عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
باز از معموره دلها فغان برخاسته است
چشم مخمور که از خواب گران ساخته است؟
آنچه گرد عارض او می نماید نیست خط
فتنه ها از دامن آخر زمان برخاسته است
چون هدف، گردنکشان را می کشد در خاک و خون
این رگ ابری که از بحر کمان برخاسته است
همت ما نیست چون سرو و صنوبر خاکسار
این نهال از جویبار کهکشان برخاسته است
هست اگر آسایشی زیر فلک، در غفلت است
وای بر آن کس کز این خواب گران برخاسته است
بر زمین ناید ز شادی پایش از طبل رحیل
هر سبکسیری که پیش از کاروان برخاسته است
تا غزال چشم تو گردیده از می شیر گیر
موی بر تن شیر را از نیستان برخاسته است
صید ما افتادگان را حاجت تمهید نیست
تا توجه کرده ای، گرد از نشان برخاسته است
از ظهور عشق، عالم یک دل روشن شده است
احتیاج از رهبر و سنگ نشان برخاسته است
روز و شب چون خونیان دارم به زیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته است
گل تمام آغوش گردیده است، پنداری که باز
مرغ بی بال و پری از آشیان برخاسته است
از سبکروحان اثر در خاکدان دهر نیست
کاروان شبنم از ریگ روان برخاسته است
فارغ از اقبال و آسوده است از ادبار چرخ
هر که صائب از سر سود و زیان برخاسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
جویبار شیشه با دریای خم پیوسته است
کشتی می را چرا ساقی به خشکی بسته است؟
مشکل است از روی آتشناک دل برداشتن
ورنه آتش از سپند من مکرر جسته است
از نظر غایب نمی گردد به دوری چهره اش
دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است
داغ دارد زلف عنبرفام را از پیچ و تاب
رشته جان تا به آن موی کمر پیوسته است
چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان
می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است
از پریشانی دل صد پاره را شیرازه کن
تار و پود جسم تا از یکدگر نگسسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
از فشار قبر گردد استخوانش توتیا
هر که صائب خویش را در زندگی نشکسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۶
تاک بالا دست من بیعت به طوبی بسته است
خوشه ام عقد اخوت با ثریا بسته است
در تجرد، رشته واری از تعلق سهل نیست
سد آهن سوزنی در راه عیسی بسته است
جنگ دارد گوشه گیری و بلند آوازگی
تهمت عزلت به خود بیهوده عنقا بسته است
شور محشر صحبت ما را نمی پاشد ز هم
موج می شیرازه جمعیت ما بسته است
نعل حرصش از تردد روز و شب در آتش است
هر که چون خورشید صائب دل به دنیا بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است
دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است
نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
از غبار جسم حایل ها به هم پیوسته است
ورنه آن جان جهان با ما به هم پیوسته است
فیض بحر رحمت از خاکی نهادان نگسلد
تا به ساحل موج این دریا به هم پیوسته است
وصل، هجران است اگر دلها ز یکدیگر جداست
هجر، باشد وصل اگر دلها به هم پیوسته است
صد بیابان در میان دارند از بی نسبتی
گر به ظاهر که با صحرا به هم پیوسته است
افسر زر، شمع را دی قید رعنایی فکند
سرکشی و دولت دنیا به هم پیوسته است
قرب نیکان بی بصیرت را نسازد دیده ور
ورنه سوزن نیز با عیسی به هم پیوسته است
چون الف در مد بسم الله از اقبال بلند
جان ما با آن قد رعنا به هم پیوسته است
در جگرگاه زمین یک لاله بی داغ نیست
دل سیاهی با می حمرا به هم پیوسته است
خنده بیجاست برق گریه بی اختیار
اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است
از تن خاکی چو مو آسان برآید از خمیر
روح اگر با عالم بالا به هم پیوسته است
بیم گمراهی ز وصل کعبه سنگ راه ماست
گر چه چون زنجیر نقش پا به هم پیوسته است
برنیاید از زمین شور صائب تخم پاک
وای بر آن دل که با دنیا به هم پیوسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
هر که از داغ تو در دل لاله زاری داشته است
در دل آتش مهیا نوبهاری داشته است
می شود از شور بلبل تازه داغ کهنه اش
از گلی هر کس که در دل خارخاری داشته است
نیست ممکن خنده بر روز سیاه ما کند
در نظر هر کس که چشم سرمه داری داشته است
غنچه گردیدن نمی داند گل خمیازه ام
دیدن لبهای میگون خوش خماری داشته است
ریزه خوانی های آن لب، برق خرمن شد مرا
آتش یاقوت هم در دل شراری داشته است
دل به جا از هرزه گردی های آن بیباک نیست
وقت قمری خوش که سرو پایداری داشته است
می کند از دیده های پاک، وحشت آن غزال
ورنه هر آیینه رو، آیینه داری داشته است
عاشقان از خوردن زخمش نمی گردد سیر
تیغ خوبان طرفه آب خوشگواری داشته است
لاله ای بوده است کز خاکش برآورده است سر
عاشقان بی کس اگر شمع مزاری داشته است
خضر وقت خود شدم چون سرو از بی حاصلی
برگ بی برگی عجب خرم بهاری داشته است
ایمن از تیغ زبان نکته گیران گشته است
هر که از گردآوری با خود حصاری داشته است
گشته اسرار جهان در دیده اش صورت پذیر
هر که از زانوی خود آیینه داری داشته است
ذوق تسخیرش نمک در چشم ریزد دام را
دامن صحرای عبرت خوش شکاری داشته است
ریشه غم زعفران شد در دل غمگین مرا
این خزان در چاشنی خوش نوبهاری داشته است
از شفق صد کاسه خون در فرو رفتن خورد
هر که چون خورشید اوج اعتباری داشته است
غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش
آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است
پایه بی اعتباری این زمان گشته است پست
ورنه در ایام پیشین اعتباری داشته است
نیست ممکن غافل از پاس نفس گردد چو صبح
هر که صائب در نظر روز شماری داشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
دور باش از خط رخ دلدار هم می داشته است؟
باغ جنت گرد خود دیوار هم می داشته است؟
از هجوم شرم نتوان دید در رخسار یار
چوب منع از جوش گل گلزار هم می داشته است؟
از خط پشت لبش شد تازه جان عالمی
آب حیوان ابر گوهر بار هم می داشته است؟
یافتم از بیخودی ره در حریم وصل یار
خواب سنگین دولت بیدار هم می داشته است؟
بیستون بتخانه چین شد ز سعی کوهکن
اینقدر عاشق دماغ کار هم می داشته است؟
ناله از جا در نیارد کوه تمکین ترا
در جواب، استادگی کهسار هم می داشته است؟
تا دلم سرد از جهان شد، از ثمر شد کامیاب
نخل سرما برده برگ و بار هم می داشته است؟
خامشان هم نیستند آسوده از زخم زبان
خار بی گل این گل بی خار هم می داشته است؟
دل دو نیم است از خموشیهای من غماز را
بی زبانی تیغ لنگردار هم می داشته است؟
بر سویدای دل ما می کند افلاک سیر
نقطه ای در دور نه پرگار هم می داشته است؟
سنبلستان شد زمین از نقش پای کلک من
پای چوبین اینقدر رفتار هم می داشته است؟
برده صائب سبزه خط زنگ غم از دل مرا
دست در پرداز دل زنگار هم می داشته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۳
چهره روشن خط شبرنگ هم می داشته است؟
تیغ خورشید درخشان زنگ هم می داشته است؟
چون صف مژگان رگ خواب جهان در دست اوست
چشم تنگی این قدر نیرنگ هم می داشته است؟
با در و دیوار در جنگ است چشم شوخ او
آدمی چندین دماغ جنگ هم می داشته است؟
از دهان تنگ او در تنگنای حیرتم
باغ جنت غنچه دلتنگ هم می داشته است؟
این قدر طاقت به دل هرگز گمان من نبود
شیشه بی ظرف جان سنگ هم می داشته است؟
دیده هر قطره ای آیینه دریانماست
این قدر کس عاشق یکرنگ هم می داشته است؟
عندلیب از پرده عشاق پا بیرون نهشت
ناله های بیخودان آهنگ هم می داشته است؟
ز اتفاق چار عنصر در بلا افتاد جان
در عقب یک صلح چندین جنگ هم می داشته است؟
نیست در فکر برون شد دل ز قید آسمان
این قدر آیینه تاب زندگی هم می داشته است؟
تنگ شکر شد جهان صائب ز شکر خنده اش
این قدر شکر دهان تنگ هم می داشته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۵
چشم ما پوشیده از خواب پریشان گشته است
از هجوم سنبل این سرچشمه پنهان گشته است
تا چه باشد نوشخند آن عقیق آبدار
کز جواب خشک بر من آب حیوان گشته است
گر گشایندش رگ جوهر، نگردد با خبر
بس که بر رخسار او آیینه حیران گشته است
از نشاط دردمندی، درمندان ترا
استخوان چون بسته زیر پوست خندان گشته است
گر چه باشد لیلة القدر آن خط مشکین مرا
صبح رخسار ترا شام غریبان گشته است
گر زند با چشم شوخش لاف همچشمی غزال
می توان بخشید، مسکین در بیابان گشته است!
در مذاقش خون دل خوردن گوارا می شود
بر سر خوان فلک هر کس که مهسان گشته است
گوشه دلتنگیی دارم که چشم تنگ مور
پیش چشمم عرصه ملک سلیمان گشته است
گوی زرین سعادت در خم چوگان اوست
قامت هر کس ز بار درد چوگان گشته است
نوخط ما گر ندارد رحم در دل، دور نیست
چند روزی شد که این کافر مسلمان گشته است
نیست صائب پاکدامانی به جز آب روان
شبنم من بارها بر این گلستان گشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
بی تزلزل نیست هرکس چون علم استاده است
عشرت روی زمین از مردم افتاده است
تشنه چشمان بحر را سازند در یک دم سراب
حسن محجوب تو چون آیینه را رو داده است؟
با تهیدستان ندارد سختی ایام کار
سرو بی حاصل ز سنگ کودکان آزاده است
پای موران بند بر آیینه نتوان شدن
از قبول نقش، لوح سینه ما ساده است
گر چه می دانند دامان وسایل زاهدان
بیش عارف پرده بیگانگی سجاده است
آه مظلومان کند اولاد ظالم را کباب
پله این ناوک دلدوز دور افتاده است
حرص، صائب در بهاران است بی برگ و نوا
برگ عیش قانعان در برگریز آماده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
لعل نسبت با لب یاقوت او بیجاده است
صبح با آن چهره خندان در نگشاده است
دشت از چشم غزالان سینه پر داغ اوست
آن که ما دیوانگان را سر به صحرا داده است
حاصل عمر از حضور دوستان گل چیدن است
ورنه آب و دانه در کنج قفس آماده است
عشق محتاج دلیل و رهنما چون عقل نیست
خضر در قطع بیابان بی نیاز از جاده است
می کند در خانه خود سیر صحرای بهشت
سینه هر کس که از خار تمنا ساده است
هر که گردانید از دنیا رهزن روی خویش
بی تردد پشت بر دیوار منزل داده است
گرد ظلمت شسته است از روی آب زندگی
هر سری کز سایه بال هما آزاده است
سردی دوران به ما دست و دلی نگذاشته است
در خزان اشجار را برگ سفر آماده است
اختر بی طالع ما در بساط آسمان
خال موزونی است بر رخسار زشت افتاده است
سینه ما صائب از خود می دهد بیرون گهر
پیش نیسان این صدف هرگز دهن نگشاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
تا به فکر گوشوار آن سیمبر افتاده است
پیچ و تاب رشت در جان گهر افتاده است
رشته سر در گم جان را به دست آورده است
دیده هر کس بر آن موی کمر افتاده است
هست چون تسبیح در هر رشته اش صددل گره
بس که در زلف تو دل بر یکدگر افتاده است
گر چه پیش افتاده در ظاهر، ولی رو بر قفاست
راه پیمایی که پیش از راهبر افتاده است
پرده خوابش کند در چشم کار بادبان
هر که را بر ساحل از دریا نظر افتاده است
می کشم چون بید مجنون خجلت از بی حاصلی
من که پیش از سایه بر خاکم ثمر افتاده است
کشتی مغرور من از منت خشک کنار
در کمند وحدت از موج خطر افتاده است
گوهر شهوار می آید به غواصی به دست
پا به دامن چون کشم، کارم به سر افتاده است
برق عالمسوز باشد لازم ابر سیاه
آتشم در خرمن از دامان تر افتاده است
همچنان غافل ز مرگم، گرچه از موی سفید
در رگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است
گر چه باشد در ضمیر خاک صائب مسکنش
از قناعت مور در تنگ شکر افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
نه همین آن سنگدل ما را فرامش کرده است
مستی دارد که دنیا را فرامش کرده است
آنچنان کز نقشها آیینه باشد بی خبر
دیده حیران تماشا را فرامش کرده است
یاد دریا تازه دارد قطره را هر جا که هست
قطره پندارد که دریا را فرامش کرده است
در حریم سینه من با خیال یار، دل
حالتی دارد که دنیا را فرامش کرده است
هر کسی گویند دارد نوبتی در آسیا
آسمان چون نوبت ما را فرامش کرده است؟
طوطی ما بس که مشغول تماشای خودست
صائب آن آیینه سیما را فرامش کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است
خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است
من ندارم طالع از مقصود، ورنه بارها
گل ز مستی تکیه بر زانوی بلبل کرده است
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار
آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است
جوهر ما از پریشانی نمی آید به چشم
از نظر این چشمه را پوشیده سنبل کرده است
سرکشی مگذار از سر تا نگردی پایمال
کز تواضع خصم کم فرصت مرا پل کرده است
نیست پروای ستم ما را که جان سخت ما
خون عالم در دل تیغ تغافل کرده است
صائب از افتادگی مگذر که ابر نوبهار
قطره را گوهر به اکسیر تنزل کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
خضر را گر سبز آب زندگانی کرده است
عالمی را زنده دل آن یار جانی کرده است
از خس و خار تمنا جلوه آن گلعذار
سینه ها را پاک از آتش عنانی کرده است
در جواب غیر از دستش نمی افتد قلم
آن که یاد ما به پیغام زبانی کرده است
در کهنسالی ز نسیان شکوه کافر نعمتی است
تلخ، پیری را به من یاد جوانی کرده است
جز گرفتاری سخنسازی ندارد حاصلی
طوطیان را در قفس شیرین زبانی کرده است
صبح را پاس نفس دل زنده دارد جاودان
شمع، کوته عمر خود ز آتش زبانی کرده است
گریه تلخ است چون گل حاصلش از زندگی
عمر خود هر کس که صرف شادمانی کرده است
رفتنش بر ماندگان باشد سبک چون برگ کاه
در حیات آن کس که بر دلها گرانی کرده است
نیست ممکن صائب از خلوت قدم بیرون نهد
هر که تسخیر پریزاد معانی کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
کاو کاو منکران می آرد از چشمش برون
عیسی آن شیری که از پستان مریم خورده است
در گرانان نشتر آزار را تأثیر نیست
ورنه نیش از زخم ما بسیار مرهم خورده است
آرزوهایی که دل در دیگ فکرت می پزد
چون نباشد خام، شیر خام، آدم خورده است
پا به هر جا می گذاری نشتری در خاک هست
شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است
شکوه صائب از سرشک تلخ، کافر نعمتی است
کعبه با آن قدر، آب شور زمزم خورده است
عقل چون آهوی وحشی از جهان رم خورده است
تا سر زلف پریشان که بر هم خورده است؟
دور تا از توست، می در ساغر عشرت فکن
ورنه این جامی که می بینی سر جم خورده است
کعبه در خون غزالان همچو داغ لاله است
تا صف مژگان خونریز تو بر هم خورده است
از سر تاراج ما ای برق آفت در گذر
حاصل این بوستان را چشم شبنم خورده است
از نهال ما ثمر بی خواست می ریزد به خاک
گوشمال سنگ طفلان نخل ما کم خورده است
نامداری بی سیه بختی نمی آید به دست
در سیاهی غوطه بهر نام، خاتم خورده است
هر که را از باده کیفیت مراد افتاده است
در سفال خود شراب از ساغر جم خورده است
خوشه اشک ندامت می شود هر دانه اش
در بهشت عدن آن گندم که آدم خورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
مردمی در طینت اهل جهان کم مانده است
صورت بی معنیی بر جا ز آدم مانده است
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
شاهد این گفتگو جامی است کز جم مانده است
بی سخن بر دامن پاکش گواهی می دهد
نسخه ای کز روی شرم آلود مریم مانده است
خرد مشمر جرم را کز خوردن گندم به خلد
سینه چاکی به فرزندان آدم مانده است
نام باقی در زوال مال فانی بسته است
کز سخاوت بر زبان ها نام حاتم مانده است
ای که می پرسی ز صحبتها گریزانی چرا
در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
عام گردیده است بی دردی میان مردمان
حرفی از درد سخن صائب به عالم مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶
خاکساری از بزرگان جهان زیبنده است
با زمین، افتادگی از آسمان زیبنده است
از شکستن می فزاید رتبه طرف کلاه
سر به پیش انداختن از سرکشان زیبنده است
در خزان سهل است با نظارگی حسن سلوک
تازه رویی در بهار از باغبان زیبنده است
مغز اگر نرمی کند چندان ندارد تازگی
چرب نرمی بیشتر از استخوان زیبنده است
کوهسار از خنده بیجای کبک از جا نرفت
بردباری از بزرگان جهان زیبنده است
هر که را بر خاک راه انداخت، سازد سربلند
دعوی گردن فرازی از سنان زیبنده است
آنقدرها کز سخن باشد بلندی خوشنما
کوتهی در دعوی از تیغ زبان زیبنده است
از درشتی های سوهان تیغ ها گردند نرم
سر به سر پست و بلند این جهان زیبنده است
می شود ساحل ز جزر و مد دریا قدردان
بخل و احسان هر دو از پیر مغان زیبنده است
از خموشی قدرت گفتار گردد مایه دار
در مقام خود سکون از کاروان زیبنده است
باده در جام بلورین جلوه دیگر کند
خون ما بر گردن سیمین بران زیبنده است
طاعت از پیران، رعونت از جوانان خوشنماست
راستی در تیر چون خم در کمان زیبنده است
خشکی از سر پنجه مرجان اگر بیرون برد
لاف تر دستی ز بحر بیکران زیبنده است
گر نبندد بر زمین چون سایه نقش از جلوه اش
لاف رعنایی ز سرو بوستان زیبنده است
صائب از رنگین کلامان ترک دعوی خوشنماست
غنچه را مهر خموشی بر دهان زیبنده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹
هر غباری گرده چابک سواری بوده است
هر سر خاری خدنگ جان شکاری بوده است
لاله کز خون جگر امروز ساغر می زند
بر سریر کامرانی تاجداری بوده است
تا شدم حیران، ندیدم بی قراری را به خواب
وادی حیرت عجب دارالقراری بوده است
سایه از سیل گرانسنگ حوادث ایمن است
خاکساری سخت مستحکم حصاری بوده است
غنچه این باغ دلگیری نمی داند که چیست
خارخار دل عجب باغ و بهاری بوده است
عمر جاویدان کند نارسای موج اوست
وسعت مشرب چه بحر بی کناری بوده است
گرد ما محنت ایام نتوانست یافت
بی وجودی طرفه ملک بی کنار بوده است
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین
گاه گاهی رخصت بوس و کناری بوده است
تا نبردم سر به جیب خود، ندیدم عیب خویش
سینه روشن عجب آیینه داری بوده است
برنمی دارد نظر از لعل میگون بتان
صائب ما طرفه رند میگساری بوده است!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
اشک ریز از مالش چرخ دغا آسوده است
خوشه پروین ز رنج آسیا آسوده است
تا خط بغداد جامم هست در مد نظر
سبحه پندارم به خاک کربلا آسوده است
تا نیاید پا به سنگت، از وطن بیرون میا
دانه تا در خوشه است از آسیا آسوده است
ما چو خار از هر سر دیوار گردن می کشیم
شبنم گستاخ را بنگر کجا آسوده است
درع داودی است در راه طلب، افتادگی
از غم خار مغیلان نقش پا آسوده است
در حباب بحر اشک ما به چشم کم مبین
در ته هر قبه ای صد ناخدا آسوده است
تا تو گلبانگی ز لب صائب نمی آری برون
عندلیب باغ جنت ز نوا آسوده است