فسانه از بهر آن گفتم تا تو حالا دست از اصلاحِ من بداری ، چندانک دورِ محنت من بپایان رسد تا سعیی که کنی ، مؤثّر باشد و تخمی که افکنی ، مثمر آید .
بر من این رنج بگذرد که گذشت
ملکِ خاقان و دولتِ قیصر
داستان گفت : بهر بدی که روزگار بروی دوستان آرد ، از دوست بریدن و پشت بر کار او کردن از قضیّتِ مکارم و سجیّتِ اکارم دور افتد ؛ بلک در حالتِ شدّت ورخا و خیبت ورجا باید که یکی باشد . من همین ساعت بخدمتِ ملک روم و بلطایفِ تدبیر خلاصِ تو بجویم و کار بمخلصِ خیر رسانم و فرجهٔ فرجی از مضیقِ این حبس پدید آرم پس از آنجا بخدمتِ ملک رفت ، اتّفاقاً خرس حاضر بود ؛ اندیشه کرد که اگر سخنِ دادمه بحضور او گویم ، ناچار باعثهٔ عداوت از نهادِ او سر برآرد و زبانِ اعتراض بگشاید و قوادحِ عرض آغاز نهد و نگذارد که سخنِ من در نصابِ قبول افتد و اگر بغیبتِ او گویم ، شاید که چون خبردار شود ، بعد از آن فرصتی طلبد ئ باختلاسِ وقت اساسِ گفتهٔ من جمله منهدم کند و قواعدِ سعیِ مرا منخرم گرداند و بابطالِ غرضِ من میانِ جهد ببندد و هر آنچ مقرّر کرده باشم بتزییف رساند و گفتهاند : مکیدتِ دشمنان و سگالشِ خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیرکاهِ حیلت پوشانند ، خصم را بغوطهٔ هلاک زودتر رساند و مَا حِیلَهُ الرِّیحِ اِذَا هَبَّت مِن دَاخِلٍ ؟ باز اندیشید که با حضورِ او اولیترست ، چه اگر خرسِ ظاهراً بمدافعتِ من قدم در پیش نهد و آنچ در باطنِ او از حقدِ دادمه متمکّنست ، بعبارت آرد ، لاشکّ شهریار بداند که سخن او بغایلهٔ غرض منسوبست و بشایبهٔ حسد مشوب . اگر ناوکی از شستِ تعنّت رها کند، بر نشانهٔ غرض نیاید پس داستان افتتاحِ سخن بدعایِ شهریار کرد و گفت : از کرایمِ عاداتِ شاهان و محاسنِ شیمِ ایشان یکی عطا بخشیست و یکی خطا بخشائی ، چه استغناءِ مردم از مال ممکنست ، اما عصمتِ کلی از گناه هیچکس را مسلّم نیست و محقّقانِ شرع را خلافست تا صد و بیست چهار هزار نقطهٔ نبوّت با کمالِ حالِ خویش ازین دایره بیروناند یا نی اگرچ دادمه مجرمست اما اعترافِ او بجریمهٔ خویش ضمیمهٔ شفاعتِ من میشود . اگر شاهِ ذیلِ عفو بر عثراتِ او بپوشاند ، از کمالِ اَریَحیّت و کرمِ سجیّتِ او دور نیفتد وَ الکَرِیمُ مَن عَفَا عَن قُدرَهٍٔ ملک چون این سخن استماع کرد ، دانست که داستان را ازین کلمات و تقریرِ این مقدمات غرضِ کلّی و مقصودِ جملی جز نیکونامی خداوندگار و اشاعتِ ذکر او بحسنِ سیرت نیست و حمایتِ جانبِ دادمه فرع آن اصل میشناسد . آخر جموحِ طبیعتش رام شد و زمامِ اهتمام بجانبِ او کشیده آمد ، سر در پیش افکند و در موقفِ تردّد و تحیّر ساعتی بماند . خرس اندیشید که خاموشیِ ملک دلیلِ رضای اوست بخلاصِ دادمه و دشمن که افتاد ، در لگدکوبِ قهر باید گرفت تا برنخیزد. پس گفت : ملک نیک داند که مردمِ بد گوهر بمارِ گزاینده ماند و مار که آزرده شد ، سر کوفتن واجب آید و الّا از زخمِ دندانِ زهر افسایِ او ایمن نتوان بود .
وَ کَم مِن قَائِلٍ اِنِّی نَصِیحٌ
وَ تَأبَاهُ الخَلَائِقُ وَ الرُّوَاءُ
وای داستان هرک گناهِ گنهکاران بر خداوندگار پوشیده دارد و خواهد که رویِ حال او را بتزویرِ باطل در پردهٔ تقریرِ حق نیکو فرا نماید و مقابحِ او را در لباسِ محاسن جلوهٔ تمویه دهد ، خاین وغادرست و بر نبذِ حقوقِ منعمِ خود مبادر داستان گفت : نه هرک در کارِ گناهکاری سخن گوید ، گناهِ او را خوار داشته باشد ، چه عاقل از فعلِ جمیل عذر نخواهد و از نیکوکاری کس خجالت نبرد و عقلا گفتهاند : هر گناه که از مردم صادر شود و منقسمست بر چهار قسم ، یکی از آن زلّتست، دوم تقصیر ، سیوم خیانت، چهارم مکروه و هر یکی را عقوبتی در خور و مکافاتی سزاوار معیّن ، عقوبتِ زلّت عتاب باشد ، عقوبتِ تقصیر ملامت، عقوبتِ خیانت بند و زندان، عقوبتِ مکروه رسانیدنِ مکروه بمکافات ، کَمَا نُزِّلَ فِی مُحکَمِ تَنزِیلِهِ تَعَالی ، وَ کَتَبنَا عَلَیهِم فِیهَا اَنَّ النَّفسِ اَلآیه . و آنگه عفو و تجاوز پیرایهٔ قواعدِ سیاست گردانید و حدودِ شرعی را بلباسِ این مجاملت جمال داد که گفت : فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ کَفَّارَهٌ لَهُ گناهِ دادمه ازین اقسام جز زلّتی نیست که کس از آن معصوم نتواند بود ، چنانک یاد کردیم. اگر ملک برین گوشمال اقتصار کند و گوشهٔ خاطر از غبارِ کراهیت پاک گرداند، بر سنّتِ کرامِ ملوک رفته باشد .
وَ العُلیَ مَحظُورَهٌ اِلّا عَلَی
مَن بَنَی فَوقَ بِناءِ السَّلفِ
خرس گفت : در شرعِ رسوم پادشاهی واجبست بر پادشاه از چند گونه مردم تحرّز و توقّی نمودن و توقّعِ بدسگالی داشتن، یکی آنک بیگناهی از کارش معزول کند ، دیگر آنک با دشمنِ او دوستی ورزد ، دیگر آنک در زبانِ پادشاه سودِ خویش بیند ، دیگر آنک بسیار خدمتها بر اومیدِ مجازات کرده باشد و جزا نیافته باشد ، دیگر آنک رازِ پادشاه با نامحرم در میان نهد.
اکنون که او بچنین جرمی مؤاخذ گشت ، ازو اعتماد برخاست و استعطافِ او سودمند نیاید .
اِذَا اَنتَ اَکرَمتَ الکَرِیمَ مَلَکتَهُ
وَ اِن اَنتَ اَکرَمتَ اللَّئِیمَ تَمَرَّدَا
داستان گفت : دادمه بندهٔ بسزا و خادمی مخدوم پرست و ندیمی قدیم خدمت و جلیسی بهنشین و انیسی محرم و امینست. اگر ازو بسهو سیّئهٔ صادر آمد ، چندان حسناتِ اعمال بر صحیفهٔ روزنامهٔ بندگی ثبت کردست که بچنین صغایر او را در پای ماچان ذلّ و صغار نشاید افکندن و قلم در مرضیّاتِ خدمت و مقتضیاتِ طاعت او کشیدن .
فَاِن یَکُنِ الفِعلُ الَّذِی شَاءَ وَاحِداً
فَأَفعَالُهُ اللَّائِی سَرَرنَ اُلُوفُ
اگر ملک ازین هفوات در گذرد و بچشمِ کرم اغماض فرماید ، لاشکّ حقشناسیِ بندگان باشد و ملک را فایدهٔ ثنا بر کمالِ رأفتِ خویش حاصل گردد. پس روی بخرس آورد و گفت که من نامِ خود در جریدهٔ شفعا اثبات میکنم ، مَن یَشفَع شَفَاعَهً حَسَنهً یَکُن لَهُ نَصِیبٌ مِنهَا تو نیز با من که داستانم همداستان باش و صاحب واقعه را بفرصتِ وقیعت متعرّض مشو و تیمارِ شفاعتِ خویش بگفتارِ من مشفوع گردان تا از انصباءِ این سعادت بیبهره نمانی که صفقهٔ نیکوکاران هرگز خاسر نبودست و طمعِ کمآزاران البتّه خایب نماند، اِنَّ اللهَ لَا یُضِیعُ اَجرَمَن اَحسَنَ عَملاً چون سخن ایشان بدین مقام رسید ، ملک گفت : شما امروز باز گردید تا من درین حال بنظرِ امعان وایقان نگه کنم که از وجوهِ مصلحت آنچ مباشرت را شاید کدامست ورای بر چه جملت قرار گیرد. ایشان بیرون آمدند و داستان بدرِ زندان سرای رفت و این ماجری کَمَا جَرَی بسمعِ دادمه رسانید و گفت : اکنون غم مخور که لمعانِ صباحِ نجاح روی مینماید و تباشیرِ بشر از اساریرِ جبینِ ملک مشعر میآید بحصولِ غرض و اگر عقدهٔ تأخیری بر کار افتاد و عقبهٔ عایقی در پیش آمد و رویِ مراد بعذری در پردهٔ تعذّر بما ندهم، دلتنگ نباید کرد.
حال اگر ز آنچه بود تیرهترست
عاقبت دل فروز خواهد بود
شب نبینی که تیرهتر گردد
آن زمانی که روز خواهد بود
دادمه گفت : نخواستم که در ایّامِ برگشتگی حال و بیسامانیِ کار و نفاقِ بازار نفاقِ خصم حدیثِ من گوئی و او را بمجاهرت بر کارِ من دلیر کنی که سخنِ بد در حقِّ مردِ کار افتاده همچنان مؤثّر آید که تعبیرِ خوابهایِ بد در احوالِ خداوندانِ محنت و مردِ دانا بوقتِ ابتلا تا انجلاءِ ستارهٔ سعادت از ظلمتِ کسوفِ ادبار پاک نبیند ، باید که چون قطب بر جای ساکن بنشیند و حرکتِ این آسیایِ مردم سای را مینگرد تا از دور نامرادی ، کی فرو آساید ، چنانک بزورجمهر کرد با خسرو . داستان گفت : چون بود آن داستان ؟
مجمرِ او از درون طبع از برون سوعود سوز
نقشِ او بیرون و قدرت از درون سوخامهزن
ملک از آنجا بخدمتِ خسرو رفت و از مشاهدهٔ حال درخت او را خبر داد و گفت : من درین مدت قرعهٔ تفاّل بنامِ این درخت میگردانیدم و تمثالِ حالِ خویش در خوابِ امانی بحالِ او میدیدم. امروز دانستم که کارِ من از حضیضِ تراجع بذروهٔ ترفّع روی نهادست و همچنانک درخت را بعد از تغیّرِ حال که بود ، این طراوت و رونق روی نمود ، کار من بنسقِ پادشاهی باز خواهد آمد. اگر امروز مرا باز جای خود فرستی و اندیشهٔ که بعنایت دربارهٔ من کردی با عمل متوافق شود ، وقتِ آنست. خسرو او را با ساز و اهبت و جلال و ابّهت در ملابسِ تمکین و معارضِ تزیین با خانه فرستاد و ملک با کامِ دل بمملکت و پادشاهیِ خویش رسید . این فسانه از بهر آن گفتم تا تو حالا دست از اصلاحِ من بداری ، چندانک دورِ محنت من بپایان رسد تا سعیی که کنی ، مؤثّر باشد و تخمی که افکنی ، مثمر آید .
بر من این رنج بگذرد که گذشت
ملکِ خاقان و دولتِ قیصر
داستان گفت : بهر بدی که روزگار بروی دوستان آرد ، از دوست بریدن و پشت بر کار او کردن از قضیّتِ مکارم و سجیّتِ اکارم دور افتد ؛ بلک در حالتِ شدّت ورخا و خیبت ورجا باید که یکی باشد . من همین ساعت بخدمتِ ملک روم و بلطایفِ تدبیر خلاصِ تو بجویم و کار بمخلصِ خیر رسانم و فرجهٔ فرجی از مضیقِ این حبس پدید آرم پس از آنجا بخدمتِ ملک رفت ، اتّفاقاً خرس حاضر بود ؛ اندیشه کرد که اگر سخنِ دادمه بحضور او گویم ، ناچار باعثهٔ عداوت از نهادِ او سر برآرد و زبانِ اعتراض بگشاید و قوادحِ عرض آغاز نهد و نگذارد که سخنِ من در نصابِ قبول افتد و اگر بغیبتِ او گویم ، شاید که چون خبردار شود ، بعد از آن فرصتی طلبد ئ باختلاسِ وقت اساسِ گفتهٔ من جمله منهدم کند و قواعدِ سعیِ مرا منخرم گرداند و بابطالِ غرضِ من میانِ جهد ببندد و هر آنچ مقرّر کرده باشم بتزییف رساند و گفتهاند : مکیدتِ دشمنان و سگالشِ خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیرکاهِ حیلت پوشانند ، خصم را بغوطهٔ هلاک زودتر رساند و مَا حِیلَهُ الرِّیحِ اِذَا هَبَّت مِن دَاخِلٍ ؟ باز اندیشید که با حضورِ او اولیترست ، چه اگر خرسِ ظاهراً بمدافعتِ من قدم در پیش نهد و آنچ در باطنِ او از حقدِ دادمه متمکّنست ، بعبارت آرد ، لاشکّ شهریار بداند که سخن او بغایلهٔ غرض منسوبست و بشایبهٔ حسد مشوب . اگر ناوکی از شستِ تعنّت رها کند، بر نشانهٔ غرض نیاید پس داستان افتتاحِ سخن بدعایِ شهریار کرد و گفت : از کرایمِ عاداتِ شاهان و محاسنِ شیمِ ایشان یکی عطا بخشیست و یکی خطا بخشائی ، چه استغناءِ مردم از مال ممکنست ، اما عصمتِ کلی از گناه هیچکس را مسلّم نیست و محقّقانِ شرع را خلافست تا صد و بیست چهار هزار نقطهٔ نبوّت با کمالِ حالِ خویش ازین دایره بیروناند یا نی اگرچ دادمه مجرمست اما اعترافِ او بجریمهٔ خویش ضمیمهٔ شفاعتِ من میشود . اگر شاهِ ذیلِ عفو بر عثراتِ او بپوشاند ، از کمالِ اَریَحیّت و کرمِ سجیّتِ او دور نیفتد وَ الکَرِیمُ مَن عَفَا عَن قُدرَهٍٔ ملک چون این سخن استماع کرد ، دانست که داستان را ازین کلمات و تقریرِ این مقدمات غرضِ کلّی و مقصودِ جملی جز نیکونامی خداوندگار و اشاعتِ ذکر او بحسنِ سیرت نیست و حمایتِ جانبِ دادمه فرع آن اصل میشناسد . آخر جموحِ طبیعتش رام شد و زمامِ اهتمام بجانبِ او کشیده آمد ، سر در پیش افکند و در موقفِ تردّد و تحیّر ساعتی بماند . خرس اندیشید که خاموشیِ ملک دلیلِ رضای اوست بخلاصِ دادمه و دشمن که افتاد ، در لگدکوبِ قهر باید گرفت تا برنخیزد. پس گفت : ملک نیک داند که مردمِ بد گوهر بمارِ گزاینده ماند و مار که آزرده شد ، سر کوفتن واجب آید و الّا از زخمِ دندانِ زهر افسایِ او ایمن نتوان بود .
وَ کَم مِن قَائِلٍ اِنِّی نَصِیحٌ
وَ تَأبَاهُ الخَلَائِقُ وَ الرُّوَاءُ
وای داستان هرک گناهِ گنهکاران بر خداوندگار پوشیده دارد و خواهد که رویِ حال او را بتزویرِ باطل در پردهٔ تقریرِ حق نیکو فرا نماید و مقابحِ او را در لباسِ محاسن جلوهٔ تمویه دهد ، خاین وغادرست و بر نبذِ حقوقِ منعمِ خود مبادر داستان گفت : نه هرک در کارِ گناهکاری سخن گوید ، گناهِ او را خوار داشته باشد ، چه عاقل از فعلِ جمیل عذر نخواهد و از نیکوکاری کس خجالت نبرد و عقلا گفتهاند : هر گناه که از مردم صادر شود و منقسمست بر چهار قسم ، یکی از آن زلّتست، دوم تقصیر ، سیوم خیانت، چهارم مکروه و هر یکی را عقوبتی در خور و مکافاتی سزاوار معیّن ، عقوبتِ زلّت عتاب باشد ، عقوبتِ تقصیر ملامت، عقوبتِ خیانت بند و زندان، عقوبتِ مکروه رسانیدنِ مکروه بمکافات ، کَمَا نُزِّلَ فِی مُحکَمِ تَنزِیلِهِ تَعَالی ، وَ کَتَبنَا عَلَیهِم فِیهَا اَنَّ النَّفسِ اَلآیه . و آنگه عفو و تجاوز پیرایهٔ قواعدِ سیاست گردانید و حدودِ شرعی را بلباسِ این مجاملت جمال داد که گفت : فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ کَفَّارَهٌ لَهُ گناهِ دادمه ازین اقسام جز زلّتی نیست که کس از آن معصوم نتواند بود ، چنانک یاد کردیم. اگر ملک برین گوشمال اقتصار کند و گوشهٔ خاطر از غبارِ کراهیت پاک گرداند، بر سنّتِ کرامِ ملوک رفته باشد .
وَ العُلیَ مَحظُورَهٌ اِلّا عَلَی
مَن بَنَی فَوقَ بِناءِ السَّلفِ
خرس گفت : در شرعِ رسوم پادشاهی واجبست بر پادشاه از چند گونه مردم تحرّز و توقّی نمودن و توقّعِ بدسگالی داشتن، یکی آنک بیگناهی از کارش معزول کند ، دیگر آنک با دشمنِ او دوستی ورزد ، دیگر آنک در زبانِ پادشاه سودِ خویش بیند ، دیگر آنک بسیار خدمتها بر اومیدِ مجازات کرده باشد و جزا نیافته باشد ، دیگر آنک رازِ پادشاه با نامحرم در میان نهد.
اکنون که او بچنین جرمی مؤاخذ گشت ، ازو اعتماد برخاست و استعطافِ او سودمند نیاید .
اِذَا اَنتَ اَکرَمتَ الکَرِیمَ مَلَکتَهُ
وَ اِن اَنتَ اَکرَمتَ اللَّئِیمَ تَمَرَّدَا
داستان گفت : دادمه بندهٔ بسزا و خادمی مخدوم پرست و ندیمی قدیم خدمت و جلیسی بهنشین و انیسی محرم و امینست. اگر ازو بسهو سیّئهٔ صادر آمد ، چندان حسناتِ اعمال بر صحیفهٔ روزنامهٔ بندگی ثبت کردست که بچنین صغایر او را در پای ماچان ذلّ و صغار نشاید افکندن و قلم در مرضیّاتِ خدمت و مقتضیاتِ طاعت او کشیدن .
فَاِن یَکُنِ الفِعلُ الَّذِی شَاءَ وَاحِداً
فَأَفعَالُهُ اللَّائِی سَرَرنَ اُلُوفُ
اگر ملک ازین هفوات در گذرد و بچشمِ کرم اغماض فرماید ، لاشکّ حقشناسیِ بندگان باشد و ملک را فایدهٔ ثنا بر کمالِ رأفتِ خویش حاصل گردد. پس روی بخرس آورد و گفت که من نامِ خود در جریدهٔ شفعا اثبات میکنم ، مَن یَشفَع شَفَاعَهً حَسَنهً یَکُن لَهُ نَصِیبٌ مِنهَا تو نیز با من که داستانم همداستان باش و صاحب واقعه را بفرصتِ وقیعت متعرّض مشو و تیمارِ شفاعتِ خویش بگفتارِ من مشفوع گردان تا از انصباءِ این سعادت بیبهره نمانی که صفقهٔ نیکوکاران هرگز خاسر نبودست و طمعِ کمآزاران البتّه خایب نماند، اِنَّ اللهَ لَا یُضِیعُ اَجرَمَن اَحسَنَ عَملاً چون سخن ایشان بدین مقام رسید ، ملک گفت : شما امروز باز گردید تا من درین حال بنظرِ امعان وایقان نگه کنم که از وجوهِ مصلحت آنچ مباشرت را شاید کدامست ورای بر چه جملت قرار گیرد. ایشان بیرون آمدند و داستان بدرِ زندان سرای رفت و این ماجری کَمَا جَرَی بسمعِ دادمه رسانید و گفت : اکنون غم مخور که لمعانِ صباحِ نجاح روی مینماید و تباشیرِ بشر از اساریرِ جبینِ ملک مشعر میآید بحصولِ غرض و اگر عقدهٔ تأخیری بر کار افتاد و عقبهٔ عایقی در پیش آمد و رویِ مراد بعذری در پردهٔ تعذّر بما ندهم، دلتنگ نباید کرد.
حال اگر ز آنچه بود تیرهترست
عاقبت دل فروز خواهد بود
شب نبینی که تیرهتر گردد
آن زمانی که روز خواهد بود
دادمه گفت : نخواستم که در ایّامِ برگشتگی حال و بیسامانیِ کار و نفاقِ بازار نفاقِ خصم حدیثِ من گوئی و او را بمجاهرت بر کارِ من دلیر کنی که سخنِ بد در حقِّ مردِ کار افتاده همچنان مؤثّر آید که تعبیرِ خوابهایِ بد در احوالِ خداوندانِ محنت و مردِ دانا بوقتِ ابتلا تا انجلاءِ ستارهٔ سعادت از ظلمتِ کسوفِ ادبار پاک نبیند ، باید که چون قطب بر جای ساکن بنشیند و حرکتِ این آسیایِ مردم سای را مینگرد تا از دور نامرادی ، کی فرو آساید ، چنانک بزورجمهر کرد با خسرو . داستان گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستانِ بزورجمهر با خسرو
دادمه گفت : شنیدم که روزی خسرو با بزورجمهر در بستان سرائی خرامید ، بر کنارِ حوضی بتماشایِ بطان بنشستند که هر یک برسان زورقِ سیمین بر رویِ دریای سیماب گذر میکردند یکی ملّاحوار بمجدفهُ پنجهٔ پای کشتیِ قالب را بکنار افکندی، یکی چون بازی گران که گاهِ تعلیم از نردبانِ هوا بر سطحِ دجله معلّق زنند سرنگون بآب فرو شدی، یکی غسلِ جنابتِ سفاد را از اخامصِ قدم تا اعالیِ ساق میشستی ، یکی مضمضه و استنشاق از رفعِ حدثِ ملامست برآوردی. گاه چون زاهدان که سجاده بر آب افکنند پیش خسرو نماز بردندی . گاه چون قصّاران لباسِ آب بافتِ جناحین بقرصهٔ صابونِ حباب میزدند، گاه چون زرّادان درعِ غدیر را بر شکلِ غدایرِ معنبر و مسلسلِ نیکوان حلقه در حلقه و گره در گره میانداختند. ساعتی بر طرفِ آن حوض نظّارهٔ کارگاهِ قدر میکردند تا خود آن مرغانِ بحرکت را از جامهٔ تموّج آب که بشعرِ آسمانگون ماندی، نقشبندِ کُن فَیَکُون چگونه پدید آورد. خسرو گوهری گرانمایه در دست داشت که هر وقت بدان بازی کردی ، مرجانی که آفرینش در حقّهٔ دهانِ هیچ معشوق مثل آن ننهاد ، مرواریدی که روزگار بنوکِ مژگان هیچ عاشق مانند آن نسفت ، چشم هیچ نرگس چنان ژاله ندیده بود و رحمِ هیچ صدفی چنان سلاله نپروریده در استغراقِ آن حالت ار دستش درافتاد ، بطی بمنقار در گرفت و فرو خورد . بورجمهر مشاهدت میکرد و پوشیده میداشت تا آنزمان که خسرو از آنجا با خلوتخانهٔ خویش رفت و بزورجمهر با وثاق آمد. خسرو از آن گوهر یاد آورد. معتمدی فرستاد تا بجدِّ بلیغ در آن موضع طلب کنند. بسیار طلب کرد و نیافت. خسرو در تغابنِ تضییع آن بیم بود که رشتهٔ پر گوهر از سرشگِ دیده بگشاید. بزورجمهر را حاضر کرد و گفت : اگرچ آن درِّ یتیم با دست آید و چنان یتیمی را خدا ضایع نگذارد ، امّا حالی راه من بر فواتِ آن رنج دل میبینم ؛ چارهٔ این کار چیست ؟ بزورجمهر بحکمِ آنک خداوندِ طالع خود را در آن وقت موبّل و نحوسِ کواکب را بنظرِ عداوت ناظر، با خود اندیشه کرد که چون آن بط در میان دو هزار بط مشتبهست، اشارت بیکی نتوان کرد و اگر مجملاً بگویم که در شکمِ بطانست، میترسم که تأثیرِ طالع نامساعد اصابتِ حکم را در تآخیر دارد تا بطانِ بسیار کشته شوند و چون گوهر نیابند ، خسرو خشم گیرد و مرا بجهل منسوب کند یا بخیانت ؛ آن روز در اندیشه بسر برد و هیچ نگفت. چندانک اخترِ اقبال از وبال بیرون آمد و روزگار با او چنان شد که اگر خواستی ،
زهر در کامِ او شکر گشتی
سنگ در دستِ او گهر گشتی
پس بخدمتِ خسرو شتافت و گفت : پیوسته گوهرِ شمشیرِ ملک شب افروزِ حوادثِ ایّام باد ، امروز بپرتو فرِّ پادشاهی در آیینهٔ فراستِ خویش چنان بینم که آن گوهر در بطن یکی ازین بطانست که همه چون غوّاصانِ گوهر طلب گردِ پایهٔ حوض میگشتند. اگر شهریار بفرماید تا بطی چند را خون بریزند ، آن گوهر بخون بهایِ ایشان از روزگار بازتوان ستد. بحکمِ فرمان اوّلین بط را که سر بریدند و بسرِ کارد مهر از درجِ حوصلهٔ او برداشتند ، پس از قطرهٔ چند لعلِ سیّال و یاقوتِ مذاب آن گوهر چون یکقطره آب از میان بیرون افتاد . خسرو در آن شگفتی از بزورجمهر پرسید که چرا زودتر نگفتی ؟ گفت : سعادتِ طالع را بر سبیلِ مساعدت نمیدیدم ؛ اندیشه کردم که اگر بگویم ، مشعبذِ این هفت حقّهٔ پیروزه این گوهر را با یشمِ روز و شبهٔ شب چنان برآمیزد و از دیدهایِ اوهام پنهان کند و بدستانی که زیردستِ تصرّف بیرون دهد که هرگز عقلِ چابکاندیش تیزبین آنرا با دست نتواند آورد. امروز که دولتِ شاه را معاون یافتم و ایّام را موافق، بگفتم و همچنان آمد ع ، وَ قَد یُوَافِقُ بَعضُ المُنیَهِ القَدَرَا . این فسانه از بهر آن گفتم تا بیهوده دربارهٔ من سعی ننمائی که هر سخن در خدمتِ ملوک بوقتی خاصّ توان تقریر کردن . داستان گفت : تأثیرِ سخن در نفوسِ انسانی بحسبِ اعتقاد بود . اگر دردلِ شهریار نگرم و بینم که قصدِ او با عنایتِ من برابری میکند ، تَعَارَضَا فَتَسَاقَطَا از میزان تجربت کفّهٔ مقصودِ من نه راجح بود نه مرجوح ع ، وَ کَانَ کَفَافاً لَا عَلَیَّ وَلَالِیَا ، و اگر هنوز بر صلابتِ حالِ اوّلست ، بسخنهایِ ملیّن و گفتارهایِ چربِ مبیّن اگر نرم نشود ، باری در درشتی نیفزاید . روزِ دیگر که این یوسف چهرهٔ علوی نژاد که هر شب قمر را با دیگر کواکب از بهر اقتباسِ نورِ خویش در سجدهٔ تقرّب بیند ، گاه بهایِ جمالش با نخفاض در میزان شود ، گاه درجهٔ کمالش بارتفاع در دلو پدید آید، سر از چاهِ زندان خانهٔ ظلمت برآورد. داستان از درِ زندان باستخلاصِ دادمه بخدمتِ درگاهِ شهریار رفت و زمینِ خدمت بوسه داد و دستِ دعا بر آسمان داشت و گفت : اَلصَّادِقُ یُرَامُ اِذَا وَعَدَ وَ البَارِقُ یُشَامُ اِذَا رَعَدَ . دیروز که من بنده حدیثِ آن بندهٔ قدیم در خدمت تازه کردم، تازهروئی ملک بر عفوِ او دلیلِ واضح یافتم. اگر امروز آن اومید بوفا رساند و حقِّ بندگی او از ذمّت کرمِ خویش موفّی گرداند ، سنّت کرامِ اسلاف را احیا فرموده باشد وصیّتِ کرمِ اعراق و لطفِ اخلاق باطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را بنشرِ محامدِ اوصاف مطیّب گردانیده و اگر واسطه نه گناهِ مجرمان باشد ، فضیلتِ عفو کجا پدید آید ؟
لَولَا اشتِعَالُ النَّارِ فِیمَا جَاوَرَت
مَا کَانَ یُعرَفُ طِیبُ عَرفِ العُودِ
و شاد باد روانِ آنکس که گفت :
روغنِ مصریّ و مشکِ تبّتی را در دو وقت
هم مزکّی سیر باشد هم معرّف گندنا
خرس چون این بشنید، نایرهٔ بغض از درونِ او شعله برآورد و قارورهٔ قدح در گفتارِ داستان انداختن گرفت و گفت : هرک گناهِ رعیّت را خرد داند ، عفوِ پادشاه را بزرگ نداند و هرک گناهکار را بریء السّاحه شمرد ، حقِّ تجاوز پادشاه نشناسد. ملک را این وقاحت ازو سخت منکر آمد و گفت : لَیسَ بِأَوَّلِ قَارُورَهٍ کُسِرت، تقصیر و غرامت و گناه و ندامت همه در راهِ فرودستان آمدست و قبول و اجابت همیشه از بزرگان مستقبلِ آن شده . اصرار شرط نیست، حدیثِ شما در نزاع و دفاع بتطویل انجامید و مجالِ تطوّل تنگ گردانید و مادام که سخن نه در پردهٔ شرم و آزرم رود ، رویِ حقیقت کارها بغرض پوشیده ماند و آتشِ حسد از بواطنِ شما بخرمنِ ملک و دولت سرایت کند و از تعادی و تناصیِ شما بغرضِ خاصّ زود باشد که فتنهٔ عامّ بادانی و اقاصیِ ولایت رسد. داستان اگرچ در این فصول حفظِ جانبِ دوستان میکند و آن پسندیدهترینِ خصال و شریفترینِ خلال مردمست ، لیکن ازین معانی اقتناءِ ذخایرِ نیکونامی و اجتناءِ ثمراتِ حسنِ حفاظِ ما میجوید، چه اگر بهر خطیئتی که در راهِ خدمتگاران آید ، مطالب و معاقب شوند، رسمِ خادم مخدومی از جهان برخیزد.
فَلَو اَخَذَاللهُ العِبَادَ بِذَنبِهِم
اَعَدَّ لَهُم فِی کُلِّ یَومٍ جَهَنَّمَا
وشبهت نیست که ترا از موحشاتِ این کلمات در بابِ دادمه غرض آنست تا دیگر طوایفِ خدم در راهِ گستاخی جز بحسنِ ادب قدم ننهند و بر ارتکابِ جرایم جرأت ننمایند و از جستنِ معایب که نفسِ آدمی منبع و منشأ آنست ، زبان کشیده دارند. اکنون شما را از مشاحنت و مداهنت دور میباید شدن و تبصبص و چاپلوسی و مراوغت و عیبجوئی نیز بگذاشتن و حقیقت دانستن که اگر دورِ افلاک و سیرِ انجم را باختلافِ رجوع و استقامت که دارند ، اتّفاقی دیگر نبودی و طبایعِ ارکان با همه مضادّت نه بسازگاریِ ترکیب و تداخلِ اجزا بامیان آمدندی ، قلمِ مشتری و عطارد یک زبان نبودی و تیغِ خرشید و بهرام در یک غلاف نگنجیدی و آب با خاک دست در گردنِ موافقت نیاوردی و هوا فتراکِ مجاورتِ آتش نگرفتی ، صنعتِ آفرینش بتمامی نرسیدی و سلکِ این نظام درهم نیفتادی، صحنِ این رباطِ سفلی و سقفِ این ساباطِ علوی عمارت نپذیرفتی، چنانک در نفیِ شرک و اثباتِ و حدانیّت آمدست ، لَو کَانَ فِیهمَا آلِهَهٌ اِلَّا اللهُ لَفَسَدَتَا و خرس چون عنایتِ ملک را با دادمه برین عیار دید ، از هرچ گفته بود ، پشیمان شد. گوشِ غرامتِ طبع مالیدن و انگشتِ ندامت عقل خائیدن گرفت، گفتارِ شهریار را تسلیم گونهٔ بکرد و از خود استسلامی بنمود و بتصویب و تذنیبِ سخن مشغول گشت و در پردهٔ لَعبُ الخَجِل از پیش شهریار برخاست و بخانه رفت ، متفکّر و غمناک بنشست، هم از خلاصِ دادمه و هم از تجاسری که در قصدِ او پیوسته بود و دشمنانگی اظهار کرده ؛ دانست که سرِّ ضمیر خویش از پردهٔ کتمان بیرون افکندن بدان وجه زخمهٔ ناساز بود و آن تیر از قبضهٔ کفایت خطا رفت؛ با خود گفت: اگر از پسِ این مکاشحت درِ مصالحت زنم، اضطراری باشد در لباسِ اختیار پوشیده و تمحّلی در طبع بتکلّف آورده و تکحّلی از عین الرّضا نموده ، تدارکِ این واقعه بچه طریق توان کرد؟ در مضطربِ این حال خرگوشی، فرّخزاد نام ، دوست و برادر خوانده داشت بفطانتِ ذهن ورزانتِ رای مشهور و بکاردانی و پیش اندیشی دستور و پیشوایِ دوستان و یارانِ کار افتاده ، از ابناءِ جنسِ خویش این بجدهٔ رشد و کیاست نهادی ، همه حدس و فراست ناگاه از درِ او باز آمد ، او را بدان صفت مضطرب و در آتشِ اندوه ملتهب یافت ؛ پرسید که این توحّش و پریشانی و گرهِ تعبّس بر پیشانی چیست ؟ خرس کیفیّتِ حال در میان نهاد و نفثهُ المصدُوری که از ودایعِ صدورِ احرار باشد، از دل بیرون داد و از هرچ رفته بود ، حکایت باز راند. فرّخزاد گفت : هرک در جامِ گیتی نمای خرد فرجام کارها ننگرد و در مطلعِ اندیشه از مخلص یاد نکند ، همیشه پراکنده دل و آسیمهسر و بیسامان کار باشد . نیک نیفتاد ، تو پنداشتی که رأیِ ملک با دادمه چنان تغیّر پذیرفت که وقیعتِ تو در موقعِ قبول نشیند و او چنان افتاد که هرگز برنخیزد ، هَیهات، اِستَسمَنتَ الوَرَمَ وَ نَفَختَ فِی غِیرِ ضَرَمٍ ، و هیچ حسرت ورایِ آن نیست که از کردهٔ خود بمردم رسد ، مردِ نیکو رایِ پاکیزه فکرتِ زیرکِ دلِ سلیم فطرت تا اشتمالِ سخن بر منفعتی محض نبیند ، از گفتن مجتنب باشد و اگر در سخن مضرتی ممکن الوقوع داند، از آن ممتنع شدن واجب شناسد و تا ضرورتی حامل نباشد ، خود را در تحمّلِ اعباءِ آن سخن نیفکند ، مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَا لَاَیعِنیهِ ، و عاقل تا تواند، دشمنی بر دوستی نگزیند و بیگانگی بر آشنائی ترجیح ننهد و گفتهاند : دشمن را چنان باید داشت که آن گویِ بلورین که در حقّه نهند و هر وقت بیرون گیرند و پاک بشویند و هرچ در احتیاط و عزیزداشتِ آن گنجد ، بجای آرند تا روزی که جائی سنگ خارهٔ سخت بینند ، بر آن سنگ زنند و خرد بشکنند ، چنانک ترکیب و تألیفِ اجزاءِ آن بیش در امکان نیاید و هرک عنانِ مرکوبِ هوی کشیده دارد و پای در رکابِ صبر استوار کند، عاقبت خرّمی و نشاط همعنانِ او آید ، چنانک آن مردِ بازرگان را افتاد با زنِ خویش. خرس گفت : چون بود آن داستان؟
زهر در کامِ او شکر گشتی
سنگ در دستِ او گهر گشتی
پس بخدمتِ خسرو شتافت و گفت : پیوسته گوهرِ شمشیرِ ملک شب افروزِ حوادثِ ایّام باد ، امروز بپرتو فرِّ پادشاهی در آیینهٔ فراستِ خویش چنان بینم که آن گوهر در بطن یکی ازین بطانست که همه چون غوّاصانِ گوهر طلب گردِ پایهٔ حوض میگشتند. اگر شهریار بفرماید تا بطی چند را خون بریزند ، آن گوهر بخون بهایِ ایشان از روزگار بازتوان ستد. بحکمِ فرمان اوّلین بط را که سر بریدند و بسرِ کارد مهر از درجِ حوصلهٔ او برداشتند ، پس از قطرهٔ چند لعلِ سیّال و یاقوتِ مذاب آن گوهر چون یکقطره آب از میان بیرون افتاد . خسرو در آن شگفتی از بزورجمهر پرسید که چرا زودتر نگفتی ؟ گفت : سعادتِ طالع را بر سبیلِ مساعدت نمیدیدم ؛ اندیشه کردم که اگر بگویم ، مشعبذِ این هفت حقّهٔ پیروزه این گوهر را با یشمِ روز و شبهٔ شب چنان برآمیزد و از دیدهایِ اوهام پنهان کند و بدستانی که زیردستِ تصرّف بیرون دهد که هرگز عقلِ چابکاندیش تیزبین آنرا با دست نتواند آورد. امروز که دولتِ شاه را معاون یافتم و ایّام را موافق، بگفتم و همچنان آمد ع ، وَ قَد یُوَافِقُ بَعضُ المُنیَهِ القَدَرَا . این فسانه از بهر آن گفتم تا بیهوده دربارهٔ من سعی ننمائی که هر سخن در خدمتِ ملوک بوقتی خاصّ توان تقریر کردن . داستان گفت : تأثیرِ سخن در نفوسِ انسانی بحسبِ اعتقاد بود . اگر دردلِ شهریار نگرم و بینم که قصدِ او با عنایتِ من برابری میکند ، تَعَارَضَا فَتَسَاقَطَا از میزان تجربت کفّهٔ مقصودِ من نه راجح بود نه مرجوح ع ، وَ کَانَ کَفَافاً لَا عَلَیَّ وَلَالِیَا ، و اگر هنوز بر صلابتِ حالِ اوّلست ، بسخنهایِ ملیّن و گفتارهایِ چربِ مبیّن اگر نرم نشود ، باری در درشتی نیفزاید . روزِ دیگر که این یوسف چهرهٔ علوی نژاد که هر شب قمر را با دیگر کواکب از بهر اقتباسِ نورِ خویش در سجدهٔ تقرّب بیند ، گاه بهایِ جمالش با نخفاض در میزان شود ، گاه درجهٔ کمالش بارتفاع در دلو پدید آید، سر از چاهِ زندان خانهٔ ظلمت برآورد. داستان از درِ زندان باستخلاصِ دادمه بخدمتِ درگاهِ شهریار رفت و زمینِ خدمت بوسه داد و دستِ دعا بر آسمان داشت و گفت : اَلصَّادِقُ یُرَامُ اِذَا وَعَدَ وَ البَارِقُ یُشَامُ اِذَا رَعَدَ . دیروز که من بنده حدیثِ آن بندهٔ قدیم در خدمت تازه کردم، تازهروئی ملک بر عفوِ او دلیلِ واضح یافتم. اگر امروز آن اومید بوفا رساند و حقِّ بندگی او از ذمّت کرمِ خویش موفّی گرداند ، سنّت کرامِ اسلاف را احیا فرموده باشد وصیّتِ کرمِ اعراق و لطفِ اخلاق باطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را بنشرِ محامدِ اوصاف مطیّب گردانیده و اگر واسطه نه گناهِ مجرمان باشد ، فضیلتِ عفو کجا پدید آید ؟
لَولَا اشتِعَالُ النَّارِ فِیمَا جَاوَرَت
مَا کَانَ یُعرَفُ طِیبُ عَرفِ العُودِ
و شاد باد روانِ آنکس که گفت :
روغنِ مصریّ و مشکِ تبّتی را در دو وقت
هم مزکّی سیر باشد هم معرّف گندنا
خرس چون این بشنید، نایرهٔ بغض از درونِ او شعله برآورد و قارورهٔ قدح در گفتارِ داستان انداختن گرفت و گفت : هرک گناهِ رعیّت را خرد داند ، عفوِ پادشاه را بزرگ نداند و هرک گناهکار را بریء السّاحه شمرد ، حقِّ تجاوز پادشاه نشناسد. ملک را این وقاحت ازو سخت منکر آمد و گفت : لَیسَ بِأَوَّلِ قَارُورَهٍ کُسِرت، تقصیر و غرامت و گناه و ندامت همه در راهِ فرودستان آمدست و قبول و اجابت همیشه از بزرگان مستقبلِ آن شده . اصرار شرط نیست، حدیثِ شما در نزاع و دفاع بتطویل انجامید و مجالِ تطوّل تنگ گردانید و مادام که سخن نه در پردهٔ شرم و آزرم رود ، رویِ حقیقت کارها بغرض پوشیده ماند و آتشِ حسد از بواطنِ شما بخرمنِ ملک و دولت سرایت کند و از تعادی و تناصیِ شما بغرضِ خاصّ زود باشد که فتنهٔ عامّ بادانی و اقاصیِ ولایت رسد. داستان اگرچ در این فصول حفظِ جانبِ دوستان میکند و آن پسندیدهترینِ خصال و شریفترینِ خلال مردمست ، لیکن ازین معانی اقتناءِ ذخایرِ نیکونامی و اجتناءِ ثمراتِ حسنِ حفاظِ ما میجوید، چه اگر بهر خطیئتی که در راهِ خدمتگاران آید ، مطالب و معاقب شوند، رسمِ خادم مخدومی از جهان برخیزد.
فَلَو اَخَذَاللهُ العِبَادَ بِذَنبِهِم
اَعَدَّ لَهُم فِی کُلِّ یَومٍ جَهَنَّمَا
وشبهت نیست که ترا از موحشاتِ این کلمات در بابِ دادمه غرض آنست تا دیگر طوایفِ خدم در راهِ گستاخی جز بحسنِ ادب قدم ننهند و بر ارتکابِ جرایم جرأت ننمایند و از جستنِ معایب که نفسِ آدمی منبع و منشأ آنست ، زبان کشیده دارند. اکنون شما را از مشاحنت و مداهنت دور میباید شدن و تبصبص و چاپلوسی و مراوغت و عیبجوئی نیز بگذاشتن و حقیقت دانستن که اگر دورِ افلاک و سیرِ انجم را باختلافِ رجوع و استقامت که دارند ، اتّفاقی دیگر نبودی و طبایعِ ارکان با همه مضادّت نه بسازگاریِ ترکیب و تداخلِ اجزا بامیان آمدندی ، قلمِ مشتری و عطارد یک زبان نبودی و تیغِ خرشید و بهرام در یک غلاف نگنجیدی و آب با خاک دست در گردنِ موافقت نیاوردی و هوا فتراکِ مجاورتِ آتش نگرفتی ، صنعتِ آفرینش بتمامی نرسیدی و سلکِ این نظام درهم نیفتادی، صحنِ این رباطِ سفلی و سقفِ این ساباطِ علوی عمارت نپذیرفتی، چنانک در نفیِ شرک و اثباتِ و حدانیّت آمدست ، لَو کَانَ فِیهمَا آلِهَهٌ اِلَّا اللهُ لَفَسَدَتَا و خرس چون عنایتِ ملک را با دادمه برین عیار دید ، از هرچ گفته بود ، پشیمان شد. گوشِ غرامتِ طبع مالیدن و انگشتِ ندامت عقل خائیدن گرفت، گفتارِ شهریار را تسلیم گونهٔ بکرد و از خود استسلامی بنمود و بتصویب و تذنیبِ سخن مشغول گشت و در پردهٔ لَعبُ الخَجِل از پیش شهریار برخاست و بخانه رفت ، متفکّر و غمناک بنشست، هم از خلاصِ دادمه و هم از تجاسری که در قصدِ او پیوسته بود و دشمنانگی اظهار کرده ؛ دانست که سرِّ ضمیر خویش از پردهٔ کتمان بیرون افکندن بدان وجه زخمهٔ ناساز بود و آن تیر از قبضهٔ کفایت خطا رفت؛ با خود گفت: اگر از پسِ این مکاشحت درِ مصالحت زنم، اضطراری باشد در لباسِ اختیار پوشیده و تمحّلی در طبع بتکلّف آورده و تکحّلی از عین الرّضا نموده ، تدارکِ این واقعه بچه طریق توان کرد؟ در مضطربِ این حال خرگوشی، فرّخزاد نام ، دوست و برادر خوانده داشت بفطانتِ ذهن ورزانتِ رای مشهور و بکاردانی و پیش اندیشی دستور و پیشوایِ دوستان و یارانِ کار افتاده ، از ابناءِ جنسِ خویش این بجدهٔ رشد و کیاست نهادی ، همه حدس و فراست ناگاه از درِ او باز آمد ، او را بدان صفت مضطرب و در آتشِ اندوه ملتهب یافت ؛ پرسید که این توحّش و پریشانی و گرهِ تعبّس بر پیشانی چیست ؟ خرس کیفیّتِ حال در میان نهاد و نفثهُ المصدُوری که از ودایعِ صدورِ احرار باشد، از دل بیرون داد و از هرچ رفته بود ، حکایت باز راند. فرّخزاد گفت : هرک در جامِ گیتی نمای خرد فرجام کارها ننگرد و در مطلعِ اندیشه از مخلص یاد نکند ، همیشه پراکنده دل و آسیمهسر و بیسامان کار باشد . نیک نیفتاد ، تو پنداشتی که رأیِ ملک با دادمه چنان تغیّر پذیرفت که وقیعتِ تو در موقعِ قبول نشیند و او چنان افتاد که هرگز برنخیزد ، هَیهات، اِستَسمَنتَ الوَرَمَ وَ نَفَختَ فِی غِیرِ ضَرَمٍ ، و هیچ حسرت ورایِ آن نیست که از کردهٔ خود بمردم رسد ، مردِ نیکو رایِ پاکیزه فکرتِ زیرکِ دلِ سلیم فطرت تا اشتمالِ سخن بر منفعتی محض نبیند ، از گفتن مجتنب باشد و اگر در سخن مضرتی ممکن الوقوع داند، از آن ممتنع شدن واجب شناسد و تا ضرورتی حامل نباشد ، خود را در تحمّلِ اعباءِ آن سخن نیفکند ، مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَا لَاَیعِنیهِ ، و عاقل تا تواند، دشمنی بر دوستی نگزیند و بیگانگی بر آشنائی ترجیح ننهد و گفتهاند : دشمن را چنان باید داشت که آن گویِ بلورین که در حقّه نهند و هر وقت بیرون گیرند و پاک بشویند و هرچ در احتیاط و عزیزداشتِ آن گنجد ، بجای آرند تا روزی که جائی سنگ خارهٔ سخت بینند ، بر آن سنگ زنند و خرد بشکنند ، چنانک ترکیب و تألیفِ اجزاءِ آن بیش در امکان نیاید و هرک عنانِ مرکوبِ هوی کشیده دارد و پای در رکابِ صبر استوار کند، عاقبت خرّمی و نشاط همعنانِ او آید ، چنانک آن مردِ بازرگان را افتاد با زنِ خویش. خرس گفت : چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستان مرد بازرگان با زن خویش
فرّخزاد گفت : شنیدم که در بلخ بازرگانی بود صاحب ثروت که از کثرتِ نقود خزائن با مخازنِ بحر و معادنِ برّ مکاثرت کردی. چون یکچندی بگذشت ، حالِ او از قرارِ خویش بگشت و روی بتراجع آورد و در تتابعِ احداث زمانه رقعهٔ موروث و مکتسبِ خویش برافشاند و بچشمِ اهلِ بیت و دوستان و فرزندان حقیر و بی آب و مقدار گشت. روزی عزمِ مهاجرت از وطن درست گردانید و داعیهٔ فقر وفاقه زمام ناقهٔ نهضتِ او بصوبِ مقصدی دور دست کشید و بشهری از اقصایِ دیارِ مغرب رفت و سرمایهٔ تجارت بدست آورد تا دیگر بارش روزگارِ رفته و بختِ رمیده باز آمد و از نعمتهایِ وافر بحظِّ موفور رسید ؛ دواعیِ مراجعتش بدیار و منشأ خویش با دید آمد.
مَلَأتَ یَدِی فَاشتَقتُ وَ الشَّوقُ عَادَهٌ
لِکُلِّ غَرِیبٍ زَالَ عَن یَدِهِ الفَقرُ
با خود گفت : پیش از این روی بوطن نهادن روی نبود ، لیکن اکنون که موانع از راه برخاست ، رای آنست که روی بشهرِ خویش آرم و عیالی که در حبالهٔ حکمِ من بود ، باز بینم تا بر مهرِ صیانتِ خویش هستیانی. امّا اگر با عدّت و اسباب و ممالیک و دوابّ و اثقال و احمال روم ، بدان ماند که باغبان درختِ بالیده و ببار آمده از بیخ برآرد و بجایِ دیگر نشاند ، هرگز نمایِ آن امکان ندارد و جای نگیرد و ترشیح و تربیت نپذیرد ، ع، کَدَابِغَهٍ وَ قَد حَلِمَ الأَدِیمُ . پس آن اولیتر که تنها و بیعلایق روم و بنگرم که کار بر چه هنجارست و چه باید کرد. راه برگرفت و آمد تا بشهرِ خویش رسید، در پیرامنِ شهر صبر کرد ، چندانک مفارقِ آفاق را بسوادِ شب خضاب کردند ، در حجابِ ظلمت متواری و متنکّر در درونِ شهر رفت. چون بدرِ سرایِ خود رسید، در بسته دید . براهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد ، زنِ خود را با جوانی دیگر در یک جامهٔ خواب خوش خفته یافت. مرد را رعدهٔ حمیّت و ابیّت بر اعضا و جوارح افتاد و جراحتی سخت از مطالعهٔ آن حال بدرونِ دلش رسید ، خواست که کارد برکشد و فرو رود و از خونِ هر دو مرهمی از بهر جراحتِ خویش معجون کند، باز عنانِ تملک در دستِ کفایت گرفت و گفت : خود را مأمور نفس گردانیدن شرطِ عقل نیست تا نخست بتحقیقِ این حال مشغول شوم ، شاید بود که از طولالعهد غیبتِ من خبرِ وفات داده باشند و قاضیِ وقت بقلّتِ ذات الید و علّتِ اعسار نفقه با شوهری دیگر نکاح فرموده . از آنجا بزیر آمد و حلقه بر درِ همسایه زد ، در باز کردند ، او اندرون رفت و گفت : من مردی غریبم و این زمان از راهِ دور میآیم ، این سرای که در بسته دارد ، بازرگانی داشت سخت توانگر و درویشدار غریبنواز و من هر وقت اینجا نزول کردمی ؛ کجاست و حالِ او چیست ؟ همسایه واقعهٔ حال باز گفت همچنان بود که او اندیشید، نقشِ انداختهٔ خویش از لوحِ تقدیر راست باز خواند ، شکر ایزد ، تَعَالی ، بر صبر کردنِ خویش بگزارد و گفت : اَلحَمدُللهِ که وبالِ این فعالِ بد از قوّت بفعل نینجامید و عقالِ عقل دستِ تصرّفِ طبع را بسته گردانید . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که شتاب زدگی کارِ شیطانست و بیصبری از بابِ نادانی . خرس گفت : پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بیرون رود ، بیرون شدِ آن میباید طلبید که مجالِ تأخیر و تعلّل نیست. فرّخزاد گفت : آن به که با دادمه از درِ مصالحت درآئی و مکاشحت بگذاری و نفضِ غبارِ تهمت را بخفضِ جناحِ ذلّت پیش آئی و باستمالتِ خاطر و استقالت از فسادِ ذات البینی که در جانبین حاصلست مشغول شوی. خرس گفت هر آنچ فرمائی متّبعست و بر آن اعتراضی نه. فرّخزاد از آنجا بخانهٔ داستان شد و از رنجِ دل که بسببِ دادمه بدو رسیده بود ، گرمش بپرسید و سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت ، چه وحشتانگیز چه الفتآمیز که در میانِ او و خرس رفته بود ، مکرّر کرد و از جهت هر دو بعذر و عتاب خردهایِ از شکر شیرینتر در میان نهاد و نکتهائی را که بچربزبانی چون بادام بر یکدیگر شکسته بودند ، لبابِ همه بیرون گرفت و دست بردی که ذویالالباب را در سخنآرائی باشد ، در هر باب بنمود و معجونی بساخت که اگرچ خرس را دشوار بگلو فرو میرفت، آخر مزاجِ حالِ او با دادمه بصلاح باز آورد ، پس از آنجا بدر زندان رفت و دادمه را بلطایفِ تحایا و پرسش از سرگذشتِ احوال ساعتی مؤانست داد و گفت : اگر تا غایتِ وقت بخدمت نیامدم ، سبب آن بود که دوستان را در بندِ بلا دیدن و در حبسِ آفت اسیر یافتن و مجالِ وسع را متّسعی نه که قدمی بسعیِ استخلاص درشایستی نهاد، کاری صعب دانستم، اما همگنان دانند که از صفایِ نیّت و صرفِ همّت بکارِ تو هرگز خالی نبودهام و چون دست جز بدعا نمیرسید، بخدای، تَعَالی برداشته داشتم و یک سرِ موئی از دقایقِ اخلاص ظاهراً و باطناً فرو نگذاشته و اینک بیمن همّتِ دوستانِ مخلص صبحِ اومید نور داد و مساعدتِ بخت سایه افکند و شهریار با سرِ بخشایش آمد ، لیکن تو باصابتِ این مکروه دلتنگ مکن که ازین حادثه غبارِ عاری بردثار و شعارِ احوال تو ننشیند.
فَلَا تَجزَعَن لِلکَبلِ مَسَّکَ وَقعُهَا
فَاِنَّ خَلَاخِیلَ الرِّجَالَ کُبُولُ
و گفتهاند : آفت چون بمال رسد ، شکر کن تا بتن نرسد و چون بتن رسد شکر کن تا بجان نرسد، فَاِنَّ فِی الشَّرِّ خِیَاراً . دادمه گفت: عقوبت مستعقبِ جنایتست و جانی مستحقِّ عقوبت و هرک بخود آرائی و استبداد زندگانی کند و روی از استمدادِ مشاورتِ مشفقانِ ناصح و رفیقانِ صالح بگرداند ، روزگار جز ناکامی پیشِ او نیاورد. فرّخ زاد گفت : اگر خرس در خدمتِ شهریار کلمهٔ چند ناموافق رایِ ما راندست بغرض آمیخته نباید دانست که مقصود از آن جز استعمالِ رای بر وفقِ مصلحت و استرسال با طبعِ پادشاه که از واجباتِ احوال اوست ، نبوده باشد و چون خرس او را متغیر یافت و از جانبِ تو متنفّر، اگر بمناقضت و معارضتِ قولِ او مقاولهٔ رفتی، از قضیّتِ عقل دور بودی و هنجارِ سخن گفتن را با پادشاهان طریقی خاصّست و نسقی جداگانه و مجاریِ آن مکالمت را اگرچ زبانِ جاری و دلِ مجتری یاریگر بود ، باید که هنگام تمشیت کار فخّاصه برخلافِ ارادتِ او لختی با او گردد و بعضی بصاعِ او پیماید و اگر خود همه باد باشد ، وَ جَادِلهُم بِالَّتِی هِیَ اَحسَنُ اشارتست بچنین مقامی و چون سورتِ غضب شهریار بنشست و از آنچ بود ، آسودهتر گشت، کلمهٔ که لایق سیرِ حمیده و خلقِ کریم او بود ، بر زبان براند و شرایطِ حفظِ غیب که از قضایایِ فتوّت و مروّت خیزد ، در کسوتی زیبنده و حیلتی شایسته در حضرت مرعی داشتست و مستدعیِ مزیدِ شفقت و مرحمت آمده، باید که ساحتِ سینه از گردِ عداوت و کینهٔ او پاک گردانی و قاذوراتِ کدورات از مشرعِ معاملت دور کنی.
اِقبَل مَعَاذِیرَ مَن یَاتِیکَ مُعتَذُراً
اِن بَرَّ عِندَکَ فِیمَا قَالَ اَو فَجَرَا
تا ببرکتِ مخالصت و یمنِ مماحضت یکبارگی عقدهٔ تعسّر از کار گشوده شود. ازین نمط فصلی گرم برو دمید و استعطافی نمود که اعطافِ محبّتِ او را در هزّت آورد. پس گفت : ای فرّخ زاد ،
بالله که مبارکست آن کس را روز
کز اوّلِ بامداد رویت بیند
عَلِمَ اللهُ که چون چشم برین لقایِ مروّح زدم از دردهایِ مبرّح بیاسودم و در کنجِ این وحشت خانهٔ اندهسرای برواءِ کریمِ تو مستأنس شدم و از لطفِ این محاورت و سعادتِ این مجاورت راحتها یافتم و شک نیست که هر آنچ او بر من گفت جمله لایقِ حال و فراخورِ وقت بود و سررشتهٔ رضایِ ملک جزبدان رفق نشایستی با دست آوردن و اطفاءِ نوایرِ خشم او جز بآبِ آن لطافت ممکن نشدی و تو با بلاءِ هیچ عذر محتاج نهٔ ، بهر آنچ فرمودی ، معذور و مشکوری و بر زبانِ خرد مذکور، در جمله هُدنَهٌ عَلَی دَخَنٍ ، عهدِ مصادقت تازه کردند و از آنجا جمله باتّفاق نزدیک شهریار رفتند و بیک بار زبانِ موافقت و اخلاص بخلاصِ او بگشودند. ملک بر خلاصهٔ عقایدِ ایشان وقوف یافت که از آن سعی الّا نیکونامی و اشاعتِ ذکرِ مخدوم بحلم و رحمت و اذاعتِ حسنِ سیرتِ او نمیخواهند و جز ترغیب و تقریبِ خدم براهِ طاعت و خدمت نمیجویند. دادمه را خلاص فرمود، بیرون آمد و بخدمتِ درگاه رفت ، بر عادتِ عتاب زدگان عتبهٔ خدمت را بلبِ استکانت بوسه داد و با اقران و امثالِ خویش در پیشگاهِ مثول سرافکندهٔ خجلت بایستاد. ملک چون در سکّهٔ رویِ او نگاه کرد، دانست که سبیکهٔ فطرتش از کورهٔ حبس بدان خلاص تمام عیار آمدست و هیچ شایبهٔ غشّ و غایلهٔ غلّ درو نمانده و تأدب و تهذّب پذیرفته و سفاهت بنباهت بدل کرده .
وَ قَد یَستَقِیمُ المَرءُ فِیَمایَنُوبُهُ
کَمَا یَستَقِیمُ العُودُ مِن عَرکِ اُذنِهِ
***
گل در میانِ کوره بسی دردسر کشید
تا بهرِ دفعِ دردِسر آخر گلاب شد
داستان بحکمِ اشارتِ شهریار دست دادمه گرفت و بدست بوس رسانید. شهریار عاطفتی پادشاهانه فرمود و نواختی نمود که راهِ انبساط او در پیشِ بساطِ خدمت گشاده شد. پس گفت : ما عورتِ گناهِ دادمه بسترِ کرامت پوشانیدیم و از کرده و گفتهٔ او در گذشتیم، وَاخفِض جَنَاحَکَ لِمَن اتَّبَعَکَ مِنَ المُؤمِنِینَ درین حال متبوعِ خویش داشتیم تا فیما بعد او و دیگر حاضران همیشه با حضورِ نفس خویش باشند و مواضع و مواطیِ دم و قدمِ خویش بشناسند و سخن آن گویند که قبولش استقبال کند نه آنک بجهد و رنج در اسماع و طباعِ شنوندگان باید نشاند ، چنانک ندیمی را از ندماءِ رایِ هند افتاد. حاضران گفتند : اگر خداوند آن داستان باز گوید، از پندِ آن بهرهمند شویم.
مَلَأتَ یَدِی فَاشتَقتُ وَ الشَّوقُ عَادَهٌ
لِکُلِّ غَرِیبٍ زَالَ عَن یَدِهِ الفَقرُ
با خود گفت : پیش از این روی بوطن نهادن روی نبود ، لیکن اکنون که موانع از راه برخاست ، رای آنست که روی بشهرِ خویش آرم و عیالی که در حبالهٔ حکمِ من بود ، باز بینم تا بر مهرِ صیانتِ خویش هستیانی. امّا اگر با عدّت و اسباب و ممالیک و دوابّ و اثقال و احمال روم ، بدان ماند که باغبان درختِ بالیده و ببار آمده از بیخ برآرد و بجایِ دیگر نشاند ، هرگز نمایِ آن امکان ندارد و جای نگیرد و ترشیح و تربیت نپذیرد ، ع، کَدَابِغَهٍ وَ قَد حَلِمَ الأَدِیمُ . پس آن اولیتر که تنها و بیعلایق روم و بنگرم که کار بر چه هنجارست و چه باید کرد. راه برگرفت و آمد تا بشهرِ خویش رسید، در پیرامنِ شهر صبر کرد ، چندانک مفارقِ آفاق را بسوادِ شب خضاب کردند ، در حجابِ ظلمت متواری و متنکّر در درونِ شهر رفت. چون بدرِ سرایِ خود رسید، در بسته دید . براهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد ، زنِ خود را با جوانی دیگر در یک جامهٔ خواب خوش خفته یافت. مرد را رعدهٔ حمیّت و ابیّت بر اعضا و جوارح افتاد و جراحتی سخت از مطالعهٔ آن حال بدرونِ دلش رسید ، خواست که کارد برکشد و فرو رود و از خونِ هر دو مرهمی از بهر جراحتِ خویش معجون کند، باز عنانِ تملک در دستِ کفایت گرفت و گفت : خود را مأمور نفس گردانیدن شرطِ عقل نیست تا نخست بتحقیقِ این حال مشغول شوم ، شاید بود که از طولالعهد غیبتِ من خبرِ وفات داده باشند و قاضیِ وقت بقلّتِ ذات الید و علّتِ اعسار نفقه با شوهری دیگر نکاح فرموده . از آنجا بزیر آمد و حلقه بر درِ همسایه زد ، در باز کردند ، او اندرون رفت و گفت : من مردی غریبم و این زمان از راهِ دور میآیم ، این سرای که در بسته دارد ، بازرگانی داشت سخت توانگر و درویشدار غریبنواز و من هر وقت اینجا نزول کردمی ؛ کجاست و حالِ او چیست ؟ همسایه واقعهٔ حال باز گفت همچنان بود که او اندیشید، نقشِ انداختهٔ خویش از لوحِ تقدیر راست باز خواند ، شکر ایزد ، تَعَالی ، بر صبر کردنِ خویش بگزارد و گفت : اَلحَمدُللهِ که وبالِ این فعالِ بد از قوّت بفعل نینجامید و عقالِ عقل دستِ تصرّفِ طبع را بسته گردانید . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که شتاب زدگی کارِ شیطانست و بیصبری از بابِ نادانی . خرس گفت : پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بیرون رود ، بیرون شدِ آن میباید طلبید که مجالِ تأخیر و تعلّل نیست. فرّخزاد گفت : آن به که با دادمه از درِ مصالحت درآئی و مکاشحت بگذاری و نفضِ غبارِ تهمت را بخفضِ جناحِ ذلّت پیش آئی و باستمالتِ خاطر و استقالت از فسادِ ذات البینی که در جانبین حاصلست مشغول شوی. خرس گفت هر آنچ فرمائی متّبعست و بر آن اعتراضی نه. فرّخزاد از آنجا بخانهٔ داستان شد و از رنجِ دل که بسببِ دادمه بدو رسیده بود ، گرمش بپرسید و سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت ، چه وحشتانگیز چه الفتآمیز که در میانِ او و خرس رفته بود ، مکرّر کرد و از جهت هر دو بعذر و عتاب خردهایِ از شکر شیرینتر در میان نهاد و نکتهائی را که بچربزبانی چون بادام بر یکدیگر شکسته بودند ، لبابِ همه بیرون گرفت و دست بردی که ذویالالباب را در سخنآرائی باشد ، در هر باب بنمود و معجونی بساخت که اگرچ خرس را دشوار بگلو فرو میرفت، آخر مزاجِ حالِ او با دادمه بصلاح باز آورد ، پس از آنجا بدر زندان رفت و دادمه را بلطایفِ تحایا و پرسش از سرگذشتِ احوال ساعتی مؤانست داد و گفت : اگر تا غایتِ وقت بخدمت نیامدم ، سبب آن بود که دوستان را در بندِ بلا دیدن و در حبسِ آفت اسیر یافتن و مجالِ وسع را متّسعی نه که قدمی بسعیِ استخلاص درشایستی نهاد، کاری صعب دانستم، اما همگنان دانند که از صفایِ نیّت و صرفِ همّت بکارِ تو هرگز خالی نبودهام و چون دست جز بدعا نمیرسید، بخدای، تَعَالی برداشته داشتم و یک سرِ موئی از دقایقِ اخلاص ظاهراً و باطناً فرو نگذاشته و اینک بیمن همّتِ دوستانِ مخلص صبحِ اومید نور داد و مساعدتِ بخت سایه افکند و شهریار با سرِ بخشایش آمد ، لیکن تو باصابتِ این مکروه دلتنگ مکن که ازین حادثه غبارِ عاری بردثار و شعارِ احوال تو ننشیند.
فَلَا تَجزَعَن لِلکَبلِ مَسَّکَ وَقعُهَا
فَاِنَّ خَلَاخِیلَ الرِّجَالَ کُبُولُ
و گفتهاند : آفت چون بمال رسد ، شکر کن تا بتن نرسد و چون بتن رسد شکر کن تا بجان نرسد، فَاِنَّ فِی الشَّرِّ خِیَاراً . دادمه گفت: عقوبت مستعقبِ جنایتست و جانی مستحقِّ عقوبت و هرک بخود آرائی و استبداد زندگانی کند و روی از استمدادِ مشاورتِ مشفقانِ ناصح و رفیقانِ صالح بگرداند ، روزگار جز ناکامی پیشِ او نیاورد. فرّخ زاد گفت : اگر خرس در خدمتِ شهریار کلمهٔ چند ناموافق رایِ ما راندست بغرض آمیخته نباید دانست که مقصود از آن جز استعمالِ رای بر وفقِ مصلحت و استرسال با طبعِ پادشاه که از واجباتِ احوال اوست ، نبوده باشد و چون خرس او را متغیر یافت و از جانبِ تو متنفّر، اگر بمناقضت و معارضتِ قولِ او مقاولهٔ رفتی، از قضیّتِ عقل دور بودی و هنجارِ سخن گفتن را با پادشاهان طریقی خاصّست و نسقی جداگانه و مجاریِ آن مکالمت را اگرچ زبانِ جاری و دلِ مجتری یاریگر بود ، باید که هنگام تمشیت کار فخّاصه برخلافِ ارادتِ او لختی با او گردد و بعضی بصاعِ او پیماید و اگر خود همه باد باشد ، وَ جَادِلهُم بِالَّتِی هِیَ اَحسَنُ اشارتست بچنین مقامی و چون سورتِ غضب شهریار بنشست و از آنچ بود ، آسودهتر گشت، کلمهٔ که لایق سیرِ حمیده و خلقِ کریم او بود ، بر زبان براند و شرایطِ حفظِ غیب که از قضایایِ فتوّت و مروّت خیزد ، در کسوتی زیبنده و حیلتی شایسته در حضرت مرعی داشتست و مستدعیِ مزیدِ شفقت و مرحمت آمده، باید که ساحتِ سینه از گردِ عداوت و کینهٔ او پاک گردانی و قاذوراتِ کدورات از مشرعِ معاملت دور کنی.
اِقبَل مَعَاذِیرَ مَن یَاتِیکَ مُعتَذُراً
اِن بَرَّ عِندَکَ فِیمَا قَالَ اَو فَجَرَا
تا ببرکتِ مخالصت و یمنِ مماحضت یکبارگی عقدهٔ تعسّر از کار گشوده شود. ازین نمط فصلی گرم برو دمید و استعطافی نمود که اعطافِ محبّتِ او را در هزّت آورد. پس گفت : ای فرّخ زاد ،
بالله که مبارکست آن کس را روز
کز اوّلِ بامداد رویت بیند
عَلِمَ اللهُ که چون چشم برین لقایِ مروّح زدم از دردهایِ مبرّح بیاسودم و در کنجِ این وحشت خانهٔ اندهسرای برواءِ کریمِ تو مستأنس شدم و از لطفِ این محاورت و سعادتِ این مجاورت راحتها یافتم و شک نیست که هر آنچ او بر من گفت جمله لایقِ حال و فراخورِ وقت بود و سررشتهٔ رضایِ ملک جزبدان رفق نشایستی با دست آوردن و اطفاءِ نوایرِ خشم او جز بآبِ آن لطافت ممکن نشدی و تو با بلاءِ هیچ عذر محتاج نهٔ ، بهر آنچ فرمودی ، معذور و مشکوری و بر زبانِ خرد مذکور، در جمله هُدنَهٌ عَلَی دَخَنٍ ، عهدِ مصادقت تازه کردند و از آنجا جمله باتّفاق نزدیک شهریار رفتند و بیک بار زبانِ موافقت و اخلاص بخلاصِ او بگشودند. ملک بر خلاصهٔ عقایدِ ایشان وقوف یافت که از آن سعی الّا نیکونامی و اشاعتِ ذکرِ مخدوم بحلم و رحمت و اذاعتِ حسنِ سیرتِ او نمیخواهند و جز ترغیب و تقریبِ خدم براهِ طاعت و خدمت نمیجویند. دادمه را خلاص فرمود، بیرون آمد و بخدمتِ درگاه رفت ، بر عادتِ عتاب زدگان عتبهٔ خدمت را بلبِ استکانت بوسه داد و با اقران و امثالِ خویش در پیشگاهِ مثول سرافکندهٔ خجلت بایستاد. ملک چون در سکّهٔ رویِ او نگاه کرد، دانست که سبیکهٔ فطرتش از کورهٔ حبس بدان خلاص تمام عیار آمدست و هیچ شایبهٔ غشّ و غایلهٔ غلّ درو نمانده و تأدب و تهذّب پذیرفته و سفاهت بنباهت بدل کرده .
وَ قَد یَستَقِیمُ المَرءُ فِیَمایَنُوبُهُ
کَمَا یَستَقِیمُ العُودُ مِن عَرکِ اُذنِهِ
***
گل در میانِ کوره بسی دردسر کشید
تا بهرِ دفعِ دردِسر آخر گلاب شد
داستان بحکمِ اشارتِ شهریار دست دادمه گرفت و بدست بوس رسانید. شهریار عاطفتی پادشاهانه فرمود و نواختی نمود که راهِ انبساط او در پیشِ بساطِ خدمت گشاده شد. پس گفت : ما عورتِ گناهِ دادمه بسترِ کرامت پوشانیدیم و از کرده و گفتهٔ او در گذشتیم، وَاخفِض جَنَاحَکَ لِمَن اتَّبَعَکَ مِنَ المُؤمِنِینَ درین حال متبوعِ خویش داشتیم تا فیما بعد او و دیگر حاضران همیشه با حضورِ نفس خویش باشند و مواضع و مواطیِ دم و قدمِ خویش بشناسند و سخن آن گویند که قبولش استقبال کند نه آنک بجهد و رنج در اسماع و طباعِ شنوندگان باید نشاند ، چنانک ندیمی را از ندماءِ رایِ هند افتاد. حاضران گفتند : اگر خداوند آن داستان باز گوید، از پندِ آن بهرهمند شویم.
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستانِ رایِ هند با ندیم
شهریار گفت: شنیدم که رایِ هند را ندیمی بود هنرپرور و دانشپرست و سخنگزار که هنگامِ محاوره درّ در دامنِ روزگار پیمودی و هر دو ظرفِ زمان و مکان بظرافتِ طبع او پر بودی و از سبک روحی و محبوبی چون حبّهٔالقلب در پردهٔ همه دلها گنجیدی و از مقبولی و بهنشینی چون انسانالعین در همه دیدهاش جای کردندی. روزی در میانِ حکایات از نوادر و اعاجیب بر زبانِ او گذشت که من مرغی دیدهام آتشخوار که سنگ تافته و آهن گداخته فرو خوردی. ندماءِ مجلس و جلساءِ حضرت جمله برین حدیث انکار کردند و همه بتکذیبِ او زبان بگشودند و هر چند ببراهینِ عقل و دلایلِ علم جوازِ این معنی مینمود، سود نمیداشت و چون حوالت بخاصّیّت میکرد که آنچ از سرِّ خواصّ و طبایع در جواهر و حیوانات مستودع آفریدگارست، جز واهبِ صور و خالقِ موادّکس نداند و هرک ممکن از محال شناخته باشد، اگرچ وهم او از تصوّرِ این معنی عاجز آید، عقلش بر لوحِ وجود بنگارد، این تقریرات هیچ مفید نمیآمد. با خود اندیشه کرد که حجابِ این شبهت از پیشِ دیدهٔ افهامِ این قوم جز بمشاهدهٔ حسّ بر نتوان گرفت، همان زمان از مجلسِ شاه بیرون آمد و روی بصوبِ بغداد نهاد و مدّتی دراز منازل و مراحل مینوشت و مخاوف و مهالک میسپرد تا آن جایگه رسید که شترمرغی چند بدست آورد و در کشتی مستصحبِ خویش گردانید و سویِ کشور هندوستان منصرف و توفیقِ سعادت راه او آمد تا در ضمانِ سلامت بنزدیکِ درگاه شاه آمد. شاه از آمدنِ او خبر یافت، فرمود تا حاضر آمد. چون بخدمت پیوست، رسمِ دعا و ثنا را اقامت کرد. رای پرسید که چندین گاه سببِ غیبت چه بودست؟ گفت: فلان روز در حضرت حکایتی بگفتم که مرغی آتشخوار دیدهام، مصدّق نداشتند و از آن استبداعی بلیغ رفت، نخواستم که من مهذارِ گزافگوی و مکثارِ بادپیمای باشم و دامنِ احوالِ من بقذرِهذر آلوده شود و نامِ من در جملهٔ یاوهگویانِ دروغ بافِ ترفندتراش برآید که گفتهاند : اِیَّاکَ وَ اَن تَکُونَ لِلکَذِبِ وَاعیِاً وَ رَاوِیا فَأِنَّهُ یَضُرُّکَ حِینَ تَرَی اَن یَنفَعُکَ ؛ برخاستم و ببغداد رفتم تا ببدرقهٔ اقبالِ شاه و مددِهممِ او بقصد رسیدم و با مقصود باز آمدم و اینک مرغی چند آتشخوار آوردم تا آنچ از من بخبر شنیدند، بعیان بینند و نقشی که در آیینهٔ عقل ایشان مرتسم نمیشد، از تختهٔ حسِّ بصر برخوانند. رای گفت: مرد که بپیرایهٔ خرد و سرمایهٔ دانش آراسته بود، جز راست نگوید، لیکن سخنی که در اثباتِ آن عمرِ یکساله صرف باید کرد، ناگفته اولیتر. این فسانه از بهر آن گفتم تا همگنان خاصّه خواصِّ مجلسِ ملوک بردأبِ آدابِ خدمت متوفّر باشند و از تعثّر در اذیالِ هفوات متیقّظ. تمام گشت بابِ دادمه و داستان. بعد ازین یاد کنیم بابِ زیرک و زروی و درو باز نمائیم که چون کسی را علوِّ همت از مغاکِ سفالت بافلاکِ بزرگی و جلالت رساند و زمامِ فرماندهی بدستِ کفایت و سیاستِ او دهد و کلاهِسری و سروری بر تارکِ اقبالِ او نهد، وجهِ ترقّی او در کارِ خویش و توقّی از موانع پیشبردِ آن چیست و طریقِ تمشیت و سبیلِ تسویت کدام. وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِلرَّشَادِ فِی المَعَاشِ وَ المَعَادِ. ایزد، عَزَّاسمُهُ وَ تَعَالَی : همه اقدامِ جاه و جلالِ خداوند ، خواجهٔ جهانرا در مراقیِ منزلت (راقی) داراد و طرازِ مفاخر و مآثرش بر آستینِ دین و دولت باقی ، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَطیَبِینَ الاَکرَمِینَ .
سعدالدین وراوینی : باب ششم
در زیرک وزروی
ملکزاده گفت : شنیدم که شبانی بود، گلّهٔ گوسفند داشت. تیسی را زروی نام بپیش آهنگی گلّه مرتب گردانید؛ شراستی و شوخئی بافراط بر خویِ او غالب بود، هر روز بزخمِ سروی گوسفندی را افگار کردی و بره و بزغالگان را بزیان آوردی، تا شبان ازو بستوه آمد. با خود گفت: آن به که من این زیان از پهلویِ زروی کنم. او را ببازار برد، تا بفروشد. زروی نگاه کرد، از دور مردی قصاب را دید با شکلی سمج و جامهٔ شوخگن، کاردی در دست و پارهٔ ریسمان بر میان؛ اندیشه کرد که این مرد سببِ هلاک منست و بقصدِ خون ریختنِ من میآید و اگرچ اَلظَّنُ یُخطِیُ وَ یُصِیبُ گفتهاند ، مرا قدمِ ثبات میباید افشردن و خاطر خود را با دست گرفتن تا خود چه پیش آید که مرد را چون خوف وخشیت بردل غالب آمد، دست و پای قدرت از کار فرو ماند. مردِ قصّاب نزدیک درآمد و زروی را بخرید و برزمین افکند و دست و پایش محکم فرو بست و بطلبِ فسان در دکّان رفت. زروی باخود گفت : اینجا مقامِ صبر نیست، آنچ در جهد و کوشش گنجد، بکار آورم؛ اگر ازین بند رها شوم و نجات یابم فَهُوَ المُرَادُ و اگر دیگر باره گرفتار آیم و چرخِ چنبری بارِ دیگر این رسن را بچنبرِ گردن من برآرد، همین حالت باشد که اکنون هست ع، اَنَا الغَرِیقُ فَمَا خَوفِی مِنَ البَلَلِ ؛ از هولِ واقعه و بیمِ جان بهر قوّت که ممکن بود، دست و پائی بزد و گوئی زبانِ نصیحت در گوشِ دلش میخواند :
اندرین بحرِ بیکرانه چو غوک
دست و پائی بزن ، چه دانی، بوک
آخر رسن بگسست و جانی که بموئی آویخته بود، بچنبرِ نجات بجهانید و بجست. چون تیر از کمان و مرغ از دام میرفت و قصّاب بر اثر او میدوید. در همسایگیِ قصاب باغی بود ملاصق بسرای او، و زنش حَاشَا لِمَن یَسمَعُ، با باغبان سروکاری داشت. هرگه که جای خالی یافتندی و فرصت میسّر شدی، ایشان را در باغ ملاقاتی افتادی، آن روز این اتّفاق واقع شده بود. چون زروی بدر باغ رسید، از نهیب قصّاب سروی بر در باغ زد و از آن سوی دیگر انداخت و بباغ درجست، خصم از پی او کارد کشیده. ناگاه زنِ خود را پیش باغبان یافت و چون ایشان را چشم برو افتاد بدان صفت، هردو حقیقت شمردند که او از حالِ اجتماع ایشان خبر داشتست و بمقاتلت آمده. قصاب و باغبان هر دو با یکدیگر آویختند و بانگ و مشغلهٔ مردم از هر جانب برخاست. زروی در آن میانه بفرجهٔ فرج بیرون جست و جان ببرد ع، مَصَائِبُ قَومٍ عِندَ قَومٍ فَوَائِدُ . آخرالامر از باغستان بصحرا افتاد، در پناهِ غاری خزید. چندانک آفتاب ازین بامِ لاجورداندود پشت بدیوارِ مغرب فرو کرد و خیمهٔ اطلس سیاه را باوتادِ طالع و غارب بر سرِ ساکنانِ عالم زدند، زروی از غار بیرون آمد، تا مگر یاری طلب کند. از هر جهت توسّمی مینمود و رایحهٔ راحتی تنسّم میکرد، تا آوازِ سگی بگوش او آمد. زروی گفت : اصحابّ کهف را در آن غارسگ رابع و خامس بود، مرا درین غار ثَانِیَ اثنَین خواهد شد ، لیکن آوازِ سگ دلیلِ آبادانی باشد و خرابیِ کارِ من از آبادانیست. او بآوازِ سگ میرفت و سگ میآمد، تا بهم رسیدند. چون دو همدمِ موافق و دو یارِ مشفق که بعد از تمادیِ عهدِ فراق بمعهدِ وصال و مشهدِ مشاهدهٔ یکدیگر رسند، درود و تحیّت دادند. زروی گفت: سابقهٔ خدمتی و مقدمهٔ معرفتی نرفتست، تعریف فرمای، تا تو کیستی و از کجا میآئی. سگ گفت من زیرک نامم و از گلهٔ که در حراستِ منست باز ماندهام و دورافتاده؛ میجویم تا خود کجا یابم. زروی بملاقاتِ او مقاساتی که از رنجِ تنهائی کشیده بود، فراموش کرد و از اندیشهٔ مخافات و انواع آفات بیاسود.
فَمَن یَأتِهِ مِن خَائِفٍ یَنسَ خَوفَهُ
وَ مَن یَأتِهِ مِن جَائِعِ البَطنِ یَشبَعِ
پشتِ استظهار بدو قوی کرد و ثقت بشفقتِ او بیفزود. روی بدو آورد و پرسید که چه خواهی کرد و پیشنهادِ نظرِ مبارک چیست و همّت بر چه کار مقصورست. زیرک گفت : تا آنگه که حراقهٔ شب تمام بسوزند و مشعلهٔ روز برافروزند؛ همین جایگاه در جوارِ صحبتِ تو میباشم. فردا گردِ این نواحی برآیم تا گله را باز یابم و با جای شوم و بَعدَ اِحمَادِ السُّرَی عِندَ الصَّبَاحِ مگر اَلعُودُ اَحمَدُ بر خوانم. زروی گفت : ای زیرک، اَلاَلقَابُ تَنزِلُ مِنَ السَّماءِ ، پنداری بجهت ذکا و کیاست و دها و فراست نام تو زیرک افتاد و چون نامِ تو بزیرکی شهرت گرفت، لایقِ حال تو آنست که هرچ اندیشی و کنی، زیرکانه بود. سالهاست تا تو در متابعتِ شبانی و در محافظتِ گوسفندی چند روزگار میبری و عمر میسپری و لذتِ خواب و آسایش لیلاً و نهاراً بر خود حرام کردهٔ و از مصاحبت و مخالطتِ مردم دور ماندهٔ. بنان پارهٔ جوین که از خورشِ شبان فاضل آید، قانع باشی؛ بهزار فریاد و عویل لقمهٔ بستانی و هرگز نوالهٔ بیاستخوانِ جفا نخوری. اگر روزی سر در کاسهٔ اوزنی، خواهد که کاسهٔ سرت بزخم چوب بازشکافد و از ننگِ لعابِ دهنِ تو آنرا بهفت آب بشوید و تمامیِ طهارت آن از خاک دهد که تو پای برو مینهی. چرا بیالمامِ ضرورتی و الجاءِ حاجتی بدین هوان و مذلّت فرود آمدهٔ و در معاناتِ این مشقت تن در دادهٔ ؟ سیّما که در سیماءِ فرّخِ تو دلایلِ به روزی و مخایلِ ظفر و پیروزی بر همه مرادها میبینم
وَ لَم اَرَ فِی عُیُوبِ النَّاسِ شَیئا
کَنَقصِ القَادِرِینَ عَلَی التَّمَامِ
رای آنست که چون تو میتوانی که خود را از پایهٔ کهتری بدرجهٔ مهتری رسانی و از صفّ النِّعالِ فرمان بری بصدرِ صفّهٔ فرمان دهی رسی. بنذالتِ این مقام رضا ندهی و چشم بر مطامحِ رفعت نهی و دواعیِ همّت بر آن گماری که زمامِ پادشاهی بر سباع و سوایمِ این دشت در دست گیری تامن باعدادِ اسبابِ این کار کمرِ تقدیم بربندم و عقدهٔ مشکلات و عروهٔ معضلاتِ آنرا بسحرِ مجاهدت بگشایم و اگرچ گفتهاند ع ، اِذَا عَظُمَ المَطلُوبُ قَلَّ اَلمُساَعِدُ ، من بمساعدت و معاضدت با تو در اتمامِ این مهمّ تمامیِ عیارِ تدبیر و کاردانی و ثباتِ قدم در راهِ خدمتگاری و حقگزاری بجهانیان نمایم، چه ما همیشه در حجرِ حمایت و کنفِ کلاءتِ شما از شرِّ اعادی آمِنُ السُِرب بودهایم و در سایهٔ شوکت و سطوتِ شما از قصدِ اشرار فارغ البال زیسته.
بَقَاءُکَ فِینَا نِعمَهُٔ اللهِ عِندَنَا
فَنَحنُ بِاَوفی شُکرِهِ نَستَدِیمُهَا
زیرک گفت : اگر راستخواهی، ما از افراطِ دوستیِ شما و تفریطِ آزرمِ سباع همه را دشمنِ خویش گردانیدهایم و جنسیّت که آنرا علّهُٔ الضّم خوانند، از میان رفع کرده، چنانک بجرّ الثّقیلِ هیچ تکلّف ما را بیکدیگر مقامِ انجذاب و اجتماع نتواند بود.
اَیُّهَا اَلمُنکِحُ آلثُّرَیَّا سُهَیلاً
عَمرَکَ اللهُ کَیفَ یَلتَقِیانِ
هِیَ شَامِیَّهٌٔ اِذَا مَا استَقَلَّت
وَ سُهَیلٌ اِذَا استَقَلَّ یَمَانِ
و چون عادتِ اسلافِ گذشته این بودست، ما نهادِ دوستی و دشمنی بر سنّت و رسمِ ایشان توانیم نهادن و حدیثِ اَلحُبُّ یُتَوَارَثُ وَ البُغضُ یُتَوَارثُ اینجا مفید آید، امّا طلبِ پادشاهی و سروری کردن و چنین کاری عظیم را متصدّی شدن بی مظاهرتِ سپاه و حشم و معاضدتِ خیل و خدم راست نیاید و این معنی عدّتِ بیشمار و مدّتِ بسیار وعددِ لشکر و مددِ سیم و زر خواهد و ما دومعسرِ پستپایه و دو مفلسِ بیسرمایه که فلسی از همه پیرایه و حیلتِ پادشاهی در کیسهٔ استظهار نداریم، از ما پیشبردِ این تمنّی چگونه آید ؟
چندانک نگه میکنم اندر چپ و راست
من مردِ غمت نیم، بدین دل که مراست
زروی گفت: نیکو میگوئی و این رأیِ سدید از بصارتِ بینش و غزارتِ دانشِ تو اشراق میکند و کمالِ استعدادِ فرماندهی ازین سخن در تو می توان شناخت، لیکن اَلمَرءُ یَطیرُ بِهِمَّتِهِ کالطَّیرِ یَطیرُ بِجَناحَیهِ . تو نیز بپر و بالِ همّت در طلبِ کار عالی پرواز باش تا کرکسانِ گردون را که حوامل این قفصِ آبگوناند در چنگلِ مرادِ خویش مسخّر بینی و قدمِ اقدامِ بر تحصیل و تسهیلِ این مرام ثابتدار تا از ازلالِ دیوِ ضلالت مصون مانی و مقصودِ ما ببذلِ مجهود از حیّزِ امتناع بیرون آید. من چنان سازم که جملهٔ جوارحِ وحوش و ضواریِ سباع در قیدِ اتّباع تو آیند و منقاد و مطواعِ امر تو گردند و این معنی چنان شاید بود که یکچندی از خویِ درندگی و صفتِ سگی باز آئی و از گوشتخواری و خون آشامی توبه کنی تا صیتِ کم آزاری و نام نیکوکاریِ تو در انحا و ارجاءِ گیتی سفر کند و ارتجاءِ خلق بروزگارِ تو بیفزاید که هرک نیک انجامیِ کار جوید، اوّل پای بر گردنِ نفس نهد و آرزوهایِ او در نحرِ نهمت بشکند و بلک نعیم جویانِ جاودانی را راهِ دریافت مقصود خود همینست (وَ اَمَّا مَن خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ) وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوَی فَأِنَّ الجَنَّهَٔ هِیَ المَأویَ . چون برین منهاج قدمِ انتهاج زنی و اندک مدّتی برین قاعده و عادت بگذرد، هرک از ددانِ دیگر ایمن نباشد ، در پناهِ امان و صوانِ احسانِ تو گریزد و بعضی از سباع که طباعِ ایشان بمساهلت و مجاملت نزدیکترست، بکششِ طبع با تو گرایند و در زمرهٔ متابعان و مطاوعان آیند و آنگه مشاهدتِ این سیرت و سبیل از تو در دیگران اثر کند تا طالع بشعارِ صالح برآید و اشرار رنگِ اخیار گیرند؛ پس اعوان و انصار و آلت و استظهار بجائی رسد که اگر بادِ هیبت تو بر بیشه بگذرد، شیراز تب لرزهٔ اندیشهٔ تو بسوزد و نابِ نهنگ در دریا و پنجهٔ پلنگ در کوه از نهیبِ شوکت و شکوهِ تو بریزد.
نمانی مگر بر فلک ماه را
نشائی مگر خسرویگاه را
بکامِ تو گردد سپهرِ بلند
تنت شاد باشد دلت ارجمند
زیرک گفت : هر که روی بدریافتِ مطلوبی آرد، مذمّت بر نایافتن آن بیشتر از آن بیند که محمدت بر یافتن آن. میاندیشم که اگر کار بر قضیّت آرزو و حسب اندیشهٔ من دست ندهد، بمن همان پشیمانی رسد که بزغنِ ماهیخوار رسید. زروی گفت : چون بود آن داستان ؟
اندرین بحرِ بیکرانه چو غوک
دست و پائی بزن ، چه دانی، بوک
آخر رسن بگسست و جانی که بموئی آویخته بود، بچنبرِ نجات بجهانید و بجست. چون تیر از کمان و مرغ از دام میرفت و قصّاب بر اثر او میدوید. در همسایگیِ قصاب باغی بود ملاصق بسرای او، و زنش حَاشَا لِمَن یَسمَعُ، با باغبان سروکاری داشت. هرگه که جای خالی یافتندی و فرصت میسّر شدی، ایشان را در باغ ملاقاتی افتادی، آن روز این اتّفاق واقع شده بود. چون زروی بدر باغ رسید، از نهیب قصّاب سروی بر در باغ زد و از آن سوی دیگر انداخت و بباغ درجست، خصم از پی او کارد کشیده. ناگاه زنِ خود را پیش باغبان یافت و چون ایشان را چشم برو افتاد بدان صفت، هردو حقیقت شمردند که او از حالِ اجتماع ایشان خبر داشتست و بمقاتلت آمده. قصاب و باغبان هر دو با یکدیگر آویختند و بانگ و مشغلهٔ مردم از هر جانب برخاست. زروی در آن میانه بفرجهٔ فرج بیرون جست و جان ببرد ع، مَصَائِبُ قَومٍ عِندَ قَومٍ فَوَائِدُ . آخرالامر از باغستان بصحرا افتاد، در پناهِ غاری خزید. چندانک آفتاب ازین بامِ لاجورداندود پشت بدیوارِ مغرب فرو کرد و خیمهٔ اطلس سیاه را باوتادِ طالع و غارب بر سرِ ساکنانِ عالم زدند، زروی از غار بیرون آمد، تا مگر یاری طلب کند. از هر جهت توسّمی مینمود و رایحهٔ راحتی تنسّم میکرد، تا آوازِ سگی بگوش او آمد. زروی گفت : اصحابّ کهف را در آن غارسگ رابع و خامس بود، مرا درین غار ثَانِیَ اثنَین خواهد شد ، لیکن آوازِ سگ دلیلِ آبادانی باشد و خرابیِ کارِ من از آبادانیست. او بآوازِ سگ میرفت و سگ میآمد، تا بهم رسیدند. چون دو همدمِ موافق و دو یارِ مشفق که بعد از تمادیِ عهدِ فراق بمعهدِ وصال و مشهدِ مشاهدهٔ یکدیگر رسند، درود و تحیّت دادند. زروی گفت: سابقهٔ خدمتی و مقدمهٔ معرفتی نرفتست، تعریف فرمای، تا تو کیستی و از کجا میآئی. سگ گفت من زیرک نامم و از گلهٔ که در حراستِ منست باز ماندهام و دورافتاده؛ میجویم تا خود کجا یابم. زروی بملاقاتِ او مقاساتی که از رنجِ تنهائی کشیده بود، فراموش کرد و از اندیشهٔ مخافات و انواع آفات بیاسود.
فَمَن یَأتِهِ مِن خَائِفٍ یَنسَ خَوفَهُ
وَ مَن یَأتِهِ مِن جَائِعِ البَطنِ یَشبَعِ
پشتِ استظهار بدو قوی کرد و ثقت بشفقتِ او بیفزود. روی بدو آورد و پرسید که چه خواهی کرد و پیشنهادِ نظرِ مبارک چیست و همّت بر چه کار مقصورست. زیرک گفت : تا آنگه که حراقهٔ شب تمام بسوزند و مشعلهٔ روز برافروزند؛ همین جایگاه در جوارِ صحبتِ تو میباشم. فردا گردِ این نواحی برآیم تا گله را باز یابم و با جای شوم و بَعدَ اِحمَادِ السُّرَی عِندَ الصَّبَاحِ مگر اَلعُودُ اَحمَدُ بر خوانم. زروی گفت : ای زیرک، اَلاَلقَابُ تَنزِلُ مِنَ السَّماءِ ، پنداری بجهت ذکا و کیاست و دها و فراست نام تو زیرک افتاد و چون نامِ تو بزیرکی شهرت گرفت، لایقِ حال تو آنست که هرچ اندیشی و کنی، زیرکانه بود. سالهاست تا تو در متابعتِ شبانی و در محافظتِ گوسفندی چند روزگار میبری و عمر میسپری و لذتِ خواب و آسایش لیلاً و نهاراً بر خود حرام کردهٔ و از مصاحبت و مخالطتِ مردم دور ماندهٔ. بنان پارهٔ جوین که از خورشِ شبان فاضل آید، قانع باشی؛ بهزار فریاد و عویل لقمهٔ بستانی و هرگز نوالهٔ بیاستخوانِ جفا نخوری. اگر روزی سر در کاسهٔ اوزنی، خواهد که کاسهٔ سرت بزخم چوب بازشکافد و از ننگِ لعابِ دهنِ تو آنرا بهفت آب بشوید و تمامیِ طهارت آن از خاک دهد که تو پای برو مینهی. چرا بیالمامِ ضرورتی و الجاءِ حاجتی بدین هوان و مذلّت فرود آمدهٔ و در معاناتِ این مشقت تن در دادهٔ ؟ سیّما که در سیماءِ فرّخِ تو دلایلِ به روزی و مخایلِ ظفر و پیروزی بر همه مرادها میبینم
وَ لَم اَرَ فِی عُیُوبِ النَّاسِ شَیئا
کَنَقصِ القَادِرِینَ عَلَی التَّمَامِ
رای آنست که چون تو میتوانی که خود را از پایهٔ کهتری بدرجهٔ مهتری رسانی و از صفّ النِّعالِ فرمان بری بصدرِ صفّهٔ فرمان دهی رسی. بنذالتِ این مقام رضا ندهی و چشم بر مطامحِ رفعت نهی و دواعیِ همّت بر آن گماری که زمامِ پادشاهی بر سباع و سوایمِ این دشت در دست گیری تامن باعدادِ اسبابِ این کار کمرِ تقدیم بربندم و عقدهٔ مشکلات و عروهٔ معضلاتِ آنرا بسحرِ مجاهدت بگشایم و اگرچ گفتهاند ع ، اِذَا عَظُمَ المَطلُوبُ قَلَّ اَلمُساَعِدُ ، من بمساعدت و معاضدت با تو در اتمامِ این مهمّ تمامیِ عیارِ تدبیر و کاردانی و ثباتِ قدم در راهِ خدمتگاری و حقگزاری بجهانیان نمایم، چه ما همیشه در حجرِ حمایت و کنفِ کلاءتِ شما از شرِّ اعادی آمِنُ السُِرب بودهایم و در سایهٔ شوکت و سطوتِ شما از قصدِ اشرار فارغ البال زیسته.
بَقَاءُکَ فِینَا نِعمَهُٔ اللهِ عِندَنَا
فَنَحنُ بِاَوفی شُکرِهِ نَستَدِیمُهَا
زیرک گفت : اگر راستخواهی، ما از افراطِ دوستیِ شما و تفریطِ آزرمِ سباع همه را دشمنِ خویش گردانیدهایم و جنسیّت که آنرا علّهُٔ الضّم خوانند، از میان رفع کرده، چنانک بجرّ الثّقیلِ هیچ تکلّف ما را بیکدیگر مقامِ انجذاب و اجتماع نتواند بود.
اَیُّهَا اَلمُنکِحُ آلثُّرَیَّا سُهَیلاً
عَمرَکَ اللهُ کَیفَ یَلتَقِیانِ
هِیَ شَامِیَّهٌٔ اِذَا مَا استَقَلَّت
وَ سُهَیلٌ اِذَا استَقَلَّ یَمَانِ
و چون عادتِ اسلافِ گذشته این بودست، ما نهادِ دوستی و دشمنی بر سنّت و رسمِ ایشان توانیم نهادن و حدیثِ اَلحُبُّ یُتَوَارَثُ وَ البُغضُ یُتَوَارثُ اینجا مفید آید، امّا طلبِ پادشاهی و سروری کردن و چنین کاری عظیم را متصدّی شدن بی مظاهرتِ سپاه و حشم و معاضدتِ خیل و خدم راست نیاید و این معنی عدّتِ بیشمار و مدّتِ بسیار وعددِ لشکر و مددِ سیم و زر خواهد و ما دومعسرِ پستپایه و دو مفلسِ بیسرمایه که فلسی از همه پیرایه و حیلتِ پادشاهی در کیسهٔ استظهار نداریم، از ما پیشبردِ این تمنّی چگونه آید ؟
چندانک نگه میکنم اندر چپ و راست
من مردِ غمت نیم، بدین دل که مراست
زروی گفت: نیکو میگوئی و این رأیِ سدید از بصارتِ بینش و غزارتِ دانشِ تو اشراق میکند و کمالِ استعدادِ فرماندهی ازین سخن در تو می توان شناخت، لیکن اَلمَرءُ یَطیرُ بِهِمَّتِهِ کالطَّیرِ یَطیرُ بِجَناحَیهِ . تو نیز بپر و بالِ همّت در طلبِ کار عالی پرواز باش تا کرکسانِ گردون را که حوامل این قفصِ آبگوناند در چنگلِ مرادِ خویش مسخّر بینی و قدمِ اقدامِ بر تحصیل و تسهیلِ این مرام ثابتدار تا از ازلالِ دیوِ ضلالت مصون مانی و مقصودِ ما ببذلِ مجهود از حیّزِ امتناع بیرون آید. من چنان سازم که جملهٔ جوارحِ وحوش و ضواریِ سباع در قیدِ اتّباع تو آیند و منقاد و مطواعِ امر تو گردند و این معنی چنان شاید بود که یکچندی از خویِ درندگی و صفتِ سگی باز آئی و از گوشتخواری و خون آشامی توبه کنی تا صیتِ کم آزاری و نام نیکوکاریِ تو در انحا و ارجاءِ گیتی سفر کند و ارتجاءِ خلق بروزگارِ تو بیفزاید که هرک نیک انجامیِ کار جوید، اوّل پای بر گردنِ نفس نهد و آرزوهایِ او در نحرِ نهمت بشکند و بلک نعیم جویانِ جاودانی را راهِ دریافت مقصود خود همینست (وَ اَمَّا مَن خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ) وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوَی فَأِنَّ الجَنَّهَٔ هِیَ المَأویَ . چون برین منهاج قدمِ انتهاج زنی و اندک مدّتی برین قاعده و عادت بگذرد، هرک از ددانِ دیگر ایمن نباشد ، در پناهِ امان و صوانِ احسانِ تو گریزد و بعضی از سباع که طباعِ ایشان بمساهلت و مجاملت نزدیکترست، بکششِ طبع با تو گرایند و در زمرهٔ متابعان و مطاوعان آیند و آنگه مشاهدتِ این سیرت و سبیل از تو در دیگران اثر کند تا طالع بشعارِ صالح برآید و اشرار رنگِ اخیار گیرند؛ پس اعوان و انصار و آلت و استظهار بجائی رسد که اگر بادِ هیبت تو بر بیشه بگذرد، شیراز تب لرزهٔ اندیشهٔ تو بسوزد و نابِ نهنگ در دریا و پنجهٔ پلنگ در کوه از نهیبِ شوکت و شکوهِ تو بریزد.
نمانی مگر بر فلک ماه را
نشائی مگر خسرویگاه را
بکامِ تو گردد سپهرِ بلند
تنت شاد باشد دلت ارجمند
زیرک گفت : هر که روی بدریافتِ مطلوبی آرد، مذمّت بر نایافتن آن بیشتر از آن بیند که محمدت بر یافتن آن. میاندیشم که اگر کار بر قضیّت آرزو و حسب اندیشهٔ من دست ندهد، بمن همان پشیمانی رسد که بزغنِ ماهیخوار رسید. زروی گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستان درخت مردم پرست
زروی گفت : شنیدم که بشهری از اقاصی بلادِچین درختی بود اصول بعمقِ ثری برده و فروع بسمکِ ثریّا کشیده، بعمر پیرو بشکل جوان، کهنسال و تازهروی. گفتی نهالش ازجر ثومهٔ باسقاتِ خلد و ارومهٔ باغِ ارم آوردهاند. باغبانِ ابداعش از سرچشمهٔ حیات آب داده، اطلسِ فستقی اوراق و معجرِ عنّابیِ اغصانش از مصبغهٔ قدرت رنگ بستهٔ ازل آمده، نه کهنه پیرایانِ بهارش مطرّاگری کرده و نهرنگرزانِ خزانش پس از رنگِ معصفری گونهٔ مزعفری داده، طبیعتش در اظهارِخوارق عادت صفتِ نخلهٔ مریم اعادت کرده تا چون شجرهٔ آدم مزلّهٔ قدمِ فرزندانِ او شده. پنداری درختِ کلیم بود که بزبانِ چوبین تلقینِ اِنّی اَنَا اللهُ رَبُّ العَالَمِینَ در سمعِ عالیمان میداد ، تا پیشِ او روی بر خاکِ مذلّت مینهادند. روزی مسافری بشهرِ آن درخت رسید، امّتی را در پرستشِ او دید ، از آنحال تعجّبی تمام نمود و باعبدهٔ آن درخت در عربدهٔ ملامت آمد که جمادی را که نه حواسِّ مدرکهٔ حیوانی دارد و نه قوّتِ محرّکهٔ ارادی، نه دافعهٔ المی در طبیعت، نا جاذبهٔ راحتی در طینت، نه کسرِ شهوتی را واسطه، نه جرِّ منفعتی را وسیلت، شما بچه سبب قبلهٔ طاعت کردهاید ؟ لِمَ تَعبُدُ مَا لَا یَسمَعُ وَ لَا یُبصِرُوَ لَا یُغنِی عَنکَ شَیئا. پس از غبنی که از غلوِّ آن قوم در پرستشِ درخت میدید، برخاست و تبری برگرفت و نزدیک درخت شد، خواست که زخمی بر میانش زند. درخت آواز داد که ای مرد، بجایِ تو چه کردهام که میان بقصد من بستهٔ و بتعدّیِ من برخاستهٔ ؟ گفت : میخواهم که مجبوری و مقهوریِ تو بخلق باز نمایم تا دانند که تو در هیچ کارنهٔ و معلوم کنند که چندین مدّت ایشان را هیزمِ آتش دوزخ بودهٔ ، نه سببِ نعیم بهشت. باز درخت آواز داد که ازین تعرّض اعراض کن و برو که هر روز بامداد پیش از آنک درستِ مغربی از جیبِ افقِ مشرق در دامنِ فوطهٔ آسمانگون گردون افتد، یک درستِ زر خالص از فلان موضع بتو نمایم که برداری و باندک روزگاری صاحبِ مال بسیار گردی. مرد از پیش درخت بافرطِ تحیّر و تفکّر برفت تا حاصلِ کار چون شود. روز دیگر بمیعادگاه رفت، یک درستِ زرِ سرخ یافت، برگرفت و یک هفته هم برین نسق میرفت و زر مییافت. روزی بر قاعده آنجا شد، هیچ نیافت؛ دیگر باره تبر برگرفت و بنزدیکِ درخت آمد. از درخت آواز آمد که چه خواهی کرد؟ مرد گفت : تا امروز مراچیزی میگشاد و راحتی میبود. در عهدهٔ آزرم و ادایِ حقوق آن گرم بودم. چون تو حسنِ عادت خویش رها کردی و دیناری که هر روز موظّف بود، باز گرفتی، استیصال تو خواهم کردن و ترا از بن بریدن، چه درختی که از ارتفاعِ او انتفاعی نباشد، بریده بهتر.
اِذَا العُودُ لَم یُثمِر وَ اِن کَانَ اَصلُهُ
مِنَ المُثمِراَتِ اعتَدَّهُ النَّاسُ فِی الحَطَب
درخت گفت : آنچ تو از من یافتی، اصطناعی بود که ترا بواسطهٔ آن متقلّد کردم و رقبهٔ ترا در ربقهٔ خدمت و منّت آوردم تا تو دانی که آنرا که بر تو دستِ احسان باشد. قدرت و امکانِ اساءت هم هست. مرد را ازین سخن وقعی سخت بردل نشست و هیبتی تمام از استغناء او و نیازمندیِ خویش در خود مشاهدت کرد و همگی او چنان فرو گرفت که در جوابِ او منقطع آمد.این فسانه از بهرآن گفتم تا معلوم شود که چون تو خداوندشوی ومن بنده، وقارِ خداوندی بر افتقارِ بندگی نشیند و هر آنچ در خاطر آید، گستاخ و بیمبالات نتوانم گفت و بدانک آمیزش کردن و تبسّط نمودن در جبلّت تو مرکبست و در همه اوقات آن بکار نمیباید داشت، خاصّه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد و مردِ دانا هیچ ناآزموده گستاخ نشود و بی تجربه و امتحان در کارها تعجیل و توغّل روا ندارد و هر سخنی را مقامِ تصدیق و تحقیق بداند تا او را آن نرسد که آن مردِ کفشگر را رسید. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟
اِذَا العُودُ لَم یُثمِر وَ اِن کَانَ اَصلُهُ
مِنَ المُثمِراَتِ اعتَدَّهُ النَّاسُ فِی الحَطَب
درخت گفت : آنچ تو از من یافتی، اصطناعی بود که ترا بواسطهٔ آن متقلّد کردم و رقبهٔ ترا در ربقهٔ خدمت و منّت آوردم تا تو دانی که آنرا که بر تو دستِ احسان باشد. قدرت و امکانِ اساءت هم هست. مرد را ازین سخن وقعی سخت بردل نشست و هیبتی تمام از استغناء او و نیازمندیِ خویش در خود مشاهدت کرد و همگی او چنان فرو گرفت که در جوابِ او منقطع آمد.این فسانه از بهرآن گفتم تا معلوم شود که چون تو خداوندشوی ومن بنده، وقارِ خداوندی بر افتقارِ بندگی نشیند و هر آنچ در خاطر آید، گستاخ و بیمبالات نتوانم گفت و بدانک آمیزش کردن و تبسّط نمودن در جبلّت تو مرکبست و در همه اوقات آن بکار نمیباید داشت، خاصّه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد و مردِ دانا هیچ ناآزموده گستاخ نشود و بی تجربه و امتحان در کارها تعجیل و توغّل روا ندارد و هر سخنی را مقامِ تصدیق و تحقیق بداند تا او را آن نرسد که آن مردِ کفشگر را رسید. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ زن دیبا فروش و کفشگر
زروی گفت : وقتی دیبافروشی ببازار رفت، مردی مرغی میفروخت ، ازو پرسید که این چه مرغست و بچهکار آید ؟گفت : این زغنیست که هرچ در خانه بیند با کدخدای بگوید. دیبافروش زنی داشت که از دیباچهٔ رخسارش نقش بندِ چین نسخهٔ زیبائی بردی و صورتگرِ خامه مثلِ او در هیچ کارنامه ننگاشتی و چنانک محصناتِ نابکار را باشد ، پیوسته برجم الظّنِّ شوهر سرزده بودی. دیبافروش چون بشنید که زغن آن خاصّیّت دارد ، در خریدن او رغبتش صادق شد، اندیشه کرد که من او را بر احوالِ خانه گمارم و زن را باشرافِ او تخویف کنم تا در غیبتِ من خود را نگاه دارد و از رقبتِ مرغ برحذر باشد و مرا در جزایِ افعال او چیزی نباید کرد که موجب رسوائی و هتکِ پردهٔ حرمت باشد. مرغرا بخرید و بخانه برد و زن را گفت: این مرغ را نیکو مراعات کن و عزیزدار که این مرغیست بحدس و دانائی از همه مرغان ممیّز. اگرچ چون کبوتر نامهبر نیست. امّا نامها سربسته خواند و از ماه نمّامتر و از مشک غمازترست. طلیعهٔ غواربِ غیبست، جاسوسِ شوارق نظرست.
اَنَّم مِنَ النُّصُولِ عَلَی خِضَابٍ
مَ مِن صَافِی الزُّجَاجِ عَلَی عُقَارِ
هرچ از اندرون بیند، از بیرون خبر باز دهد. زن از آن سخن بشگفتی عجب افتاد ، سخت بترسید. چون دیبافروش بیرون رفت، کفشگری نوجوان خوب روی که گردِ کفشِ او حورانِ خلد بجای سرمه در چشم کشیدندی، همسایهٔ او بود و زنرا با او دیرینه سودائی در سر؛ بر عادتِ گذشته فرصتِ غیبت شوهر نگاه داشت و او را بحجرهٔ وصال دعوت کرد. چون اتّفاق ملاقات افتاد ، زن گفت: بنگر تا بحضورِ این مرغ دست بمن نیازی و حرکتی نکنی که او بر کارِ ما واقف شود و با شوهر رساند. مرد از آن سخن بخندید و گفت: زهی سخافتِ عقل زنان و قصورِ معرفت ایشان! پس سوگند یاد کرد که با او گرد آید و سرِ قضیب بر منقار زغن مالد تا از آن چه خبر باز خواهد داد ؟ زن پس از امتناعی بسیار که نمود، بالتماسِ او تن درداد.... راست که از کار فارغ شد، سرِ قضیب را برابرِ منقار زغن بداشت . زغن آن ساعت از غایتِ گرسنگی زاغ زده بود، پنداشت که آن گوشت پارهایست، در جست و مخلب و منقار درو استوار کرد، چنانک مرد از درد بیهوش گشت. زن را گفت: تو اندامِ خویش بنمایش، باشد که مرا رها کند. زن اندام خویش نزدیکِ زغن برهنه کرد. زغن بچنگالِ دیگر در اندامِ او آویخت و محکم بیفشرد. درین میانه دیبافروش برسید و بریشان زد و دستبردی لایق بجای آورد و آن آوازه در شهر مشهور گشت. این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که هر سخنی سزای اصغا نبود و بگزاف در کاری شروع نباید کرد. زیرک گفت : هرچ گفتی شنیدم و از گفتار بکردار مقرون خواهد بود. بسمالله آغاز کن و از نیک و بدِ انجام بیش میندیش و در مقامِ اجتهاد که موقفِ مردانست، چنان مستحضر و متیفّظ باش که گفتهاند :
اِذا هَمَّ اَلقَی بَینَ عَینَیهِ عَزمَهُ
وَ نَکَّبَ عَن ذِکرِ العَوَاقِبِ جَانِبَا
چون سخن اینجا رسید و تحاور و تشاورِ ایشان تا این منزل کشید، کبوتری بر بالایِ درختی که ایشان زیر آن بودند، آشیان داشت؛ مخاطبات و مجاوباتِ هر دو تمام بشیند، با خود اندیشه کرد که این دو حیوان اگرچ بجنسیت متباین اند، چون متعاون شوند، بدالّتِ آلتِ کیاست و اداتِ فراست در دوراندیشی و خردهدانی که ایشانراست، زود بمطلوبِ خود برسند و چون مهتری و پادشاهی یابند و درگاه و دیوان بازدحامِ خدم و رعایا مستغرق شود، اگر باختیارِ طبع یا بالجاءِ حاجت خواهم که در آن جمله آیم و درعدادِ ایشان منحصر شوم، دشوار دست دهد و چنان شود که گفتهاند :
ز انبوهیِ جان و دل در کوکبهٔ عشقت
آهِ من مسکین را ره نیست بسوی تو
وجهِ اوفی و طریقِ اولی آنست که پیش از آنک درختِ دولت او بالا کشد و ثمرهٔ امانی بدر آرد، من شکوفهوار دست بشاخِ حمایت او زنم، ازین درخت فروپرم و تقرّبی که متضمّنِ قربت باشد ، بنمایم و پیش از آنک مزاحمان دیگر بسرِ این مشربِ خوشگوار باغتراف آیند، من حظِّ خویش اقتراف کنم، چه کمتر حق خدمتی که امروز ثابت شود، آنروز که از امثالِ من دیگران بداغِ اختصاص موسوم شوند، اثری تمام داشته باشد، در حال فرو آمد و زبان بفوایحِ ثنا و فواتحِ دعا بگشاد و گفت:
بود رسمِ سلام از بامدادان
اگر چه اتّفاق امشب فتادست
و لیکن چون توئی روزِ زمانه
ترا هرگه که بینم بامدادست
شب بروزِ اقبال مقرون باد و روزِ اعدا همیشه شبگون. باعثِ این زحمت بیگاهی آوردن بخدمتِ این جناب که موئل و مآبِ محتاجان روزگار باد و از وصولِ مکاره و نزولِ نوایب تا ابد آسوده، آنست که مرا خانه بر سر این درختست، سالها شد که تا اینجا متوطّنم، امشب که نورِ حضور تو پرتوِ سعادت برین موضع افکند و با این خدمتگارِ دانا و پیش اندیش در اندیشهٔ این مهمات که پیش گرفتهٔ، خرده کاریهایِ کفایت و کیاست در مفاوضت شما پیدا میشد، من جمله استراق میکردم و اعتماد و ارتفاق من بواسطهٔ آن میافزود و در پردهٔ اغارید و زمزمهٔ اناشیدِ خویش ترنمی. از غایتِ ترنّح با فرطِ اهتزاز و تبجّح میکردم و میگفتم :
یَکَادُ غُرَابُ البَینِ عِندِ حَدِیثِکُم
یَطِیرُ ارتِیَاحا وَهوَ فِی الوَکرِ وَاقِعُ
تا جواذبِ آرزو و نوازعِ نیاز مرا برانگیخت، اینک آمدم طوق بندگی در گردن و نطاقِ خدمتگاری بر میان و نطقِ دعا و ثنا بر زبان.
خواهی که بیازمائی این دوست مرا
جان خواستن تو بین و جان دادنِ من
اگرچ بحمدالله دستوری دستیار که گنجور خزاینِ اسرارست، در پیش کارست، بعلوِّ همّت و سُمُوِّ رتبت و اصابتِ نظر و اصالتِ رأی بر همه سابق
تَجَلَّی غَیَابَاتِ الاُمُورِ بِرَایِهِ
کَمَا صَدَعَ الصُّبحُ الدُّجَی بِشُعَاعِهِ
امّا بیرون از پیشکاران و کارگذاران که از قوایمِ سریر مملکت و دعایمِ قصور دولت باشند، نام و ناموس ملک را مگس همچو طاوس بکار آید. اشارت فرمای تا آنچ در تحتِ استطاعت و در طیِّ امکان آید، بجای آرم و بمظهرِ فعل رسانم. زروی را ازین حال پیشانی گشاده شد و بر گلویِ او ساخته آمد و بمظاهرتِ او پشت قوی کرد و روی بزیرک آورد و گفت: اینک مبشّرِ قدومِ اقبال که ناگاه در وهلتِ اول و مفتتحِ کار چنین خدمتگاری که مفتاحِ بابهای سعادت و مصباحِ شبهای شبهت را شاید، بیاحضار حاضر آمد و بیانتظار از وجهِ ترهّب و ترغب اسفار کرد و چون دولتِ نامحسوب از ورای پردهٔ پردهٔ غیب روی نمود.
اَهلاً بِهَذَا القَمَرِ القَادِمِ
وَ مَرحَبا بِالمَطَرِ السّاجِمِ
فَرَأیُهُ بَینَ الوَرَی حَارِسٌ
وُکِّلَ بِالیَقظَانِ وَالنَّائِمِ
زیرک نیر برو آفرین خواند و بنویدِ عواطف و اعلاء جاه و منزلت و اغلاءِ قدر و قسمت استظهار بسیار داد. زیرک وزروی رارای بر آن قرار گرفت که کبوتر را بسفارت پیشِ مرغان فرستند و پیغامهایِ لطفآمیزِ دلآویز دهند و هم از آنجا بنزدیک دیگران رود و بنظرِ امعان و ایقان احوالِ ایشان باز داند و رسالت بگزارد و بازآید و از کیفیّتِ کارها آگهی دهد. زیرک کبوتر را پیش خواند و بتقریب و نواختِ تمام حسنِ التفات ارزانی داشت. پس گفت: ترا میباید رفتن و طوایفِ طیور را که بر قولِ تو استواری زیادت دارند و از کارِ تو ایمن باشند و با خودت بیگانه ندانند، از زبانِ من تحمیلات رسانیدن که چون ایزد، تَعالی مرا از عادتِ خونریزی و حرامخوری توفیقِ تو به رفیقِ راه گردانید و انابت از شرّ و اصابت بخیر کرامت کرد و از جنسِ سباع بخلعتِ اختصاص مشرّف گردانید و داعیهٔ طلبِ پادشاهی و فرماندهی بر شما و دیگر انواع از باطنِ من پدید آمد و تحرّض و تعرّض من (بر) مهتری و سروریِ شما بیفزود و این معنی حمل بر نظرِ رحمت آفریدگار، تَعالی، میشاید کرد که سوی شما میفرماید و اضافتِ این بافاضتِ کرمِ بینهایت الهیست که بر شما فیضان میکند، اکنون همچنانک بر من واجبست رعایت و حمایت شما کردن، شما را هم لازمست طاعت و متابعتِ من ورزیدن تا من جناحِ رأفت و مهربانی بر شما گسترانم و نجاح و سلامت قرینِ حال شما گردانم و هر یک را در خانه و آشیانهٔ خویش بحضانهٔ حفظ نگاه دارم و نگذارم که هیچغاشمِ ظالم دستِ اطالت بیکی دراز کند تا هرکرا از کواسرِ طیور کسری رسیده باشد، بجبرِ آن قیام نمایم و هر کجا از جوارحِ وحوش جراحتِ وحشتی نشسته بمرهمِ لطف التیام فرمایم ، چنانک گنجشک در دیدهٔ باز آشیان نهد و عقاب بر خانهٔ صعود پاسبانی کند، چرغ را مقراضِ منقار بدامنِ مرقّع کبک نرسد و شاهین سوزنِ چنگل در گریبانِ ملوّنِ تذرو پنهان نکند و اگر شما را ، وَالعِیاذُ بِالله، استهواءِ هوایِ شیطانی از طریقِ متابعتِ ما بگرداند و بادِ استکبار در آتش عصبت و عصبیّتِ شما دمد تا از فرمانِ ما ابا کنید، حقیقت باید دانست که بصواعقِ خشم و زلازلِ قهر بنیادِ شما برافکنیم و بدستِ نهب و تاراج و و اجلا و ازعاج نشیمنِ شما را مأوایِ بوم شوم گردانیم تا جهانِ فراخ بر شما از حوصلهٔ شما تنگتر گردد و در حسرتِ آب و دانه چون دانه برتابه مضطرب میباشید و جایِ نشست شما الّا بر شاهقاتِ اعالیِ درختان و باسقاتِ اغصان ممکن نگردد و وحشیان از تماشاگاهِ دشت و هامون و متنزّهاتِ رنگین چون کارگاهِ بوقلمون از بیم مخالبِ سطوت و جواذبِ صولت ما بر سر کوهها گریزند و بجائی روند که آنجا بجای گل بر خارچمند و عوض سنبل درمنه چرند و خاکِ سیاه چون نباتِ سبز باید خوردن و سنگِ صبور بر دل بستن و کار بجائی رسد که صیّادِ اوهام در بلندی و پستی آکام و آجام یکی را بتیرِ تصوّر نتواند زد. اینک عنانِ تخییر در تقدیم و تأخیرِ اوامر بدستِ شما دادیم تا مقامِ سخط و رضایِ ما بدانید و سعادتِ طاعت بشقاوتِ عصیان و طغیان ندهید .
فَاوُوا اِلَیهِ وَ لَا تَبغُوا بِه بَدَلاً
مَن ضَرَّهُ اللَّیثُ لَم یَنفَعهُ سِرحَانُ
کبوتر چون این فصل بحسنِ اصغا بشنود و حلقهٔ قبول و استرضا در گوش کرد، بامداد که سپیدبازِ مشرق بیک پرواز کبوترانِ بروجِ فلک را در پای انداخت، از جای برخاست، پای در رکابِ صبا آورد و دست در عنانِ شمال زد، دو اسبه بر گریوهٔ علوّ دوانید، از محملِ ضباب برگذشت، هودجِ دبور از پسِ پشت انداخت و از آنجا بپانشیبِ هوا فرو رفت و بیک میدان تنگِ عزیمت برسر حدِّ نشیمنگاهِ مرغان کشید. چون خبر یافتند، همه پیش آمدند بحکم معرفتهایِ سابق در اعزازِ قدومِ او بر یکدیگر متسابق شدند، بادش بمروحهٔ شهپرِ طاوس میزدند و گردش بدستارچهٔ بالِ سمندر میفشاندند، گرمشباز پرسیدند و از گرم و سردِ ایّام تعرّفِ احوالِ او کردند و تکلّفی که وظیفهٔ وقت بود از ساختنِ اسبابِ استراحت بجای آوردند. کبوتر گفت: من خود غلباتِ اشتیاق دیرینهٔ شما در دل داشتم و اتّفاقِ ملاقات در خوبتر اوقات ببهترین سببی توقّع میکردم و کامِ جان بذوقِ این حالت که میسّر شد، خوش میداشتم ع ، وَرُبَّ اُمنِیَّهٍٔ اَحلی مِنَ الظَّفَرِ، تا اکنون که سگی، زیرکنام که بفرط شجاعت و علوِّ همّت باشیرانِ عالم از سرپنجه میگوید و در قناعت و خویشتنداری از سایهٔ همای ننگ میدارد، پادشاهی را متصدّی شدست و دستِ تعدّی با همه قدرت از ضعفاءِ حیوانات کشیده داشته و خلقِ خلقآزاری بجای بگذاشته، بثقابتِ عزم و صلابتِ حزم و سماحتِ طبع و رجاحتِ عقل از همه متقدّمان و متأخّران گوی تقدّم ربوده، مرا بنزدیک شما فرستادست؛ پس زبان بأدایِ رسالت بگشاد و اعجاز و ایجاز در بلاغت و ابلاغ بنمود. چون از تحمیل بپرداخت و اعباءِ رسالت از سفتِ امانت بینداخت و از وعیدِ قهر و مواعیدِ لطف و نیک و بداحوال و نرم و درشتِ مقال هر آنچ شنیده بود، باز گفت. بیتوقّف و تبرّم و تردّد و تلعثم دعوت قبول کردند و بر بیعت اقبال نمودند و بنیّتی صادق و طویّتی صافی همه متّفق شدند که ما را بخدمت باید آمدن و بسعادت وصول و شرفِ مثولِ آن جناب مستسعد گشتن و بجایِ درم و دینار جانها نثار کردن و شکرِ این موهبت از واهب بر کمال گزاردن و بتشریفِ مشافهه و تکریمِ مواجهه اختصاص یافتن. پس کبوتر را در پیش افکندند و باتّفاق بخدمتِ زیرک شتافتند؛ چون آنجا رسیدند، زروی باستقبال و اجلال باز آمد و همه را بخدمت رسانید و فرمود تا هر یک فراخورِ مقام و منزلتِ خویش بنشستند و چون مجمعِ غاصّ بعوامّ و خواصّ آراسته گشت، زیرک زبانِ فصاحت و ابرویِ صباحت بگشاد و طوایفِ طیور را بلطایفِ چاکرنوازی و غرایبِ دلجوئی بنواخت و فصلی مشبع و مستوفی در بابِ کرم و وفا بپرداخت و غررِ کلمات و دررِ عبارات از حقّهٔ خاطر و درجِ ضمیر فرو ریخت، اِلَی اَن غَرَّتهُم مَحَاسِنُهُ الغُرُّ وَ صَغَّرَ الخَبَرَ الخُبرُ . چون هرچ کبوتر تقریر کرده بود، عنوانِ صدق بر صفحاتِ آن بدیدند و ثقتِ ایشان بمخایلِ رحمت و عاطفتِ او بیفزود، همه بجودِ خدمت درآمدند و شرایطِ شکر و ثنا باقامت رسانیدند. پس زیرک کبوتر را بهمان رسالت سویِ شکاریان استنهاض فرمود. بحکمِ فرمان مرکبِ عزیمت را تنگ برکشید و بیک میدان صحنِ هوا را بقوادم و خوافی درنوشت و بدشتی فرو آمد که آرام جایِ ایشان بود و پیش از آمدنِ او آوازهٔ پادشاهی زیرک و دعوتِ حیوانات و استتباعِ وحوش و سباع و افتتاح کردن بمراسلت با مرغان و امتثال و انقیادِ ایشان بأسماعِ همگنان رسیده بود و آن خبر شایع و مستفیض گشته. در حال بقدمِ صدق پیش رفتند و استعلام کردند که موجب آمدن چیست. کبوتر پیغامها که داشت بگزارد و بشرحِ احوال سینها مشروح گردانید و چندان بادِ افسونِ دعوت بر ایشان دمید که چون آتش در حراقه گرفت تا همه را داعیهٔ فرمان برداری در باطن بجنبید و آثار و لاو هوی بر همه ظاهر گشت و گفتند: شک نیست که سگان بر وفاداری و حقشناسی و مهربانی و حفاظجوئی مجبولند و اگر جبلّت زیرک مثلا برخلافِ این باشد، آخر حفظِ مصلحتِ پادشاهی را که بنیاد آن بر رعایت رعیّتست، جور دیگران از ما باز دارد، مَا یَضُرُّ الطِّحَالَ یَنفَعُ الکَبِدَ و شکوه انتماءِ ما بأحتماءِ او مارا از شرِّ اشرار صیانت کند و هر چند وقت وقتی بما اضراری اندیشد، چون از ضررِ دیگران در حوزهٔ حمایت او باشیم. اثر آن تضرّر بر ما پدید نیاید و آن قدر رنج عینِ راحت نماید. مگر خرگوشی که بدها وذکا چون پرتوِ ابنِذکا از میانِ انجم میتافت، آنجا حاضر بود، اعتراض آغاز نهاد و گفت: عجب از شما ابلهان میدارم که بیاندیشه بر چنین کاری اجماع و اتّفاق روا میدارید و نمیدانید که مردم هنگام مداجات چون بمهاجاتِ یکدیگر را بنکوهند، بسگ ماننده کنند و بخساست و فرومایگیِ او مثل زنند و او در گوهرِ خویش چنان ناقص افتادست که صاحبِ شریعت، عَلَیهِ الصَّلوهُٔ وَ السَّلَامُ ، دهان زدهٔ او را از رویِ استنکاف بهفت آب و خاک شستن میفرماید و جلدِ او بهیچ دباغت حکمِ طهارت نگیرد و نتنِ رذیلتی که در آب و گلِ او سرشته شدست، بهیچ خصلتی و فضیلتی زائل نشود.
مَن وَسَّخَتهُ غَدرَهٌٔ اَو فَجرهٌٔ
لَم یُنقِهِ بِالرَّحضِ مَاءُالقُلزُمِ
و از لوازمِ استعدادِ پادشاهی اول نسبی طاهر ست که اگر ندارد ، هرچ ازو آید ، بنوعی از نقصان آلوده باشد، چه هرگز از منبتِ سیر و راسن سرو و یاسمن نروید و از مغرسِ خیزران خیری و ضمیران برنیاید، وَالَّذِی خَبُثَ لَا یَخرُجُ اِلَّا نَکِدا ، کبوتر گفت: ازین خیالاتِ محال در گذر.
لاَ بِقَومِی شَرُفتُ بَل شَرُفُوابِی
وَ بِنَفسِی فَخَرتُ لَا بِجُدُودِی
پادشاهی کاری بزرگست و باوجِ معالی آن ببالِ همّت عالی توان پرید لاغیر، چه نسب پیرایهٔ رویِ حسبست و اگر نسب نباشد، حسب خودمایهایست که همه مغنی و پایهٔ از همه مستغنی و از اینجاست که مردم را اول از محامدِ صفات ذاتی چون فضل و فتوّت و منقبت و مروّت پرسند، آنگاه از نسبتِ اُبُوّت سخن رانند که نه هرچ آهو اندازد، مشکِ بویا بود یا هرچ از نحل آید، عسلِ مصفّی یا هرچ صدف پرورد، لؤلؤِلالا، نه هرک از شیر زاید، دلیر بود یا هرچ از آهن کنند، شمشیر بود.
مرد که فردوس دید، کی نگرد خاکدان
و آنک بدریا رسید ، کی طلبد پارگین
مهره نگر، گو مباش افعیِ مردمگزای
نافه طلب، گومباش آهویِ صحرانشین
و آن فضلهٔ پلید که از معدنِ پاکزاد ، این داغِ نامقبولی بر ناصیهٔ او نهادند ، اِنَّهُ لَیسَ مِن اَهلِکَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صَالِحٍ . پس بدانستیم که مجرّدِ نسب علّتِ بزرگی و پادشاهی نیست والّا حسبِ ذاتی وجوداً و عدماً مکمّل و منقّص آن نتواند بود و فرع چنان آید که مفخرِ اصل را شاید.
کَم مِن اَبٍ قَدعَلَا بِابنٍ ذُرَی شَرَفٍ
کَمَاعَلَا بِرَسُولِ اللهِ عَدنَانُ
و آنچ میگوئی که سگ بخسّتِ طبع منسوبست، بدانک مردمِ دانا همیشه بچراغِ عقل عیبِ خویش جوید تا اگر عادتی نکوهیده و صفتی نفریده در نفسِ خود باز یابد ، آنرا بجهد و تکلّف دور کند، چنانک آن دزد دانا کرد. خرگوش پرسید : چون بود آن داستان ؟
اَنَّم مِنَ النُّصُولِ عَلَی خِضَابٍ
مَ مِن صَافِی الزُّجَاجِ عَلَی عُقَارِ
هرچ از اندرون بیند، از بیرون خبر باز دهد. زن از آن سخن بشگفتی عجب افتاد ، سخت بترسید. چون دیبافروش بیرون رفت، کفشگری نوجوان خوب روی که گردِ کفشِ او حورانِ خلد بجای سرمه در چشم کشیدندی، همسایهٔ او بود و زنرا با او دیرینه سودائی در سر؛ بر عادتِ گذشته فرصتِ غیبت شوهر نگاه داشت و او را بحجرهٔ وصال دعوت کرد. چون اتّفاق ملاقات افتاد ، زن گفت: بنگر تا بحضورِ این مرغ دست بمن نیازی و حرکتی نکنی که او بر کارِ ما واقف شود و با شوهر رساند. مرد از آن سخن بخندید و گفت: زهی سخافتِ عقل زنان و قصورِ معرفت ایشان! پس سوگند یاد کرد که با او گرد آید و سرِ قضیب بر منقار زغن مالد تا از آن چه خبر باز خواهد داد ؟ زن پس از امتناعی بسیار که نمود، بالتماسِ او تن درداد.... راست که از کار فارغ شد، سرِ قضیب را برابرِ منقار زغن بداشت . زغن آن ساعت از غایتِ گرسنگی زاغ زده بود، پنداشت که آن گوشت پارهایست، در جست و مخلب و منقار درو استوار کرد، چنانک مرد از درد بیهوش گشت. زن را گفت: تو اندامِ خویش بنمایش، باشد که مرا رها کند. زن اندام خویش نزدیکِ زغن برهنه کرد. زغن بچنگالِ دیگر در اندامِ او آویخت و محکم بیفشرد. درین میانه دیبافروش برسید و بریشان زد و دستبردی لایق بجای آورد و آن آوازه در شهر مشهور گشت. این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که هر سخنی سزای اصغا نبود و بگزاف در کاری شروع نباید کرد. زیرک گفت : هرچ گفتی شنیدم و از گفتار بکردار مقرون خواهد بود. بسمالله آغاز کن و از نیک و بدِ انجام بیش میندیش و در مقامِ اجتهاد که موقفِ مردانست، چنان مستحضر و متیفّظ باش که گفتهاند :
اِذا هَمَّ اَلقَی بَینَ عَینَیهِ عَزمَهُ
وَ نَکَّبَ عَن ذِکرِ العَوَاقِبِ جَانِبَا
چون سخن اینجا رسید و تحاور و تشاورِ ایشان تا این منزل کشید، کبوتری بر بالایِ درختی که ایشان زیر آن بودند، آشیان داشت؛ مخاطبات و مجاوباتِ هر دو تمام بشیند، با خود اندیشه کرد که این دو حیوان اگرچ بجنسیت متباین اند، چون متعاون شوند، بدالّتِ آلتِ کیاست و اداتِ فراست در دوراندیشی و خردهدانی که ایشانراست، زود بمطلوبِ خود برسند و چون مهتری و پادشاهی یابند و درگاه و دیوان بازدحامِ خدم و رعایا مستغرق شود، اگر باختیارِ طبع یا بالجاءِ حاجت خواهم که در آن جمله آیم و درعدادِ ایشان منحصر شوم، دشوار دست دهد و چنان شود که گفتهاند :
ز انبوهیِ جان و دل در کوکبهٔ عشقت
آهِ من مسکین را ره نیست بسوی تو
وجهِ اوفی و طریقِ اولی آنست که پیش از آنک درختِ دولت او بالا کشد و ثمرهٔ امانی بدر آرد، من شکوفهوار دست بشاخِ حمایت او زنم، ازین درخت فروپرم و تقرّبی که متضمّنِ قربت باشد ، بنمایم و پیش از آنک مزاحمان دیگر بسرِ این مشربِ خوشگوار باغتراف آیند، من حظِّ خویش اقتراف کنم، چه کمتر حق خدمتی که امروز ثابت شود، آنروز که از امثالِ من دیگران بداغِ اختصاص موسوم شوند، اثری تمام داشته باشد، در حال فرو آمد و زبان بفوایحِ ثنا و فواتحِ دعا بگشاد و گفت:
بود رسمِ سلام از بامدادان
اگر چه اتّفاق امشب فتادست
و لیکن چون توئی روزِ زمانه
ترا هرگه که بینم بامدادست
شب بروزِ اقبال مقرون باد و روزِ اعدا همیشه شبگون. باعثِ این زحمت بیگاهی آوردن بخدمتِ این جناب که موئل و مآبِ محتاجان روزگار باد و از وصولِ مکاره و نزولِ نوایب تا ابد آسوده، آنست که مرا خانه بر سر این درختست، سالها شد که تا اینجا متوطّنم، امشب که نورِ حضور تو پرتوِ سعادت برین موضع افکند و با این خدمتگارِ دانا و پیش اندیش در اندیشهٔ این مهمات که پیش گرفتهٔ، خرده کاریهایِ کفایت و کیاست در مفاوضت شما پیدا میشد، من جمله استراق میکردم و اعتماد و ارتفاق من بواسطهٔ آن میافزود و در پردهٔ اغارید و زمزمهٔ اناشیدِ خویش ترنمی. از غایتِ ترنّح با فرطِ اهتزاز و تبجّح میکردم و میگفتم :
یَکَادُ غُرَابُ البَینِ عِندِ حَدِیثِکُم
یَطِیرُ ارتِیَاحا وَهوَ فِی الوَکرِ وَاقِعُ
تا جواذبِ آرزو و نوازعِ نیاز مرا برانگیخت، اینک آمدم طوق بندگی در گردن و نطاقِ خدمتگاری بر میان و نطقِ دعا و ثنا بر زبان.
خواهی که بیازمائی این دوست مرا
جان خواستن تو بین و جان دادنِ من
اگرچ بحمدالله دستوری دستیار که گنجور خزاینِ اسرارست، در پیش کارست، بعلوِّ همّت و سُمُوِّ رتبت و اصابتِ نظر و اصالتِ رأی بر همه سابق
تَجَلَّی غَیَابَاتِ الاُمُورِ بِرَایِهِ
کَمَا صَدَعَ الصُّبحُ الدُّجَی بِشُعَاعِهِ
امّا بیرون از پیشکاران و کارگذاران که از قوایمِ سریر مملکت و دعایمِ قصور دولت باشند، نام و ناموس ملک را مگس همچو طاوس بکار آید. اشارت فرمای تا آنچ در تحتِ استطاعت و در طیِّ امکان آید، بجای آرم و بمظهرِ فعل رسانم. زروی را ازین حال پیشانی گشاده شد و بر گلویِ او ساخته آمد و بمظاهرتِ او پشت قوی کرد و روی بزیرک آورد و گفت: اینک مبشّرِ قدومِ اقبال که ناگاه در وهلتِ اول و مفتتحِ کار چنین خدمتگاری که مفتاحِ بابهای سعادت و مصباحِ شبهای شبهت را شاید، بیاحضار حاضر آمد و بیانتظار از وجهِ ترهّب و ترغب اسفار کرد و چون دولتِ نامحسوب از ورای پردهٔ پردهٔ غیب روی نمود.
اَهلاً بِهَذَا القَمَرِ القَادِمِ
وَ مَرحَبا بِالمَطَرِ السّاجِمِ
فَرَأیُهُ بَینَ الوَرَی حَارِسٌ
وُکِّلَ بِالیَقظَانِ وَالنَّائِمِ
زیرک نیر برو آفرین خواند و بنویدِ عواطف و اعلاء جاه و منزلت و اغلاءِ قدر و قسمت استظهار بسیار داد. زیرک وزروی رارای بر آن قرار گرفت که کبوتر را بسفارت پیشِ مرغان فرستند و پیغامهایِ لطفآمیزِ دلآویز دهند و هم از آنجا بنزدیک دیگران رود و بنظرِ امعان و ایقان احوالِ ایشان باز داند و رسالت بگزارد و بازآید و از کیفیّتِ کارها آگهی دهد. زیرک کبوتر را پیش خواند و بتقریب و نواختِ تمام حسنِ التفات ارزانی داشت. پس گفت: ترا میباید رفتن و طوایفِ طیور را که بر قولِ تو استواری زیادت دارند و از کارِ تو ایمن باشند و با خودت بیگانه ندانند، از زبانِ من تحمیلات رسانیدن که چون ایزد، تَعالی مرا از عادتِ خونریزی و حرامخوری توفیقِ تو به رفیقِ راه گردانید و انابت از شرّ و اصابت بخیر کرامت کرد و از جنسِ سباع بخلعتِ اختصاص مشرّف گردانید و داعیهٔ طلبِ پادشاهی و فرماندهی بر شما و دیگر انواع از باطنِ من پدید آمد و تحرّض و تعرّض من (بر) مهتری و سروریِ شما بیفزود و این معنی حمل بر نظرِ رحمت آفریدگار، تَعالی، میشاید کرد که سوی شما میفرماید و اضافتِ این بافاضتِ کرمِ بینهایت الهیست که بر شما فیضان میکند، اکنون همچنانک بر من واجبست رعایت و حمایت شما کردن، شما را هم لازمست طاعت و متابعتِ من ورزیدن تا من جناحِ رأفت و مهربانی بر شما گسترانم و نجاح و سلامت قرینِ حال شما گردانم و هر یک را در خانه و آشیانهٔ خویش بحضانهٔ حفظ نگاه دارم و نگذارم که هیچغاشمِ ظالم دستِ اطالت بیکی دراز کند تا هرکرا از کواسرِ طیور کسری رسیده باشد، بجبرِ آن قیام نمایم و هر کجا از جوارحِ وحوش جراحتِ وحشتی نشسته بمرهمِ لطف التیام فرمایم ، چنانک گنجشک در دیدهٔ باز آشیان نهد و عقاب بر خانهٔ صعود پاسبانی کند، چرغ را مقراضِ منقار بدامنِ مرقّع کبک نرسد و شاهین سوزنِ چنگل در گریبانِ ملوّنِ تذرو پنهان نکند و اگر شما را ، وَالعِیاذُ بِالله، استهواءِ هوایِ شیطانی از طریقِ متابعتِ ما بگرداند و بادِ استکبار در آتش عصبت و عصبیّتِ شما دمد تا از فرمانِ ما ابا کنید، حقیقت باید دانست که بصواعقِ خشم و زلازلِ قهر بنیادِ شما برافکنیم و بدستِ نهب و تاراج و و اجلا و ازعاج نشیمنِ شما را مأوایِ بوم شوم گردانیم تا جهانِ فراخ بر شما از حوصلهٔ شما تنگتر گردد و در حسرتِ آب و دانه چون دانه برتابه مضطرب میباشید و جایِ نشست شما الّا بر شاهقاتِ اعالیِ درختان و باسقاتِ اغصان ممکن نگردد و وحشیان از تماشاگاهِ دشت و هامون و متنزّهاتِ رنگین چون کارگاهِ بوقلمون از بیم مخالبِ سطوت و جواذبِ صولت ما بر سر کوهها گریزند و بجائی روند که آنجا بجای گل بر خارچمند و عوض سنبل درمنه چرند و خاکِ سیاه چون نباتِ سبز باید خوردن و سنگِ صبور بر دل بستن و کار بجائی رسد که صیّادِ اوهام در بلندی و پستی آکام و آجام یکی را بتیرِ تصوّر نتواند زد. اینک عنانِ تخییر در تقدیم و تأخیرِ اوامر بدستِ شما دادیم تا مقامِ سخط و رضایِ ما بدانید و سعادتِ طاعت بشقاوتِ عصیان و طغیان ندهید .
فَاوُوا اِلَیهِ وَ لَا تَبغُوا بِه بَدَلاً
مَن ضَرَّهُ اللَّیثُ لَم یَنفَعهُ سِرحَانُ
کبوتر چون این فصل بحسنِ اصغا بشنود و حلقهٔ قبول و استرضا در گوش کرد، بامداد که سپیدبازِ مشرق بیک پرواز کبوترانِ بروجِ فلک را در پای انداخت، از جای برخاست، پای در رکابِ صبا آورد و دست در عنانِ شمال زد، دو اسبه بر گریوهٔ علوّ دوانید، از محملِ ضباب برگذشت، هودجِ دبور از پسِ پشت انداخت و از آنجا بپانشیبِ هوا فرو رفت و بیک میدان تنگِ عزیمت برسر حدِّ نشیمنگاهِ مرغان کشید. چون خبر یافتند، همه پیش آمدند بحکم معرفتهایِ سابق در اعزازِ قدومِ او بر یکدیگر متسابق شدند، بادش بمروحهٔ شهپرِ طاوس میزدند و گردش بدستارچهٔ بالِ سمندر میفشاندند، گرمشباز پرسیدند و از گرم و سردِ ایّام تعرّفِ احوالِ او کردند و تکلّفی که وظیفهٔ وقت بود از ساختنِ اسبابِ استراحت بجای آوردند. کبوتر گفت: من خود غلباتِ اشتیاق دیرینهٔ شما در دل داشتم و اتّفاقِ ملاقات در خوبتر اوقات ببهترین سببی توقّع میکردم و کامِ جان بذوقِ این حالت که میسّر شد، خوش میداشتم ع ، وَرُبَّ اُمنِیَّهٍٔ اَحلی مِنَ الظَّفَرِ، تا اکنون که سگی، زیرکنام که بفرط شجاعت و علوِّ همّت باشیرانِ عالم از سرپنجه میگوید و در قناعت و خویشتنداری از سایهٔ همای ننگ میدارد، پادشاهی را متصدّی شدست و دستِ تعدّی با همه قدرت از ضعفاءِ حیوانات کشیده داشته و خلقِ خلقآزاری بجای بگذاشته، بثقابتِ عزم و صلابتِ حزم و سماحتِ طبع و رجاحتِ عقل از همه متقدّمان و متأخّران گوی تقدّم ربوده، مرا بنزدیک شما فرستادست؛ پس زبان بأدایِ رسالت بگشاد و اعجاز و ایجاز در بلاغت و ابلاغ بنمود. چون از تحمیل بپرداخت و اعباءِ رسالت از سفتِ امانت بینداخت و از وعیدِ قهر و مواعیدِ لطف و نیک و بداحوال و نرم و درشتِ مقال هر آنچ شنیده بود، باز گفت. بیتوقّف و تبرّم و تردّد و تلعثم دعوت قبول کردند و بر بیعت اقبال نمودند و بنیّتی صادق و طویّتی صافی همه متّفق شدند که ما را بخدمت باید آمدن و بسعادت وصول و شرفِ مثولِ آن جناب مستسعد گشتن و بجایِ درم و دینار جانها نثار کردن و شکرِ این موهبت از واهب بر کمال گزاردن و بتشریفِ مشافهه و تکریمِ مواجهه اختصاص یافتن. پس کبوتر را در پیش افکندند و باتّفاق بخدمتِ زیرک شتافتند؛ چون آنجا رسیدند، زروی باستقبال و اجلال باز آمد و همه را بخدمت رسانید و فرمود تا هر یک فراخورِ مقام و منزلتِ خویش بنشستند و چون مجمعِ غاصّ بعوامّ و خواصّ آراسته گشت، زیرک زبانِ فصاحت و ابرویِ صباحت بگشاد و طوایفِ طیور را بلطایفِ چاکرنوازی و غرایبِ دلجوئی بنواخت و فصلی مشبع و مستوفی در بابِ کرم و وفا بپرداخت و غررِ کلمات و دررِ عبارات از حقّهٔ خاطر و درجِ ضمیر فرو ریخت، اِلَی اَن غَرَّتهُم مَحَاسِنُهُ الغُرُّ وَ صَغَّرَ الخَبَرَ الخُبرُ . چون هرچ کبوتر تقریر کرده بود، عنوانِ صدق بر صفحاتِ آن بدیدند و ثقتِ ایشان بمخایلِ رحمت و عاطفتِ او بیفزود، همه بجودِ خدمت درآمدند و شرایطِ شکر و ثنا باقامت رسانیدند. پس زیرک کبوتر را بهمان رسالت سویِ شکاریان استنهاض فرمود. بحکمِ فرمان مرکبِ عزیمت را تنگ برکشید و بیک میدان صحنِ هوا را بقوادم و خوافی درنوشت و بدشتی فرو آمد که آرام جایِ ایشان بود و پیش از آمدنِ او آوازهٔ پادشاهی زیرک و دعوتِ حیوانات و استتباعِ وحوش و سباع و افتتاح کردن بمراسلت با مرغان و امتثال و انقیادِ ایشان بأسماعِ همگنان رسیده بود و آن خبر شایع و مستفیض گشته. در حال بقدمِ صدق پیش رفتند و استعلام کردند که موجب آمدن چیست. کبوتر پیغامها که داشت بگزارد و بشرحِ احوال سینها مشروح گردانید و چندان بادِ افسونِ دعوت بر ایشان دمید که چون آتش در حراقه گرفت تا همه را داعیهٔ فرمان برداری در باطن بجنبید و آثار و لاو هوی بر همه ظاهر گشت و گفتند: شک نیست که سگان بر وفاداری و حقشناسی و مهربانی و حفاظجوئی مجبولند و اگر جبلّت زیرک مثلا برخلافِ این باشد، آخر حفظِ مصلحتِ پادشاهی را که بنیاد آن بر رعایت رعیّتست، جور دیگران از ما باز دارد، مَا یَضُرُّ الطِّحَالَ یَنفَعُ الکَبِدَ و شکوه انتماءِ ما بأحتماءِ او مارا از شرِّ اشرار صیانت کند و هر چند وقت وقتی بما اضراری اندیشد، چون از ضررِ دیگران در حوزهٔ حمایت او باشیم. اثر آن تضرّر بر ما پدید نیاید و آن قدر رنج عینِ راحت نماید. مگر خرگوشی که بدها وذکا چون پرتوِ ابنِذکا از میانِ انجم میتافت، آنجا حاضر بود، اعتراض آغاز نهاد و گفت: عجب از شما ابلهان میدارم که بیاندیشه بر چنین کاری اجماع و اتّفاق روا میدارید و نمیدانید که مردم هنگام مداجات چون بمهاجاتِ یکدیگر را بنکوهند، بسگ ماننده کنند و بخساست و فرومایگیِ او مثل زنند و او در گوهرِ خویش چنان ناقص افتادست که صاحبِ شریعت، عَلَیهِ الصَّلوهُٔ وَ السَّلَامُ ، دهان زدهٔ او را از رویِ استنکاف بهفت آب و خاک شستن میفرماید و جلدِ او بهیچ دباغت حکمِ طهارت نگیرد و نتنِ رذیلتی که در آب و گلِ او سرشته شدست، بهیچ خصلتی و فضیلتی زائل نشود.
مَن وَسَّخَتهُ غَدرَهٌٔ اَو فَجرهٌٔ
لَم یُنقِهِ بِالرَّحضِ مَاءُالقُلزُمِ
و از لوازمِ استعدادِ پادشاهی اول نسبی طاهر ست که اگر ندارد ، هرچ ازو آید ، بنوعی از نقصان آلوده باشد، چه هرگز از منبتِ سیر و راسن سرو و یاسمن نروید و از مغرسِ خیزران خیری و ضمیران برنیاید، وَالَّذِی خَبُثَ لَا یَخرُجُ اِلَّا نَکِدا ، کبوتر گفت: ازین خیالاتِ محال در گذر.
لاَ بِقَومِی شَرُفتُ بَل شَرُفُوابِی
وَ بِنَفسِی فَخَرتُ لَا بِجُدُودِی
پادشاهی کاری بزرگست و باوجِ معالی آن ببالِ همّت عالی توان پرید لاغیر، چه نسب پیرایهٔ رویِ حسبست و اگر نسب نباشد، حسب خودمایهایست که همه مغنی و پایهٔ از همه مستغنی و از اینجاست که مردم را اول از محامدِ صفات ذاتی چون فضل و فتوّت و منقبت و مروّت پرسند، آنگاه از نسبتِ اُبُوّت سخن رانند که نه هرچ آهو اندازد، مشکِ بویا بود یا هرچ از نحل آید، عسلِ مصفّی یا هرچ صدف پرورد، لؤلؤِلالا، نه هرک از شیر زاید، دلیر بود یا هرچ از آهن کنند، شمشیر بود.
مرد که فردوس دید، کی نگرد خاکدان
و آنک بدریا رسید ، کی طلبد پارگین
مهره نگر، گو مباش افعیِ مردمگزای
نافه طلب، گومباش آهویِ صحرانشین
و آن فضلهٔ پلید که از معدنِ پاکزاد ، این داغِ نامقبولی بر ناصیهٔ او نهادند ، اِنَّهُ لَیسَ مِن اَهلِکَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صَالِحٍ . پس بدانستیم که مجرّدِ نسب علّتِ بزرگی و پادشاهی نیست والّا حسبِ ذاتی وجوداً و عدماً مکمّل و منقّص آن نتواند بود و فرع چنان آید که مفخرِ اصل را شاید.
کَم مِن اَبٍ قَدعَلَا بِابنٍ ذُرَی شَرَفٍ
کَمَاعَلَا بِرَسُولِ اللهِ عَدنَانُ
و آنچ میگوئی که سگ بخسّتِ طبع منسوبست، بدانک مردمِ دانا همیشه بچراغِ عقل عیبِ خویش جوید تا اگر عادتی نکوهیده و صفتی نفریده در نفسِ خود باز یابد ، آنرا بجهد و تکلّف دور کند، چنانک آن دزد دانا کرد. خرگوش پرسید : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ دزدِ دانا
کبوتر گفت: آوردهاند که دزدی بود از وهم تیزگامتر و از خیال شبروتر اگر خواستی، نقب در حصارِ کیوان زدی و نقاب از رخسارِ زهره بربودی، از رخنهٔ هر روزنی چون ماهتاب فرو شدی و بشکافِ هر دری چون آفتاب درخزیدی. والیِ ولایت سالها میخواست تا بکمندِ حیلتی سر او دربند آرد، میسّر نمیشد. شبی این دزد بعادتِ خویش از پسِ عطفهٔ دیواری مترصّد نشسته بود تا از گذریان کالائی ببرد ؛ نگاه کرد، جماعتی را دید که زنی نابکار را پیشِ مردی بزنا گرفته بودند و بسرایِ شحنه میکشیدند. زن فریاد برآورد که ای مسلمانان، نه بهتانی گفتهام نه دزدی کردهام ، از من بیچاره چه میخواهید؟ دزد را این سخن گوشمالی محکم داد ؛ با خود گفت: شه برین عمل من که چندین گاه ورزیدم، زنی روسپی از آن ننگ میدارد، برفت و از آن پیشه توبه کرد و نیز باسر آن نشد. این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که زیرک چون سخت دانا و تیزهوش و هنرجوی و فضیلت پرورست، اگر چنین عیبی درخود یابد ، از آن اجتناب واجب شناسد و اگر این معانی ازمن نامسموعست، یکی را بر من موکّل کنید و تحقیقِ این معانی بامانتِ او موکول گردانید تا آنجا آید و مشاهدت کند که چگونه پادشاهست، بلطافتِ سخن و ذلاقتِ زبان و نظافتِ عرض آراسته و از همه عوارضِ نقایص و فضایحِ خصایص پیراسته، وَ قَدِاشتَهَرَ مِن مَنَاقِبِهِ مَارَاقَ وَ فَاقَ وَ طَبَّقَ ذِکرُهُ الآفَاقَ حَتَّی اعتَرَفَ بِهِ العَدُوُّ المُبَایِنُ وَاشتَرَکَ فِی مَعرِفَتِهِ المُخبَرُ وَ المُعَایِنُ . پس طوایفِ وحوش بر آن قرار دادند که آهوئی را نصب کنند و با کبوتر ضمّ گردانند تا برود و رفعِ احوال او در جواب و سؤال با ایشان باز آورد و هرچ ازو مأمول ومتمنی باشد. بحصول رساند و وسایطِ سوگند و استظهار بشرایطِ وفا مؤکّد گرداند. آهوئی معیّن شد و شبگیر که هنوز شیبِ عارضِ صبح در خضابِ شباب بود و دمِ طاوس مشرق زیر پرِ غراب، با کبوتر روی براه آورد. کبوتر پیشتر بخدمت شتافت و نبذی از ماجرایِ احوال فرو گفت. زروی اشارت کرد که فرمای تا مرغان را بخوانند و هر یک را در نشانیدن و بر پای داشتن بمقامِ خویش بدارند و بر اختلافِ مراتب جایِ هر یک معین کنند تا چون آهو درآید، مجالس را در ملابسِ هیبت و وقار بیند و یکی از وظایف وقت آنست که اندازهٔ قیام و قعود با او نگهداری و میان انقباض و انبساط (و) طَرَفَی تفریط و افراط از دست ندهی و بوقت ادایِ رسالتِ او، اگر باجوبه واسئله حاجت آید، مرکبِ عبارت گرم نرانی و در مضایقِ دقایق عنان سخن با دست من دهی و مناظرهٔ او با من گذاری تا عثرتی که عاقلان بر آن عثور یابند، در راه نیاید؛ چه اگر تو برو غالب آئی، شرفی نیفزاید و اگر مغلوب شوی، وصمتی بزرگ و منقصتی تمام نشیند. چون بارگاه بعوامِّ حشم و خواصِّ خدم مشحون شد و زیرک با زینتی که فراخورِ وقت بود، در مجلسبار بنشست، آهو را بتقریب و ترحیبی که اندازهٔ او بود، در آوردند و محترم و مکرم بنشاندند و از وحشت راه و زحمتِ وعثاءِ سفر بپرسشی گرم و تحیّتی نرم آزرم و شرم از وزایل گردانید و در سخن آمد و بزبانِ چرب و لهجهٔ شیرین لوزینهایِ لطفآمیز بیحشو عبارت میپرداخت و آهو را بحلاوتِ آن کامِ جان خوش میشد ، چندانک دهشت از میان برخاست، عرصهٔ امید فراخ گشت، گستاخ بمکالمت درآمد، بیتحاشی و مکاتمت هر آنچ التماس بود، در لباسِ خضوع و بندگی و خشوع و افکندگی عرض داد، جمله باسعاف پیوست و گفت: از من ایمن باید بود که بسیار پادشاهان باشند که کهتران را دشمن دارند، چون بایستگیِ ایشان در کارها بدانند و شایستگیِ شغلی باز نمایند، محبوب و منظور شوند و تو دانی آنها را که باصل و فطرت از گوهر و سرشتمااند، همه قاصدِ شما باشند، لیکن نه از آنجهت که از شما فعلی ناموافق دیدهاند یا ضرری بخود لاحق یافته، بل از آن جهت که ایشان اسیر آز و بندهٔ شهوت و زیردستِ طبیعتاند، لاجرم همیشه بخون و گوشت شما نیازمند باشند و تشنه و همه عمر در کمینِ آن فرصت نشسته که یکی از آن چرندگان را در چنگالِ قهر خویش اسیر کنند و من بعون و تأیید الهی خرد را بر هوی چیره کردم و چشم آزو خشم از آنچ مطمعِ درندگان و مطعمِ ایشان باشد، بردوختم و از همه دور شدم و عقل را در کار دستور گرفتم تا آسیبی از ما بهیچ جانوری نرسد و بغض و حسد ما در دل هیچ حیوان جای نگیرد و باید که بَعدَ الیَوم عدلِ ما را پاسبان همه و شبان رمهٔ خود دانند و در کنفِ امن و امانِ ما آسوده باشند و رمندگانرا از اطراف و اکناف عالم بمواثیقِ عهد و مواعیدِ لطفِ ما باز آرند تا از پادشاهی ما همه برحمت و کم آزاری و رفق و رعیّتداری چشم دارند و کشش و کوششِ ما حالاً و مآلاً الابثناءِ جمیل و ثوابِ جزیل که مدّخر شود، تصوّر نکنند. آهو گفت : بقا و پیروزی باد شهریار کامگار را، شک نیست که طریقِ خلاص و مناص از خصمانِ بیمحابا ما را همینست که بداغِ بندگیِ تو موسوم شویم و منطقهٔ فرمان تو از مخنقهٔ چنگالِ متعدّیان ما را نگاه دارد و شکوهِ اظافرِ تو ما را در مشافرِ خونخواران نیفکند، امّا چون خانهایِ ما پراکنده در جبال و تلالست و مسکن و مأوی در مصادعد وقلال متفرّق داریم و هر یک طایفهٔ را از ما دشمنی دگرگونه است که پیوسته از بیمِ ایشان زهرهٔ ما جوشیده باشد و زهرات و ثمراتِ کهسارو مرغزار ما را همه چون زهر گیا نماید، نه چون گله و رمهٔ گوسفندانیم که مجمع و مضجع بیکجای دارند و گروه گروه در یک مرعی و معلف با هم چرند و چمند. زیرک روی با زروی کرد یعنی جوابِ این سخن چیست. زروی گفت: بدانک پادشاه بآفتابِ رخشنده ماند که از یکجای بجمله اقطار جهان تابد و پرتوِ انوار از بهر جا که رسد، بنوعی دیگر اثر نماید تا روعِ بأس و رعبِ هراس در ادانی و اقاصی بر هر دلی بشکلِ دیگر استیلا گیرد و آنچ گفتهاند : از پادشاه اگرچ دور باشی، ایمن مباش، همین تواند بود.
کَالشَّمسِ فِی کَبِدِالسَّماءِ مَحَلُّهَا
وَ شَعَاعُهَا فِی سَائِرِ الآفَاقِ
پس حقیقت شمر که چون ملک قرار گیرد و حکم استمرار پذیرد و در سوادِ لشکر کثرت پدید آید، در سویداءِ هیچ دلی سوداءِ آنک بشما قصدی توان اندیشید نگردد، چنانک چنگ پلنگ در دامنِ پوست آهو نیاویزد و پایِ گرگ بادِ هوس گوسفند نپیماید، لقمهٔ دهانِ شیر را استخوانِ غصّهٔ گاو در گلو گیرد، سرمهٔ چشمِ یوز را اشگِ حسرتِ آهو فرو شوید. آهو گفت: اکنون ما را التماس دیگر آنست که ملک دائماً راه آمد شد بر ما گشاده دارد تا اگر واقعهٔ افتد که ما بمرافعتِ آن محتاج شویم ، عَندَ مَسَاسِ الحَاجَهِٔ آن ظلامه را از ما بیواسطه بسمعِ مبارک بشنود و صغیر و کبیر و رفیع و وضیع و خطیر و حقیر و مجهول و وجیه و خامل و نبیه همه را بوقتِ استغاثت دریک نظم و سلک منخرط دارد و یکی را از دیگر منفرد نگرداند، چنانک انوشروان با خرِ آسیابان کرد. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟
کَالشَّمسِ فِی کَبِدِالسَّماءِ مَحَلُّهَا
وَ شَعَاعُهَا فِی سَائِرِ الآفَاقِ
پس حقیقت شمر که چون ملک قرار گیرد و حکم استمرار پذیرد و در سوادِ لشکر کثرت پدید آید، در سویداءِ هیچ دلی سوداءِ آنک بشما قصدی توان اندیشید نگردد، چنانک چنگ پلنگ در دامنِ پوست آهو نیاویزد و پایِ گرگ بادِ هوس گوسفند نپیماید، لقمهٔ دهانِ شیر را استخوانِ غصّهٔ گاو در گلو گیرد، سرمهٔ چشمِ یوز را اشگِ حسرتِ آهو فرو شوید. آهو گفت: اکنون ما را التماس دیگر آنست که ملک دائماً راه آمد شد بر ما گشاده دارد تا اگر واقعهٔ افتد که ما بمرافعتِ آن محتاج شویم ، عَندَ مَسَاسِ الحَاجَهِٔ آن ظلامه را از ما بیواسطه بسمعِ مبارک بشنود و صغیر و کبیر و رفیع و وضیع و خطیر و حقیر و مجهول و وجیه و خامل و نبیه همه را بوقتِ استغاثت دریک نظم و سلک منخرط دارد و یکی را از دیگر منفرد نگرداند، چنانک انوشروان با خرِ آسیابان کرد. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ خنیاگر با داماد
آهو گفت : شنیدم که وقتی شخصی بکریمهٔ تزوج ساخت و بعرس و ولیمه چنانک رسمست ، مشغول شد و هرچ از آیینِ ضیافت دربایست جمله بساخت. چون از همه بپرداخت، خنیاگری همسایه داشت که زهرهٔ سعد ار رشگِ چنگ او چون زهرهٔ دعد در فراقِ رباب بجوش آمدی و نوایِ بلبل بر برگِ گل ضربِ نقراتِ او انگیختی، خندهٔ گل در رویِ بلبل نشاطِ نغماتِ او آوردی. سماعِ این ارغنونِ سرنگون در ثوانی و ثوالثِ حرکات با مثالث و مثانیِ او در پرده شناسانِ روحانی نگرفتی. مضیف بطلبِ او فرستاد که ساز برگیر و ساعتی حاضر شو. خنیاگر از فرستاده پرسید که دامادزن را بآرزویِ دل و مرادِ طبع خواستست یا مادر و پدر بجهتِ او حکم کردهاند. فرستاده انکار کرد که ترا این دانستن بچه کار آید ؟ خنیاگر گفت : اگر مردزن بعشق خواسته باشد ، سماعِ من با جانِ او بیامیزد و هرچ زنم دردل او آویزد، از اغارید و اغانیِ من با خیالِ رویِ غوانی عشق بازیِ وصال و فراق کند و از هر پرده که نوازم ، نالهٔ عشّاق شنود ؛ پس مرا از گرفتِ سماع در طبعِ داماد و دلهایِ حاضران فایدها خیزد و اگر نه چنین بود ، مر او را از سماع چه حاصل ؟
فرقست میانِ سوز کز جان خیزد
با آنک بریسمانش بر خود بندی
این فسانه از بهر آن گفتم تا مقرّر باشد که کارِ رعایا و رعایتِ احوال ایشان بهر کس مفوّض نشاید کرد. زروی گفت : نیکو گفتی و آفرین بر آفرینشی باد که بحقایقِ کارها چنین راه برد و در راه رفاقتِ یاران این قدم داشته باشد ، اکنون اقتضاءِ رضایِ ما آنست که شما بهمه حالی در سپردن طریقِ راستی کوشید که هر اساس که نه بر راستی نهی ، پایدار نماند و بدانک محلِ صدق دو چیزست : یکی گفتار ، دوم کردار. صدقِ گفتار آن بود که اگر چیزی گوئی، از عهدهٔ آن بیرون توانی آمد و راستی کردار آنک از قاعدهٔ اعتدال نگذرد و بدانک اعتدال نه مساواتست در مقادیر هر چیز، بلک اعتدال ساختنست بر وفقِ مصلحت و هرک از عدالت معنیِ اول فهم کند ، همان کند که آن طبّاخ کرد از نادانی . آهو پرسید : چون بود آن داستان ؟
فرقست میانِ سوز کز جان خیزد
با آنک بریسمانش بر خود بندی
این فسانه از بهر آن گفتم تا مقرّر باشد که کارِ رعایا و رعایتِ احوال ایشان بهر کس مفوّض نشاید کرد. زروی گفت : نیکو گفتی و آفرین بر آفرینشی باد که بحقایقِ کارها چنین راه برد و در راه رفاقتِ یاران این قدم داشته باشد ، اکنون اقتضاءِ رضایِ ما آنست که شما بهمه حالی در سپردن طریقِ راستی کوشید که هر اساس که نه بر راستی نهی ، پایدار نماند و بدانک محلِ صدق دو چیزست : یکی گفتار ، دوم کردار. صدقِ گفتار آن بود که اگر چیزی گوئی، از عهدهٔ آن بیرون توانی آمد و راستی کردار آنک از قاعدهٔ اعتدال نگذرد و بدانک اعتدال نه مساواتست در مقادیر هر چیز، بلک اعتدال ساختنست بر وفقِ مصلحت و هرک از عدالت معنیِ اول فهم کند ، همان کند که آن طبّاخ کرد از نادانی . آهو پرسید : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ طبّاخِ نادان
زروی گفت : شنیدم که روزی حکیم پیشهٔ هنگامهٔ سخنِ حکمتآمیز گرم کرده بود و از هر نوع فصول میگفت تا باعتدالِ اخلاط و ارکان رسید که هرگه که صفرا و سودا و بلغم و خون بمقدارِ راست و موادِّ متساوی الاجزاءِ باشد ، غالباً مزاجِ کلّی برقرار اصلی بماند و همچنین آفتاب چون بنقطهٔ اعتدال ربیعی رسد، ساعاتِ زمانی روز و شب بیک مقدار باز آید ، چنانک تا ترازویِ فلک بچشمهٔ خرشید بجنبد ، اعتدالِ مطلق در مزاجِ عالم پدید آید . طبّاخی در میان نظّار گیان ایستاده بود ، فهم نتوانست کرد . پنداشت که مراد از آن اعتدال تسویتِ مقدارست ؛ برفت و دیگی زیره با بساخت و گوشت و زعفران و زیره و نمک و آب و دیگر توابل را ستاراست درو کرد ، چون بپرداخت پیش استاد بنهاد و برهانِ جهل خویش ظاهر گردانید .
وَکَم مِن عَائِبٍ قَولاً صَحِیحا
وَ آفَتُهُ مِنَ اَلفَهمِ السَّقِیمِ
این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که عدالت نگاه داشتنِ راهی باریکست که جز بآلتِ عقل سلوکِ آن راه نتوان کرد. عقلست که اندازهٔ امورِ عرفی و شرعی در فواید دین و دنیا مرعی دارد و اشارت نبوی که مَا دَخَلَ الرِّفقِ فِی شَیءٍ قَطُّ اِلَّا زَاتَهُ وَ مَا دَخَلَ الخُرقُ فِی شَیءٍ قَطُّ اِلَّا شَانَهُ بکار بندد. آهو این فصل یاد گرفت و نقشِ کلماتی که از زیرک و زروی شنیده بود ، بر سواد و بیاضِ دیده و دل بنگاشت و دعائی لایق حال و ثنائی باستحقاق وقت بگفت و بحکمِ فرمان با کبوتر روی بمقصد نهاد بوجهِ صبیح و املِ فسیح و حصولِ مرادِ دل و خصبِ مرادّ امانی ، مقضیّ الوطر ، مرضیّ الاثر والنّظر ؛ و چون بمقامگاه رسیدند ، وحوش حاضر آمدند و بقدومِ ایشان یکدیگر را تهنیت دادند. پس آهو زبان بذکرِ محاسنِ اوصاف و محامدِ اخلاق و سیر مرضیّهٔ زیرک بگشود و گفت :
لَهُ خُلُقٌ کَالرَّوضِ غَازَلَهُ الصَّبَا
فَضَوَّعَ فِی اَکنَافِهِ اَرَجَ الزَّهرِ
یَزِیدُ عَلَی مَرِّ الزَّمَانِ سَجَاحَهًٔ
کَمَازَادَ طُولُ الدَّهرِ فِی عَبَقِ الخَمرِ
و بتمشیتِ کارهایِ وقت و تمنیتِ راحتها که در مستقبلِ حالّ متوقّع بود ، خرّمیها کردند. پس در تبلیغِ پیغام و اشاراتِ زیرک ایستادند و جمل وصایا که در قضایایِ امور پادشاهی و رعیّتی رفته بود و اصول و فصولی که در آن باب پرداخته بود، باز رسانیدند و دلها بر قبولِ طاعت مستقرّ و مطمئن شد. پس آهو گردِ اطراف آن حدود برآمد ، جماهیرِ وحوش را جمع کرد و باحتشادی هرچ تمامتر روی بدرگاهِ زیرک نهادند. کبوتر برسمِ حجابت در پیش افتاد بخدمت رسید و از رسیدنِ ایشان خبر رسانید . زیرک گفت : هر چند این ساعت عقایدِ ایشان از مکایدِ قصدِ ما خالی باشد و ضمایر از تصورِ جرایر و ضرایر آسیب و آزارِ ما صافی، اما هیأتِ صولت و مهابتِ ما در نهادِ ایشان باصلِ فطرت متمکّنست، دور نباشد که چون نزدیک شوند، بشکوهند. اگر یکی را در میانه ضعف دل غالب باشد و دانشی ندارد که عنانِ طبیعت او فرو گیرد یا از کیفیّتِ حال بیخبر باشد ، ناگاه برجهد و روی بگریز نهد ، مبادا که آن حرکت بتحریش و تشویش ادّا کند و موجب تردد «و دام و تبدّدِ این نظام گردد و کارها ناساخته و تباه بماند ، چنانک روباه را افتاد با خروس. کبوتر پرسید : چون بود آن حکایت ؟
وَکَم مِن عَائِبٍ قَولاً صَحِیحا
وَ آفَتُهُ مِنَ اَلفَهمِ السَّقِیمِ
این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که عدالت نگاه داشتنِ راهی باریکست که جز بآلتِ عقل سلوکِ آن راه نتوان کرد. عقلست که اندازهٔ امورِ عرفی و شرعی در فواید دین و دنیا مرعی دارد و اشارت نبوی که مَا دَخَلَ الرِّفقِ فِی شَیءٍ قَطُّ اِلَّا زَاتَهُ وَ مَا دَخَلَ الخُرقُ فِی شَیءٍ قَطُّ اِلَّا شَانَهُ بکار بندد. آهو این فصل یاد گرفت و نقشِ کلماتی که از زیرک و زروی شنیده بود ، بر سواد و بیاضِ دیده و دل بنگاشت و دعائی لایق حال و ثنائی باستحقاق وقت بگفت و بحکمِ فرمان با کبوتر روی بمقصد نهاد بوجهِ صبیح و املِ فسیح و حصولِ مرادِ دل و خصبِ مرادّ امانی ، مقضیّ الوطر ، مرضیّ الاثر والنّظر ؛ و چون بمقامگاه رسیدند ، وحوش حاضر آمدند و بقدومِ ایشان یکدیگر را تهنیت دادند. پس آهو زبان بذکرِ محاسنِ اوصاف و محامدِ اخلاق و سیر مرضیّهٔ زیرک بگشود و گفت :
لَهُ خُلُقٌ کَالرَّوضِ غَازَلَهُ الصَّبَا
فَضَوَّعَ فِی اَکنَافِهِ اَرَجَ الزَّهرِ
یَزِیدُ عَلَی مَرِّ الزَّمَانِ سَجَاحَهًٔ
کَمَازَادَ طُولُ الدَّهرِ فِی عَبَقِ الخَمرِ
و بتمشیتِ کارهایِ وقت و تمنیتِ راحتها که در مستقبلِ حالّ متوقّع بود ، خرّمیها کردند. پس در تبلیغِ پیغام و اشاراتِ زیرک ایستادند و جمل وصایا که در قضایایِ امور پادشاهی و رعیّتی رفته بود و اصول و فصولی که در آن باب پرداخته بود، باز رسانیدند و دلها بر قبولِ طاعت مستقرّ و مطمئن شد. پس آهو گردِ اطراف آن حدود برآمد ، جماهیرِ وحوش را جمع کرد و باحتشادی هرچ تمامتر روی بدرگاهِ زیرک نهادند. کبوتر برسمِ حجابت در پیش افتاد بخدمت رسید و از رسیدنِ ایشان خبر رسانید . زیرک گفت : هر چند این ساعت عقایدِ ایشان از مکایدِ قصدِ ما خالی باشد و ضمایر از تصورِ جرایر و ضرایر آسیب و آزارِ ما صافی، اما هیأتِ صولت و مهابتِ ما در نهادِ ایشان باصلِ فطرت متمکّنست، دور نباشد که چون نزدیک شوند، بشکوهند. اگر یکی را در میانه ضعف دل غالب باشد و دانشی ندارد که عنانِ طبیعت او فرو گیرد یا از کیفیّتِ حال بیخبر باشد ، ناگاه برجهد و روی بگریز نهد ، مبادا که آن حرکت بتحریش و تشویش ادّا کند و موجب تردد «و دام و تبدّدِ این نظام گردد و کارها ناساخته و تباه بماند ، چنانک روباه را افتاد با خروس. کبوتر پرسید : چون بود آن حکایت ؟
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
در شیر و شاه پیلان
ملکزاده گفت : آوردهاند که بزمینی که موطنِ پیلان و معدنِ گوهرِ ایشانست، پیلی پدید آمد عظیم هیکل ، جسیم پیکر ، مهیب منظر که فلک در دورِ حمایلیِ خویش چنان هیکلی ندیده بود و روزگار زیرِ این حصارِ دوازده برج چنان بدنی ننهاده؛ بر پیلانِ هندوستان پادشاه شد و ربقهٔ فرمان او را رقبهٔ طاعت نرم داشتند. روزی در خدمتِ او حکایت کردند که فلان موضع بآب و گیاه و خصب و نعمت آراسته است و از انحا و اقطارِ گیتی چون بهار از روزگار ، بعجایبِ اثمار و غرایبِ اشجار بر سر آمده . مرغان بمنطقالطّیرِ سلیمانی در پردهٔ اغانی داودی وصفِ آن مغانی بدین پرده بیرون داده :
مَغَانِی الشِّعبِ طیبا فِی المَغَانِی
بِمَنزِلَهِٔ الرَّبِیعِ مِنَ الزَّمانِ
مَلَاعِبُ جِنَّهٍٔ لَو سَارَ فِیهَا
سُلَیمَانٌ لَسَارَ بِتَرجُمَانِ
هر وارد که آن منبعِ لذّاتِ روحانی و مرتعِ آمال و امانی بیند و در آن مسرحِ نظرِ راحت و مطرحِ مفارشِ فراعت رسد ، نسیئه موعودِ بهشت را در دنیا نقدِ وقت یابد و رویِ ارم که از دیدهٔ نامحرمان در نقابِ تواریست ، معاینه مشاهدت کند.
تُمسِی السَّحَابُ عَلَی اَطوَادِهَا فِرَقا
وَ یُصبِحُ النَّبتُ فِی صَحرَائِهَا بِدَدَا
فَلَستَ تُبصِرُ اِلَّا وَاکِفا خَضِلاً
اَو یَافِعا خَضِرا اَو طَائِرا غَرِدَا
شیری آنجا پادشاهی دارد ، چنین نگارستانی را شکارستانِ خویش کرده و ددانِ آن نواحی را در دامِ طاعت خود آورده ، از مشربِ تمتّع آن بیکدورتِ زحمتِ هیچ مزاحم باز میخورد و اسبابِ تعیّش ، فِی عِیشَهٍٔ رَاضِیَهٍٔ وَ جَنَّهٍٔ عَالِیَهٍٔ ، در آن آرامجای ساخته میدارد . شاهِ پیلان را از شنیدنِ این حکایت سلسلهٔ بیصبری در درون بجنبید و چون آن پیل که در دیارِ غربتش هندوستان یاد آید ، از شوقِ کشش آن نزهتگاه زمامِ سکون و قرار با او نماند و در آن شبقِ نشاط و نشوِ اغتباط از غایتِ نخوتِ شباب که در سرداشت، هر لحظه استعادتِ ذکر آن میکرد میگفت :
اَعِد ذِکرَ نَعمَانٍ لَنَا اِنَّ ذِکرَهُ
هُوَ المِسکَ مَاکَرَّرتَهُ یَتَضَوَّعُ
فَاِن قَرَّ قَلبِی فَاتَّهِمهُ و قُل لَهُ
بِمَن اَنتَ بَعدَ العَامِرِیَّهِٔ مُولَعُ
شاهِ پیلان را دو برادر دستور بودند یکی هنجنام، جهان دیده، کار آزموده و صلاحجوی و صوابگوی و دیگری زنجنام ، خونریز، شورانگیز ، فتنهانداز و فساد اندوز ، بیباک و ناپاک.
عَلِیٌّ کَاسمِهِ اَبَدا عَلِیٌّ
وَ عِیسَی خَامِلٌ وَتِحٌ دَنِیِّ
هُمَا ثَمَرَانِ مِن شَجَرٍ وَلکِن
عَلِیٌّ مُدرِکٌ وَ اَخُوهُ نِیٌّ
تا بدانی که زهر و تریاک هر دو از یک معدن میآید و سنبل و اراک هر دو از یک منبت میروید و اخواتِ این معنی نامحصورست و نظایرش نامعدود و سره گفتست آن مراغی که گفتست :
ما هر دو مراغی بچهایم ، ای مهتر
باشد ز خری درمن و تو هر دو اثر
لیکن چون تو جاهلی و من زاهلِ هنر
لیکن چون تو جاهلی و من زاهلِ هنر
هر دو را پیش خواند و گفت: مرا عزیمتِ لشکر کشیدنست بر آن صوب و گرفتنِ آن ملک آسان و سهل مینماید مرا. رایِ شما در تصویب و تزییفِ این اندیشه چه میبیند ؟ هنج گفت : پادشاهان بتأییدِ الهی و توفیقِ آسمانی مخصوصاند و زمامِ تصرّف در مصالح و مفاسد و مسرّات و مساآت در دستِ اختیار ایشان بدانجهت نهادند که دانشِ ایشان بتنهائی از دانشِ همگنان علیالعموم بیش باشد و اگرچ وَ شَاوِرهُم فِی الاَمرِ ، هیچ پادشاهِ مستبدّ را از استضاءت بنورِ عقلِ مشاوران و ناصحان مستغنی نگذاشتست ، امّا بوقتِ تعارضِ مهمّات و تنافیِ عزمات هم رایِ پاک ایشان از بیرون شوِ کارها تفصّی بهتر تواند جست، لیکن من از مردمِ دانا و دوربین چنان شنیدم که هرچ نیکو نهاده بود ، نیکوتر منه ، مبادا که از آن تغییر و تبدیل و مبالغت در اکمالِ تعدیل نقصانی بوضعِ حال درآید و بتوهّمِ نسیئه که دایر بود بَینَ طَرَفَیِ الحُصُولِ وَ الاِمتِنَاعِ ، آنچه نقد داری، از دست بیرون رود ، این زایل گردد و شاید که در آن نرسی و بعد از تحمّلِ کلفتها و تعمّلِ حیلتها جز ندامت حاصلی نباشد و گفتهاند : بر هر نفسی از ناقصاتِ نفوس آدمیزاد دیوی مسلّطست که همیشه اندیشهٔ او را مخبّط میدارد و نامِ او هَوجَسَا نهادهاند که دایم بادِ هواجس هوی و هوس در دماغِ او میدمد و بر هر مقامی از مساعیِ کار خویش که پیش گیرد، گوید فلان معنی بهتر تا بر هیچ قدمی ثبات نکند و گفتهاند : سه گناه عظیمست که الّا رکاکتِ عقل و سماجتِ خلق و سخافتِ رای نفرماید یکی خون ریختنِ بیگناه، دوم مالِ کسان طلبیدن بیحق، سیوم هدمِ خانهٔ قدیم خواستن ؛ و ازین هر سه تعرّضِ خانهٔ قدیم مذمومتر ، چه آن دو قسم دیگر از گناه ، اگر نیک تأمّل کنی ، درو مندرج توانی یافت و بدانک آفریدگار، تَعَالی و تَقَدَّسَ ، تا نظر عنایت بر گوهری نگمارد ، او را بدولتِ بزرگ مخصوص نگرداند و ارادهٔ قدیمش ادامتِ آن خانه و اقامتِ آن دولت آشیانه اقتضا نکند. شیر پادشاهیست پادشاه زاده از محتدِ اصیل و منشأ کریم و اثیل ، شهریاری و فرمانروائی بر سباعِ آن بقاع از آباءِ کرام او را موروث مانده و بکرایمِ عادات آثار مکتسباتِ خویش با آن ضمّ گردانیده. چون بخاصّهٔ تو هیچ بدی ازو لاحق نشدست و سببی از اسبابِ دشمنانگی که مبدأ این حرکت را شاید ، صادر نیامده، این کار را متصدّی چگونه توان شد و آنگه شیر خصمی چنان سست صولت هم نیست و کارِ پیگار او چنان سهل المأخذنی که گستاخ و آسان پای در دایرهٔ مملکتِ او توان نهاد و مرکزِ آن دولت بدست آورد. نیک در انجام و آغازِ این کار نگه باید کرد و مداخل و مخارجِ آن بفکری صایب و اندیشهٔ شافی بباید دید، چه هر کار که ضرورتی بر آن حامل نبود و موضوعِ آن در حیّزِ مصلحتی متمکّن نباشد ، مبادرت ( بر ) آن جز بر بیخردی و بدرایی محمول نتواند بود، چنانک اشارتِ نبوی بر آن رفتست : مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَالَایَعنِیهِ . شاه روی بزنج آورد که تو چه میگوئی ؟ زنج گفت : سخنهایِ هنج همه نقش نگینِ مصلحت و مردمهٔ دیدهٔ صواب شاید بود، لیکن همانا از بیدادگری شیر بر ضعافِ خلق که روز بروز متضاعفست، خبر ندارد و قضیهٔ عدلِ پادشاه و احسانِ نظر شاملش آنست که خلایق را از چنگالِ قهر او برهاند و آن ولایت از دست تغلّب او انتزاع کند و پادشاه را چون خرج از دخل افزون بود و در بسطتِ ملک نیفزاید و از عرصهٔ که دارد بگامِ طمع تجاوز ننماید ، خرج خزانه هم از کیسهٔ بیمایگان باید کرد، تا نه بس روزگاری رعایا درویش و خزانه تهی و پادشاه بیشکوه ماند ع ، وَ الدَّرُ یَقطَعُهُ جَفَاءُ الحَالِبِ . شاه را این عزم بنفاذ باید رسانید .
وَ لَا یَثنِ عَزمَکَ خَوفُ القِتَالِ
بِمُسرٍ دَقَاقٍ وَ بِیضٍ حِدَادِ
عَسَی اَن تَنَالَ الغِنَی اَو تَمُوتَ
وَ قَدرُکَ فِی ذَاکَ لِلنَّاسِ بَادِ
فَاِن لَم تَنَل مَطلَبَا رُمتَهُ
فَلَیسَ عَلَیکَ سِوَی الاِجتِهَادِ
شاه بهنج اشارت کرد که آنچ پیشِ خاطر میآید ، باز مگیر. هنج گفت : از اربابِ حکمت و دانشورانِ جهان چنان شنیدم که هرک منفعتِ خویش در مضرّتِ دیگران جوید، او را از آن منفعت اگر خاصل شود ، تمتّعی نباشد و اگر نشود ، بستمگاری بدنام شود و آنک سزاوارِ نیکی و کامیابی همه خود را بیند ، هر آینه بروزِ بدی و ناکامی افتد و پادشاهِ دانا آنست که چون خرج فزون از دخل بیند ، بحسنِ تدبیر اندازهٔ خرج با دخل برابر دارد ، چه خرجی که از حدِّ دخل فرا گذشت ، پیمانهٔ آن پدید نیاید و چیزی طلبیدن و از پیِ آن طپیدن که چون بیابی ، روزی چند در داشتن آن انواعِ مشاقّ تحمّل باید کرد و آخر هم بانقضا انجامد ، نشانِ روشنی بصیرت نباشد ، چنانک آن دیوانه گفت خسرو را ، شاه گفت: چون بود آن دادستان ؟
مَغَانِی الشِّعبِ طیبا فِی المَغَانِی
بِمَنزِلَهِٔ الرَّبِیعِ مِنَ الزَّمانِ
مَلَاعِبُ جِنَّهٍٔ لَو سَارَ فِیهَا
سُلَیمَانٌ لَسَارَ بِتَرجُمَانِ
هر وارد که آن منبعِ لذّاتِ روحانی و مرتعِ آمال و امانی بیند و در آن مسرحِ نظرِ راحت و مطرحِ مفارشِ فراعت رسد ، نسیئه موعودِ بهشت را در دنیا نقدِ وقت یابد و رویِ ارم که از دیدهٔ نامحرمان در نقابِ تواریست ، معاینه مشاهدت کند.
تُمسِی السَّحَابُ عَلَی اَطوَادِهَا فِرَقا
وَ یُصبِحُ النَّبتُ فِی صَحرَائِهَا بِدَدَا
فَلَستَ تُبصِرُ اِلَّا وَاکِفا خَضِلاً
اَو یَافِعا خَضِرا اَو طَائِرا غَرِدَا
شیری آنجا پادشاهی دارد ، چنین نگارستانی را شکارستانِ خویش کرده و ددانِ آن نواحی را در دامِ طاعت خود آورده ، از مشربِ تمتّع آن بیکدورتِ زحمتِ هیچ مزاحم باز میخورد و اسبابِ تعیّش ، فِی عِیشَهٍٔ رَاضِیَهٍٔ وَ جَنَّهٍٔ عَالِیَهٍٔ ، در آن آرامجای ساخته میدارد . شاهِ پیلان را از شنیدنِ این حکایت سلسلهٔ بیصبری در درون بجنبید و چون آن پیل که در دیارِ غربتش هندوستان یاد آید ، از شوقِ کشش آن نزهتگاه زمامِ سکون و قرار با او نماند و در آن شبقِ نشاط و نشوِ اغتباط از غایتِ نخوتِ شباب که در سرداشت، هر لحظه استعادتِ ذکر آن میکرد میگفت :
اَعِد ذِکرَ نَعمَانٍ لَنَا اِنَّ ذِکرَهُ
هُوَ المِسکَ مَاکَرَّرتَهُ یَتَضَوَّعُ
فَاِن قَرَّ قَلبِی فَاتَّهِمهُ و قُل لَهُ
بِمَن اَنتَ بَعدَ العَامِرِیَّهِٔ مُولَعُ
شاهِ پیلان را دو برادر دستور بودند یکی هنجنام، جهان دیده، کار آزموده و صلاحجوی و صوابگوی و دیگری زنجنام ، خونریز، شورانگیز ، فتنهانداز و فساد اندوز ، بیباک و ناپاک.
عَلِیٌّ کَاسمِهِ اَبَدا عَلِیٌّ
وَ عِیسَی خَامِلٌ وَتِحٌ دَنِیِّ
هُمَا ثَمَرَانِ مِن شَجَرٍ وَلکِن
عَلِیٌّ مُدرِکٌ وَ اَخُوهُ نِیٌّ
تا بدانی که زهر و تریاک هر دو از یک معدن میآید و سنبل و اراک هر دو از یک منبت میروید و اخواتِ این معنی نامحصورست و نظایرش نامعدود و سره گفتست آن مراغی که گفتست :
ما هر دو مراغی بچهایم ، ای مهتر
باشد ز خری درمن و تو هر دو اثر
لیکن چون تو جاهلی و من زاهلِ هنر
لیکن چون تو جاهلی و من زاهلِ هنر
هر دو را پیش خواند و گفت: مرا عزیمتِ لشکر کشیدنست بر آن صوب و گرفتنِ آن ملک آسان و سهل مینماید مرا. رایِ شما در تصویب و تزییفِ این اندیشه چه میبیند ؟ هنج گفت : پادشاهان بتأییدِ الهی و توفیقِ آسمانی مخصوصاند و زمامِ تصرّف در مصالح و مفاسد و مسرّات و مساآت در دستِ اختیار ایشان بدانجهت نهادند که دانشِ ایشان بتنهائی از دانشِ همگنان علیالعموم بیش باشد و اگرچ وَ شَاوِرهُم فِی الاَمرِ ، هیچ پادشاهِ مستبدّ را از استضاءت بنورِ عقلِ مشاوران و ناصحان مستغنی نگذاشتست ، امّا بوقتِ تعارضِ مهمّات و تنافیِ عزمات هم رایِ پاک ایشان از بیرون شوِ کارها تفصّی بهتر تواند جست، لیکن من از مردمِ دانا و دوربین چنان شنیدم که هرچ نیکو نهاده بود ، نیکوتر منه ، مبادا که از آن تغییر و تبدیل و مبالغت در اکمالِ تعدیل نقصانی بوضعِ حال درآید و بتوهّمِ نسیئه که دایر بود بَینَ طَرَفَیِ الحُصُولِ وَ الاِمتِنَاعِ ، آنچه نقد داری، از دست بیرون رود ، این زایل گردد و شاید که در آن نرسی و بعد از تحمّلِ کلفتها و تعمّلِ حیلتها جز ندامت حاصلی نباشد و گفتهاند : بر هر نفسی از ناقصاتِ نفوس آدمیزاد دیوی مسلّطست که همیشه اندیشهٔ او را مخبّط میدارد و نامِ او هَوجَسَا نهادهاند که دایم بادِ هواجس هوی و هوس در دماغِ او میدمد و بر هر مقامی از مساعیِ کار خویش که پیش گیرد، گوید فلان معنی بهتر تا بر هیچ قدمی ثبات نکند و گفتهاند : سه گناه عظیمست که الّا رکاکتِ عقل و سماجتِ خلق و سخافتِ رای نفرماید یکی خون ریختنِ بیگناه، دوم مالِ کسان طلبیدن بیحق، سیوم هدمِ خانهٔ قدیم خواستن ؛ و ازین هر سه تعرّضِ خانهٔ قدیم مذمومتر ، چه آن دو قسم دیگر از گناه ، اگر نیک تأمّل کنی ، درو مندرج توانی یافت و بدانک آفریدگار، تَعَالی و تَقَدَّسَ ، تا نظر عنایت بر گوهری نگمارد ، او را بدولتِ بزرگ مخصوص نگرداند و ارادهٔ قدیمش ادامتِ آن خانه و اقامتِ آن دولت آشیانه اقتضا نکند. شیر پادشاهیست پادشاه زاده از محتدِ اصیل و منشأ کریم و اثیل ، شهریاری و فرمانروائی بر سباعِ آن بقاع از آباءِ کرام او را موروث مانده و بکرایمِ عادات آثار مکتسباتِ خویش با آن ضمّ گردانیده. چون بخاصّهٔ تو هیچ بدی ازو لاحق نشدست و سببی از اسبابِ دشمنانگی که مبدأ این حرکت را شاید ، صادر نیامده، این کار را متصدّی چگونه توان شد و آنگه شیر خصمی چنان سست صولت هم نیست و کارِ پیگار او چنان سهل المأخذنی که گستاخ و آسان پای در دایرهٔ مملکتِ او توان نهاد و مرکزِ آن دولت بدست آورد. نیک در انجام و آغازِ این کار نگه باید کرد و مداخل و مخارجِ آن بفکری صایب و اندیشهٔ شافی بباید دید، چه هر کار که ضرورتی بر آن حامل نبود و موضوعِ آن در حیّزِ مصلحتی متمکّن نباشد ، مبادرت ( بر ) آن جز بر بیخردی و بدرایی محمول نتواند بود، چنانک اشارتِ نبوی بر آن رفتست : مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَالَایَعنِیهِ . شاه روی بزنج آورد که تو چه میگوئی ؟ زنج گفت : سخنهایِ هنج همه نقش نگینِ مصلحت و مردمهٔ دیدهٔ صواب شاید بود، لیکن همانا از بیدادگری شیر بر ضعافِ خلق که روز بروز متضاعفست، خبر ندارد و قضیهٔ عدلِ پادشاه و احسانِ نظر شاملش آنست که خلایق را از چنگالِ قهر او برهاند و آن ولایت از دست تغلّب او انتزاع کند و پادشاه را چون خرج از دخل افزون بود و در بسطتِ ملک نیفزاید و از عرصهٔ که دارد بگامِ طمع تجاوز ننماید ، خرج خزانه هم از کیسهٔ بیمایگان باید کرد، تا نه بس روزگاری رعایا درویش و خزانه تهی و پادشاه بیشکوه ماند ع ، وَ الدَّرُ یَقطَعُهُ جَفَاءُ الحَالِبِ . شاه را این عزم بنفاذ باید رسانید .
وَ لَا یَثنِ عَزمَکَ خَوفُ القِتَالِ
بِمُسرٍ دَقَاقٍ وَ بِیضٍ حِدَادِ
عَسَی اَن تَنَالَ الغِنَی اَو تَمُوتَ
وَ قَدرُکَ فِی ذَاکَ لِلنَّاسِ بَادِ
فَاِن لَم تَنَل مَطلَبَا رُمتَهُ
فَلَیسَ عَلَیکَ سِوَی الاِجتِهَادِ
شاه بهنج اشارت کرد که آنچ پیشِ خاطر میآید ، باز مگیر. هنج گفت : از اربابِ حکمت و دانشورانِ جهان چنان شنیدم که هرک منفعتِ خویش در مضرّتِ دیگران جوید، او را از آن منفعت اگر خاصل شود ، تمتّعی نباشد و اگر نشود ، بستمگاری بدنام شود و آنک سزاوارِ نیکی و کامیابی همه خود را بیند ، هر آینه بروزِ بدی و ناکامی افتد و پادشاهِ دانا آنست که چون خرج فزون از دخل بیند ، بحسنِ تدبیر اندازهٔ خرج با دخل برابر دارد ، چه خرجی که از حدِّ دخل فرا گذشت ، پیمانهٔ آن پدید نیاید و چیزی طلبیدن و از پیِ آن طپیدن که چون بیابی ، روزی چند در داشتن آن انواعِ مشاقّ تحمّل باید کرد و آخر هم بانقضا انجامد ، نشانِ روشنی بصیرت نباشد ، چنانک آن دیوانه گفت خسرو را ، شاه گفت: چون بود آن دادستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
داستانِ دیوانه با خسرو
هنج گفت : شنیدم که خسرو را فرزندی دلبندِ جان و پیوندِ دل بود، ناگاهش از کنارِ او درر بودند و تندبادِ اجل آن شکوفهٔ شاخ امانی را پیش از موسمِ جوانی در خاک ریخت. خسرو چون کسی که از جانِ شیرین طمع بر گرفته باشد ، در قلق و جزع افتاد، نزدیک بود که بجایِ اشک دیدگان فرو بارد و جهان را بدودِ اندوه سیاه گرداند ، مگر دیوانه شکلی عاقل، مست نمائی هشیاردل از مجانینِ عقلاءِ وقت که هر وقت بخدمتِ خسرو رسیدی و خسرو از غرائبِ کلمات و نکتِ فوایدِ او متّعظ شدی، فراز آمد. پرسید که خسرو را چه رسیدست و چه افتاده که برین صفت آشفته حال شدست؟ خسرو گفت: چنین چراغی از پیشِ چشمِ من برگرفتند که جهان بر چشمِ من تاریک شد و بداغِ فراقِ چنین جگر گوشهٔ مبتلی گشتم که میبینی.
صُبَّت عَلَیَّ مَصَائِبٌ لَو اَنَّهَا
صُبَّت عَلَی الأَیَّامِ صِرنَ لَیَالِیَا
دیوانه گفت : ای پادشاه، عیسی عَلَیهِ السَّلَام ، بمصیبت رسیدهٔ تعزیت کرد و گفت :
کُن لِرَبِّکَ کَالحَمَامِ الآلِفِ یَذبَحُونَ فِرَاخَهُ وَ لَا یَطِیرُ عَنهُم، امّا از تو سؤالی دارم ، جواب بصواب گوی، چنان میخواستی که این پسر هرگز نمیرد . گفت : نی، ولیکن میخواستم که بهره از لذّاتِ این جهانی بردارد و عمرِ دراز بیابد . دیوانه گفت : از بعضی لذّت که یافته بود، هیچ با او دیدی؟ گفت نی . گفت از آن لذّت که نیافته بود، هیچ با او بود ؟ گفت : نی. گفت پس درست شد که لذّتِ یافته با لذّتِ نایافته برابرست. اکنون چنان پندار که آنچ نیافت، بیافت و آنچ نخورد ، بخورد و بسیار بزیست و پس بمرد.
نَفسٍ بَاَعقَابِ الخُطُوبِ بَصِیرهٍٔ
لَهَا مِن طِلَاعِ الغَیبِ حَادٍ وَ قَائِدُ
اِذَا مَیَّزَت بَینَ الاُمُورِ وَابصَرَت
مَصَایِرَهَا هَانَت عَلَیهَا الشَّدَائِدُ
این فسانه از بهر آن گفتم تا اساسِ این تمنّی که دیوِ آز و نیاز میافکند، دردل ننهی و بدانی که :
پرستندهٔ آز و جویای کین
بگیتی زکس نشنود آفرین
زنج گفت : سه کارست که در مباشرتِ آن اندیشه نباید کرد و جز بتبادر و تجاسر بجائی نرسد والّا بشرطِ مثابرت و مصابرت در پیش نتوان گرفت یکی تجارتِ دریا وَ التَّاجِرُ الجَبَانُ مَحرُومٌ ، دوم با دشمن آویختن بوقتِ کار،
اَلجِدُّ اَنهَضُ بِالفَتَی مِن جَدِّهِ
فَانهَض بِجِدٍّ فِی الحَوَادِثِ اَو دَعِ
سیوم طلب مهتری و سروری کردن.
وَ اِذَا کَانَتِ النُّفُوسُ کِبَاراً
تَعِبَت فِی مُرَادِهَا الأَجسَامُ
چه درین هر سه ارتکابِ خطر کردن واجب دانستهاند. شاه را اندیشه جزم میباید گردانیدن و رایتِ عزم را نصب کردن و نصرت و فتح را پیرایهٔ فاتحت و خاتمتِ کار دانستن و چون مطلق گفتهاند : اَللَّیلُ حُبلَی ، از نتیجهٔ بد که تولّد کند، تفکّر و تردّد بخاطر راه ندادن. هنج گفت : تَحسَبُونَهُ هَیِّناً وَ هُوَ عِندَاللهِ عَظِیمٌ ؛ آنها که همه وجوه آفت و مخافت تقدیم و تأخیرِ اندیشها شناختهاند و عواقب و فواتحِ امور آزموده و احوالِ روزگار و اهوال و مخاطرهٔ کارِ پیگار بتجربت صایب دانسته، چنین گفتهاند و این راه از بهرِ مسترشدان طریقِ راستی چنین رفته که روباه بدر خانهٔ خویش چندان قوت دارد که شیر بدرِ خانهٔ کسان ندارد و روشنست که لشکر و انبوهیِ حشر بدرخانهٔ بیگانه کشیدن متضمّنِ ضررهاست که بدنامیِ دنیا و ناکامیِ آخرت آرد ، چه بسی عمارتهایِ خوب که از ساحتِ آن بویِ راحت بخلقِ خدای رسیده باشد ، روی بخرابی نهد و بسی خونِ بیگناهان که در شیشهٔ صیانت نگاه داشته باشند ، بر زمین ریخته شود.
اسیرِ طبعِ مخالف مدار جان و خرد
زبونِ چار زبانی مکن دو حور لقا
که پوست پارهٔ آمد هلاکِ دولتِ آن
که مغزِ بیگنهان را دهد باژدرها
در عرضگاهِ یومالحساب چنانک لفظِ نبوّت از آن عبارت کردست، داغِ این خسارت بر ناصیهٔ تو نهند که آیِسٌ مِن رَحمَهِٔ اللهِ؛ و چون بر خصم ظفر یافتی، این خود نقدِ حال باشد و چون نیافتی و روزگارِ مشعبذنمای بقلب المِجَنّ اندیشهٔ ترا مقلوب گردانید و قرعهٔ شکست بر قلبِ لشکرت افتاد و طایرِ اقبالِ تو مکسورالقلب، مقصوصالجناح از اوجِ مطامحِ همّت در نشیبِ نایافتِ مراد گردید و تقدیر که مفرّق جماعتست، جمعِ لشکرت را بتکسیر رسانید، لابدّ بسلامتِ سر راضی باشی که از میان بیرون بری تا اگر اسباب و اموال بتاراج شود، باری نجاتِ سر را ربحِ رأسالمال عافیت گردانی ع ، وَ مَن نَجَابِرَأسِهِ فَقَد ربِحَ برخوان، لیکن چون فراهم آمدهٔ عمرها از مال و خواستهٔ وافر از دست رفته باشد و دامنِ استظهار افشانده شده و از یمین و یسار جز دستِ تهی در آستین نمانده، فیما بعد مناهجِ احکامِ دولت و مناظمِ دوامِ ملک بروفقِ مراد چون توان داشت؟
چه کارهای مملکت بمردانِ کار و لشکر و لشکردار راست آید و چون لشکر پادشاه را بییسار بینند، نه ازو خوف دارند و نه طمع و هرچند بجهد و کوشش در ارعا و ارضاءِ ایشان افزاید ، سودمند نباشد و هر وعدهٔ نیکو که دهد چون اختلابِ برقِ بیباران دانند و چندانک بخشد و بخشاید، ازو منّت نپذیرند و مرد مقلّ حال را بوقتِ گفتار، اگر خود درّ چکاند، بسیار گوی شمرند و فضایل و رذایلِ او را منکر دانند و اگر وقتی مروّتی بکار دارد ، باد دستش خوانند و اگر امتناعی نماید، بخیل و اگر مراعاتی نماید ، سپاس ندارند و اگر مواساتی ورزد، مقبول نیفتد. اگر حلیم بود، ببددلی منسوب شود و اگر تجاسر کند، بدیوانگی موسوم گردد و باز مردِ توانگر را چون اندک هنری بود، آنرا بزرگ دارند و اگر اندک دهشی ازو بینند، شکر و ثنای بسیار گویند و اگر بخیل باشد ، کدخداسر و دانا گویند و اگر سخنی نه بروجه گوید ، بصد تأویل و تعلیل آنرا نیکو و شایسته گردانند.
اِن ضَرَطَ المُوسِرُ فِی مَجلِسٍ
فِیلَ لَهُ یَرحَمُکَ اللهُ
اَو عَطَسَ المُعسِرُ فِی مَجمَعٍ
سَبُّوا وَ قَالُوا فِیهِ مَا سَاه
فَمَضرِطُ المُوسِرِ عِرنِینُهُ
وَ مَعطِسُ المُفلِسِ مَفسَاهُ
و در احاسنِ کلماتِ حکیمان یافتم که درویشی پیری جوانانست و بیماری تندرستان، مَضَی هَذَا ، امّا ترادر حاصل و فَذلِکِ این کار بهتر باید نگریست و تکیهٔ اعتماد همه بر حول و قوّت وصول و شوکتِ خویش نباید کرد که شیران شجاع و مقدام و دلیر و خصمافکن و زهره شکاف باشند و در افواهِ جهانیان باوصافِ سورت و استیلا مثل شده و اتباع و حشمی که تراست، اگرچ شهر کن و دیوار افکن و آتشدماند، چون رزمِ شیران و زخمِ پنجهٔ مصارعت و مقارعتِ ایشان نیازمودهاند، مبادا که از ارتقاءِ قصرِ آن مملکت قاصر آیند و ابرویِ طاقِ این دولت را چشم زخمی از حوادث و زلازل در رسد که مرمّت و اصلاحِ آن بعمرها نتوان کرد و نشانهٔ مذمّت جهانیان شویم.
تَبنِی بِاَنقَاضِ دُورِالنَّاسِ مُجتَهِدا
داراً سَتُنقَضُ یَوماً بَعدَ اَیَّامِ
شاه بزنج اشارت کرد که تو چه میگوئی ؟ زنج گفت : شبهتی نیست که این فصول سراسر محضِ پیشبینی و عاقبت اندیشیست و هرچ میگوید از سر و فورِدانش و عثور برکنه کارِ روزگار میآید، لیکن تا جهان و جهانیان بودهاند، همیشه پادشاهان در طلبِ ملک بر مجرایِ این عادت رفتهاند و مرمایِ نظر بر دورترین مسافتِ ادراک نهادهاند و از یکدیگر بمغالبت و مناهبت فرا گرفته و هرگز چگونه شاید که پادشاه بهمّت از بازرگان سافلتر و نازلتر بود و در تحصیلِ مطالبِ خویش بددلتر ازو باشد ، چه او هرچ دارد بکلّ در کشتی نهد و خود درنشیند و آنگه صورت رسیدن بساحل یا افتادن در غرقاب هردو با هم برابرِ دیدهٔ دل و آینهٔ خاطر بدارد .
یا پای رسانَدَم بمقصود و مراد
یا سر بنهم همچو دل از دست آنجا
و آنچ میگوید (که) لشکر ما در ولایتِ بیگانه سر گشته و چشم دوخته و حال نیازموده باشند و بر مدارج و مکامنِ راهها وقوف ندارند و از مخاوف و مآمنِ آن بیخبر. شاید که خصم بدامِ مکر و استدراج و مراوغت ما را در مضیقی کشد که دستِ قدرت از تدارک آن کوتاه گردد و کار بر ما دراز شود ، نکو میگوید، امّا این اندیشه معارضست آنرا که شیر پادشاه جفاپیشه و خونخوار و رعیتشکار و پر آزارست. لشکر او بعضی هراسان و ناایمن باشند و نفور شده و بعضی توانگرانِ با ثروت که عمارات و عقارات بسیار دارند و همه از برای استرعاءِ خویش با ما گروند، طایفهٔ سلامت جویانِ سر و قومی حمایتطلبانِ مال و بعضی دیگر که از دولتِ او ثمر نیافته باشند و سایهٔ تولیتِ او بر ایشان نیفتاده و آفتابِ تربیت او بریشان نیفتاده، چشم بگردشِ روزگار دارند و دولتی تازه و پادشاهی نو خواهند تا مگر در ضمنِ آن مداولت ایشان نیز بنصیبهٔ در رسند.
لَهُم فِی تَضَاعِیفِ الرَّجَاءِ مَخَاوِفٌ
وَلِی فِی تَصَارِیفِ الزَّمَانِ مَوَاعِدُ
لاشکّ با ما پیوندند و امدادِ نصرت از جوانب متوالی گردد. شاه هنج را فرمود که جوابِ این سخن چیست ؟ هنج گفت : اگرچ وجوهِ این احتمالات از محالات نیست و آنچ او تصوّر میکند، عقل بکلّی از تصدیق آن دورنه، لیکن تباین طبیعت و تنافی رسوم معشیت میانِ ما و شیر معلومست و تناسب و تجانس در آیین و رسوم میانِ ما و ایشان بهیچ وجه صورت پذیر نه، مجانبتِ شیر چون گزینند و بجانبِ ماکی گرایند و رغبتِ رعیّتی و فرمانبرداریِ ما چگونه نمایند ؟ و این مثل مشهورست که سگ سگ را گزد، لیکن چون گرگ را بینند ، همپشت شوند و روی بکارزار او نهند و چون اندیشه بر التحاقِ ضررهای زیادت گمارند ، در مخالفتِ او نکوشند و بمواساتِ ما رضاندهند، ع کَمُلتَمِسٍ اِطفَاءَ نَارٍ بِنَافِخٍ ، و شیر اگرچ ستمگار و خونخواره و گردنکش و صاحب نخوتست، آن سپاه و زیردستان هنوز بسلطنت و بالادستیِ او راضیتر باشند و مهتری و سروریِ او را گردن نرمتر دارند و تبعیّت او از روی گوهر سبعیّت که میان همه مشترکست، بیشترک نمایند و آن سباع اگرچ باختلافِ طباع متعدّدند ، باتّفاق در آن هنگام که شخصی نه از جنسِ ایشان قصدی اندیشد، متّحد گردند و بدانک آن لشکر در کازار مختلف الافعالاند و هر یک شیوهٔ دیگر گونه دارند، بعضی بمجاهرت رویاروی جنگ کنند چون یوز، بعضی بر خصم کین گشایند چون پلنگ، بعضی برزانت و آهستگی و فرصت چون خرس، بعضی بحیلت و مخادعت چون روباه بعضی بمبادرت و مسارعت چون گراز؛ و سپاه ما را یک راه و رسم بیش نیست که بوقتِ مصاولت و مجاولت روی بیک جانب آرند، اگر بهم پشتی و یکدلی کاری برآید ، فَبِهَا وَ نِعمَت ، وَ اِلَّا نَعُوذُ بِاللهِ مَن تِلکَ الحَالهِٔ . شاه را سخن زنج در زمینِ دل بیخ برده بود و شاخ زده و ثمرات آن در زهراتِ تمنّی پیشِ خاطر داشته و مذاقِ طبع بحلاوتِ ادراکِ آن خوش کرده، چنانک البتّه از تلخیِ وخامت و ندامتِ کار احساس کردن ممکن نمیشد، از آن مجلس برخاست و گفت : ع ، وَ لِلحَربِ نَابٌ لَا تُفَلُّ وَ مِخلَبٌ . پس برفتن و آن ولایت را گرفتن ساختگی کردن گرفت و بجمعِ حشر و اجناد مشغول شد و باستمداد و استنجاد از طرفداران مملکت روی آورد و انصارِ دولت و اعوانِ روزِ حاجت را ارزنده پیلان رزم آزمای و نرّه دیوانِ آتشخای که با حملهٔ بأس وحدّتِ سطوتِ ایشان شیرِ شادروان فلک پشمین و تیغِ بهرام و خرشید چوبین نمودی، همه راحشر کرد و جنگ را ساخته و مستعد و آتشِ غضب متوقّد، بسرکهٔ پیشانیشان قارورهٔ اثیر فرو مرده و از وقدهٔ برقِ نفسشان کرهٔ زمهریر بگداخته ، گاو ماهی از حملِ قوایمشان چون گردون در ناله آمده ، دودِ خیشوم بخرمنِ ماه رسانیده، عقدهٔ خرطوم بر تنّینِ آسمان افکنده، چنانک در شرحِ کمال و صورتِ اشکال ایشان آمده است :
یُقَلِّبنَ اَسَاطِینَ
وَ یَلعَبنَ بِثُعبَانِ
عَلَیهِنَّ تَجَافِیفُ
بُشَهَّرنَ بِأَلوَانِ
مگر غرابی بحکمِ اغتراب در آن نواحی افتاده بود که نشیمن بولایتِ شیر داشتی ، از اندیشهٔ شاه پیلان و سگالشِ ایشان خبر یافت. اندیشید که من این جایگه مقیمم و طایفهٔ از خویشان و یارانِ ما آنجا مقام دارند و بعضی خود در سلک اختصاص بخدمت شیر منتظماند ، شاید که وبالِ این نکال لامحاله در حالِ ایشان سرایت کند
هُوَ الجَبَلُ الَّذِی هَوَتِ المَعَالِی
بِهَدَّتِهِ وَ رِیعَ الآمِنُونَا
پیش از آنک این دوزخ دمان زبانیه کردار و مردهٔ مردمخوار بمغافصت و مناهزت ناگاه در آن ولایت تازند و هجو میکنند و رجومِ آفتِ این شیاطین فتنه بارکان و اساطینِ آن دولت رسد و کار از ضبطِ تدارک وحدِّ اصلاح بیرون رود ، من بخدمت شیر روم و ازین حالش اعلام دهم مگر بتقریبی از این تقرّب در پیشگاهِ آن حضرت مخصوص شوم و چون شرِّ این حادثه اِن شَاءَاللهُ مکفّی شود، مرا وسیلتی مرضیّ و ذریعتی شگرف پیشِ روزگار مدّخر گردد که بواسطهٔ آن اختصاصِ خدمتگاری یابم و رقمِ حقگزاری بر من کشند، پس از جای برخاست و چون تیرِ جهان از گشادِ عزیمت بیرون رفت، درعِ سحاب بدرید و از جوشنِ هوا گذر کرد، قَبلَ اَن یَرتَدَّ اَلَیکَ طَرفُکَ بپیشگاهِ مقصد رسید و بنزدیکِ یکی از نزدیکانِ شیر رفت و گفت من از راهِ دور آمدهام، مراحل و منازل نوشته و بر مخاوف و مهالک گذشته و اینجا شتافته ، گردِ گام سرعتِ مرا اوهام نشکافته و خبر حالی از احوال آورده که ملک را از شنیدنِ آن چاره نیست. اگر اجازت فرماید، بسمعِ شریف رسانم. شیر مثال داد که غراب حاضر آید و از آنچ میداند ، بیاگاهاند. غراب را بیاوردند ، بساطِ حضرت بوسه داد و از انبساطِ ملک و تبجّحی که بورودِ او نمود ، نشاط افزود ، چندانک حجابِ دهشت برافتاد؛ بعد از تقدیمِ دعا و ثنا حکایت کرد که پیشِ شاه پیلان از مقرِّ میمون تو که مفرّ و مهربِ آوارگانِ حوادث باد، افسانها گفتهاند و صفتِ رغادت این عیش و تنعّم که وصمتِ زوال و تصرّم مبیناد ، بگوشِ او رسانیده و بواعثِ رغبات و نواهضِ عزمات او را برانگیخته که قصد آمدن و گرفتنِ این ولایت کند و هرچ باعدادِ اسباب جنگ و امدادِ ساختگی آن کار تعلّق دارد، فراهم آوردست و حشری انبوه که کوه از مصادمتِ آن بر حذر باشد و گرد از دریا بوطاتِ آن برآید ، ساخته و استنهاضِ معاونان از همه جوانب کرده و استعراضِ جمع ایشان رفته ، یمکن که نزدیک آمده باشند و خواهند که بشبگیر تاختنی آرند و همگنان را در شکر خوابِ غفلت بگیرند. حال برین گونه است که گفتم و از عهدهٔ بندگی و خدمت و لوازمِ حق گزاریِ نعمتِ ملک که ما همه مشغول و مغمورِ آنیم، بیرون آمدم تا رایِ مبارک بتدارکِ این کار چگونه گراید و باجالتِ فکر صایب ازالتِ این غایلهٔ هایلهٔ بر چه وجه فرماید وثوقِ ما باصول و عروقِ این دولت هرچ بیشترست که قلعِ آن از دستِ ایشان برنخیزد و تبرِ این کید هم بر پایِ خود زنند و قطعِ جرائیم آن بجدعِ خراطیمِ ایشان باز گردد وَ لَا یَحِیقُ المَکرُ السَّیِّیءُ اِلَّا بَاَهلِهِ . ملک را از هراس و بأسِ این حکایت دل از جای برخاست و از توهّمِ این خطب عظیم در اندیشهٔ مقعد و مقیم افتاد ، پس آنگه پیشکارانی که معتمدان و مؤتمنانِ ملک بودند و در عوارضِ مهمّات و پیشآمدِ وقایع محلِّ استشارت داشتند ، همه را بخواند و حدیثِ غراب و آن شکل غریب که چون نعیب او منذر و محذّر بود، با ایشان در میان نهاد و گفت : چارهٔ این حادثه چیست و وجهِ تدبیرِ ما بتدمیرِ خصم از کدام جهت تواند بود ؟ هر یک باندازهٔ دانش و کفایتِ خود در دفعِ آن هرچ بنفع و ضرّ باز گردد ، خوضی کردند تا بعد از تمحیصِ اندیشهایِ ژرف و استعمالِ رایهایِ شگرف که زدند ، خلاصهٔ آراءِ همه بدین باز آمد که جملهٔ اصناف لشکر را از انجاد و اشراف حشم بدرگاه حاضر کنند و شیری قویدل، تمام زهره و پلنگی جنگجویِ نهنگ آزمای و گرگی صفشکنِ خصم ربای و روباهی پر خداعِ آبزیرکاه، این هرچها را بگزینند و زمامِ تدبیر و ترتیبِ کار هر گروهی از اصنافِ ایشان بدستِ تصرّف آن سرور سپارند. همچنان کردند و طایفهٔ شیران را در جملهٔ شیری آوردند که او را شهریار گفتندی. ملک از دیگران که مقدّمان و مقدامانِ لشکر بودند، بتقدیم و تمکین او را ممیّز گردانید و با او گفت : چه میبینی درین کار و وجهِ خلاص و مناصِ ما ازین ورطهٔ مهلک چیست ؟ شهریار گفت :
اندرین کار عقلِ راه نمای
هرچ دربست ، زود بگشاید
با خردهم رجوع باید کرد
تا خرد خود بما چه فرماید
چون دشمن آهنگ ما کرد ، از دو بیرون نخواهد بود یا با او برویِ مساورت و مقاومت پیش آمدن یا از پیشِ صدمات قهرِ او برخاستن و ما که بِحَمدِ اللهِ وَ فَضلِهِ بمناجزت و مبارزت نام بردار جهانیم و در افواهِ جهانیان بدلاوری و خصمافگنی و دشمنشکنی مذکور و مشهوریم ، هرگز شادخهٔ این عار برغرهٔ روزگارِ تو ننشانیم و کلفِ این عوار بر ناصیهٔ احوالِ تو نپسندیم، چه اگر هم پشت شویم و یَداً وَاحِدَهًٔ روی بکارزار نهیم یمکن که دستِ استحواذ و استعلا ما را باشد، چه ایشان بادیاند و بر باطل مصرّ و متمادی ، هر آینه ظلمِ بدایت در ابداءِ مساورت در ایشان رسد و رُبَّ رَمیٍ عَادَ اِلَی النَّزَعَهِٔ و اگر عَوذاً بِاللهِ کار دگرگون شود و روزگار غدر پیشه غشِّ عیار خویش بنماید و مقهور و مکسور شویم ، آخر درجهٔ شهادت بسر باریِ نامِ نیک بیابیم وَ مَن قُتِلَ دُونَ مَالِهِ فَهُوَ شَهِیدٌ و امّا گریختن و اجلاءِ زن و فرزند و اخلاءِ خان و مان دیرینه کردن و قطعِ علایق چندین خلایق را متحمّل شدن و نام و ننگ جهانی از دستِ حمایت خویش بیرون افکندن و باستهلاکِ قومی که استمساکِ ایشان بعروهٔ سلطنت ما بودست، مبالات ننمودن ، از ابیّتی که در جوهر ابوّت تو مرکوزست و حمیّتی که با مروّتِ ذاتِ تو مرکب، این معنی دور افتد و بشعارِ این عار متظاهر نتوان شد و مردم اَبّیُ النفس حَمُّی الانف چندانک حیاتِ او باقیست، خواهد که کامیاب و بختیار در عزّت و مسرّت بسر برد و چون ازین سرایِ فانی مفارقت کند، ذکرِ حمید و نامِ بلند را خود بقائی دیگر مستأنف داند و مرگ را بر آن زندگانی که نه چنین باشد ، فضیلت شمرد ، چنانک آن پادشاه گفت با منجّم، شیر گفت : چون بود آن داستان ؟
صُبَّت عَلَیَّ مَصَائِبٌ لَو اَنَّهَا
صُبَّت عَلَی الأَیَّامِ صِرنَ لَیَالِیَا
دیوانه گفت : ای پادشاه، عیسی عَلَیهِ السَّلَام ، بمصیبت رسیدهٔ تعزیت کرد و گفت :
کُن لِرَبِّکَ کَالحَمَامِ الآلِفِ یَذبَحُونَ فِرَاخَهُ وَ لَا یَطِیرُ عَنهُم، امّا از تو سؤالی دارم ، جواب بصواب گوی، چنان میخواستی که این پسر هرگز نمیرد . گفت : نی، ولیکن میخواستم که بهره از لذّاتِ این جهانی بردارد و عمرِ دراز بیابد . دیوانه گفت : از بعضی لذّت که یافته بود، هیچ با او دیدی؟ گفت نی . گفت از آن لذّت که نیافته بود، هیچ با او بود ؟ گفت : نی. گفت پس درست شد که لذّتِ یافته با لذّتِ نایافته برابرست. اکنون چنان پندار که آنچ نیافت، بیافت و آنچ نخورد ، بخورد و بسیار بزیست و پس بمرد.
نَفسٍ بَاَعقَابِ الخُطُوبِ بَصِیرهٍٔ
لَهَا مِن طِلَاعِ الغَیبِ حَادٍ وَ قَائِدُ
اِذَا مَیَّزَت بَینَ الاُمُورِ وَابصَرَت
مَصَایِرَهَا هَانَت عَلَیهَا الشَّدَائِدُ
این فسانه از بهر آن گفتم تا اساسِ این تمنّی که دیوِ آز و نیاز میافکند، دردل ننهی و بدانی که :
پرستندهٔ آز و جویای کین
بگیتی زکس نشنود آفرین
زنج گفت : سه کارست که در مباشرتِ آن اندیشه نباید کرد و جز بتبادر و تجاسر بجائی نرسد والّا بشرطِ مثابرت و مصابرت در پیش نتوان گرفت یکی تجارتِ دریا وَ التَّاجِرُ الجَبَانُ مَحرُومٌ ، دوم با دشمن آویختن بوقتِ کار،
اَلجِدُّ اَنهَضُ بِالفَتَی مِن جَدِّهِ
فَانهَض بِجِدٍّ فِی الحَوَادِثِ اَو دَعِ
سیوم طلب مهتری و سروری کردن.
وَ اِذَا کَانَتِ النُّفُوسُ کِبَاراً
تَعِبَت فِی مُرَادِهَا الأَجسَامُ
چه درین هر سه ارتکابِ خطر کردن واجب دانستهاند. شاه را اندیشه جزم میباید گردانیدن و رایتِ عزم را نصب کردن و نصرت و فتح را پیرایهٔ فاتحت و خاتمتِ کار دانستن و چون مطلق گفتهاند : اَللَّیلُ حُبلَی ، از نتیجهٔ بد که تولّد کند، تفکّر و تردّد بخاطر راه ندادن. هنج گفت : تَحسَبُونَهُ هَیِّناً وَ هُوَ عِندَاللهِ عَظِیمٌ ؛ آنها که همه وجوه آفت و مخافت تقدیم و تأخیرِ اندیشها شناختهاند و عواقب و فواتحِ امور آزموده و احوالِ روزگار و اهوال و مخاطرهٔ کارِ پیگار بتجربت صایب دانسته، چنین گفتهاند و این راه از بهرِ مسترشدان طریقِ راستی چنین رفته که روباه بدر خانهٔ خویش چندان قوت دارد که شیر بدرِ خانهٔ کسان ندارد و روشنست که لشکر و انبوهیِ حشر بدرخانهٔ بیگانه کشیدن متضمّنِ ضررهاست که بدنامیِ دنیا و ناکامیِ آخرت آرد ، چه بسی عمارتهایِ خوب که از ساحتِ آن بویِ راحت بخلقِ خدای رسیده باشد ، روی بخرابی نهد و بسی خونِ بیگناهان که در شیشهٔ صیانت نگاه داشته باشند ، بر زمین ریخته شود.
اسیرِ طبعِ مخالف مدار جان و خرد
زبونِ چار زبانی مکن دو حور لقا
که پوست پارهٔ آمد هلاکِ دولتِ آن
که مغزِ بیگنهان را دهد باژدرها
در عرضگاهِ یومالحساب چنانک لفظِ نبوّت از آن عبارت کردست، داغِ این خسارت بر ناصیهٔ تو نهند که آیِسٌ مِن رَحمَهِٔ اللهِ؛ و چون بر خصم ظفر یافتی، این خود نقدِ حال باشد و چون نیافتی و روزگارِ مشعبذنمای بقلب المِجَنّ اندیشهٔ ترا مقلوب گردانید و قرعهٔ شکست بر قلبِ لشکرت افتاد و طایرِ اقبالِ تو مکسورالقلب، مقصوصالجناح از اوجِ مطامحِ همّت در نشیبِ نایافتِ مراد گردید و تقدیر که مفرّق جماعتست، جمعِ لشکرت را بتکسیر رسانید، لابدّ بسلامتِ سر راضی باشی که از میان بیرون بری تا اگر اسباب و اموال بتاراج شود، باری نجاتِ سر را ربحِ رأسالمال عافیت گردانی ع ، وَ مَن نَجَابِرَأسِهِ فَقَد ربِحَ برخوان، لیکن چون فراهم آمدهٔ عمرها از مال و خواستهٔ وافر از دست رفته باشد و دامنِ استظهار افشانده شده و از یمین و یسار جز دستِ تهی در آستین نمانده، فیما بعد مناهجِ احکامِ دولت و مناظمِ دوامِ ملک بروفقِ مراد چون توان داشت؟
چه کارهای مملکت بمردانِ کار و لشکر و لشکردار راست آید و چون لشکر پادشاه را بییسار بینند، نه ازو خوف دارند و نه طمع و هرچند بجهد و کوشش در ارعا و ارضاءِ ایشان افزاید ، سودمند نباشد و هر وعدهٔ نیکو که دهد چون اختلابِ برقِ بیباران دانند و چندانک بخشد و بخشاید، ازو منّت نپذیرند و مرد مقلّ حال را بوقتِ گفتار، اگر خود درّ چکاند، بسیار گوی شمرند و فضایل و رذایلِ او را منکر دانند و اگر وقتی مروّتی بکار دارد ، باد دستش خوانند و اگر امتناعی نماید، بخیل و اگر مراعاتی نماید ، سپاس ندارند و اگر مواساتی ورزد، مقبول نیفتد. اگر حلیم بود، ببددلی منسوب شود و اگر تجاسر کند، بدیوانگی موسوم گردد و باز مردِ توانگر را چون اندک هنری بود، آنرا بزرگ دارند و اگر اندک دهشی ازو بینند، شکر و ثنای بسیار گویند و اگر بخیل باشد ، کدخداسر و دانا گویند و اگر سخنی نه بروجه گوید ، بصد تأویل و تعلیل آنرا نیکو و شایسته گردانند.
اِن ضَرَطَ المُوسِرُ فِی مَجلِسٍ
فِیلَ لَهُ یَرحَمُکَ اللهُ
اَو عَطَسَ المُعسِرُ فِی مَجمَعٍ
سَبُّوا وَ قَالُوا فِیهِ مَا سَاه
فَمَضرِطُ المُوسِرِ عِرنِینُهُ
وَ مَعطِسُ المُفلِسِ مَفسَاهُ
و در احاسنِ کلماتِ حکیمان یافتم که درویشی پیری جوانانست و بیماری تندرستان، مَضَی هَذَا ، امّا ترادر حاصل و فَذلِکِ این کار بهتر باید نگریست و تکیهٔ اعتماد همه بر حول و قوّت وصول و شوکتِ خویش نباید کرد که شیران شجاع و مقدام و دلیر و خصمافکن و زهره شکاف باشند و در افواهِ جهانیان باوصافِ سورت و استیلا مثل شده و اتباع و حشمی که تراست، اگرچ شهر کن و دیوار افکن و آتشدماند، چون رزمِ شیران و زخمِ پنجهٔ مصارعت و مقارعتِ ایشان نیازمودهاند، مبادا که از ارتقاءِ قصرِ آن مملکت قاصر آیند و ابرویِ طاقِ این دولت را چشم زخمی از حوادث و زلازل در رسد که مرمّت و اصلاحِ آن بعمرها نتوان کرد و نشانهٔ مذمّت جهانیان شویم.
تَبنِی بِاَنقَاضِ دُورِالنَّاسِ مُجتَهِدا
داراً سَتُنقَضُ یَوماً بَعدَ اَیَّامِ
شاه بزنج اشارت کرد که تو چه میگوئی ؟ زنج گفت : شبهتی نیست که این فصول سراسر محضِ پیشبینی و عاقبت اندیشیست و هرچ میگوید از سر و فورِدانش و عثور برکنه کارِ روزگار میآید، لیکن تا جهان و جهانیان بودهاند، همیشه پادشاهان در طلبِ ملک بر مجرایِ این عادت رفتهاند و مرمایِ نظر بر دورترین مسافتِ ادراک نهادهاند و از یکدیگر بمغالبت و مناهبت فرا گرفته و هرگز چگونه شاید که پادشاه بهمّت از بازرگان سافلتر و نازلتر بود و در تحصیلِ مطالبِ خویش بددلتر ازو باشد ، چه او هرچ دارد بکلّ در کشتی نهد و خود درنشیند و آنگه صورت رسیدن بساحل یا افتادن در غرقاب هردو با هم برابرِ دیدهٔ دل و آینهٔ خاطر بدارد .
یا پای رسانَدَم بمقصود و مراد
یا سر بنهم همچو دل از دست آنجا
و آنچ میگوید (که) لشکر ما در ولایتِ بیگانه سر گشته و چشم دوخته و حال نیازموده باشند و بر مدارج و مکامنِ راهها وقوف ندارند و از مخاوف و مآمنِ آن بیخبر. شاید که خصم بدامِ مکر و استدراج و مراوغت ما را در مضیقی کشد که دستِ قدرت از تدارک آن کوتاه گردد و کار بر ما دراز شود ، نکو میگوید، امّا این اندیشه معارضست آنرا که شیر پادشاه جفاپیشه و خونخوار و رعیتشکار و پر آزارست. لشکر او بعضی هراسان و ناایمن باشند و نفور شده و بعضی توانگرانِ با ثروت که عمارات و عقارات بسیار دارند و همه از برای استرعاءِ خویش با ما گروند، طایفهٔ سلامت جویانِ سر و قومی حمایتطلبانِ مال و بعضی دیگر که از دولتِ او ثمر نیافته باشند و سایهٔ تولیتِ او بر ایشان نیفتاده و آفتابِ تربیت او بریشان نیفتاده، چشم بگردشِ روزگار دارند و دولتی تازه و پادشاهی نو خواهند تا مگر در ضمنِ آن مداولت ایشان نیز بنصیبهٔ در رسند.
لَهُم فِی تَضَاعِیفِ الرَّجَاءِ مَخَاوِفٌ
وَلِی فِی تَصَارِیفِ الزَّمَانِ مَوَاعِدُ
لاشکّ با ما پیوندند و امدادِ نصرت از جوانب متوالی گردد. شاه هنج را فرمود که جوابِ این سخن چیست ؟ هنج گفت : اگرچ وجوهِ این احتمالات از محالات نیست و آنچ او تصوّر میکند، عقل بکلّی از تصدیق آن دورنه، لیکن تباین طبیعت و تنافی رسوم معشیت میانِ ما و شیر معلومست و تناسب و تجانس در آیین و رسوم میانِ ما و ایشان بهیچ وجه صورت پذیر نه، مجانبتِ شیر چون گزینند و بجانبِ ماکی گرایند و رغبتِ رعیّتی و فرمانبرداریِ ما چگونه نمایند ؟ و این مثل مشهورست که سگ سگ را گزد، لیکن چون گرگ را بینند ، همپشت شوند و روی بکارزار او نهند و چون اندیشه بر التحاقِ ضررهای زیادت گمارند ، در مخالفتِ او نکوشند و بمواساتِ ما رضاندهند، ع کَمُلتَمِسٍ اِطفَاءَ نَارٍ بِنَافِخٍ ، و شیر اگرچ ستمگار و خونخواره و گردنکش و صاحب نخوتست، آن سپاه و زیردستان هنوز بسلطنت و بالادستیِ او راضیتر باشند و مهتری و سروریِ او را گردن نرمتر دارند و تبعیّت او از روی گوهر سبعیّت که میان همه مشترکست، بیشترک نمایند و آن سباع اگرچ باختلافِ طباع متعدّدند ، باتّفاق در آن هنگام که شخصی نه از جنسِ ایشان قصدی اندیشد، متّحد گردند و بدانک آن لشکر در کازار مختلف الافعالاند و هر یک شیوهٔ دیگر گونه دارند، بعضی بمجاهرت رویاروی جنگ کنند چون یوز، بعضی بر خصم کین گشایند چون پلنگ، بعضی برزانت و آهستگی و فرصت چون خرس، بعضی بحیلت و مخادعت چون روباه بعضی بمبادرت و مسارعت چون گراز؛ و سپاه ما را یک راه و رسم بیش نیست که بوقتِ مصاولت و مجاولت روی بیک جانب آرند، اگر بهم پشتی و یکدلی کاری برآید ، فَبِهَا وَ نِعمَت ، وَ اِلَّا نَعُوذُ بِاللهِ مَن تِلکَ الحَالهِٔ . شاه را سخن زنج در زمینِ دل بیخ برده بود و شاخ زده و ثمرات آن در زهراتِ تمنّی پیشِ خاطر داشته و مذاقِ طبع بحلاوتِ ادراکِ آن خوش کرده، چنانک البتّه از تلخیِ وخامت و ندامتِ کار احساس کردن ممکن نمیشد، از آن مجلس برخاست و گفت : ع ، وَ لِلحَربِ نَابٌ لَا تُفَلُّ وَ مِخلَبٌ . پس برفتن و آن ولایت را گرفتن ساختگی کردن گرفت و بجمعِ حشر و اجناد مشغول شد و باستمداد و استنجاد از طرفداران مملکت روی آورد و انصارِ دولت و اعوانِ روزِ حاجت را ارزنده پیلان رزم آزمای و نرّه دیوانِ آتشخای که با حملهٔ بأس وحدّتِ سطوتِ ایشان شیرِ شادروان فلک پشمین و تیغِ بهرام و خرشید چوبین نمودی، همه راحشر کرد و جنگ را ساخته و مستعد و آتشِ غضب متوقّد، بسرکهٔ پیشانیشان قارورهٔ اثیر فرو مرده و از وقدهٔ برقِ نفسشان کرهٔ زمهریر بگداخته ، گاو ماهی از حملِ قوایمشان چون گردون در ناله آمده ، دودِ خیشوم بخرمنِ ماه رسانیده، عقدهٔ خرطوم بر تنّینِ آسمان افکنده، چنانک در شرحِ کمال و صورتِ اشکال ایشان آمده است :
یُقَلِّبنَ اَسَاطِینَ
وَ یَلعَبنَ بِثُعبَانِ
عَلَیهِنَّ تَجَافِیفُ
بُشَهَّرنَ بِأَلوَانِ
مگر غرابی بحکمِ اغتراب در آن نواحی افتاده بود که نشیمن بولایتِ شیر داشتی ، از اندیشهٔ شاه پیلان و سگالشِ ایشان خبر یافت. اندیشید که من این جایگه مقیمم و طایفهٔ از خویشان و یارانِ ما آنجا مقام دارند و بعضی خود در سلک اختصاص بخدمت شیر منتظماند ، شاید که وبالِ این نکال لامحاله در حالِ ایشان سرایت کند
هُوَ الجَبَلُ الَّذِی هَوَتِ المَعَالِی
بِهَدَّتِهِ وَ رِیعَ الآمِنُونَا
پیش از آنک این دوزخ دمان زبانیه کردار و مردهٔ مردمخوار بمغافصت و مناهزت ناگاه در آن ولایت تازند و هجو میکنند و رجومِ آفتِ این شیاطین فتنه بارکان و اساطینِ آن دولت رسد و کار از ضبطِ تدارک وحدِّ اصلاح بیرون رود ، من بخدمت شیر روم و ازین حالش اعلام دهم مگر بتقریبی از این تقرّب در پیشگاهِ آن حضرت مخصوص شوم و چون شرِّ این حادثه اِن شَاءَاللهُ مکفّی شود، مرا وسیلتی مرضیّ و ذریعتی شگرف پیشِ روزگار مدّخر گردد که بواسطهٔ آن اختصاصِ خدمتگاری یابم و رقمِ حقگزاری بر من کشند، پس از جای برخاست و چون تیرِ جهان از گشادِ عزیمت بیرون رفت، درعِ سحاب بدرید و از جوشنِ هوا گذر کرد، قَبلَ اَن یَرتَدَّ اَلَیکَ طَرفُکَ بپیشگاهِ مقصد رسید و بنزدیکِ یکی از نزدیکانِ شیر رفت و گفت من از راهِ دور آمدهام، مراحل و منازل نوشته و بر مخاوف و مهالک گذشته و اینجا شتافته ، گردِ گام سرعتِ مرا اوهام نشکافته و خبر حالی از احوال آورده که ملک را از شنیدنِ آن چاره نیست. اگر اجازت فرماید، بسمعِ شریف رسانم. شیر مثال داد که غراب حاضر آید و از آنچ میداند ، بیاگاهاند. غراب را بیاوردند ، بساطِ حضرت بوسه داد و از انبساطِ ملک و تبجّحی که بورودِ او نمود ، نشاط افزود ، چندانک حجابِ دهشت برافتاد؛ بعد از تقدیمِ دعا و ثنا حکایت کرد که پیشِ شاه پیلان از مقرِّ میمون تو که مفرّ و مهربِ آوارگانِ حوادث باد، افسانها گفتهاند و صفتِ رغادت این عیش و تنعّم که وصمتِ زوال و تصرّم مبیناد ، بگوشِ او رسانیده و بواعثِ رغبات و نواهضِ عزمات او را برانگیخته که قصد آمدن و گرفتنِ این ولایت کند و هرچ باعدادِ اسباب جنگ و امدادِ ساختگی آن کار تعلّق دارد، فراهم آوردست و حشری انبوه که کوه از مصادمتِ آن بر حذر باشد و گرد از دریا بوطاتِ آن برآید ، ساخته و استنهاضِ معاونان از همه جوانب کرده و استعراضِ جمع ایشان رفته ، یمکن که نزدیک آمده باشند و خواهند که بشبگیر تاختنی آرند و همگنان را در شکر خوابِ غفلت بگیرند. حال برین گونه است که گفتم و از عهدهٔ بندگی و خدمت و لوازمِ حق گزاریِ نعمتِ ملک که ما همه مشغول و مغمورِ آنیم، بیرون آمدم تا رایِ مبارک بتدارکِ این کار چگونه گراید و باجالتِ فکر صایب ازالتِ این غایلهٔ هایلهٔ بر چه وجه فرماید وثوقِ ما باصول و عروقِ این دولت هرچ بیشترست که قلعِ آن از دستِ ایشان برنخیزد و تبرِ این کید هم بر پایِ خود زنند و قطعِ جرائیم آن بجدعِ خراطیمِ ایشان باز گردد وَ لَا یَحِیقُ المَکرُ السَّیِّیءُ اِلَّا بَاَهلِهِ . ملک را از هراس و بأسِ این حکایت دل از جای برخاست و از توهّمِ این خطب عظیم در اندیشهٔ مقعد و مقیم افتاد ، پس آنگه پیشکارانی که معتمدان و مؤتمنانِ ملک بودند و در عوارضِ مهمّات و پیشآمدِ وقایع محلِّ استشارت داشتند ، همه را بخواند و حدیثِ غراب و آن شکل غریب که چون نعیب او منذر و محذّر بود، با ایشان در میان نهاد و گفت : چارهٔ این حادثه چیست و وجهِ تدبیرِ ما بتدمیرِ خصم از کدام جهت تواند بود ؟ هر یک باندازهٔ دانش و کفایتِ خود در دفعِ آن هرچ بنفع و ضرّ باز گردد ، خوضی کردند تا بعد از تمحیصِ اندیشهایِ ژرف و استعمالِ رایهایِ شگرف که زدند ، خلاصهٔ آراءِ همه بدین باز آمد که جملهٔ اصناف لشکر را از انجاد و اشراف حشم بدرگاه حاضر کنند و شیری قویدل، تمام زهره و پلنگی جنگجویِ نهنگ آزمای و گرگی صفشکنِ خصم ربای و روباهی پر خداعِ آبزیرکاه، این هرچها را بگزینند و زمامِ تدبیر و ترتیبِ کار هر گروهی از اصنافِ ایشان بدستِ تصرّف آن سرور سپارند. همچنان کردند و طایفهٔ شیران را در جملهٔ شیری آوردند که او را شهریار گفتندی. ملک از دیگران که مقدّمان و مقدامانِ لشکر بودند، بتقدیم و تمکین او را ممیّز گردانید و با او گفت : چه میبینی درین کار و وجهِ خلاص و مناصِ ما ازین ورطهٔ مهلک چیست ؟ شهریار گفت :
اندرین کار عقلِ راه نمای
هرچ دربست ، زود بگشاید
با خردهم رجوع باید کرد
تا خرد خود بما چه فرماید
چون دشمن آهنگ ما کرد ، از دو بیرون نخواهد بود یا با او برویِ مساورت و مقاومت پیش آمدن یا از پیشِ صدمات قهرِ او برخاستن و ما که بِحَمدِ اللهِ وَ فَضلِهِ بمناجزت و مبارزت نام بردار جهانیم و در افواهِ جهانیان بدلاوری و خصمافگنی و دشمنشکنی مذکور و مشهوریم ، هرگز شادخهٔ این عار برغرهٔ روزگارِ تو ننشانیم و کلفِ این عوار بر ناصیهٔ احوالِ تو نپسندیم، چه اگر هم پشت شویم و یَداً وَاحِدَهًٔ روی بکارزار نهیم یمکن که دستِ استحواذ و استعلا ما را باشد، چه ایشان بادیاند و بر باطل مصرّ و متمادی ، هر آینه ظلمِ بدایت در ابداءِ مساورت در ایشان رسد و رُبَّ رَمیٍ عَادَ اِلَی النَّزَعَهِٔ و اگر عَوذاً بِاللهِ کار دگرگون شود و روزگار غدر پیشه غشِّ عیار خویش بنماید و مقهور و مکسور شویم ، آخر درجهٔ شهادت بسر باریِ نامِ نیک بیابیم وَ مَن قُتِلَ دُونَ مَالِهِ فَهُوَ شَهِیدٌ و امّا گریختن و اجلاءِ زن و فرزند و اخلاءِ خان و مان دیرینه کردن و قطعِ علایق چندین خلایق را متحمّل شدن و نام و ننگ جهانی از دستِ حمایت خویش بیرون افکندن و باستهلاکِ قومی که استمساکِ ایشان بعروهٔ سلطنت ما بودست، مبالات ننمودن ، از ابیّتی که در جوهر ابوّت تو مرکوزست و حمیّتی که با مروّتِ ذاتِ تو مرکب، این معنی دور افتد و بشعارِ این عار متظاهر نتوان شد و مردم اَبّیُ النفس حَمُّی الانف چندانک حیاتِ او باقیست، خواهد که کامیاب و بختیار در عزّت و مسرّت بسر برد و چون ازین سرایِ فانی مفارقت کند، ذکرِ حمید و نامِ بلند را خود بقائی دیگر مستأنف داند و مرگ را بر آن زندگانی که نه چنین باشد ، فضیلت شمرد ، چنانک آن پادشاه گفت با منجّم، شیر گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
داستان سوار نخچیرگیر
روباه گفت : شنیدم که جوانی بود شکار دوست چابکسوار که اگر عنان رها کردی، گویِ مسابقت از وهم بربودی و ادراک در گردِ گامِ سمندش نرسیدی؛ از شام تا شبگیر همه شب با خیال نخچیر در عشق بازی بودی، همه اندیشهٔ آن کردی که فردا سگ نفس را از پهلویِ حیوانی چگونه سیر کنم ، ضعیفی را در پنجهٔ پلنگِ طبیعت چون اندازم. سگی داشت از باد دوندهتر و از برق جهندهتر ، مانندهٔ دیوی مسوجر و دیوانهٔ مسلسل؛ چون گشاده شدی، خواستی که در آسمان جهد و چنگال در عینالثور و قلبالاسد اندازد و بکلبتینِ ذراعین دندانِ کلبِ اکبر و دبِّ اصغر بیرون کشد. عیّارانِ دشت را از سیخ کارد دندانِ او همیشه جگر کباب بودی و مخدّراتِ بیشه را از هیبتِ نباحِ او چون خرگوش خونِ حیض بگشودی. در متصیّدِ آن صحرا از مزاحمت او طعمه بهیچ سبعی نمیرسید تا گوشتِ مردار بر گرگ مباح شد و گراز باستخوان دندان خویش قناعت کرد. روزی این مرد در خانه نشسته بود. بنجشکی از روزن در پرید؛ گربهٔ از گوشهٔ خانه بجست، او را بگرفت. مرد از غایتِ حرص شکار بمشاهدتِ آن حال سخت شاد شد، با خود گفت : بَعدَ الیَوم این گربه را نکو باید داشت که در صید بدین چستی و چالاکی هیچ سگی را ندیدم، فردا بدو امتحان کنم تا خود چه میگیرد. بامداد پیش از آنک سلطانِ یک سوارهٔ مشرق پای بدین سبز خنگِ جهان نورد آورد ، برخاست و بقاعدهٔ هر روز بر نشست ، گربه را در بغل نهاد و سگ را زیر دست گرفت. چون بشکارگاه آمد، کبکی از زیر خاربنی برخاست، گربه را از بغل برو انداخت. گربه سگ را دید، از نهیبِ او خواست که در بغلِ سوار جهد ، بر سر و پیشانی اسب افتاد. اسب از خراششِ چنگال او بطپید و مرد را بر زمین زد و هلاک کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو همه را اهلِ کار ندانی و بدانی که سپاهِ ما را با سپاهِ پیل تابِ مقاومت و مطاردت نیست و کارِ شبیخون که پلنگ تقریر میکند، مرتکبِ آن خطر و مرتقبِ آن ظفر نتوان شد ، مگر آنگه که خصم از اندیشهٔ او غافل و ذاهل باشد و میشاید که او خود متوقّی و متحفّظ نشسته باشد و بتبییت اندیشه و ترتیبِ کاری دیگر مشغول، چنانک شتربان کرد با شتر. شیر گفت : چون بود آن داستان .
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
داستان شتر با شتربان
روباه گفت که مردی شتربان شتری بارکش داشت. هر روز از نمکزار خرواری نمک بر پشت او نهادی و بشهر آوردی فروختن را. روزی بچشمِ رحمت با شتر ملاحظتی واجب دید و جهتِ تخفیف سرِ او بصحرا داد تا باختیارِ خویش دمی برآورد و لحظهٔ بیاساید. اتّفاقاً خرگوشی که در سابقِ حال با او دالّتی و آشنائی داشت، آنجا رسید. هر دو را ملاقاتی که مدتها پیش دیدهٔ آرزو بود ، از حجابِ انتظار بیرون آمد و بدیدارِ یکدیگر از جانبین ارتیاحی تمام حاصل شد و بتعرّفِ احوال تعطّفها نمودند. خرگوش گفت :
گرچ یادم نکنی هیچ فراموش نهٔ
که مرا با تو و یادِ تو فراوان کارست
از آنگه که حوایلِ فراق در میان آمد و جبایلِ وصال بانقطاع رسید ، بگوشهٔ از میان همنفسانِ صدق افتادهام و در کنجی از زوایایِ انزوا و وحشت حَیثُ لَا مُذَاکِرَ وَ لَا اَنِیسَ وَ لَا مُسَامِرَ وَ لَا جَلِیسَ نشیمن ساخته و پیوسته جاذبهٔ اشتیاق تو محرّک سلسلهٔ خاطر بودست و داعیهٔ طلب حلقهٔ تقاضایِ لقایِ مبارک و روایِ عزیز تو جنبانیده ، پس نیک در شتر نگه کرد، او را سخت زار و نزار و ضعیف و نحیف یافت. گفت : ای برادر ، من ترا از فربهی کوه پیکری دیدم که از ممخضهٔ کوهانت همه روغن چکیدی و بهیچ روغن اندودن ادیمِ جلدِ تو محتاج نبودی ، مگر از بس آرد سر علف که بطواحن و نواجذت فرو میرفت، خمیرِ منسم را مدد میدادی که بغل بگردهٔ کلکل چنان آگنده داشتی، بشانهٔ پشت و آینهٔ زانو همه ساله مشاطهگری شحم و لحم میکردی، ضلیعی بودی که از مقوّسِ اضلاعت بر چهار قوایم یک فرجهٔ مفصل از سمن خالی نبودی، زنده پیلانِ زنجیر گل را از عربدهٔ مستی تو سنگ در دندان میآمد، هدیرِ حنجرهٔ تو زئیر زمجرهٔ شیر در گلو میشکست. امروز میبینمت اثرِ قوّت و نشاط از ذروهٔ سنام در حضیض تراجع آمده و مهرهٔ پشت از زخمِ ضربِ حوادث در گشاد افتاده و از بیطاقتی جرابِ کوهان بنهاده ، جرب بر گرفته، بجایِ صوفِ مزیّن و شعرِ ملوّن در شعارِ سرابیل قطران رفته ، روزگار آن همه پنبه تخم در غرارهٔ شکمت پیموده، این همه پشم بیرون داده ، چه افتادست که چون شاگردِ رسنتاب باز پس میشوی، مگر هم ازین پشمست که چنبرِ گردنت بدین باریکی میریسد و یکباره مسخ گشتهٔ و قلمِ نسخ در جریدهٔ احوالت کشیده، آخر مزاجِ شریف و طبعِ کریم را چه رسیدست که سبب تبدّلِ حال و موجبِ زوالِ آن کمال آمد. شتر گفت : از کرمِ شیم و حسنِ شمایلِ تو همین پرسش و تفقّد چشم دارم. اکنون که پرسیدی،
سَمَاعٌ عَجِیبٌ لِمَن یَستَمِع
حَدِیثٌ حَدِیثٌ بِهِ یَنتَفِع
رَمَانِی الزَّمَانُ بِأُعجُوبَهٍٔ
تَکَادُ الجِبَالُ لَهَا تَنصَدِع
بِعَورَاءَ تَعثِرُ فِی ذَیلِهَا
وَ عَذرَاءَ تَأبَی عَلَی المُفتَرِع
بِوَاقَعِهًٔ حِرتُ مِن حُزنِهَا
کَمَا حَارَ فِی الحَزنِ عَافٍ وَقِع
بدانک جز بیرحمی شتربان که خداوندِ منست و زمامِ تسخیر و تذلیل من بدست او دادهاند، چیزی دیگر چون نزولِ مکروهی بر ساحتِ احوال و عدولِ مزاج از جادّهٔ اعتدال که از موجباتِ این شکل تواند بود ، نیست، لیکن مدتی درازست تا هر روز بحکمِ تکلیف و تعنیف از مسافتِ دور با این همه نحافت و هزال که میبینی، خرواری نمک بیش از مقدارِ عادت بر پشتِ من نهد تا بشهر کشم. هرگز بردلِ او نگذرد که پارهٔ ازین بارِ عذاب ازو وضع کنم، مثقال ذرّهٔ ازین تنگ و بند اثقال کمتر گردانم. لاجرم پشتِ طاقتم بدین صفت که میبینی، شکسته شد. نزدیکست که بطمع طعمهٔ خویش زاغ در کمان گردنم آشیان کند و از بهر گوشتی که بر من بتیر نمیتوان زد، کرگس در محاجرِ دیدگانم بیضه نهد. کلاغ بر قلعهٔ قامتم بعد از چهار تکبیر که بر سلامتم زند، نعیبِ نعی برآرد. هیچ تدبیری دفعِ این داهیه را نمیشناسم جز آنک خود را فرا کار دهم و با پیشآوردِ روزگارمیسازم،دست بقبلهٔ دعا میدارم و انینوحنین از حنایایِ سینه بحضرتِسمیع مجیب میفرستم و میگویم :
ای دل چو کشید هجر در زنجیرت
در دست نماند جز یکی تدبیرت
تدبیرِ تو جز تیر سحرگاهی نیست
تدبیرِ تو جز تیر سحرگاهی نیست
خرگوش گفت : اگرچ خود را بدستِ قضاءِ محتوم دادن و با دادهٔ ایزدکام و ناکام ساختن قضیّهٔ عقل و شرعست، اما چون حادثهٔ اذیّت و عارضهٔ بلیّت را دفعی توان اندیشیدن، بدان راضی نباید شد و بتقاعس و تکاسل بر نباید برد. ترا بحیلتی ارشاد کنم که منقذی باشد ازین غرقاب بلا که در افتادهٔ ، شتر را ازین سخن بویِ راحت بمشامِّ جان رسید و گفت :
ای مرهمِ صد هزار خسته
وی شادیِ صد هزار غمگین
وی از همه روبها ندیده
رایِ تو ظلامِ روی تخمین
هر التزام که تو بکرم عهدِ خویش کردهٔ ، لازمهٔ وفا قرینهٔ آن گردانیده و از عهدهٔ همه بیرون آمده. اکنون بفرمای تا طریقهٔ تسلّیِ من ازین محنت چیست ؟ خرگوش گفت : تدبیر آنست که چون بارِ نمک برگیری و بشهر آئی. برگذرگاهت رودِ آبست و ترا ناچار از آنجا میباید گذشت. چون بمیانهٔ رودِ آبرسی ، فرو نشین، چندانک از نمک نیمی بگذازد ، پس برخیز و میرو آسوده و سبکبار. هرگه که یک دو بار برین قاعده رفتی ، شتربانرا اگرچ نمک بر جراحت افشانده باشی، فِیما بَعد بارِ نمکت باندازهٔ وسع نهد . شتر را از شنودنِ این سخن خیال آواز رود در سمعِ دل نشست. خواست پیش از آنک مضربِ زانو برود رساند، سرودی از فرطِ نشاط آن حالت برکشد و رقصی که بسماعِ حدایِ هیچ حادی نکرد، بدان کلمه که هادیِ طریق نجاتِ او بود، در گرفت.
وَ حَدِیثَهَا کَالغَیثِ یَسمَعُهُ
رَاعِی سِنِینَ تَتابَعَت جَدبَا
فَیُصِیخُ مُستَمِعا لِدِرَّتِهِ
فَیُصِیخُ مُستَمِعا لِدِرَّتِهِ
روز دیگر که جلاجلِ کواکب از اعطاف و مناکبِ این هیون صعب فرو گشودند ، شتربان شتر را هوید بر نهاد و بنمکزار برد و آنچ موظّف بود از بار شتر ، برو راست کرد و شتر بآهنگ اندیشهٔ خویش میآمد تا بمیانهٔ رود رسید؛ زخمهٔ تدبیری که ساخته بود ، بکار آورد و فرو نشست. یعنی وقتست که آبی برویِ کار آرم و بارِ غم از دل برگیرم. شتربان اشتلمی آغاز نهاد و چوبی چند بر پهلویِ شتر مالید ، پس از درنگی بسیار از جای برخاست و نوبتی چند این حال مکرّر شد. شتربان را مکافاتی که ایجابِ طبیعت خیزد، در کار آمد. روزی دیگر بجایِ نمک بارِ او پشم برنهاد و میراند تا برود رسید ، بقاعدهٔ گذشته فرو نشست. شتربان خاموش گشت و صبر بکار آورد، چندانکه پشم آب در خود گرفت و بار گران شد. چون آهنگِ خیز کرد، نتوانست، بجهد تمام و کوششِ بلیغ از جای برخاست و نَحنُ کَمَا کُنَّا بر خواند و زیادتی، علاوهٔ بار برسفت گرفته روی براه آورد. شتربان بجایِ حدو نشاطانگیز شدوِ طربآمیز این سفته دربارش مینهاد و میگفت :
درختی که پروردی آمد ببار
بدیدی هماکنون برش در کنار
اگر بارِ خارست خود کشتهٔ
وگر پرنیانست خود رشتهٔ
ای درازِ احمق و ای سیهگلیمِ نادان ، ع ، حَفِظتَ شَیئأ وَ غَابَت عَنکَ اَشیَاءُ خواستی که باعراض از بار کشیدن شتر مرغ باشی و باندیشهٔ آن بررود زدی که آن زخمهٔ ناساز در پرده بماند، تنت درین اندیشه چون ابریشم باریک شده بود من پشم برو نهادم که هیچ رود که از پشم و ابریشمسازی ، سازی نگیرد. خواستی که بعضی از بار نمک بیندازی و حقوق نان و نمکِ من ضایع گذاری، لیکن تو شوربخت، همه ساله شوره خوردهٔ ، ذوقِ دیگ سودائی که میپختی، نشناختی و ندانستی که آن دیگ را هزار خروار ازین نمک درمیباید. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دانی که دشمن نیز از اندیشهٔ مکایدتِ ما خالی نباشد و اما رایِ صلح طلبیدن و از درِ تساهل و تسامح درآمدن و هدایایِ تحف و طرف فرستادن غلط میافتد. هرک ابتدا بصلح کند ، عورتِ عجز خویش بر دشمن ظاهر کرده باشد و او را بر خود چیرهدل و غالبدست و قوی رای گردانیده صواب آن مینماید وَاللهُ اَعلَم که رسولی را ارسال کنیم بیانضمامِ هدیّه و تحفه و از خود شکوهمندی و هیبت و انبوهیِ لشکر و یکدلیِ بنده و آزاد بدو نمائیم. چنانک از حرب براندیشد و دواعی حمیّت در بواطنِ سپاه تو بجنبد تا ضغینت و حفیظتِ دشمنان در درون دل گیرند و خونِ عصبیّت در اعصابِ دشمنان فسرده شود و نوایرِ حقد و کینه در سینهایِ ایشان منطفی گردد و مرایرِ غضب بانفصام انجامد و اندیشهٔ عافیتطلبی عیافتی و نبوتی از کار جنگ در طباعِ ایشان پدید آرد و رسول از مبانیِ کارِ آن دولت و مسالکِ رسومِ آن قوم نیک بررسد و قیاسِ مقدار لشکر باز گیرد و موافقت و منافقت از عموم متجنّدهٔ ایشان در راهِ بندگی و ایستادگی بکار مصالحِ ملک تمام بشناسد و از شجاعت و جبانت دل و رکاکت و متانتِ رای همه ما را آگاه کند تا تدبیر ما بر وفق مصلحت حال مؤثّر و مثمر آید که خداوندِ جنگ را در سه وقت از اوقات محتاط و بیدار باید بود یکی وقتِ پیروزی و ظفر بر خصم تا سهواً او عمداً حرکتی حادث نشود که فایدهٔ سعی را باطل کند ، دیگر وقتِ صلح و مسالمت تا بأحسَنِ الوُجوه کار چنان دست درهم دهد که خصم را مقامِ خوف و طمع باقی ماند، سیوم وقتِ تعلّل و تأمّل کردن و روزگار بردن تا مگر بألطَفِ الحِیلَ آفتِ حرب و قتال از میانه بکفایت رسد.
اَلرَّایُ قَبلَ شَجَاعَهِٔ الشَّجعَانِ
هُوَ اَوَّلٌ وَ هیَ المَحلُّ الثَّانِی
پس گرگ را بگزیدند ، که از مجاورانِ حرم محرمیّت و مشاورانِ سرِّ طویّت بود و در عدادِ نزدیکان مقامِ اعتماد داشت، بدین سفارت منصوب گشت و این رسالت مصحوبِ او گردانید که شاهِ پیلان را بگوی که پوشیده نیست که امروز در بسیطِ هفت اقلیم شهنشاهِ ددان منم و در اقطار و آفاقِ گیتی جنگجویانِ رزم آزمای و صفدرانِ هنر نمای مثل بزورِ بازویِ مازنند و تا طرفداری و مرزبانی این کشور ما راست، کس از پادشاهان لشکرشکن و خسروانِ تاجبخش اندیشهٔ انتزاع این خانه از دست ما نکردست و بنزعِ اواخیِ این دولت و قطعِ اواصرِ این مملکت مشغول نگشته و ما نیز دامنِ طمع بگردِ آستانهٔ هیچ خانهٔ از خانهای کریم و قدیم که بنیاد بر تأثّل و تأصّل دارد ، نیالودهایم و دستِ تطاول و تصاول از دورو نزدیک کشیده داشته و بملاطفت و مساعفت بیگانه را در آشنائی یگانه کرده و آشنایان را بروابطِ الفت و ضوابطِ حقوقِ صحبت بمقامِ خویش رسانیده لاجرم برکتِ این آیینِ گزیده و رسومّ پسندیده از خویشتنداری و شکرگزاری آفریدگار که از موجباتِ مزید نعمتست در ما رسیده تا آفتابِ دولت ما هر روز در ارتفاعِ درجهٔ دیگر بتازه ترقی کرد و با علی مراقیِ مراد انجامید و سلکِ این احوال منظوم ماند و غرّهٔ این اقبال از چشم زخمِ حوادث معصوم گشت و دانم که این جمله را رایِ منیرشاه از آن روشنترست که بتقریر محتاج شود. امروز بعزمِ مزاحمتِ ما برخاستهٔ و همّت بر مناهضت و پیگار گماشتهٔ و قصدِ خانهٔ که مقصدِ عفات و منجایِ جنات و مهربِ آوارگانِ ایّام و مطلبِ سرگشتگانِ بیآرامست، روا میداری، اَلَیسَ مِنکُم رَجُلٌ رَشِیدٌ ، در همهٔ آن دولت خانه از جملهٔ مشیران مشفق و منهیانِ صادق یکی نبود که از کیفیّتِ حال آگاه بودی و برجلیّتِ امور این جانب وقوف داشتی تا اعلام دادی که اساسِ خانهٔ ما بر عدل پروری و رعیّتداری و لشکرآرائی چگونه نهادهاند و بروزگارِ دراز این عقد بنظام و این عقد بابرام چگونه رسیده و باز گوئی که لشکر و رعایا و افراد حشم ما از عوامّ و خواصِّ خدم همه وفا پیشه و حفاظ پرور و مخدوم پرست باشند و اَبا عَن جَدٍّ جز راه و رسمِ فرمانبری خویش و فرماندهی ما ندیده و ندانسته، ناچار بوقتِ آنک کار بیفتد و دشمن بدرخانه آید ، جز طریق جان سپاری نسپرند و جز سرِ طاعتداری ندارند و تا رمقی از جان باقی باشد ، رقم تقصیر در بذلِ مجهود بر خود نزنند ، فیالجمله اگر کواکبِ این همّت را از نظرِ عداوت راجع گردانی و الرُّجُوعُ اِلَی الحَقِّ اَولَی برخوانی و مرکبِ عزیمت را از راهِ تمادی در همین مقام عنان باز کشی و آتشی که از فورانِ هوایِ طبیعت بالا گرفتست، بآبِ مصلحت فرو نشانی، کاری باشد ستوده و آزمودهٔ حکمت و فرمودهٔ شریعت، آنجا که گفت : وَ اِن جَنحُوا لِلسَّلمِ فَاجنَح لَهَا ، تا فیما بعد راهِ مخالطت گشاده آید و بساطِ مباسطت ممّهد گردد و مادّهٔ مودّت از جانبین استحکام گیرد و بنیادِ ذاتالبین بر صلاح تأکّد پذیرد و با این همه قرعهٔ اختیار بدستِ مرادِ تست. من از روی عقیدتِ دین درین باب بنصیبِ نصیحت رسیدم و کار برای مصیبِ ملک باز گذاشتم.
نباید کزین چرب گفتارِ من
گمانی بسستی برد انجمن
که من جز بمهر این نگویم همی
سرانجامِ نیکی بجویم همی
گرگ برفت و این رسالت چنانک شنیده بود ، بمحلِّ ادا رسانید. شاه پیلان را از استماعِ این سخن دلایلِ التماع غضب در پیشانی پدید آمد. آشفته و جگر از شعلهٔ حقد تافته، افسارِ توسنِ طبیعت بگسست و عنانِ تمالک از دست بداد و در همان مجلس یکی از سفهاءِ سفرا که وقاحت بگره پیشانی باز بسته بود و صباحت از روی آزرم دور کرده ، بدرشت گوئی و زشتخوئی و بیشرمی و کمآزرمی موصوف و معروف، از زمرهٔ آن شدادِ غِلاظ که گفتهاند : کَلَامُهُم شَرَرٌ وَ اَنفَاسُهُم شُوَاظٌ، اختیار کرد ؛ پیش خواند و گفت: برو شیر را از من پیغام بگذار و بگوی که تو در مجلسِ معرکهٔ مردان که ساقیانِ اجل شرابِ خون بکاسهٔ سرِ دلیران دهند و مردانِ کار کباب از دل شیران بر آتش شمشیر نهند ، جرعهکشی نکردهٔ، از صدمهٔ پایِ پیل چه خبر داری ؟
مَا هَاجَ نَشوِیَ اَنِّی مُستَطِیبُ صَبَاً
بَل نَاشِقٌ لِنَسِیمِ العِزِّ مُرتَاحُ
اُخَاطِرُ الهَولَ مَأنُوسَا بِغَمرَتِهِ
کَمَا تَمَازَجَ صَفوُ المَاءِ وَ الرَّاحُ
هَل شَارِبُ الخَمرِ اِلَّا کُلُّ ذِی خَبَلٍ
خَمرِی دَمُ القِرنِ وَ الهَامَاتُ اَقدَاحُ
هر چند مستیِ حماقت را افاقت نیست، هشیار باش و غشاوهٔ غباوت و خودبینی و شقاوت و بد آیینی از پیشِ دیدهٔ دل برگیر و پیش از فواتِ امکان تدارکِ کار نا افتاده را دریاب و لشگری را که همه بیاذقِ رقعهٔ مطاردت ما اند، در پای پیل میفکن، وَ لَا یَحطِمَنَّکُم سُلَیمَانُ وَ جُنُودُهُ ، نصبِ خاطر دار و بدانک امثالِ صورتِ ما از نگارخانهٔ فطرت نینگیختهاند و جثّهٔ هیچ جانوری در قالبِ مثالِ آفرینش ما نریخته، لیکن جمعِ میان اسبابِ رغبت و رهبت دانیم کردن و اوانسِ الفت را با شواردِ وحشت در سلکِ تألیف بهم آوردن و از فیضِ رحمت وصبِّ عذاب همه را صاحبِ نصیب گردانیدن تا گروهی را که از مهابتِ منظر ما رمیده باشند ، بلطافتِ مخبر آرامیده داریم و جمعی را که تفرقهٔ صلابت ما از هم افکنده باشد ، بلینِ مقالت و رفقِ استمالت بمجتمع آریم. ابوابِ خوف و طمع بر منافق و موافق گشاده و اسبابِ بیم و اومیدِ موالی و معادی را ساخته باشیم و اساسِ خاندان شما، اگرچ قدیمست، با عواصفِ حملهٔ ما پایداری نکند و پشتِ آن دولت اگر چند قوی و قویمست، طاقت آسیب ما ندارد.
اِذَا الهَامُ حَارَبنَ البُزَاهَٔ لَقَطَّعَت
لَهَا شَرَجُ الأَستَاهِ مِن شِدَّهِٔ الحَملِ
عرصهٔ آن ممالک، اگرچه ذراع و باعِ اوهام نپیماید، بروزِ عرض اتباعِ ما تنگ مجال نماید. دعوی استظهار شما، اگرچ همه از ناطق و صامتست، هنگام جوابِ ما همه صموت کَالحُوت باید بود
خموش بودن بر صعوهٔ فریضه بود
که در حوالیِ او اژدها بود جوشان
اگر نمیخواهی که بانفاذِ کتب و اظهارِ کتایب روزگار بری و بندهٔ مکاتب ما خواهی که باشی تا پس از کتابت رقمِ تحریرِ ما بر رقبهٔ خودکشی، هرچ زودتر ربقهٔ طاعت را گردن بنه تا ممالکِ موروث را باکتسابِ خدمت ما مسجلّ گردانی و از حوادث ایّام در ضمانِ امان مامحمّی و بحسنِ عاطفت ما منتمی، پشت بَدیوارِ فراغت باز دهی و الّا این لشکرِ گران و سپاهِ بیکران را بدان حدود کشیم و بزلزلهٔ حوافِر کوه پیکران گرد از اساسِ آن ملک بر آریم و بآوازِ کلنگ سواعد در و دیوارش چنان پست کنیم که در وداعِ ساحت آن نوحهٔ غرابالبین راحت بگوش نسرین آسمان رسد.
چنان بفشرم من بکینِ تو پای
که گردونِ گردان درآید زجای
همه مرز و بومِ تو ویران کنم
کنامِ پلنگان و شیران کنم
فرستاده بنزدیکِ ملکِ شیران آمد و تحمیلِ شیر در همان کسوتِ تهدید و تهویل که شنیده بود، بگزارد و اراقمِ شرّ و ضراغمِ فتنه را در جنبش آورد. شیر را زنجیرِ سکون بجنبانید ، سخت بیاشفت. همان زمان روباه را حاضر کرد و با او از راهِ مشاورت گفت : ای طبیب صاحب تجربت و حنکت که علّتِ کارها شناخته و معالجتِ هر یک بر نهجِ صواب کرده و در مداواتِ معضلات و حلِّ عقودِ مشکلات بر قانونِ عَمَلَ مَن طَبَّ لِمَن حَبَّ با همه اخوانِ صفا و احبّاءِ وفا رفته، جوابِ پیل چیست ؟ و طریقِ نیکوتر از موافقت و مرافقت و مهادنت و مداهنت که بر دست باید گرفت کدام ؟ روباه گفت : بدانک سخنِ شاهِ پیلان ازین نمط که میراند، دلیلِ روشنست بر تیرگی رای و رویّت و خیرگیِ بصر و بصیرت، چه هیچ عاقل تکیهٔ اعتماد بر حول و قدرتِ خویش نزند گفتهاند: سه چیزست که اگرچ حقیر باشد ، آنرا استحقار نشاید کرد، بیماری و وام و دشمن. بیماری اگرچ در آغاز سهل نماید، چون در مداواتِ آن اهمال رود ، مزمن شود و وام اگرچ اندک باشد ، چون متراکم گردد، مکنت بسیار از ادایِ آن قاصر آید و دشمن اگرچه کوچک بود ، چون استصغار و خوار داشت از اندازه بگذرد، مقاومتِ او بآخر صورت نبندد. تو غم مخور که غیرتِ الهی هر آینه بر اندیشهٔ بغی پیل تاختن آرد و قضیهٔ انداختِ او معکوس و رایتِ مرادِ او منکوس گرداند ع ، وَ البَغیُ آخِرُ مُدَّهِٔ القَومِ ؛ و بدانک ضخامتِ هیکل و فخامتِ جثّه چون از حدّ خویش زیادت شود، هنگامِ گریختن و آویختن از کار فرو ماند و سخنِ کثرتِ لشکر و انبوهیِ حشر که بدان مستنصر و بر آن متوکّل مینماید، اگر ازعونِ ایزدی ما را مدد رسد، آن همه عددِ ایشان در عدادِ هیچ اعداد نیاید.
وَ مَالَکَ تَعنَی بِالأَسِنَّهَٔ وَ القَنَا
وَ جَدُّکَ طَعَّانٌ بِغَیرِ سِنَانِ
و از بسیاریِ مقدارشان نباید اندیشید که دلیرانِ کار آزموده گفتهاند که از همپشتیِ دشمنان اندیش نه از بسیاریِ ایشان، تو ثابت قدم باش و دل قوی و نیّت و طویّت بر عدل و رحمت منطوی دار و بفرطِ مجاملت و حسنِ معاملت با خلقِ خدای یکرویه باش و قوانینِ امرِ شرع و آیینِ فرمانبریِ حق پیرایهٔ اعمالِ خود کن تا از عالمِ غیب سرایایِ نصرت و تأیید نامزد ولایتِ تو گردانند و افواجِ فتح و ظفر بسپاهِ تو متواصل شود و اَنزَلَ جُنُوداً لَم تَرَوهَا در شأنِ تو منزل آید و چون کار بدینجا رسید ما را بعزمِ ثاقب و رایِ صایب روی بکار میباید نهاد و بلطفِ تدبیر دفع میباید اندیشید که بسی حقیران بودهاند که در کارهایِ خطیر با خصمانِ بزرگ کوشیدهاند و ظفر یافته و کام برآورده، چنانک آن موشِ خایه دزد را با کدخدایِ بدخو افتاد. شیر گفت : چون بود آن داستان ؟
گرچ یادم نکنی هیچ فراموش نهٔ
که مرا با تو و یادِ تو فراوان کارست
از آنگه که حوایلِ فراق در میان آمد و جبایلِ وصال بانقطاع رسید ، بگوشهٔ از میان همنفسانِ صدق افتادهام و در کنجی از زوایایِ انزوا و وحشت حَیثُ لَا مُذَاکِرَ وَ لَا اَنِیسَ وَ لَا مُسَامِرَ وَ لَا جَلِیسَ نشیمن ساخته و پیوسته جاذبهٔ اشتیاق تو محرّک سلسلهٔ خاطر بودست و داعیهٔ طلب حلقهٔ تقاضایِ لقایِ مبارک و روایِ عزیز تو جنبانیده ، پس نیک در شتر نگه کرد، او را سخت زار و نزار و ضعیف و نحیف یافت. گفت : ای برادر ، من ترا از فربهی کوه پیکری دیدم که از ممخضهٔ کوهانت همه روغن چکیدی و بهیچ روغن اندودن ادیمِ جلدِ تو محتاج نبودی ، مگر از بس آرد سر علف که بطواحن و نواجذت فرو میرفت، خمیرِ منسم را مدد میدادی که بغل بگردهٔ کلکل چنان آگنده داشتی، بشانهٔ پشت و آینهٔ زانو همه ساله مشاطهگری شحم و لحم میکردی، ضلیعی بودی که از مقوّسِ اضلاعت بر چهار قوایم یک فرجهٔ مفصل از سمن خالی نبودی، زنده پیلانِ زنجیر گل را از عربدهٔ مستی تو سنگ در دندان میآمد، هدیرِ حنجرهٔ تو زئیر زمجرهٔ شیر در گلو میشکست. امروز میبینمت اثرِ قوّت و نشاط از ذروهٔ سنام در حضیض تراجع آمده و مهرهٔ پشت از زخمِ ضربِ حوادث در گشاد افتاده و از بیطاقتی جرابِ کوهان بنهاده ، جرب بر گرفته، بجایِ صوفِ مزیّن و شعرِ ملوّن در شعارِ سرابیل قطران رفته ، روزگار آن همه پنبه تخم در غرارهٔ شکمت پیموده، این همه پشم بیرون داده ، چه افتادست که چون شاگردِ رسنتاب باز پس میشوی، مگر هم ازین پشمست که چنبرِ گردنت بدین باریکی میریسد و یکباره مسخ گشتهٔ و قلمِ نسخ در جریدهٔ احوالت کشیده، آخر مزاجِ شریف و طبعِ کریم را چه رسیدست که سبب تبدّلِ حال و موجبِ زوالِ آن کمال آمد. شتر گفت : از کرمِ شیم و حسنِ شمایلِ تو همین پرسش و تفقّد چشم دارم. اکنون که پرسیدی،
سَمَاعٌ عَجِیبٌ لِمَن یَستَمِع
حَدِیثٌ حَدِیثٌ بِهِ یَنتَفِع
رَمَانِی الزَّمَانُ بِأُعجُوبَهٍٔ
تَکَادُ الجِبَالُ لَهَا تَنصَدِع
بِعَورَاءَ تَعثِرُ فِی ذَیلِهَا
وَ عَذرَاءَ تَأبَی عَلَی المُفتَرِع
بِوَاقَعِهًٔ حِرتُ مِن حُزنِهَا
کَمَا حَارَ فِی الحَزنِ عَافٍ وَقِع
بدانک جز بیرحمی شتربان که خداوندِ منست و زمامِ تسخیر و تذلیل من بدست او دادهاند، چیزی دیگر چون نزولِ مکروهی بر ساحتِ احوال و عدولِ مزاج از جادّهٔ اعتدال که از موجباتِ این شکل تواند بود ، نیست، لیکن مدتی درازست تا هر روز بحکمِ تکلیف و تعنیف از مسافتِ دور با این همه نحافت و هزال که میبینی، خرواری نمک بیش از مقدارِ عادت بر پشتِ من نهد تا بشهر کشم. هرگز بردلِ او نگذرد که پارهٔ ازین بارِ عذاب ازو وضع کنم، مثقال ذرّهٔ ازین تنگ و بند اثقال کمتر گردانم. لاجرم پشتِ طاقتم بدین صفت که میبینی، شکسته شد. نزدیکست که بطمع طعمهٔ خویش زاغ در کمان گردنم آشیان کند و از بهر گوشتی که بر من بتیر نمیتوان زد، کرگس در محاجرِ دیدگانم بیضه نهد. کلاغ بر قلعهٔ قامتم بعد از چهار تکبیر که بر سلامتم زند، نعیبِ نعی برآرد. هیچ تدبیری دفعِ این داهیه را نمیشناسم جز آنک خود را فرا کار دهم و با پیشآوردِ روزگارمیسازم،دست بقبلهٔ دعا میدارم و انینوحنین از حنایایِ سینه بحضرتِسمیع مجیب میفرستم و میگویم :
ای دل چو کشید هجر در زنجیرت
در دست نماند جز یکی تدبیرت
تدبیرِ تو جز تیر سحرگاهی نیست
تدبیرِ تو جز تیر سحرگاهی نیست
خرگوش گفت : اگرچ خود را بدستِ قضاءِ محتوم دادن و با دادهٔ ایزدکام و ناکام ساختن قضیّهٔ عقل و شرعست، اما چون حادثهٔ اذیّت و عارضهٔ بلیّت را دفعی توان اندیشیدن، بدان راضی نباید شد و بتقاعس و تکاسل بر نباید برد. ترا بحیلتی ارشاد کنم که منقذی باشد ازین غرقاب بلا که در افتادهٔ ، شتر را ازین سخن بویِ راحت بمشامِّ جان رسید و گفت :
ای مرهمِ صد هزار خسته
وی شادیِ صد هزار غمگین
وی از همه روبها ندیده
رایِ تو ظلامِ روی تخمین
هر التزام که تو بکرم عهدِ خویش کردهٔ ، لازمهٔ وفا قرینهٔ آن گردانیده و از عهدهٔ همه بیرون آمده. اکنون بفرمای تا طریقهٔ تسلّیِ من ازین محنت چیست ؟ خرگوش گفت : تدبیر آنست که چون بارِ نمک برگیری و بشهر آئی. برگذرگاهت رودِ آبست و ترا ناچار از آنجا میباید گذشت. چون بمیانهٔ رودِ آبرسی ، فرو نشین، چندانک از نمک نیمی بگذازد ، پس برخیز و میرو آسوده و سبکبار. هرگه که یک دو بار برین قاعده رفتی ، شتربانرا اگرچ نمک بر جراحت افشانده باشی، فِیما بَعد بارِ نمکت باندازهٔ وسع نهد . شتر را از شنودنِ این سخن خیال آواز رود در سمعِ دل نشست. خواست پیش از آنک مضربِ زانو برود رساند، سرودی از فرطِ نشاط آن حالت برکشد و رقصی که بسماعِ حدایِ هیچ حادی نکرد، بدان کلمه که هادیِ طریق نجاتِ او بود، در گرفت.
وَ حَدِیثَهَا کَالغَیثِ یَسمَعُهُ
رَاعِی سِنِینَ تَتابَعَت جَدبَا
فَیُصِیخُ مُستَمِعا لِدِرَّتِهِ
فَیُصِیخُ مُستَمِعا لِدِرَّتِهِ
روز دیگر که جلاجلِ کواکب از اعطاف و مناکبِ این هیون صعب فرو گشودند ، شتربان شتر را هوید بر نهاد و بنمکزار برد و آنچ موظّف بود از بار شتر ، برو راست کرد و شتر بآهنگ اندیشهٔ خویش میآمد تا بمیانهٔ رود رسید؛ زخمهٔ تدبیری که ساخته بود ، بکار آورد و فرو نشست. یعنی وقتست که آبی برویِ کار آرم و بارِ غم از دل برگیرم. شتربان اشتلمی آغاز نهاد و چوبی چند بر پهلویِ شتر مالید ، پس از درنگی بسیار از جای برخاست و نوبتی چند این حال مکرّر شد. شتربان را مکافاتی که ایجابِ طبیعت خیزد، در کار آمد. روزی دیگر بجایِ نمک بارِ او پشم برنهاد و میراند تا برود رسید ، بقاعدهٔ گذشته فرو نشست. شتربان خاموش گشت و صبر بکار آورد، چندانکه پشم آب در خود گرفت و بار گران شد. چون آهنگِ خیز کرد، نتوانست، بجهد تمام و کوششِ بلیغ از جای برخاست و نَحنُ کَمَا کُنَّا بر خواند و زیادتی، علاوهٔ بار برسفت گرفته روی براه آورد. شتربان بجایِ حدو نشاطانگیز شدوِ طربآمیز این سفته دربارش مینهاد و میگفت :
درختی که پروردی آمد ببار
بدیدی هماکنون برش در کنار
اگر بارِ خارست خود کشتهٔ
وگر پرنیانست خود رشتهٔ
ای درازِ احمق و ای سیهگلیمِ نادان ، ع ، حَفِظتَ شَیئأ وَ غَابَت عَنکَ اَشیَاءُ خواستی که باعراض از بار کشیدن شتر مرغ باشی و باندیشهٔ آن بررود زدی که آن زخمهٔ ناساز در پرده بماند، تنت درین اندیشه چون ابریشم باریک شده بود من پشم برو نهادم که هیچ رود که از پشم و ابریشمسازی ، سازی نگیرد. خواستی که بعضی از بار نمک بیندازی و حقوق نان و نمکِ من ضایع گذاری، لیکن تو شوربخت، همه ساله شوره خوردهٔ ، ذوقِ دیگ سودائی که میپختی، نشناختی و ندانستی که آن دیگ را هزار خروار ازین نمک درمیباید. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دانی که دشمن نیز از اندیشهٔ مکایدتِ ما خالی نباشد و اما رایِ صلح طلبیدن و از درِ تساهل و تسامح درآمدن و هدایایِ تحف و طرف فرستادن غلط میافتد. هرک ابتدا بصلح کند ، عورتِ عجز خویش بر دشمن ظاهر کرده باشد و او را بر خود چیرهدل و غالبدست و قوی رای گردانیده صواب آن مینماید وَاللهُ اَعلَم که رسولی را ارسال کنیم بیانضمامِ هدیّه و تحفه و از خود شکوهمندی و هیبت و انبوهیِ لشکر و یکدلیِ بنده و آزاد بدو نمائیم. چنانک از حرب براندیشد و دواعی حمیّت در بواطنِ سپاه تو بجنبد تا ضغینت و حفیظتِ دشمنان در درون دل گیرند و خونِ عصبیّت در اعصابِ دشمنان فسرده شود و نوایرِ حقد و کینه در سینهایِ ایشان منطفی گردد و مرایرِ غضب بانفصام انجامد و اندیشهٔ عافیتطلبی عیافتی و نبوتی از کار جنگ در طباعِ ایشان پدید آرد و رسول از مبانیِ کارِ آن دولت و مسالکِ رسومِ آن قوم نیک بررسد و قیاسِ مقدار لشکر باز گیرد و موافقت و منافقت از عموم متجنّدهٔ ایشان در راهِ بندگی و ایستادگی بکار مصالحِ ملک تمام بشناسد و از شجاعت و جبانت دل و رکاکت و متانتِ رای همه ما را آگاه کند تا تدبیر ما بر وفق مصلحت حال مؤثّر و مثمر آید که خداوندِ جنگ را در سه وقت از اوقات محتاط و بیدار باید بود یکی وقتِ پیروزی و ظفر بر خصم تا سهواً او عمداً حرکتی حادث نشود که فایدهٔ سعی را باطل کند ، دیگر وقتِ صلح و مسالمت تا بأحسَنِ الوُجوه کار چنان دست درهم دهد که خصم را مقامِ خوف و طمع باقی ماند، سیوم وقتِ تعلّل و تأمّل کردن و روزگار بردن تا مگر بألطَفِ الحِیلَ آفتِ حرب و قتال از میانه بکفایت رسد.
اَلرَّایُ قَبلَ شَجَاعَهِٔ الشَّجعَانِ
هُوَ اَوَّلٌ وَ هیَ المَحلُّ الثَّانِی
پس گرگ را بگزیدند ، که از مجاورانِ حرم محرمیّت و مشاورانِ سرِّ طویّت بود و در عدادِ نزدیکان مقامِ اعتماد داشت، بدین سفارت منصوب گشت و این رسالت مصحوبِ او گردانید که شاهِ پیلان را بگوی که پوشیده نیست که امروز در بسیطِ هفت اقلیم شهنشاهِ ددان منم و در اقطار و آفاقِ گیتی جنگجویانِ رزم آزمای و صفدرانِ هنر نمای مثل بزورِ بازویِ مازنند و تا طرفداری و مرزبانی این کشور ما راست، کس از پادشاهان لشکرشکن و خسروانِ تاجبخش اندیشهٔ انتزاع این خانه از دست ما نکردست و بنزعِ اواخیِ این دولت و قطعِ اواصرِ این مملکت مشغول نگشته و ما نیز دامنِ طمع بگردِ آستانهٔ هیچ خانهٔ از خانهای کریم و قدیم که بنیاد بر تأثّل و تأصّل دارد ، نیالودهایم و دستِ تطاول و تصاول از دورو نزدیک کشیده داشته و بملاطفت و مساعفت بیگانه را در آشنائی یگانه کرده و آشنایان را بروابطِ الفت و ضوابطِ حقوقِ صحبت بمقامِ خویش رسانیده لاجرم برکتِ این آیینِ گزیده و رسومّ پسندیده از خویشتنداری و شکرگزاری آفریدگار که از موجباتِ مزید نعمتست در ما رسیده تا آفتابِ دولت ما هر روز در ارتفاعِ درجهٔ دیگر بتازه ترقی کرد و با علی مراقیِ مراد انجامید و سلکِ این احوال منظوم ماند و غرّهٔ این اقبال از چشم زخمِ حوادث معصوم گشت و دانم که این جمله را رایِ منیرشاه از آن روشنترست که بتقریر محتاج شود. امروز بعزمِ مزاحمتِ ما برخاستهٔ و همّت بر مناهضت و پیگار گماشتهٔ و قصدِ خانهٔ که مقصدِ عفات و منجایِ جنات و مهربِ آوارگانِ ایّام و مطلبِ سرگشتگانِ بیآرامست، روا میداری، اَلَیسَ مِنکُم رَجُلٌ رَشِیدٌ ، در همهٔ آن دولت خانه از جملهٔ مشیران مشفق و منهیانِ صادق یکی نبود که از کیفیّتِ حال آگاه بودی و برجلیّتِ امور این جانب وقوف داشتی تا اعلام دادی که اساسِ خانهٔ ما بر عدل پروری و رعیّتداری و لشکرآرائی چگونه نهادهاند و بروزگارِ دراز این عقد بنظام و این عقد بابرام چگونه رسیده و باز گوئی که لشکر و رعایا و افراد حشم ما از عوامّ و خواصِّ خدم همه وفا پیشه و حفاظ پرور و مخدوم پرست باشند و اَبا عَن جَدٍّ جز راه و رسمِ فرمانبری خویش و فرماندهی ما ندیده و ندانسته، ناچار بوقتِ آنک کار بیفتد و دشمن بدرخانه آید ، جز طریق جان سپاری نسپرند و جز سرِ طاعتداری ندارند و تا رمقی از جان باقی باشد ، رقم تقصیر در بذلِ مجهود بر خود نزنند ، فیالجمله اگر کواکبِ این همّت را از نظرِ عداوت راجع گردانی و الرُّجُوعُ اِلَی الحَقِّ اَولَی برخوانی و مرکبِ عزیمت را از راهِ تمادی در همین مقام عنان باز کشی و آتشی که از فورانِ هوایِ طبیعت بالا گرفتست، بآبِ مصلحت فرو نشانی، کاری باشد ستوده و آزمودهٔ حکمت و فرمودهٔ شریعت، آنجا که گفت : وَ اِن جَنحُوا لِلسَّلمِ فَاجنَح لَهَا ، تا فیما بعد راهِ مخالطت گشاده آید و بساطِ مباسطت ممّهد گردد و مادّهٔ مودّت از جانبین استحکام گیرد و بنیادِ ذاتالبین بر صلاح تأکّد پذیرد و با این همه قرعهٔ اختیار بدستِ مرادِ تست. من از روی عقیدتِ دین درین باب بنصیبِ نصیحت رسیدم و کار برای مصیبِ ملک باز گذاشتم.
نباید کزین چرب گفتارِ من
گمانی بسستی برد انجمن
که من جز بمهر این نگویم همی
سرانجامِ نیکی بجویم همی
گرگ برفت و این رسالت چنانک شنیده بود ، بمحلِّ ادا رسانید. شاه پیلان را از استماعِ این سخن دلایلِ التماع غضب در پیشانی پدید آمد. آشفته و جگر از شعلهٔ حقد تافته، افسارِ توسنِ طبیعت بگسست و عنانِ تمالک از دست بداد و در همان مجلس یکی از سفهاءِ سفرا که وقاحت بگره پیشانی باز بسته بود و صباحت از روی آزرم دور کرده ، بدرشت گوئی و زشتخوئی و بیشرمی و کمآزرمی موصوف و معروف، از زمرهٔ آن شدادِ غِلاظ که گفتهاند : کَلَامُهُم شَرَرٌ وَ اَنفَاسُهُم شُوَاظٌ، اختیار کرد ؛ پیش خواند و گفت: برو شیر را از من پیغام بگذار و بگوی که تو در مجلسِ معرکهٔ مردان که ساقیانِ اجل شرابِ خون بکاسهٔ سرِ دلیران دهند و مردانِ کار کباب از دل شیران بر آتش شمشیر نهند ، جرعهکشی نکردهٔ، از صدمهٔ پایِ پیل چه خبر داری ؟
مَا هَاجَ نَشوِیَ اَنِّی مُستَطِیبُ صَبَاً
بَل نَاشِقٌ لِنَسِیمِ العِزِّ مُرتَاحُ
اُخَاطِرُ الهَولَ مَأنُوسَا بِغَمرَتِهِ
کَمَا تَمَازَجَ صَفوُ المَاءِ وَ الرَّاحُ
هَل شَارِبُ الخَمرِ اِلَّا کُلُّ ذِی خَبَلٍ
خَمرِی دَمُ القِرنِ وَ الهَامَاتُ اَقدَاحُ
هر چند مستیِ حماقت را افاقت نیست، هشیار باش و غشاوهٔ غباوت و خودبینی و شقاوت و بد آیینی از پیشِ دیدهٔ دل برگیر و پیش از فواتِ امکان تدارکِ کار نا افتاده را دریاب و لشگری را که همه بیاذقِ رقعهٔ مطاردت ما اند، در پای پیل میفکن، وَ لَا یَحطِمَنَّکُم سُلَیمَانُ وَ جُنُودُهُ ، نصبِ خاطر دار و بدانک امثالِ صورتِ ما از نگارخانهٔ فطرت نینگیختهاند و جثّهٔ هیچ جانوری در قالبِ مثالِ آفرینش ما نریخته، لیکن جمعِ میان اسبابِ رغبت و رهبت دانیم کردن و اوانسِ الفت را با شواردِ وحشت در سلکِ تألیف بهم آوردن و از فیضِ رحمت وصبِّ عذاب همه را صاحبِ نصیب گردانیدن تا گروهی را که از مهابتِ منظر ما رمیده باشند ، بلطافتِ مخبر آرامیده داریم و جمعی را که تفرقهٔ صلابت ما از هم افکنده باشد ، بلینِ مقالت و رفقِ استمالت بمجتمع آریم. ابوابِ خوف و طمع بر منافق و موافق گشاده و اسبابِ بیم و اومیدِ موالی و معادی را ساخته باشیم و اساسِ خاندان شما، اگرچ قدیمست، با عواصفِ حملهٔ ما پایداری نکند و پشتِ آن دولت اگر چند قوی و قویمست، طاقت آسیب ما ندارد.
اِذَا الهَامُ حَارَبنَ البُزَاهَٔ لَقَطَّعَت
لَهَا شَرَجُ الأَستَاهِ مِن شِدَّهِٔ الحَملِ
عرصهٔ آن ممالک، اگرچه ذراع و باعِ اوهام نپیماید، بروزِ عرض اتباعِ ما تنگ مجال نماید. دعوی استظهار شما، اگرچ همه از ناطق و صامتست، هنگام جوابِ ما همه صموت کَالحُوت باید بود
خموش بودن بر صعوهٔ فریضه بود
که در حوالیِ او اژدها بود جوشان
اگر نمیخواهی که بانفاذِ کتب و اظهارِ کتایب روزگار بری و بندهٔ مکاتب ما خواهی که باشی تا پس از کتابت رقمِ تحریرِ ما بر رقبهٔ خودکشی، هرچ زودتر ربقهٔ طاعت را گردن بنه تا ممالکِ موروث را باکتسابِ خدمت ما مسجلّ گردانی و از حوادث ایّام در ضمانِ امان مامحمّی و بحسنِ عاطفت ما منتمی، پشت بَدیوارِ فراغت باز دهی و الّا این لشکرِ گران و سپاهِ بیکران را بدان حدود کشیم و بزلزلهٔ حوافِر کوه پیکران گرد از اساسِ آن ملک بر آریم و بآوازِ کلنگ سواعد در و دیوارش چنان پست کنیم که در وداعِ ساحت آن نوحهٔ غرابالبین راحت بگوش نسرین آسمان رسد.
چنان بفشرم من بکینِ تو پای
که گردونِ گردان درآید زجای
همه مرز و بومِ تو ویران کنم
کنامِ پلنگان و شیران کنم
فرستاده بنزدیکِ ملکِ شیران آمد و تحمیلِ شیر در همان کسوتِ تهدید و تهویل که شنیده بود، بگزارد و اراقمِ شرّ و ضراغمِ فتنه را در جنبش آورد. شیر را زنجیرِ سکون بجنبانید ، سخت بیاشفت. همان زمان روباه را حاضر کرد و با او از راهِ مشاورت گفت : ای طبیب صاحب تجربت و حنکت که علّتِ کارها شناخته و معالجتِ هر یک بر نهجِ صواب کرده و در مداواتِ معضلات و حلِّ عقودِ مشکلات بر قانونِ عَمَلَ مَن طَبَّ لِمَن حَبَّ با همه اخوانِ صفا و احبّاءِ وفا رفته، جوابِ پیل چیست ؟ و طریقِ نیکوتر از موافقت و مرافقت و مهادنت و مداهنت که بر دست باید گرفت کدام ؟ روباه گفت : بدانک سخنِ شاهِ پیلان ازین نمط که میراند، دلیلِ روشنست بر تیرگی رای و رویّت و خیرگیِ بصر و بصیرت، چه هیچ عاقل تکیهٔ اعتماد بر حول و قدرتِ خویش نزند گفتهاند: سه چیزست که اگرچ حقیر باشد ، آنرا استحقار نشاید کرد، بیماری و وام و دشمن. بیماری اگرچ در آغاز سهل نماید، چون در مداواتِ آن اهمال رود ، مزمن شود و وام اگرچ اندک باشد ، چون متراکم گردد، مکنت بسیار از ادایِ آن قاصر آید و دشمن اگرچه کوچک بود ، چون استصغار و خوار داشت از اندازه بگذرد، مقاومتِ او بآخر صورت نبندد. تو غم مخور که غیرتِ الهی هر آینه بر اندیشهٔ بغی پیل تاختن آرد و قضیهٔ انداختِ او معکوس و رایتِ مرادِ او منکوس گرداند ع ، وَ البَغیُ آخِرُ مُدَّهِٔ القَومِ ؛ و بدانک ضخامتِ هیکل و فخامتِ جثّه چون از حدّ خویش زیادت شود، هنگامِ گریختن و آویختن از کار فرو ماند و سخنِ کثرتِ لشکر و انبوهیِ حشر که بدان مستنصر و بر آن متوکّل مینماید، اگر ازعونِ ایزدی ما را مدد رسد، آن همه عددِ ایشان در عدادِ هیچ اعداد نیاید.
وَ مَالَکَ تَعنَی بِالأَسِنَّهَٔ وَ القَنَا
وَ جَدُّکَ طَعَّانٌ بِغَیرِ سِنَانِ
و از بسیاریِ مقدارشان نباید اندیشید که دلیرانِ کار آزموده گفتهاند که از همپشتیِ دشمنان اندیش نه از بسیاریِ ایشان، تو ثابت قدم باش و دل قوی و نیّت و طویّت بر عدل و رحمت منطوی دار و بفرطِ مجاملت و حسنِ معاملت با خلقِ خدای یکرویه باش و قوانینِ امرِ شرع و آیینِ فرمانبریِ حق پیرایهٔ اعمالِ خود کن تا از عالمِ غیب سرایایِ نصرت و تأیید نامزد ولایتِ تو گردانند و افواجِ فتح و ظفر بسپاهِ تو متواصل شود و اَنزَلَ جُنُوداً لَم تَرَوهَا در شأنِ تو منزل آید و چون کار بدینجا رسید ما را بعزمِ ثاقب و رایِ صایب روی بکار میباید نهاد و بلطفِ تدبیر دفع میباید اندیشید که بسی حقیران بودهاند که در کارهایِ خطیر با خصمانِ بزرگ کوشیدهاند و ظفر یافته و کام برآورده، چنانک آن موشِ خایه دزد را با کدخدایِ بدخو افتاد. شیر گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
جواب نوشتن نامهٔ شیر و لشکر کشیدنِ پیل و در عقب رفتن جنگ را
شاهِ پیلان چون مضمونِ نامه بر خواند و بر مکنونِ ضمیرِ خصم وقوف یافت، هفت اعضاءِ او از عداوت و بغضا ممتلی شد و مادّهٔ سودا که در دماغش متمکّن بود، در حرکت آمد. خواست که خونِ فرستاده بریزد و صفرائی که در عروقِ عصبیّتش بجوش آمد، برو براند ؛ پس عنان سرکش طبیعت باز کشید و بنص وَ مَا عَلَی الرَّسُولِ اِلَّا البَلَاغُ ، کعبتینِ غرامتِ طبع را باز مالید و او را عفو فرمود و بر ظهرِ نامه بنوشت :
وَ رُبَّ جَوَابٍ عَن کِتَابٍ بَعَثتَهُ
وَ عُنوَانُهُ لِلنَّاظِرِینَ قَتَامُ
تَضِیقُ بِهِ البَیدَاءُ مِن قَبلِ نَشرِهِ
وَ مَا فُضَّ بَالبَیداءِ عَنهُ خِتَامُ
رسول را باز گردانید و بر عقبِ او با لشکری که اگر کثرتِ عددِ آن در قلم آمدی، بیاضِ روز و سوادِ شب بنسخِ آن وفا نکردی ، همه آبگینهٔ رقّتِ دلها بر سنگ زدند و در آهنِ صلابت از فرق تا قدم غرق شدند، همه در جوشنِ صبر رفتند و سپرِ سلامت پسِ پشت انداختند و صوارمِ عزیمت و نبالِ صریمت را بنفوذ رسانیدند و سنانِ اسنان را آب دادند و عنانِ اتقانِ عزم را تأب ، نقابِ تعامی بر دیدهٔ عافیتبین بستند و سیمابِ تصامم در گوشِ نصیحت نیوش ریختند و بر همین نسق لشکرِ شیر با کمالِ اهبت و آیین و ابّهت در لباسِ شوکت و سلاحِ صولت انتهاض کردند و هر دو چون دو طودِ هایج و دو بحرِ مایج از جای برخاستند وَ اَجرَی مِنَ السَّیلِ تَحتَ اللَّیلِ ، بیکدیگر روان شدند و صدایِ اصطکاک صخرتین هنگامِ ملاقاتِ ایشان از بسیطِ این عرصهٔ مدّس در محیطِ گنبد اطلس افتاد و طنین ذباب الغضبِ هیبت از وقعِ مقارعت هر دو فریقین بگوش روزگار آمد. روباه گفت: بدان، ای ملک، که کار بعضی آنست که بشجاعت و مردانگی پیش شاید برد و بعضی بدانش و فرزانگی و بعضی بشکوهِ وقع و هیبت و حَمداًللهِ تَعَالَی ، ترا اسبابِ این سعادت جمله متکاملست و امدادِ این دولت متواصل. وقت آنست که مردانِ کار نیابتِ فرق بقدم ندهند و جواب خصم از سرِ شمشیر با زبانِ قلم نیفکنند، نیزهٔ حرب ، اگر خود مار جانگزایست، بدستِ دیگران نگیرند، لعابِ این مار، اگر خود شربتِ مرگست، اول چاشنی آن بمذاقِ خود رسانند.
عَبَالَهُٔ عُنقِ اللَّیثِ مِن اَجلِ اَنَّهُ
اِذَا مَادَهَاهُ الخَطبُ قَامَ بِنَفسِهِ
وَ رُبَّ جَوَابٍ عَن کِتَابٍ بَعَثتَهُ
وَ عُنوَانُهُ لِلنَّاظِرِینَ قَتَامُ
تَضِیقُ بِهِ البَیدَاءُ مِن قَبلِ نَشرِهِ
وَ مَا فُضَّ بَالبَیداءِ عَنهُ خِتَامُ
رسول را باز گردانید و بر عقبِ او با لشکری که اگر کثرتِ عددِ آن در قلم آمدی، بیاضِ روز و سوادِ شب بنسخِ آن وفا نکردی ، همه آبگینهٔ رقّتِ دلها بر سنگ زدند و در آهنِ صلابت از فرق تا قدم غرق شدند، همه در جوشنِ صبر رفتند و سپرِ سلامت پسِ پشت انداختند و صوارمِ عزیمت و نبالِ صریمت را بنفوذ رسانیدند و سنانِ اسنان را آب دادند و عنانِ اتقانِ عزم را تأب ، نقابِ تعامی بر دیدهٔ عافیتبین بستند و سیمابِ تصامم در گوشِ نصیحت نیوش ریختند و بر همین نسق لشکرِ شیر با کمالِ اهبت و آیین و ابّهت در لباسِ شوکت و سلاحِ صولت انتهاض کردند و هر دو چون دو طودِ هایج و دو بحرِ مایج از جای برخاستند وَ اَجرَی مِنَ السَّیلِ تَحتَ اللَّیلِ ، بیکدیگر روان شدند و صدایِ اصطکاک صخرتین هنگامِ ملاقاتِ ایشان از بسیطِ این عرصهٔ مدّس در محیطِ گنبد اطلس افتاد و طنین ذباب الغضبِ هیبت از وقعِ مقارعت هر دو فریقین بگوش روزگار آمد. روباه گفت: بدان، ای ملک، که کار بعضی آنست که بشجاعت و مردانگی پیش شاید برد و بعضی بدانش و فرزانگی و بعضی بشکوهِ وقع و هیبت و حَمداًللهِ تَعَالَی ، ترا اسبابِ این سعادت جمله متکاملست و امدادِ این دولت متواصل. وقت آنست که مردانِ کار نیابتِ فرق بقدم ندهند و جواب خصم از سرِ شمشیر با زبانِ قلم نیفکنند، نیزهٔ حرب ، اگر خود مار جانگزایست، بدستِ دیگران نگیرند، لعابِ این مار، اگر خود شربتِ مرگست، اول چاشنی آن بمذاقِ خود رسانند.
عَبَالَهُٔ عُنقِ اللَّیثِ مِن اَجلِ اَنَّهُ
اِذَا مَادَهَاهُ الخَطبُ قَامَ بِنَفسِهِ
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
مصافِ پیل و شیر و نصرت یافتنِ شیر بر پیل
پس شیر مثال داد تا در دامنِ کوهی که پشتیوانِ شیران بود، جویهایِ متشابک در یکدیگر کندند و چند میل زمینِ هامونرا شکستگیها درافکنده، آب در بستند تا نم فرو خورد و زمین چون گلِ آغشته شد و ایشان همه همپشت و یکروی بپیشهٔ منیع پناهیدند و بدان حصنِ همچون محصنی با عفت از رجمِ حوادث در پناهِ عافیت رفتند و شیر پای در رکابِ ثبات بیفشرد و عنانِ اتقانِ رای با دست گرفت، فَسَاَلَ اللهَ تَعَالَی قُوَّتَهُ و حَولَهُ وَ لَم یُعجِبهُ الخَصمُ وَ کَثرَهُٔ المَلَإِ حَولَهُ . همه مراقب احوالِ یکدیگر و مترقّبِ احکامِ قضا و قدر بودند تا خود از کارگاهِ غیب چه نقش بیرون آید و در ضربخانهٔ قسمت سکّهٔ قبول کدام طایفه نهند و از نصیبهٔ نصرت و خذلان قرعهٔ ارادت بریشان چه خواهد افکند. پس شجاعانِ ابطال و مبارزانِ قتال را رأی بر آن قرار گرفت که اوساطِ حشم و آحادِ جمعِ لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثالِ ایشان در بیش افتادند و بمجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب میتاختند و پیلان را از فرطِ حرکت و دویدن بهر سوی خستگیِ تمام حاصل آمد تا حبوهٔ قوّت و نشاطشان واهی گشت و صولتِ اشواط بتناهی انجامید. لشکرِ شیر استدراج را باز پس نشستند و خود را مغلوب شکل متفادیوار بخصم نمودند و در صورتِ تخاذل از معرضِ تقابل برگشتند و روی بگریز نهادند. شاهِ پیلان فرعونوار بفرِّ خویش وعونِ بازویِ بخت استظهار کرد و جمعی را از فیلهٔ آن قوم که جثّهٔ هر یک بر همت ارکانِ اعضا چنان مبتنی بود و پیکر هر یک بر دعایم چهار قوایم چنان ثابت و ساکن که تحریکِ ایشان جز بکسری که از تأییدِ الهی خیزد ممکن نشدی، بگزید و جمله را در پیش داشت و جهتِ نتایجِ فتح و فیروزی مقدّمهٔ کبری انگاشت و دفع صدمهٔ اولی را صبر بر دل گماشت. میمنه و میسره راست کردند و ندانست که یمن و یسر از اعقابِ ایشان گسست و بنواصی و اعقابِ خصمان پیوست. قلب و جناح بیاراست و از آن غافل که آن قلب روز بازارِ فتح بر کار نرود و آن جناح بخفضِ مذلّت در اقدامِ مقدّمانِ لشکر پیسپر خواهد شد، صف در صف تنیده و قلب در قلب کشیده و از آن بیخبر که چون شبِ اشتباهِ حال بسحرِ عاقبت انجامد، کوکبِ سعادت از قلبالاسد طلوع خواهد کرد. آخر در پیش آمد و بنابر خیالی که لشکر خصم را مهره در گشادِ انهزام افتادست و سلک انتظام از هم رفته ، با جملهٔ حشم حمله کرد و ببادِ آن حمله، جمله چون برگِ خزانی که از شاخ بارد در آن جویهایِ کنده بر یکدیگر میباریدند و خاک در کاسهٔ تمنّی کرده، در آن مغاکها سرنگون میافتادند تا فریاد اَلدَّمُ الدَّمُ اَلهَدَمُ الهَدَمُ از ایشان برآمد و نظّارِ گیان قدر که از پی یکدیگر تهافتِ آن قوم مطالعه میکردند و محصولِ فدلکِ فضولِ ایشان میدیدند میگفتند که حفرهایِ بغی و طغیانست که بمعاولِ اکتسابِ شما کنده آمد، مَن حَفَرَ بِئراً لِاَخِیهِ وَقَعَ فِیهِ
قَالُوا اِذَا جَمَلٌ حَانَت مَنِیَّتُهُ
اَطَاف بِالبِئرِ حَتَّی یَهلِکَ الجَمَلُ
پس سپاه شیر از جوانب درآمدند و زخمها پیاپی میزدند تا لباسِ وجود بر پیلان چنان مخرّق و ممزّق کردند که بزرگتر پارهٔ از پیلان گوش بود و از آنگاو طبعان حماقتپیمای که تا بگردن در اوحالِ تبدّلِ احوال متورّط شدند ، حدیقهٔ معرکه چندان شکوفهٔ احداق بتیر بارانِ حوادث بیرون آورد که بر زبانِ مغنّیانِ بزم ظفر و پیروزی ومنهیان آن بهارِ نوروزی همه این میگذشت:
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
چون همه را بپایِ قهر بمالیدند و لشکری را که فلک و سمک از رکضات و نهضاتِ ایشان طبیعتِ جنبش و آرام بگذاشتی، در پای آوردند و وهنی که روزگار جبرِ مکاسرِ آن بدست جبّارانِ کامگار و اکاسرهٔ روزگار نتواند کرد، بر ایشان افکندند و همه را علفِ شمشیرِ اظافر و انیاب و طمهٔ حواصلِ نسر و عقاب و لقمهٔ مشافرِ کلاب و ذئاب گردانیدند. شهریار در بارگاهِ دولت خرامید، مشارعِ پادشاهی از شوایبِ نزاعِ منازعان پاک دیده و دامنِ اقبال از دست تشبّتِ طامعان بیرون کرده و خاکِ خزی و خسار و خاشاکِ خیبت و دمار که نصیبِ نگونساران باشد، در دیدهٔ امیدشان پاشیده، شکرِ تأیید ربّانی و توفیقِ آسمانی را سر بر زمین خضوع نهاد. اکنافِ عرصهٔ مملکت را بنشرِ رایتِ عدل و طیِّ بساطِ ظلم آذینی دگرگون بست و اطرافِ عروسِ دولت را بزیوری نو از رأفت و احسان بر رعایا و زیردستان جلوهٔ دیگر داد.
تَبَلَّجَتِ الأَیَّامُ عَن غُرَّهِٔ الدَّهرِ
وَ حَلَّت بِاَهلِ البَغیِ قَاصِمَهُٔ الظَّهرِ
فَیَالَکَ مِن فَتحٍ غَدَا زِینَهَٔ العُلَی
وَ وَاسِطَهَٔ الدُّنیَا و فَائِدَهَٔ العُمرِ
اِذَا ذُکِرَت فَاحَ النَّدِیُّ بِذِکرِهَا
کَمَا فَاحَ اَذکَی النَّدِمِن وَهَجِ الجَمرِ
پس از آنجا جهانیان را روشن شد که متابعتِ نفسِ خویش کردن و بخوش آمدِ طبع برآمدن هر آینه شرابی ناخوش مذاق بزهرِ ناکامی و بیفرجامی آمیخته بر دست نهد و بهلاک رساند.
گر از پیِ شهوت و هوا خواهی رفت
از من خبرت که بینوا خواهی رفت
بنگر که کهٔ و از کجا آمدهٔ
میدان که چه میکنی کجا خواهی رفت
تمام شد بابِ پیل و شیر، بعد ازین یاد کنیم باب شتر و شیر پارسا و درو باز نمائیم که ثمرهٔ سعایت و شایت چیست و عاقبت کید و بدسگالی سیّما بر طریقِ بدایت چه باشد و بهرهٔ خویشتندارانِ نیک کردار و حق شناسانِ نعمتِ خداوندگار از روزگار چه آید، ع، وَ لَرُبَّمَا عَدَلَ الزَّمَانُ الجَائِرُ . ایزد تعالی گلبن اقبال خداوند، خواجهٔ جهان را از خارِ خدیعت و وقیعت آسوده داراد و سروِ آمالش از برگریزِ انقلابِ احوال آزاد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیارِ .
قَالُوا اِذَا جَمَلٌ حَانَت مَنِیَّتُهُ
اَطَاف بِالبِئرِ حَتَّی یَهلِکَ الجَمَلُ
پس سپاه شیر از جوانب درآمدند و زخمها پیاپی میزدند تا لباسِ وجود بر پیلان چنان مخرّق و ممزّق کردند که بزرگتر پارهٔ از پیلان گوش بود و از آنگاو طبعان حماقتپیمای که تا بگردن در اوحالِ تبدّلِ احوال متورّط شدند ، حدیقهٔ معرکه چندان شکوفهٔ احداق بتیر بارانِ حوادث بیرون آورد که بر زبانِ مغنّیانِ بزم ظفر و پیروزی ومنهیان آن بهارِ نوروزی همه این میگذشت:
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
چون همه را بپایِ قهر بمالیدند و لشکری را که فلک و سمک از رکضات و نهضاتِ ایشان طبیعتِ جنبش و آرام بگذاشتی، در پای آوردند و وهنی که روزگار جبرِ مکاسرِ آن بدست جبّارانِ کامگار و اکاسرهٔ روزگار نتواند کرد، بر ایشان افکندند و همه را علفِ شمشیرِ اظافر و انیاب و طمهٔ حواصلِ نسر و عقاب و لقمهٔ مشافرِ کلاب و ذئاب گردانیدند. شهریار در بارگاهِ دولت خرامید، مشارعِ پادشاهی از شوایبِ نزاعِ منازعان پاک دیده و دامنِ اقبال از دست تشبّتِ طامعان بیرون کرده و خاکِ خزی و خسار و خاشاکِ خیبت و دمار که نصیبِ نگونساران باشد، در دیدهٔ امیدشان پاشیده، شکرِ تأیید ربّانی و توفیقِ آسمانی را سر بر زمین خضوع نهاد. اکنافِ عرصهٔ مملکت را بنشرِ رایتِ عدل و طیِّ بساطِ ظلم آذینی دگرگون بست و اطرافِ عروسِ دولت را بزیوری نو از رأفت و احسان بر رعایا و زیردستان جلوهٔ دیگر داد.
تَبَلَّجَتِ الأَیَّامُ عَن غُرَّهِٔ الدَّهرِ
وَ حَلَّت بِاَهلِ البَغیِ قَاصِمَهُٔ الظَّهرِ
فَیَالَکَ مِن فَتحٍ غَدَا زِینَهَٔ العُلَی
وَ وَاسِطَهَٔ الدُّنیَا و فَائِدَهَٔ العُمرِ
اِذَا ذُکِرَت فَاحَ النَّدِیُّ بِذِکرِهَا
کَمَا فَاحَ اَذکَی النَّدِمِن وَهَجِ الجَمرِ
پس از آنجا جهانیان را روشن شد که متابعتِ نفسِ خویش کردن و بخوش آمدِ طبع برآمدن هر آینه شرابی ناخوش مذاق بزهرِ ناکامی و بیفرجامی آمیخته بر دست نهد و بهلاک رساند.
گر از پیِ شهوت و هوا خواهی رفت
از من خبرت که بینوا خواهی رفت
بنگر که کهٔ و از کجا آمدهٔ
میدان که چه میکنی کجا خواهی رفت
تمام شد بابِ پیل و شیر، بعد ازین یاد کنیم باب شتر و شیر پارسا و درو باز نمائیم که ثمرهٔ سعایت و شایت چیست و عاقبت کید و بدسگالی سیّما بر طریقِ بدایت چه باشد و بهرهٔ خویشتندارانِ نیک کردار و حق شناسانِ نعمتِ خداوندگار از روزگار چه آید، ع، وَ لَرُبَّمَا عَدَلَ الزَّمَانُ الجَائِرُ . ایزد تعالی گلبن اقبال خداوند، خواجهٔ جهان را از خارِ خدیعت و وقیعت آسوده داراد و سروِ آمالش از برگریزِ انقلابِ احوال آزاد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیارِ .
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
در شتر و شیرِ پرهیزگار
ملکزاده گفت: شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلالخوار و خویشتندار و متورّع، بلباس تعزّز و تقوی متدرّع ؛ باطنی مترشّح از خصایصِ حلم و کمآزاری و ظاهری متوشّح بوقعِ شکوهِ شهریاری، آتشِ هیبت و آبِ رحمت از یکجا انگیخته، زهرِ عنف و تریاکِ لطف درهم ریخته، مخبری محبوب و منظری مرغوب، صورتی مقبول و صفتی بشمایل ستوده مشمول، در نیستانی وطن داشت که آنجا گرگ و میش چون نی با شکر آمیختی و یوز و آهو چون خار و گل از یک چشمه آب خوردندی در حمایِ قصباءِ او خرقهٔ قصب از خرقِ ماهتاب ایمن بودی و دامنِ ابر از دستِ تعرّضِ آفتاب آسوده، رسته بازار وجود شحنهٔ سیاستش راست کرده، گرگ بخزّازی چون کرم بقزّازی نشسته، آهوان بعطّاری چون سگ باستخوان کاری مشغول گشته :
وَلِیَ البَرِّیَهَٔ عَدلُهُ فَتَمَازَجَت
اَضدَادُهَا مِن کَثرَهِٔ الأِینَاسِ
تَحنُو عَلَی ابنِ المَاءِ اُمُّ الصَّقرِ بَل
یَحمِی اَخُو القَصبَاءِ اُختَ کِنَاسِ
و در جوارِ آن بیشهٔ که اندیشهٔ آدمی بکنهِ اوصاف آن نرسد، از انواعِ فواکه و الوانِ ریاحین زمین چون دیبایِ مشجّر و هوا چون حلّهٔ زیباِیِ مطیّر، برنگ و بوی راحتِ دلها برآمده چنین موضعی متنزّه و متفرّجِ او بود و بیشترِ اوقات آنجا خیمهٔ اقامت زدی. روزی بعادت نشسته بود، خرسی از آن نواحی پیشِ او آمد و رسمِ خدمت بجای آورد و بایستاد. شیر پرسید که از کجا میآئی و بکجا میروی و مقصود چیست و مقصد کدامست؟ خرس گفت :
اَبَی المُقَامَ بِدَارِ الذُّلِّ لِی کَرَمٌ
وَ هِمَّهٌٔ تَصِلُ التَّخوِیدَ وَالخَبَبَا
وَ عَزَمَهٌٔ لَا تَزَالُ الدَّهرَ ضَارِبَهًٔ
دُونَ الاَمِیرِ وَ فَوقَ المُشتَرِی طُنُباَ
بقایِ خداوند منتهایِ اعمار باد. من بنده از فلان ناحیت میآیم. آوازِ نوبتِ جهانداری و آوازهٔ مکارم و معالیِ تو شنیدم بر مطیّهٔ شوق سوار شدم و زمامِ صبر از دست رفته اینجا تاختم و از مکارهِ ایام بدین آستانهٔ دولت پناهیدم ع، ور عشقِ تو نیستی، من اینجا کیمی ؟ اگر ملک سایهٔ عاطفت بر کارِ من افکند و عطفی از دامنِ اقبال بدست من دهد، چون سایه ملازمِ این آستانه خواهم بود، مگر چون دیگر بندگان ذرّهوار بشعاعِ آفتابِ نظرش با دید آیم و بخدمتهایِ پسندیده روزگارِ خود را ذخیرهٔ گذارم؛ اگر قبول بدان پیوندد ،
تا جامِ اجل در ندهد ساقیِ عمر
دستِ من و دامانِ تو تا باقیِ عمر
شیر ازین سخن خرّمدل و خندان روی گشت و سرور و شادمانی از اساریرِ پیشانی بنمود و از سرِ احماد و ارتضا فرمود:
دیدم مگسی نشسته بر پهلویِ شهر
گفتم : چه کسی که سخت شوخی و دلیر؟
گفت: این سره، خسروِ ددان را چه زیان
کز پهلویِ او گرسنهٔ گردد سیر ؟
ع، وَ لِلنَّملِ مِن سُورِ الأُسُودِ نَصِیبُ. فارغ باش و بیگانگی و توحّش از خاطر دور کن. که اسبابِ تعیّش و ترفّهِ تو ساخته دارم و ابوابِ تمتّع زندگانی و ترفّع در مدارجِ آمال وامانی برین درگاه گشاده فرمایم و ازین نمط نواختِ بسیار و مواعیدِ لطفهایِ بیشمار فرمود و از شعارِ شیوهٔ خویش، چنانکه ترک پوشتِ حیوان کردن و دستِ طمع از خونِ ایشان شستن، خرس را آگاه کرد و نصیحت فرمود که بهیچوجه قصدِ هیچ جانوری نکنی و الّا بمیوه افطار روا نداری که اختیارِ مطعوم بر مطعوم نتیجهٔ حرصِ جاهلان باشد و همه ناز و نعمت طلبیدن کارِ کاهلان بود.
بدپسند از بدی نبهرهترست
این مثل ز آفتاب شهرهترست
خرس دعائی که واجبِ وقت بود، بأدا رسانید و گفت :
بَقِیتَ مَدَی الدُّنیاَ وَ مُلکُکَ رَاسِخٌ
وَ وِردُکَ مَورُودٌ وَ بَابُکَ عَامِرُ
پس مستظهر و واثق بوفایِ روزگار برغبتی صادق بکارِ بندگی و خدماتِ مرضّی مشغول شد و مراسمِ خویشتنداری و وظایفِ نیکو خدمتی اقامت میکرد و مدتی دندانِ حرص از گوشتخواری بکند و دهانِ شره از خونآشامی دربست، وَالنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم ، نصّی متّبع و امری منتفع دانست و بدین وسایل و ذرایع هر روز مقامی دیگر در بساطِ قربت بتازگی مییافت تا قدم راسخ گردانید و از جملهٔ مشیران و مشاوران و محرمان و مجاوران گشت. روزی شیر با لشکرِ سباع بتماشا بیرون شد، شتری را دید از کاروان بازمانده ، آنجا سرگشته و هایم میگردید. گرگ و پلنگ و ددان دیگر جمله بحکمِ آنک از آرزویِ گوشت کاردشان باستخوان رسیده بود، مخمصهٔ ضرورت بدانجا رسانیده که اپرچ مشروعِ مذهب شیر نبود؛ از عقل رخصتی جویند و قصدِ شتر پیوندند. چون این اندیشه را متشمّر شدند. شیر بانگ برایشان زد و بفرمود تا دست ازو باز دارند و گفت نباید که او را از دیدارِ ما امروز همان رسد که آن مردِ زشتروی را از دیدار خسرو رسید. ددان گفتند: اگر ملک حکایت فرماید، بندگان از فواید آن بهرهمند شوند.
وَلِیَ البَرِّیَهَٔ عَدلُهُ فَتَمَازَجَت
اَضدَادُهَا مِن کَثرَهِٔ الأِینَاسِ
تَحنُو عَلَی ابنِ المَاءِ اُمُّ الصَّقرِ بَل
یَحمِی اَخُو القَصبَاءِ اُختَ کِنَاسِ
و در جوارِ آن بیشهٔ که اندیشهٔ آدمی بکنهِ اوصاف آن نرسد، از انواعِ فواکه و الوانِ ریاحین زمین چون دیبایِ مشجّر و هوا چون حلّهٔ زیباِیِ مطیّر، برنگ و بوی راحتِ دلها برآمده چنین موضعی متنزّه و متفرّجِ او بود و بیشترِ اوقات آنجا خیمهٔ اقامت زدی. روزی بعادت نشسته بود، خرسی از آن نواحی پیشِ او آمد و رسمِ خدمت بجای آورد و بایستاد. شیر پرسید که از کجا میآئی و بکجا میروی و مقصود چیست و مقصد کدامست؟ خرس گفت :
اَبَی المُقَامَ بِدَارِ الذُّلِّ لِی کَرَمٌ
وَ هِمَّهٌٔ تَصِلُ التَّخوِیدَ وَالخَبَبَا
وَ عَزَمَهٌٔ لَا تَزَالُ الدَّهرَ ضَارِبَهًٔ
دُونَ الاَمِیرِ وَ فَوقَ المُشتَرِی طُنُباَ
بقایِ خداوند منتهایِ اعمار باد. من بنده از فلان ناحیت میآیم. آوازِ نوبتِ جهانداری و آوازهٔ مکارم و معالیِ تو شنیدم بر مطیّهٔ شوق سوار شدم و زمامِ صبر از دست رفته اینجا تاختم و از مکارهِ ایام بدین آستانهٔ دولت پناهیدم ع، ور عشقِ تو نیستی، من اینجا کیمی ؟ اگر ملک سایهٔ عاطفت بر کارِ من افکند و عطفی از دامنِ اقبال بدست من دهد، چون سایه ملازمِ این آستانه خواهم بود، مگر چون دیگر بندگان ذرّهوار بشعاعِ آفتابِ نظرش با دید آیم و بخدمتهایِ پسندیده روزگارِ خود را ذخیرهٔ گذارم؛ اگر قبول بدان پیوندد ،
تا جامِ اجل در ندهد ساقیِ عمر
دستِ من و دامانِ تو تا باقیِ عمر
شیر ازین سخن خرّمدل و خندان روی گشت و سرور و شادمانی از اساریرِ پیشانی بنمود و از سرِ احماد و ارتضا فرمود:
دیدم مگسی نشسته بر پهلویِ شهر
گفتم : چه کسی که سخت شوخی و دلیر؟
گفت: این سره، خسروِ ددان را چه زیان
کز پهلویِ او گرسنهٔ گردد سیر ؟
ع، وَ لِلنَّملِ مِن سُورِ الأُسُودِ نَصِیبُ. فارغ باش و بیگانگی و توحّش از خاطر دور کن. که اسبابِ تعیّش و ترفّهِ تو ساخته دارم و ابوابِ تمتّع زندگانی و ترفّع در مدارجِ آمال وامانی برین درگاه گشاده فرمایم و ازین نمط نواختِ بسیار و مواعیدِ لطفهایِ بیشمار فرمود و از شعارِ شیوهٔ خویش، چنانکه ترک پوشتِ حیوان کردن و دستِ طمع از خونِ ایشان شستن، خرس را آگاه کرد و نصیحت فرمود که بهیچوجه قصدِ هیچ جانوری نکنی و الّا بمیوه افطار روا نداری که اختیارِ مطعوم بر مطعوم نتیجهٔ حرصِ جاهلان باشد و همه ناز و نعمت طلبیدن کارِ کاهلان بود.
بدپسند از بدی نبهرهترست
این مثل ز آفتاب شهرهترست
خرس دعائی که واجبِ وقت بود، بأدا رسانید و گفت :
بَقِیتَ مَدَی الدُّنیاَ وَ مُلکُکَ رَاسِخٌ
وَ وِردُکَ مَورُودٌ وَ بَابُکَ عَامِرُ
پس مستظهر و واثق بوفایِ روزگار برغبتی صادق بکارِ بندگی و خدماتِ مرضّی مشغول شد و مراسمِ خویشتنداری و وظایفِ نیکو خدمتی اقامت میکرد و مدتی دندانِ حرص از گوشتخواری بکند و دهانِ شره از خونآشامی دربست، وَالنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم ، نصّی متّبع و امری منتفع دانست و بدین وسایل و ذرایع هر روز مقامی دیگر در بساطِ قربت بتازگی مییافت تا قدم راسخ گردانید و از جملهٔ مشیران و مشاوران و محرمان و مجاوران گشت. روزی شیر با لشکرِ سباع بتماشا بیرون شد، شتری را دید از کاروان بازمانده ، آنجا سرگشته و هایم میگردید. گرگ و پلنگ و ددان دیگر جمله بحکمِ آنک از آرزویِ گوشت کاردشان باستخوان رسیده بود، مخمصهٔ ضرورت بدانجا رسانیده که اپرچ مشروعِ مذهب شیر نبود؛ از عقل رخصتی جویند و قصدِ شتر پیوندند. چون این اندیشه را متشمّر شدند. شیر بانگ برایشان زد و بفرمود تا دست ازو باز دارند و گفت نباید که او را از دیدارِ ما امروز همان رسد که آن مردِ زشتروی را از دیدار خسرو رسید. ددان گفتند: اگر ملک حکایت فرماید، بندگان از فواید آن بهرهمند شوند.
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
آغاز مکایدتی که خرس با اشتر کرد
پس روزی خرس اشتر را گفت: ای برادر، مرا با تو رازیست که مضرّت و منفعتِ آن بنفسِ عزیزِ تو تعلّق میدارد و ثمرهٔ خیر و شرِّ آن جز بخاصّهٔ ذاتِ شریف تو باز نخواهد داد، لکن تو شخصی سادهدلی و درونی که ودیعتِ اسرار را شاید نداری و در آن حال که زبانت، را کلمهٔ فراز آید، اندیشه بر حفظِ آن گماشتن بر تو متعذّر باشد و گفتهاند: راز با مرد سادهدل و بسیار گوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی که این طایفه از مردم بر تحفّظ و کتمانِ آن قادر نباشند، مبادا که ناگاه از وعایِ خاطرِ او ترشّحی پدید آید و زبان که سفیرِ ضمیرست، بیدستوری او کلمهٔ که نباید گفتن، بگوید و سببِ هلاک قومی گردد و کَم اِنسَانٍ اَهلَکَهُ لِسَانٌ وَ کَم حَرفِ اَدَّی اِلَی حَتفٍ. شتر گفت: بگوی که بدین احتیاط محتاج نهٔ و اگر اعتماد نداری، آنرا بعقودِ سوگندهایِ عظیم بند باید کردن و مهرِ مواثیقِ عهود برو نهادن. پس معاهدهٔ در میان برفت که هیچکس را از دوست و دشمن بر آن سخن اطلاع ندهند و از آنجا بخلوتخانهٔ رفتند و جای از نامحرم خالی کردند. خرس گفت: شک نیست که شیر بشعارِ دین و تحنّف و قناعت و تعفّف که ملابس آنست بر همه ملوکِ سباع فضیلت شایع دارد و عنانِ دواعی لذّات و شهوات با دست گرفتست و بر صهواتِ آرزوهایِ نفسانی پای نهاده و جموحِ طبیعت را بزواجرِ شریعت بند کرده و امّا گفتهاند : اخلاقِ مردم بگردش روزگار بگردد و بانتقالِ او منتقل شود و هر وقت و هر هنگام آنرا در نفوس آدمیزاد بخیر و شرّ تأثیری دیگرست و خاصّیّتی تازه نماید و گوئی احوالِ مردم را در ظرفِ زمانِ همان صفتست که آب را در اناهایِ ملوّن، چنانک گفتهاند :
در چشمِ توام سخن بنیرنگ بود
چون بادهن آیم، سخنم تنگ بود
وین هم زلطافتِ سخن باشد از آنک
در هرچ کنی آب، بدان رنگ بود
پس چنانک او از سرِ گوشتخواری که در مبدا آفرینش بدان تربّی یافتست و بجای شیر از پستانِ دایهٔ فطرت خون حیوانات مکیده و نافِ وجود او بر آن بریده، خوی باز کرد و آن عادت بجای بگذاشت، شاید که روزگاری دیگر آید که همان عادت را اعادت کند و با خوی اول شود.
وَ مَن یَقتَرِف خُلقاً سِوَی خُلقِ نَفسِهِ
یَدَعهُ وَ تَرجِعهُ اِلَیهِ اِلرَّوَاجِعُ
و نیز تندی و گردنکشی از شیمِ پادشاهان و تلوّنِ طبع از ذاتیّاتِ اوصافِ ایشانست، تواند بود که او را با تو بدین عیار نگذارند و مرا بمشارکت تو التحاقِ ضررِ آن توقّع باید کرد، پس میباید که بهمه حال گوش بحرکات و خطراتِ خویش داری و از عثرات و زلّات محترز باشی و از مساخط و مراضیِ او بیداردل و هشیار، مبادا که ناگاه باندک مایه سببی که فراز آید، از قرار حال بگردد که گفتهاند : اَلسُّلطَانُ یَصُولُ صِیَالَ الاَسَدِ وَ یَغضَبُ غَضَبَ الصَّبِیِّ . اشتراز غایت سادگی و سلیم قلبی که بود، قلبِ عمل او بر کار گرفت و بدان سخن ملتفت شد و محلّ قبول داد و گفت: معلومست که هرچ میگوئی الا از سر مهربانی و شفقتِ مسلمانی نمیگوئی و میدانم که مردم را چندانک روزگار برآید، از مدّت عمر بکاهد و عادات تغیّر پذیرد و مزاجِ صورت و صفت هر دو از قرار حال بگردد. شاید که شیر از تشدید و تکلیفی که درین ریاضت بامساک از مرغوبات و فطام از مالوفاتِ طبع بر خود نهادست و از مآکل و مطاعمِ لطیف و دلخواه بر نیات و میوه خوردن اقتصار کرده، عاجز آید و از قلّتِ غذا وهنی بقوی و اعضاءِ او رسد و از طاقت فرو ماند. آنگه او باغتذاءِ خورش اصلی کوشد و بگوشت محتاج گردد و ناچار از بشاعت چاشنی میوهها ذوق را تنفّری حاصل شود و باحماض گراید و طبیعت را بر آن انهاض نماید ع ، لِکُلِّ مِزَاجٍ عَادَهٌ یَستَعِیدُهَا . خرس گفت: بحمدالله تو از همه نیکوتر دانی و بارشادِ دیگری محتاج نهٔ ، اِنَّ العَوَانَ لَا تُعَلَّمُ الخِمرَهَٔ ، لکن مرا حکایتی در تبدیلِ حالات و دستِ تصرّفی که زمانه را مسلّمست، از حال مار و جولاهه یادمی آید. شتر گفت: چون بود آن داستان ؟
در چشمِ توام سخن بنیرنگ بود
چون بادهن آیم، سخنم تنگ بود
وین هم زلطافتِ سخن باشد از آنک
در هرچ کنی آب، بدان رنگ بود
پس چنانک او از سرِ گوشتخواری که در مبدا آفرینش بدان تربّی یافتست و بجای شیر از پستانِ دایهٔ فطرت خون حیوانات مکیده و نافِ وجود او بر آن بریده، خوی باز کرد و آن عادت بجای بگذاشت، شاید که روزگاری دیگر آید که همان عادت را اعادت کند و با خوی اول شود.
وَ مَن یَقتَرِف خُلقاً سِوَی خُلقِ نَفسِهِ
یَدَعهُ وَ تَرجِعهُ اِلَیهِ اِلرَّوَاجِعُ
و نیز تندی و گردنکشی از شیمِ پادشاهان و تلوّنِ طبع از ذاتیّاتِ اوصافِ ایشانست، تواند بود که او را با تو بدین عیار نگذارند و مرا بمشارکت تو التحاقِ ضررِ آن توقّع باید کرد، پس میباید که بهمه حال گوش بحرکات و خطراتِ خویش داری و از عثرات و زلّات محترز باشی و از مساخط و مراضیِ او بیداردل و هشیار، مبادا که ناگاه باندک مایه سببی که فراز آید، از قرار حال بگردد که گفتهاند : اَلسُّلطَانُ یَصُولُ صِیَالَ الاَسَدِ وَ یَغضَبُ غَضَبَ الصَّبِیِّ . اشتراز غایت سادگی و سلیم قلبی که بود، قلبِ عمل او بر کار گرفت و بدان سخن ملتفت شد و محلّ قبول داد و گفت: معلومست که هرچ میگوئی الا از سر مهربانی و شفقتِ مسلمانی نمیگوئی و میدانم که مردم را چندانک روزگار برآید، از مدّت عمر بکاهد و عادات تغیّر پذیرد و مزاجِ صورت و صفت هر دو از قرار حال بگردد. شاید که شیر از تشدید و تکلیفی که درین ریاضت بامساک از مرغوبات و فطام از مالوفاتِ طبع بر خود نهادست و از مآکل و مطاعمِ لطیف و دلخواه بر نیات و میوه خوردن اقتصار کرده، عاجز آید و از قلّتِ غذا وهنی بقوی و اعضاءِ او رسد و از طاقت فرو ماند. آنگه او باغتذاءِ خورش اصلی کوشد و بگوشت محتاج گردد و ناچار از بشاعت چاشنی میوهها ذوق را تنفّری حاصل شود و باحماض گراید و طبیعت را بر آن انهاض نماید ع ، لِکُلِّ مِزَاجٍ عَادَهٌ یَستَعِیدُهَا . خرس گفت: بحمدالله تو از همه نیکوتر دانی و بارشادِ دیگری محتاج نهٔ ، اِنَّ العَوَانَ لَا تُعَلَّمُ الخِمرَهَٔ ، لکن مرا حکایتی در تبدیلِ حالات و دستِ تصرّفی که زمانه را مسلّمست، از حال مار و جولاهه یادمی آید. شتر گفت: چون بود آن داستان ؟